رمان وارث دل پارت۱۴۸

4.5
(13)

 

 

 

چشم هام رو نمی تونستم از اون تخت بردارم اصلا برام غیر قابل باور بود

اون ماهرخ بود که به این حال و روز افتاده بود!؟

من رفتم تا از ازش محافظت کنم اما الان چی شد!؟

چه بلایی سرش اومده بود!؟

 

سرم رو انداختم پایین نمی تونستم بهش نگاه کنم

این کار از من ساخته نبود ‌….قلبم عین چی توی سینه می کوبید

شوهرش دیگه پیداش نشد انگار حالش بد شده بود

اما من همچنان سراپا بودم

بابا با من چه کرده بود!؟ مگه چی خواسته بودم ازش!!

چیز زیادی ازش نمی خواستم فقط می خواستم که زندگی کنه

اصلا برای همین رفتم..

 

تخت از کنار من عبور کرد یک لحظه به خودم اومدم و تخت رو گرفتم

_صبر کن..

نگاه پرستار بهم افتاد ‌.

 

_بله چی شده اقا!!

_می تونم صورت این بیمار فوت شده رو ببینم..

_از بستگانشون بودین!!

_همکلاسیم بود..

_اهان بله چرا که نه

روپوش رو کنار زد و من دقیق باهاش رو به رو شدم ، باورم نمیشد….

 

خود خودش بود..

چهره ی رنگ پریده و مهتابیش…

لب هام رو گذاشتم روی هم دیگه و با بغض شروع کردم به گریه و زاری کردن….

 

پرستاره غمگین بهم نگاه کرد

سرش رو تکون داد و بعد دوباره روپوش سفید رو گذاشت و از جلوی چشمم دور شد…

 

****

 

با بی حسی وارد خونه شدم مست بودم…ساعت از دوی نصف شب هم گذشته بود

همینکه در باز شد کشون کشون شروع کردم به راه رفتن

مرده بود…

کسی من دوسش داشتم مرده بود و این بدترین چیزی بود که دیده بود..

لب هام رو به حالت خنده کش دادم و لبخند عمیقی زدم…

 

مامان اومد جلوم

با چشم های گرد شده بهم نگاه کرد

_پسرم!!

چی شده چه بلایی سرت اومده

خندیدم..

_بدبختی مامان..

بدبخت شدم عشقمممم مرد مامان..

عشقممم برای همیشه مرد..

خنده داره نه…من اومدم باتو که از اون محافظت کنم بعددددد عشقم مرد چه دنیای گهیه واقعا ‌..

 

 

مامان با غمگینی گفت : خواست خدا بوده پسرم

عمرش همینقدر بوده

دستم رو از دست مامان کشیدم بیرون

کارای احمقانه ی بابا رو به دست قسمت ربط می داد!!

 

با دندون هایی که به شدت روی هم دیگه ساییده شده بود

گفت : کارای احمقانه ی بابا رو به قسمت ربط نده مامان

اون ماهرخ رو کشت اون همیشه همین کار رو میکنه!!کسی رو که دوسش دارم ازم می گیره..

فقط به فکر خودش و اون قدرت کوفتیشه..

 

مامان لبش رو گاز گرفت ‌.

 

_پسرم اون تقصیری نداره تو از حقیقت خبر نداری!!

با عصبانیت دستی گذاشتم روی بینیم و گفتم : هیس مامان هیسسسس

ادامه نده مامان..

بسه دیگه مامان خسته شدم بسکه تو توضیح دادی منم قانع شدم

بابا حتی تورو هم از من گرفت حتی به تو هم رحم نکرد

ببین بابا من دارم بااینجور ادمی زندگی میکنم..

فکر چی می کنی مامان!!.

یادته تورو هم خیلی دوست داشتم ازم گرفت..

اون موقع ازش متنفر شدم الان هم همینطور تا سر حد مرگ ازش متنفرممم..

صدام رو بلند کردم

و با دندون هایی که روی هم ساییده شده بود گفتم : ازت متنفرمممم…

ازت متنفرمممم‌..

داد می زدم و این صدای داد مانند من به حدی بلند بود که پاهام شل شد و روی زمین افتادم..

 

 

*

ملیحه

 

 

نگاهی به رستم کردم با بغض بهش گفتم : همین رو می خواستی رستم!!

چقدر خود خواهی اخه اون برای اینکه این دختر سالم باشه اینجا رو ترک کرد

و بعد الان این بلا رو سرش اوردی

حاشا به تموم این کار هایی که کردی یعنی حاشا به مردونگی و پدر بودنت حاشا..

 

رستم برای اولین بار غمگین بود

برگشت سمتم

_من این کار رو نکردم..

_پس کی این کار رو کرده!؟ کی جز تو از این دختر بیچاره متنفر بوده!!

 

 

_پس کی این کار رو کرده ؟؟

کی جز تو از این دختر بیچاره متنفر بوده کی!!

_رزا..

کسی که این کار رو کرده رزا بوده ملیحه

حالا من گردن نگرفتم که اتفاقی نیوفته

ولی رزا این کار رو کرده بود

ازاین دختره نمی دونم برای چی کینه گرفته بود

و تقعیبش کرده بود که این اتفاق براش افتاد.

 

اصلا قصد اینو نداشته که مثلا بمیره نه اصلا..

وقت می خواسته طرف رو بترسونه که این بلا سرش اومده..

تصادف کرده و مرده من بااینکه از این دختره متنفر بودم هیچ وقت دلم نخواست که بلایی سرش بیاد

یعنی چون به سزار قول داده بودم این فکر رو کرده بودم

 

اما الان انگار تموم کاسه و‌کوزه ها قراره سر من شکسته بشه..

به چه جرمی!! به جرم خواستن و خواسته شدن!!

واقعا برای اینجور ادم ها متاسفم که اینجور فکرا می کنن..

 

سرش رو به چپ و راست تکون داد و‌خودش رو کشید جلو

این در حالی بود که بدترین اتفاقات ممکن بود که بیوفته..

_چرا جلوش رو نگرفتی تو می تونستی جلوش رو بگیری..

کلافه وار بهم نگاه کرد..

_خدایی دیگه چی دارم بگم!؟

سکوت کردم و دیگه چیزی نگفتم..

 

ملیحه هم به عنوان تاسف سرش رو تکون داد.

 

 

****

کوروش

 

وقتی جنازه ی دخترم رو دیدم که به راحتی خوابیده باورم نمیشد که این ماهرخ من باشه!!

چه بلایی سرش اومده بود

چه کار کرده بودن..

اخ قلبم!! قلبم می خواست از ریشه در بیاد..

خودم رو کشیدم جلو و با غمگینی بهش نگاه کردم.

 

اشک از چشم هام شروع کرد به اومدن..

باورم نمیشد تیکه ای از قلبم ازم جدا شده بود..

دستی گذاشتم روی صورتش و اروم شروع کردم به نوازش کردن..

با قلبی پر از درد گفتم : چه کار با خودت کردی مرحم قلبم!؟

چکار با خودت کردی تیکه ای از قلبم!؟

چکار با خودت کردی..

 

سرم رو انداختم پایین و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن..

_بیدار شو بابا..

بیدار شو دخترم مگه قرار نبود منو ول نکنی پس چی شد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
hadiseh.sahabi2000@gmail.com
1 سال قبل

چه غم انگیز

دلنیا
دلنیا
پاسخ به  حدیثه
1 سال قبل

😭😭

رحی
رحی
1 سال قبل

مگه اسم مامان سزار نفس نبود؟ 😐😐

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x