رمان ورطه دل پارت ۳۷

4.7
(6)

نگاهش می کنم باهم پیاده می شویم درب ماشین را

قفل می کند بامن همقدم می شود:یه سوال برای اینکه

حوصلت سرنره  بپرسم؟باخنده نگاهش می کنم بهانه ای

بهتراز این نداشت؟…:بپرس..سنگ ریزه جلوی پایش را

پرت می کند از سرما دست هایم را زیر بغلم می

گذارم:مادرت چرا رفت؟نگاهم را به روبه رویم می دهم

چه می خواستم بگویم؟نفسم را رها می

کنم:اینجارودوست نداشت آدماشو دوست نداشت

خانوادشودوست نداشت…توضیح بیشتر نمی توانم ارائه

دهم مثلا بگویم مادرم ازدواج کرده؟سری تکان می دهد

خوشحال می شوم که ادامه نمی دهد:مادر پدرمنم اوایل

خیلی باهم دعوا داشتن ولی بخاطر آبروشون و

خانوادهاشون باهم موندن…نمی دانم چرا ولی دوست

ندارم درباره خانواده هاحرف بزنیم:سردداره می شه یامن

سردمه؟نگاهی به من می اندازد مطمئنم از سرما بینی ام

مثل دلقک قرمز شده خیلی زیاد سرمایی بودم در حرکتی

غیرقابل باور کتش را در می آورد و روی دوشم می

اندازد:نمی خوام خودت سردت می شه…باخنده سری

تکان می دهد:من اونقدر سرمایی نیستم خانم

کوچولو…مسیر سربالایی را طی می کنیم دور وبر پراز

درخت است ترس به دلم چنگ می اندازد:بلدی؟نریم

وسط حیوونا…تیرداد:نه خیالت راحت…تقریبا به جایی

فراز رسیدیم کلبه ای کوچک که از آن دود بلند می شد

گوسفندان دور خانه بودند جلوی در خانه با چوپ های

بزرگی آتش روشن بود و روی آن کتری سیاه قل می

خورد جلوی در می روم تیرداد درمی زند صدای پسری

که لهجه محلی دارد بلند می شود:کیه؟تیرداد:سبحان

منم درروبازکن…درباز می شود پسری با لباس محلی لاغر

اندام و قدی متوسط بیرون می آید تیردادرا بغل می

گیرد:چطوری مهندس؟تیرداد:خوبم..حوصله مهمون

داری؟سبحان سری تکان می دهد:مهندس شماروی

چشم ما جادارید…واردمی شویم به محض ورودمان

هوای گرم صورتم را نوازش می کند شومینه کوچکی که

با هیزم روشن است به طرف آن پاتند می کند صدای

خندان تیرداد را می شنوم:امان از دست تو..تیرداد کنار

روی مبل کوچک می نشیند:شام رو همینجا می خوری؟

سری به نشانه نه تکان می دهم:بریم بیرون قشنگ

تره..سری تکان می دهد و شیطنت وار ادامه می

دهد:بیرون سرده پتو لازمیم ها..‌بی تفاوت می گویم

:خب باشه…روی سنگ هایی که حالت صندلی به خود

گرفته بودند می نشینیم هواسردبود سبحان اول سینی را

می آورددرکاسه ها  چیزی شبیه به آش بود:مهندس الان

پتو میارم…دوباره می رود چند دقیقه بعد با ۲پتو

مسافرتی قدیمی می آید هردورا به طرفمان می

گیرد:بفرمائید مهندس..تیرداد:خودت پس چی؟سبحان

با کمال مهربانی پاسخ می دهد:آقا ما عادت کردیم به

این سرما..تیرداد سرش را به دوطرف تکان می دهد و

پتو خودش را به طرف سبحان می گیرد:چی چیو عادت

کردی؟هوا سرده بگیرش…سبحان:مهندس نمی

خوام..تیرداد اخم هایش را در هم می کشد:بگیرش

ببینم..سبحان سرش را پایین می اندازد:شما پس

چی…تیرداد نمی گذارد حرفش تمام شود پتو را که دور

دوشم انداختم برمی دارد دولایش کرده بودم بازش می

کند نصفش را روی من می اندازد و نصفش را روی

خودش و با شیطنت می گوید:اینجوری بهتره نه سیخ

می سوزه نه کباب..دقیقا به او چسبیده ام در این هوای

سرد از نزدیکی به او گرمم می شود…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
fateme
fateme
1 سال قبل

😍😍😍🤍🤍🤍🤍

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x