رمان ورطه دل پارت آخر

4
(9)

****

من به دلِ دیوونم یاد دادم، نترسه از تنهایی ●♪♫

من سی سال تنها بودم…

منو نترسون، از تنهایی!

تو منو دوسم نداشتی؛ آخر یه شب منو تنهام گذاشتی…

تو ناز کردی؛ من منت کشیدم برای آشتی! ●♪♫

من که جز تو کسی رو ندارم؛ ولی چرا تورم ندارم؟!

چه کاری با من نبودنت کرد؛ چی مونده از تو به جز یه سردرد؟

تو کردی بهم پشت؛ ببین دلم رو زد کشت…

غم تو بسه برای هفت پشت!

 

من وانمود کردم دردم نیومد! ●♪♫

اما درد پیرم کرد…

به چشماش چند روز خیرم کرد؛ بعد رفت تحقیرم کرد!

تو منو دوسم نداشتی؛ آخر یه شب منو تنهام گذاشتی…

تو ناز کردی؛ من منت کشیدم برای آشتی! ●♪♫

من که جز تو کسی رو ندارم؛ ولی چرا تورم ندارم؟!

چه کاری با من نبودنت کرد؛ چی مونده از تو به جز یه سردرد؟

تو کردی بهم پشت؛ ببین دلم رو زد کشت…

غم تو بسه برای هفت پشت! ●

ارغوان آرام نشسته حسان نیامده بود دسته گل برزگ در

عقب ماشین خودنمایی می کرد دوباره کیارش می

ایستد دم شیرینی فروشی مجلل جعبه به دست از آن

سمت خیابان می آید جعبه را بدست ارغوان می

دهد:بفرمائید…می رسند ماهلین و تیرداد زودتر رسیده

اند آریان وحورا هم هستندباربد شیطنت می کرد کیارش

نمی خواهد باشد ولی… ارغوان سر حرف را با مادر حلما

باز می کند کیارش اصلا حواسش نبود آنقدر که موقعی

که به خودش آمد داشتند به اتاق حلما می رفتند برای

حرف زدن روی تختش می نشیند بازهم یاد آیدا حلما به

طرفش می آید روی پاهایش می نشیند کیارش

باخودش فکر می کند نمی تواند کسی را جایگزین آیدا

کند حداقل فعلا بلند می شود بی توجه به صدا زدن

های ارغوان خانه را ترک می کند.کیارش نمی دانداین

چندمین باریست که این بزرگ راه را دور می زند فقط

می داند که نمی داندحرف های تازه سبحانی در ذهنش

مرور می شود”آقای توکلی اگه خودشون مایل به ادامه

زندگی نباشن تمام کارهای مابی فایدست من با

وکیلشون صحبت کردم حتی حاضر نیست شماره ای از

آیداخانم بده متاسفانه به درجه ای رسیدن که قید بچه

روزدن چه برسه به مهریشون “گوشی اش زنگ می

خورد  نمی خواهد پاسخ دهد ولی برمی دارد حسان

است:الو بله حاجی‌‌…باهر کلمه حسان انگار توانایی

نفس کشیدن ندارد همان موقع است که از ته دلش

خدارا صدامی زند…شاید هم داشت تقاص کارهای

گذشتهاش را پس می داد ولی در دلش دعا می کند

بلایی سر تنها یادگاری آیدا نیایدوارد بیمارستان که می

شود حال خودش را نمی فهمد نگار است طاها هم

همینطور حسان و ارغوان را می بیند واز همه تعجب

برانگیز تر مهناز بودنش… به طرف آنها می دود:حاجی

بچم بچم چی شد؟ارغوان با دستش چشمانش را می

پوشند شانه هایش می لرزد:حاجی حرف بزن جون به

لب شدم…حسان دستش روی شانه کیارش می زند:آروم

باش پسر…دکترا می گن احتمال مرگ مغزی وجود

داره…گوش های کیارش سوت می کشد نعره می کشد

می خواهد داخل اتاق دخترش شود داد می زند به زمین

و زمان بد وبیراه می گوید چند نگهبان از حراست

بیمارستان می آیند نمی توانند اورا مهارکنند….گلویش

زخم است روی حیاط بیمارستان نشسته دیگر اجازه

ورود کیارش را نمی دهند سیگارکاپیتان بلکش را آتش

می زند پک عمیق می زند که ازآن به سرفه می افتد

مهناز با گوشی اش حرف می زند از درب بیمارستان

بیرون می آید کیارش بلند می شود پشت سرش راه می

افتد در تاریکی به طرف نیمکت های سیمانی می

رود:الو…میکائیل…میکائیل را می شناخت برادر

مهناز…ادامه می دهد:می دونم آیداپیشته…لطفا لطفا

لج نکن بذارحرفمو بزنم به قول خودت من سرهیچ وپوچ

زندگیموبهم زدم بگو بگو آیدا اینکاروبازندگیش

نکنه…الان بچش روی تخت بیمارسته…مهناز به گریه

می افتد:الان اصلا وضعیت خوب نیست تروخدابهش

بگولج نکنه برگرده…آرام تر اضافه می کند:آیدا می دونم

می شنوی تواشتباهی که من باز زندگیم کردم

توبازندگیت نکن تو تو من نباش…صدای میکائیل را از

آن ور خط می شنود:آدرسو اشتباهی بهت دادن مهناز

آیدا ایرانه…احتمالا پیش لیلاست…مهناز شوکه می شود

گوشی را پائین می آورد بر می گردد کیارش را می بیند

کیارش پوزخند می زند آیدا از پیش او فرار کرده و به

ملکه تمام بدبختی هایش پناه برده؟زنعموش؟چرا

؟برسردوراهی مانده به دنبال آیدا برود یا پیش کودکش

بماند بدون آیدا نمی شد می شد؟می خواهد به طرف

ماشینش می رود که آستین لباسش توسط مهناز کشیده

می شود:نرو…آیدادخترمنه می شناسمش ممکنه کنارش

نبودم که قدکشید ولی اخلاقش انگار جوونیای خودمه

مکائیل بهش می رسونه…کیارش نمی داند به حرف های

مهناز گوش کند یانه…ارغوان بیرون می آید اشک هایش

روی گونه هایش روان است:کیارش…مهناز و حسان بی

صدا نشسته اند ارغوان طول وعرض راهروی بیمارستان

را طی می کند طاها ،نگاروماهلین ایستاده اند تیرداد به

دیوار تکیه داده وکیارش…کیارش روی زمین نشسته تازه

قدر بودک کودکش را دانست تازه فهمید ماانسان ها

تاموقعی که چیزی را داریم اورا نمی بینیم امان از وقتی

که از دستش بدهیم الان به نقطه ای رسیده بود که

هیچکار نمی شد انجام داد…کیارش:من امشب می

مونم شماها برید خونه…همه را راضی می کند ارغوان

تاکید می کند اورا بی خبر نگذارد وبیدار می ماند همه

که می روند کیارش تنها می ماند و فکر می کند به

سبحانی خبر می دهد که فردا باید خودشان تنها بروند و

او نمی آید چشمانش می سوزد از ساختمان بیمارستان

خارج می شود تا کتش را در ماشینش بگذارد آیدا نیامد

نه؟درب عقب را باز می کند کتش را آویزان می کند روی

صندلی عقب چشمش به کتاب قصه آتنا می افتد برمی

داردش نگاهش می کند به بینی اش نزدیک می کند بو

می کشدش ماشین سمند زرد رنگ درب بیمارستان می

ایستد کیارش فکرمی کند انگار کتاب بوی آتنا را گرفته

اشک به چشمانش نیش می زند کتاب را در دستش

تکان می دهد باید برای او امشب کتاب بخواند به طرف

ساختمان بیمارستان می رود به کانتر می رسد:می تونم

برم داخل اتاق دخترم؟می خوام باهاش حرف

بزنم…کتاب قصه را نشان می دهد پرستار لبخندی می

زند:خانمتون الان لباس هاشون رو عوض کردن رفتن

داخل…کلمه خانمتون در مغز کیارش اکو می شود

درست شنیده؟ کیارش:می تونم برم داخل؟پرستار با

نارضایتی سری تکان می دهد:یک نفر یک نفر نباید دور

بیمارشلوغ بشه…کیارش پرستار را راضی می کند لباس

هایش را عوض می کند ولباس های آبی به تن می کند

تا باچشم هایش نمی دید باور نمی کرد آرام وارد اتاق

می شود دستگاه بنت در دهان دخترکش است پشت به

اونشسته ودست آتنا را دردستش گرفته سرش را به آن

تکیه داده و می بوسد:دیگه هیچوقت تنهات نمی ذارم

مامانی…نگاهش برمی گردد روی کیارش می ماند

دستش را روی شکمش می گذار شاید با آمدن نفر

چهارم زندگیشان بهترشود…..

آروم میکنی حال بده منو؛ میدونی تو تکی آروم جون من…
چشام خیره به چشای تو میشه؛ عاشقت میشم تو نگات درمون من
خودت میدونی انقده میخوامت؛ هیچکی ندیدم رو دست من بخوادت!
زدم رو دسته عاشقای شهر؛ آروم جون من قلب من فدات هی!
بارون میزنه روی گونت؛ هر قطرش یه بهونس!
که مارو به سمت هم کشیده؛ فکر کنیم عاشقونس…
ولی این حس من نیست؛ که بگم آره عاشقتم!

آخه من دلی میخوامت؛ خودتم اینو میدونی من…
همه جوره پایه دلتم؛ وصله دل توام به من…
اینو بدون برات میمیرم؛ نه برای همه که نه
فقط برا تویی که وسط قلبم؛ قفلو زدی به من
عشق من تکی تو برام بمونی؛ همیشه برای من…
آروم میکنی حال بده منو میدونی؛ تو تکی آروم جون من!
چشام خیره به چشای تو میشه؛ عاشقت میشم تو نگات درمون من!
خودت میدونی انقده میخوامت؛ هیچکی ندیدم رو دست من بخوادت
زدم رو دسته عاشقای شهر آروم؛ جون من قلب من فدات

 

*پایان فصل اول*                                 ۱۴۰۱/۲/۲

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
fateme
fateme
1 سال قبل

عالی عزیزمم❤️❤️

Hasti
1 سال قبل

با اینکه از اول نخوندم ولی خیلی خیلی قشنگ بود
موفق باشی و سربلند🤩😘

آریانا
آریانا
1 سال قبل

مثل همیشه عالی و با یه پایان زیبا

Darya
1 سال قبل

رمان خیلی قشنگ و فوق العاده ایی بود
و از اونجایی که نوشتی پایان فصل اول یعنی ادامه داره امیدوارم ادامش به زیبایی این فصل بشه

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x