رمان وارث دل پارت ۱۲

4.5
(23)

 

 

حوله رو دور خودم پیچیدم و از حموم اومدم بیرون.

شکمم صدایی داد گشنم بود.

از ظهر دیگه هیچی نخورده بودم.

روبه روی ایینه ایستادم.

نگاهی به خودم انداختم.

خوشگل بودم اما چه فایده که این خوشگلی به سهیلم نرسید و فقط برای وارث آوردن به کار رفت.

آهی کشیدم و سمت کمد رفتم.

نگاهی به لباس خوابای رنگارنگ انداختم‌

دستمو جلو بردم و لباس خواب مشکی رنگی بیرون اوردم.

بدون اینکه برام مهم باشه زیادی لختیه پوشیدمش.

آرایش مختصری هم کردم..

ادکلنی هم به‌خودم زدمو سمت تخت رفتم.

نیم ساعت تا هشت مونده بود.

روی تخت نشستم.شروع کردم به بازی با موهام.

پوفی کشیدم ساعت نمی گذشت.

خیلی خسته بودم.

از ظهر بکوب کار کرده بودم و بدنم به شدت درد می کرد.

دراز کشیدم.همین که دراز کشیدم حس خوبی بهم دست داد و خواب سراغ چشم هام اومد.

اونقدر حس خوبی بود که نفهمیدم کی چشم هام گرم شد و خواب رفتم.

 

 

****

 

 

امیرسالار

 

 

در رو‌باز کردم و وارد اتاق شدم.

بی حوصله لباسمو در آوردم.خیلی خسته بودم.

از صبح در حال سر سامون به کارای روستا بودم.

شلوارک پوشیدم و با نیم تنه ی لخت رفتم سمت تخت.

با دیدن ماهرخ که با لباس خواب روی تخت خواب رفته بود اخمی کردم.

تازه یادم افتاد که ظهر چه کارایی بهش داده بودم و ازش خواسته بودم که ساعت هشت تو اتاق حاضر و اماده باشه

اما خودم ساعت دوازده اومده بودم ‌

رو تخت نشستم.دستمو جلو بردم و‌ موهاش رو از جلوی چشم هاش کنار زدم.

با دیدن چهره ی مظلومش قلبم یه لحظه لرزید.

تا حالا دقت نکرده بودم بهش خیلی خوشگل بود.

امروز خیلی کار کرده بود.دلم براش سوخت.

بعضی وقت ها زیاده روی می کردم.

چشم هام ناخوداگاه روی قفسه ی سینه اش که از سفیدی برق می زد افتاد.

هورمون های مردونه ام باز داشت فعال میشد

 

 

خودمو کشیدم جلو و انگشتم رو نوازش بار از روی دستش تا بازوی لختش کشیدم.

نمی دونم چی شد که با شنیدن صدای اخش دستم کنار رفتم.

نگاهم مات به صورتی بود که از درد جمع شده بود.

درد داشت یا خسته بود!!؟

من به یه بچه این همه کار داده بودم!!؟

الانم حتما می خواستم باهاش وارد رابطه بشم.

حرف های پیرمرد توی ذهنم ردیف شد.

منم دست کمی از اون مهران لعنتی نداشتم.

پوفی کشیدم.

به یه دختر این همه سخت می گرفتم.

با حال بدی خودمو عقب کشیدم و با فاصله ازش گوشه ی تخت خوابیدم.

می ترسیدم نتونم خودمو کنترل کنم و باهاش وارد رابطه بشم.

درست بود ازش خوشم نمی اومد اما اونم یه انسان بود بهتر بود امشب رو به هر دومون استراحت بدم اینطوری برای هر دومون بهتر بود.

 

****

 

سهیل

 

 

داشتم باغچه رو بیل می زدم که با حضور یه نفر دست از کار کشیدم.

فکر کردم اربابه اما با دیدن نازگل دختر مش ابراهیم جا خوردم.

با خجالت سرش رو پایین انداخت و گفت :

-سلام.

ابرویی بالا انداختمو گفتم :

-سلام.مشکلی پیش اومده!؟

نیم نگاهی بهم کرد.

این پا اون پا می کرد.

-نه راستش من….

دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم :

-راستش شما چی!!؟

لبش رو گاز گرفت انگار که نمی تونست راحت حرفش رو بزنه.

-حرفت رو بزن نازگل خانم.

سرش رو پایین انداخت و‌با صورتی سرخ شده گفت :

-راستش من به یه چیزی نیاز دارم شما می تونین برام فراهم کنین!؟

با تعجب گفتم :

-چی!؟

لبش رو گذاشت رو هم و گفت :

-پد

 

 

با گیجی بهش نگاه کردم‌!!!

پد دیگه چی بود!!!؟

-پد دیگه چیه!؟یه دارویه یا یه غذا!!؟

لبش رو گازی گرفت.دلیل این کاراش رو نمی دونستم.

خودمو کشیدم جلو و با جدیت گفتم :

-گفتم که حرفت رو بزن خجالت نکش.

مش ابراهیم حتما فرستادتت.

حالا بگو این پد چی هست.

حرفم که تموم شد چند لحظه سکوت کرد و با سری پایین گفت :

-پد همون نوار بهداشتیه.من یه بسته نوار بهداشتی احتیاج دارم.

مات شده بهش خیره میشم.آخه من چقدر خنگ بودم.هی در حال سرخ و سفید شدن بود.

با خنده گفتم :

-باشه من الان میرم میگیرم براتون میارم.

هراسون جواب داد :

-من الان لازم دارما!!!

خیلی واجبه.

دست بیل رو رها کردم که روی زمین افتاد ‌.

دست هام رو به هم زدم تا خاکش کمی کم بشه.

-چشم الان میرم.

خیلی خودمو کنترل کردم تا نزنم زیر خنده.

نازگل کمی این پا و اون پا کرد و بلاخره با یه خداحافظی سر سری رفت.

با لبخند خیره شدم به رفتنش.

چقدر هل بود و با قدم های بلند راه می رفت.

اصلا قابل مقایسه با ماهرخ که ناخواسته عشوه تو حرکاتش بود ،نبود.

من داشتم چکار می کردم!؟داشتم نازگل رو با ماهرخ مقایسه می کردم!؟

چرا دلیل این کار چی بود!!؟

پوفی کشیدم و شروع کردم به حرکت کردن.

باید از ماهرخ دور می موندم و فراموشش میکردم درست بود سخت بود اما شدنی بود.

شاید با نازگل شدنی بود.

 

 

****

 

بسته ی نوار بهداشتی رو تو دستم فشردم.

با دستم تقه ای به در زدم.

بدون هیچ پرسشی در باز شد و چهره ی نازگل نمیان شد

معلوم بود که منتظر بوده.

با دیدن بسته ی پد توی دست هام برق خوشحالی توی چشم هاش نشست.

دستمو جلو بردمو گفتم :

-بفرمایین نازگل خانم اینم امانتیتون.

دستش رو جلو اورد و بسته رو گرفت.

با خجالت گفت :

-ممنونم.

نگاه خیره ای بهش انداختم.

بیشتر بانمک بود تا خوشگل.

سرمو تکون دادمو گفتم‌:

-امر دیگه ای ندارین نازگل خانم!!؟

با صدای ضعیفی گفت :

-نه ببخشین زحمت دادم.

-خواهش می کنم این چه حرفیه.

 

 

ماهرخ

 

 

با صدای کل کلی چشم هام رو باز کردم.

خمیازه ای کشیدم.

رو تخت نشستم و با دست مالشی به چشم هام دادم.

چه اتفاقی افتاده بود!؟

گیج منگ بودم که با صدای ارباب سه متر پریدم بالا :

-چه عجب بالاخره پرنسس خانم بیدار شدن.انگار خیلی بهت خوش گذشته!!؟

نگاه ترسمونم رو بهش دوختم.

داشت با طلبکاری نگاهم می کرد ‌

تازه یاد دیشب افتادم.

اصلا یادم نمی اومد که ارباب بامن چه کرد.

فقط یادمه از فرت خستگی دراز کشیدم و بعد خوابم برد.

وای الان باز می خواست تنبیهم کنه.

سرمو پایین انداختم.

با عصبانیت گفت :

-وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن دختره ی پتیاره!!

سرم رو بالا آوردم و چشمی گفتم.

با رضایت خیره شد بهم و قدم به قدم بهم نزدیک شد.

هر قدمی که برمی داشت قلبم با ضربان بیشتری تو سینه می زد.

به این نتیجه رسیده بودم که این مرد فقط با شکنجه دادن من راضی میشد و لذت می برد.

روبه روم ایستاد و نگاه مرموزی بهم انداخت.

بعد چند لحظه به حرف اومد.

-دیشب که از دستم در رفتی.

چطوره الان به خدمتت برسم وکارمو تموم کنم.

سرخ شده بهش چشم دوختم.

لبمو گاز گرفتمو گفتم :

-من ارباب من….

دستش رو جلو اورد و گذاشت رو لبام.

-هیش خودتو بسپر به من ماهرخ بسپر به من…

مجبور بودم خودمو بسپرم بهش مگه راه دیگه داشتم.

برخلاف خواسته ی قلبیم سری تکون دادم همین حرف کافی بود که ارباب سرش رو بیاره جلو و….

 

****

 

 

بی حال کنارم افتاد.از درد خودمو جمع کردم این مرد چقدر وقحیح بود.

توی رابطه انگار که من برده‌شم هیچ ملایمتی نداشت.

فقط بفکر ارضای تن خودش بود

اشکم روون شد مثل بارهای دیگه.

ملافه رو دور خودم پیچیدم و از جام بلند شدم.

هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که در به طور ناگهانی باز شد.

صدای مریم که داشت با عشوه امیر رو صدا میزد توی گلوش خفه شد.

-امی….

نگاه ناباوری به من و‌بعد ارباب کرد.

دست هاش از دستگیره شل شد.

پوزخندی بهش زدم و نگاهمو ازش گرفتم و سمت حموم رفتم.

اما نرسیده به حموم بازوم به سرعت کشیده شد و بعد از اون سوزش بدی رو‌گونم حس کردم.

صدای داد مریم اومد.

-کلفت عوضی حالا واسه من پوزخند می زنی می کشمت

 

 

روی زمین افتادم.

مریم با پاش محکم می کوبید تو صورتم.

فقط صورتمو مورد ضرب قرار داده بود.

نمی تونستم از خودم دفاع کنم.به طور ناگهانی بهم حمله کرده بود.

مغزم هنگ بود باور اینکه مریم داشت منو می زد تو عقلم نمی گنجید‌

نمی دونم چقدر زد ،فقط فهمیدم درد بدی توی بینیم و چشمم پیچید.

مریم از زدن دست کشید یا به عقب کشیده شد نمی دونم هرچی بود دیگه نتونست منو بزنه.

از درد مثل مار به خودم می پیچیدم.

با حس مزه ی خون فهمیدم که علاوه بر درد صورتمو خونی و کبود کرده بود

صدای عصبی ارباب رو شنیدم.

-داری چه غلطی می کنی مریم!؟

به چه حقی دست روش بلند کردی.

چشم هام رو نمی تونستم باز کنم.از ترس اینکه‌کور شده باشم جیغ بلندی کشیدم.

-ای چشم هام هیچی نمی ببینم.

کور شدممم یکی کمکم کنه.

از صدای جیغم ارباب و مریم از حرف زدن دست کشیدن

بازوم بدشت کشیده شد و منو از رو زمین بلند کرد.

صدای نحسش به گوشم رسید.

-چت شده ماهرخ!؟

با هق هق گفتم :

-چشم هام ،چشم هامو نمی تونم باز کنم ارباب.

هیچی نمی ببینم تورو خدا کمکم کنین.

ارباب زیر لب لعنتی گفت و بعد با عصبانیت مریم رو خطاب قرار داد قشنگ فهمیدم.

-ببین چه غلطی کردی!!؟

زدی کورش کردی.

گمشو از جلو چششم.واسه من هار شدی.

دعا کن اون چیزی که میگه نباشه وگرنه من می دونم با تو ‌…

کاری که دلم نمی خواست و حرف مادرم بود رو باهات می کنم مریم..

صدای مریم اومد :

-امیر من…

-خفه شو گفتم گورت رو کم کن از جلو چشم هام.

هق هق مریم بلند شد و بعد صدای پاش به گوشم رسید.

دلم برای خودم سوخت.

درد چشم هام و بینیم امونمو بریده بود و باعث شد با شدت بیشتری بزنم زیر گریه.

ارباب ولم کرد و عصبی گفت :

-زر نزن همیشه باعث دردسری.

صبر کن لباس بپوشم بیام سراغت.

 

 

****

 

امیرسالار

 

با چشم های گرد شده خیره شدم به مریمی که حمله کرد به ماهرخ و اونو گرفت زیر مشتو لگد.

صحنه ای رو دیده بودم اصلا برام قابل باور نبود.

مریم هیچ وقت اینطور عکس العملی از خودش نشون نمی داد و روی کسی دست بلند نمی کرد.

به خودم اومدم و از رو تخت بلند شدم.

رفتم طرفش و بازوش رو بشدت گرفتم.

سرش محکم به قفسه ی سینه لختم برخورد کرد.

نگاه عصبی بهم کرد و با تقلا گفت :

-ولم کن برم این دختره ی هرزه رو ادم کنم‌.عوضی برامن دور برداشته.

بعد دوباره خواست بره سمت ماهرخ که نذاشتم و محکم نگهش داشتم.

مریم از حدش فراتر رفته بود بااینکه عاشقش بودم اما حق نداشت دست روی زن من بلند کنه.

-داری چه غلطی می کنی!؟

به چه حقی دست روش بلند کردی!!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zzز
Zzز
1 سال قبل

البته مریم فقط داشت چاپلوسی میکرد و اصلا مهربون نیست و فقط به خاطر پول با امیر هست

نیلو
نیلو
پاسخ به  Zzز
1 سال قبل

امیر پیری با پولش بره ب درک
بیچاره ماهرخ چقدر دلم براش میسوزه ایشاالله امیر سر مریم رو بخوره

Helya
Helya
1 سال قبل

مریم چرا یهو اینجوری شدددد😐😐😐

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x