رمان وارث دل پارت ۱۰۸

3.9
(20)

 

 

 

اونم روی اسم نازنین..

نازینش خیلی زود رفته بود چقدر برای این بچه خوشحال شده بود چقدر ذوق کرده بود اما فرصت پیدا نکرد.

پیدا نکرد که این خوشحالی رو کامل جشن بگیره

دستی جلوی دهنش قرار داد

و اروم شروع کرد به اشک ریختن

مرد بود غرور داشت نمی تونست گریه کنه..

اما نه برای نازنین نازنین همه کسش بود..

 

اونقدر گریه کرد تا اینکه نزدیک غروب شد خودش رو بالا کشید ازجاش بلند شد خواست بره که گوشیش زنگ خورد

نگاهی به گوشیش کرد شماره ی دکتر اسیه بود

اخمی کرد و بعد گوشی رو جواب داد

_بله!؟

صدای هل زده ی دکتر اومد و بعد اون همه چی رو براش تعریف کرد

سرهنگ هم گفت که سریع خودش رو می رسونه..

 

****

امیر سالار

 

هرچی حرف می زدم انگار نه انگار که چی شده حالم خیلی بد بود

خودم رو بالا کشیدم دیگه این همه غرورم له شده بود

_باشه من می رم اما دست از

سر بچه هام بر می دارم اونا رو با شکایت ازتون می گیرم

نگاه خیره ای به ماهرخ کردم و با نفس عمیق شده ای کردم و گفتم : خواستم با زبون خوش حالیتون کنم

اما شما حالیتون نبود..

بچه ها رو می گیرم خودتم طلاق می دم که بری..

هرجا می خوای بری برو من اصلا

برام اهمیت نداره..

 

کوروش خان نگاه خونسرد شده ای بهم انداخت و گفت : راه باز جاده دراز

بفرما….

خندیدم کاری می کردم که دیگه نتونه کاری انجام بده..

تهدید وار بهش نگاه کردم

 

 

 

 

خندیدم کاری می کردم که دیگه نتونه کاری انجام بده…

تهدید وار بهش نگاه کردم ‌با انگشت سمتم گفت : الان داری

مثلا منو تهدید می کنی ؟! بترسم که بچه هام رو ازم بگیری برو هر غلطی خواستی بکن من اصلا بچه هام

رو نمی دم..

نه به تو نه به غیر تو احتیاج دارم

خودم بچه هام رو بزرگ می کنم تحویل این جامعه می دم بهشون یاد می دم که برعکس تو برای جنس زن ارزش قائل بشن..

براشون فرق نداشته باشه دختر دارن یا پسر…

براشون مهم نباشه که چی شده

همه اینا رو می گم اما اونا رو پیش تو نمی ذارم..

الان هم از اینجا برو اصلا حوصله ات رو ندارم…

مامان گلی این اقا رو به بیرون خونه راهنمایی کن..ممنونم..

 

نیشخندی زد و از جلوی چشمم دور شد.منم با کینه بهش نگاه کردم

باید این زن رو سر جاش می شنوندم

برگشتم سمت کوروش خان

با رضایت بهم داشت نگاه می کرد

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم :شمام زیاد مغرور نباشید

کوروش خان..

من کاری بخوام کاری انجام می دم

هیچ کس هم نمی تونه جلوی منو بگیره می فهمی که چی می گم!!؟

 

اخمی کردم و اروم شروع کردم به راه رفتن..

حاج قمبر هم پشت سرم می اومد

و اسمم رو صدا می زد

اما من نمی موندم باید از اینجا می رفتم هنوز منو نشناخته بودن…

 

***

ماهرخ

 

مامان گلی اشک هام رو پاک کرد و گفت : دخترم امیرسالار رو که می شناسی همینطور یه حرفی می زنه

اون هیچ وقت به بد تو فکر نمی کنه گلم مطمئن باش عزیز دلم..

 

ولی من مطمئن نبودم با قلبی فشرده شده گفتم :من مطمئن نیستم مامان گلی حالم داره بد میشه

خیلی حالم بده نمی د‌ونی که دارم

چه دردی رو تحمل می کنم یه دردی که هیچ درمونی نداره

لعنت به این عوضی…اشک از چشم هام شروع کرد به اومدن

 

 

 

 

 

مامان گلی نفس عمیق شده ای کشید و گفت : چرا مرغ تو هنوز یه پا داره!!

اون بنده خدا رفته بعدم الان عصبیه

کاری انجام نمی ده‌.

تو داری بچه شیر می دی نباید این همه خودت رو اذیت کنی عزیزم..

 

نگاه غمگینی بهش کردم و گفتم : واقعا این برام سواله که این عوضی چرا دست از سر من بر نمی داره

زنش حامله اس پیله شده روی بچه های من..

 

مامان گلی مهرزاد رو که داشتم

شیر می دادم از روی پام برداشت

و گفت : بده من این بچه داری شیر جوشو بهش می دی حال بچه ام رو بد می کنی..

هیچی نگفتم مهرزاد رو گذاشت روی

پاهاش بعد از چند تا تکون خوابید

منم نفس عمیق شده ای کشیدم و گفتم : مامان گلی باید از اینجا بریم…

اون ادرس رو داره اگه شکایت کنه احضاریه می یاد اینجا

باید از اینجا بریم

 

مامان گلی اخم ریزی کرد : باشه به بابات می گم این خونه رو بذاره برای فروش و دنبال یه جای دیگه باشه

تا این اتفاق می

افتاد خیلی دیر میشد من لب زدم : دیر میشه مامان می ریم خونه ی کوروش خان ‌.

مامان یکه ای خورد و گفت : کوروش خان ؟؟

چرا اونجا…

_چون اونجا تنها جاییه که داریم مامان..

 

 

بابا وقتی شنید که داریم می یام خونه اش خیلی خوشحال شد خودش رو

کشید جلو و منو جلوی هم گرفت

توی بغلش

عمیق یه خودش فشار داد

و بعد با خنده گفت : نمی دونی چه خبر خوشحال کننده ای دادی باور کن بهترین کار همینه عزیز دلم

همه باهم اونجا زندگی میکنیم عمارت منم بزرگه لازم نیست که نگران

باشید..

 

لبخندی زدم و گفتم : مرسی بابا..

خیلی ازت ممنونم

نگاهی با عشق حواله ام کرد که منم

سرم رو انداختم پایین حال

من خوب بود من با وجود داشتن

این همه عشق واقعا حالم خوب بود…

 

****

 

سالار

 

اونقدر عصبی بودم که شبونه رانندگی کردم و خودم رو رسوندم به عمارت

روستا‌…

واقعا نمی فهمیدم دلیل این همه مخالفت چی بود

دختره نمی فهمید می خوامش این همه نه نه برای من می کرد

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
hadiseh.sahabi2000@gmail.com
1 سال قبل

من واقعا تو عاشق شدن این مردان موندم ای خدا چرا موجودات را این طوری آفریدی

دلنیا
دلنیا
پاسخ به  حدیثه
1 سال قبل

😂

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x