رمان وارث دل پارت ۱۱۱

4.6
(16)

 

 

 

_اره مامان بریم منم راحت میشم

این مردک یا یکی از بچه هام رو می گیره یا هر سه تاش رو قصد ندارم که این کار رو انجام بدم

این پسره خیلی مارموزه مامان

اوایل دوسش داشتم اما الان حسی بهش ندارم جز اینکه بخوام دهنش رو سرویس کنم..

 

مامان چشم غره ای برام رفت

و گفت : ادب داشته باش عزیزم

یعنی چی می خوای دهنش رو سرویس کنی!!!

حالت پوکری به خودم دادم و ابرو هام رو بالا کشیدم..

_مامان اصطلاحه..

_از اینا بکار نبر اوکی!؟

_باشه..

 

مامان گلی پشت چشمی برام نازک کرد و بعد باهم میز رو چیدیم

از اینکه می خواستیم بریم خیلی خوشحال بودم..

اما نمی دونستم که بابا مار تو استینش داره و قراره همه چیو خراب کنه..

 

****

کوروش

 

نگاهی به نریمان کردم مثل همیشه تموم کارا رو سپرده بودم دست

نریمان..

گفتم : خوب چی شد پسرم

تونستی کاری انجام بدی!؟

سرش رو تکون داد و گفت : اره.

خودم رو کشیدم جلو و با حالت سوالی گفتم : خوب چی شد پسرم!؟

نریمان نگاهی به پشت سرم انداخت

 

حس می کردم یه جوریه

اخم ریز شده ای کرد و گفت : اره

عمو همه چی درست شد..

برای یک ماه دیگه برای رفتن به ترکیه

اماده هستیم..

همه چیو طبق خواسته ی شما

جلو بردم..

لبخند رضایت بخشی زدم

این پسر خیلی خوب بود..

خودم رو کشیدم جلو و دستی گذاشتم روی بازو هاش و فشار دادم و گفتم : تو خیلی خوبی پسرم

بتونم برات جبران کنم

نریمان نگاه خیره ای بهم کرد

_چه حرفیه عمو شما خوشحال هستین

همین برام کافیه..

لبخندی تشکر امیز بهش زدم

صدای ماهرخ اومدکه داشت برای شام صدامون می زد

 

فرشته خانم از تنهایی در اومده بود

 

 

 

 

در میز شام همه در حال حرف زدن بودن الی رادمان

ساکت و گوشه گیر داشت به خوردن ادامه می داد

این برام عجیب بود با

حالت سوالی گفتم : رادمان

با صدای من ساکت شد و سرش رو بالا اورد..

_بله عمو..

 

رادمان هم توی گذشته پدر و مادرش رو از دست داده بود

پیش خاله اش بزرگ شده بود

گاهی ام به من سر می زد

لبخندی زدم و گفتم : پسرم چی شده!؟

چرا تو فکر هستی!؟

بزور لبخندی زد و خودش رو کشید جلو..

 

با حالت سوالی بهش نگاه کرد و گفت : من توی فکر چی هستم!؟

من هیچی عمو دارم به حرف های شما گوش میدم.

عمو نفس عمیق شده ای ول داد

و گفت : اشکال نداره پسرم

فقط برای این می گم که حرف بزنی کم حرف بودنت اصلا خوب

نیستا..

 

سرم رو پایین انداختم و نفس عمیق شده ای بیرون انداختم

_باشه عمو ببخشید..

سرم رو تکون دادم و بعد دوباره همه چیز از سر گرفته شد و ما شروع کردیم به تعریف کردن همه چی!!

که باید چیکار کنیم و چکار نکنیم..

 

****

مریم

 

وقتی چشم باز کردم خودم رو توی بیمارستان دیدم من اینجا چیکار می کردم!؟

سوال برام پیش اومده بود

اب دهنم رو قورت دادم و خودم رو کشیدم جلو‌..

در همین حال لب زدم : بیمارستان چرا اینجا!!

 

صدای بابا اومد برگشتم

سمتش و گفت : سلام دخترم خوبی ؟؟

پس بابا همرام بود چند دقیقه ای گذشت تا یادم اومد چی شده

با حالت سوالی خودم رو بالا کشیدم و گفتم : بابا …

من چرا اینجام چی شده

بابا لبخندی زد اومد جلو پیشونیم

رو بوس کرد..

 

_حالت بد شد فدات شم

اوردمیت اینجا الان چی خوبی!؟

 

 

_الان چی خوبی!؟

کمی بدن خودم رو کش دادم و سرم رو تکون دادم و گفتم : اره بابا خوبم..

بابا لبخندی زد..

خودش رو کشید جلو و سرم رو بوسید..

_انشالله که خیر باشه دخترم..

نمی دونم چرا اما اصلا حس خوبی نداشتم…

اب دهنم رو با شدت قورت دادم و نفس عمیق شده ای

کشیدم در همین حال گفتم : امیر سالار کجاست بابا….

 

بابا خواست حرف بزنه که دستی گذاشتم زیر دلم و با شدت فشار دادم از درد زیر دلم درد گرفت..

خم شدم روی زمین و دستی زیر

دلم گذاشتم از ته دل فریادی کشیدم و گفتم : اخخخ..

چشم هام از درد روی هم اومده بود

اب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیق شده ای کشیدم

اشک از چشم هام شروع کرد به اومدن ‌..

_چی شد دخترم!؟

_بابا زیر دلم یهویی درد اومد چم شد!؟

بابا نگاهی بهم کرد و گفت : صبر کن برم دکتر رو بگم بیاد

درد یهویی عین درد پریودی ولی بدترش..

 

دردش هر لحظه بیشتر شده بود تا اینکه به یه درد خیلی بد تبدیل شد

و من دیگه چیزی نفهمیدم فقط ناله ای بلند سر دادم..

 

 

****

 

با چشم های اشکی به دکتر نگاه کردم.

_هیچی ازت اومد عزیزم!؟

بچه ام سقط شده بود : چی شد دکتر!؟

دکتر نفس عمیقی کشید و گفت : متاسفانه بچه ات سقط شده خانم..

نگاهی به مامان کردم اونم چشم هاش اشکی بود..

چه بلایی سرم اومده بود..

اشک هام بی وقفه می اومد تا اینکه.

 

مامان اومد سمتم..

شونه رو گرفت : هیس دخترم اروم باش..

حتما خدا نخواسته.

باورم نمیشد من حامله بودم ولی به چند روز نکشید از دستش دادم..

از شدت درد دست زدم به دیوار..

 

 

 

مامان اومد سمتم

نگاهی بهم کرد و گفت : هیس اروم باش فدای دوتا چشم قشنگت برم..

نفس عمیق شده ای ول دادم

نمی دونم چرا اما من دلم حتی برای این بچه ام

سوخت.

اشک از چشم هام پشت هم روون شد..

 

مامان اومد دست من گرفت

و دنبال خودش کشید

_بیا دخترم بیا بشین که خیلی حالت بده..

خداروشکر کن سه تا بچه دیگه

داری..

چه ربطی داشت ؟؟

نفس عمیق شده ای کشیدم و فقط گریه کردم…

 

**

امیر

 

هرچی گشتیم بی فایده بود تا اینکه تصمیم گرفتیم برگردیم خونه

به خونه که رسیدیم دیدم حال مریم چندان خوب نیست

چه اتفاقی براش افتاده بود!؟

 

_چی شده!؟

مریم چونه اش لرزید و بعد

حاجی همه چی روبرام تعریف کرد

بااینکه ناراحت شدم اما چندان برام اهمیت نداشت..

خودم رو کشیدم جلو و با چشم های غمگین شده نگاهش کردم.

 

_اشکال نداره فدات شم داری برای این گریه می کنی!؟

بغض صداش رو قورت داد

و گفت : اره..

داشتم برای این گریه می کنم..

چون بچه ام بود.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
marzi
marzi
1 سال قبل

نمیدونم چرا دلم خنک شد ک بچش سقط شد

نیلو
نیلو
پاسخ به  marzi
1 سال قبل

حامله شد سقط کرد گریه کرد یادش رفت😂
خودمو کشیدم جلو از چشمام اشک اومدشروع ب باریدن کرد حس بد دارم قلبم مثل چی تو سینه میزنه باید فرار کنم قتل کنم درد دارم فلان و فلان🤦🏻‍♀️💔

نگین
نگین
پاسخ به  marzi
1 سال قبل

منم عجیب دلم خنگ شدواای همتون بمیرید این بد بخت نفس بکشههه

نیلو
نیلو
1 سال قبل

این چجور نویسندیه رمانش چقد قاطیه انگار همشون بزرگوارن ک هر چی قراره بشه یا دلشون ب تپش میوفته یا حس بد دارن یا خواب میبینن یعنی چی سر موضوع کوچیک قتل میکنن فرار میکنن بچه دار میشن میزان دیوونه میشن سکته میکنن کما میرن عاشق میشن متنفر میشن آرش کجا رفت سهیل چیشدنازنین زن اون پلیسه چرا مرد دختر آسیه چیشد یعنی چی رادمان ی دفعه نریمانه ب کوروش هم میگه بابا هم مامان یعنی چی واقعا نویسنده توضیح بده😂💔

نگین
نگین
پاسخ به  نیلو
1 سال قبل

جررررررر😂😂😂

دلنیا
دلنیا
پاسخ به  نیلو
1 سال قبل

آاااااا😮😮😮😮😮

رحی
رحی
پاسخ به  نیلو
1 سال قبل

وایییی جرررر خیلی خوب بود 😂😂

hadiseh.sahabi2000@gmail.com
1 سال قبل

رادمان کیه ؟
من آخر نفهمیدم پدر مریم اسمش علی اصغر هست یا علی اکبر ؟

اگه بچه مریم پسر بود به دنیا هم اومده بود شاید دست از سر ماهرخ بدبخت برداشته بودند هرچند شاید بعید هم بود

ولی خیلی دلم خنک شد

marzi
marzi
پاسخ به  حدیثه
1 سال قبل

از شخصیت مریم واقعا متنفرم چون اون و امیر ارسلان واقعا حال بهم زنن الان فکر کنم ساغی نویسنده خوب جنس بهش نرسونده قاطی باطی مینویسه

رحی
رحی
پاسخ به  حدیثه
1 سال قبل

خود نویسنده هم اسم شخصیتاشو یادش میره خیلی حرص نخور 😂😂

دلنیا
دلنیا
1 سال قبل

راستی آخر ش نفهمیدم هلناست یا هلیا😑

رحی
رحی
پاسخ به  دلنیا
1 سال قبل

خود نویسنده هم نفهمیده. خیلی خودتو درگیر نکن 😂😂

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x