رمان وارث دل پارت ۱۵۱

4.8
(17)

 

 

 

_ببین کسی رو که می خوام برام بیاری

یه بچه اس..

یه دختر بچه ی حدود دوساله

من خودمم این دختر بچه رو ندیدم اما می دونم که داخل یه خونه اس با دوتا بچه ی دیگه

یعنی سه قلو بودن دوتا پسر و یه دختر

که من دختره رو می خوام

می تونی این کار رو برام انجام بدی مایک!؟

مایک خیلی ریلکس بهم نگاه کرد

سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : تونستن که می تونم این که کاری نداره…

 

جدی تر شدم

_ببین می خوام تمیز کارت رو انجام بدی..

طوری که کسی نفهمه..

_چشم اقا..

شما اگه ادرس رو لطف کنید ممنون میشم.

_اوکی..

ادرس رو نوشت و منم لبخند مرموزی زدم ، ماهرخ رو از دست داده بودم ولی بچه اش برای من بود…

 

 

****

 

از اتاق که بیرون اومدم صدای بحث کردن از پایین شنیدم ، کمی که تمرکز کردم فهمیدم باباست..

و البته مامان هم وجود داشت ولی بابا خیلی داشت داد می کشید

رفتم سمت نرده ها و از بالا به پایین نگاه کردم..

دیدم داره سر مامان داد می زنه نیشخندی زدم..

 

این دیگه کی بود!؟

چرا داشت این کار رو می کرد!؟ از این مرد تا سر حد مرگ متنفر بودم

 

 

پله ها رو ها رو دو تا یکی اومدم پایین به طبقه ی پایین که رسیدم دیدم مامان دستی گذاشته روی گوشش و با چشم های اشکی داره به من نگاه می کنه

عصبی غریدم : داری چکار می کنی مردک!!!

از صدای دادم تقریبا لرزید و سرش رو بالا اورد

با حالت ناباوری بهم نگاه کرد..

 

_تو دخالت نکن سزار

مامان داشت حرف می زد دستی توی هوا تکون دادم و گفتم : یعنی چی حرف نزنم مامان!؟

اصلا می فهمی چی داری می گی!؟

برای چی مادرم رو زدی هااان!؟

 

اونقدری بلند این حرف رو زدم که بابا با اخم بهم زل زد

_به تو چه ؟؟

تو چکاره ای

 

پوزخندم غلیظ تر شد….

 

_پسرشم نمی ذارم از این به بعد کسایی که دوست داشتم رو اذیت کنی به هیچ وجه نمی ذارم این کار رو انجام بدی..

اخ دلم می خواست اون دهنش رو پاره کنم..

_ماهرخ رو گرفتی ازم

مادرم رو هم می خوای ازم بگیری!؟

نمی ذارم این کار رو انجام بدی کاری من مادرم رو از اینجا می برم

بابا نگاهی مات شده بهم انداخت با حالت سوالی گفت : یعنی چی!؟

ریلکس شده پلکی زدم…

 

_یعنی از اینجا می رم تو باش با تموم دم و دستگاهت اینجا

_تو وارث منی جایی نمی ذارم بری

مامان خیلی مظلومانه اشک می ریخت

خودم رو کشیدم سمتش و با انگشت اشاره گفتم : من وارث هیچ کس نیستم پس الکی دلت رو خوش نکن اوکی!؟

 

بریم مامان

 

****

راوی

 

کوروش نگاهی به دلارام انداخت چشم هاش شبیه دخترکش بود

باز زمان تکرار شده بود و عزیز ترین کسش رو از دست داده بود

خودش رو فرستاد جلو در حالی که اروم روی گونه های دلارام دست می کشید با غمگینی گفت : خیلی دوستت دارم..

دخترم تو از این به بعد ماهرخ منی از این به بعد باید تموم اون چیز هایی که برای مادرت می خواستم رو برای تو بخوام

 

تو باید ارزو های منو براورده کنی

 

 

تو باید جای مادرت برام دختری کنی تو باید برای من باشی عشق بابا

تو باید

اشک هاش با شدت بیشتری روی گونه هاش روون شد تا جایی که به هق هق تبدیل شده بود

 

دلارام بچه بود ولی با حالت گنگی به پدر بزرگش نگاه می کرد..

 

از گریه ی پدر بزرگش حس خوبی بهش دست نداد و به اغوش گرفتش دستی روی سرش کشید..

 

_جانم دخترم جانم عزیزم گریه نکن که هم خودم برات پدری میکنم هم خودم برات مادری گریه نکن..

گریه نکن دلبندم گریه نکن که اخرین کار من به ثمر رسوندن توعه

 

****

امیر سالار

 

با گیجی چشم هام رو باز کردم نگاهی به سقف کردم کم کم صدای دستگاه هایی باعث شد برگردم..

همینکه برگشتم و دستگاه ها رو دیدم فهمیدم که بیمارستام

کم کم همه چی یادم اوکد و حقیقت عین چی روی سرم اوار شد

اشک هام با شدت روی گونه هام روون شد..

 

در اتاق باز شد و یه پرستار اومد داخل منو که دید مکثی کرد با لبخند گفت : عه بهوش اومدین خیلی خوبه برم به دکتر بگم بیاد

کاش بهوش نمی اومدم این قلب لعنتی بعد این همه درد چطوری دردا رو تحمل می کرد!؟

 

 

این همه درد کشید هم سر مریم تا بهوش بیاد هم سر ماهرخ که پیداش کنم ولی چیشد!؟

اخرش ماهرخم رفت تازه داشتم باهاش طعم خوشبختی رو می چشیدم لعنت به من..

لعنت به من ‌…

سرم رو انداختم پایین و شروع کردم به گریه کردن…اونقدر حالم بد بود که نمی فهمیدم باید چیکار کنم و راه درست کدومه و راه غلط کدومه.

باید خدارو شکر می کردم از این اتفاق یا نالون باشم..

 

مصلحت خدا بااین همه درد من چیه!؟

قلبم عین چی توی سینه کوبید

از جام بلند شدم در اتاق دوباره باز شد و یکی اومد داخل

نگاه اشکیم رو بالا اورد و با اشک های روون شده به دکتر نگاه کردم

دکتر همین که منودید با حالت متشنجی گفت : پسر برای چی بلند شدی باید استراحت کنی!!

تک خنده ای کردم..

_استراحت!؟ استراحت چی!؟ استراحت چی بکنم!؟

من بااین درد استراحت کنم دکتر!؟ زنم مرده کدوم استراحت..

بابا سرش رو به عنوان تاسف تکون داد…

_ای داد بیاد تسلیت می گم پسر این رسم روزگاره چاره ای نیست باید تحمل کرد یکی می ره یکی بدنیا می یاد این رسم روزگار ماست

ولی خوب خدارو شکر که همه چی با خواست خدا کم کم کم رنگ میشه تو فقط باید اروم باشی و به خدا توکل کنی و اگه بچه ای ام داری به اونا برسی

ببینم بچه داری دیگه مگه نه!؟

 

با مکث سرم رو تکون دادم و گفتم : اره

 

****

 

با کمک مامان اومدم خونه مریم هم اومد استقبالم

لبخندی زد و گفت : خوش اومدی..

از این لبخندش خوشم نیومد به دلم ننشست….قبلا که ماهرخ زنده بود هیچ کدوم از این حرف ها رو نمی زد الان که مرده بود اینا رو می گفت..

سرم رو بالا و پایین کردم و بعد از کنارش رد شدم..

 

لحظه ای مات شد فهمیدم..

صدای مامان رو شنیدم : پسرم خوبی!؟

با غمگینی نگاهی بهش انداختم

_نه مامان

میخوام بچه هام رو ببینم اینجان!؟

_اره تیدا ازیتا هلنا اینجان!؟

_بچه های ماهرخ چی!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رحی
رحی
1 سال قبل

سزار به چه حقی بچه ای که تا حالا ندیده بود رو می خواست؟
امیر چرا هم با مریم بود هم ماهرخ می خواست؟
علی اکبر چرا خودشو انقدر پایین آورد که دامادش بهش دستور بده و بشه نوچش؟
کتایون چرا اون صلابت سابقو نداشت؟
ماهرخ چرا با اینکه بزرگ شده بود انقدر بچه بازی در میاورد؟
چرا رزا به خاطر یه جر و بحث باید بخواد آدم بکشه؟
نتیجه؛ نویسنده تو شخصیت پردازی ضعیف عمل کرده

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x