رمان وارث دل پارت ۶۱

3.9
(19)

 

 

 

به عنوان نه تکون داد…

-چی نه!؟ خوب نشده!؟ پس چطوری راه افتاده

تازه حرف هم زد..

روش رو کرد سمت من و با هیجان گفت : حرف بزن کیان دکتر بفهمه..

 

اینکه یادم نمی اومد کی ام به اندازه کافی من برام بس بود

حوصله ی این پسره رو هم نداشتم

چشم هام رو گذاشتم روی هم و گفتم : چرا من چیزی یادم نمی یاد!؟.

 

این دفعه دکتر به حرف اومد با چشم های ناراحت شده گفت : چون حافظه ات رو از دست دادی

حالا نمی دونم کی حافظه ات رو بدست بیاری..

یک هفته…یک ماه…یک سال و یا شایدم برای همیشه..

این به خودت بستگی داره که ذهنت یاری کنه‌.

 

از حرف هاش اه عمیقی کشیدم و سرم رو پایین انداختم…

-من که نمی دونم ولی امیدوارم که زود یادم بیاد

سردر گمم..

دکتره دست اشاره ای به پسره ای که خیلی هیجان زاده بود کرد و گفت : داداشت کمکت می کنه نترس..

این همه مدت پیشت بوده بقیش رو هم می تونه..

برادر!؟

 

برگشتم سمتش با حالت سوالی بهش نگاه کردم..

-تو داداش منی!!

نگاه خیره ای بهم انداخت دکتر هم بهش خیره بود..

نفسی ول داد و گفت : اره من داداشتم…همه چیز رو برات تعریف می کنم ‌.

تو استراحت کن..

باشه ای گفتم بعد با دکتر رفتن بیرون

منم هرچی فکر کردم

دیدم چیزی یادم نمی یاد اجبارا گرفتم خوابیدم‌.

 

**

 

ارش

 

بابا نگاهی بهم انداخت با لبخند مرموز شده گفت : می دونی گنج پیدا کردی!؟؟

منظورش رو نفهمیدم با حالت گیجی گفتم : چی

گنج چی پیدا کردم!!؟

 

با ابرو اشاره ای به کیان که به روبه رو خیره شده بود کرد..

-این پسره گنجه پسرم گنج..

حتما هستن کسایی که دنبالش باشن

ببین چطوری ایستاده از فیگوری که گرفته باید فهمید که از اون پولداراس

 

 

 

اخم غلیظی کردم برگشتم سمت بابا

دستی به

کمر زدم با تک ابروی بالا رفته گفتم : منظورت رو نمی فهمم بابا

یعنی چی پولداره!؟؟

خندید…

دستی به سبیل زمختش زد..

 

-پولدار نمی دونی یعنی چی!؟؟

یعنی کسی که لباس های فاخر و عیون می پوشه

غذاش همیشه پلو و موسماس مثل ما اهل بیل و کلنگ و ابن اشغال پاشغالا نیست..

این پسر حتی بیل به دست گرفتن رو یاد نداشت

اما خوب می تونست تفنگ بگیره..

دارم به یه چیز

شک می کنم…خبرا رو شنیدی!؟.

خبرهایی که از روستای بالا به گوشم رسیده بود

رو فهمیده بودم…

ولی اصلا نمی خواستم به روی خودم بیارم..

 

پام رو گذاشتم لب بیل و با تموم قدرت بیل رو

فشار دادم توی خاک…

خاک رو فرستادم بیرون جوابی به بابا ندادم..

بابا عصبی شد…

 

-باتوام پسر چرا جواب نمی دی!؟؟

دندونام رو گذاشتم روی هم..

دیگه نمی دونستم باید چکار کنم..

 

-بابا چی می خوای بگی!؟؟ اره جواب رو بگم

خبرا رو دارم خان روستای بالا..

گم شده…

گمو گور شده ‌..ولی کیان اگه همون خان بالا هم باشه

من تسلیم اسلان صد تا مثل اون نمی کنم..

می دونی چرا!؟؟ چون جونش در خطره…

 

بابا اخمش غلیظ تر شد..

 

-جون مادرت مهم تره به پول برای عمل نیاز داریم

من که نمی گم تحویل اسلان بدیم تحویل خانواده اش بدیم

اونام یه پول بدن من زنم رو عمل کنم

گناه داره

این‌همه درد کشید..

 

بابا رو می شناختم اونقدرا دلسوز مامان نبود اینا

همه فیلمش بود…

دهن کجی بهش کردم …

-مامان این همه برات مهم شده بابا!..

از کی!!.

میشه بگی ؟؟؟

مامان چند ساله میگه مریضم مریضم تو بعد چند سال امسال بردیش دکتر

حالا چون کیان پیدا شده

به فکر اینی چه عملش کنی

چه یهو مهربون شدی بابا…

 

بابا عصبی شد بیل چه رو انداخت روی زمین

خودش رو کشید جلو ویقه ی منو چنگ زد

با دندون های رو هم ساییده شده گفت :

ببین اینجا رو ارش با من یکی به دو نکن..

همینکه که گفتم..

با من راه می یای این پسره رو می بریم پیش خانواده اش اونا هم به ما پول می دن

وگرنه اینجا رو به اتیش می کشم

اسلان رو خبر می کنم

 

 

حرصی شدم منم عین بابایقه اش رو چنگ زدم

از بابا هیچی بهم نرسیده بود بدی بدبختی…از بچگی فقط باهاش سرجنگ داشتم

هی فقط باهم می جنگیدیم…

مامان رو اذیت می کرد منو‌اذیت می کرد..

 

کل خانواده رو بخاطر این کارهاش نابود کرده بود..

الانم داشت منو نابود می کرد.. خواهر بیچارم بخاطر این خودکشی کرده بود..

 

-ببین بابا اعصاب منو خورد نکن..

اینقدر رو مخ من نرو..

چند سال گذشت تا شدم این تا شدی

تو اصلا چرا عوض نمیشی

ادما عمرشون می گذره ادم میشن تو هرچی توی لجن فرو بری بابا..

واقعا درک نمی کنم داری چکار می کنی!

داری چکار می کنی بابا!؟؟

بس نیست هرچی از دیگران استفاده کردی برای بالا کشیدن

خودت!!؟

بس نیست بابا!؟؟

بسه بخدا بابا بسه تورو خدا ول کن..

 

اشک هام با شدت می اومد سخت بود یه مرد

گریه می کرد..یه پسر از کارای باباش گریه می کرد..

با شدت بابا رو به عقب هل دادم و گفتم : ولم کن بابا..

این بار رو ول کن‌‌‌‌…بسه..

نمی ذارم به کیان اسیبی برسونی نمی ذارم…

شروع کرد خودش رو تکون دادن تا ولش کنم

اما ولش نمی کردم…

باید می فهمید این سری مثل اون سری ها نیست..

 

-یقه ام رو ول کن پسره ی احمق بخاطر یه

غریبه تو شاخ من وایسادی ؟؟؟

حرصی یقه اش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم

با چشم های قرمز شده لب زدم : بابا قشنگ منو ببین..

خوب نگام کن ‌..من رو حرفام جدی ام

این دفعه کاری انجام بدی

خرخره ات رو می گیرم و جوئم بابا..

قسم خوردم بهت رحم نمی کنم..

 

بابا خواست حرف بزنه که صدای کیان بلندشد..

 

-چخبره اینجا!؟؟

چرا یقه ی عمو رو گرفتی ارش ؟؟، ولش کن..

نگاه هشدار بار اخر رو به بابا کردم و به عقب پرتش کردم..

بابا چند قدم عقب شد و‌بعد خورد.روی زمین…

 

صدای داد کیان بلند شد : احمق این کارا چیه..

بعد سمت بابا پا تند کرد

کنارش نشست و بعد دستش رو گرفت..

-پاشو عمو پاشو..

کمکش کرد بابا روی پاش وایسه این مرد

اصلا لیاقت نداشت..

 

کیان با اخم و تشر گفت :چرا این کار رو کردی!؟

 

 

 

نیشخندی زدم کیان ساده و مهربون بود

بابا رو خوب نشناخته بود

که چجور جونوریه ‌‌….بابا نگاه عصبی بهم انداخت ‌‌.

دست کیان رو پس زد انگشت اشاره

ا‌ومد سمتم

با دندون های فشرده شده گفت : من کاری رو که گفتم انجام می دم

انجام ندادی به حرف من نبودی می رم پیش اسلان…

هنوز حرفش کامل تموم نشده بود که دستم مشت شد

بالا اومد که بزنم توی صورت نحثش که دستم رو کیان گرفت..

 

محکم دستم رو گرفت و پایین اورد

با داد توی صورتم گفت :خجالت بکش..

خجالت بکش پسره ی احمق کی روی پدرش دست بلند می کنه!!

دست منو پایین اورد و عمیق پیج داد

خواستم بمیرم ‌..

ناله ای سر دارم و چشم هام رو گذاشتم

روی هم ‌‌‌و از ته دل فشار دادم می خواستم بالا بیارم

حال منم بد میشد…قفسه ی ام از بغض بالا و پایین شد

خودم رو کشیدم جلو و با چشم های براق شده بهش زل زدم‌.

 

-اون لایق ترحم و محبت تو نیست اینو اینطور نبین

می خواد کارهایی کنه که تورو به دردسر بندازه..

کیان تعجب کرد نفهمید چی می گم سرش رو کج کرد

و گفت : چی می گی نمی فهمم!!؟

برای چی عمو باید دشمن من باشه و بهم ضربه بزنه!؟؟

اون که همیشه داره کمکم می کنه

حافظه ام رو بدست بیارم.

 

بابا دستی به لباسش زد و خودش رو بالا کشید..

-به حرف این توجه نکن پسرم

این پسر بی چشم روعه

من چکار تو دارم اخه اگه هم حرفی می زنم برای خودت

می گم…یه نش…

همینطور داشت ادامه می داد که با غیض دست

کیان رو گرفتم و دنبال سر خودم کشیدم..

 

نمی خواستم حرف های این عوضی رو بشنوه..

می فهمیدم اسمی از خانواده اش بیاره

حتی به دروغ هم چیز بهم می ریزه و ذهنش مشغول میشه..

 

****

 

کیان نگاه سردر گمی بهم انداخت می خواست

حرف بزنه اما من می پیچیپدونمش

می خواستم از اینجا ببرمش

این همه حس

مسئولیت پذیری نسبت به یه مرد که چند ماهه

شد برادرم…

داشتم…برگشتم سمتش یه لباس و شلوار پرت کردم سمتش..

توی هوا گرفت‌.

 

-بپوش بریم..

نگاه عمیقی بهم انداخت درک نمی کرد که چی دارم می گم ‌..

-جایی می خوایم بریم!!؟

زیر کانه حرف می زد…سرم رو به چپ و راست تکون دادم و‌گفتم : اره..

 

 

 

-اره می خوایم بریم یه جای خوب

دوست داری بری شهر!!؟از اینجا خسته نشدی!؟؟

بریم یه جای جدید تر..

 

نفسش رو بیرون داد و لبش رو زیر فرستاد

با دندون های ساییده گفت : من اینجا رو دوست دارم

چرا بخوای از اینجا بریم ؟مشکلی پیش اومده!؟؟

نکنه بخاطر بابات می خوای اینجا بریم!؟؟

 

زیپ ساک رو بستم و‌روی پا ایستادم

خودم رو کشیدم

سمتش با ابرو های تو هم رفته

گفتم : نه من برای حفظ جون تو دلرم از اینجا می رم

بیا بریم..

رفتم سمت در ولی کیان تکون نخورد

کلافه نگاهی بهش انداختم..

 

-می یایی یانه!؟

-برای چی باید برای من بریم یه جای دیگه!

تو چی می دونی ارش..

بااینکه حافظه اش رو از دست داده بود

اما خیلی سوال می پرسید رفتم سمتش..

بازوش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم.. بااون نگاه

عصبی م داخل چشم هاش زل زدم و گفتم : ببین منو

قشنگ درک کن که من چی می گم..

من هر کار می کنم برای خودته

اینجا برای تو امن نیست

تا بدست اوردن حافظه ات نباید

اینجا باشی فهمیدی!؟

چشم هاش رو گذاشت روی هم

و‌سرش رو به چپ و راست تکون داد..

 

-نه..

پوفی کشیدم رفتم سمتش دستش رو

گرفتم

و دنبال خودم بردم..

-بیا بریم ببینم بعدا بهت می گم

پسره..

فعلا وقت نداریم بعد کشون کشون دنبال خودم

کسیدمش…

 

*

 

ماهرخ

 

به لباس هایی که تن سه تاشون کرده بودم

نگاه کردم چقدر خوشگل بودن..

دلارام یه لباس عروسکی صورتی و پسرا هم دوتا لباس هم عین هم…

 

خیلی خوشگل بودن خم شدم سه تا بوس

از همه گیشون گرفتم

و بعد خودم رو عقب کشیدم

قرار بود بریم خونه خاله صنم داشت برای دخترش شهرزاد

خواستگار می اومد

 

 

 

مامان گل بانو اومد سمتم بازوم رو گرفت و بلندم کرد با هول گفت : زود باش دختر لباس بپوش بریم..

باشه ای گفتم و بعد از جام بلند شدم

دلارام رو بلند کردم

نگاه زاری به اون دوتا کردم اون دوتا رو چکار می کردم!؟؟

 

-مامان این دوتا ملوسک رو چه کنم

مامان چشم غره ای

برام رفت : یکی رو من می یارم یکی رو هم حاجی

نفس عمیقی کشیدم و باشه ای گفتم..

 

بابا و مامان هرکدوم یکی از بچه ها رو برداشتن

بعد حدود چند هفته از خونه می رفتیم بیرون

حالم بس خوب بود..

دلارام خواب رفته بود توی بغلم نگهش داشتم سرم رو پایین انداختم…

 

دلم باز هوای امیر سالار رو کرد

چقدر دلم براش تنگ شده بود سرم روبلند کردم

کاش فقط یبار دیگه می دیدمش

از این دوری

خسته شده بودم

از ته دل از خدا خواستم که اونو بهم برگردونه..

 

تا اینکه ماشین ایستاد

رسیده بودیم چقدر زود!؟. بابا کرایه رو حساب کرد

از ماشین پیاده شدیم

مامان گلی با خنده گفت : چقدر دور بودیم ‌باید با هواپیما می رسیدیم

داشت کنایه میزد…

فاصله ی خونه ی ما تا خونه ی خاله صنم زیاد نبود..

 

بابا قمبر با خنده زنگ در رو زد…

 

-امان از دست تو زن..

 

****

 

ارش

 

زدم روی ترمز مقابل خونه ای که اون روز با حاج قمبر اومده بودیم

شب بود ساعت ده شب خوب شد که دیر وقت نبود..

کیان نگاهی به خونه انداخت و گفت : اینجا کجاست!!.

 

با نفسی عمیق شده گفتم :اینجا خونه ی عموی منه نترس جای خوبیه

پیاده شو..

با گیجی باشه ای گفت و بعد دستگیره رو کشید و پیاده شد

 

گیج شده بود معلوم بود هرچی بود بهتر از این بود

که اونجا بمونیم ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم…

رفتم سمت کیان دستش رو گرفتم و کشیدم جلو..

-بیا پسر….بیا اینجا جای خوبیه

 

 

کیان هنوز صورتش سوالی بود بهش توجه ای نکردم

عادت می کرد…دستم رو جلو بردم و زنگ در زدم..

کیان برگشت سمتم دوباره با اخم گفت : اینجا کجاست ؟؟

 

چشم غره ای براش رفتم و گفتم : توام حرف ادمی زاد حالیت نیست ها می گم که اشناس نترس..

-کی برمی گردیم…

-ای بابا بذار برسیم می گم بهت…

همون موقع صدای کیه گفتن یه مرد اومد..

 

دقت که کردم فهمیدم عمو قمبره اب دهنم رو با صدا قورت دادم

-منم ارش عمو قمبر میشه در رو باز کنید

چند لحظه ای صدایی نیومد..

بعد یهو گفت : ارش تویی پسرم!؟.

-اره منم عمو

در رو باز کن که از…

خندید و بعد در رو زد در که باز شد..

در رو هل دادم

 

با سر اشاره کردم به داخل و گفتم : برو داخل…

کیان نفسی تازه کرد و بعد رفت داخل..

منم رفتم داخل و پشت سرش رو نگاه کردم..حالم چندان خوب نبود..

سرم رو انداختم پایین و نفس عمیقی کشیدم..

 

اروم سمت ساختمون قدم برداشتیم

یه لحظه کیان

از حرکت ایستاد دستی گذاشت روی قلبش

با تعجب برگشتم سمتش

 

دستش رو گذاشته روی قلبش و فشار می داد.

قرص های قلبش رویادم رفته بود

بهش بدم..

تند رفتم سمتش بازوش رو گرفتم و گفتم : قرص هات رو نخوردی!!؟

سرش رو به علامت منفی تکون داد

 

-نه..

-لعنتی زیر لب گفتم

دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم…کشون کشون دنبالم کشیدمش و بردمش سمت صندلی که اونجا بود…نشوندمش روی صندلی..

 

-صبر کن الان بهت قرص هات رو.میدم..

دست کردم داخل جیبم و قوطی قرقصش رو بیرون اوردم…

 

****

ماهرخ

 

بابا قمبر گوشی ایفون رو گذاشت

تعجب کرده بودیم

هممون این موقع شب کی بود!؟.

 

مامان ماهرخ سرش رو پایین انداخت

و‌لبش رو زیر گرفت و فشار داد

 

-کی بود حاجی خیر باشه ‌.

 

 

 

بابا قمبر نگاهی به کل جمعیت کرد دستی روی قفسه ی سینه اش

با احترام فشار داد و‌خم شد سمت پایین و گفت : ببخشید

مهمون برای من اومده…

 

تعجب کردم مگه بابا دوست اشنا داشت اینجا..

بابا اشاره ای به‌همه کرد و گفت : به صحبتتون برسید..

همه بااین حرف بابا تشکری کردن و بعد مشغول حرف زدن شدن.

 

مهرزاد و دلارام خواب بودن ولی مهرداد نااروم بود…

پوفی کشیدم با لحن کلافه ای گفتم : چرا نمی خوابی مامان!!

داری اذیتم می کنی بخواب دیگه..

مامان گلی داشت اروم بابا قمبر حرف می زد..

بقیه ام مشغول حرف زدن راجب

حرف زدن در مورد مسائل ازدواج بودن..

قفسه ی سینه ام بالا و پایین شد…شروع کردم به نفس کشیدن..

 

مهرداد رو چرخوندم تا اینکه رفتم نزدیک پنجره..

حیاط نسبتا روشن بود با لامپ هایی

که روی

حیاط بود..دوتا مرد توی حیاط دیدم….

یکیش جلوی اونی که نشسته بود رو گرفته بود..

نمی دونم چرا اما دلم می خواست چهره ی اونی که اونجا بود رو ببینم…

 

سرم رو از این ور و‌ اونور کردم هیچی

ندیدم..

ای بابایی زیر لب گفتم..

و‌خودم رو عقب کشیدم در همین حین..چشم

هام هم روی هم فشار دادم…

 

-لعنتی مزاحم…

صدای گریه ی مهرداد بلند شد ‌و منم مجبور شدم

که چشم بگیرم از حیاط و به اروم کردن

مهرداد برسم..

برگشتم مامان گلی روبه روم قرار گرفته بود با چشم های

گرد شده گفت : چی شده دخترم چرا این بچه ناارومه

با لحن زاری جواب دادم : نمی دونم مامان

خودمم خسته شدم..

 

مامان گلی دستش رو‌جلو اورد و گفت : بچه رو بده من…

مهرداد رو دادم دشتس…همون موق در باز شد..

نگاهم بالا اومد ارش از در

اومد داخل با دیدنش اخمی کردم..

 

اون اینجا چکار میکرد!؟؟

مردک فضول…همه با دیدنش از جاشون بلند شدن

الی بزرگترا…نفر بعدی بابا قمبر بود.

 

نفر سوم اما کی بود!؟ قلبم شروع کرد به تند زدن..

چه مرگش بود!؟؟

 

دستی گذاشتم روی قلبم و فشاردادم

در همون حین خودمم

کشیدم جلو ‌..

نفر سوم هم وارد خونه شد و دل من از جا کنده شد..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x