_ولی نمرده!!
ببین اصلا خیری از مرگ و بقیه ی کارا نیست!!
رفته توی کما و الان داره رابطه ی بین بابامپ داداشم رو بهم می زنه این خیلی بده..
دختره ی ورپریده هرچی می کشم از همین دختره اس..
جک سرش رو به چپ و راست تکون داد
به حالت تاسف!!
_بگو ببینم چرا این همه نگرانی که اتفاقی چیزی بیوفته خانم
کاری که شده هرکی پرسید شما کاری نکردین
نیشخندی زدم : دیگه پدرم لازم بود همه چیز رو ببینه بعد همه چیز رو خیلی اسون می گیری این اصلا خوب نیست!!
جک پولی کشید..
_خانم من منظوری ندارم فقط نگران شمام همین..
با اخم گفتم : لازم نیست خودم هستم فقط داداشم اومد خبرم کن
حتما درگیری بین بابا وداداش پیش بیاد که باید درستش کنم
سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : باشه چشم..
****
امیر سالار
سرم رو گرفته بودم توی دست هام و داشتم به اتفاقی که افتاده بود فکر می کردم….
قطره اشکی سمج از چشمش پایین افتاد
لبم رو گاز گرفتم.
چرا باید این بلا بازم سرم می اومد!؟
چرا خدا نمی فهمید من واقعا توان انجام کاری رو ندارم..
با بغض شروع کردم به گریه کردن
یکی کنارم نشست..
سرم رو بلند نکردم
اما وقتی صداش رو شنیدم گفتم : پسرم !!
برگشتم سمتش و نگاه محزونم رو بهش انداختم ..
مامان هم انگار گریه کرده بود
_خوبی الهی دورت بگردم!
_مامان من شبیه ادم هایی ام که خوبم!؟
مامان چرا این اتفاقات برام می افته
من یبار درد از دست دادن مریم رو تحمل کردم
حالا دوباره نوبت ماهرخه!؟
من نمی خوام هیچ کدومشون رو از دست بدم..
من همشون رو دوست دارم
خیلی ام دوست دارم نمی دونی چقدر
خدا بااین کارا چی می خواد بهم بفهمونه
اینکه ولشون کنم و هرچی شد شد!؟
نمی تونم مامان به ولای علی نمی تونم من دوتاشون رو دوست دارم نمی گم عاشق یکیشونم چون نمی تونم این کار رو انجام بدم..
الان هم دیگه نمی تونم تحمل کنم مامان بگو چکار کنم..
نکنه خدا می خواد اون رو ازم بگیره و منو تنبیه کنه.
مامان محزون و ناراحت بود..
اومد جلو دستی گذاشت روی گونه ام و اروم اشک صورتم رو پاک کرد با غمگینی بهش نگاه کردم..
_الهی من فدای قلب ناراحتت بشم هیچی نمیشه فدات شم
به خدا توکل کن عزیزم
به خدا توکل کن ببین چقدر همه چیز قشنگ میشه.
شونه هام شروع به لرزیدن..
دلم می خواست یکی رو بغل کنم و از ته دل به خودم فشارش بدم..
اونقدر گریه کردم که مامان اومد جلو و منو گرفت توی بغلش
منم با صدای بلند گریه کردم
****
حاج علی اکبر مکثی کرد خودش رو کشید _حالت خوبه کتایون خانم!؟
نیم نگاهی بهش انداختم و سرم رو به چپ وراست تکون دادم
_نه چندان
پسرم نمی تونه رنگ اسایش و ارامش رو ببینه نمی دونم که باید چیکار کنم..
حاج علی اکبر نگاه معنی داری بهم کرد..
_اینم از دست تقدیره خانم هرچی یه روز با میل شما یه روز برخلاف شما
اخمی کردم
داشت با کنایه حرف می زد
_داری با کنایه حرف می زنی ؟!
الان خوشحالی این اتفاق برای مریم افتاده!؟
حاج علی اکبر خیلی خونسرد
شروع کرد به حرف زدن..
_من خوشحال نیستم این اتفاق افتاده
فقط دارم می گم..
داشت ادامه می داد که نگاه ازش گرفتم..
_هیس چیزی نگو نمی خوام بشنوم..
حالت پوکری به خودم دادم..
_راه بیفت حاجی
حاج علی اکبر منو رسوند خونه حالم خیلی گرفته شده بود حرف های امیر سالار که یادم می اومد
حالم رو هی گرفته تراز قبل می کرد و هیچی بدتر از این نمیشد
سرم رو انداختم پایین و شروع کردم به گریه و زاری کردن..
به کسی گفته بودم توی اتاقم نیاد
اما کو گوش شنوا!!
تا اینکه یکی وارد اتاق شد اونم کسی نبود جر خدیجه
در رو اروم بست و اومد سمتم بهم که رسید کنارم نشست
با لبخند تلخی گفت : کتابون بانو داره گریه می کنه!!
قطره اشکی سمج از چشمم پایین افتاد..
با حالت ناباوری گفتم : اره خدیجه !!
دارم گریه میکنم چون گریه ی امیر سالار منو ندیدی
من الکی زندگیش رو خراب کردم
مجبورش کردم که ازدواج کنه..
سرم پایین افتاده بود وشونه هام داشت می لرزید..
دیگه نتونستم ادامه بدم
خدیجه دستم روگرفت نگاه مهربونی بهم کرد.
_توکل کن بخدا عزیزم اگه توکل به خدا کنی همه چی درست میشه فدات بشم..
الان هم گریه نکن که خیلی بد میشه ها
با مکث گفتم : برای چی بد بشه
_چون داری الکی گریه می کنی گریه کردن خوب نیست فراموش کردی
دستم رو اوردم جلو و گذاشتم روی چشم هاش و اروم شروع کردم اشک ها رو پاک کردن..
****
خدیجه
وارد اتاق مریم شدم مریم تازه از حموم برگشته بود همینکه منو دید خودش رو کشید جلو با انگشت اشاره گفت : حالت خوبه!!
مکث کوتاهی کردم و سرم رو تکون دادم…
_اره لباس بپوش باید بریم
با حالت سوالی بهم نگاه کرد
گفت : کجا میخوایم بریم مامان!!
_بیمارستان پیش شوهرش
چند لحظه دیدم نگران شد..
_امیر چش شده!!؟
_امیر حالش خوب نیست دخترم به من و تو نیاز داره باید بریم بیمارستان تو کنارش باشی و بهش دلداری بدی
دهن کجی بهم کرد با اخم گفتم : مریم دارم با تو صحبت میکنم این کارا یعنی چی..
خیلی خونسرد گفت : یعنی نمی یام مامان…
یعنی بره پیش همون دختره که انتخابش کرد..بره پیش همونی که می خواست..
من اصلا نمی خوامش مامان برام هم مهم. نیست که چه اتفاقی برای خودش و زنش افتاده..
ناراحت نیستم که چرا اون زن رو انتخاب کرده..
همینکه دیگه منو نخواد برام کافیه منم قصدم اینه برگردم ایران..
خودش باشه زنش و هرکی که اینجا هست.
دختر من چقدر کینه ای شده بود اون اصلا اینجوری نبود
رفتم سمتش بهش که رسیدم گفتم : دخترم باید باهات صحبت کنم
_داریم صحبت میکنیم مامان دیگه اگه موضوع همیناس نمی خوام چیزی بشنوم مامان..
ولی من سمج تر از قبل ادامه دادم
باید می گفتم که وقتی اون توی کما بود همین ماهرخ خیلی به امیر سالار خیلی کمک کرد و بهش دلداری داد
باید بهش می گفتم هلنا با حرف هایی که بهش زده بود اون رو از اینجا رونده بود..
_تو می یایی چون همین دختر زمانی که توی کما بودی بهت کمک کرد هیچ وقت امیر رو تنها نذاشت
فکر کردی امیر بیماری قلبی گرفت بخاطر کی بود!؟
بخاطر تو..یکم به خودت بیا…
هلنا..
بعد از همه چی شروع کردم به گفتن و گفتن..
مریم هم گوش می کرد و هیچی نمی گفت.
****
امیر
توی خودم بودم و داشتم برای ماهرخ دعا می کردم که یه سایه افتاد بالای سرم افتاد..
_سلام..
صدا صدای مریم بود
چشم هام رو باز کردم و سرم رو بالا اوردم ، با حالت سوالی بهش نگاه کردم…
فکر نمی کردم که اون بیاد اینجا..
_مریم
با بی حسی پلکی زد
_اومدم برای جبران..
با گیجی بهش نگاه کردم و گفتم :جبران!؟
جبران چی!؟
_جبران گذشته اینکه چه خوبی هایی بهم کردی و زنت چه خوبی هایی بهم کرده
چقدر تلخ حرف می زد
چرا اصلا رنگ خوشی نمی بینن اینا😑🤔