رمان وارث دل پارت ۶۲

4.2
(18)

 

 

 

دل من از کجا کنده شد باورم نمیشد

اون امیر سالار بود…من توی

تیر راس نگاهش بودم همینکه سرش رو بلند کرد

با من چشم تو چشم شد..

 

شدت شکم به حدی بود که نمی تونستم تکون بخورم…

فقط خیره به هم بودیم هر لحظه منتظر بودم که

سمتم حمله ور بشه و منو بگیره زیر

مشت و لگد…

اما برخلاف انتظاری که داشتم

سرش رو برگردوند…

 

و نگاه عادی به ارش کرد

انگارمنو نمی شناسه تعجب کرده بودم

هم از این واکنشش

هم اینکه اون این جا چکار می کرد.

واقعا برام

سوال بود : اون اینجا چکار می کرد‌..

چرا منو دید واکنش نشون

نداد!!؟

چرا چیزی نگفت!؟

 

مامان گلی نگاه عمیقی بهم انداخت و‌گفت :حالت خوب نیست!؟

چرا اینطوری نگاه می کنی ؟؟؟

چشم هام رو گذاشتم روی هم و از ته دل فشار دادم

اشک از چشم هام همینطور می اومد

باورم نمیشد

امیر سالار من اینجا بود!!

 

مامان گلی که دید من چیزی نمی گم

اومد نزدیکم

دستم رو گرفت و کشید…

-بیا ببینم دختر چرا اینطور بنده

خدا رو نگاه می کنی!؟

زشته..

 

لبام از هم باز شد…

-امی سالار مامان..

مامان با حالت گیجی گفت : چی!؟؟

دست اشاره ای

بهش کردم و گفتم : امیر سالار اینجا چیکار می کنه مامان!!؟

مامان با وحشت برگشت سمت

امیر سالار..

دست منو که دید سمتشه دستم رو پس زد‌.

 

-دختر بهش اشاره نکن دیوونه شدی!!.

چشم هاش رو گذاشت روی هم..

اشک از چشم هام

اومد..قلبم می خواست از جا کنده شه

امیر سالار اینجا

چکار می کنه!؟.

برای چی اومده بود اینجا مامان برای اینکه

کسی نفهمه

دست منو گرفت و دنبال خودش کشید..

در اتاق رو باز کرد و منو فرستاد داخل با تشر گفت : برو داخل ببینم…

 

خودش هم پشت سرم وارد شد

مهرداد عجیب اروم شده بود

انگار اون گریه

خبراومدن پدرش بود…مامان گلی با نگاه زوم شده لب زد : این مرد

شوهرت بود!!؟

سرم رو با اشک تکون دادم و گفتم : اره مامان

شوهر خودم رو می شناسم دیگه

 

 

مامان گلی مات مونده بود با چشم های

گرد شده

گفت : چی شده!؟

چرا اومده اینجا یعنی اومده تو رو

ببره!؟

سرم رو پایین انداختم دست هام

عین

بید می لرزید با دندون های ساییده گفتم: نمی دونم

مامان خیلی حالم بده…

بعد این همه مدت دیدمش برای چی

اومده اینجا

نگاهش غریبه بود

انگار نه انگار که من ماهرخم مامان ‌‌

خیلی نگرانم

اینم میشه خودش رو

زده باشه به نشناختن برای مهمونا..

 

مامان سرش رو پایین انداخت و لباش روکشید تو هم…

دست منو گرفت توی دست هاش

رو بالا اورد

و گفت : تو‌چقدر یخی دختر چرا اینطوری شدی!؟

 

سرم رو تکون دادم اشک هام اومد ‌.

نگران بچه هام بودم

اون اومده بود بچه هام رو ازم بگیره

با فین فین

گفتم : مامانی نگرانم

مامان اومد سمتم منو کشید توی بغلش..

دستی

روی سرم گذاشت

و فشار ارومی بهش اورد

 

-هیس دخترم اروم باش تو بچه شیر می دی

نباید نگران باشی

گریه کنی حالا که اون خودش رو به

نشناخت داده توام

طوری رفتار کن که اون رو‌ نمی شناسی..

اصلا

قلب من اینو درک می کرد!.

نااروم بود اینو درک نمی کرد چشم هام

رو گذاشتم

روی هم و با شدت روی

هم فشار دادم حالت تهوع بهم دست داده بود…

مامان منو نشوند روی زمین

مهرداد رو

گذاشت روی پاهام با اون چشم های زوم

شده اش

گفت : این بچه رو

بگیرشیر بده منم همین الان

برم بیرون ببینم چخبره می یام

سرم رو به عنوان باشه تکون دادم…

 

مامان گلی سرم رو بوسید و بعد از جاش بلندشد

و از اتاق رفت بیرون

 

 

****

 

 

کیان

 

 

نگاهی به همه جا انداختم قلبم بی قرار بود

نمی فهمیدم چخبره..

چرا این همه بی قرار. شده بود دردش

باخوردن

قرص تموم شده بود..

اما بازم بی قرار بود صدای ارش رو شنیدم

 

-حالت خوبه کیان!!

برگشتم سمتش و با حالت سوالی

بهم خیره شده بود…

-خوبم..

نگاهش به دستم که روی قلبم بود

کشیده شد‌..

 

با ابرو های تو هم رفته گفت : هنوز قلبت

درد می کنه!؟

سرم رو به چپ و راست تکون دادم

و گفتم : نه

 

 

 

 

-نه…فقط برام عجیبه که چرا قلبم بی قراره

دلیلش رو درک نمی کنم

ارش با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد

خودش رو کشید جلو..

دستی گذاشت روی بینیش

و گفت : یعنی چی نمی فهمم…

حتما همون درده که نمی تونی تشخیص بدی…

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم : نمی دونم

چطور توضیح بدم ولش کن ‌….

راستی اینجا کجاست!؟

اون پیرمرد کی بود!؟ خیلی مهربون به نظر

می رسید…توپر شروع کرد به خندیدن..

 

ههمه زیاد بود و صدای ما خیلی

پخش نمشد..

 

-عمو قمبر خیلی مهربونه انگاری اون منو بزرگ کرده

دوسش دارم زیادتر از همه

چشم هام رو تو حلقه چرخوندم نمی دونستم

چی به چیه ‌….و‌ما اصلا کجا هستیم..

خودم رو کشیدم جلو و با انگشت اشاره

سمتش گفتم : خوب حالا ما برای چی اومدیم اینجا..

مکثی کرد و گفت : نمی دونی!!؟

سرم رو تکون دادم و گفتم : نه

پوفی کشید و لب زد :برای نجات تو این کارو کردم..

تک ابرویی بالا انداختم نفهمیدم چی شد..

این نجات من چی بود

واقعا!؟

 

برامون پذیرایی اوردن و من دیگه چیزی نگفتم..

گذشت تا اینکه اون مهمون

ها عزم رفتن…

خونه تقریبا خالی شد و اون پیرمرد حاج قمبر

سر صحبت رو باهامون.باز کرد.

 

همینطور داشت حرف می زد

صدای یه زن

اومد داشت حاج قمبر رو صدا می زد..

 

-حاجی!!؟

حاجی سکوت کرد و بعد برگشت

نگاه سوالی به زنش

کرد و گفت : جانم خانم!!؟

-میشه یک لحظه بیای اینجا.

حس کردم که

داره یه طوری به من نگاه می کنه.

 

حاجی باشه ای گفت و از جاش

بلند شد ..

 

-ببخش پسرم الان می یام..

لبخند زدم و گفتم : خواهش می کنم

راحت باش پدر جان..

اونم به یه لبخند زدن اکتفا کرد

و عقب رفت

و با قدم های بلند شده رفت پیش

اون زن..

 

باهم وارد یه اتاق شدن..

با صدای خمیازه ی ارش به خودم اومدم ‌.

 

-ایییی داره خوابم می یاد.

 

نگاه چپه ای بهش کردم و مستقیم زدم پس کلش..

سرش سریع بلند شد و به خودش

جنبید با اون چشم های گرد شده

گفت : چرا می زنی!؟

-تو چرا خمیازه می کشی!؟؟

-وا خوب خوابم می یاد این شد دلیل!؟؟

 

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم : اره..

صدای یه زن اومد من نمی شناختمش…

-بفرما پسرم.

چایی داشت تعارف می کرد ولی انگار ارش خوب می شناخت از اون حرکات موزون دست برداشت..

خودش رو جمع و جور کرد و گفت : دستت درد نکنه

خاله صنم..

پس اسمش صنم بود…

خاله صنم لبخندی زد :نوش جون

 

اومد سمت من سینی چایی رو جلو روم گرفت

منم تشکری کردم و دستم رو جلو بردم ‌و چایی برداشتم

زیر لب گفتم : ممنونم

صدایی ازش نیومد سرم رو با تعجب بلند کردم

دیدم با چشم های ریز شده به من

خیره شده..

چی شده بود.!؟؟

 

-چیزی شده!!؟

یهو به خودش اومد و گفت : وای ببخشید حس کردم

شما خیلی شباهت خیلی به برادر مرحوم من می دین

خدا بیامرزه هرچی خاک اون باشه عمر باشه..

لبخند عمیقی زدم و گفتم : خواهش می کنم…

زنه با حالت عجیبی ازم فاصله گرفت..

 

منم با فکری درگیر نگاه ازش گرفتم

 

****

راوی

 

گل بانو ماجرا رو برای شوهرش تعریف کرده بود

حاج قمبر از شدت شک می خواست نفسش به شماره

بیوفته حالش اصلا خوب نبود.

 

ماهرخ از ترس خودش رو توی خودش جمع شده بود

داشت گریه می کرد اروم حاج قمبر نگاهی به ماهرخ

انداخت

با لب های فشرده شده گفت : گلی چی می گه دخترم راسته!!؟

 

ماهرخ با چشم های غمگین شده بهش نگاه کرد و گفت : اره ‌.

بابا ولی حس کردم منو نمی شناسه

خیلی عادی ازم

رو گرفته

خیلی عادی ازم نگاه گرفته بود انگار که منو نمی شناخت

نگاهش غریبه بود

اتفاقی فک کنم براش افتاده بود

اون غرور و صلابت قبل رو هم نداشت…یا اینکه داره فیلم بازی می کنه…

نمی دونم هرچی هست من دارم می ترسم بابا قمبر

از اینکه که بخواد بلایی سر من بیاره

و بچه هام رو بگیره

من تحمل ندارم…..

 

اشک از چشم هام همینطور می اومد

می خواستم

بمیرم دستی روی قفسه ی سینه ام و فشار دادم

امیر سالار یهویی چطوری اینجا پیداش شده بود

اشک پشت اشک همینطور می اومد..

 

بابا قمبر اومد سمتم

نگاهی بهم انداخت و گفت : چرا گریه می کنی دخترم

چیزی که نشده!! شوهرته حالا که فکر میکنم اومده خیلی ام خوب شده تو می تونستی سه تا بچه رو بزرگ کنی!!؟

نه پس باید خوشحال که اومده نباید ناراحت باشی

می ترسیدم یه ترس توی وجودم بود

ترس

روبه رو شدن با امیر سالار

 

****

امیرسالار

 

در اتاق باز شد سر من و ارش بالا اومد..

حاج قمبر زنش ویه زن جوون که یه بچه دستش بود

اومدن بیرون..با دیدن اون زن قلبم شروع کرد به کند زدن باورم نمیشد

چرا این شکلی شده بود!؟.

 

حاج قمبر بهم که رسید با چشم های ریز شده گفت : حالت خوبه پسرم!؟؟

ارش برگشت سمتم

تک ابرویی بالا انداخت و گفت :حالت خوب نیست!؟؟

-خوبم.

-پس چرا دستت رو گذاشتی روی قفسه ی سینه ات

نگاهی به قفسه ی سینه ام انداختم..

دستم روی قلبم بود

سریع دستم رو پایین کشیدم و گفتم : هیچی همینطوری گذاشتم

 

 

ارش چشم غزه ای برام رفت و با تشر گفت : توام منو اسکل کردی ها دستت سمت قلبت می ره منو هیجان می گیره میگم ایا برات چه اتفاقی افتاده یکم ادم باش شعور داشته باش..نگاه کجی بهم کرد و بعد سرش رو برگردوند…

 

منم نمی دونستم بخندم یا عصبی باشم ارش مثل دلقک بود صدای حاج قمبر بلند شده بود داشت می خندید بهش..خنده ای کردم..

باحال بود خودم رو کشیدم جلو و با چشم های براق شده بهش خیره شده بودم…

 

-تو چرا حرص می خوری پسر این بنده خدا که چیزی نگفت..فقط یه دست گذاشته بود روی قلبش حالا نمی خوای حرص بخوری…

حتما خوابتون می یاد اگه موافق باشید بریم خونه ی خودمون اونجا راحت ترین ماهرخ هم بچه هاش اینجا نااروم هستن شب..

 

ارش تک ابرویی بالا انداخت و گفت : بچه هاش!؟؟مگه چند تا بچه داره مهتاب خانم!!؟

 

رو پایین ماهرخ ماهرخ اسم اون دختره بود با اون بچه ی توی بغلش..

این اسم هم برام اشنا بود چشم هام رو گذاشتم روی هم اخ خدایا من امروز چم شده بود!!؟

 

حرصی از اینکه چیزی نمی فهمیدم سرم رو بلند کردم گوشه ی دیوار نشسته بود و سه تا بچه ام کنارش بودن..

اونم سرش رو بلند کرد و به من خیره شد..محو اون نگاه شده بودم من این نگاه رو کجا دیده بودم!؟؟

 

صدای حاج قمبر اومد : سه تا

 

****

راوی

 

اسلان نگاهی به فیض کرد با اون چشم های ریز شده گفت : اینایی که گفتی رو از کجا شنیدی فیض ؟

فیض سرش رو پایین انداخت و گفت : اقا توی روستا و روستاهای اطراف پیچیده و الان نزدیک چندین ماهه هیچ کس ارباب امیر رو ندیده پس خبر مردنش قطعیه..

 

اسلان دستی به ریشش زد و خودش رو کشید جلو توی فکر فرو رفته بود

باورش نمیشد این امیر مغرور مرده باشه..

امیری که هیچ وارثی نداشت یعنی الان روستاش رو بدون خان ول بود..

فرصت خوبی بود برای اسلان همیشه چشمش دنبال روستای امیر سالار بود..

 

سرش رو بالا اورد و نگاه عمیقی به فیض کرد بالبخند مرموزی گفت : توام داری به همون چیزی که من فکر می کنم فکر می کنی!؟

 

 

 

فیض لبخند عمیقی زد و گفت : بله اقا حالا که چند ماهه خبری ازش نیست پس مرده…باید برید خواستگاری دختربزرگش قبل اینکه خبر به خان های دیگه برسه و اقدامی کنن‌.

 

اسلان قهقه ای زد و گفت : اره راست می گی بهترین زمان همینه

به خدمه بگو بهترین وسایل رو برای یه خواستگاری مجلل اماده کنن دروغ خان زاده باید اشکار شه..

بعد نیشخپد مرموزی زد و لباش رو روی هم فشار داد…

 

فیض تعظیم کوتاهی کرد و چشمی گفت و اروم شروع کرد به حرکت کردن…

اسلان به رویاهایی که پیش خودش ساخته بود داشت فکر می کرد

رویا های خوب و وسوسه کننده داشت فکر می کرد…

 

خیلی زود همه چیز اماده شد و اسلان اماده ی رفتن شد

سرش رو بلند کرده بود و گام به گام حرکت می کرد ‌‌..

فیض هم دنبال سرش و خدم و حشر هم دنبال سرشون..

که هرکدوم یه سبد که بدستشون بود داشتن حرکت می کردن..

 

تا اینکه به عمارت امیرسالار رسیدم..

فیض از اسب اومد پایین و دستش تا بره در بزنه

دستش رو دراز کرد و شروع کرد به زنگ اف اف رو زدن…

 

****

 

سرگرد دختر اسیه رو گرفت بدست و نگاهی بهش. انداخت

با چشم های گرد شده به صورت زخم شده ی بچه نگاه کرد..

-چی شده چه بلایی سر این بچه اومده..

دکتر نفس عمیقی کشید : اسیه از نظر عقلی کلا دیوونه اس..ها..

کلا عقلش رو از دست داده من روز اول گفتم این بچه نباید پیش مادرش باشه اون توی رویای دیگه اس

اصلا توی این دنیا نیست…

اصلا نمی دونه بچه داره دارم می گم توی این دنیا نیست…

 

سرگرد اخم غلیظی کرد پریا بچه ی مظلومی بود

اما خودش دید که اسیه اسم این بچه رو انتخاب کرده پس نمی تونست بد باشه

 

 

 

پس نمیتونست بد باشه…

اخم هام رو کشید توی هم و گفت: نه آسیه حالش خوبه…

دکتر از این که این همه مدت هرچی به سرهنگ

میگفت کلمه نه سر زبونش بود اخمی کرد و گفت : سرهنگ چرا هرچی من میگم میگی نه!!؟

 

سرهنگ لباش رو گذاشت روی هم و گفت :

چون میدونم اون طوریش نیست فقط دارین اون رپ مریض جلوه میدین میگه آسیه حالش خوبه اسم دخترش رو خودش گذاشت پریا…

 

-این که یک اسم انتخاب کنه به معنی این نیست که سالمه از نظر عقلی کلاً مشکل داره یعنی این که عقلش رو از دست داده…

اگه سالم بود هیچ آسیبی به بچه اش نمی‌روسوند

 

سرهنگ جوابی برای این حرف دکتر نداشت پریا رو توی دستش فشرد و از جاش بلند شد…

 

– منم نمیزارم که شما به بهزیستی زنگ بزنید این بچه مادر داره و حتماً پدرم داره تا خوب شدن مادرش من نگهش میدارم…

دکتر دستی توی موهاش کشید و گفت :

من نمیتونم این کار را انجام بدم سرهنگ شما که بهتر از من قانون رو میدونید این بر خلاف قانون این بچه باید بره شیرخوارگاه…

از وقتی که به دنیا اومده شیر درست حسابی نخورده این بچه است در حال رشد باید تقویت بشه و شیر بخوره این طفل معصوم گناهی نداره

 

سرهنگ بازم اصرار کرد و در نهایت دکتر مجبور شد که قبول کنه

 

****

 

سرهنگ پریا رو توی دستاش فشرد و با چشمهای براق شده به این نعمت خدا نگاه کرد “واکنش نازنین چی بود” این رو توی فکرش گفت!!؟

 

بوسه ای روی پیشونی پریا گذاشت و آروم گفت امیدوارم که نازنین خوشحال بشه بعد دستش رو جلو برد و آروم زنگ در رو زد …

 

کمی بعد صدای نازنین ‏ آیفون.

 

– سلام خوش اومدی آقا

سرهنگ خندید و گفت :در رو باز کن خانوم زبون نریز دست منم بسته اس از پشت در نمیشه کاری انجام داد….

 

نازنین ریز ریز خندید و بعد در رو باز کرد “بفرمایید آقا”

سرهنگ در را باز کرد و وارد خونه شد حیات و بوی نم خاک این رو بهش فهموند که بازم نازنین حیاط رو شسته و گلها رو آب داد از اینکه خدا این فرشته زمینی رو بهش داده بود لبخند عمیقی زد رو کرد سمت آسمون و گفت:چاکریم خدا

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x