رمان وارث دل پارت ۱۷

4.3
(30)

 

 

-اهان.

خدارو شکر پس.

 

کتایون خنده ای سر داد و‌گفت :

-اره خداروشکر

خدا دلش به حال این دختر به رحم اومد حالا وقت رو تلف نکن مرضیه برو کارایی که بهت گفتم رو انجام بده.

مرضیه بزور چشمی گفت و بعد رفت.

تا به اشپزخونه برسه هی دعا و نفرین برای ماهرخ کرد.

به اشپزخونه که رسید دید آسیه در حال سیب پوس کندنه..

الان به جای ماهرخ باید آسیه زن ارباب می بود.

اگه دخترش زن ارباب شده بود که نمی بایست این همه کار کنه.

 

اسیه با سنگینی نگاهی سرش رو بالا اورد با دیدن صورت جمع شده مادرش فهمید که باز داره حرص می خوره.

 

اخمی کرد و گفت :

-چرا داری حرص میخوری مامان!!؟

یادت رفته دکتر گفت نباید حرص بخوری برات ضرر داره.

 

مرضیه پوفی کشید.

روی صندلی نشست و‌با دلی پر درد گفت :

-ای مادر الان بمیرم بهتره که از وقتی بدنیا اومدم هیچ‌ شانسی نداشتم اون که از بابای معتادت که اونقدر کشید تا خودش رو کرد زیر خاک و تورو رو دوش من گذاشت.

من شدم یه زن حامله با یه دختر تو‌شکمم.

بدنیا اومدی همه امیدم به این بود که زن یه بزرگی بشی و منو رو ازاین فلاکت نجات بدی اما خوب شانس توام به مادرت رفته.

این دختره بخت برگشته اومد شانش تورو ازت گرفت و خودش رو قالب ارباب کرد.

حالاهم دوباره داره برمی گرده.

 

اسیه دستش تو هوا خشک شد.

باورش نمیشد دوباره قراره حضور نحس ماهرخ رو تحمل کنه‌

 

-یعنی چی مامان قراره برگرده.

چند روز پیداش نبود گمو گور بود الان چطوری می خواد دوباره برگرده ؟؟؟

 

-نمی دونم دختره ی عوضی انگار چشمش خوب شده این چندروزه ارباب فقط تو بیمارستان بالاسرش بوده یه سر عمارت نزده.

آسیه با عصبانیت سیب زمینی و چاقو رو توی بشقاب گذاشت.

دندوناش رو ،روی هم‌سایید.

-دختره ی عوضی داره با کاراش ارباب رو‌میکشه سمت خودش.

-ببین دخترم نباید پاتو پس بکشی ازاین دختره یاد بگیر توام خودت رو قالب اقا کن.

یه نقشه ای چیزی بکش.

 

آسیه آهی کشید و‌گفت :

-چه نقشه ای مامان!!؟

اصلا تا خود ارباب نخواد که نمیشه زورش کرد.

 

مرضیه نگاهی به در انداخت و‌گفت :

-هیس اروم دختر من یه نقشه دارم ببین.

ببین باید خودت ارباب رومجبور کنی قبل اینکه این دختره از ارباب حامله بشه تو از ارباب حامله شو.

 

اسیه نگاه گیجی به مادرش کرد.

داشت از چی حرف می زد!!؟

-یعنی چی!!؟

-یعنی دخترونگیتو تقدیم ارباب کن.

 

 

 

-یعنی چی!!؟

-یعنی پرده بکارتتو تقدیم ارباب کن.

 

آسیه یکه ای خورد انتظار همچین حرفی از مادرش نداشت.

اخمی کرد و گفت :

-یعنی ادای هرزه ها رو در بیارم مامان!!؟

هیچ می فهمی چی میگی.

بکارتم تنها چیز با ارزشی که دارم.

 

مرضیه چشم هاش رو با حرص روی هم گذاشت بعضی وقتا از نفهم بودن دخترش حرصی میشد و دلش می خواست تا می خورد آسیه رو کتک بزنه.

خودش رو نزدیک تر کرد و با لحن جدی تری گفت :

 

-ارباب بیشتر ارزش داره یا بکارتت!!؟

باید برای بدست اوردن ارباب از بکارتت بگذری آسیه دیگه برای اون دختره فرصت نذار تا همه چیو ازمون بگیره.

 

آسیه بین دو حس مانده بود.

حسی که ثروت رو یاداورش میشد و یه حس پاک بودن و باارزش بودن بکارتش.

اهی کشید و لب زد :

-چطوری این کارو کنم!!؟

ارباب که همینطوری بهم دست نمی زنه مامان.

 

مرضیه خنده ی شیطانی کرد و با لحن مرموزی گفت :

-همه چی رو بسپار به من دخترم بسپار به من که ، قراره اتفاقات جالبی بیوفته.

آسیه سری تکون داد و با فکری مشغول دوباره شروع کرد به کار کردن.

 

****

 

ماهرخ

 

یه هفته ای از اون روزی که چشمم رو دکتر نگاه کرده بود و بهم گفته بود مشکلی ندارم می گذشت.

امروز قرار بود مرخص بشم و‌امیر سالار هم رفته بود تا کارای ترخیصم رو انجام بده.

حوصلم سر رفته بود خیلی وقت بود حموم نرفته بودم الان فقط دلم می خواست از اینجا برم و برم یه حموم کنم.

همینطور توی فکر بودم که در باز شد.

طبق معمول ارباب بود‌

نگاهم به ارباب کشیده شد.

توی این یه هفته با مهربونی هایی که بهم کرده بود باعث شده بود که دیگه نسبت به ارباب حس بدی نداشته باشم

 

 

 

برگه ای نشونم داد و با خوشحالی گفت :

-اینم برگه ی ترخیص حالا زود باش اماده شو که باید بریم.

دیگه داره حالم به هم میخوره.

باشه ای گفتم و از جام بلند شدم.

حالم بهتر شده بود و می تونستم خودم کارامو انجام بدم.

لباسامو با لباس هایی که ارباب برام خریده بود عوض کردم.

لباس ها قالب تنم‌بود و خیلی بهم می اومد.

ارباب نگاهی ازسر تا پا بهم کرد و‌هیچی نگفت.

از نگاهش شرم کل وجودم رو گرفت.

 

با خونسردی گفت :

-آماده ای!؟

-بله ارباب.

-خب راه بیوفت بریم.

-چشم.

 

از اتاق بیرون رفتیم دلم می خواست هرچه زودتر ازاینجا برم بیرون دیگه خسته شده بودم.

از بیمارستان که زدیم بیرون نفس عمیقی کشیدم و هوا رو وارد ریه هام کردم.

دنبال ارباب راه افتادم.

نمی دونستم داشت کجا می رفت.

نزدیک یه ماشین قدیمی شد.

چقدر برام اشنا بود.

 

-سوار شو ماهرخ به چی خیره شدی!!؟

خودمو جمع جور کردم سوار شدم‌.

ارباب ماشین رو روشن کرد و بعد راه افتاد.

 

از شیشه به بیرون خیره شدم هیچ وقت توی این شهر نیومده بودم تموم عمر من تو روستا بین ادم های مختلف زندگیم گذشته بود.

راه رفتن بی دغدغه ی بعضی از دخترای همسن سال خودم باعث میشد که غبظه بخورم که چرا من نباید اینقدر ازاد و رها باشم.

اه پر صدایی کشیدم که نگاه ارباب سمت من کشیده شد.

 

ابرویی بالا انداخت و گفت :

-چرا اه میکشی مشکلی پیش اومده!!؟

 

نمی دونم اما جرات پیدا کردم حرف برنم :

-آره اه کشیدم اخه من هیچ وقت مثل این آدما تو شهر نچرخیدم تموم عمرم تو روستا بودم.

اسیر آدمای مختلف.

 

ارباب اخمی کرد و هیچ جوابی بهم نداد.

از حرفی که زده بودم اصلا پشیمون نبودم تموم زندگی من اینطوری رقم خورده بود.

سرمو تکیه دادم به شیشه.

تکون های ماشین باعث شد که چشم هام رو هم بیاد و خیلی زود به خواب برم.

 

****

 

با صدا زدن های ارباب چشم هام رو باز کردم.

-ماهرخ ماهرخ.

 

گیج سرمو بالا اوردم و گفتم :

-هان!!؟

 

صدای خنده ی ارباب اومد.

باورم نمیشد ارباب داشت می خندید.

 

 

 

 

صدای خنده ی ارباب اومد.باورم نمیشد ارباب داشت می خندید.

با فهمیدن همه چیز سیخ سرجام نشستم.

 

لبمو گاز گرفتم تند گفتم :

-ببخشین ارباب خواب رفتم…

الانم…

 

به وسط حرفم پرید و‌گفت :

-نمی خواد توضیح بدی پیاده شو که خیلی خسته ام.

چشمی گفتم و پیاده شدم.

دلم برای لحن حرف زدنش سوخت بیچاره این چندروزه یه خواب راحت نداشت.

 

با ارباب سمت خونه حرکت کردیم.

 

با دیدن یه دختره که با سهیل در حال حرف زدن بود از حرکت ایستادم.

قلبم شروع کرد به کندی تپیدن یعنی این دختره کی بود!!!؟

نکنه عشقشه!!؟

نه نه سهیل نمی تونست به خاطراتمون خیانت کنه.

یه حس گفت مگه تو بهش خیانت نکردی!!؟

مگه تو به خاطراتتون پشت نکردی که حالا انتظار بی جا از سهیل داری.

این حس تونست منو قانع کنه که دیگه هیچ انتظار بی جایی ازش نداشته باشه.

بزور بغضمو قورت دادم‌.

دنبال ارباب راه افتادم.

اشکم داشت روون میشد اما خوب خودمو کنترل کردم که نریزه….

که نریزه بخاطر یه غریبه….

اره سهیل برام غریبه شده بود.

باهمون حال بد وارد خونه شدم…

به محض ورودم خانم بزرگ اومد سمتم.

ترسیدم گفتم شاید می خواد بازم کتک بخورم خواستم خودمو پشت ارباب مخفی کنم اما با فرو رفتن تو اغوش گرمی محاسباتم بهم ریخت.

 

خانم با خوشحالی گفت :

-وای ماهرخ بالاخره اومدی چقدر چشم انتظارت بودم.

چقدر دعا کردم که طوریت نشده باشه.

 

این خانم بود!!؟

باورم نمیشد.

هنگ کرده بودم چه اتفاقی تو این مدت افتاده بود که اقا و خانم عوض شده بودن!!؟

خانم منو از بغلش کشید و نگاه کلی به صورتم کرد کمی روی باند روی چشمم مکثی کرد و دوباره گفت :

 

-خوبی!!؟

لبخند زوری زدم و گفتم :

-به خوبی شما خانم.

 

لبخندی زد و خوبه ای گفت با ارباب هم احوال پرسی کرد بعد باهم‌ سمت پذیرایی رفتیم خبری از بقیه نبود و این یکم تعجب برانگیز بود.

 

 

مریم

 

تیدا رو اروم سر جاش خوابوندم ‌

به چهره ی مظلومش نگاهی انداختم.

چند روز بود بهونه ی امیرسالار رو می گرفت و من هرروز با وعده ی الکی روزش رو شب می کردم.

 

خودمم دلم براش تنگ شده بود..

پوفی کشیدم و از جام بلند شدم‌.

آزیتا و‌‌ هلنا به اسب سواری رفته بودن.

بهتر بود منم می رفتم خودمو با یکاری مشغول می کردم تا امروز هم می گذشت‌.

در رو باز کردم اما با دیدن امیرسالار از حرکت ایستادم.

مردمک چشم هام از حدش بیشتر باز شد انگار که اشتباه دیده باشم.

 

امیرسالار سنگینی نگاهم رو حس کرد و‌سرش رو برگردوند.

با دیدن من مات شده بهم زل زد اونم دلتنگ بود.

از برق چشم هاش دلتنگی می بارید

خواستم برم جلو که صدای خنده ی مادر جون بلند شد.

 

نگاه من و‌‌ امیر سمت پله ها کشیده شد.

مادر جون و ماهرخ…

ماهرخ لبخند رو لب داشت بازم ماهرخ…

نگاهم میخ اون دوتا بود.

 

ماهرخ امیرسالار رو که دید بدون اینکه بفهمه من بهش خیره شدم قدم برداشت سمت امیر و‌ گفت :

-تو که هنوز اینجایی امیرسالار گفتم که استراحت کن.

 

امیرسالار!!؟

چقدر خودمونی کی امیر من برای این دختر امیرسالار شده بود!!؟

 

مادرجون نگاه عمیقی بهم کرد.

با لحن مرموزی دستی پشت کمرش گذاشت و‌گفت :

-برو با شوهرت استراحت کن دخترم حتما خیلی خسته شدی.

 

تموم حسم پرکشید و‌جاش رو به عصبانیت داد.

تا به‌ خودم اومدم مادر جون امیر و‌ ماهرخ رو داخل اتاق کرد.

 

****

 

ماهرخ

 

نمی دونم چرا اما ارباب کلافه‌ بود.

روی تخت نشست و خیره شد به عکسی که روی عسلی بود.

رفتم جلو تر عکس خانوادگی ارباب و‌مریمو دختراش.

اخمی کردم

 

 

 

 

اخمی کردم

حالم از مریم بهم می خورد.

تصمیم گرفته بودم انتقام بگیرم..

چه انتقامی سخت تر ازاین که عشق مریم رو ازش بگیرم.‌‌‌

باید کم کم تو دل ارباب جا باز می کردم.

الان بهترین فرصت بود.

ارباب هم باهام خوب شده بود.

رفتم و روی تخت نشستم.

 

دستی رو شونه اش گذاشتم و لب زدم :

-امیرسالار…

نگاهش رو از قاب گرفت و به چشمم دوخت.

 

لبخندی زدمو گفتم :

-خوبی!!؟

سری تکون داد و گفتم :

-خوبم فقط خسته ام.

فشاری به شونه اش اوردم و گفتم :

-بخواب..

 

نفسش رو بیرون داد و دراز کشید.

منم کنارش دراز کشیدم.

نگاه خیره ای بهم کرد.

همینقدر کافی بود می ترسیدم نزدیک تر بشم و واکنش نشون بده همه چی پله به پله.

چشم هاش رو بست و بعد خیلی زود نفس هاش منظم شد…

 

خوشگل بود اصلا بهش نمی خورد چهل سال داشته باشه.

مژه های بلندش سایه انداخته بود رو صورتش و صحنه ی جالبی رو به وجود اورده بود‌

چرا تا الان به این زیبایش دقت نکرده بودم!!؟

اهی کشیدم و خودمو نزدیک تر کردم بی اراده سرمو رو بالشتش گذاشتم و منم خیلی زود خوابم برد.

 

****

 

 

مریم

 

امیرسالار و ماهرخ که وارد اتاق شدن کتایون پوزخندی زد و‌ گفت :

-تا چهل روز دور بر امیر نبینمت خوابیدن با شوهرت تا چهل روز کراهت داره.

 

عصبی شدم و غریدم :

-منو می خوای از شوهرم جدا کنی!!؟

مگه میشه!!!

 

-اره تو رو دارم از پسرم دور میکنم این خیلی خوبه.

من مادرشم می دونم چی بده چی خوب

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آیدا
آیدا
1 سال قبل

ممنون ولی ار بس که رمانای یه مرد خشمگین ارباب و اینا،یه دختر مظلوم توسری خور خوندم،دیگه دلم نمیخاد بخونم،من دارم پنج شش تا رمان دنبال میکنم تو همشون به دختره داره ظلم میشه،دیگه واقعا بسمه😄ولی خداوکیلی رمان ارباب رعیتی نویسین،جمهوری اسللامی با قانون اداره میشه،نه با ارباب😉دیگه تو ایران برده پیدا نمیکنه ،رعیتم نیست اخه اینا با منطق جور در نمیان،بفهمن مردم دارن اینجوری زندگی میکنن کت بسته میبرنش پدرشو درمیارن،دیگه جا قانون تصمیم نگیرن😅

Zzز
Zzز
1 سال قبل

اتفاقا من اینجور رمان ها رو خیلی دوست دارم

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x