رمان وارث دل پارت ۵۸

4.2
(21)

 

 

 

مامان گل بانو اومد کنارمون با خنده نگاهی بهمون کرد

و لب زد : چی شده که جمعتون جمعه خانما…

چی دارین می گید!؟

 

نگاه زاری به مامان گلی کردم

با دیدن لبخند از رو لباش محو شد

با حالت زاری بهم زل زده بود..

 

-چی شده ماهرخ!؟؟ چرا رنگ به رو نداری!!؟

بعد اون قلب درد یهویی

حوصله ی خاله صنم رو نداشتم

که حرف بزنم باهاش..

خاله صنم پشت چشمی برای مامان نازک کرد..

 

-هیچی داشتم این دختر خانمت رو نصیحت می کردم

مامان گلی نیم نگاهی ‌‌..بهمون انداخت…

با ابرو های بالا رفته گفت :

چه نصحیتی!!.

خاله گلی اشاره ای به بچه ها کرد..

 

-نصحیتم این بود که زنگ بزنه به شوهرش تا هر چه سریع تر برای این بچه ها

شناسنامه بگیرید

اینطوری که درست نیست چند هفته گذشته..

مامان گلی اول مکثی کرد

فهمیدم عصبی شده یه خصلت بد خاله گلی این

بود که فضول و رو مخ می رفت..

نفس عمیقی کشیدم..

حالم خراب بود..

 

-حالا چه عجلیه پدرشون نه فرار میکنه

نه شناسنامه براشون می گیریم..

درد خاله

چیز دیگه ای بود

می خواست سر از کارها در بیاره..

می خواست بدونه شوهر من کیه

پدر این‌بچه ها کیه..

 

خاله با اخم ریزی کرد گقت :

بابا می خوام شوهرش رو ببینم

این چطور شوهری بوده..

که توی این چند ماه به احوال از این دختر

نپرسید..

فکر نکنید حواسم نیست ها

حواسم به همه چیز هست

بابای این بچه ها کجاست!!؟

چرا اثری ازش نیست!!؟

بگید منم بدونم..

حرصی گفتم :خاله الان من بگم شما راحت میشید!!؟

خاله برگشت سمت من

سرش رو بالا و پایین کرد و گفت :

اره بگو ببینم چیه..

 

نفس عمیقی کشیدم و بعد شروع کردم به حرف زدن..

 

-شوهر من اینجا نیست خاله

مامان گلی برام چشم ابرو می اومد که نگم

 

 

اما نمیشد ساکت موند

باید می گفتم تا از این همه حرف خلاص شم

خلاص شم و هیچی نگم..

خاله صنم با ابروهای بالا رفته گفت :

کجاست شوهرت!!؟

 

لبخند تلخی زدم و گفتم : می خوای بدونید!!؟

تک ابرویی بالا داد و گفت : اره کنجکاوم که بدونم..

باشه ای گفتم مامان گلی سری برام

تکون داد که نگو

اما نمیشد باید می گفتم..با نفس عمیق شده لب زدم :

شوهر من ارباب زاده اش..

 

خاله صنم شکه شده بهم خیره شد

 

زیر لب تکرار کرد..

 

-ارباب زاده!!؟

-اره ارباب زاده من صیغه اش شدم تا براش

وارث بیارم اما شرایط طوری شد

که نشد تحمل کنم وقتی شکمم چند ماهه بود

فرار کردم و با عمو قمبر برخورد کردم

اون بهم کمک کردم

الانم اومدم اینجا پیش شمام.

خاله ناباور شد.

 

نگاهی به مامان گلی کرد رو به مامان گلی

با انگشت اشاره کرد سمتم

 

-گلی این دختر داره چی میگه حرف هاش درسته!!؟

مامان گلی با مکث سری تکون داد

 

-اره بخاطر همین اومدیم شهر

نمی خواستم ماهرخ هم مثل پری من بشه

اخمی کرد و گفت :

اسلان!!؟

ماهرخ هم زن اسلان بوده!!.

مامان گلی با اه عمیقی گفت : نه ارباب یه روستای دیگه…

اما بخاطر اسلان اومدیم اینجا چون

شنیدیم

داره دنبال ماهرخ می گرده..

-وا برا چی دنبال ماهرخ می گرده…

 

من به جا مامان گلی جواب دادم..

 

-چون شوهرم اومده پیش اسلان

و دنبال من می گشتن

اگه می موندم

پیدام می کردن

خاله صنم اهی از گلوش خارج شد..

 

-اسلان که خونه ی منو می دونه نمی یاد اینجا!!؟

بیاد اینجا چی!!.

مامان گلی با اخم گفت : ما که خونه داریم

بعد اومد هم

میگی از ما خبر نداری

زبون گوشتی به همه راهی می گرده

 

 

-…بخوای بگی از ما خبر نداری می تونی مگه اینکه بخوای

خبر از ما به اسلان بدی

خاله صنم چنگی به گونه اش زد

 

-وا چرا باید این کار رو انجام بدم!!؟

دیوونه شدی گل بانو!؟

اسلان پری رو کرد زیر خاک بس نبود

حالا..

نوبت این دختر شده!!؟

خاله داشت چاپلوسانه حرف می زد

نمی دونم چرا

حس خوبی نداشتم

به اینکه خاله اینطوری حرف می زد

یا اینکه الکی خودم رو حساس کردم..

 

سرم رو به علامت اره تکون دادم و گفتم :

خاله میشه تموم کنید.من به گذشته بر می گردم

حالم بد میشه فکر اون زمان

خیلی منو عصبی میکنه…اشک همینطور داشت می اومد

مامان گلی فهمید بهم اشاره کرد که گریه نکنم

منم سریع سرم رو پایین انداختم ‌.

مامان گلی با حرص دست خاله رو گرفت و کشید..

 

-پاشو صنم بریم اش درست کنیم پاشو..

ماهرخ هم حالش بهتر شه و استراحت کنه

پاشو صنم ….

خاله صنم رو بزور از جاش بلند کرد و کشون کشون

دنبال خودش کشید

خوشحال بودم از اینکه مامان گلی

خاله صنم رو برد

خاله صنم تازگی ها یه جورایی شده بود

و حالا هم داشت حقیقت رو فهمیده بود

می ترسیدم کاری انجام بده ‌..

پوفی کشیدم

این فکرا رو هرچی می کردم خودم رو اذیت می کردم

پس بی خیالش شدم‌

نفس عمیقی کشیدم…بهتر بود به کارام می رسیدم …خم شدم شروع کردم به چک بچه ها تا ببینم خراب کردن یانه..

 

****

 

کتایون با تیری که توی سرش پیچید

چشم هاش رو اروم باز کرد

نگاهی به اطراف انداخت

پلک عمیقی زد درک نمی کرد چه اتفاق افتاده

چیزی یادش نمی اورد

 

با تیر دیگه ای که سرش کشید ناله ای سر داد

از این ناله خدیجه که

سرش رو از خستگی روی تخت گذاشته بود

و به خواب کوتاهی فرو رفته بود

سرش رو بلند کرد ‌..

با دیدن چشم های باز کتایون هوشیار شد

 

 

تکونی خورد و با نگرانی گفت :حالت خوبه کتایون!؟؟

کتایون پلک نیم خسته ای زد و گفت :

اب اب..

گلوش خشک شده بود..

خدیجه بغض کرد باشه ای گفت و از جاش بلندشد

 

رفت سمت عسلی که‌اونجا بود

پارچ اب رو برداشت و برای کتایون اب ریخت..

کتایون قلبش بد تو سینه می زد

انگار اتفاق بدی افتاده بود

اب دهنش رو قورت داد…تیری توی قلبش کشید

خدیجه بالا سرش ایستاد دستی

گذاشت زیر سرش و کمکش کرد اب بخوره

کمی اب خورد همه چیز یادش اومد ‌همه چی عین فیلم از جلوی چشم هاش رد..

 

علی اکبر و خبری که اورده بود‌.

بد شدن حالش.

این صحنه ها باعث شد اب بپره توی گلوش‌.

و باعث بشه سرفه کنه..

شروع کرد به سرفه زدن…

خدیجه لیوان رو کنار گذاشت روی میز

با چشم های

از حدقه در اومده به کتایون خیره شد.

 

کتایون اونقدر سرفه زد تا اینکه اشک از چشم هاش

سرازیر شد‌..

چند دقیقه بعد خوب شد خدیجه نمی دونست چه کاری انجام بده..

تا اینکه خوب شد

کتایون ‌..

دوباره با صدای گرفته ای دستش رو دراز کرد

و گفت : اب می…خوام‌…اب…

خدیجه دوباره همون لیوان رو نزدیک برد

این دفعه با دقت بهش ای داد

کتایون کل اب رو خورد..

 

از حرص از درد هرچی بود چندان خوب نبود‌‌‌‌..

اشک هاش دوباره اومد

خدیجه با نفسی عمیق شده گفت :

حالت خوبه کتایون!؟؟

کتایون نگاه اشکیش رو به خدیجه دوخت

خوب به نظر می رسید!؟.

 

-امیر سالار…پسرم…

خدیجه حس ترحم بهش دست داد دست

کتایون رو گرفت

عمیق به خودش فشار داد و گفت :

گریه نکن

کتایون مطمئن باش امیر سالار حالش خوبه…

-اگه…خوبه…پسرم بیاد چرا نیست…

من ‌پسرم رومیخوام…

پسرم…امیرسالارم مرد خونه ام

دستم بشکنه اون حروم زاده رو نیارم اینجا…تقصیر خودم بود..

همش تقصیر خودم بود…

خودم بود..

 

کتایون حالت هیجانی به خودش گرفته بود

و با داد خودش رو سرزنش می کرد..

 

****

 

علی اکبر چیزی به مریم هنوز نگفته بود..

می ترسید

مریم براش اتفاقی بیوفته..

هنوز کامل خوب نشده بود بااین حال هلنا فهمیده بود

و داشت برای پدرش گریه می کرد..صداش هم بلند بود…

 

علی اکبر پوفی کشید دستی

دستش رو توی موهاش کشید

خودش حالش خوب نبود

حالا گریه این دختر داشت حالش رو بدتر می کرد

شرمنده تر می کرد

 

 

 

رفت و هلنا رو کشید توی بغلش

دستی روی سرش

کشید و گفت :

اروم باش دخترم چرا گریه میکنی!؟؟

هلنا پیراهن پدر برزگش رو چنگی زد

و عمیق به خودش فشارداد.

 

با صدای گرفته ای گفت : بابام..

بابام رو می خوام..

حرف می زد و می گفت…

قلب علی اکبر خان رو بیشتر فشرده می کرد..

خودش هم حالش خوب نبود..

 

-می یاد بابات هم می یاد..

اما ایا واقعا ایا می اومد!؟؟

اشک از چشم هاش همینطور می اومد…

علی اکبر هم همینطور گریه می کرد..

 

سر هلنا رو بوسید با صدای خفه ای گفت :

هیس…قول می دم بابات بیاد

فقط به مادرت چیزی نگو

اون حالش خوب نیست نمی خوام اتفاقی برای اون بیوفته..

 

صدای مریم اومد بااین صدا چشم هاش رو گذاشت

روی هم..

توی دلش گفت ” شانس بدتر از این!؟؟”

 

-چی شده باباااا!؟؟ چیو به من نگه..

هلنا رو ول داد..

قبل اینکه برگرده

نگاه پر حرفی به هلنا کرد یعنی چیزی

نگه..

هلنا هم لباش رو بهم فشرد

مریم ویلچرش رو بیشتر فرستاد جلو..

پدرش با چشم های غمگین شده

به مریم زل زد

داشت فکر می کرد به زندگی دخترش

چقدر این یک سالو خوردی گذشت

پیچو تاب داشت..

 

مریم نگاهی به صورت

سرخ شده ی هلنا نگرانی اش بیشتر میشد

چشم هاش رو گذاشت روی هم

کسی جوابش رو نمی داد..

 

-بابا بگو چی شده!؟؟ چرا هلنا گریه کرده!!؟

من چیو نباید بدونم

برای امیر سالار اتفاقی افتاده!؟؟

پدرش هل شد

تند سرش رو تکون داد و گفت :نه نه..

هیچی نشده…

نگاهی به کل خونه انداخت مریم

فهمید پدرش داره دروغ میگه..

 

امیرسالار نبود..

 

-پس…پس امیرسالار کجاست!؟؟

چرا نیست!؟.

علی اکبر خان لب هاش از هم باز شد..

چی می گفت!!؟

می گفت امیر سالار تیر خورده!!

می گفت افتاده توی رودخونه!

چی می گفت

بغض نذاشت ادامه بده

چشم هاش رو گذاشت روی هم و فشار داد..

 

مریم

با داد گفت : چی شده چرا حرف نمی زنید ؟؟

امیر سالارم کجاست!؟؟

 

 

علی اکبر خان رفت سمت مریم شونه هاش رو گرفت

و‌اروم فشار داد با چشم زوم شده گفت :

اروم باش دخترم

چرا این همه هیجان به خودت وارد میکنی اخه!!

اروم باش دختر‌‌…هیچی نشده فقط…

داشت ادامه می داد که مریم یهو خودش رو سمت جلو پرتاب کرد

 

ویلچر به بالا کشیده شد…

و خودش خواست بخوره زمین اما علی اکبر

سریع مریم رو گرفت..نذاشت بیوفته….

علی اکبر نفس توی سینه اس حبس شد

با چشم های گرد شده

گفت :

داری چکار میکنی مریم.‌.چرا خودت رو پرت کردی روی زمین!!؟

مریم

با چشم های اشکی گفت : ولم کننن..

ولم کننن ولم کن برم دنبال امیر سالار

خودم رو می کشم روی زمین..

تا پیداش کنم

چه بلایی سرامیر سالار من اومده!!!

امیر سالار من کجاستتت!!؟…چرا اثری ازش نیست!!؟

بگید کجاست چه بلایی سرش اومده..

گریه می کرد

تقلا می کرد تا خودش‌رو از بغل پدرش بکشه بیرون

و پاهای فلجش رو تکون بده و بره دنبال یارش اما نمی تونست ‌‌..

نمی شد..

لعنت به این فلجی‌.

لعنت به این فلجی.

 

صداش رو انداخت پس کلش و از ته دل شروع کرد…به جیغ زدن…

جیغ های عاشقانه ای برای

کسی که

نمی دونست کجاست و چه بلایی سرش اومده..

 

****

 

ماهرخ

 

شب از نیمه گذشته بود

همه خواب بودن منم خواب نمی رفتم.

این چند روزه اصلا

خواب و خوراک نداشتم حس می کردم

اتفاق بدی افتاده اما چی بود نمی دونستم…

 

نگاهی به هلال ماه انداختم…پیش خودم گفتم..

یعنی ممکنه

امیر سالارهم به این

ماه نگاه کنه!!؟

 

 

قلبم تیری کشید دستی دوباره روی قلبم گذاشتم

این چند روز همیشه به امیر سالار

فکر می کردم

هرچی ام فکر می کردم قلبم

تیر می کشید..

 

نمی دونستم چی شده هر چی بود امیدوار بودم

که حالش خوب شه‌..

حالم خوب نبود چشم هام رو‌گذاشتم روی هم

و فشار دادم…

اشک هام اومد دلم تنگ شده بود برای امیرسالارم

باورم نمیشد نزدیک یک سال گذشت

و‌من الان فرسخ ها

دورتر از امیر سالارم بودم

 

سه تا یادگاری از خودش برام نگه داشت

سه تا بچه که نمی دونم

چطوری بدون پدری که ازدستش فرار کردم

بهش هویت بدم..

چطوری بزرگشون کنم بدون پدر میشد!؟؟

الان داشتم به کاری که کرده بودم فکر می کردم

چقدر کار من بد بود

به بعد فرار فکر نکرده بودم به اینکه بدون پدر و مرد چطوری

لبام رو بهم فشردم و شروع کردم به نفس کشیدن…

 

اهی عمیق کشیدم و اروم شروع کردم

به قدم زدن

هنوز خوابم نمی اومد

می خواستم راه برم و فکر کنم

و همین کار رو هم کردم

 

****

 

راوی

 

پرستار در حال چک کردن امیر سالار بود

داشت چیزی یاد داشت می کرد

که یهو دید

صدایی از دستگاه بلند شد

برگشت سمت دستگاه با دیدن خط،صاف

چشم هاش گرد شد ‌.

 

هرچی به دستش بود افتاد روی زمین

زیر لب گفت :

دکتر…دکتر…

سمت صدا رفت و‌بعد صداش بلند تر شد..

در رو با هل باز کرد

و وارد راهرو شد با همون هیجان

پرسنل رو

صدا زد

خیلی زود سر و کله ی پرسنل بیمارستان

پیدا شد وارد اتاقی که

 

امیر سالار بستری شد بعد دستگاه شک رو اوردن

دکتر شروع کرد به شک دادن

ارش باتعجب از جاش بلند شد

چه اتفاقی افتاده بود!!؟

 

رفت سمت پنجره با دیدن اینکه

 

دور امیر سالار جمع شدن نفسش رفت…

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x