رمان وارث دل پارت ۱۳

4.2
(28)

 

 

 

مریم با حرص گفت :

-حقش بود دختره ی عوضی.

به چه جراتی جلوی من عریون می گرده امیر به چه حقی‌.

نگاهی انداختم طوری که خودش رو خیس کرد.

مچ دستش رو فشاری دادم که صورتش جمع شد.

جدی تر و‌عصبی تر از قبل تو صورتش داد زدم :

-اراجیف تحویل من نده مریم ،اون زن منه.

زن من.اگه عریون بود بامن بوده با شوهرش.

به چه حقی‌ روی زنی که برای شوهرش لخت شده دست بلند کردی.

انتظار نداشتم مریم صداش بلند شه اما برای اولین بار شد‌ بلند شد.

برای اولین بار توی این چند سال زندگی بلند شد :

-امیر این دختره ی صیغه ای زنت نیست زنت منم.

محکم به قفسه ی سینه اش زد و ادامه داد :

-زنت منم که اسمم تو شناسنامته.

زنت منم که قلبو روحت رو هک کردم با اسمم نه این دختره که فقط یک سال میاد تو زندگیت و میره.

من زنتم امیر از اون روزی که این دختره اومده نگفتی منم هستم.

نگفتی که مریم هم‌ احتیاج داره بهم.

این بود قولایی که روز اول بهم دادی!؟

این بود.

لعنت بهت…

بعد هق هق اش بلند شد.

مریم با حرفاش حالمو بد کرد.حرفاش حقیقت بود.من لعنتی هم به این دختر سخت گرفتم و هم نسبت به مریم ناعادلانه رفتار کرده بودم.

فراموش کردم که اونم زنمه و بهم احتیاج داره.

اونقدر خودمو درگیر عذاب دادن و انتقام گرفتن از این دختره کرده بودم که مریم رو به کل فراموش کردم بودم

خواستم حرفی بزنم که با شنیدن دادی که ماهرخ زد حرفم تو نطفه خفه شد. نگاهم سمت ماهرخی که عین چی داشت پرپر می زد کشیده شد.

-ای چشم هام هیچی نمی ببینم.

ای کور شدممم یکی کمک کنه .

مریم رو با سرعت ول کردم و سمت ماهرخ رفتم.

بازوش گرفتم و بالا کشیدمش.

نگاهی به صورت پراز خونش انداختم.

از چشم هاش داشت خون می یومد.

– چت شده ماهرخ!؟

گریه بلندی سر داد و با التماس شروع کرد به حرف زدن :

-چشم‌ هام ،چشم هام نمی تونم باز کنم ارباب .

هیچی نمی ببینم نمی ببینم تورو خدا کمکم کنین.

 

 

 

زیر لب لعنتی گفتم.

عصبی بودم زیاد.مریم هرچقدر حق باهاش بود نباید این طوری وحشی باز در می آورد.

نباید اینطوری باهاش رفتار می کرد.

رو کردم سمت مریم و گفتم :

-ببین چه غلطی کردی!!!

زدی کورش کردی.گمشو از جلو چشمم واسه من هار شدی.

دعا کن اون چیزی که میگه نباشه وگرنه من می دونم با تو….

کاری که دلم نمی خواست رو و حرف مادرم بود رو‌باهات می کنم مریم…

مریم نگاه ناباوری بهم کرد.

یک قدم عقب رفت و لب زد :

-امیر من…

به وسط حرفش پریدم.

عصبی بودم نمی فهمیدم چی دارم میگم فقط نگران بودم این دختر کور شده باشه

بخاطر بچه بازی های مریم کور شده باشه.

-خفه شو گفتم گورت رو‌گم کن از جلو چشم هام.

مریم هق هقش بلند تر شد و تا به خودم اومدم بدو سمت در دوید و از اتاق زد بیرون.

کلافه دستی تو موهام کشیدم.

الان باید چکار می کردم.

گریه ی این دختره هم رو مخم بود و عذاب وجدانمو بیشتر می کرد.

-زر نزن همیشه باعث دردسری.

صبر کن لباس بپوشم بیام سراغت.

 

 

****

 

مریم

 

 

دو روزی از اون روزی که ماهرخ رو به باد کتک گرفته بودم گذشته بود.

توی این دو روز از اتاق بیرون نرفتم.

و هلنا برام غذا می آورد‌

هیچ خبری از ارباب و ماهرخ نبود.

بیشتر ترسم از واکنش مادرجون بود.

نمی دونستم تا الان فهمیده بود یانه.

هنوز حرف امیر تو‌ گوشم بود.

دعا دعا میکردم که هیچ اتفاقی براش نیوفتاده باشه ‌

دروغ چرا پشیمون بودم از کاری که کرده بودم.

از جام بلند شدم.

روپوشی دور خودم پیچیدم و سمت تراس قدم برداشتم.

نگاهی به سیاهی شب انداختم

قلب منم مثل این شب سیاه و تار شده بود

هیچ وقت اینطوری رفتار نمی کردم.

تازه یاد کاری که با دختره کردم می افتم و دلم فشرده میشه.

اون هم سن هلنای من بود‌

 

 

خیلی بد زده بودمش.وقتی با اون سر وضع با امیرسالار دیدمش مغزم هنگ کرد تا به خودم بیام بهش حمله ور شدم و شروع کردم به زدنش‌.

با صدای در از فکر بیرون اومدم.

فکر کردم هلناست.

سرمو برگردوندم با دیدن مادرجون اول تعجب سراغم اومد بعد ترس.

مادرجون نگاه بدی بهم کرد.

لبام مثل ماهی باز و بسته شد.

-چه غلطی کردی مریم‌.

چه غلطی کردی…

با حرفاش لرزی بهم وارد شد ،بلاخره از اونچه می ترسیدم سرم اومد.

مادرجون عصا زنون اومد جلو.من فقط سکوت کرده بودم و نمی تونستم هیچ حرفی بزنم.

-چرا لال شدی عروس…

وقتی سوال می پرسم جواب منو بده….

تا حالا زدن هوو تو خانواده ی ما رسم نبوده که با اومدن تو رسم شد.

گفتم ازت خطایی ببینم کجا می فرستمت.

 

اشک تو چشم هام جمع شد.

می خواست منو بفرسته خونه بابام.

می خواست منو از بچه هام جدا کنم‌.

تیدام هنوز خیلی کوچک بود.

-مادرجون من…

-خفه شو خفه شو ایندفعه دیگه کوتاه نمی یام.

امیرسالار نمی تونه جلومو بگیره….

خیلی دور برداشتی باید بری…

با صدای بلند زدم زیر گریه.این زن هیچ وقت چشم دیدن منو نداشت.

هیچ وقت نخواست باهام راه بیاد…

حالا هم بعد از ۱۷سال دلیل دادم دستش تا به اون چیزی که ۱۷سال منتظرش بود برسه.

-اشک تمساح نریز مریم.

من از همون اول که زن امیر شدی به ذات خرابت پی بردم.

خیلی سعی کردم ذات کثیفت رو نشون امیر بدم اما عشق تو کورش کرده بود

حالا که جلوی خودش باطن اصلیتو رو کردی بهتره بری‌.

یالا لباسات رو جمع کن….

رفتم سمتش و به پاش افتادم.

پاش رو کشید عقب.دست از تلاش بر نداشتم خودمو جلو کشیدم و این دفعه تونستم پاش رو بگیرم.

مادرجون سعی کرد پاش رو از دستم در بیاره اما نتونست.

با لحن عصبی گفت :

-ولم کن مریم….

ول کن…

هق هق ام شدیدتر شد.

-مادرجون غلط کردم…

بچگی کردم توروخدا منو از بچه هام جدا نکنید…

تیدام خیلی کوچکه..

آزیتام بهم نیاز داره…

هلنام تو سن بدیه…من برم بدون بچه هام دووم نمیارم.‌‌..

هر کاری خواستید باهام بکنین اما منو از بچه هام و شوهرم جدا نکنید….

من میمیرم…

-خفه شو مریم…

بچه هات به مادر وحشی مثل تو نیاز ندارن…

هلنا از الان خوی وحشی تورو به ارث برده….

دخترای پسرمو با اخلاق گندت بزرگ کردی ،شدی الگوی بدی براشو

 

-….دیگه بسه باید بری..

هق هق ام اوج خودش رو تا اخرین حد گرفت و صدام بلند شد..

مادرجون پاش رو از دستام کشید بیرون و باز به حرف اومد :

-اونوقتی که داشتی خوی وحشیت رو نشون میدادی باید به اینجاش فکر می کردی مریم..

حالا بجای زارزار گریه کردن وسایلت رو جمع کن تا قبل اومدن امیر باید بری..

بعد بدون توجه به حال خراب من از اتاق زد بیرون…

دستمو رو صورتم گذاشتم و از ته گریه کردم.

داشتم از بچه هام جدا میشدم.

تیدای سه ساله ی من هنوز زیادی بچه بود…

ازیتا هشت ساله ی من نیاز داشت یکی تو مشق مدرسه بهش کمک کنه من می رفتم چه بلایی سر اینا می یومد..

نه نمی تونستم از اینجا برم…

اینجا خونه ی من بود کسی نمی تونست منو از خونم و زندگیم بیرون کنه…

از جام بلند شدم و سمت در رفتم.

قفلش کردم…

تا امیر نیاد ازاین اتاق بیرون نمی رفتم…

با نفرت اشکامو پاک کردم..

این همه التماس کردم اون زن بی رحم به حرفم گوش نمی کرد..

حالا ببینم می تونه منو از اینجا بیاره بیرون یا نه..

لبخند عمیقی زدم..ازاین به بعد این مریم مظلوم مرد…

میشم عین خودشون…

عین خودشون بی رحم و سنگ دل…

ازاین به بعد تموم تلاشم رو می کنم که امیر و زندگی رو از دست این مادر و اون دختره ی عفریته بیرون بیارم…

دیگه عذاب وجدان نداشتم.

دیگه هیچی برام مهم نبود از الان فقط انتقام و پس گرفتن زندگیم برام مهم بود…

 

****

 

 

امیرسالار

 

 

کلافه دستی تو موهام کشیدم.

الان چند ساعت بود که ماهرخ بیهوش بود…

نگاهی به صورت باندپیچی کرده انداختم.

چشم سمت چپش رو به کل بسته بودن..

گفته بودن باید عمل شه انگار یه چی داخل چشمش پاره شده بود..

یکی از دنده هاشم شکسته بود…

دلم براش سوخت..

دلم می خواست برسم خونه و‌خدمت مریم برسم زیاد تر از حدش پیش رفته بود..

با صدای اخ ماهرخ از فکر بیرون اومدم.

نگاهم سمتش کشیده شد.با دو قدم بلند خودمو بهش رسوندم.

دستش رو گرفتم و گفتم :

-ماهرخ خوبی!؟

نگاهش رو بهم دوخت البته یه چشمش رو..

-نه درد دارم…

چرا نمی ببینم!!؟

قلبم درد گرفت چه لحن مظلومی داشت.

خواستم جوابش رو بدم که با حرفی که زد حالم بدتر شد :

-چرا نمی ببینم!؟

چرا اون چشمم تاریکه…

صداش به داد تبدیل شد.تکون شدیدی خورد مثل دیوونه ها داد میکشید..

-کور شدم.کورم کردینننن..

لعنت بهتون…

ازتون متنفرم…متنفرم….

ازت متنفرم امیر متنفرم…

کور شدم….

 

 

محکم نگهش داشتم از حالت عادی خارج شده بود و فقط جیغ میکشید و بهم فحش میداد.

-ولم کن لعنتی ولم کن…

دست کثیفت رو بهم نزن..

نامرد..بی غیرت…خدا لعنتت کنه امیرسالار خدا لعنتت کنه‌..

در باز شد دکتر و چند تا پرستار اومدن تو.

دکتر سریع اومد بالا سرش.

-چی شده چرا اینطور حالت هیجانی بهش دست داده…

-بهوش اومد منو دید اینطور شد..

دکتر نگاهی جدی و پر از اخمی بهم کرد و گفت :

-بیرون اقا بیمار به شما واکنش بد نشون میده بیرون…

خواستم حرفی بزنم که دکتر جدی تر از قبل گفت :

-بیرون اقا بیرون…

کلافه پوفی کشیدم و از ماهرخ فاصله گرفتم به محض فاصله گرفتنم از ماهرخ دوتا پرستار جامو گرفتن.

هر چقدر به خودم فشار اوردم که برم اما نتونستم..

دکتر به دوتا از پرستارا گفت:

-دستو پاهاشو ببندین شک بهش وارد شده ممکنه به خودش صدمه بزنه.

دوتا پرستار چشمی گفتن به یکی دیگه هم گفت ارام بخش بهش تزریق کنن…

بغضمو قورت دادم اوضاعی بود.

همه ریخته بودن سرش انگار که بیمار روانی بود‌.

بزور خودمو تحمل کردم که نیوفتم روی زمین.

نمی دونم چقدر گذشت که ماهرخ اروم و بی جون دوباره روی تخت افتاده بود.

خیلی مظلوم شده بود‌.

برای اولین بار عشقی که به مریم داشتم کم رنگ شد.

دکتر سمتم اومد سری تکون داد.

دستی به شونه ام زد و گفت :

-حال دخترت خوب نیست مرد.

نیست…

براش دعا کن..اون الان تو وضعیت بدیه.

مات شده بهش خیره شدم.

دخترم!؟

یعنی این همه بزرگ می زدم که جای پدرشم نه شوهرش…

مادر تو با زندگی این دختر چه کردی!؟

مدیون زندگی این دختر شدی.

دختری که جای بچم بود نه زنم.

اب دهنمو بزور قورت دادم.

هیچ جوابی ندادم.

یعنی نداشتم بدم.

دکتر پس از چند دقیقه زل زدن بهم اهی کشید و رفت.

من موندم یه عالمه فکر….

 

****

 

سهیل

 

 

با دیدن نازگل که در حال قدم زدن توی باغه دست از کار برداشتم.

بااون پیرهن گل گلی ساده بامزه شده بود.

با حس سنگینی نگاهم تو جاش ایستاد و سرش رو بالا اورد.

با دیدن نگاه خیره ی من گونه هاش رنگ گرفت.

لبخندی از ته دل زدم.این دختر چرا این همه دلنشین بود!؟

هیچ لوندی نداشت.

ساده بود و بی الایش…

قدم سمتش برداشتم اونم بدون اینکه خودم بخوام.

بهش که رسیدم سلام کردم.

به ارومی جواب سلام رو داد.

چقدر حیا داشت و خجالت میکشید.

-خوبی!؟

-ممنون شما چطوری اقا سهیل.

-منم خوبم مش ابراهیم بهتر شده!؟

-بله خده رو شکر بهتره…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
hadiseh.sahabi2000@gmail.com
1 سال قبل

بدترین خریت این که با یکی ازدواج کنی تا عشق یکی دیگه را فراموش کنی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x