رمان وارث دل پارت ۵۲

4.6
(21)

 

 

حمید از ترس سکوت کرد ابراهیم وقتی عصبی میشد ترسناک میشد

حمید از ترس جونش حرفی نزد..

 

ابراهیم بازم شروع کرد به هوار کشیدن..

 

-هیچ عرضه ای ندارین همتون بدرد نخورین فهمیدین..

همتون..

با خشم از جاش بلند شد..

حمید قدمی عقب برداشت..

 

-اقا یه فرصت دیگه بهم بدین قول می دم پیداش کنم..

ابراهیم دندوناش رو روی هم سایید رفت سمتش و گلوی حمید رو چنگی زد و فشار داد..

 

-چه فرصتی هان!؟

ده روز کم بود هان!!!؟

باید کشتت بدرد نخور…

سیلی محکمی زد توی گوشش..

حمید افتاد روی زمین..

 

ابراهیم بدون هیچ حرفی اسلحه اش رو بیرون اورد..

نگاهی بهش کرد

حمید ترسید یه قدم عقب رفت‌…

با چشم های ترسیده بهش زل زد لب هاش تکون خورد..

 

-اقا…اقا می خواین چکار کنید!!؟

ابراهیم نگاه خونسردی بهش انداخت..

 

کلت رو گرفت..

نگاهی بهش انداخت….

 

-می خوام ادم بدرد نخور از رو زمین محو کنم..

کلت رو گذاشت روی پیشونیش

 

حمید عرق سردی روی چهره اش نشست‌.

چشم هاش رو گذاشت روی هم و‌فشار داد..

 

-اقا تورو خدا..

با شلیک کردن صدای حمید توی حلقش موند و افتاد روی زمین

 

خون روی صورت ابراهیم پاشید..

ابراهیم با دندون های ساییده شده بهش زل زده بود.

 

-سگ کثیف ‌.

بقیه ادماش از ترس خواستن خودشون رو خیس کنن

 

 

ابراهیم نگاهی به اطراف انداخت

با خشم فراوان گفت : چرا تنه لشتون هنوز اینجاس!!.

خودتون رو جمع کنید

برید گمشید یالا من اون دختر رو می خوام..

پیداش کردین که کردین

نکردین..

 

با دست به جنازه ی غرق در خون اشاره کرد..

 

-همتون رو عین این حروم زاده کشته میشید.

حالا برید رد کارتون یالا

از صدای دادش همه ترسیدن و‌ به تکاپو افتادن و از اتاق رفتن بیرون

 

ابراهیم نیشخندی زد..

بعد تفنگ رو انداخت کنار جنازه و شروع کرد به راه رفتن..

 

****

 

امیر سالار

 

داشتم با اسب توی روستا می رفتم و به رعیت سر می زدم

که صدای جیغ و‌گریه ای به گوشم رسید

سرم رو بلند کردم

با کنجکاوی به اطراف نگاهی انداختم..

 

با دیدن جمعیت که داشتن یه جنازه رو حمل می کردن و یه زن که خودش روروی زمین می کشید

ابروهام بالا پرید نمی دونستم چی به چیه..

کی مرده بود.

 

پام رو زدم به اسب که یعنی راه بره

اسب شروع کرد به راه رفتن..

خودم رو جمعیت نزدیک کردم..

جلوی کسایی که داشتن جنازه رو حمل می کردن ایستادم..

 

جمعیت از حرکت ایستاد..

 

با دست به جنازه اشاره کردم :کی مرده!!؟

 

مردی میان سال اومد جلو‌..

 

-سلام ارباب زاده…

این جوون پس بی بی رخساره اس.از ادمای ابراهیم بوده…نمی دونم چکار نتونسته انجام بده

که ابراهیم جوون بیچاره رو با تیر زده

نتیجه اش رو که می ببینید مرده..

 

چشم هام گرد شد

 

 

 

 

چشم هام گرد شد نگاهی به جنازه انداختم..

 

-با تیر کشته مگه میشه!؟؟

مرده سرش رو پایین انداخت شروع کرد به گریه کردن..

شونه هاش می لرزید

سر تکون می داد و‌گریه می کرد

 

دلم براشون سوخت اما عصبی هم بودم

نفس عمیقی کشیدم

از رعیت من کشته بود

به چه جراتی!؟؟

خودم رو کشیدم عقب

 

-این جوون رو خاک کنید

مراسم خوب براش بگیرید فردا ساعت ده همه روبه روی عمارت من..

از این خطان نمی گذرم..

 

به خانواده ی این جوون هم تسلیت می گم انشالله که غم اخرشون باشه..

صدای همهمه بلند شد

اخم غلیظی کردم

جمعیت شروع کرد به حرکت کردن

سر زدن به رعیت رو فراموش کردم

امروز کسی توی روستا نبود

رفتم سمت عمارت..

 

ابراهیم عوضی اون مخفی گاهت رو روی سرت اوار میکنم..

این دفعه رحمی در کار نیست رعیت منو کشتی..

 

به عمارت رسیدم..

از اسب پیاده شدم و زنگ در رو فشار دادم..

در باز شد

نگاهی به بابا علی انداختم

سوالی بهم زل زده بود

افسار اسب رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم..

 

افسار رو دادم دست بابا علی

بابا علی با تعجب گفت : خیر باشه خان چیزی شده!!.

 

با چشم های عصبی گفتم : اره..

جنگ داریم.

چیزی نفهمید سوالی گفت : بله!؟.

 

نفس عمیقی کشیدم : هیچی اسب رو ببر بعدا با هم حرف می زنیم..

بابا علی باشه ای گفت منم با قدم های بلند رفتم سمت ساختمون عمارت..

 

****

 

در خونه رو باز کردم

مامان توی پذیرایی بود با هلنا

منو که دیدن ابرهاشون بالا پرید

 

بی وقفه رفتم سمت تلفن..

 

دفترچه ی تلفن رو چنگی زدم و شروع کردم به گشتن..

دنبال شماره ی ابراهیم بودم

 

 

 

 

چشم هام گرد شد نگاهی به جنازه انداختم..

 

-با تیر کشته مگه میشه!؟؟

مرده سرش رو پایین انداخت شروع کرد به گریه کردن..

شونه هاش می لرزید

سر تکون می داد و‌گریه می کرد

 

دلم براشون سوخت اما عصبی هم بودم

نفس عمیقی کشیدم

از رعیت من کشته بود

به چه جراتی!؟؟

خودم رو کشیدم عقب

 

-این جوون رو خاک کنید

مراسم خوب براش بگیرید فردا ساعت ده همه روبه روی عمارت من..

از این خطان نمی گذرم..

 

به خانواده ی این جوون هم تسلیت می گم انشالله که غم اخرشون باشه..

صدای همهمه بلند شد

اخم غلیظی کردم

جمعیت شروع کرد به حرکت کردن

سر زدن به رعیت رو فراموش کردم

امروز کسی توی روستا نبود

رفتم سمت عمارت..

 

ابراهیم عوضی اون مخفی گاهت رو روی سرت اوار میکنم..

این دفعه رحمی در کار نیست رعیت منو کشتی..

 

به عمارت رسیدم..

از اسب پیاده شدم و زنگ در رو فشار دادم..

در باز شد

نگاهی به بابا علی انداختم

سوالی بهم زل زده بود

افسار اسب رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم..

 

افسار رو دادم دست بابا علی

بابا علی با تعجب گفت : خیر باشه خان چیزی شده!!.

 

با چشم های عصبی گفتم : اره..

جنگ داریم.

چیزی نفهمید سوالی گفت : بله!؟.

 

نفس عمیقی کشیدم : هیچی اسب رو ببر بعدا با هم حرف می زنیم..

بابا علی باشه ای گفت منم با قدم های بلند رفتم سمت ساختمون عمارت..

 

****

 

در خونه رو باز کردم

مامان توی پذیرایی بود با هلنا

منو که دیدن ابرهاشون بالا پرید

 

بی وقفه رفتم سمت تلفن..

 

دفترچه ی تلفن رو چنگی زدم و شروع کردم به گشتن..

 

 

 

دنبال شماره ی ابراهیم بودم..

مامان از جاش بلند شد اومد سمتم با تعجب بهم زل زد..

 

-چی شده امیرسالار دنبال چی می گردی!؟؟

نگاهی به مامان انداختم سرم رو بالا اوردم و گفتم : دنبال شماره ی ابراهیم..

داری مامان بهم بده

زود باش‌‌

 

مامان حالت زاری به چهره اش داد..

 

-می خوای دوباره چکار کنی امیرسالار شر تازه خوابیده..

نفس عمیقی کشیدم..

چشم هام رو گذاشتم روی هم…

مامات درک نمی کرد

نگاهی به مامان انداختم و‌با غیض گفتم : مامان شماره ی ابراهیم رو بده

معطل نکن..

مامان دستی روی سرش گذاشت

 

-خوب می خوای چکار کنی حرف بزن اول خوب!!!

کلافه دستی توی موهام کشیدم حالت زاری به خودم دادم و گفتم : ببین مامان

این ابراهیم کصکش بی پدر زده یه جوون رعیت رو با تیر کشته.

از رعیت منو..

از این خون نمی گذرم شماره بده یالا..

این دفعه با کل رعیت می ریم سراغش..

 

مامان تعجب کرد..

با چشم های گرد شده گفت : داری چی میگی

امیرسالار ابراهیم این کار رو کرده!؟؟

با خنده گفتم : چیه مامان باورت نمیشه!؟

اره ابراهیم این کارو کرده

همون روز باید می کشتمش الکی ترس تو دلم انداختین

حالا شماره بده مامان..

 

مامان خودش رو کشید جلو دستی به بازوم زد

 

-امیر سالار

اگه ابراهیم اون پسره رو کشته حتما به. توام صدمه می زنه

پسرم اون رعیت ساده‌بود تو ارباب این روستایی..

مردم این روستا به تو احتیاج دارن اگه اتفاقی برات بیوفته.

 

اخم شدیدی کردم و گفتم : نمی افته مامان..

من ابراهیم رو می کشم..

حالا شماره اش رو بده…

هنوز حرفم تموم نشده بود که چشمم خورد به اسم ابراهیم..

 

نگاه مرموزی به دفترچه کردم..

 

-نیاز نیست پیداش کردم مامان

 

پارت بعدی ساعت ۱۰**

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x