رمان وارث دل پارت ۱۹

4.3
(28)

 

 

سرم رو پایین انداختم و لب زدم :

-اقا خواستن بیرون نیام.

خانم اخم غلیظی میکنه.

-امیرسالار این حرف رو زد!!؟

-بله خانم.

-خیلی بیخود کرده بیا بریم برای نهار.

شب باهاش حرف می زنم.

نامطمئن نگاهی بهش می ندازم‌.

 

نگرانی منو که می ببینه دوباره به حرف میاد :

-نگران نباش گفتم که خودم باهاش حرف می زنم حالا بیا بریم غذا بخوریم.

 

چشمی به ارومی از دهنم در میاد.

با خانم از پله ها پایین رفتیم.

دلم می خواست این باند لعنتی از رو چشم هام باز بشه.

داشت اذیتم می کرد.

به پذیرایی که رسیدیم همه بودن الا امیرسالار.

 

مریم عفریته و دختراش حالمو بد میکردن.

کینه گرفته بودم ازش اساسی.

بدون اینکه ادم حسابش کنم صندلی رو بیرون کشیدم و‌نشستم‌.

هلنا نگاه تیزی بهم‌کرد‌.

صندلی که نشسته بودم دقیقا کنار صندلی ارباب بود.

پشت چشمی برای هلنا نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم.

مریم هم میخ من بود اما خوب نگاهش نکردم.

 

ازاین زن تا سرحد مرگ متنفر بودم.

اون چیزی نبود که اوایل خودش رو‌نشون داده بود.

کم کم مرضیه و‌آسیه غذا رو اوردن.

این مادر و دختر هم بد نگاهم می کردن باید خدمت اینا هم می رسیدیم‌کم کم‌ باید همه رو طوری سرجاشون می شوندم که دیگه برای من قیافه نگیرن‌

 

خانم برای من و خودش غذا کشید این باعث شد مریم بیشتر بسوزه.

پوزخندی به‌چهره ی برافروخته اش زدم و شروع کردم به نهارخوردن‌

همینکه خانم پشت من بود برام کافی بود.

اینطوری فهمیده بودم امیرسالار رو حرف تنها کسی که نمی تونست حرف بزنه مادرشه چیزی که مریم نداشت.

 

****

 

داشتم از پله ها بالا می رفتم‌که مریم و دختر کوچکش تیدا جلو‌راهم سبز شدن ‌…

نگاهی بهش انداختم و بی توجه خواستم از کنارش رد بشم که بازمو چنگی زد.

واکنش شدیدی نشون دادم و بازومو با سرعت از دستش کشیدم بیرون.

با لحن عصبی گفتم :

-به چه جراتی دست کثیفتو به من می زنی زنیکه ی عوضی!!؟

 

 

 

از لحنم جا خورد.

انتظار نداشت اینطوری رفتار کنم.

کم کم اخمی کرد ‌

 

اومد جلو و فکمو گرفت تو دستش :

-دور برداشتی کلفت جون.

فکر کردی خبریه نکنه دلت می خواد اون چشمتم کور بشه…

 

هنوز حرفش تموم نشده بود که دستم ناخوداگاه بالا اومد و روی گونش نشست ‌

ضربه دستم به حدی زیاد بود که صورتش به سمت چپ متمایل شد.

پوزخندی زدم.

 

تیدا هینی کشید و مادرش رو صدا زد :

-مامان…

مامان لیاقت این کلمه رو نداشت که مادر خطابش کرد.

-دستت هرز نره پیر خرفت که این دفعه می شکونمش..

ازاین به بعد خوب حالتو میگیرم…

قشنگ زندگیتو بچسب که قراره همه چی رو از دست بدی.

 

حرفم که تموم شد تند رفتم بالا.

خیلی عصبی بودم ‌

بغضم شکست درست بود که جلوی مریم محکم ایستادم اما از درون ضعیف بودم.

من تنها بودم خیلی تنها ‌

دلم می خواست خودمو دار بزنم یا برمی گشتم عقب تا ازاین ازدواج جلو گیری کنم اما نمیشد خیلی دیر شده بود.

 

وارد اتاق که شدم اشکم روون شد ‌..

از مریم متنفر بودم.

قسم خورده بودم که تلافی کنم و می کردم.

 

من گرچه دلم گیر بود گیر سهیل اما ارباب رو عاشق خودم می کردم.

دار و ندارش رو ازش می گرفتم.

 

نیشخندی زدمو سمت تخت رفتم.

تا اومدن ارباب خیلی مونده بود میشد یه چرت زد.

خودمو روی تخت انداختم اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.

 

****

 

اروم غلتی زدم و چشم هام رو باز کردم.

با دیدن تاریکی هوا چشم هام گرد شد.

سیخ سرجام نشستم.

قرار بود ارباب بیاد.

زود از جام بلند شدم.سمت کمد رفتم.

درش رو باز کردم با دیدن لباس خواب توری زرشگی رنگی که کاملا باز بود چشمم برقی زد.

لباس رو جلو روم گرفتم عالی میشد اگه می پوشیدم.

ارباب رو به جنون میکشید.

 

من جوون بودم و زیبا می تونستم ارباب رو قشنگ مطیع خودم کنم چیزی که مریم از اون بی بهره بود.

 

لباس رو پوشیدم خیلی بهم می اومد

جلو ایینه ایستادم شروع کردم به ارایش کردن.

یه ارایش هات و داغ ‌‌‌

 

 

 

 

وقتی تموم شد با رضایت به خودم خیره شدم.

معرکه شده بودم.

اروم خنده ای کردم.دلیل این رفتار خودمو‌ نمی دونستم دیگه حس تنفری به ارباب نداشتم…

شاید انتقام این حس رو توی دورنم ایجاد کرده بود که‌ هرطور شده‌‌ ارباب رو بدست بیارم!!

اما یه سوال بدجور ذهنم رو درگیر کرده بود پس سهیل چی شده بود برام!!؟

 

جوابی براش نداشتم.

سهیل رو به اخر ذهنم فرستادم نمی خواستم با فکر به سهیل به ارباب خیانت کنم.

دستی به لباسم کشیدم و سمت تخت رفتم.

 

از عادت ماهیانه‌ام حدود ده روزی می گذشت شنیده بودم بهترین زمان برای بارداری این موقع ها بود.

روی تخت نشستم و‌ منتظر شدم تا ارباب بیاد.

 

****

 

امیرسالار

 

با خستگی پله ها رو‌اومدم بالا.

عمارت توی تاریکی فرو رفته بود حدودای ساعت دوازده بود.

دستمو به دستگیره گذاشتم‌تا برم داخل که‌ دستی دور کمرم حلقه شد.

با تعجب برگشتم با دیدن مریم چشم هام گرد شد.

دل تنگش بودم اما بخاطر کاری که کرده بود جلوی خودم رو‌گرفتم.

سردی تو لحن و چشم هام دادم ‌.

 

دستاش رو از دور کمرم باز کرد و با صدای خفه ای گفتم :

-داری چه غلطی می کنی!!؟

 

مریم ناباور نگاهی بهم کرد و لب زد :

-امیرسالار..

 

به‌وسط حرفش پریدم و گفتم :

-امیرسالار نه ازاین به بعد بهم میگی ارباب.

حرف دیگه ای جز این بشنوم تنبیه میشی.

 

اشکی از گوشه ی چشمش پایین افتاد.

این اشک حال روزم رو خراب می کرد اما خوب برای تنبیه کردنش لازم بود.

نگاهم رو ازش گرفتم و در رو باز کردم و وارد اتاق شدم.

 

 

 

نگاهم رو ازش گرفتم و در رو باز کردم و وارد اتاق شدم.

قلبم بی قرارش بود اما خوب نباید بی عدالتی می کردم مریم خودش خراب کرد.

با بچه بازی که انجام داد هم دید مامان رو نسبت به خودش خراب کرد هم دید منو‌.

پوفی کشیدم و زیر لب لعنتی گفتم.

 

تازه به فکر این افتادم چرا برق روشن بود!؟

یعنی ماهرخ خواب بود!!

رفتم سمت تخت..

 

 

بازم دیر کرده بودم.

دستی تو موهام کشیدم.خواستم بی خیال رابطه بشم اخه خیلی مظلوم خوابیده بود اما باید خیلی زود این بچه ی لعنتی درست میشد.

دیگه نمی تونستم صبر کنم از همه مهم تر امشب با لباسی که پوشیده بود خیلی خواستنی شده بود

 

دست بردم سمت دکمه های لباسم و‌شروع کردم به باز کردن دکمه هام.

لباسم رو با یه حرکت از تنم در اوردم و رفتم سمت ماهرخ ‌

کامل کشیدمش روی تخت و بعد خودمم روش خیمه زدم.

 

سرم رو جلو بردم و لباش رو با لبام خیس کردم با فشاری که پهلوش اوردم چشمش که سالم بود باز شد.

با دیدن من اول شوکه شد اما کم‌کم شروع کرد به همراهی کردن.

 

****

 

ماهرخ

 

با حس اینکه کسی داره لبامو میخوره چشم هام رو باز کردم البته فقط یه چشمم.

از ترس قالب تهی کردم اما بعدش مغزم با درک اینکه این فرد اربابه اروم گرفت.

دستمو بلند کردم و تو موهاش فرو کردمو‌ شروع کردم به همراهی کردن.

ارباب سرش رو عقب برد.

 

با دیدن برق نگاهش نفسم رفت لذت و شهوت زنانه به سراغم اومده بود.

 

این دفعه من بودم که پیش قدم شدم.

همینطور که ارباب از لبام کام می گرفت دستی به یقه ای لباس خوابم رسوند و تا به خودم بیام یقه رو جر داد.

 

با لحن خماری گفت :

-امشب برای حاملگی اماده باش…

امشب دیگه این بچه درست شده.

با دوباره اومدن سرش سمت لبام دوباره باهام یکی شد.

 

دم دمای صبح بود که ارباب دست کشید و راضی شد که من بخوابم.

منو کشید تو بغلش و روپوش رو روی بدن دوتامون کشید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x