رمان وارث دل پارت ۱۱۲

4.4
(25)

 

 

 

داشتم برای این گریه می کنم چون بچه ام بود..

مامان با لبخند بهم نگاه کرد

خودش رو فرستاد جلو و با اخم های تو هم رفته گفت :

دخترم فدات شم حتما قسمت نبوده..

تو که نباید. گریه کنی..

خدا خودش بهتر می دونه تو اگه می خوای گریه کنی و‌ناشکری نمیشه که…

 

با غمگینی خودم رو کشیدم جلو و گفتم : حالم خیلی بده مامان من نمی فهمم..

چرا باید این بچه بمیره ..

امیر هم داشت به حرف هام گوش می داد..

کنارم نشست دستش رو جلو اورد و گذاشت روی صورتم و شروع کرد به پاک کردن اشک هام..

_فدای عزیز دلم بشم نفسم کاری انجام نمیشه..

تو فقط باید خودت رو کنترل کنی..

نباید گریه کنی می فهمی چی می گم!؟

سرم رو بالا پایین کردم و گفتم : باشه…

بعد پیشونیم رو بوسید

منم قلبم فشرده شده بود همش خوشحال بودم

این بچه پسر میشه و من می تونم

یه بچه بهش بدم..

 

****

راوی

 

حاج علی اکبر که صدای گریه های مریم رو می شنید عذاب وجدان می گرفت اما این کار ها رو فقط برای خود دخترش می کرد..

همین..

اگه اون بچه زنده می موند خیلی اتفاق ها می افتاد..

مثلا مرگ مریم سر تیدا که حامله حالش بد بود..

 

دکتر بهش هشدار داده بود که اگه اتفاقی براش بیوفته خیلی بد میشه

اشک از چشم هاش شروع کرد

به اومدن

همینطور مونده بود واقعا باید

چیکار می کرد!!!

اصلا کاری نمی تونست انجام بده…

باید این راز رو توی دل خودش نگه می داشت..

همیشه باید صبر می کرد

 

 

 

 

همیشه باید صبر می کرد این کاری بود که سالها انجام می داد

اگه انجام نمی داد همه چی از دستش می رفت..

صبر کردن نصفی از ایمان بود.

وارد اتاق شد

هلیا از اتفاق افتاده چندان ناراحت نبود…

این اتفاق روخوشایند می دونست

چون واقعا بچه دار شدن توی این سن واقعا زشت بود..

 

هلیا مریم رو که دید لبخندی زد

و گفت : حالت خوبه مامان!؟

بهتری

مریم اخمی کرد می دونست که هلیا خوشحاله

خندید و گفت : برای تو خوب شد مامان نه..

هلیا مکث کوتاهی کرد

_دروغ چرا اره مامان این بچه واقعا تو این سن زشت

بود..

الان هم برای سن شما خطرناک بود

ناراحت نباش مامان

منو تیدا و ازیتا رو دارید مامان

کنارم نشست نگاه براقی حوالم کرد

که خودم پشیمون شدم از این حالت اتفاق افتاده…

 

*

هلیا

 

 

مامان ناراحت بود ولی من نه چون این بچه خیلی رو مخم بود

اصلا همون سه تا بچه ای که به غیر از ما بودن اضافه بودن

چه برسه به این ها مامان هم

به حرفم می رسید اونا اصلا ارزش نداشتن که مامان بخواد نگران باشه.

 

مامان خوابید البته تیدا هم توی اتاقش موند

ازیتا مظلوم بود هیچی نمی گفت

دستش رو گرفتم و بردمش

بیرون وفتی رفتیم بیرون بابا سد

راهمون شد‌ با لبخند به من و ازیتا نگاه کرد

 

 

 

ازیتا دست منو ول کرد و با قدم های بلند شده سمت بابا پا تند بهم رسید..

بابا هم خندید

خم شد….

ازیتا رو بغل گرفت و‌عمیق به خودش رو فشار داد..

گونه اش رو پشت هم بوسید و گفت : اخ قربون دختر قشنگم برم

حالت چطوره فدات شم هوم!؟

ازیتا با لبخند گفت : من خیلی خوبم دخترم تو خوبی ازیتای من ؟؟

 

ازیتا خندید

از اینکه می گفت ازیتای من خیلی خوشش می اومد..

لبخندی زد و گفت : اره بابا بازی کنیم!!؟

 

بابا سرش رو تکون داد و گفت : اره دخترم بازی می کنیم

بابا سرش رو بلند کرد با دیدن من اخم ریزی کرد

به من می رسید اخم و تخم می کرد

عادی بود..

 

کسی منو نمی خواست نیشخند پررنگ شده ای زدم و گفتم : خوش باشید

منم می رم بخوابم

بعد برگشتم و رفتم سمت در

در رو باز کردم و خودم رو فرستادم سمت داخل اتاقم

در رو بستم و کامل خودم رو پشت در ول کردم…

 

 

****

 

اسلان

 

فیض برگشت نگاهی بهم کرد و گفت : اقا داریم کجا می ریم!؟

 

نیشخند پررنگ شده ای زدم و گفتم :

اره تموم مدارکم رو برداشتم اینجا یه چیز یه چیز مهم دارم باید بردارم

الان هم هیچی نگو می فهمن

فیض نگاه خیره ای بهم انداخت و سرش رو تکون داد و گفت : چشم اقا…

 

منم رو گردوندم و بعد با قدم های اروم شده سمت جلو حرکت کردم..

همه جا رو نگاه کردم هیچی نبود

وقتی کسی رو ندیدم

با صدای ارومی گفتم : بیا اینجا فیض بیا کمک کن…

باید بریم داخل یه زیر زمین

_چشم اقا..

از اینجا کسی خبر نداشت

جز خودم ‌..

 

 

 

با کمک فیض خاک ها رو کنار زدیم و بعد رسیدیم به یه در اهنی

در رو برداشتیم و بعد نگاهی به داخل انداختیم..

با نردبون پله می خورد می رفت پایین..

گفتم : باید بریم پایین..

_اقا اینجا کجاست!؟

 

نفس عمیق شده ای ول دادم و گفتم : اینجا راه فراره اون چراغ قهوه رو بگیر من برم پایین

بعد تو دنبال سرم بیا..

سرش رو تکون داد و گفت : باشه..

چراغ قهوه رو گرفت منم خودم رو تکون دادم و از نردبون رفتم پایین ‌.

یادم می اومد که اینجا یه برق درست کرده بودم ولی خوب الان وقتش نبود…

 

اروم به فیض گفتم : همه چی مرتبه بیا پایین در رو هم ببند

_چشم اقا

در رو بست و بعد اروم اومد پایین…

پرید پایین که کمی خم شد و با کمک دست هاش ایستاد.

اخم پررنگ شده ای کردم و گفتم : حالت خوبه!؟

 

سرش رو بالا پایین کرد و گفت : اره خوبم فقط حس می کنم یه مشکل وجود داره..

با حالت سوالی گفتم : چه مشکلی…

شونه ای بالا انداختم و گفتم : دقیق نمی دونم…

ولی می دونم یه مشکل وجود داره..

_چه مشکلی..

 

لبخند محوی زدم و گفتم : یه مشکل قشنگ..

بیا دارم شوخی میکنم

باید خیلی چیزا قبل صبح برداریم و بریم بیرون..

سرش رو بالا پایین کرد و گفت : اره حق با توعه..

 

 

****

 

انگشت اشاره ی سمتش کردم و خودم رو فرستادم جلو..

با اخم های تو هم رفته بهش نگاه کردم..

سرم رو‌کج کردم و گفتم : خوب فیض این مدارک تموم دار وندار منه

باید سالم از اینجا ببریم بیرون می فهمی!؟

_چشم اقا

پس لبخندی زدم و بعد با هم دیگه رفتیم بیرون

وقتی رفتیم بیرون طلوع افتاب زده بود..

 

فیض با خنده گفت : عین فیلم های جنایی شد اقا

ولی خوب عمارت رو همینطور ول می کنید!؟

نیشخندی زدم : هر کار بکنن

این عمارت برای منه و هیچی تغییر نمی کنه..

برای گرفتنش به زودی می یام.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیلو
نیلو
1 سال قبل

کییییییییییییییییییخ نویسنده چی میزنه ب منم بگه😂😂😂😂😂😂💔

دلنیا
دلنیا
پاسخ به  نیلو
1 سال قبل

🤣

رحی
رحی
1 سال قبل

چراغ قهوه نه چراغ قوه 😐 قهوه نوشیدنیه

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x