رمان وارث دل پارت ۱۴۹

4.3
(15)

 

 

 

مگه قرار نبود باهم خیلی جاها بریم مگه قرار نبود ، نبود مادرت رو برام جبران کنی!؟

مگه قرار نبود خیلی کار ها انجام بدیم پس چی شد!؟

چی شد که دوباره مادرت رو انتخاب کردی فدای دخترم برم..

چشم هات رو باز کن دخترم چشم هات رو باز کن ببین بابات چقدر دل نگرانته چقدر حالش بده..

چشم هات رو باز کن..

 

من می گفتم گریه می کردم ولی ماهرخی نبود که چشم باز کنه

داشتم می مردم داشتم نفس کم می اوردم..

خدا یکم بی رحم نبود!؟

بعد بیست سال رسیدن به دخترم یهویی اون رو ازم بگیره!؟

داد زدم : یکمممم بی رحمی نبود خدا!؟

این چه کاریه که تو با من می کنی این چه کاریههههه…

چشم هام رو گذاشتم روی هم دیگه و از ته دل شروع کردم به گریه کردن و زار زدن…

هیچ کس بهم اهمیت نمی داد

من فقط همین دختر رو داشتم تا اینکه دکتر و پرستار اومدن برای بردن جنازه

 

اول نمی ذاشتم ببرنش می گفتم دختر منو کجا می خوایید ببرید

تا اینکه کامل جدا شد و بردنش منم فقط التماس می کردم

 

 

****

کتایون

 

حال و روز کوروش رو می دیدم یاد گذشته می افتادم زمانی که خواهرم و پسرش رو از دست داده بود همینطور گریه می کرد

و بازم دست قسمت دخترش رو ازش گرفته بود چه گاهی خدا بی رحم میشد..

ماهرخ برای مردن زیادی جوون نبود!؟

 

یادم می اومد چه کارا و بلاهایی سرش اوردم برای از خودم خجالت می کشیدم

از خواهرم خجالت می کشیدم

دختر خواهرم رو به عنوان کلفت بزرگ کردم

در حالی که می تونست یه جور دیگه باشه..

اشک از چشم هام تند تند شروع کرد به اومدن..چه مرگ یهویی چه تلخی بدی..

صدای پایی شنیدم..

 

_مادر جون..

صداصدای پای مریم بود

برگشتم سمتش و با غمگینی به مریمی ام که خیلی ناراحت بود نگاه کردم

 

 

_دیدی مریم بلاخره ماهرخ هم مرد

دیدی زنده نموند!؟

دیدی چقدر ناراحت بودی از اینکه امیر دوتا زن داره!؟

دیدی چقدر پریشون بودی از اینکه دوباره اومده اینجا!؟

دیدی رفت!؟ دیدی بچه هاش یتیم و بی سرپرست شدن!؟

دیدی دیگه کسی نیست که بهش حسودی کنی!؟ دیدی شدم شرمنده ی خواهرم

نتونستم از امانتیش خوب نگهداری کنم!؟

دیدی همه کسم رو از دست دادم

دیدی!؟

 

چشم هام روی هم دیگه بود و با شدت گریه می کردم..

حالم خیلی بد بود..

قطره اشک از چشمم پایین می اومد.

مریم هم گریون شده بود انگار اونم به مرگ ماهرخ راضی نبود..

انگار از اتفاقی که افتاده بود خوشحال نبود..

با قلبی فشرده شده اومد جلو بهم که رسید منو عمیق به خودش فشار داد

_اروم باش مادر جون من نمی خواستم این اتفاق بیوفته

اروم باش دردت به جونم که هرچی می کشم از دست این تقدیر لعنتیه خودم بچه هاش رو بزرگ میکنم..

چشم هام اومد روی هم دیگه و من با شدت بیشتری گریه می کردم

مریم هم هیچی نمی گفت و قصد اینو داشت که ارومم کنه.

 

 

****

 

کوروش امیر من مریم و بقیه حالشون خیلی بد

هیچ کس انتظار اینو نداشت که این اتفاق تلخ براش بیوفته..

ماهرخ رو توی قبرستون همین جا خاک می کردیم..

امیر حال و روز درست حسابی نداشت انگار توی شک بدی بهش وارد شده بود…

چشم هاش اومد روی هم دیگه..

_امیر پسرم

باید ماهرخ رو خاک کنیم داره دیر میشه…

امیر سرش رو بلند کرد

فقط بهم نگاه می کرد هیچ کاری ازش ساخته نبود..

 

_خوبی!؟

هیچی نگفت بلند نمیشد تا اینکه حاج علی اکبر رو دیدم..

 

با ابرو اشاره بهش گفتم که بیاد و امیر رو ببره چند دقیقه ای خیره بهم داشت نگاه می کرد..

 

 

چند دقیقه ای خیره بهم داشت نگاه می کرد..بعد اینکه ابرو اشاره کردن منو دید اومد و بازوی امیر رو بزور گرفت و بلندش کرد

یه دپسر جوون هم کوروش رو بلند کرد

خودمم حالم بد بود ولی نمی تونستم هیچی بگم

توی شک بدی بودم

اب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم…

 

خلاصه ماهرخ رو به هر سختی که بود خاک کردن و ما هم کم جون ندادیم

خیلی برامون سخت و طاقت فرسا بود که این اتفاقات بیوفته..

وارد خونه شدیم امیر هیچی نمی گفت

هنوز هم توی شک بود

از پله ها نمیشد بردش بالا فقط باید پایین می بردیمش اتاق پایین

حاجی و مریم این کار رو قبول کردن…

 

****

هلنا

 

اون دختره مرده بود کمی برام عجیب بود ولی خوب ناراحت نبودم چون دیگه مزاحمی برام نبود

و این هم خوبی های خودش رو داشت…

داشتم با لبخند به مامان که همراه بابا می رفت نگاه می کردم

که صدای مادر جون اومد

_داری به چی می خندی!؟ به خودم اومدم نگاهی بهش انداختم..

_هان!؟.

 

خانم بزرگ اخم هاش رو در هم ورهم کرد

دندوناش رو سایید روی هم دیگه و با غیض گفت : می گم داری به چی می خندی!؟

این خنده برای چیهههه حرف بزن ببینم…

با داد این رو می گفت که من فقط نگاهش می کردم

 

_هیچی مادر جون

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x