رمان ورطه دل پارت ۴۹

3.4
(8)

لباس هایم راعوض می کنم تنها راهی که به ذهنم می

رسد کیهان است یک باردوبار بار سوم جواب می

دهد:الو…تندتندشروع به صحبت می کنم:کیهان

اطلاعات شرکت کیارش روفروختی به شرکت رقیبش

؟الان فهمیده کمکم کن….چندلحظه سکوت  بیادم

در…کمی جلوترازساختمان خانه می ایستم می ترسیدم

کیارش سربرسد بجزساعت عقربه ای دیگرهیچ چیز

همراهم نیست ماشین توکان مشکی کیهان می پیچد به

طرفش می روم سریع می نشینم ودرب را می بندم:فقط

ازاینجادورشو…ترکاف می کشد:ازمرگ می ترسی؟نمی

دانم مقصدش کجاست ولی مهم نبود فقط ازدست

کیارش دورشوم:تونمی ترسی؟شانه ای بالامی

اندازد:بیشترآدماازمرگ می ترسن ولی می دونی چیه

هرآدمی فقط خودش می دونه چکارکرده که ازمرگ می

ترسه…می خندم:امشب عارفانه صحبت می کنی نکنه

می خوای بمیری؟دیگرپاسخ نمی دهد دم در آپارتمانی

معمولی می ایستد:اینجاخونه رفیقمووزنشه

امشبوبایداینجابمونی صبح زودمیان دنبالت…بابهت می

پرسم:من بایداینجابمونم؟کلافه می شود:می خوای بیای

خونه من یه تخت بیشترندارم دوحالت داره من روی

زمینم توروی تخت که امکان نداره بذارم حالت بعدی

اینکه توروی زمین بخوابی باتوجه به شناختی که

ازتودارم نمیشه حالت بهترشم اینکه…مکث می کند وبا

شیطنت ادامه می دهد: کنارهم روی یه تخت

بخوابیم…زیرلب بروبابایی می گویم وپیاده می شوم

سرراازپنجره تومی کنم:اصلافرداصبح زودمیای دنبالم

چکار؟خونسرد لب می زند:بریم ترکیه…چندلحظه هنگ

جمله اش می شوم:من پاسپورتمونیوردم…کلافه می

شود:خانم تیزهوش اگه پاستو می اوردی برای کیارش

اس میومد که ازکشورخارج شدی اونم اگه تاالان ممنوع

الخروجت نکرده باشه…گیج لب می زنم:پس چطورمی

خوای بریم؟ازماشین پیاده می شود به طرف درب

ساختمان می رود:فقط نگاه کن…زنگ می زند صدای

نازک زنی می آید:کیه؟کیهان سرش راجلومی آورد:منم

رضوانه…درب باتیکی بازمی سودداخل می شودخطاب

به من که خشک سرجایم ایستاده ام می گوید:نیازبه

دعوت نامه داری؟آپارتمانی بسیارمعمولی زنگ درب خانه

قهوه ای رنگ رامی زند زنی با چادرگل گلی درب رابازمی

کند:سلام آقاکیهان…کفشش رادرمی آورد من هم باهم

داخل می شویم مردی تقریبا۲۵ساله با ظاهری امروزی

جلومی آید:سلام آقاکیهان…کیهان درجوابش سری تکان

می دهد بااودست می دهدو روی مبل های راحتی

چرمی کهنه که پوسیدگی درآن مشهودبودمی نشیند

اشاره به من می کند:مرتضی برای فردابایدازگیت

ردبشه…مرد دستی روچشمش می گذارد:الساعه

آقا…کیهان بلندمی شود:دنبال دردسرنباش هرچی می

گن گوش کن…

می رود من می مانم وخانه ای ۶۰متری وزن وشوهری

غریب به طرف آشپزخانه کوچک می روم دیوارهابه رنگ

سبز کمرنگ  رنگ آمیزی شده اند رضوانه هنوز چادر گل

گلی اش را درنیاورده درحال چایی ریختن است:کمک

نمی خوای؟بدون نگاه به من می گوید:نه… قابلمه ای

روی گاز است بنظرش مرغ است زیربینی اش که می

پیچد حالش بد می شودمرتضی بعدازرفتن کیهان داخل

اتاقی می رود ودرب رامی بندد دو استکان می ریزد یکی

راجلوی من ودیگری راجلوی خودش رومیز دونفره فلزی

معمولی وسط آشپزخانه می نشینیم:برای شوهرتون نمی

برید؟جرعه ای می نوشد:شوهر؟باشک ادامه می

دهم:نامزدتون؟رضوانه:من نامزدندارم…نمی توانم جلوی

کنجکاوی ام رابگیرم:پس آقامرتضی..‌.چای اش تمام می

شود بلندمی شودتادوباره بریزد:همخونمه…هنگ جمله

اش می شوم:یعنی مجردی؟دوباره می نشیند:مجرده

مجردکه نه مطلقه ام…چراامشب سردرنمی آورم خودش

ادامه می دهد:۱۶سالم بود یه پیرمردهاف هافواومد

خاستگاریم عیال واربودیم نون خوراضافی نمی خواستن

نشوندنم سرسفره عقد سردوماه نشدشکمم اومد

بالاکاشف به عمل اومدو فهمیدم آقازن داره یه روز زنشو

دختراش می ریزن سرم تا می خورم می زننم بچم سقط

می شه منم دست ازپادرازترکه نمی شدبرگردم خونه

تخمک هامو می فروشم با مرتضی هم توبیمارستان

آشناشدم اعضای بدن جورمی کرد یه جور دلالی…خدای

من کیهان مراامشب پیش چه کسانی گذاشته بود؟می

ترسم:بچه داری؟ازسوال یک دفعه ای اش جامی

خورم:آره چطور؟کلامش غم دارد:هیچوقت تنهاش

نذار….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
fateme
fateme
1 سال قبل

عالییی 😍😍🤗🤗

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x