رمان ویلان پارت یک

4.8
(6)

 

رمان ویلان

نوشته : SunDaughter

ژانر : عاشقانه ، اجتماعی ، معمایی

 

خلاصه :بنیامین بدیع ، سرگردون تر از این حرفهاست که بتونه برای زندگیش تصمیم درستی بگیره !
همه چیز گره خورده …
همه چیز گم شده …
هویتش… اسمش… زندگیش…
به بن بست رسیدن ساده تر از به مقصد رسیدنه!

دستش را خوب چفت دسته ی چرمی کیف مشکی بی رنگ ورویش کرد .

به یقه ی کج بارانی اش اهمیتی نداد . بالاخره جرات کرد جلوبرود . مقابل ریل چرخان چمدان ها ایستاد .

بی اراده اخم کرده بود.

شاید برای تمرکز بیشتر، شاید هم از اضطراب …

نگاهی به چمدان هایی که از جلوی چشمش می گذشتند انداخت .

انگار چیزی مانع میشد تا رنگ چمدانش را به یاد بیاورد چندان عجیب هم نبود. ریل می چرخید. رنگ به رنگ ساک و بسته های مختلف از جلوی چشمش رد میشد ولی هیچ کدام به نظرش آشنا نبود .

بی تفاوت فقط نگاه می کرد .نمیدانست باید از کجا شروع کند ، از کدام خیابان یا از کدام کوچه و گذر !

ریل می چرخید . شاید بارها چمدانش از جلوی چشمش رد شد و او هر بار غریبه نگاهش میکرد ، هر بار فکرش می رفت به ناکجا و برمیگشت !

با صدای تلفن همراهش ، به خودش امد .

به سختی انگشتش را روی صفحه کشید. با لحنی زوری که وانمود کند هنوز نرسیده خودش را نباخته جواب داد :

-سلام.

-سلام . خوبی ؟ رسیدی ؟

لب تر کرد و دوباره چشم چرخاند به ریل چرخان وگفت : آره . نیم ساعتی هست . دارم چمدون هامو تحویل میگیرم.

-خیلی خب . خدا رو شکر . سپردم یکی از دوستام میاد دنبالت .

کلافه و عصبی غرغر کرد : امیرعلی محض رضای خدا بذار راه خودمو پیش برم … تو چرا …

امیرعلی میان کلامش گفت : ای بابا رها چقدر زود عصبانی میشی . ما فقط میخوایم کمکت کنیم.

پوفی کرد و با حرص گفت: ممنون از تو و فرشته .ولی بذارید دو روز تو حال خودم باشم … مطمئن باشید دست از پا خطا نمیکنم … !

امیرعلی خنده‌ای تصنعی تحویلش داد و گغت: خیلی خب . عصبانی نشو . ولی خواهش میکنم یه چند روز به خودت استر احت بده ، یکم تمرکز کن … بعدش برو…

رها آرام گفت : بعدش برم کجا؟!

امیرعلی جدی شد.

-نباید عجله کنی … صبور باش. بسپار به خدا . درست میشه . من وفرشته دلمون روشنه .

رها نفسش را فوت کرد و امیرعلی ادامه داد: باور کن اتفاق خاصی نمیفته … نگران هیچی هم نباش …

در گیر ودار موعظه های امیر علی بود که دستی روی شانه اش فرود آمد ، گاردی به خودش گرفت و تلفن همراهش را از گوشش جدا کرد . به پشت سرش چرخید . با دیدن امیر علی ولبخندش ، آهش را خورد و گفت : فکر کردم گفتی یکی رو میفرستی دنبالم … نه اینکه خودت بیای دنبالم !

امیر علی خندید و گفت : خدا به خیر کنه عاقبت همه ی مارو … دختر تو که هنوز هیچی نشده مثل گچ شدی!!!

کیف دستی اش را گرفت و متعجب پرسید : پس چمدونت کجاست؟!

فصل اول :
کلیدش با سرو صدا از جیب شلوارش افتاد . چند کارت و چند اسکناس هم با خودش روی زمین انداخت. به خودش بود جعبه ی توی دستش را هم ول میکرد !
اما ول نکرد.
حتی خم هم نشد تا کلیدهایش را بردارد.
همانطور ایستاده بود و به اتوبارپارک شده مقابل خانه زل زده بود .
چراغ هایش راهنما میزدند و دو سه پسر جوان سعی داشتند تخته فرشهای لوله شده را به زورم که شده در عقب کامیون جا بدهند.
کامیون دهانش باز بود و هرچه بود ونبود را در خودش جا می داد .
سست خم شد و کلید و کارت ملی و گواهینامه اش را برداشت. همانطور مشت کرده بود و سخت جلو می رفت. کارتون توی دستش مانع دیدنش می شد.
نمی توانست ادرس و شماره تلفن کامیون اثاث کشی را خوب بخواند .
هرچه جلوتر می رفت ، رنگ قالی آشنا تر میشد .
اگر روز روشن نبود حتما با صد و ده تماس میگرفت … اما ساعت چهار بعد از ظهر یک روز ابری بهاری بود.
کارگرهای بنده ی خدا عرق می ریختند و میز وصندلی ها را جا می دادند .
وارد ساختمان گرانیتی شد . چند پله را لک لک کنان بالا رفت. مردی با “ببخشیدجناب ” ، مجبورش کرد سد راه نشود و دو صندلی را از در بیرون برد.
دو قدم بلند برداشت .
مقابل اسانسور ایستاد .
نفس عمیقی کشید و وارد اتاقک فلزی شد .در اینه به اخم میان ابروهایش نگاه کوتاهی انداخت .
اتاقک فلزی در طبقه ی ششم متوقف شد .
صدای زنگ داری به گوشش رسید.
پوزخند سردی روی لبهایش نشست. به ارامی از اتاقک خارج شد. بدون اینکه تمایلی داشته باشد تا کفش هایش را در بیاورد وارد واحد شماره ی شش شد، واحد دنجی که درچوبی خوش ساختی داشت و استخودوس وشمعدانی هایش بالای جا کفشی چوبی که تا چند ماه پیش از سبزی و طراوت نمایی می دادند به سنگهای گرانیتی و مرمری پشت سرشان ، حالا خشک خشک بودند!
وارد خانه که شد حواسش رفت به قد و قواره اش که پشت به او به جوانک سبزه ای بی درنگ تذکر می داد .
کارگر جوانی از جلوی در دو کارتن را برداشت و گفت: خانم دیگه بعید میدونم واسه یخچال و گاز جا داشته باشه ماشین.
بدون اینکه به عقب بچرخد گفت:
-گفتم که اقای محترم فعلا قصد ندارم اونا رو ببرم .شاید یه روز دیگه …
و رو به مرد دیگر گفت : اقا تو رو خدا مراقب باش، شکست…
باقی کلمه در دهانش ماسید.

نگاهش به پوزخند مسخره ی روی لبهایش، خشک شد.
سعی کرد مسلط شود … شاید فقط چند ثانیه طول کشید تا زبان بچرخاند و به زور سلام کند .
کاملا داخل واحد شد کارتون توی دستش را گوشه ای گذاشت و کیف مشکی اش را پرت کرد کنج دیوار .
حتی نیم نگاهی هم به نشیمن و پذیرایی خالی از مبل و فرش و نهار خوری نینداخت .
جلو امد و مقابلش ایستاد . در اولین دمش که از حضور او از هوا گرفت ؛ عطر اشنایی به مشامش نشست . رایحه اش همانی بود که سال گذشته به عنوان هدیه ی سالگرد برایش خریده بود . دقیق تر نگاهش کرد .
مانتوی خاکستری هم سوغاتی یکی از ماموریت های چند ماه پیش بود .
حتی شال نا مرتب قرمزش هم که با هم از یک دستفروش در خیابان ولیعصر خریده بودند سلیقه ی خودش بود!
سکوت شکسته شد.
صدای ظریفش سعی میکرد مسلط باشد اما می لرزید.
ارام و شمرده گفت: ببخشید . خیلی زنگ زدم خونه نبودی … بابا هم که میشناسی اصرار داشت همین امروز بیام و …
بدون اینکه جوابش را بدهد از کنارش گذشت .
صدای قدم هایش را از پشت سرش می شنید .
تند تند میخواست رفع و رجوع کند:
-بنیامین باورکن من بیشتر از ده بار باهات تماس گرفتم تو دیشب هیچ کدوم از پیام هامو تلفن هامو جواب ندادی؛ بخدا نمیخواستم بدون هماهنگی بیام خونه ات …
شناسه ی “ات” را با غیظ گفت.
از روی اجبار نگاهی به سرتاپایش انداخت و گفت: مشکلی نیست .
دستگیره ی درب اتاق را پایین کشید .
با دیدن وسایل متعجب شد . اتاق دست نخورده بود .
تخت دونفره ، کنسول و اینه … چراغ خواب و حتی عکس مضحک عروسیشان که بالای اباژور قرمز رنگ خود نمایی میکرد!
همه چیز همانطور بود که صبح وقتی میخواست از خانه خارج شود .
ارام وارد اتاق شد ، کنارش قرار گرفت وپرسید : بنیامین… چرا حرف نمیزنی؟
حتی نگاهش هم نکرد به پنجره و پرده های حریر شیری خیره شده بود .
مقابلش ایستاد و با سماجت گفت: باور کن نمیخواستم اینطوری بیام همه چیز وبهم بریزم . فقط چند تا تیر وتخته بردم ، بابا فکر نکنه که …
مستقیم نگاهش کرد . کلامش در نطفه خفه شد .
به زور لبهایش را بست و سرش را پایین انداخت .
بنیامین دست توی جیبش کرد وپاکت کوچک سفیدی را دراورد .
بدون اینکه چیزی بگوید مقابلش گرفت.
پاکت را از دستش گرفت؛ ارام بازش کرد . با دیدن برق زرد سکه ی تمام بهار ، ته حلقش چیزی گره خورد.

با چشمهای بهت زده گفت: بنیامین … تو این بی پولی !

نالید: نه … نه من قبولش نمیکنم .

بنیامین خشک گفت: مگه میتونی؟
قطره اشک سمجی را از کنار چشمش پاک کرد و گفت: من که گفتم مهریه امو می بخشم… چرا اینطوری میکنی بنیامین… من میدونم تو الان شرایطشو نداری… فردا بی خبر از بابا میرم مهریه امو می بخشم! من راضی نیستم تو این شرایط تو…

بنیامین کلافه از صدای زنگ دارش گفت : فقط صدو یازده ماه دیگه مونده!

سرش را پایین گرفت . دست اخر اشکش هم چکید ر وی پاکت کوچک.

بنیامین : چرا تخت و نبردی؟!

با فین فینی گفت : پس کجا میخوابیدی …!

با صدای بلندی پقی زد زیر خنده و گفت : تو این سه ماه فکر کردی رو این تخت خوابیدم ؟!

فورا به پشت سرش چرخید و در اتاق را بست .

مضطرب نگاهی به چشمهای سرد بنیامین انداخت و گفت : تو رو خدا بنیامین …

سرش را جلو برد و گفت : چی …

با ترس کمی عقب گرفت . پشت را به در اتاق چسباند .

لبش را گزید و گفت: تو رو خدا بنیامین . انقدر تلخ نباش.

لبخندی به لبهایش چسباند و با همان صدای بغض دار گفت : برات شام درست کردم .

بنیامین: چرا یخچال و ماشین لباسشویی رو نبردی ؟! میخوای به بهانه ی اونابازم بیای اینجا؟!

چشمهایش بدتراز لبهایش می لرزید .

با زهرخند گفت : بابات میدونه با قابلمه ی غذا میای خونه ی من؟! نگران جای خواب منی ؟!
انگشت اشاره اش را به سمت پیشانی اش برد ، روی جای بخیه ی کوچک بالای ابرویش را کمی ماساژ داد وگفت : بابات میدونه هر شب پیام می فرستی ا

دستش را پایین اورد و فرو کرد توی جیبش و پرسید: میدونه با شوهر سابقت هنوز تیک میزنی؟!

-بنیامین… چرا داری همه چی رو خراب میکنی ؟!

بنیامین با لبخند کش دار دندان نمایی گفت : من دارم همه چی رو خر اب میکنم؟!

نیش دار اضافه کرد : جالبه …

صدای کارگری از بیرون اتاق امد که بلند گفت : خانم تو این ماشین لباسشویی که رخت چرک هست!

اشکهایش را پاک کرد و از اتاق بیرون رفت.

تمام حرصش را سرکارگر خالی کرد و داد زد : اقای محترم چند بار بگم کاری با لباسشویی و یخچال و گاز نداشته باشید…!

ساعتش را روی کنسول پرت کرد ، کف دستهایش را گذاشت لبه ی میز چوبی و دراینه زل زد به خودش.

نمیدانست چقدر گذشت یا چقدر به همان حال ماند که صدای پیغام گیر تلفنش بلند شد .

نمیدانست چقدر گذشت یا چقدر به همان حال ماند که صدای پیغام گیر تلفنش بلند شد .
کش دار ، مثل همیشه با آن صوت خاص و عجیب غریبش حرف میزد .
-بــنی… الــــوو… هانی خوابی؟ بنی زو زو ام! نیستی ؟!
چشمهایش را محکم روی هم فشار داد .
با دستهای مشت شده ، خیز برداشت سمت در اتاق و وسط نشیمن خالی ایستاد .
رو به رویش ایستاده بود و گوشی تلفن با جاه و جلالش دستش بود . چشمهای پر از اشک و لبهای لرزان!
و صدای دختری که در کل فضای خالی خانه از پیغامگیر تلفن اکو می شد !
-بنی بهم زنگ بزن …. منتظرم … بــــای!
پوزخند نشسته روی لبهایش با اشک جمع شده در چشمهایش تناقض داشت .
نمیدانست دلجویی کند یا بگذارد با همین تناقض مستولی به چهره اش ، تماشایش کند تا بلکه به نقطه شرمندگی برسد .
دستش را جلو برد و دم ودستگاه تلفن را گرفت.
خواست در جعبه ای که روی زمین بود جا بدهد که صدایش کل خانه را برداشت .
–صبر میکردی شیش ماه بگذره بعد میرفتی پی الواتی!
روی زمین زانو زد ، میخواست با ان یونولیت های سفید توی جعبه کل تلفن را پوشش دهد .
بلند گفت: مگه با تو نیستم!
جوابی نداد . سیم شارژر را دور اداپتور می پیچید .
با حرص سر تکان داد و گفت: باشه … به جهنم . من فکر میکردم آدمی … من فکر میکردم تو …
سریع بلند شد ، نیم قدم برداشت و روی کل هیکلش سایه انداخت .
صدایش قطع شد . با ترس تماشایش میکرد .
نفسش را روی صورتش خالی کرد وگفت : منم نیازهای خودمودارم !
با بغض نالید : کجا کم گذاشتم بنیامین ؟!
-وقتی چهار ماهه زندگیتو ول کردی رفتی ! نپرس !
دستش را جلوی صورتش گرفت . میخواست هق هق کند که بنیامین با تشر گفت : بس کن آنا . تو خسته نشدی !
جعبه ی تلفن را بغلش انداخت و گفت: بسلامت. کار امروزت تموم شد .
در ورودی را باز کرد و منتظر ماند .
سلانه سلانه سمت در امد ، فین فین میکرد .
بنیامین با مکث به زمین اشاره کرد ، ساک ظرف فلزی غذایش را نشانه گرفت و گفت : اینم بردار با خودت ببر .
با تعلل گفت : شب ساعت هشت میام دنبال رُهام!
آنا چشم گرد کرد وگفت : تو ساعت ده اوردی پیشم … قاضی گفت بیست وچهار ساعت نه بیست و دو ساعت!
بنیامین در ورودی را تکانی داد وگفت : هشت میام دنبالش ! به سلامت .
وارد اتاق که میشد بلند گفت : هر وقت دیگه برای بردن گاز و یخچال و لباسشویی اومدی ، تیرو تخته های این اتاق هم جمع کن ببر !
در با صدای بدی بسته شد .

همان جا ، حد فاصل راهروی سرویس بهداشتی و اتاق خواب روی زمین خالی نشست .
تلفن همراهش را سخت از شلوار کتانش بیرون کشید .
یک مشت پیام و تماس های بی جواب …
دستش را کشاند سمت مخاطبین … الف ، آنا صدر لیست بود … پوفی کرد ، امیرعلی را گرفت .
بعد از چند بوق ، درست وقتی که میخواست تماس را قطع کند ، صدایش امد .
-باز چی شده؟
کلافه از سوال تکراری اش گفت : تو نمیتونی مثل آدم سلام علیک کنی؟!
امیرعلی بلند خندید ، حوصله ی سرخوشی این یکی را اصلا نداشت ، لب زد : امروز نیومدی .
-یه کاری پیش اومد گرفتار شدم! چی شد؟! بستن؟!
-آره.
امیرعلی اهی کشید وگفت: نگران نباش. درست میشه .
-خرده ریز داری پیشم . بعدا بیکار بودی بیا تحویل بگیر.
امیرعلی: باشه . شب میام .
-نه امشب میخوام برم دنبال رُهام قول دادم ببرمش پارک.
امیرعلی دلخور گفت : دوروز پیش مادرش باشه ، واسش سم نیست ! انقدر حرص نزن سر بچه .
بی حرف تماس را قطع کرد.
همین مانده بود امیرعلی هم وسط کار و زندگی اش دخالت کند!
با فحشی تلفن را قطع کرد ، رها پشت پنجره ایستاده بود .
فرشته با سینی چای از اشپزخانه بیرون امد، نگاهی به شانه های مرتعش رها انداخت و رو به امیر علی گفت : چی شده؟!
رها به سمتشان چرخید و گفت : نمیدونستم طلاق گرفته …
امیر علی سری تکان داد و گفت : سر همین جریان . پدر زنش پاشو کرد تو یه کفش ! طلاق دختره رو گرفت .
رها روی مبل نشست .
به بخار چای نگاه میکرد.
فرشته کنارش امد وگفت: چقدر تو فکری .
رها دستی به صورتش کشید وگفت : نمیدونم باید چه کار کنم . از کجا شروع کنم … به معنای واقعی هنگ کردم ! فکر نمیکردم انقدر همه چیز سخت باشه.
امیر علی لبخندی زد وگفت: دیگه قرار باشه انقدر زود خودتو ببازی … بهتره برگردی .
رها جبهه گرفت : نیومدم که دست خالی برگردم!

امیر علی شانه ای بالا داد .
– فعلا بهتره دست نگه داری. تو این شرایط اصلا صلاح نیست …
خم شد فنجان چای را برداشت.
-بنظرم الان …
رها میان کلامش گفت :من باید دنبال خونه باشم .
فرشته دستش را گرفت و گفت : اینجا هم خونه ی خودته!
امیر علی یک نفس فنجان را سرکشید و از جایش بلند شد ، رها با نگاه دنبالش میکرد ، امیرعلی لبخندی زد وگفت : من فعلا برم …
رها ارام گفت : نمیخواستم تو این اوضاع مزاحمتون بشم.
فرشته اهی کشید و گفت : دیر یا زود اون دفتر مجله بسته می شد !
رها لبخندی زد و رو به امیر علی گفت: نگران کارتون نباشید . من قبل از اینکه بیام ایران با عموم صحبت کردم . اگر بشه … بشه که شما و … بن …
لبهایش را چند ثانیه روی هم فشرد .
چشمهایش را بست و باز کرد و بالاخره با زور گفت : بنیامین هم بیاین تو همون شرکت فکر کنم اینطوری خیلی جلو بیفتم!
امیرعلی: بنیامین خیلی غد تر از این حرفهاست . به همین راحتی به کسی اعتماد نمیکنه . حداقل با شناختی که من ازش دارم بعید میدونم!
رها بلند شد ، رو به روی امیرعلی ایستاد و گفت : به هر حال شما چند سالی ازش بزرگترید . باهم همکار بودید. شاید بتونید اعتمادشو جلب کنید .
امیرعلی: من نمیتونم قول بدم ولی سعی مو میکنم … بنیامین هم شکاکه هم بی گدار به اب نمیزنه .
رها نا امید نگاهش میکرد.
امیرعلی به زور گفت : من نهایت تلاشمو میکنم.
رها : این لطفتون رو جبران میکنم .
و رو به فرشته اضافه کرد : قول میدم جبران کنم .
امیرعلی با اخم گفت : امیدوارم این کارا لطمه ی بدتری به زندگیش نزنه !
سری تکان داد و زیرلب زمزمه کرد : خدا عاقبت همه ی ما رو بخیر کنه .
و با خداحافظ کوتاهی از خانه خارج شد .
رها روی مبل سر راهش وا رفت . گفته بودند سخت است … گفته بودند نشدنی است … گفته بودند بگذار و برو …
گفته بودند انقدر امید نداشته باش…
بیخیال باش…
بگذران … هرجور که هست ، این زندگی را به هر قیمتی بگذران و فراموش کن!
همه ی اینها را گفته بودند … گفته بودند و تا جان داشت وجا داشت نشنیده بود … با همه ی اینها اما نگفته بودند چه کار کند … فراموش کند و بگذرد
چطور مرور خاطرات نکند؟!
اصلا به قول همه بیخیال باشد …
چطور جواب دلش را بدهد ؟!
اگر می گفتند با این همه زخم توی دلش چه کار کند !
با این همه حسرت تلنبار شده و اه های خورده و نخورده اش چه کار کند !
شاید اگر می گفتند … حال بهتری داشت !
حداقل حالا مثل تیری که اماده ی خروج از چله ی کمان بود ، نبود !

فصل دوم :
چشمهایش را چند ثانیه بست و باز کرد ، مطمئن نبود که میتواند اعصابش را کنترل کند ،با این حال دستش را به دستگیره ی درب اتومبیل گرفت وپیاده شد.
پیرمرد با ان ژست طلبکار جوری جلوی در ایستاده بود که بنیامین با خودش فکر کرد قفل فرمان مشکی زیر صندلی را دست چپش بگیرد یا راست؟!
پوفی کرد ، با پاشنه ی پا درب را بست .
کوچه ی عریض را با چند قدم کوتاه طی کرد . حالا رو به رویش ایستاده بود . نفسش بوی سیگار می داد ، یقه اش هم مثل همیشه کیپ بود . لابد
میخواست مطمئن شود مبادا همسایه ای راپورتش را بدهد که ، مهندس البرز ، شبها وقتی در کوچه سیگاری دود میکند ، یقه آخوندی نمی پوشد!
خواست متاسف شود اما نشد .
به زور سلام کرد .
مهندس البرز به زحمت سری تکان داد و پرسید : از این ورا عالیجناب . دستور بدم گوسفند سر بزنن برات جناب بدیع !
نیشخندی به لحن نچندان دلچسبش زد و بی پرده سراغ اصل مطلب رفت و گفت : اومدم دنبال رهام !
مهندس البرز دست چپش را بالا اورد ، با دیدن عقربه های ساعت ،ابرویی بالا انداخت و گفت : فکر کنم دو ساعتی زود اومدی !
خواست راند دوم را اجرا کند که ، در خانه باز شد ، اناهیتا دست رهام را گرفته بود .
رهام با دیدن بنیامین اخم کرد و پشت اناهیتا رفت .
مهندس البرز پوزخندی زد و گفت: می بینم که رابطه ات با پسرت خوبه .
-مهندس البرز من برای بحث نیومدم .
و رو به رهام گفت : رهام … بیا میخوام ببرمت پارک …
خواست جلو برود که مهندس البرز سد راهش شد .
آنا دخالت کرد وگفت : بابا خودم گفتم این موقع بنیامین بیاد دنبال رهام . من فردا صبح زود باید برم جایی . شب باید زود بخوابم.
مهندس خواست حرفی بزند که ، آنا صورت رهام را بوسید و با فشار کوچکی به شانه اش ، وادارش کرد ، جلو برود .
بنیامین دستش را گرفت ، رهام چرخهای اتومبیل کوچکش را روی صورتش حرکت می داد .
مهندس البرز: میخوای بچه رو ببری خونه ای که اسباب اثاثیه نداره که چی بشه ؟! میخوای باهاش فوتبال بازی کنی ؟!
بنیامین لبخندی زد و گفت : مرسی از پیشنهادتون … فکر خوبیه . امشب با پسرم…
نگاهش را انداخت در چشمهای قرمز آنا و گفت : وسط سالن خالی ، فوتبال بازی میکنیم.
رو به آنا گفت : راستی خانم البرز.
آنا با تته پته گفت : ب… بله ؟!
بنیامین شمرده گفت : امروز بابت سکه ای که ازم دریافت کردید ، رسیدی تحویلم ندادید!
آنا ماتش برد . مثل ادم هایی که ناگهانی کیش و مات می شوند ، ضربه ی کاری را در لحظه ای که نباید می خورند ! دو قطره اشک اماده ی فرو ریختن بودند.
بنیامین شب خوش کوتاهی گفت و دست رهام را کشید .
پشتش بود به ادم های که تا دیروز خانواده اش محسوب می شدند و امروز دشمن !
استارت که زد از اینه به در ورودی خانه نگاه کرد ؛ آنا هنوز ایستاده بود . دست به سینه … به مسیری نا کجایی نگاه میکرد .
رهام با ماشین پلیس کوچکش لابه لای صندلی ها می لولید .

رهام با ماشین پلیس کوچکش لابه لای صندلی ها می لولید .
با شیطنت ، چرخ های اتومبیل را روی گردن بنیامین کشید .
-نکن رهام…
با لجبازی ، ماشین را روی موهایش برد ، بنیامین چیزی نگفت . سعی کرد تمرین سکوت کند .
رهام ، با شیطنت ماشین را روی کتف و گوش بنیامین میکشید وسر و صدای استارت ماشین و ترمز در می اورد.
بنیامین ، کلافه گفت: رهام اروم بشین دارم رانندگی میکنم!
رهام حرصی گفت: تو داری رانندگی میکنی … مامان تلفن حرف میزنه گریه میکنه … باباجون همش روزنامه دستشه… پس کی با من بازی کنه؟!
بنیامین از اینه به صندلی عقب نگاه کرد . رهام مچاله شده بود کنج پنجره.
پوفی کرد وگفت: میخوای با عمه بیتا بری اصفهان؟
رهام چشمهایش برقی زد و گفت: فرهود وفرهادم هستن؟!
-اره . میخوای تو هم باهاشون بری؟!
رهام نگران گفت: پس مامانم چی؟!
بنیامین رو به روی کافه ای نگه داشت و به عقب چرخید وگفت: مامانت چی ؟!
رهام با چرخهای ماشین پلیسش ور می رفت.
بنیامین متحکم گفت: وقتی کسی باهات حرف میزنه سرتو ننداز پایین!
رهام مستقیم در چشمهای بنیامین نگاه کرد وگفت : میخوای منو از مامانم دور کنی ؟!
بنیامین لبخند سردی زد وگفت: نه . با عمه بیتا میری با عمه هم برمیگردی. با فرهود و فرهادم بازی میکنی . دوست نداری؟!
-نمیشه مامانمم بیاد؟!
بنیامین چرخید و به خیابان نگاه کرد وگفت: مامانت بیاد چه کار؟ مامانت میره سرکار. بعدم توله سگ تو فقط نگران مامانتی؟!
رهام لب برچید و گفت : تو رو کل هفته می بینم . مامانم فقط یه روز می بینم . اونم نه یه روز کامـــل!
“کامل” را با غیظ گفت. درست مثل مادرش… وقتی در خانه چانه می زد ، بیست و چهار ساعت نه بیست و دو ساعت !
دستش راعقب برد و لای موهای نرم رهام فرستاد و گفت: غصه نخور کاپیتان . بستنی میخوری؟!
-نچ…
-چرا؟! بستنی میوه ای نخرم یعنی؟!
رهام چیزی نگفت.
-مثلا با طعم های شاهتوت وانار و پرتقال؟!
رهام اب دهانش را قورت داد .
-شایدم شیک کارامل میخوای ؟!
بالاخره سرش را بالا اورد و گفت : نه . آیس پک میخوام!
بنیامین خنده ای کرد وخواست از ماشین پیاده شود که رهام گفت : بنیامین؟!
-بله؟!
تو دیگه مامانمو دوست نداری؟!
بنیامین زیر لب گفت : آیس پک با چه طعمی؟
رهام چشمهایش را انداخت سر در کافه ی چوبی نقلی چسبیده به پیاده رو وگفت : شکلاتی!
انقدر زننده گفت “شکلاتی” که بنیامین میخواست همان جا فرمان اتومبیل را بکند و پرتش کند وسط خیابان . انتظار نداشت ، وقتی طعم یک بستنی را از پسرش می پرسد : مثل برج زهرمار بگوید : شکلاتی…
شکلات شیرین بود … حداقل آدم را سرحال می اورد ، نباید اینطور تلخ و سوزناک ادا می شد . نباید یک پسر شش سال و نیمه ، برای گفتن طعم آیس پک دلخواهش انقدر سرد
بگوید : شکلاتی …!

بنیامین ارام پرسید : شکلاتی بزرگ ؟!
رهام نگاهش کرد وکسل گفت: نه گشنم نیست .
بنیامین ابروهایش را بالا داد و گفت : شام خوردی؟!
رهام یک دور چرخ های ماشینش را چرخاند و گفت: اوهوم . کتلت !
بنیامین لبخندی زد و گفت : با سیب زمینی سرخ کرده؟!
رهام لبهایش را زبان زد و گفت: با سس قرمز.
بنیامین چشمهایش را باریک کرد و موهای رهام را از روی پیشانی اش کنار زد و گفت: بدون من از گلوت پایین رفت کاپیتان؟!
رهام کوله اش را سمت خودش کشید و زیپش را باز کرد.
کیسه فریزری محتوی دو ساندویچ باگت مقابلش گرفت و گفت: مامان داد بدم به تو .
و ادای بنیامین را دراورد و با لحن خودش گفت: حالا دیدی چطوری از گلوم پایین رفت؟!
بنیامین اب دهانش را قورت داد ، بسته ی ساندویچ ها را با پوزخندی روی داشتبرد گذاشت .از اتومبیل پیاده شد .
ایس پک شکلاتی باخامه و اسمارتیز ، شاید فقط پنج دقیقه طول کشید.
تمام مدت نگاهش به هویج های داخل ابمیوه گیری بود ، فکری بود هوس اب هویج نداشت اما انقدر عمیق نگاه میکرد که دست اخر فروشنده پرسید : جناب اب هویج هم میخواستید ؟!
فقط سرش را به علامت نه تکان داد .
حساب کرد و سوار شد .
رهام با بی میلی خامه های ایس پک را بالا و پایین میکرد .
بار سوم بود که از جلوی درب خانه ی بیتا رد می شدند . خودش هم نمی دانست چه کار کند . از اینه پرسید : برم پیش عمه ؟! باهاشون میری اصفهان؟ پسرخوبی هستی ؟!
رهام شانه ای بالا انداخت و گفت : نمیتونم قول بدم .
بنیامین خنده ای کرد و گفت : باشه پس بریم خونه …
رهام غر زد : قول میدم.
بنیامین با شیطنت گفت: نشنیدم.
رهام خودش را جلو کشید و با صورت نوچ ، صورتش را چسباند به شانه ی بنیامین وگفت: قول دادم بنیامین .
بنیامین پارک کرد وگفت : پس پیاده شو !
خودش هم پیاده شد ، در صندوق را باز کرد ، یک کوله دراورد و رو به روی رهام زانو زد وگفت : زنگ خونه ی عمه بیتا رو بزن . خودتو معرفی کن.
نفس عمیقی کشید و گفت : وسایلتو جمع کردم . مسواک وخمیر دندونت هم هست . “کوشی” هم تو کوله اته!
رهام با حرص گفـت: چرا اونو گذاشتی .فرهاد و فرهود مسخرم میکنن . میگن عروسک مال دختراست !
بنیامین بینی اش را کشید و گفـت: فقط تو کوله است . لازم نیست درش بیاری. پسر خوبی باش. دست عمه رو تو جاهای شلوغ ول نکن . خب؟! گم شدی چیکار میکنی؟
-میرم پیش یه پلیس راهنمایی رانندگی که لباس سفید پوشیده میگم من گم شدم اینم ادرس وشماره تلفنم..
بنیامین لبخندی زد و گفـت: خوبه .مراقب خودت باش.
رهام خودش را جلو کشید و سرش را فرو کرد در پیراهن تلخ بنیامین .
بنیامین دستی روی سرش کشید و گفت: هر وقت خسته شدی زنگ بزن میام دنبالت . خب؟!
رهام با بغض گفت: تو که میخواستی من پیشت نباشم…
بنیامین: کی خواستم؟
-وقتی داری منو میفرستی؟!
بنیامین چیزی نگفت.
رهام سرش را عقب کشید وگفت: چرا نمیذاری پس پیش مامان بمونم؟!
بنیامین : میخوای ببرمت پیش مامانت؟!
رهام چشمهایش برقی زد و گفت: برگشتم ببر .
بنیامین بلند خندید و گفت: توله سگ هم اصفهان بری هم پیش مامانت بری . بد نگذره .
رهام لبخند زد .
بالاخره زد … از سر شب تا به حال . بالاخره اینجا ، ساعت ده شب ، لبهای کوچکش کش امد و دندان های شیری اش مشخص شدند .
بنیامین نفسی کشید و گفت: خیلی خب برو . پسر خوبی باش رهام . اکی؟! بعدم رفتی بگو شام خوردی . باز مثل دفعه ی قبل عمه رو مجبور نکن برات پیتزا درست کنه و نخوری !
بنیامین ایستاد و رهام لیوان ایس پک را سمتش گرفت و گفت: بقیشو تو بخور .
بنیامین سری تکان داد لیوان را از دستش گرفت و کوله را روی دو پله ی جلوی در گذاشت . زنگ ایفون را زد . با قدم های تندی به سمت ماشینش میرفت که زنی گفت: کجا با این عجله؟!

بنیامین چشمهایش را بست . لیوان ایس پک را روی صندلی شاگرد انداخت .
زن جلو امد . انقدر که چسبید کنارش… انقدر که یک سر وگردن بلندی بنیامین به چشم بیاید .انقدر جلو امد تا بتواند در سمت شاگرد را ببند .
انقدر نزدیکش ایستاد تا عطرش را حس کند … تا بغضش حجم بگیرد …. بترکد ، ده قطره اشک یک جا روی صورتش بلغزد …
بنیامین پوفی کرد و گفت :رهام و سپردم به خودت .
خواست سوار شود که دستش را گرفت و گفت: حداقل اندازه ی یه چای خوردن با خواهرت وقت داری ؟! نداری؟!
بنیامین کلافه گفت : باشه بعد بیتا …
بیتا کیسه های خریدش را روی زمین گذاشت .
یک دست بازوی بنیامین را چسبید، و کف دست دیگرش را به شیشه ی ماشین چسباند وگفت : بخدا نمیذارم بری.
بنیامین نگاهی به کیسه ها انداخت وگفت : شوهرت مرده مگه تو میری خرید؟
بیتا زهرخندی زد وگفت : کارش تو مطب طول کشیده … برای تو راهمون یخرده خرت و پرت خریدم . میای تو ؟! بچه ها خوشحال میشن..
بنیامین سوئیچ را توی دستش چرخاند.
بیتا هلش داد . مثل سنگ بود . تکانی نخورد.
باز تلاش کرد . بالاخره رضایت داد. یکی از کیسه ها را برداشت ، بیتا هم دیگری را …
دزدگیر را زد ، باهم وارد اپارتمان شدند .
بچه ها کل خانه را گذاشته بودند روی سرشان …
بیتا که در را باز کرد . با دیدن صورت گریان رهام ، بنیامین با کفش وارد خانه شد .
“کوشی” دست فرهود بود … رهام کنج دیوار داشت اشکهایش را پاک میکرد.
فرهاد ارام گفت : سلام دایی!
بیتا با غرولند گفت : چه خبرتونه خونه رو گذاشتید سرتون . رهام ، عمه چرا گریه میکنی ؟!
بنیامین با همان کفش ها وارد نشیمن شد . حتی ده دقیقه هم نگذشته بود از اخرین لبخند روی لبهایش… چشمهایش پر اشک بود .
فرهاد ارام کنار فرهود قرار گرفت .
رو به رهام گفت : چرا گریه میکنی ؟!
-من گفتم” کوشی “رو نذار تو کیفم !
بنیامین رهام را بغل کرد ، کوله ی سیاه وسایل و کوله ی نارنجی بچه را برداشت . نگاه پر اخمی به فرهود انداخت ، کوشی از دست بچه افتاد .
ان هم برداشت و راست ایستاد.
بیتا جلویش را گرفت. قدش تا سینه اش به زور بود . مجبوری سرش را به عقب خم کرده بود تا چهره ی بنیامین را موشکافی کند. عصبانی تر از این حرفها بود که بشود جلویش را گرفت .
-به قران نمیذارم بری…
بنیامین با اخم گفت : برو کنار …

بیتا در را بست و گفت : داداش قربونت برم بچه ان …
بنیامین کلافه گفت : رهام و ببرم اصفهان حال و هواش عوض بشه اینطوری؟! اینطوری بیتا؟!
فرهاد به زور گفت : دایی داشتیم شوخی میکردیم بخدا .
بنیامین محل نکرد.
فرهاد با بغض گفت : دایی بخدا شوخی کردیم … نبر رهام و دایی …
بالاخره چشمهایش پر شد و به زور نالید : دایی تو رو خدا … رهام ببخشید. نرید دیگه …
فرهود هم یک قدم جلو امد و گفت : ببخشید.
نگاه بنیامین باعث شد هر دو ساکت شوند . سرشان را پایین انداختند . فرهود کم مانده بود گریه کند .
بیتا با گریه گفت : من فردا اگر شما دو تا جونور و ببرم اصفهان ! برید تو اتاقتون ! آبرو برای من نذاشتید تو این ساختمون .
فرهاد به گریه افتاد . یکی محکم پس سر فرهود زد و گفت : همش تقصیر تو بود .
با هم وارد اتاق شدند ، در کوبیده شد . رهام اشکش بند امده بود . بیتا اما روی مبل سر راهش نشست . شانه هایش می لرزید .
بنیامین با غر گفت :اینجوری میخواستی بهم چای بدی؟!
با همان چشمهای خیس نگاهی به صورت خشک بنیامین انداخت و گفت : الان میارم …
از جایش بلند شد ، خودش را داخل اشپزخانه انداخت. نمیخواست جلوی چشم بنیامین باشد.
رهام در گوش بنیامین گفت : من با عمه اینا تنها برم اصفهان؟!
-اره . دوست نداری؟!
رهام لبهایش به بیرون برگشت و گفت: نه…
بنیامین با اخم گفت : یعنی می بخشیشون؟!
رهام مکثی کرد و گفت : آره.
-پس چرا گریه کردی؟!
رهام دستی به صورتش کشید و گفت : نکردم .
بنیامین لبخند محوی زد و گفت : پس برو بهشون بگو بخشیدیشون .
رهام را ارام پایین گذاشت ، جفت کوله ها و کوشی هم کنج دیوار ؛ تازه یاد کفشهایش افتاد ، دستی روی پیشانی اش کشید . نگاهی به قالیچه ی شش متری کرد .
رهام در زد و وارد اتاق شد . همانطور جلوی در ورودی ایستاده بود .
فرهاد جلو امد ، بغلش کرد . عذرخواهی کرد . فرهودهم همینطور… بعد هم دست دادند.
دست اخر هم در را بستند و صدای خنده ها وشیطنتشان بلند شد . به همین راحتی … انگار نه انگار کوشی شده بود مایه ی دست انداختن رهام !
بیتا با سینی چای ، وارد هال شد . نگاهی به بنیامین انداخت و گفت : کاش ما هم مثل بچه ها بودیم .
-داری طعنه میزنی…
بیتا شال سرش را روی دسته ی مبل انداخت و گفت : طعنه؟! نه … چرا نمیای داخل …
بنیامین اشاره ای به قالیچه کرد و گفت : با کفش اومدم رو این .
بیتا لبخندی زد و گفت : عیبی نداره . بعدا می برم قالیشویی… بیا تو . غریبی نکن!
-این یکی دیگه طعنه بود .
بیتا حرصی گفت : اره این طعنه بود.
بنیامین کفش هایش را دراورد . مقابل بیتا نشست .

بنیامین کفش هایش را دراورد . مقابل بیتا نشست .
شمایل خانه فرقی نکرده بود . همان نشیمن کوچک ، همان تلویزیون چسبیده به دیوار … همان نهار خوری شش نفره ی چسبیده به اپن اشپزخانه .
شاید چند گلدان و دو سه جا شمعی فقط اضافه شده بود … باقی اش همان بود !
همانی که با آنا و رهام شام می امدند ، سر میز با خاطرات مرتضی وقت می گذراندند ، آنا تزیین سالادش را به رخ بیتا میکشید … بچه ها سر وصدا میکردند!
شکل خانه مثل یک سال پیش بود . همان یک سال پیش ، که همه ی شرایط ایده ال بود !
ایده آل هر ادمی …
قسط بود اما سقف بود ، عذر و بهانه ی دویدن های رهام برای همسایه ها بود، اما کار بود … اخر هفته ها کباب در پارک و بساط پهن کردن به راه بود!
بیتا مثل آدم ندیده ها زل زده بود به سر وصورت خسته و کسل بنیامین ! به چشمهای جنگلی و ته ریش دو سه روزه و موهای خرمایی تیره و بهم ریخته اش!
-هوم؟! باز چیه؟
-هیچی … دلم تنگ شده دارم نگات میکنم !
بنیامین پوزخندی زد و خم شد ، سینی چای را به سمت خودش کشید .فنجان را بلند کرد و بیتا گفت : چرا نمی پرسی چه خبر؟!
بنیامین چیزی نگفت .
بیتا کفری ، تند تند شروع کرد : چرا نمی پرسی تا برات تعریف کنم مامان دو بار آی سی یو بستری شده … بابا دیگه حتی از خونه بیرون هم نمیره … چرا نمی پرسی چه خبر تا بگم یه چشم مامان خونه یه چشمش اشک … چرا بنیامین ؟! چرا حال و احوال ما رو نمی پرسی ؟! چرا یه زنگ نمیزنی ببینی مردیم یا زنده ایم ؟!
بنیامین چایش را فوت می کرد .
بیتا گوشه ی چشمش را پاک کرد . انقدر تند گفته بود ، که مبادا چیزی یادش رفته باشد.
در اتاق باز شد . رهام ارام جلو امد و رو به بیتا گفت : عمه …
بیتا صورتش را بوسید و گفت: جان عمه؟
-فرهاد و فرهود فردا میان اصفهان؟!
بیتا نگاهی به بنیامین انداخت و گفت : شاید عمه .
رهام ناراحت گفت : اخه عذرخواهی کردن… نمیشه همه با هم بریم اصفهان؟!
بیتا روی موهای خرمایی رهام را چند بار پیاپی بوسید و گفت : باشه عمه هرچی تو بخوای .
رهام لبخند پت و پهنی زد و گفت : هـــورا…
بیتا بلند گفت : فرهاد با بچه ها بازی کن من با داییت حرف دارم.
رهام به طرف اتاق دوید و بیتا نفس عمیقی کشید وگفت: تو این چهار ماه که طلاق گرفتی یه زنگ نباید بزنی ؟! یه سر نباید بزنی ؟! یه حالی نباید بگیری ؟!
به جهنم اون هفته نامه بسته شده ،اصلا چی بود همش عذاب بود و استرس. بخدا هر بار که چاپ میشد ، من وهم برم میداشت امروز و فردا میان بابت اعتراض و انتقادت می برنت! … من خودم به مرتضی میسپارم . یه کار بهتر یه جای بهتر …
بنیامین کمی از چای فنجان مزه مزه کرد و گفت: من جز عکاسی و خبرنگاری و نوشتن کار دیگه ای بلد نیستم !
بیتا با اطمینان خاطر گفت : من به مرتضی میسپارم …
-برم عکاس عروسی شم ؟! مثل دفعه ی قبل هان؟! شات زن و شوهر های عاشق و لب رود و توی باغ بگیرم ؟

بیتا لب گزید و گفـت: من که هزار بار ازت معذرت خواستم بنیامین… دستشون تنگ بود… بخداکار خیر کردی … بعدم منظورم این نبود که واست عروسی جور کنم که بری برای عکاسی عروس و داماد!
بنیامین فنجان را سر کشید و گفت : بس کن بیتا . تو یکی دیگه بس کن .
فنجان را به سینی برگرداند ، خواست نیم خیز شود که بیتا گفت: هنوز اصل حرفم مونده.
بنیامین کلافه گفت : زود تر بگو میشنوم .
-بردیا …
بنیامین ساکت شد . تمرکز کرد ، مستقیم به بیتا نگاه میکرد.
بیتا انگار حرفش را خورد.
بنیامین ناگزیر گفت: خب؟!
-چند وقت پیش ، گرفتنش…
بنیامین: چی؟! کجا؟!
-تو شمال … البته خدا رو شکر ، مرتضی اشنا داشت، فقط دو سه شب تو بازداشتگاه خوابید. اما داداش مامان داره دق میکنه . نزدیک ده واحد فقط این ترم حذف کرده …پسره معلوم نیست داره چه کار میکنه … از یه طرفم افتاده به جون بابا که سربازیش درست بشه بذاره بره …
بنیامین با اخم گفت: کجا بره؟!
-چه میدونم… خیلی عوض شده … اخلاقش… رفتارش… داداش تو ما رو حساب نمیکنی ، ما رو تو خیلی حساب میکنیم!
بنیامین پوفی کرد و گفته: اره دیگه … لابد تو فامیل چو افتاده ، بنیامین بیکاره … کار و زندگی که نداره … شغلش هم که از دست داده ، چه بهتر بیفته دنبال حل مشکلات لاینحل خانواده !
بیتا مبهوت گفت : همون حق داشتند هفته نامتو ببندن ، بس که زبونت تلخه … من همچین منظوری داشتم؟!
باز کم مانده بود اشکش راه بیفتد.
قبل از اینکه احساساتش دوباره جریحه دار شود گفت: خیلی خب. سر میزنم . دیگه؟!
بیتا لبخند کمرنگی زد وگفت : جمعه شاید از اصفهان برنگردیم .طرح مرتضی ممکنه یکم طول بکشه … بیفته به شنبه یکشنبه .
-خب؟!
بیتا مضطرب گفت : قرار جمعه ی آنا با رهام چی؟!
-هفت روز عقب میفته! هفت روز چیزی نیست!
بیتا : واسه یه مادر دوروزم دو روزه ، چه برسه به یه هفته ! میگم بچه رو هر وقت برگشتیم خودم تحویل آنا بدم؟!
بنیامین تیز نگاهش کرد و گفت: بچه ی من مگه قابلمه است که تحویل تحویل میکنی؟! مگه پاکته ؟!
بیتا لب گزید و تند تند گفت: نه به قران منظورم این نبود …
-تا جمعه ی بعدش… خودم می برم تحویلش میدم. دیگه؟!
بیتا نالید : مادره گناه داره اینطوری از این جمعه تا جمعه ی دیگه نه بعدیش ، دو هفته نمی بینه بچه رو … میخوای رهام و نبرم؟!
بنیامین مستقیم به بیتا نگاه کرد و گفت: اومده خونه رو خالی کرده ! میخوره تو ذوق رهام !
بیتا مردمکهایش گشاد شد ….
انگار که داشت با خودش حرف میزد : جهازشو برد؟! خدایا این چه کاریه اخه … این بچه بازی ها چیه … شما بالاخره که اشتی میکنید … بنیامین نمیخوای یه کاری کنی؟! هان؟!
-انتخاب خودش بود. دیگه؟!
بیتا : انتخاب؟ اون بدبخت مگه انتخاب دیگه ای هم داشت … یادت رفته؟
-اون موقع که پاشو کرد تو کفش باباش یک کلام گفت طلاق ، باید فکر اینجاشو هم میکرد. دیگه؟!
بیتا: نمیخواست طلاق بگیره … خودتم میدونی .آنا مجبور شد … بخاطر تو … بخاطر پدرش… بخاطر این بحث و جنجال کوفتی !
-فعلا همینه که هست . دیگه؟!
بیتا نفسش را فوت کرد و با غیظ گفت: دیگه سلامتی …!
بنیامین از جایش بلند شد و گفت : مراقب خودتون باشید .
بیتا بازویش را گرفت و گفت : شام خوردی؟! پای چشمات گود افتاده … واسه تو راهمون الویه درست کردم ، بذار دو تا ساندویچ بدم ببری…
بنیامین زیر لب گفت : لازم نیست. شام دارم.
بیتا کنجکاو گفت: چی؟!
بنیامین لب زد : کتلت …
شب خوشی بلغور کرد .
و حتی نگذاشت بیتا ، برسد تا دم در برای بدرقه، پا تند کرد و قبل از هر حرفی ،از خانه بیرون زد .

و حتی نگذاشت بیتا ، برسد تا دم در برای استقبال ، پا تند کرد و قبل از هر حرفی ،از خانه بیرون زد .
سوار اتومبیل که شد ، چشمش افتاد به داشتبرد و دو ساندویچ کتلت و لیوان بستنی… !
بعد از طلاق همه ی شبها نمی توانست شام و دسر را با هم داشته باشد . دست دراز کرد ، گره ی کیسه فریزر کور بود ؛ بی حوصله پاره اش کرد .
عطرش همان بود .
استارت زد ، فرمان را یک دستی چرخاند ، گاز بزرگی به ساندویچ محبوب و پر ملاتش زد . کاهو داشت ، گوجه داشت … روی کتلت سس قرمز فراوان بود.
باب طبعش ! مثل همیشه …
کنار سطل مکانیزه ای پارک کرد و لیوان خالی بستنی و کیسه فریزر ها را داخلش انداخت ، میخواست از تقاطع خارج شود که زنگ تلفن همراهش درامد.
با دیدن اسم ، اخم کرد .
لحنش پر از خش و گفت: بله؟!
-اویی… بنی” عصبانی” … سلام!
-فرض کن جوابتو دادم ، بعدش؟!
خندید و گفت: نشناختی منو ؟!
جواب نداد.
-الو … بنی … نیستی؟!
-بگو…
خنده اش را جمع کرد و گفت: خیلی خب بابا . فهمیدم بنی “خشن” ! بیا اینجا پرویز کارت داره . همه هستن . جای تو خالیه فقط !
بی حرف قطع کرد .
سوار اتومبیل که شد ، دوباره زنگ زد.
بی حوصله تر گفت: حرفت مگه تموم نشد؟!
-پرویز عصبانیه . نیای حالتو میگیره . جلو چشم خودم سه تا چک هاتو داد به مسلم !
-امشب نمیتونم خودت یه جوری ردیفش کن!!!
-بنی من خیلی سعی کردم ، نشد . خودت بیا . بیا یذره جلو چشمش باش ، فکر نکنه دو دره اش کردی !
-کجا بیام ؟!
-همون لواسون . جای قبلی. منتظرتما … تند هم نیا .بنی” سالم “میخوام!
حوصله ی لوس بازی های این یکی را نداشت ، قطع کرد . سرش را به پشتی صندلی تکیه داد . شاید چند ثانیه… شاید هم چند دقیقه …
به خودش که امد ؛ اواسط جاده تلو داشت پیچ میخورد .
ساعت نزدیک دوازه شب بود اما به نظر نمی امد کسی خواب باشد . نگهبان با تعظیم کوتاهی راهنمایی اش کرد کجا پارک کند .
از اتومبیل پیاده شد ، سوئیچ را دستش داد و دست در جیب به سمت فضای روشن جلوی ویلا رفت .
استخر را رد کرد ، دو سه نفری در اب داشتند مثل همیشه مسخره بازی در می اوردند .
کسی از داخل آب بلند گفت : به افتخار خبرنگارخبره ی هفته نامه “…” … مستندساز … به افتخار بنیامین خان بدیع!
صدای دست و هورابلند شد ، اما حتی برنگشت عقب را نگاه کند . پا تند کرد و پله های ایوان مرمری را بالا رفت.

زحمت نداد حتی دستش را از جیب بیرون بیاورد با کف پا در چوبی با زینت های طلایی را هل داد ، بوی دود تا مغز استخوانش نفوذ کرد.
چشمش که به مه غلیظ مخلوط دو سیب و نعنا و لیمو و هلو و علف و باقی اش عادت کرد ، کسی جلو امد .
چهره اش اشنا بود .
-بنی آن تایم! چقدر تند اومدی؟ مگه نگفتم . بنی سالم میخوام؟!
داشت دستش را میگذاشت روی شانه اش که محکم پس زد و پرسید:
-پرویز کجاست ؟!
-حالا بیا یه چیزی بخور … از راه اومدی. یکم خستگی درکن .
چشمهایش را درشت کرد و گفت: وایسا ببینم …
و یک قدم خیز برداشت ، سایه ی کل هیبتش را انداخت روی اندام لاغر و دودی اش وپرسید : اصلا پرویز هست؟!
از ترس جمع و جور شد و گفت: آره به جون آرزو . من دروغ نگفتم. مگه اصلا جرات دارم به تو دروغ بگم .
و لحن کودکانه ای گرفت و گفت: زو زو صادق!
نیم قدم عقب رفت و گفت: خوبه . حالا بگرد پیداش کن .
و بی توجه به آرزو ، راهش را سمت مبلمان زرشکی کج کرد .
روی تک نفره نشست.
پای راستش را روی چپ انداخت … بی توجه به دو دختری که رو به رویش بودند و با پچ پچ حرف میزدند اما مستقیم او را نشانه گرفته بودند ، آرنج هایش را روی دسته ی مبل گذاشت.
از دور پرویز را شناخت .
حتی زحمت ایستادن هم نداد . همراه با آرزو به طرفش می امدند . پرویز با سرخوشی لبخندی زد و گفت: به به … پارسال دوست امسال آشنا . چه عجب از این ورا … چطوری پسر؟!
دستش را جلو برد.
بنیامین هنوز کف دستهایش روی دسته ی مبل بود .
دست پرویز رو هوا مانده بود .
آرزو خنده ی کم صدایی از دهانش بیرون داد و بنیامین گفت : چک های من دست مسلم چه کار میکنه ؟!
پرویز نگاهی به آروز انداخت که با عث شد کم کم فاصله بگیرد و در کنجی پنهان شود . پرویز دستش را توی جیبش فرستاد .
با لبخند گفت: حالا بیا بریم بالا .
بنیامین پایش را عوض کرد .چپ را روی راست انداخت و گفت: هستم . بگو !
پرویز کمی جدی شد وگفت: فکر کردم دیگه مارو یادت رفته گفتم یه جوری بالاخره بکشمت این ورا .
مشت دوستانه ای به بازوی بنیامین زد و گفت: میدونی چند وقته سراغ منو نگرفتی؟!
بنیامین جواب نداد ،پرویز اخم کرد وگفت : پاشو بیا بالا . اینجا شلوغه نمیشه حرف زد !
بی حرف بلند شد .
از لا به لای دختر وپسرهای گیج که در هپروت سیر می کردند رد شد . پلکان سفید با نرده های طلایی کنج سالن بود . قبلا هم این راه را امده بود .
میدانست تهش به کجا ختم می شود .
میدانست بالای این پله ها چه چیزها که رخ نمی دهد.
دفعات قبلی که می آمد ، آنا بود … هفته نامه بود … قرار اخر هفته سرجایش بود !
اما حالا … برعکس چند ماه پیش ، هیچکدامشان سر جایش نبود جز این پله های سفید مشمئز کننده با نرده های طلایی … که وقتی پنجه اش قفل میشد به نرده با خودش فکر میکرد، چند نفر گریان به زور از این پله ها بالا رفته اند …
چند نفر پشیمان از این پله ها پایین امدند !
سالن بالا خلوت بود .
صدا هم کمتر در سرش زنگ می زد . پرویز کنار میز بلیارد رفت و مرد مسنی سیگارش را لبه ی میز گذاشت و گفت: رفتی برا خودت نیروی کمکی اوردی؟!
پرویز دستش را پشت بنیامین گذاشت و گفت: برو یه ضربه از طرف من بزن ، همه حساب کار دستشون بیاد !
چوب را به سمتش گرفت و تقریبا هلش داد سمت میز ، چهار توپ در سه چهار مختلف…
میز را دور زد ، خم شد چوب را مثل همیشه با همان پوزیشن خاص خودش ، حرکت داد ، توپ شماره ی شش را نشانه گرفت ، هدف انداختن سه توپ همزمان بود!
با تقی ، توپ شماره ی شش به دو توپ دیگر برخورد کرد و دو توپ وارد تور کناری شد!
پرویز با اشتیاق دست زد و گفت: مرسی …
بنیامین چوب را لبه ی میز گذاشت و گفت: نیومدم بازی کنم .
پرویز با حرص گفت: دو تا ضربه دیگه بزنی تمومه !
بنیامین اما همچنان ایستاده بود.
پرویز با ببخشید کوتاهی دستش را کشید وبه سمت یکی از خواب ها برد . اول بنیامین وارد شد . پرویز در را پشت سرش بست و گفت: تو چته؟! میدونی چقدر شرط کردم بابتش؟!
بنیامین از سرشانه نگاهش کرد و گفت: چک های منو دادی دست شرخر ؟!
پرویز لبخند مهربانی زد و گفت : نه داداش. مسلم همین تو استخره . صداش میکنم الان.
بنیامین خشک نگاهش کرد !
– چک هارو میدم بهت . بیا این بازی و ببر برام ! حریفم قدره …

بنیامین خشک نگاهش کرد !
-چک ها رو میدم بهت . بیا این بازی و ببر برام ! حریفم قدره …
بنیامین چشمهایش را باریک کرد و گفت: سه تا چکمو بده بعد .
پرویز کلافه گفت: بنیامین داری شورشو درمیاری …
-قرار این نبود پرویز . قرار این نبود منو وارد بازیت کنی !
پرویز پوزخندی زد و گفت: تو خواستی یادت رفت؟ سر اون مستند و خبرت میدونی من چند تا مشتری هامو از دست دادم؟! داداش من بهت اعتماد کردم هرچی خواستی برات مهیا کردم… حالا این رسمشه؟!
بنیامین نگاهی به تخت انداخت. ملحفه اش کهنه بود . لک بود … بالش هایش هم روکش نداشتند ..
آنا ملحفه ها را اتو میزد !
خسته بود … آنا نبود. این هم تخت خانه شان نبود .
لبه ی تخت نشست وگفت: کمم گیرت نیومد . حداقل از زندان نجاتت دادم ! ازادیت مشروطه !
پرویز سری تکان داد : با هم بی حسابیم بنیامین . تو هم خودت زد به سرت اومدی سر میز . باختی باید توئونشو بدی ! سی تومن پول چرخ ماشینتم نیست .
مکثی کرد و با لحن نرم تری گفت : بیا این بازی منو برنده کن. یه چکتو پس میدم . راضی ؟!
بنیامین نگاهش کرد و گفت: دوتا …
پرویز کفری گفت : نامسلمون ، اینجوری دوزارم گیرم نمیاد !
بنیامین دو انگشتش را بالا برد و گفت : دو تا چک …
پرویز دستی به تی شرتش کشید و گفت : پس دو دست بازی کن برام !
بنیامین نیشخندی زد و گفت: این حرف وسر چک دوم گفتی !
پرویز لبخندی زد و گفت: خیلی خب. بیا این دست و ببر برام . رو چشم . دو تا چک اولتو تحویلت میدم.
بنیامین نوچی کرد وگفت : اصل چک سومه !
پرویز : دیگه اومدی نسازی .گفتی دو تا چک منم گفتم چشم. پاشو بیا بریم… مشتری اولمه… دیگه نمیان سراغم!
بنیامین با رخوت بلند شد ؛ پرویز پشتش رفت و شانه هایش را مالش داد و با خوشرویی گفت : راستی این زو زوی ما هم دریاب . بدجوری دلتنگته .
محل نداد .
از در که بیرون رفت ، مرد مسن با ان تی شرت زرد وشکم رو به جلویش گفت: پرویز خان ، خوب مشورتاتو کردی ؟! امشب شب تو نیست داداش. انقدر جوش نزن !
و دو مرد دیگر با هم بلند خندیدند!
بنیامین سر چوب را سمباده زد ، امیر علی حق داشت بگوید … هزار بار گفته بود … این میز های لعنتی شبانه آدم را معتاد می کند …
یک بار با ورق… یک بار با همین دسته بیل های سمباده نخورده !
پایش بروی … لیز میخوری میروی تا انتها …
انتهایش هم ختم می شد به همین خواب ها با تخت و ملحفه هایی که بوی نا می دادند !
یک روز میخواست کاسه کوزه شان را جمع کند … یک روز میخواست برای پس گرفتن چک هایش با چوب به توپ ها ضربه بزند !
در دنیا بود دیگر … روی یک پاشنه نمی چرخید !

فصل سوم :
دستهایش عرق کرده بود ؛ حالش هم رو به راه نبود ؛ اما چشم از در و دیوار بر نمی داشت .
دستی امد روی شانه اش و گفت : چطوره می پسندی ؟!
لبخندی زد و جواب داد: یخرده باید تر و تمیزش کنم… اما واقعا خوبه عمو . همش خدا خدا میکردم مبادا اینجا رو فروخته باشید !
پیرمرد خندید و گفت: نه بابا . چرا بفروشم . ملکه … سرمایه است .
با خستگی به دیوار تکیه زد و رها گفت: خسته اتون نکنم عمو . بریم داخل ماشین حرف میزنیم.
خنده ای کرد و گفت: الان خواستی گوشزد کنی من دیگه پیر شدم رها؟!
رها بلند خندید و گفت: نه به خدا . شما عمو شهریار عزیز دل منی … خیلی هم خوشتیپ و جوونی هنوز .
-چه خوبه برگشتی … راستی از مادرت بگو خوبه حالش؟! چند ساله ندیدمش… باز تو معرفت داری … میای … سر میزنی… زنگ میزنی …
رها لبخند مغمومی زد وگفت: مامانم خوبه. میگذرونه …
شهریار ارام گفت: قرار نیست به بابات سر بزنی؟!
رها رویش را چرخاند سمت پنجره و گفت: چرا سر میزنم. یخرده کارام سبک بشه ، یه جایی پیدا کنم برای خودم … این شرکت وراه بندازم . میرم پیش بابا.
شهریار لبخند زد و گفت: وقتی خودت خونه داری ، میخوای بری پی خونه؟!
رها نفس عمیقی کشید و گفت: از واکنش بابا می ترسم …
دست به سینه شد مبادا لرزش دستهایش رازش را برملا کند .
-خیلی میترسم عمو … از اون همه خاطرات و اتفاقات تلخ … یهو دوباره وضع بدتر میشه !
شهریار جلو امد و گفت: از این بدتر عمو؟!
رها افتاد به جان لبهایش… پوسته پوسته هایش را می کند . دندان میزد … وقتی حسابی لب بیچاره ملتهب میشد یا دهانش طعم خون میگرفت دست بر میداشت! اما عادت کرده بود . هرچه می شد… هرچه نمی شد … همین کار را می کرد. دیگر خیلی به خودش رحم میکرد ، لبهایش را فقط می میگزید.
شهریار ارام گفت: خودت میدونی بابا . ولی وقتی اینجا خونه داری… اینجا آشیونه داری… خریدن خونه جایز نیست. خونه ی بابات راحت نیستی ، در خونه ی من به روت بازه … دیگه نشنوم اسم خرید خونه رو بیاری ها … میخوای سرمایه داشته باشی نقلی نیست ، بخر بده دست مستاجر … ولی تهرون مثل قدیم نیست … بخوای اینجا تنها زندگی کنی ما رازی ها غیرتمون برنمیداره !
رها لبخند مهربانی زد وگفت: قربون شما رازی ها برم… میدونم … چشم . حالا فعلا این شرکت راه بیفته ، بیشتر واسم مهمه …
شهریار: میخوای همون شرکت فروش باشه؟! یا کارشو میخوای تغییر بدی ؟!
رها چینی به بینی اش انداخت و گفت: اره دیگه . شرکت فروش محصولات آرایشی بهداشتی ! همون کاری که قبلا میکرد. با همون اسم … فقط عمو مجوز ها رو چه کنم؟!
شهریار خندید و گفت: همون روز که زنگ زدی ، گفتی میخوای بیای… از همون دی ماه پی شو گرفتم . امروز فردا حاضر میشه …
رها به سمتش رفت و محکم بوسه ای روی گونه اش گذاشت وگفت: الهی قربونت برم خیلی زحمت کشیدی پس .
شهریار بلند قهقهه ی سرخوشی سر داد وگفت: بعد عمری یه کاری واسه ی برادرزاده ام کردم …
رها دستهایش را بهم چسباند و گفت: پس فقط باید اینجا رو رنگ بزنم … با یه دکوراتور صحبت کنم … تو لندن با چند تا شرکت هم هماهنگ کردم تا کمکمون کنن … خدا کنه بتونم از پسش بربیام.
شهریار سری تکان داد وگفت: حتما میتونی … راستی رها جان؟
-جانم عمو؟
-این پسره کیه باهاته … ؟!
-امیر علی؟!
شهریار چشمهایش را گرد کرد و رها بی تفاوت گفت: دوستمه چطور مگه؟!
شهریار کم کم داشت اخم میکرد که رها اضافه کرد : البته شوهر دوستمم هست . قراره با هم کار کنیم عمو .
پیرمرد انگار سبک شده باشد نفس بلندی کشید و گفت: خوبه پس…
رها با شیطنت گفت: هنوز دم به تله ندادم عمو جون .
شهریار : ای پدر سوخته … میدونی چند سالته؟!
رها با خنده گفت: دقیق میدونم . با حساب روز وساعت !
شهریار : الهی همه ی جوون ها خوشبخت بشن .
رها آمینی گفت وبا هم از واحد خارج شدند .
امیر علی به اتومبیلش تکیه زده بود ، با دیدن شهریار ورها شق و رق ایستاد .
رها : چرا نیومدی ببینی ؟!
امیر علی درب جلو را باز کرد و گفت: حالا وقت بسیاره .
شهریار جلو نشست ، رها هم عقب …
امیر علی پشت فرمان قرار گرفت و پرسید : خب تایید شد؟!
رها از پشت با هیجان گفت: دقیقا همون چیزی بود که میخواستم و تو فکرش بودم .
سرش را به شیشه تکیه داد . نمی دانست بترسد … یا خودش را به بی خیالی بزند! همه چیز داشت همانطور که پیش بینی کرده بود … خواسته بود ، پیش میرفت …
فعلا خطا نداشت … اما اگر نمیشد، اگر به همین سادگی نبود ، محاسباتش همه بهم میریخت .

مقابل برجی نگه داشت ،شهریار ورها همزان پیاده شدند.
امیر علی نیم تنه اش را از ماشین بیرون کشید و گفت: به سلامت . از اشنایی با شما خیلی خوش وقت شدم جناب رازی !
شهریار تشکر کوتاهی کرد.
رها با تعجب گفت: نهار نمیخوای بیای؟! دست پخت زن عموی من محشره ها ….
شهریار به سمت درب خانه رفت .
امیر علی اهسته گفت: باید برم یه سر به بنیامین بزنم .از دیشب جواب تلفنمو نمی ده …
رها مضطرب گفت: یعنی طوری شده؟! منم میام …
امیر علی با حرص گفت: تو دیگه کجا ! لازم نیست . میرم بهش سر بزنم … تو بهتره زودتر کارای شرکت و تموم کنی … منم ببینم چطوری میتونم راضیش کنم…
رها نگران گفت: یعنی ممکنه راضی نشه ؟! ممکنه نیاد ؟! اینطوری که هرچی رشته کردم پنبه میشه؟!
امیر علی شانه ای بالا انداخت .
-دیگه نمیدونم. حالا اجازه صادر میکنید برم ببینم کدوم گوریه ؟!
رها با استرس گفت: از حالش بهم خبر بده امیر علی. نگرانم کردی… کاش میشد منم بیام …
از ایفون ، صدا امد : رها جان …
امیرعلی سوار شد وشیشه را پایین کشید.
-برو داخل . بهت خبر میدم. الکی نگران نباش. بچه که نیست …
و با خداحافظ کوتاهی ، رها را میان کوچه جا گذاشت .
به محض اینکه پارک کرد ، خودش را از ماشین پرت کرد ، خوشبختانه درب باز بود و دو سه پسر بچه مقابل اپارتمان بازی میکردند ، بدو از پله ها بالا رفت ، سوار اسانسور شد . اتاقک فلزی در طبقه ی شش توقف کرد .
با استرس ، زنگ را فشار داد .
سر دومین صدا ، با حوله ی سفید رو به رویش حاضر شد !
امیرعلی نفس راحتی کشید و گفت: هیچ معلومه کدوم گوری هستی …
بنیامین کلاه حوله را از سرش انداخت و از جلوی در کنار رفت .
امیرعلی با حرص زانویش را بالا کشید تا کفشش را در بیاورد ، بنیامین با پوزخند گفت: نمیخواد …

وارد خانه که شد تازه دوزاری اش افتاد .
نشیمن و پذیرایی خالی بود ! خالی خالی …
در را بست و گفت: اینجا چرا اینطوریه؟!
بنیامین بی حرف وارد اتاق شد ، امیرعلی دنبالش رفت و باز پرسید : باتو اَم …
-وقتی ادم زنی رو طلاق میده ، اون زن میاد کل جهازشو با خودش می بره ! رسمه نمیدونستی؟!
امیرعلی لبه ی تخت نشست و گفت: چطور اینجا رو جمع نکرده ؟
بنیامین حوله اش را دراورد و گفت: نگران جای خواب من بود !
امیر علی لبخندی زد وناگهانی پرسید: تلفن خونه رو هم برده ؟
بنیامین : اره …
امیرعلی : که اینطور حالا تو چرا موبایلتو جواب نمیدادی !
بنیامین مکثی کرد وگفت: موبایلم؟!
شلوار سیاهی تنش کرد وگفت: هان … دیشب جا موند تو لواسون !
امیرعلی چشمهایش را گرد کرد .
بنیامین همانطور با نیم تنه ی برهنه جلویش ایستاد و گفت: تلفنتو بده یه زنگ بزنم!
امیرعلی با تاسف گوشی اش را داد.
بنیامین شماره ای گرفت . بعد از چند لحظه گفت: گوشیم اونجاست ؟!
-…
-فکر کنم روی پاتختی، شایدم رو تخت زیر بالش…
-….
-آها…
-…
-اکی بیار واسم.
-…
-خوبه .
و بی حرف تماس را قطع کرد ، گوشی را تحویل امیرعلی داد و رکابی سیاهی را تنش کرد ، حوله ی کوچکی را دور گردنش انداخت و گفت: چه خبر؟!
امیر علی با غیظ گفت: خجالت نمیکشی ؟!
بنیامین پر استفهام گفت: درمورد؟!
-داری چه غلطی میکنی؟!
بنیامین چیزی نگفت .
امیرعلی عصبی گفت: انگار آنا راست میگفت …
بنیامین پرسید : که چی؟!
-همین کثافت کاری هات !

بنیامین حوله را روی تخت پرت کرد و گفت: چی گفته؟!
امیرعلی چیزی نگفت.
بنیامین دوباره پرسید : آنا چی گفته؟!
امیرعلی در سکوت نگاهش میکرد.
بنیامین چشمهایش را باریک کرد و گفت: اکی نگو …
-جالبه که حرفهای آنا هنوز برات مهمه !
بنیامین روی تخت ولو شد و گفت: نه دیگه نیست .
-مشخصه … معلومه داری با زندگیت چیکار میکنی ؟! تو که اهل پارتی نبودی !
بنیامین جفت دستهایش را زیر سرش قلاب کرد و عضلات بازوهایش را منقبض کرد .
-باتوام… لواسون چه خبر بود دیشب که سر و تهش به تخت خواب ختم شد !
بنیامین همانطور که به سقف نگاه میکرد گفت: دیشب اونجا خوابیدم !
امیرعلی با طعنه گفت: خواب داریم تا خواب … آنا حق داشت پس!
-برام مهم نیست . من الان یه مرد ازادم !
امیر علی سری از روی تاسف تکان داد و گفت: میدونستم جنبه اشو نداری ، نمیذاشتم بیای تو این خط ها …
و از جایش بلند شد.
بنیامین نیم خیز شد و گفت: منظور؟!
امیر علی با تشر گفت: فقط قرار بود یه مستند باشه … قرار بود یه خبر باشه … قرار بود یه مصاحبه باشه … بدبخت یه نگاه به قیافه ات بنداز… ! تو چطوری جرات میکنی بری اونجا… اصلا مگه تو رو راه میدن؟!
بنیامین رویش را گرفت.
امیر علی دو قدم در اتاق راه رفت و گفت: بنیامین قضیه چیه؟! تو سیگارم نمیکشی … تو لب به دود نمیزنی… اون وقت توی استرلیزه سر از پارتی شب لواسون درمیاری؟! توی وسواسی که بعد باشگاه دو بار دوش میگیری؟! رو تخت ویلای لواسون میخوابی؟!
جواب نداد . در موضع سکوتش فرو رفته بود .
امیر علی عصبی صدایش کم کم بالا رفت .
-باورم نمیشه اینجوری داری گند میزنی به شخصیتت و اعتبارت و احترامی که عالم و ادم برات قائل بودن !
کلافه گفت:چیکار داری میکنی بنیامین ؟!
بنیامین به پارکت خیره شده بود.
امیر علی داد زد : یابــــو باتو ام …
بنیامین سرش را بالا گرفت و مستقیم به امیرعلی زل زد .

-باورم نمیشه بنیامین… یه منتقد اجتماعی چطوری سر از ویلاهای اطراف شهر درمیاره ؟! شب و صبح میکنه ؟!
بنیامین کلافه از غرولند های امیرعلی گفت: چک داشتم … رفتم دنبال اون .
امیر علی گیج گفت: چک؟! چه چکی ؟ تومگه چک داری ؟!
با تعلل کوتاهی انگار که گر گرفته باشد داد زد : تو قمار میکنی مگه؟!
بنیامین دستهایش را عقب کشید و رو کف دستهایش لم داد .
امیر علی کنارش وا رفت و باز پرسید : تو قمار کردی ؟! هان؟!
جوابی نداد.
-تو رفتی ادم هایی که اونجان و از منجلاب نجات بدی خودت افتادی توش؟!
سکوت!
-این همه دوندگی برای مجوز… برای پخش مستندت … برای راضی کردن اون همه آدم برای مصاحبه … تو قمار کردی بنیامین؟!!!
سکوت!
-ده تا تیتر انتخاب کردی برای اون خبر… کازینوهای شبانه در شمال شهر… چه کسی میداند چند درصد جوان های تهرانی قمار بازند ؟! … اعتیاد روانی به قمار در تهران ! اون وقت خودت شدی جز همونا؟!
بنیامین زیر لب گفت : تیتر اخرم شد : تورهای قمار در تهران !
امیر علی موهایش را کشید و گفت: خب ! جواب منو بده …
بنیامین نگاهش کرد و اضافه کرد : بیست و چهار تا جمله ی کلیدیم از خبرم رو حذف کردند بعد اجازه دادند نشر بشه!
امیرعلی متحکم گفت: از چکات بگو … نه از چیزهایی که خودم خبرشو دارم !
-دیشب دو تا چکمو گرفتم. یکیش مونده ! جوابتو گرفتی؟!
امیرعلی خشک گفت: چند تومنه ؟!
بنیامین پوفی کرد و گفت: بیست میلیون. داری بدی؟!
امیرعلی با چشم های گشاد شده گفت: تو بیست میلیون سر میز باختی ؟؟؟ این مال قبل طلاقه یا بعدش؟!
بنیامین ابروهایش را بالا داد و چیزی نگفت.
-یه موقع تو سرت میزدی آنا اجاق گاز صفحه ای میخواد … کابینت های گلس… کف پوش خونه رو پارکت کنم ، رهام میدوئه کف پاش درد میگیره ! بعد بیست میلیون یه جا می بازی؟!
بنیامین حرف نزد .
-تو قسط خونه رو چطوری میخوای بدی؟ قرض اون ماشین و چطوری میخوای پاس کنی ؟! ماهی یدونه سکه ی آنا چی ؟ تو این بیکاری ، بی پولی… این بیست میلیون چک چی میگه این وسط ؟ دو ماه دیگه باید رهام و مدرسه ثبت نام کنی تا قبل از شهریور ، هیچ حالیته چه غلطی کردی؟!
-واسه رهام کنار گذاشتم …
-خوبه باز عقلت رسیده … نگفتی این قضیه مال قبل طلاقه یا بعدش…
بنیامین با حرص توپید : چه فرقی میکنه مال کِی باشه… بدهی منه … بلدم صافش کنم .تولازم نیست غصه بخوری !

-بیچاره … گند زدی به زندگیت … من باورم نمیشه تو به آنا خیانت کرده باشی… باورم نمیشه رفتی سر میز قمار… پسر چه مرگته تو؟! عالم و ادم طلاق میگیرن … هیچکدوم خریت هایی که تو کردی رو نمیکنن !
بنیامین ساکت بود اما صورتش به سرخی میزد !
امیرعلی سری تکان داد .
– این همه ادم مثل تو… همشون گند میزنن به زندگیشون؟! طلاق دادی تموم شد رفت پی کارش دیگه !
بنیامین از جایش پرید و گفت: من طلاق دادم ؟ یا خودش طلاق گرفت؟! گفته من خیانت کردم بهش؟! کاش دلیل طلاق من از آنا خیانت بود … که ای کاش خائن بودم … که ای کاش اعتیاد داشتم…! من گفتم بره ؟! تو بحرانی ترین شرایط باباش گفت : دخترم طلاق… گفت چشم… چشم بابا … طلاق میگیرم… بچه و زندگیشو ول کرد رفت !راضی بودم دلیل طلاقم خیانت باشه… حتی راضی بودم بره خیانت کنه بهم… ولی انقدر اراده داشته باشه جلو باباش وایسه بگه میخوام بمونم پیش شوهرم!
امیر علی میان کلامش گفت: اراده داشت که می موند !
-اصلا من به درک… بمونه بالا سر بچه اش… چی میگی امیر واسه خودت … من گفتم بره ؟!
امیرعلی سرش را پایین انداخت.
بنیامین با توپ پر گفت: انقدر بدبخت بود که تا یه چیزی شنید حتی نموند پی شو بگیره … رفت امیر… ول کرد رفت … جمعه غروب میاد امار منو بگیره به بهانه ی بردن جهاز … میاد پیش تو و زنت درد و دل میکنه بنیامین خائنه ! جلوی بچه ی من گریه میکنه بابات دیگه منو دوست نداره ! من گند زدم؟! یارو دوزار اعتماد به نفس نداره وایسه جلو باباش بگه من با این مرد هشت سال زندگی کردم… باباهه گفت : طلاق گفت: چشم … به همین راحتی تف کرد به هشت سال زندگی و تر زد و رفت ! تمام …
امیر علی با لحن ارامی گفت: اصلا درست . هرچی تو میگی درست .تو باید بری قمار … عکاس برنده ی جایزه ی یونسکو سال 2010… ! آره؟! این همه جایزه … این همه افتخار … اون وقت تو قمار میکنی بنیامین؟!
بنیامین روی صندلی مقابل کنسول نشست و گفت : سر لجم انداختن… مجبور شدم … وقتی هم که یه بار می بازی ، باید بار دوم و سوم و چهارمم بری تا یه بار ببری خنک شی ! این چک پاس شه نمیرم سمتش …
امیرعلی : تو دردت بیکاریه…
بنیامین با اخم گفت: محض رضای خدا دوباره شروع نکن … من عکاسی نخوندم که برم آتلیه بزنم بعد فیلم زوج های عاشق و بگیرم که تهش یه تف بندازن بهم و یهوسر از دادگاه دربیارن ، چون باباشون امر ونهی میکنه بهشون !
امیر علی لبخندی زد و گفت: با هم اتلیه میزنیم من سرمایشو دارم. تو فقط سه در چهار بنداز . فیلمبرداری عروسی با من و فرشته .
-برا خودت بزن . چند وقت دیگه بچه دار میشین به دردتون میخوره . اب از سر من یکی گذشته !
امیرعلی با اخم گفت: یه کار دیگه هم هست ؟!
بنیامین نگاهش کرد.
امیر علی لبش را گزید و با مکث گفت : پزشک قانونی ؛ از طرف نیرو انتظامی یه عکاس لازم دارن برای عکاسی صحنه های جرم و جسد !
بنیامین مستقیم نگاهش میکرد .
امیرعلی : از طرف شوهر خواهر فرشته بهم پیشنهاد شد ، تو واجب تری. از هیچی که بهتره !
-من چی می گم تو چی میگی ! من میگم زورم میاد از زنده هاش عکس بگیرم برم از جسد و جنازه عکس بندازم ؟! نیرو انتظامی با اون عظمت دو تا گوشی تو جیب ماموراش نیست عکس بندازن؟!

امیرعلی خنده ای کرد وگفت: چیه نکنه از جسد میترسی؟!
بنیامین زیر لب ناسزایی گفت.
امیرعلی بلندتر خندید و گفت: گفتم شاید از اب میترسی از جسدم میترسی…!
-خفه شو امیر…
امیرعلی جدی شد و گفت: بنیامین این وضع بیکاریت داره خل و چلت میکنه . باید زودتر دست به کار شی. اون هفته نامه به لطف پدرزن جنابعالی عمرا دیگه باز بشه …انقدر زور نزن برای کاری که نشدنیه !
بنیامین کلافه گفت: زور نمیزنم .قیدشو زدم…
امیر علی با دلداری گفت: اگر میخوای حتما بنویسی ، باید بری سراغ همین مجله ها … وگرنه کلاهت پس معرکه است …
-کدوم مجله ها؟! برم چی بنویسم… از کجا بنویسم …؟!
امیرعلی شانه ای بالا انداخت و گفت: من یکی فهمیدم تو این شغل نون و آب نیست … برم سراغ یه کار دیگه سنگین ترم. تو هم با این همه قرض عوض اینکه یکم به فکر باشی بدتر چوب خطتو بدتر پر میکنی!
بنیامین زیر لب گفت: اره… برم از چهار سانتی مانتالش عکس بندازم … خداتومن پول بذارن کف دستم تا سوالایی رو ازشون بپرسم که خودشون لیست کردن!
-پس چی ؟… من هرچی کار این چند وقت بهم پیشنهاد شده بود دارم حواله میکنم به تو… سر وتهش یه نه میاری !
بنیامین محلش نداد.
امیرعلی تماشایش کرد . الان بهترین فرصت بود . مطمئن نبود کارش درست هست یا نه … زندگی بنیامین مهم بود . برادرش بود . رفیقش بود…
نمیدانست رها لطمه می زند یا …
دلش را به دریا زد بالاخره که چه !
با کمی درنگ گفت : راستی…
حواس بنیامین جمع شد.
امیر علی کمی من من کرد وگفت : میخواستم بگم …
بنیامین نگاهش کرد.
امیرعلی چانه اش را مالید و گفت: یه شرکت تازه تاسیس هم هست . البته هنوز راه نیفتاده … ولی شرکت فروش و معرفی محصولات ارایشی بهداشتیه!
بنیامین سری تکان داد و امیرعلی ادامه داد: شاید اگر پا بگیره … بد نباشه چند تا تیزر تبلیغاتی براشون درست کنیم… با عکس و لوگو …
-شرکت کی هست ؟!
امیرعلی نفس عمیقی کشید و گفت : تازه کاره … البته محصول نه … ولی رییس شرکته هم جوونه ، هم تازه از فرنگ برگشته . تا وقتی دکور وطراحی داخلی شرکت تموم بشه ، بد نیست دست به کار بشیم … یه تیزری … طرحی… عکسی! برای تبلیغات.
بنیامین ساکت بود.
امیرعلی ادامه داد: بنظرم اینجا بهترین گزینه است .
-کی بهت پیشنهاد کرده؟!
امیرعلی شوکه شد .
انتظار این سوال را نداشت . خودش را ملامت کرد … اگر امار همه ی ادم هایی که کار پیشنهاد می کردند را کف دست بنیامین نمیگذاشت الان این سوال را مجبور نبود جواب بدهد!
سعی کرد به خودش مسلط شود ، بنیامین تیز نگاهش میکرد. چند ثانیه ی دیگر بیشتر مکث میکرد ، شک برش می داشت .
به زور جور کرد : از دوستهای فرشته است دختره. دبیرستان باهم بودن… عروسی ما هم اومده بود! یادت نیست ؟!
بنیامین چشمهای جنگلی اش را ریز کرد و پرسید: اسمش چیه؟!
امیرعلی اب دهانش را قورت داد و گفت: رها رازی !

با صدای زنگ آیفون ، از جایش بلند شد .
امیرعلی هم متعاقبش از اتاق بیرون امد . بی توجه به تصویر آرزو ، در صفحه ی کوچک آیفون امیرعلی با اخم های در هم رفته توپید: همه ادرس اینجا رو بلدن؟! بنیامین اینجا رو کردی مکان؟!
بنیامین محلش نگذاشت ، دستش را پشت امیرعلی فرستاد و با دست دیگرش ، درب را باز کرد وهولش داد بیرون .
اسانسور که بالا امد ، ارزو با دیدن بنیامین لبخند کمرنگی زد .
امیرعلی خط و نشان کش ، نگاه پر تاسفی نثار بنیامین کرد وسوار اسانسور شد . نمیخواست این فضاحت را بیشتر از این نظاره گر باشد !
ارزو خم شد تا کفش هایش را دربیاورد.
بنیامین خسته از این دیالوگ تکراری گفت: نمیخواد. گوشی!
ارزو بی حرف دست در کیفش کرد و گوشی را به سمتش گرفت و گفت: بنی پر مشغله!
بنیامین پر اخم نگاهش کرد.
ارزو با ناراحتی گفت: دعوتم نمیکنی بیام تو؟!
خواست در را ببندد که ارزو خودش را جلو انداخت وگفت: چرا اینجوری میکنی …
و بدون اینکه نیازی به تعارف بنیامین باشد ، خودش را داخل خانه انداخت . بنیامین داشت تماس های بی پاسخش را چک میکرد .
ارزو با دقت همه جا ر انگاه میکرد .
بنیامین گوشی را توی جیب راحتی سیاهش انداخت وگفت: کی بهت اجازه داد پاتو خونه ی من بذاری؟!
ارزو با اخم گفت: هم گشنمه هم پولم تموم شده! میدونی دربست از لواسون تا اینجا چقدر از ادم میگیرن؟! پنجاه تومن دادم… مرتیکه تازه میگفت شصت و هفت تومن . انقدر باهام چونه زد اخری مجبور شدم تلمو بهش بدم !
-بنیامین حرفی نزد.
ارزو با تعجب گفت: میدونستم پول و پله داری… نمیدونستم انقد مدرنی که تو خونه ات هیچی نباشه!
ارزو با ان کفش های پر سر و صدا کمی در پذیرایی قدم زد و با دیدن در باز اتاق خواب و تخت دو نفره، نیشش باز شد و گفت: اها پس اصل کاری هست !
فکر کردم به روش سنتی وارد عمل میشی …
دست برد سمت دگمه های مانتویش که بنیامین یک قدم به سمتش برداشت .
-نمیخوای یه نوشیدنی بهم بدی ؟!
بنیامین ساکت تماشایش میکرد .
آرزو کنجکاو گفت: اینجا خونه مجردیته؟!
هومی کشید و باز گفت: یعنی برای زنت یه خونه ی دیگه گرفتی؟؟؟

آرزو کنجکاو گفت: اینجا خونه مجردیته؟!
هومی کشید و باز گفت: یعنی برای زنت یه خونه ی دیگه گرفتی؟؟؟
چشمهایش درشت شد و گفت: اوه … پس چرا هی حرص چک هاتو میزنی ؟! ادمی که خونه مجردیش این باشه ، وای به حال خونه ای که واسه زنش گرفته؟!
گردن دراز کرد و باز اتاق را وارسی کرد .-
-خوبه … سرویس خوابتم تکمیله !
نگاه دقیقی به بنیامین انداخت .عضله هایش در رکابی مشکی بدجور خود نمایی میکرد.
بنیامین کمی جا به جا شد .
آرزو لبخند کمرنگی زد و گفت: عجله نکن … بنی خوابالو ، چشات چرا خماره ؟! خوابی؟! الان بیدارت میکنم …
چشمکی حواله اش کرد که بنیامین یک خیز بلند برداشت و قبل از انکه ارزو به خودش بجنبد ، گلویش را با دست چپ سفت گرفت و محکم از عقب به تیغه ی دیوار چسباند .
حین فشار برامدگی ماهیچه های بازویش بیشتر خود نمایی میکرد …
شست و سبابه اش را کمی بالا تر اورد و چانه ی ارزو را مچاله کرد .
آرزو با ترس ، جفت دستهایش را اویز مچ دست بنیامین کرد .
چشمهایش داشت از حدقه بیرون میزد به چشمهای منجمد بنیامین زل زده بود ، هوا نداشت … بنیامین بی تفاوت دست و پا زدنش را تماشا میکرد .
ارزو تقلا کرد …
زانویش را بالا اورد ..
حس میکرد از زمین کم کم فاصله میگرد. انگار در خلا معلق بود.
خواست جیغ بزند اما صدا هم نداشت . پنجه های بنیامین خوب می دانست کجای گلوگاهش را فشار دهد که حتی صوت کوچکی هم از دهانش خارج نشود!
تارهای صوتی اش گره خورده بودند ، تدریجی صورتش به سرخی زد ، انقدر داشت کبود میشد که فشار پنجه ها کمتر شد .
یک دم از هوا گرفت و بنیامین رهایش کرد ، زانوهایش سست شد ، همان پای دیوار لیز خورد و به سرفه افتاد … یک دستش را به گلویش گرفته بود و دست دیگرش تکیه گاهش روی زمین بود … صدایی چیزی بین عق و سرفه و هق از دهانش در می اورد .
اغراقش ستودنی بود …
بزاق کش داری از لبهایش اویزان شد و روی پارکت ریخت.
دستش را لرزان سمت دهانش برد … حیران میان هق زدن هایش بنیامین را تماشا میکرد .
بنیامین دستهایش را در جیبش فرو کرد یک قدم جلوتر امد و گفت: پنجاه تومن پول دربست ازلواسون تا اینجا دادی که بنی کوچولو رو بیدار کنی؟!
کمی کمرش را خم کرد وگفت: میدونی با ادم هایی مثل تو چطوری رفتار میکنم ؟! از رفقات نپرسیدی؟! هوم؟! من اصلا از روابط عادی خوشم نمیاد!
یک تراول از کیف پولش دراورد و مقابلش انداخت .
-این کرایه ی راهت …
لبخندی زد و کمرش را صاف کرد . یک تراول دیگر هم جلویش انداخت و گفت: اینم واسه شیرین کاریت. فکر کن از خماری دراومدم. خوش گذشت .
آرزو منگ بود.
نمی دانست چه کار کند .
بنیامین چشمهایش را باریک کرد.
دست راستش را کمی ورزش داد … که ارزو دو زاری اش افتاد و تند دو چک پول مقابلش را چنگ زد و با ترس ، به سمت در دوید ، با ان کفش ها ، با ان دویدن حتما باید یک ربع تمام وقتش را به تذکرات اقای احمدی اختصاص میداد !
در که بسته شد ، تازه حس کرد چقدر گرسنه است !

فصل چهارم :
یک ساعتی میشد مقابل خانه ی کلنگی توقف کرده بود . هنوز تردید داشت . مطمئن نبود . دستش را در کتان تنگ شلوارش فرو کرد گوشی اش را دراورد.
بعد از چند بوق متوالی بیتا با صدای بشاشی جوابش را داد و گفت: رهام … بیا عمه … باباته …
صدای رهام که امد چشمهایش را بست . سرش را به پشتی صندلی تکیه زد و گفت: خوبی ؟! خوش میگذره؟!
-خیلی دیروز با عمو مرتضی و فرهود و فرهاد رفتیم شهربازی…
دهانش پر بود ، بنیامین پرسید: چی میخوری؟!
-بستنی…
بنیامین: افرین-داری بستنی میخوری؟! خوشبحالت …
-برات سوغاتی خریدم … خاتمی… !
-جعبه ی خاتم خریدی؟!
-برای خودمم یه هواپیما خریدم …
-نذاشتی که عمه حساب کنه ؟!
رهام جواب نداد.
با تشر گفت: رهام به عمه بگو خودت حساب کنی من پول تو ساکت گذاشتم!
رهام ارام در تلفن گفت: عمه بیتا برای مامانم یه گردنبند خریده … با یکی از همین خاتمی ها!
“بیتا هم با این ایده هایش” را بلند نگفت !
تنها توانست بگوید: چه خوب…
میگفت چه بد ، کل روز بچه را خراب میکرد.
ناگهان رهام با ذوق گفت: فرهاد اسب …. اسب …. !
و نفهمید تماس چطور قطع شد . بنیامین گوشی را روی داشتبرد انداخت ، قفل فرمان را زد و بالاخره از صندلی راننده دل کند .
دزدگیر را زد .
پنج قدم با در خانه بیشتر فاصله نداشت . چقدر میل داشت عقب برود ، سوار شود … گورش را از این محل گم کند . اما نمیشد.
این همه بنزین خرج نکرده بود که بیاید و تیر چراغ و کاج های قدیمی و هجله ی نوه ی اقای پیروزی سر کوچه را تماشا کند …
بدبختی پایش نمی رفت .
یک نفس عمیق کشید .
میلی نداشت تا زنگ بزند، دسته کلیدش را دراورد. کلید را در قفل چرخاند . بوی نم خاک میداد حیاط همان بوی آشنا و همیشگی! …
حوض خالی بود … اما دو درخت خرمالو هنوز کنج حیاط برای خودشان دلبری می کردند . ایوان شلوغ بود … پشتی ها هم سرجایشان !
فلفل های قرمز و گوجه های کوچک و سبزی های حاج خانم هم به راه بود .
چند قدم جلو رفت.
پای ایوان ایستاد .
به زور در دهانش یک ” یا الله ” چرخاند.
مستوره خانم چادرش را از شانه روی سرش انداخت و از پای باقالی های جلو رویش بلند شد و داد زد : حاج خانم… بیا ببین کی اومده!
و با سرخوشی ، به زور دست گرفتن به دیوار و پشتی پشت سرش و ستون ایوان ، بالاخره رو پا شد و گفت: بنیامین جان … الهی دورت بگردم …
بنیامین سلام کوتاهی گفت و دست مستوره خانم را گرفت پشت دستش را بوسید .
مستوره خانم بیچاره میخواست هق هق کند که حاج خانم همانطور پا برهنه از پله ها پایین امد و محکم بغلش کرد . تا جایی که جان در تنش بود …
تا جایی که مفاصل ارنج و مچ دستش به ترق و تروق نمی افتادند … سفت هیبت درشت بنیامین را چسبیده بود.
دستهایش پشت کمر بنیامین بهم نمی رسید اما امده بود… بو میکشید … چند نفس پی در پی …
بنیامین اما بی حرکت ایستاده بود . کاری نمیتوانست بکند. تکانی میخورد پیرزن پرت می شد ان سر حیاط …
خوب که سیر شد از بوی بنیامین عقب کشید .
بنیامین دستش را گرفت بوسه ی نرمی پشت رگ های دست بیرون زده اش نشاند و گفت : سلام .
حاج خانم از ذوق محو تماشایش بود . حتی سلامش هم جواب نداد.
بنیامین دست گذاشت ، پشت قوز اورده ی حاج خانم و گفت: خوبین؟!
خواست بگوید : چه خوبی. .. چه حالی… چه احوالی… اما نگفت ! فکرش پیش اجاق بود … چای تازه دم داشتند؟! بنیامین اگر شام می ماند … ماست داشتند؟!
یک دور محتویات یخچال را با خودش مرور کرد … همه چیز داشتند!
گوجه و خیار و ابغوره… میوه دو سه قلم بیشتر نبود … باید به بردیا زنگ میزد میگفت : زودتر بیاید. به مصطفی هم میگفت سر راه دوغ محلی بگیرد. بنیامین دوست داشت !
بنیامین لبه ی سفره ی باقالی های پاک نکرده نشست و گفت: خوبی مستوره خانم …
یک باقالی دستش گرفت ؛ پوستش را کند … دانه هایش را داخل سبد ابکش بزرگ انداخت .
مستوره خانم خنده ای کرد و گفت: نکن مادر دستت کثیف میشه! خوبی پسرم… ! چرا حالی نمیگیری ازمون …
بنیامین نگاهی به حاج خانم انداخت و گفت: چه لاغر شدی !
حاج خانم دستی به سر و صورتش کشید و گفت : چاق شدم تازه .
بنیامین دقیق نگاهش کرد . پوستش چروک تر شده بود . موهایش هم دیگر رنگ نمی کرد . روسری سر کرده بود!
با چشمهایش اشاره ای به روسری زد و گفت: رو سری سرت کرد

با چشمهایش اشاره ای به روسری زد و گفت: رو سری سرت کردی؟!
حاج خانم میخواست همان جا به زار زدن بیفتد، حواسش نبود… خواست گره اش را باز کند که بنیامین گفت: نه بذار سرت باشه. بهت میاد .
بنیامین بلند شد.
حاج خانم با ترس جلویش ایستاد . انگار اگر میخواست بنیامین برود ،زورش میرسید جلویش را بگیرد … شاید نمی توانست اما به احترام موی سفیدش چند دقیقه بیشتر هم می ماند بس بود .
برایش بس بود همین که بنشیند لب ایوان دستش را به باقالی الوده کند ، همین که چشمهای یشمی اش را تماشا کند. موهای تاب دار خرمایی اش را …
قد و قامتش را تماشا کند برایش بس بود . همین که حظ کند بس بود… اصلا اگر همین حالا هم می رفت تا چهار ماه دیگر با همین خاطره نفس می کشید؛ بس بود !
بنیامین زانویش را بالا اورد و کفشش را روی پله گذاشت وگفت: من میتونم برم تو اتاقم … چند تا خرده ریز میخوام…
حاج خانم با بغض گفت: واسه رفتن به اتاقت اجازه میخوای؟!
بنیامین دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت: باشه حالا گریه نکن … پس من میرم تو اتاق.
و رو به مستوره خانم گفت: فعلا با اجازتون …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x