رمان ورطه دل پارت ۳۶

4.3
(8)

کیهان بادش خالی می شود:آریان کو؟کیهان به پشت

سرش اشاره می کند :بریم توراه حرف بزنیم…مسیرخانه

سردارخجسته بودکه جشن برگزارمی شد می ایستد در

باز است ریسه های رنگی حیاط را زینت داده ولی کسی

نیست آیداپیاده می شود اسپند روی اسپند دان جلز ولز

می کند مسیر سنگ ریزه شده را طی می کند چرا کسی

نیست؟آریان کجاست؟مهمان هاکجارفته اند؟کیهان

دست در جیب پشت سرآیدا ایستاده…آیدا:قصدتوضیح

نداری؟کیهان سری ازتاسف تکان می دهد:بقیه

بیمارستان فکرکنم جای پیوندتان مبارک باید برای آریان

بنویسن قدم نورسیده مبارک….آیدا خفه لب می

زند:حورا…کیهان سری تکان می دهد آیداروی پاهایش

سقوط می کند

*۲۰۱۵-حوالی اراضی شمال-آیدا*

به زمین بزرگی که حتی باچشم نمی توانستی پایانش را

بگویی نگاه می کنم بعد از دو هفته اورا دیدم منکر این

نمی توانستم بشوم که دلتنگش هستم بابت حرف ها و

خواسته هایش عذرخواهی کرد و گفت همه چیز را به

فراموش بسپارم…دور و اطراف پر از ویلا های لوکس و

طبیعت بکری بود که هر رهگذری را خیره می

کرد:اینجاست؟تیرداد با لبخندی سری تکان می

دهد:آره..من مطمئنم می تونی از پسش بربیای..سری

تکان می دهم:تونستن که می تونم ولی…تا کی زمان

دارم؟تیرداد:من هرموقع برگه طلاقت رو گرفتم تحویل

بده خوبه؟فکرکنم عادلانه ست…از این کار او لبخندی به

لبانم می آید کار او نشانه این بود که از کاری که می

خواست انجام دهد مطمئن ومصمم است…برای زدن

حرفم مرددم ولی می گویم:طبیعش خیلی قشنگه حیف

نیست ویلا بسازیم؟تیردادچیزی نمی گوید کمی جلوتر

می روم تیردادهمگام من جلومی آید:تیرداد باحلما..می

خواهم بقیه حرفم را بگویم که سنگی را نمی بینم پایم

گیرمی کند می خواهم بامغز روی زمین پخش شوم که

بازویم را می گیرد مماس صورت اوهستم در چشمانش

نگاه می کنم چشمانش بین لب ها و چشمانم در گردش

است لب هایم خیس می شود به خودم می آیم از او

فاصله می گیرم و نگاهم را به زمین می دوزم:بریم؟

نفسش را کلافه بیرون می دهد:آره تا شب

نشده…نزدیک غروب بود هردو در ماشین می نشینیم

کمربندم را می بندم استارت می زند یک بار

دوبار…ماشین روشن نمی شود ماشین او بروز ترین

ماشین چگونه ممکن است؟دوباره استارت می زند روشن

که نمی شود عصبی ضربه ای به فرمون ماشین می

زند:لعنتی…پیاده می شودکاپوت را بالا می زند آستین

هایش را درماشین منتظر می مانم ده دقیقه بعد می

نشیند:هواداره سردمی شه..نگاهش می کنم:چکارکنیم؟

تیرداد:این حالا حالا درست نمی شه..از جیب شلوارش

موبایلش را بیرون می آورد:اه…نگاهش می کنم:چی

شده؟کلافه است:گوشیت همراته؟سری به نشانه نه تکان

می دهم:پیادشو بریم همین نزدیکی من یه خونه سراغ

دارم‌..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
fateme
fateme
1 سال قبل

عالیییییی🤍🤍🤍🥰🥰🥰

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x