رمان وارث دل پارت ۵۳

3.9
(20)

 

مامان رنگ ترس به چهره اش نشست..

شروع کردم به گرفتن شماره ی ابراهیم..

شماره مبایلش بود..

مامان با نگاه ترسیده ای گفت : زنگ نزن امیر سالار تو رو به مرگ بابات زنگ نزن..

 

با شنیدن صدای زنه که می گفت مشترک مورد خاموش می باشد

گوشی رو گذاشتم..

عصبی بودم هیچ شماره ای دیگه ای ازش نبود..

دندونام رو ساییدم روی هم..

 

مامان فهمید کسی جواب نداد نفس راحتی کشید..

دستی گذاشت روی قلبش و‌فشار داد

 

-اخیش..

جواب نداد..

حرصی گفتم : مامان شماره خونه اش رو بده..

بده زنگ بزنم به این بی ناموس‌…

-ندارم امیر سالار دنبال شر نباش لطفا..

نفس عمیق حرصی کشیدم..

 

-باشه مامان پس خودت خواستی ‌…

 

این حرف رو زدم و بعد از کنار مامان رد شدم..

به صدا زدن های مامان هم توجه ای نکردم..

 

*

 

روز بعد طبق گفته ام رعیت روبه روی عمارت جمع شده بودن..

زن و مرد سیاه پوش‌‌..

نیشخندی زدم..

مامان با چشم های گرد شده گفت : این همه رعیت اینجا چکار میکنند!؟.

نگاهی به مامان انداختم..

انگار نفهمیده بود چی به چیه..

 

-برای خون خواهی اومدن مامان…خون خواهی…

مامان برگشت سمت من..

 

-می خوای با رعیتت بری سراغ ابراهیم!!؟

این خون خواهی نیست..

مرگ همه اس..

-مامان رعیت من پیش ابراهیمن..

وقتی خون…خون رو بکشه..

کسی کشته نمیشه..

اون کسی که باید بمیره خود ابراهیمه

 

 

 

 

مامان نگاه زاری بهم انداخت برای اخرین بار التماس کرد..

-تورو خدا پسرم این کار خطرناکه‌.

اقاجون پدر مریم رفت سمت مامان..

این دفعه دیگه اقاجون سمت من بود..

 

خودش رو کشید جلو زل زد به چشم های مامان..

 

-ببین کتایون خانم این جمعیت رو می ببینی پشت امیرسالارن..

دنبال حقن..

یه جوون کشته شده..

نمیشه حق ناحقی کرد باید دنبال خون باشیم..

این رعیت برای همینه..

 

نفس عمیق کشیدم اقاجون داشت خوب پیش می رفت..

مامان نگاهی بهم انداخت..

 

-من نمی دونم حاج علی پسرم اتفاقی براش نیوفته..

وارثی ام نداره..

این روستا بی وارث نشه..

اخم غلیظی کردم..وارث!؟؟ چرا حس میکردم وارث دارم..

حاج علی خندید..

 

-مطمئن باش کتایون خانم به امیرسالار اطمینان کن..

خودت رو بذار جای اون مادری که داره زجه می زنه ببینش..

نگاه مامان به پایین کشیده شد..

با دیدن همون زنی که دیروز دیده بودم

قلبم فشرده شد..

 

داشت گریه می کرد

با صدای بلند هم گریه می کرد..

مامان با دلسوزی بهش زل زد..

اهی از گلوم خارج شد..

 

-خدا بهش صبر بده..

خودم رو کشیدم عقب و گفتم : مامان ببین حالا که قانع شدی بذار صحبت کنم..

هوا گرمه‌….

گناه داره…

مامان خودش رو کشید عقب از لبه ی پشت بوم فاصله گرفت..

 

نفسی بیرون دادم و لبخندی زدم..

 

****

 

دوماه بعد

 

از بیمارستان اومدم بیرون..

خیلی خوشحال بودم بچه هام مرخص شده بودن.

 

یکی از بچه ها بدست خودم بود..

یکی هم بدست بابا قمبر..

یکی ام بدست مامان گلی..

 

عادت کرده بودم بهشون می گفتم مامان و بابا..

خاله نرجس اومده بود دنبالمون..

همینکه مارو دید خوشحال ش‌د اومد سمتمون..

چشم هام رو تو حلقه چرخوندم با ذوق شروع کرد به بالا و پایین پریدن..

 

-ماشالله ماشالله..

هزار ماشالله منو بغل کرد و بوسید

 

 

 

 

خلاصه سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه خاله صنم..

خاله صنم تو راه از شوهرم پرسید

اینکه نمی خواد بیاد بچه ها رو ببینه..

موندم چی جواب بدم

مامان گلی با یه جواب پیچوندش ‌..

خیالم راحت بود که نباید جواب نفس

نفس عمیقی کشیدم.

 

به خونه ی خاله صنم رسیدم

در ماشین رو باز کردیم تک به تک پیاده شدیم..

همینکه پیاده شدیم

خاله صنم ذوق زده گفت : راستی محمود هم اومده اونم یه دختر خوشگل داره

بابا قمبر و مامان گلی با شنیدن این حرف خنده از رو لباشون محو‌ شد

 

از محمود قبل اینکه بیایم شنیده بودم

اما نمی دونستم چکار کرده..

بابا قمبر و مامان گلی نگاهی بهم انداختن…

معنی نگاهشون طوری بود که هرکسی شک می کرد

تا اینکه خاله صنم دل از رو برد و

گفت :

چیزی شده!!.

چرا شما دوتا اینطوری نگاه می کنید!؟.

 

مامان گلی خندید..

 

-ه‌.هیچی فقط شک زده شدیم دلمون برای محمود تنگ شده بود

بریم قمبر هوا سرده بچه ها سرما می خورم..

بابا قمبر باشه ای گفت…

 

****

 

امیرسالار

 

تموم رعیت مرد برای رفتن به مخفی گاه ابراهیم جلوی در عمارت منتظر بودن..

از همه خداحافظی کرده بودم

 

بی تاب تر از همه مامان و مریم بودن..

مامان خودش رو کشید جلو

زل زد تو چشم هام..

دستی روی گونم گذاشت

نگرانی توی چشم هاش موج می زد

 

-قول بده قول بده که مواظب خودت باشی.

قول بده اتفاقی برات نیوفته..

از این همه نگرانی شاید غرق لذت شدم..

 

 

 

خودم رو کشیدم جلو و دستی روی موهاش کشیدم..

-چشم مامان…چشممم

مامان لبخند عمیقی زد منو به خودش فشار داد

چشم هام بسته شد

پیشونیش رو بوسیدم و خودم رو کشیدم عقب..

 

مریم هم با چشم های نگران بهم خیره شده بود

از اون هم خداحافظی کردم

و بابا اقاجون از عمارت زدیم بیرون..

همینکه از عمارت زدیم بیرون

نگاهی به اطراف انداختم..

 

کل عمارت رو پیر و جوون مرد رعیت گرفته.

همه برای بر گردوندن بچه یا برادراشون بسیج شده بودن

لبخند عمیقی زدم با وجود این جعیت شکستی در کار نبود.

رو به اقا جون با سر اشاره کردم و گفتم : بریم

اقا جون هم باشه ای گفت..

بعد باهم سوار ماشین شدیم..

 

****

 

ابراهیم

 

پای تی وی نشسته بودم داشتم به صفحه ی تلویزیون نگاه می کردم..

اوضاع مملکت از دست خارج شده بود

پوفی کشیدم

 

کمی شراب برای خودم ریختم..

و بعد لیوان رو سر کشیدم..

همینطور داشتم شراب می خوردم که صدایی به گوشم رسید..

 

صدای کمیل بود که با هل داشت صدام می زد

 

-اقا اقاااا

چون یهویی صدام زد اب پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه زدن..

 

با غیض برگشتم سمت کمیل

با چشم های پر از غضب گفتم : چیه!؟؟

برای چی داری داد میزنی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x