رمان پرستار دل💉💕

4.1
(21)

#رمان_پرستار_دل💉💕
فصل یک
ژانر: عاشقانه،طنز،کلکلی،غمگین و در عین حال شاد😉
نویسنده:🎀 𝐹𝒶𝓉𝑒𝓂𝑒𝒽 🎀

💞مقدمه💞
عشق یه حس خیلی قشنگه مقدسه چون از روح میاد روح که عاشق باشه اون عشق پاکه 💕
عشق اگه دو طرفه باشه تهش وصله… تهش رسیدنه به همِ…تهش آرامش گرفتن باهمِ…
ولی…
عشق یک طرفه داغونت میکنه…دلبستت میکنه و میره….عاشقت میکنه و میره…زندگیت میشه یه نفر که با رفتنش حس میکنی زندگیت خالی از هر رنگی شده…عشق یک طرفه یعنی نابودی قلب و روح خودت:)

خلاصه: آینور داستان ما یه دختر خوشگل و شیطون و بسیار درس خونه که دختر کوچیک خانوادم هست…
پدرش کارخونه دار و مادرش مدیر یه دبستانه…
یه خواهر یزرگتر به اسم آیناز داره که سال آخره و امسال کنکور اولش و میده…
عاشقه عاشق پسر خالش ولی همینکه میاد خاستگاریش میفهمه که خاستگاری خواهرش اومدن نه اون…
آینور یه دنیایی رنگی دخترونه داره که دسخوش تغییر پیدا میکنه:)
عاشق میشه…
عاشق میکنه…
اذیت میشه…
اذیت میکنه…
یه زندگی پر فراز و نشیب داره که توی اوج روزای سختیش از لحاظ روحی و جسمی پدرش و از دست میده و داغون میشه…
اگه اون عشق نبود…اگه اون حس نبود…
آینور از پا در میومد🙂

🎀پارت اول🎀

*آینور:

خیلی وقت بود امتحان نداشتیم و بشدت استرس داشتم. اونقدری که هرچقدر مامانم صدام زد که نهار نخورده نیام مدرسه گفتم میل ندارم…من خیلی شکمو ام هاااا ولی خب استرسه دیگه چه میشه کرد!

هول هولکی بند کفشامو بستم از خونه بیرون زدم.کتاب دستم بود و مدام با چشم متن های کتاب و مرور میکردم. منی که موقع درس خوندن باید توی سکوت مطلق باشم و با صدای نسبتا بلندی بخونم الان وسط خیابون دارم با چشم و بی صدا درس میخونم😂

_آینور: آخخخخ هی آقا پسر حواست کجاس سرم بدرک ببین کتابمو انداختی توی جوب🤦‍♀️😠

_پسره: آخ آخ ببخشید اجازه بدید کمکتون کنم🤦‍♀️😕

_آینور: نکنه انتظار داری من دست بکنم توی لج و کتابمو درارم زود باش بیارش بیرون دیرم شد!

معلوم نیس حواست پیشه کدوم دختره بیچاره پرته که اینکارو با کتابم کردی!!!

_پسره: شرمنده منم مث شما عجله دارم امیدوارم درک کنید باید برم پیشه همون دختری که حواسم پیششه دیگه😉(و بعدشم به سرعت رفت…)

_آینور: خاک بر سر بی فرهنگت کنن به با افتخارم از دوس دخترش حرف میزنه پسره زشت و بد قواره و بی اخلاقه …هوووووف برو بدرک …کتابمم به درک…باید برگشتنی برم ببینم یه کتاب دیگه گیرم میاد بخرم این کتاب دیگه اون کتاب سابق نمیشه😕😐

رسیدم به خیابون مدرسه…که دوتا مرد با سرعت زیادی از کنارم رد شدن…بی اعتنا ازشون به راهم ادامه دادم که متوجه صدای یه آقایی شدم که با صدای بلندی میگفت:  مامورای ساواک مامورای ساوااااااک و پشت سرش صدای گلوله و جیغ زن ها و بچه های کوچیک بلند شد… همه ی مغازه دار ها سریع کرکره مغازشونو کشیدن و به سرعت فرار کردن!!! فقط بین مغازه های بسته یه شیرینی فروشی بود که کرکره مغازشو یکم پایین کشید منم ترسیده بود ولی این ترس مانع کنجکاویم نشد پس بدو بدو از زیر کرکره رد شدم که مردی و پشت ویترین شیشه ای کیک پزی دیدم که اشاره میکرد برو بیرون برو بیرون خطر داره دختر جون برو خونتون… منکه گیج بودم ببینم منظورش چیه همون دوتا مرد با اصلحه وارد شدن… وای خدا تفنگاشون😨 به من میگفتن برو بیرون برو بیرون ولی من تمام حواسم به مرد شیرینی فروش بود که یه دی وی دی که دستش بود و با فشار وارد یکی از کیکای توی ویترین کرد و سریع دستشو پاک کرد از اونجایی که حواس مردا تماما به من بود و هی میگفتم برو بیرون متوجه کار اون نشدن! بالاخره زدم بیرون و تا خوده مدرسه به فکر اون دی وی دی بودم که ببینم محتواش چی بود …که انقد مهم بود اون مردا با اصلحه اومده بودن… همینکه وارد مدرسه شدم خانوم فرخی جلومو گرفت و گفت: میشه سر کار خانوم ملکی بفرمایند تا الان کجا تشریف داشتین …(و اشاره کرد به ساعت مچی دسته چرمش⌚) راس میگفتااااا الان ساعت ۱:۳۰ بود و من باید ۱۲:۴۵ دقیقا حضوریمو توی مدرسه زده باشم!!! با کلی عذر خواهی و یه تعهد ناقابل اجازه دادن برم سر کلاس. پشت در کلاس ایستادم و در زدم ؛توی کلاس همهمه زیادی بود و حرف اکثر بچه ها این بود که خانوم لطفااااا نمراتو وارد نکنید امتحان خیلی سخت بود…

خانوم فریدی در و باز کرد و با گرفتن برگه تاخیر اجازه داد بشینم.

_مریم: کجا بودی تو دختر ما امتحان دادیم تو هنوز کجا سِر میکنی هااااا؟؟؟

_آینور: مریم میشه هیچی نگی فقط سکوت کن اصلا حوصله ندارم جواب پس بدم!

_خانوم فریدی: ملکی؟

_آینور: بله خانوم؟

_خانوم فریدی: بیا پای تابلو و درسی رو که از بچه ها امتحان گرفتمو و توضیح بده واسمون!

_آینور: قبلش میشه برم یکم آب بخورم؟؟؟

_خانوم فریدی: آره فقط زود بیا چیزی تا زنگ نمونده…

_آینور: چشم خانوم(سریع رفتم و دو مشت آب سرد پاشیدم به صورتم بلکه حالم جا بیاد و یکمم آب خوردم)

وارد شدم و رفتم بالای کلاس و شروع کردم:

*به نام پروردگار بی همتا *

و بعد از بیست دقیقه بالاخره تموم شد!هووووف آخیییش

اولین نفر خانوم فریدی ایستاد و برام دست زد که بچه هام پشت سرش تشویقم کردن👏😍

زنگ آخر خورد، وسایلمو جمع کردم و با مریم و کیمیا از مدرسه خارح شدیم…

_مریم: آخ آخ تو چقدر ماموزی دختر با اون حالی که تو اومدی گفتم هیچی بارت نیس برای امتحان!!!

_کیمیا: کی آینور واسه پرسش یا امتحان آماده نبوده که این بار دومش باشه؟؟؟؟

_آینور: بسه بابا سرم رفت… خب امتحانه باید بخونی …پرسشه باید بخونی…کوفته باید بخونی…زهر ماره باید بخونی…مدرسه میاییم که درس بخونیم نمیاییم که برقصیم که…

_مریم: باشه بابا چته ترمز بریدی!

_کیمیا: بخدا تو یه چیزیت هست ! آینوری که من میشناسم بیخودی این جوری جوش نمیاره…!

_آینور: خب دیگه با یه خداحافظی خوشحالم کنید 😊🖐👍

_مریم و کیمیا: خدافظ بابا😒

خواستم وارد کوچمون بشم که یادم افتاد بابا گفت سر راه یه روزنامه واسم بیار حتماااا…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

عااالی گلیح،موفق باشی …🍂💜

Sni
Sni
2 سال قبل

یه سوال الان تو سال چند هستین؟

Zahra
Zahra
2 سال قبل

عالیه عزیزم💖

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

عالی کیا پارت می زاری

ĄÝ ŇŰŘ ¤
2 سال قبل

خیلی عالی بود🌹🌸💜
مطمئنن رمان قشنگیه 😍👌❤

*ترشی سیر *
2 سال قبل

❤️

افسانه
افسانه
2 سال قبل

عالی بود عزیزم❤

آیدا
آیدا
2 سال قبل

نویسنده خیلی ممنون ولی وقتی با ایموجی متن میذاری انگاا شخصیتو زنده کردی که فوق العاده حس افتضاحی میده به ادم ،منو یاد چت با دوستام میندازه،متنایی که که میگه این یه رمانه ،ایموجی هایی که میگه واقعیت ،خیلی متضاد همن ،رمان هایی که ایموجی اینا داشته باشن نمیخونم نمیدونم چرا منو از خودشون دور میکنن

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x