رمان ورطه دل پارت ۳۴

4
(4)

*۲۰۱۳-کیش-راوی*

آریان نفسش را کلافه بیرون می دهد برای حرفش مردد است

آیدا لبخندی می زند:آریان اگه اذیت می شی نگو هیچ اشکالی

نداره..آریان کلافه است:نه باید بهت بگم…نفسی عمیق می

کشد:من نمی تونم پدرشم…آیدا چند لحظه در شک حرف او

می ماند سرش را پایئن می اندازد:سردمه بریم؟آریان با عجز

می گوید:آیدا تروخدا حرف بزن توکه نمی خوای بری؟می

خوای به همه بگی؟آیدا…آیدا به طرف آریان برمی گردد آب

دهانش را قورت می دهدپدر نشدن آریان به معنی این بود که

اگر ازدواج می کردند اوهم مادر نمی شد:آریان بیا درموردش

دیگه حرف نزنیم…آریان سری تکان می دهد به طرف ماشین

می روند…آریان دم در خانه آیدا می ایستد:آیدا من..من می

تونم درمان بشم فقط…آیداسری تکان می دهد:شب خیر…وارد

خانه می شود سکوت خانه نشان از این می داد که پدر آیدا

نیامده به طرف اتاقش می رود درب اتاقش را که باز می کند

پایین در نامه ای می بیند انگارکسی از زیر در آن را داخل

فرستاده آیدابی حوصله آن را برمی دارد و روی میز تحریرش

می اندازد لباس هایش را عوض می کند پایین می رود تلفن

خانه را برمی دارد و به مینا زنگ می زند:الو..سلام عمه

کجایی؟میناصدایش از جای شلوغی می آید:سلام آیداجان

اومدم خرید…آیداناراحت باشه ای می گویدبعداز چندکلمه

قطع می کند به طرف آشپزخانه می رود تا چیزی بخورد

ساعت۱۱شب است  مینابرنگشته  ولی الوند آمده در اتاق کارش

مشغول های عقب افتاده شرکت است آیداراصدامی زند

آیدادرمی زند:بیاتو…آیدا داخل می شود:جانم باباکاری

داشتید؟الوند عینکش را برمی دارد:نه باباجان فقط خواستم

بهت بگم اگر این روزها لیلا اومد سراغت چیزی بهش

نگو..آیدا:طاهارفت ؟الوند سرش را بالا می گیرد و به چهره

آیدا که شباهت زیادی به مهنازداشت نگاه می کند:آره…کاری

که آریان با آیدا کرد کمر الوند را خم کردآیدا ناراحت به طرف

اتاقش می رود لباس های خوابش را می پوشد چراغ اتاقش را

خاموش می کند می خواهد به طرف تختش برود که در

تاریکی چیزی روی میزش می درخشد چراغ خواب را روشن

می کند همان نامه است با پاکتی به رنگ مورد علاقه آیدا

صورتی…پشت آن با خودکار اکلیلی نوشته شده بود:ارسالی از

عاشق دلشکسته….آیدا باکنجکاوی درب آن را باز می کند خط

به خطش را که با خودکار های رنگی نوشته شده بود می

خواند: آیدا…زیبا…دلم برایت تنگ می شود از بچگی اینگونه

خداحافظی هارا دوست نداشتم مرگ من آن روزی بود که کنار

کس دیگر نشستی و بله گفتی چقدر آن روز جلوی خودم را

گرفتم که پایین نیایم و گردن خجسته را خوردنکنم آن روز

تنها روزی بود که بعد از چندی سال گریه کردم آیدا زیبای من

دوستت دارم توسهم کس دیگرشدی و من کاری نتوانستم

بکنم….من می روم وتورابه خدای بزرگ می سپارم من

عاشقانه تورا می پرستم و خواهم پرستید ولی خوشبختی

توحرف اول را می زند..برایت درکنار خجسته بهترین

هاراآرزومندم…

(طاها)

شوکه به نامه درون دستش نگاه می کند پس طاهارفت؟بلند

می شود به طرف کتابخانه اش می رود قسمت پایین آن تاریخ

می زند آن را دوباره درون پاکت قرارمی دهد و لای کتاب مثل

خون در رگ های من را باز می کند و قرارمی دهد ..کتاب را

برمی دارد داخل پاکتی قرارمی دهد و آن را زیر تختش هول

می دهد پروژه طاها تمام شد…یک هفته مانده به عروسی

آریان و آیدا درحال انجام برای کارهای پایانی جشنشان

بودند:واییی آریان پاهام درد گرفت…آریان با آرامش پاسخ می

دهد:بیابریم آبمیوه ای چیزی بخوریم…بعداز خوردن آبمیوه به

عنوان آخرین کارشان برای آخرین بار لباس عروس آیدارا

پرومی کنند دم درخانه آیدامی ایستد:بروداخل ببینم

بعدبرم…آیداسری تکان می دهد و داخل می شودنیمه شب

آیداباصدای تک کوچکی آیداازخواب می پرد نگاهی به دور

وبرش می کند چیزی نمی بیند دوباره صدامی آید از طرف

پنجره است بیرون می رود کسی را نمی بیند صبح باید به

شرکت پدرش می رفت…:آیدا…آیدا…آیدابه طرف صدابرمی

گردد دختری با پوستی سفید وموهایی قرمزمانتویی تنگ

پوشیده که شکم برجسته اش را مشخص می کند:بله؟دختر

پوزخندی می زند:نشناختی منو؟آیداگیج لب می زند نه

متاسفانه شما؟دخترک با تمسخرمی گوید:من مادر بچه

نامزدتم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
Fateme
1 سال قبل

عالییی بود عزیزمم 🤍🤍🥰🥰

Fatima
Fatima
1 سال قبل

عالی بود عزیزم😊😊

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x