رمان پرستش پارت 1

3.7
(14)

رمان پرستش

نوشته پرنیان خجسته حال

فرود آی ای عزیزدل که من ازنقش غیر تو/

سرای دیده بااشک ندامت شستشو کردم/

صفایی بود دیشب باخیالت خلوت ما را/

ولی من باز پنهانی ترا هم ، آرزو کردم/

ملول ازناله ی بلبل مباش ای باغبان رفتم/

حلالم کن اگروقتی گلی درغنچه بو کردم/

شهریار

_پرستش

_پرستش پاشو دخترم

_مامان توروووخدااا بیخیال من خوابم میاد

_عه دختر پاشو ببینم پدرام اومده سراغت برید دنبال بابات

تااسم بابام اومد مثل فشنگ از جا پریدم مامان خنده کردو درحالی که به سمت دراتاق میرفت گفت:زودباش حاضر شو بیا پایین صبحونه بخور پسرعموتم منتظر نذار زشته.

درحالیکه موهای پریشون و بلندم و عقب میزدم گفتم:چشومم

از روی تخت پایین امدم

به سمت دسشویی اتاقم رفتم

مشت محکم ابو پاشیدم به صورتم اخیییش خوابم پرید

به صورت پف کرده ام نگاه کردم

چشمای درشت و قهوه ای روشنم درشت تر از همیشه شده بود لبای بزرگ خوش فرمم پف کرده بود اوووف بااین پف میتونم برم فرودگاه؟

باز اب به صورتم ریختم و از اتاق بیرون رفتم..

موهای بلندمو شونه زدمو دم اسبی بستم

مانتوی قرمز و شلوارجین مشکی رو پوشیدم و کمی ریمل و مداد به چشمم زدم

خوشگل بودمممم و نیازی به آرایش نبود

جون چقدر من اعتماد به نفس دارم..

کفش قرمز و شال قرمز مشکی رو دستم گرفتم..کیفمم زدم زیر بغلم به صورت دوو از پله ها پایین رفتم

وارد اشپزخونه شدم و سلاااام بلندی گفتم

پدرام سرشو بلند کرد

بانیشخند گف:

_ساعت خواب تنبل؟

زبونم رو دراوردم گفتم

_به توچه راننده

از عصبانیت قرمز شد می دونستم از لفظ راننده ناراحت میشه هاهاها..

یه لیوان شیر دستم بود برگشتم و دوتا تیله مشکی جلوم دیدم

قدرت نداشتم حرف بزنم

فقط عطرشو حس میکردم و احساس میکردم تو سیاهی چشماش دارم غرق میشم..

پدرام درحالیکه انگشت اشاره شو تکون میداد گف:مادمازل نگاه کردن من تموم نشد؟بیا برو دیرمون شد

از خودم خجالت کشیدم و بیشتر از اون

اووووف حالا چه فکری پیش خودش میکنه…

سرمو تکون دادم تا افکار منفی از ذهنم دور شه

بلند در حالیکه به سمت در میرفتم گفتم مامااااان ما رفتیم

مامان هم بلند گفت:به سلامت مواظب خودتون باشید..

درو بستم وارد حیاط قشنگمون شدم

وااای من دنیاروو با این حیاط بزرگ و دوس داشتنی عوض نمیکنم از بین

درخت های بلند رد شدم و پشت در بزرگ حیاط یه نفس عمیق کشیدم و درو باز کرد

بعله شازده تو mvmنشسته و عینکشو زده و دستش رو فرمون اووف عجب ژستی

با دل ما بازی نکن پسرعمو جان.

هاهاها درو باز کردم و جلو نشستم که داد زد:واقعااا تو نمیخوای بزرگ شی؟همچی که بچه بازی نیس پرستششش بفهممم

الان عمو میرسه ما میدونی چقد دیر کردیم؟من از صبح از کارم زدم منتظر زیبای خفته باشم که از خواب پاشه؟

تمومش کن دیگه ??سالته این کارا از تو که تو یه خانواده اصیل بزرگ شدی بعیده

بغضم در حال ترکیدن بود

فقط با صدایی که اروم تر از زمزمه بود

گفتم:حرکت کن بریم

سرشو تکون دادو حرکت کرد..

به فرودگاه رسیدیم زود پیاده شدم تا مجبور نشم باهاش کل کل کنم

پدرم خلبان بود و امروز اقا پدرام از اونجایی که دوردونه بابای ما تشریف دارن

امروز افتخار همراهی به ما دادن که بیان دنبال بابا

پیاده شد و بلند گفت:

_کجاسرتو انداختی داری میری!؟صبرکن بینم

برگشتم و تو چشماش زل زدم:

_توحق نداری با من اینجوری صبحت کنی. کی من هستی مگه؟

سرشو جلوتر اورد و گفت

:_حالا که بامنی من نمیخوام یه دختر سربه هوا کنارم راه بیاد

اشکام سرازیر شد سرمو تکون دادم و گفتم:پس بهتره جداا راه بری اقااای پسر عمووو

نیشخندی زد و بازومو گرفت وگفت:

_حیف که بخاطر عمو باید تحملت کنم

زیرلب گفتم :پسره ی خر زورگو

پدرام گفت:چیزی گفتی؟نشنیدم؟

مریضم که بودی و ماخبرنداشتیم باخودتم حرف میزنی پس

گفتم:به توچه راننده فضول

_پرستش خیلی داری پررو میشیاا حد خودتو بدون

_ندونم چی میخواد بشه؟

توهین های امروزت یادم نرفته و مطمعن باش همشو کف دست بابامیذارم

درحالی که به جلو اشاره میکرد گفت:برام مهم نیس

چون عمو باور نمیکنه..عمو اومد دیگه ساکت شو

بابارو دیدم ناخوداگاه اشکام سرازیرشد

دستمو از دستای پدرام بیرون کشیدم و به سمت بابارفتم

بابا درحالیکه منو تواغوشش کشید گفت:دختره باباچطوره ؟چراگریه میکنی؟

تااومدم دهن بازکنم اقااای پررو(پدرام) گفت:عموو دختره دیگه

بابا مردونه خندید و گفت:ای ای پدرام دخترمن فرق داره

پدرام ابرویی بالا انداخت و بالحن موزی گفت:اره خیلی..

به سمت ماشین حرکت کردیم پدرام رو به من گفت:فین فین هات تموم نشد خانوم وکیل؟(من چون عاشق ایم بودم وکیل شم ولی توکنکور قبول نشده بودم این شده بود سوژه پدرام )

روبهش گفتم :به توچه راننده برو ماشینو روشن کن بابام خستس

تو چشماش میدیدم که چه فحش هایی تو دلش داره بهم میده

فدای سرم منم واسش کم نمیذارم هاهاها

دیگه تا خونه حرفی زده نشد..تارسیدیم

بابازودتر پیدا شد و من تا اومدم پیاده شم دیدم پدرام برگشته وانگار تو زدن حرفی دودل بود رو بهش با چشمای گرد شده گفتم:ها؟چیه؟

کم نیاورد و گفت :به توچه مگه با توکار دارم بچه پررو پیاده شو بینم

گفتم:مرسی راننده جان..هاهاها

_زهرمار پیاده شو بینم عجب پرروریی هستیاا

پیاده شدم و تااونجایی که میتونستم درو محکم به هم زدم و زود وارد خونه شدن

صدای جیغ لاستیک های ماشین پدرام خبر از عصبانیتش میداد اخییییش

راحت شدم یکم حرصش دادم ریز خندیدم و وارد خونه شدم..

ماماااان…باباااااا…خوب خلوت کردین هاااا کجااااییین من گرسنمه.

صدای مامان اومد بیا دارم غذارو میکشم دختره شکمووو

خندیدم و وارد اشپزخانه شدم

دستام بسته بود تنم درد میکرد از سرما میلرزدیم میخواستم داد بزنم اما انگاررر به لبام چسب زده بودن احساس خفگی میکردم فقط هق هق میزدم صدای زمزمه واری میومد اره منو صدا میکرد:پرستش پرستش سرمو چرخوندم پدرام و دیدم که پهلوشو گرفته بود درد میکشید و بعد در بازشد نورشدیدی خورد توی چشمم وباعث شد که چشمم رو ببنم موهایم به عقب کشیده شد و باعث شد چشمام باز شن و توی دوتا چشم سبز خیره شم واون بلند بزنه زیرخنده یه خنده ی خیلی بلند و من جیغ کشیدم؛محســــــــــن ….

با جیغ بلندی از خواب پریدم

دراتاقم به شدت بازشد و مامان جیغ زنون به سمتم اومد تنم میلرزید چشمان سبز روشنه محسن از جلوی چشمانم ناپدید نمیشد مامان به صورتم اب پاشید

_پرستش.مادررر قربونت برم چت شد اخه دختررر پرستــــــــــش مامان

سرم رو تکون دادم بابا پایین تخت نشست و گفت:پریچهر یکم اروم بگیر زن بده ابو بخوره نفسش بالا بیاد

بعد..

مامان کمی اب به من داد و چشمانم را بستم

مامان تاخواست لب باز کنه و حرفی بزنه بابا دستش راگرفت و رو به من گفت:خوب بهتره پرستش الان بخوابه

مامان دستپاچه گفت:میخوای شب پیشت بخوابم مامان؟اخه خواب چی دیدی دخترم؟

_عههه بس کن دیگه خانوم انقدر نپرس بذار بچه یادش بره

_باشه باشه

مامان به سمتم اومد پیشونیمو بوسید و دراز کشیدم پتو رو روم کشید

_پرستشم مشکلی پیش اومد صدام کن باشه؟

سرمو تکون دادم.. ورفت..

چشمانم نم گرفت توی گلوم انگار چیزی گیر کرده بود دستم را به گلویم کشیدم

زیرلب اروم زمزمه میکردم:محسن..محسن..محسن

تمام اشک هام سرازیر شد

وتمام خاطرات مث فیلم از جلوم رد شد

زمان گذشته?سال قبل

_پــــــــــری

کوله ام با شدت به عقب کشیده شد

_هـــــــــی، من پَ رَس تِ شم! نه پری.

صدف درحالیکه میخندید و موهاشو داخل مقنعه میکرد گفت_خب حالاااا پرستی بگم خوبه؟

_صدف تو کلا با اسم ها مشکل داری کوتاه میکنی؟

_دوس دارررم هرجوررر دلم میخواد صدات کنم

بلند خندیدم _خوب حالاا واسه چی کیفمو کشیدی؟

_اهااا صبر کن باهم بریم دیگه

_من فکر کردم تو با ستایش کار داری میری خونشون

_نه باو بریم

همونجوری که میخندیدیم وشوخی میکردیم صدف باارنج محکم زد تو پهلوم

_اووویییی چته ؟

_وااای پریییییی چشاشوووو

_پری و کوفتتت پری و زهرمار

_خوووب پرستششش نگاهش کن

_سرمو چرخوندم و تقریبا چن متر اونور تر بادوتا تیله ی سبز روشن مواجه شدم

تاحالا رنگ سبزی به اون رنگی ندیده بودم شایدم من فکر میکردم باهمه فرق داشت..

تو نظر اول بعد چشماش هیکل و بازوهای بزرگش به چشم میومد

_هووی پریییی تو چقد هیضییی خوردی پسره رو

_ها؟؟

_ای بابااا هیچی بیا بریم اونم سوار ماشینش شده داره میره بیا

منوکشیدو برد

وتازه همه چی از اون روز شروع شد….

زمان حال

به ساعت نگاه کردم از هفت صبح گذشته بود

و من هنوز تو گذشته غرق بود

پاشدم به سمت دسشویی رفتم

توی راه ایستادم

اهنگی توی مغزم مدام تکرار میشد

ارام زمزمه کردم:نه نرو..تنهام نذار من عاشقتم..دیونه وارر…

اهنگی که از اون شب کذایی دیگه هیچوقت پلی نشد

به سمت کمد رفتم

صندوقچه کوچیک رو برداشتم

بازش کردم

رم قدیمی رو برداشتم به سمت گوشی موبایلم رفتم

همونجا کف اتاق نشستم

و

پلی شد…

تو رو رنجوندم با حرفهام

چقدر حس می کنم تنهام

چه احساس بدی دارم

از این احساس بیزارم

نه نرو، تنهام نذار ، من عاشقتم ، دیوونه وار

نه نه نه نرو ، تنهام نذار ، من عاشقتم ، دیوونه وار

چیشد چشماتو رد کردم ؟

چیشد من باتو بد کردم؟

نمی دونی نمیدونم

ولی بدجور پشیمونممم

نه نرو تنهام نذار من عاشقتم

دیونه وار..(سیروان خسروی)

چشمانم میسوخت صورتم را شستم

احساس سرمای عجیبی میکردم

بدون اینکه به ساعت نگاه کنم به سمت گوشی رفتم

شماره صدف رو گرفتم

بعد چند بوق صدای خواب الودش پیچید:بلههه

باصدایی گرفته گفتم

_صدف..

کمی مکث کرد باتعجب و نگرانی گفت

_پرستشش چیشده؟مامان بابا..

سریع بین حرفش گفتم

_نه نه…حاضرشو میام دنبالت

حالم خوش نیس

_باشه باشه تو بااین حالت میخوای رانندگی کنی؟من میام..

_نه خودم میام

لباسمو تنم کردم یادداشتی برای مامان نوشتم و سویچ ماشینو برداشتم

جلوی خونه صدف بودم تک زدم

با قیافه خواب الود بیرون اومد

خندم گرفت

تواین اوضاع بازهم همون خط چشم معروفش رو پشت چشممش

کشیده بود و

رژ پررنگی به لبش زده بود

_چیشده پری؟ترسیدم؟چت شده؟

سرمو روی فرمون گذاشتم واروم زمزمه کردم:محسن..

_اوووف پرییی باز این زخم چرکی سرباز کرد؟؟چرا خودتو داری عذاب میدی ؟چرا نمیگی اون شب بینتون چی گذشته که تو ازاون شب شوم دیگه اون پری نیستی؟

پرستش من دوستتم به من بگو

اگه اتفاقی..

_نه نه صدف

_پس چی؟

سکوت

_پرستش

سکوت

_باشه جواب من تو همه ی این سه سال این سکوت لعنتیت بوده

سرمو پایین انداختم دستمو گرفت و گفت:خوووب حالااا نروو تو فاز غم

من گشنمه برو یه جایی

لبخندی زدم وحرکت کردم

بعد چندساعت برگشتم خونه

صدای چند نفر از توی سالن میومد

درو اروم باز کردم

صدای خنده پدرام و پریناز خواهرش و شنیدم

اوووه یییس همینو الان کم داشتم

تصمیم داشتم برگردم برم که

_به به خاله سوسکه نرسیده کجا ؟

برگشتم پدرامو دیدم یه سیب دستش بودو دهنش میجنبید بلند دادزدم

_زن عموووو به این پسرت

یاد ندادی ؟با دهن پر حرف نزنه زشته

صدای خنده های پریناز _

اومد به سمتم دستمو گرفت

_پرستشش توواین پدرام هنوز بزرگ نشدید؟بسه دیگه ماشالاا الان وقت ازدواجتونه بعد چشمکی به من زدو دستشو به سمتم دراز کرد

باهاش دست دادم و سلام واحوالپرسی کردم

_پریناز جون بدبخت دختری که زن این پسره ی تخس بشه

پدرام غرید

_پرستش چرت نگو سیبو به سمتم پرتاب کرد جاخالی دادم

_اق پدرااااام خاااان تمرین کن

هدف گیریت ضعیفه…

نیشخندی زدم و به سمت اشپزخونه رفتم تا با زن عمو ام سلام و احوال پرسی کنم. بعد درحالیکه از پله ها بالا میرفتم مامان بلند گفت:پرستش

فرداشب مهمونی دعوتیماا به فکر لباس باش بعد نگی مامان چرا نگفتی

_مامااان شما که میدونی مهمونی دوس ندارم و نمیااام

_دختررر یه سوپرایز واست داریم به نفعته بیای بعد هم ریز خندیدن

شونه ای بالا انداختم و به سمت اتاقم رفتم…

بعد از اینکه زن عموم اینا رفتن به سمت کمدم رفتم تا لباس مناسبی برای جشن فردا که نمیدونم واسه چیه

پیدا کنم..

داشتم به لباس ها نگاه میکردم که چشمم خورد به دکلته آبی فیروزه ای

مثل اینکه همه چیز دست به دست هم داده بودن تا من باز یاد گذشته بیوفتم..

زمان گذشته

_ماااامااان خواااهش میکننممم

_گفتم نه پرستش نه

_مامان بخدااا نرمم ستایش ناراحت میشه

_برای تو الان زوده بعدشم بابات نمیذاره بازم اگه جشن واسه صدف بود راضی میشدیم

_خوووب مامان صدفم هست دیگه

دستمو دور گردن مامان حلقه کردم و تمام قدرتمو جمع کردم تا اخرین حد مظلوم باشم

_مامانیییی

_نه

_مامانیییی جوننمممم بخدا زود میام

سکوت

_مامان جووون پرستششش

_عههه چرا قسم میدی .باشه برو ولی این اخرین باره هااا تا وقتی بزرگ تر شی

پریدم بالااا

_وااااای عاااشقتممم مامان. جووووون وااای مامی حالا چی بپوشم ?

_خدابهت عقل بده دختر

بعد خندیدو رفت

به سمت اتاقم رفتم درکمدو باز کردم و سریع چشمم خورد به دکلته ابی فیروزه ای که از ترکیه خریده بودم

لباسو جلوی خودم گرفتم و تو اینه به خودم نگاه کردم

بالاش دکلته بود و کوتاه پایینشم مدل عروسکی.

تصمیم گرفتم شبو زودتر بخوابم و فردا سرحال باشم..

از چیزی که تو اینه میدیدم تعجب کردم

_وااای صددددف این یعنییی منممم

_نه عممه

_کوفت

موهام صاف صاف شده بوده حالا دقیقا بلندیش تا روی کمرم میرسید

از وسط فرق باز کرده بودم

چشمای درشت و قهوه ایم با خط چشمی که صدف کشیده بود زیباتر شده بود و لبام بااون رژ براق صورتیی عالییی ترر..

به محل جشن رسیدیم صدف سوتی کشید

_پری اینااا روو

_پرستش

_اه توام بااین اسمت

از ماشین پیاده شدیم راه افتادیم

وارد که شدیم خدمتکار مانتو و شال مونو گرف

_وااااااااااای پری

برگشتیم سمت صدا

ستایش بود

انقدر ارایش برنزه کرده بود که شکل ته دیگ سوخته شده بود

به زور لبخندی زدم

_سلام عزیزم تولدت مبارک

_واااای مرسیییی عشقمممم

صدفم بهش تبریک گفت مارو راهنمایی کرد روی یکی از مبلا نشستیم تازه الان وقت شد تا بهتر بتونم دورو اطرافو نگاه کنم

همینجوری که داشتم همه رو نگاه میکردم چشمم خورد به یه اشنا سرشو بالا اورد

اره این همون دلبری بود که چشمای سبزش داشت دنیای دخترونمو تعقیر میداد..

_صدف این پسره

_عههه اره صبر کن این ستایش ورپریده رو صدا کنم این خوشگل پسرارو از کجا گیر اورده

_عه الان نه

_باشه بابا..پاشو بریم برقصیم پس

_باشه بریم

کلی اون وسط قر دادیم اخرش اومدیم سر جامون صدف نشست

ولی من تشنه ام شده بود تصمیم گرفتم برم یه شربت بخورم

_سلام

یه صدای کلفت و مردونه

که فکر کنم مخاطبش من بودم

سرمو بلند کردم

انگار این چشمای سبز قصد گرفتنه جون منو داشت

باصدای ارومی گفتم

_سلام

بهم نزدیک ترشد

بااین که کفشم پاشنه بلند بود ولی بازم برای اینکه راحت نگاش کنم باید سرمو کامل بلند میکردم

دستشو به سمتم دراز کرد

_محسن هستم..

هل شدم نزدیک بود گیج بازی در بیارم سعی کردم نقاب بی تفاوتی به چهره ام بزنم

_پرستش.

چشماش برقی زد

_چه اسم قشنگی خانوم زیبا

ته دلم قند اب شد…

چراغ های سالن داشت خاموش میشد و ریتم اهنگ ملایم

زوج ها دونفر دونفر وارد پیست رقص شدن

به سمتم برگشت

_افتخار میدی پرستش جان؟

فکر کنم لپام قرمز شد..ترسیدم باز سوتی بدم..

سرمو تکون دادم ودستش را پشت کمرم گذاشت و به جلو راهنماییم کرد

داغ بود..خیلی داغ..از روی پارچه ام حرارت دستش رو حس میکردم..

یکی از دستانم رو تو دستش گرفت

و اونیکی دستش رو روی کمرم گذاشت

ومنم دستم رو روی شونه اش

اروم اروم باریتم اهنگ تکونم میداد بهم زل زده بود..نفس کم اورده بودم..ته قلبم میلرزید این همه نزدیکی مرا حریص تر میکرد برای اغوشش..

اهنگ تمام شد..باز خیره به هم لبخندی زدم و دستم را از دستش بیرون کشیدم به سمت صدف رفتم

جیغ جیغ کنان_پرستش تو اون وسط چه غلطی میکردی؟رفتی شربت بخوری شربتتم دیدم بله بله

خندیدم وسعی در اروم کردنش داشتم تولد تمام شد میخواستم به بابا زنگ بزنم که بیاد دنبالمون که

مرد چشم سبز من باز به سمتمون اومد

میتونم برسونمتون؟اگه وسیله نیس؟

خواستم لب باز کنم که صدف گفت

_اره ممنون میشیم

صدف زورم کرد که جلو بشینم و خودش عقب

محسن مسیرو ازمون پرسید

چون صدف نزدیک تر بود اول صدفو پیاده کرد

بعد به سمت خونه ما حرکت کرد..

_پرستش خانوم من راستش چطور بگم

میدونید که من پسرخاله ی ستایشم

_اره امشب فهمیدیم

لبخندی زد که چال زیبایی رو گونش افتاد..

_ببین بدون مقدمه میگم پرستش من میخوام بیشتر باهم اشنا شیم..

همین جمله کافی بود

تا کلی زندگی من تغییر کنه..

مغزم هیچ فرمانی روی حرکاتم نداشت فقط داغیه لب هایش را روی پیشونیم حس کردم…

زمان حال

لعنت به این اشکای مزاحم

لعنت

از جام پاشدم و به سراغ قیچی رفتم

تمام لباس فیروزه ای رنگم رو تکه تکه کردم

حالم از رنگ فیروزه ای بهم میخورد

بازهم حس حقارت و کثیف بودن بهم دست داد

باز گریه و باز گریه..

_پرستششششش بیدارشووو دیگه دخترررر امشب باید بریم خونه داییت اینااا زود باش

اوووف با یاداوری مهمونی امشب حالم بد شد اه کی حوصله داشت اخه

بعد از خوردن ناهار

رفتم سمت کمد پیراهن بلند ابی پررنگ گردنی رو برداشتم

پوشیدم و موهایم رو فر کردم

لاک مشکی زدم و کمی ارایش کردم

وبعد پوشیدن مانتو راه افتادیم…

رسیدیم به عمارت دایی پیمان

از ماشین پیاده شدم وارد عمارت که شدم پره مهمون بود یعنی چیشده که انقدر مهمون اینجاس؟بیخیال شدم با دایی و چن تا مهمون ها سلام و احوال پرسی کردم و رفتم تا مانتومو دربیارم وقتی برگشتم دوتا دست از پشت چشمامو گرفت

دستامو رو دستاش گذاشتم خب دختر نبود چون دستاش بزرگ بود و با دست دختر فرق داشت

اما..عطررر اشنااای…

یهووو جیغ بلندی کشیدم:رهام

برگشتم و بغلم کرد بلندم کرد

دور خودش چرخوند داداشم

کسی که این چند سال واقعا نبودشو حس میکردم برگشته

داداش واقعیم نبود درواقع چون زنداییم شیرنداشت مامان من به رهام شیر دادو اون شد داداشم

تا وقتی ایران بود

همه چی خوب بود واون همیشه حمایتم میکرد

از بغلش منو پایین گذاشت

_پرستش سنگین شدیاااا

_وااای رهام دلم واست یه ذره شده بود

_منم همینطور ابجی کوچیکه

توی طول مهمونی واقعا لذت بردم تا اینکه مهمونی تموم شد و سمت ماشین رفتیم که دیدیم

شیشه هاش شکسته

وداغون شده

مامان جیغ میزد و بابا نگران بود زنگ زدن تا پلیس بیاد

من چشمم به یه کاغذ سفید افتاد روی صندلی عقب دقیقا جایی که من نشسته بودم

اروم دستمو تو بردم تا زخمی نشه کا غذو برداشتم

بازش کردم:

آغوش_جنگل_حصارچوبی

و این چند کلمه یعنی اغاااز مرگ تدریجی من…

صداهای ضعیف اطرافم واضح نبود

چشمانم را باز کردم نورشدید باعث شد سریع دستمو روی چشمام بذارم

صداها هرلحظه واضح تر میشد

_دخترم پرستش

باگیجی پرسیدم

_مامان ..

_عزیزم یهو قش کردی وقتی ماشینو دیدی

تازه همه چی باز یاداوری شد

اون سه کلمه..اغوش_جنگل_حصارچوبی..

پاشدم سرم گیج رفت اما محل نذاشتم

_عه پرستش کجا دختر

_مامان ولم کن ولم کن

سرم رو از دستم کشیدم از دردش چهره ام جمع شد

_صبر کن ببینم ..رهام رهام

_چیشده عمه عهههه پرستش

جیغ کشیدم ولم کنین بهم نزدیک نشین

گلدون روی میز رو شکوندم تیکه ای از اونو برداشتم

_طرفم بیاین خودتون میدونید

مامان به هق هق افتاده بود

رهام ارام گفت

_باشه..باشه

_سویچو بده رهام

_باشه بیا

سویچو گرفتمو از بیمارستان بیرون امدم

کجا باید میرفتم؟

گیج شده بودم

محکم مشتمو به فرمون میزدم و جیغ میکشیدم

_لعنتی لعنتی لعنتی

لعنت به من…

لعنت به تو محسن…لعنت به تووو

پدرام:

اه ازدست این پریناز صبح بدون اینکه بهم بگه ماشینو برد الانم با ماشینش که دراومدم خراب شده

حسابی مغزم داغ کرده با پام محکم هی به لاستیک ماشین میزدم

اووف صدای جیغ لاستیک ماشینی اومد و بعد ترمز ..سرمو چرخوندم

احساس کردم حال راننده اش خوش نیس

پوزخندی زدم حتما راننده اش چیزی زده

صدای جیغ و گریه دخترونه ای میومد

حالم از دخترا بهم میخورد ..

بیخیال درو باز کردم و توی ماشین نشستم

باز صدای جیغش اومدو گریه

اووف دیگه مجبور بودم پیاده شم شاید جونش در خطر بود..لعنتی قفل فرمونو برداشتم

پیاده شدم به سمت ماشین دوییدم

حالا صدای یه نفر مث مرد هم میومد سرعتمو بیشتر کردم به ماشین رسیدم

از چیزی که میدیدم نزدیک بود سکته کنم

پرستش..

داد بلند کشیدم با قفل فرمون زدم تو شیشه ماشین.. مرد ترسید به سمتم اومد چاقو دستش بود

هیکل من از اون گنده تر بود نترسیدم جلو رفتم تا خورد زدمش

بیخیالش شدم اززیر دستم فرار کرد مدام فحشش میدادم

به سمت پرستش رفتم

لباسش پاره شده بود

واسه اولین بار دلم لرزید..

صورت سفیدش از گریه قرمزه قرمز شده بود سعی داشت با دستش بالا تنه اشو بپوشونه به سمتش رفتم

بغلش کردم

میلرزید

_هیس پرستش منم پدرام نترس دختر نترس من پیشتم

اروم زیر لب نالید روی صندلی گذاشتمش

_الان میام پرستش

دستم رو محکم گرفت و کشید

_نه نه توروخدااا

باورم نمیشد این پرستش یه دنده و لجباز فامیل بود

_پرستش همین جام همین جا

کمی اروم شد به سمت ماشین دویدم

کتم رو برداشتم با گوشی

کت رو روی دوش پرستش گذاشتم ماشین پرینازو قفل کردم و خودم پشت فرمون ماشین پرستش نشستم

ترجیح دادم راجب این اتفاق فعلا ازش چیزی نپرسم

با صدای خش دار گفت

_خواهش میکنم خونه نرو..

لحنش جوری بود که نتونستم بگم

نه

اروم زیر لب باشه ای گفتم و به سمت خونه ی خودم حرکت کردم..

چندساعت قبل

پرستش

چشمامو بستم سرم رو روی فرمون گذاشتم.. خیابان خلوته خلوت بود..

کسی به شیشه زد

سرم رو بلند کردم

مردی تقریبا 35_40ساله اون سوی شیشه بود

شیشه رو پایین کشیدم

_ببخشید خانوم

_بله

من…میخواستم ..کمی به اطراف نگاه کردو درو باز کرد

پهلوم رو گرفتم و چاقورو بهم فشار داد.

خواستم جیغ بکشم که دهنمو با دستش گرفت

هلم داد اونور وخودش پشت فرمون نشست

تا خواستم درو باز کنم قفل و زد

خنده ی بلندی سر داد

_خانوم کوچولو زرنگی نه؟

وباز هم خنده های بلند

گوش هامو گرفتم و فقط داد میزدم جیغ میکشیدم فحش میدادم فقط جوابم خنده های چندش اورش بود…

دستشو به سمتم دراز کرد پسش زدم جلوی مانتومو گرفت بالحن خاصی گفت

_بر دار دستتو

پسش زدم .بلند گفت

_بردار دستتو

مانتومو کشید و هر دکمه مانتو طرفی افتاد و باز خنده ی بلند تر

جیغ زدم ..خداروصدا زدم کمک خواستم باز دستشو سمتم اورد گازش گرفتم

پیچید توی خاکی داد میزد

زد رو ترمز به سمتم حمله کرد.

چون لباس مجلسی دیشب تنم بود باز کردنش راحت تر بود

تقلا میکردم تا لباسم پاره شدصدای اشنایی اومد

پدرام…تاحالا انقدر از دیدنش خوشحال نشده بودم..از ترس و خجالت تو خودم مچاله شدم اون مرده اشغالو زد و بعدخواست بره تا کتشو بیاره ترسیدم دستشو گرفتم..

بهم گفت که میخواد کتشو بیاره کمی ارام تر شدم

بعد که سوار ماشین شد

بهش گفتم نره خونمون نمیدونم چرا بدون هیچ حرفی قبول کرد…

جلوی اپارتمانی پارک کرد اخه چند سالی بود که پدرام تنها زندگی میکرد..

خواستم پیاده شم اما

_پدرام

به سمتم برگشتم

_من بااین سرووضع

_اشکال نداره بیا اینجا بیشتر اوقات خلوته زود میبرمت بالا

وارد خونه شدیم

خیلی بزرگ و قشنگ بود..ست کامل مبلمان سالنش کرم و قهوه ای بود

هرطرف رو که نگاه میکردم عکس خودش به دیوار بود…

_میخوای همینجوری سرپا وایسی

لیوان ابی به سمتم گرفت

ابو خوردم و رو بهش گفتم

_پدرام من..من

_حرف میزنیم حالا بشین

_اخه لباس

الان میرم واست میگیرم نگران نباش. چیزی خواستی از یخچال بردار

دسشویی ام انتهای راهرویه

من زود میام و رفت

ازش ممنون بودم که این اتفاقو به روم نیاورده بود..روی مبل دراز کشیدم و پلکام سنگین شد…

حس کردم چیزی روی گوشم حرکت میکنه دستمو بلند کردم روش گذاشتم یه دست بود ترسیدم سریع مثل فشنگ پاشدم چشمام تااخرین حد باز شد…

پدرامم ترسید

_هوی چته تو پرستش

_توچته؟دستت چرا رو گوشم بود

_سوسک بود اونو برداشتم

_چیییییی سوووووسک واااااای ماماااااان جیغ کشیدم و پریدم روی مبل

پدرام بلند بلند میخندید بریده بریده گفت

_وای پ_رستش خی_لی خوب بود

باز هم خندیدم

باعصبانیت به سمتش رفتم

_کو سوسک؟

_کو؟

_کجاست مگه تو نگرفتیش؟کو؟

_به توچه

_پررو

_نشنیدم

_فدای سرم سمعک بخر

پوزخندی زدو به سمتی اشاره کرد

واست لباس خریدم خاله سوسکه ببین اندازه است

_خاله سوسکه عمه اته

_به عمه میگم بهش ارادت داری

تصمیم گرفتم جوابشو ندم به سمت اتاقی رفتم لباس هارو در اوردم

اوه یس چه خوش اشتهااا سه تا شلوارک.خریده بود با چن تا آستین کوتاه

بلند داد زدم

_اقاااای پدرررام خاااان اینااا چی ان؟

_کوری؟لباسه

_خوش اشتهای فرصت طلب شلوار نداشت واسم بخری؟

_نه

_دروغگو

_پرستش بیا غذا بخور غر نزن

ایشی زیر لب گفتم بعد از اینکه حمام رفتم غذارو خوردیم..

رو به پدرام گفتم

_به مامان اینا که چیزی نگفتی؟

_سوال بعد

جیغ بلندی کشیدم

_پدرررااااام نههههه این قرارمون نبود

_من قراری یادم نمیاد..یه چایی بذار

_چییییی مگه من خدمتکارتم؟؟

_نه

_پس خودت بذار

با لحن محکمی و باحالت کشیده گفت

_پرستششش

_باشعههههه

پدرام:

بااون شلوارک خیلی بانمک شده بود

شبیه دختر بچه های تخس ..

نمیدونم چم شده بود هنوزم یادم میاد نمیدونم چرا وقتی اومدم و دیدم اونقدر مظلوم خوابیده دستم رفت سمت صورتش

اوووف نمیدونم داره چم میشه

به عمو اینام زنگ زدم گفتم پرستش اینجاس

خیلی دلشون میخواست ببیننش ولی

گفتم خودش خواسته تنها باشه

البته اون اتفاقای بدو بهشون توضیح ندادم خداروشکر بخیر گذشت

تو فکر خودم بودم که پرستش چایی رو؛روبروم گذاشت

چایی زرد زرد بود

_هی تو خودت اینجوری چایی میخوری که من بخورم

_همینه بهتر از این بلد نیستم

_برو عوضش کن

_نچ

_پرستش

_نچ نچ

_تخس

_هاهاها

خوشحال بودم که باز شده همون پرستش لجباز..

چایی رو که خوردم پاشدم تا برم شرکت وقت رفتن برگشتم سمتشو گفتم

_کسی خبر نداره اینجایی تلفن زنگ زد جواب نده کسی ام در زد همینطور

چشاش چراغونی شد

_وااااای پدرررااام واقعااا؟مرسییییی

دمت گرمممم

خنده ام گرفته بود

خدافظی زیر لب گفتم ودرو بستم…

پرستش

روی مبل نشستم تلوزیون رو روشن کردم ایش این پدرامم که ماهواره نداره حداقل دوتا موزیک ببینیم دلمون شاد شه

کانالارو بالا پایین کردم..

نخیرررر هیچی نداشت

خاموشش کردم..شاخک های فضولیم زده بود بیرون به سمت اتاقش راه افتادم

یه اتاق بود که رنگ درش با بقیه فرق داشت

اره خودشه مطمعنن این اتاقه پدرامه

درو باز کردم

کل اتاقش ابی سرمه ای وسفید بود .این ادم فکر کنم عاشق خودشه

بازم همه جا عکسای خودش بود

چشمامو بستم کل اتاق بوی عطر تلخشو میداد..نمیدونم چم شده بود از وقتی که تو ماشین بغلم کرده ونجاتم داده از نظرم این عطر ارامش بخش ترین عطر دنیاست.

با اشتیاق نفس کشیدم عطرشو میبلعیدم..به سمت تختش رفتم روش دراز کشیدم چقدر نرم بود..

پاهامو تو شکمم جمع کردم..

تا لحظه ای خواستم ارامش بگیرم باز فکرای لعنتی سراغم اومد..

با گشت زدن مدام تو گذشته

دنبال مقصر بودم…

زمان گذشته:

بهم گفته بود بعد مدرسه تو کوچه پشتی منتظرمه

کلی ذوق داشتم صبح به مامان گفته بودم موهای بلندمو ببافه..

اخه محسن دیشب تو اس هاش گفت عاشقه موهای بلندمه

ته دلم قند اب شد…

ریز خندیدم..

زنگ مدرسه که خورد زود از صدف و بچه ها خدافظی کردم

استرس داشتم

همش میترسیدم با لباس مدرسه ببینتم و خوشش نیاد وارد کوچه شدم

به ماشینش تکیه داده بود

نفس عمیقی کشیدم و جلو رفتم

_سلام

سرشو بلند کرد

_به به سلام خانوم خانومااا

دستشو به سمتم دراز کرد..دستمو گرفت

پرشدم از حس خوب

لبخند زدم ازم خواست سوار ماشین شم

وقتی سوار شدم گفت

_وای پرستش برگرد ببینم

_چرا؟

_تو برگرد

پشت بهش کردم انگشت هاشو حس میکردم که موهای گیس شدمو نوازش میداد

_چه خوشگلن

_مرسی

_تو چه کوچولوموچولو میشی تو لباس مدرسه

خنده ای سردادم

_پرستش

_جانم

_هیچوقت جلوی کسی اینجوری نخند

_چرا؟

_چون عاشقت میشه

داغ شدم..تمام تنم گرم شد

خیلی اصرار داشت که برم چند ساعت پیشش چون تنها زندگی میکرد

امامن ترسیدم و نرفتم از دستم ناراحت شد اما میدونستم زیاد طول نمیکشه…

چند روز از دیدارمون گذشت که

احساس کردم محسن خیلی اصرار داره چیزی بهم بگه یه روز بهش این مطلبو گفتم

اونم گفت:راستش پرستش یکی از دوستام منو واسه پنجشنبه یه مهمونی دعوت کرده منم نمیخوام تنها برم..ولی خب میدونم خانواده توام راضی نمیشن..اخه بیرون شهره شاید شبو نتونیم برگردیم..

نمیتونستم..نمیخواستم و نمیشد روی محسنو زمین بندازم

_محسن جان من با مامان اینا حرف میزنم..

لبخندی زد و دستامو بوسید..

_مامان من دیگه بزرگ شدم یعنی چی

بابا یه تولد سادس باباهم که نیس از کجا میخواد بفهمه؟

_واااای پرستششش سرمو بردی دختر گفتم نه یعنی نه

چه معنی داره دختر شب نیاد خونه

بعدشم من تاحالا چیزیو از بابات پنهون نکردم..

_مامان تمومش کن بااین گیر دادناااای الکیتون دارین از خونه فراریم میدین

_صداتو چرا بلند میکنی پرستش؟؟

این چه طرز حرف زدنه؟ به تربیت خودم شک کردم

_اره شک کن شک کن

مامان دیگه بسمه

دارین کلافم میکنید

کاری نکنید واسه همیشه بذارم و برم…

یه طرف صورتم سوخت..مامانی که تاحالا دستش روی من بلند نشده بود حالا شد..بخاطر محسن..

_هه بزن پریچهر خانوم بزن

_برو تو اتاقت پرستش

_من باید اون مهمونی رو برم توام نمیتونی جلومو بگیر

منتظر نموندم حرفی بزنه و به اتاقم رفتم..

بابا یه پرواز خارجی داشت واسه اون روز ونبود..میتونستم راحت برم..

به خاله زنگ زدم

خواستم مامانو راضی کنه و بالاخره تونست

یه لباس بلند شیک مشکی پوشیدم

رنگش با پوست سفیدم تضاد قشنگی داشت

موهامو صاف کردم چون محسن دوس داشت موهام باز باشه..

مامان بالحنی سرد باهام خدافظی کرد

سوار ماشین محسن شدم

_به به سلاااام خانووووم

_سلااام اقاااا

_چه خوشگل شدی

خنده ای کردم و گفتم

_بودم..

حرکت کرد توی طول راه حرفی نزد

خیلی از شهر فاصله گرفته بودیم

_محسن؟مهمونی انقد دوره؟

_اره خوشگلم

سرعتشو زیاد کرد

تویه جای دور افتاده به یه ویلای تقریبا متروکه رسیدیم سوالی نگاهش کردم

گفت:پیاده شو

پیاده شدم عشقم بود بهش اعتماد داشتم

در ویلارو باز کرد حیاطش تاریک و ترسناک بود وصدای سگ تو ویلا ترسناک ترش میکرد..

باترس روبهش گفتم

_محسن..

_هیسسسس برو تو پرستش

وار ویلا شدم خالیه خالی بود روی زمین پربود از ته سیگارو شیشه مشروب

یه طرف ظرف غذا

و گل های سرخ پرپر شده

فقط یک مبل دونفره ی بزرگ وسط سالن بود و روی میز شیشه ای جلوش

یه تعداد عکس

جلوتر رفتم

جلوتر

جلوتر…

همه عکسای من بود

از زاویه های مختلف و یه عکس خانوادگی دوره من با ماژیک قرمز خط کشیده بود و وصلش کرده بود به عکس بابا و بعد روش یه ضربدر مشکی اینجا چه خبر بود؟

خواستم برگردم که محسن از پشت بهم چسبید دستشو روی شکمم گذاشت

سرشو تو گودی گردنم فرو کرد نفس عمیق کشید تو دست دیگش چاقو بود

بااون چاقو روی کمرمو فشار میداد

منو به خودش فشار داد

حالا دندوناشو رو گردنم حس میکرد و چاقو انگار میخواست لباسمو پاره کنه..

اروم گفتم

_محسن

دم گوشم اروم زمزمه کرد

_هیس .. عروس مرده ی حصارچوبی ……

موهامو از پشت کشید

جیغ کشیدم

_چراااا چرااا داری اینکارو باهام میکنی

_ببند دهنت رو

با پشت دست محکم به دهنم زد

طعم شور خونو تو دهنم حس کردم

محکم هلم داد کف زمین افتادم

اومد روم باز دستش رفت سراغ موهام

_ولم کن اشغال چی از جونم میخوای

_ببر صداتو

باز جیغ کشیدم

دستش سمت کمر بندش رفت

ازفکری که توی سرم اومد ترس برم داشت حاضر بودم بمیرم

اما نذارم پاکیم روازم بگیره

کمر بند شو باز کرد

دستمو کشید

بلندم کرد

لباسم پاره شده بود..

منو به سمت حیاط برد حالا اسمونم به حال من داشت گریه میکرد

نمیدونم ساعت چند بود اما هوا تاریک تاریک بود..

منو کشید و برد بین باغچه هلم داد افتادم توی گل

باکمربند محکم زد به کمرم

_ولم کن عوضی

اشغال بلند شدم سمتش حمله ور شدم موهامو گرفت کشید

_محسنننن اینا تاوان چیه؟هاا؟من که دوستت داشتم اشغااال

دستش از حرکت ایستاد

تو چشمام زل زد اما انگار تو فکر چیزی فرو رفته بود..

اروم زیرلب زمزمه کرد

_اونم دوسش داشت…اره

خنده ی عصبی بلندی سر داد

خنده

خنده

خنده

ویهو میان خنده باز به سمتم حمله ور شد

_تف به روت دختر..

تف به روی تووخانوادت

همه مث هم خوب بلدین تظاهر به عشق و عاشقی کنید

ه_ر_ز_ه ها

نه تحمل توهین به خانواده مو نداشتم

با زانو محکم زدم به شکمش

داد بلندی کشید و

باز منو زدو تا داخل ویلا کشون کشون برد..

روی صندلی چوبی منو بست

بلوزشو دراورد

سیگارشو روشن کرد..

زل زد به بیرون

داد زدم

_من تاوان چی رو دارم میدم؟؟

تاوان چی رووو؟هان؟؟

دادکشید به سمتم اومد با پاش لگد زد و من با صندلی افتادم رو زمین

درحالیکه داشت لیوانشو پر مشروب میکرد

گفت :

_ادم های کثیف و لجن

واسه چند ساعت عشق و حالشون

حاضرن گند بزنن به یه عمر زندگی خودشون و دورو اطرافیانشون

بعد با دستی که بین انگشتانش سیگار بود به سمتم اشاره کرد

_و اماتو

تورو به همین راحتی ها محاله ول کنم

کمی از مشروبش خوردو ادامه داد

_همه حالشونو بردن

بذار منم یه حالی ببرم هان؟چطوره عشقم؟

وقهقهه ای سرداد

_عوووضی

_خفه شوووو پرستش نذار بیشتر از این داغونت کنم من تن داغون و زشت و لمس نمیکنم چشمک چندش اوری زد و بلند شد سمت پنجره رفت

برگشت ته سیگارشو روی زمین انداخت

_عروس مرده میخوای اخره قصه روبدونی؟

ارام ارام به سمتم اومد

جلوم ایستاد

_وقتی کل ماجرا رو بشه

بعد دختر قصه ی ما (دهمین لحظه دستشو مثل اسلحه کردو بغل سرش گذاشت )

_تق.. میشه عروس مرده ی اغوش جنگل

و صداشو اروم کرد

_و هیچوقت هیچکس ازش باخبر نمیشه…

پایانشو دوس داری گلم ؟

_توی اشغالی یه اشغال

_هوششش یواش دیگه داری رو مخم میری

_تف به روت عوضی

به سمتم حمله ور شد از روی صندلی بازم کرد

بلندم کرد

روی مبل پرتم کردو روی شکمم نشست

_میخوای بهت حالی کنم عوضی کیه اره؟؟؟میخواستم حالا حالا کاریت نداشته باشم ولی نه مث اینکه خودت دوس داری

و تمام

لب هاشو روی لبهام گذاشت

با وحشی گری تمام به کارش ادامه میداد حرکت لب هاش تند و تند تر میشد و چونه مو بیشتر تو دستاش فشار میداد

اشک هایم سرازیر شد

داشتم خفه میشدم

که صدای زنگ در امد

محسن ترسید تکونی خورد

از روم بلند شد

_جیکت در بیاد کارت تمومه

داشتم از حال میرفتم

فقط صداهای مبهمی شنیدم و اون بین یک صدای اشنا

اما پلک هام داشت روی هم میوفتاد و توان تشخیص صدارو نداشتم

فقط شنیدم که گفت

_تو داری چه غلطی میکنی محسن؟هنوززود بود میفهمی؟

اون دختره بیچاره گناهیی نداره

_مث اینکه یادت رفته سره ستاره چه بلایی اوردن؟

_خفه شو

و در باز شد و پسری قد بلند وارد شد

و داد زد و به سمتم دوید وبعد اون سیاهی مطلق …

فقط تنها چیزی که از صدای پسر یادمه

این بود که رو حروف (غ)

تیک داشت و بالحن خاصی گفت ..

این شد تنها نشونی از یه ادم که صدرصد اشنا بود…

سردم بود احساس کردم چیزی داره رو پام راه میره به سختی چشمامو باز کردم..موووش بود

خواستم جیغ بکشم و بلند شم اما کمرم تیر کشید و اشکام سرازیر شد به دورو اطراف نگاه کردم

نه…خواب میدیدم؟

این غیر ممکنه

تو کوچه مون بودم

انقدر خوشحال شدم که پاهام جون گرفت بلند شدم و به سمت خونه حرکت کردم زنگو فشار دادم صدای خش دار مامان اومد

_کیه؟

_مامان..

فریاد کشید پرستششش

و فقط از تو ی حیاط صدای پا شنیدم و از حال رفتم

بعد اون اتفاق دوروز بیهوش بودم

هرکی هرچی ازم پرسید چیزی نمیگفتم

حتی به صدف. بابا چند وقت با مامان حرف نمیزد میگفت مقصر این اتفاق اونه حتی چن ماه بستری بیمارستان روانی شدم بارون که میومد تمام مدت جیغ مکشیدم… و گریه میکردم احساس میکردم کثیفم چون لبامو بوسیده بود شب وروز مدام لبامو میشستم ..

.اون شب شد شوم ترین شب تو خاطره همه مون و بعد سه سال من هنوز نفهمیدم

اون پسر کی بود که جونه منو نجات داد و محسن چرا یهو غیبش زد

اما مطمعنم باز سروکله اش پیدا شده

چون اون چند کلمه که روی کاغذ نوشته بود

نشون این بود که

برگشته…و این خیلی بده

تازه یه ساله از شر قرص هایی که روانپزشک داده بود راحت شدم..

یه ساله که باز خودمو پیدا کردم..

اما باز این خاطرات لعنتی سراغم اومده..

باز این زخم سر باز کرده

خدایااا نجاتم بده..

پدرام:

دره خونه رو باز کردم چراغ ها خاموش بود

صداش کردم

پرستش؟

چراغ هارو روشن کردم به سمت اتاق ها راه افتادم

صدای ناله شنیدم

به اتاق خودم رسیدم دیدم که پرستش پاهاشو تو شکمش جمع کرده و صورتش خیس از اشکه داره ناله میکنه

تنش داغ بود اروم صورتشو نوازش کردم

و صداش کردم چشماشو باز کرد

زیر لب زمزمه میکرد

_عوضی…عوضی

وبعد جیغ کشید به سمتش رفتم با دستاش سعی داشت به من مشت بزنه

به زور تو بغلم گرفتش

_اروم باش اروم

خواب دیدی

عزیزم هیسس

با هق هق گفت

_میخوای منو بزنی؟اره

_چی داری میگی پرستش

سرشو مث بچه ها تو سینم فشار داد

لباسم از اشک هاش خیس شده بود

ناخود اگاه رو موهاشو بوسیدم

خیلی بی قراری میکرد

ذهنم از قبل درگیر تر شده بود

از اغوشم در اومد به سمت یکی دیگه از اتاق ها رفت

و درو بست

ادم از کارای این دختر سر در نمیاره..

جلوی تلوزیون نشستم که دیدم پرستش اومد

روبه روم ایستاد با انگشت هاش بازی میکرد انگار میخواست

چیزی بگه رو بهش گفتم

_چیزی میخوای؟

_اممم چیزه

_چی چیزه!؟

_میشه من یکم بیشتر اینجا بمونم ؟

_نه

_عهههه چراااا

_نمیشه که بابات اینا پس چی

_خوب تو راضیشون میکنی دیگه

باانگشت اشاره به سمتش اشاره کردم

من عمرا مسولیت تورو به عهده بگیرم

_وااا دلتم بخواد مگه چمه؟

_خوب چرا میخوای اینجا بمونی؟تا ندونم بهت اجازه نمیدم

سرشو پایین انداخت

اوووف منم نمیدونم این روزا چم شده بود

بهش گفتم باشه مشکلی نیس

بمون ولی باید غذا درست کنیاا

سریع از جاش پرید و مث سربازا

گفت

چشمممم قربان

چپ چپ نگاش کردم و گفتم:

– این بچه بازیا چیه بشین سره جات

خندید و نشست.

گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به عمو.برداشت:

-جانم

-سلام عموجان

-سلام پسرم خوبی؟پرستش چطوره

-ماهم خوبیم عمو

-چه ساعتی برش میگردونی پسرم؟

-میخواستم راجب همین موضوع صحبت کنم عموجان. اگه اجازه بدین پرستش یه دو هفته ای اینجا بمونه.

-چرا ؟مگه چیزی شده

-نه عمو جان چیزی نشده نگران نشید. من تا دو هفته سرم خیلی شلوغه وقت نمیکنم به کارای خونه برسمو غذا درست کنم برای همین خواستم که اجازه بدین پرستش یکم کمکم کنه

-باشه پسرم ولی خودش چی میگه؟

-قبول کرد عموجان.

-باشه هرجور مایلید

-مرسی عموجان. خداحافظ

-خداحافظ پسرم.

گوشیو قطع کرد که با داغی لبای پرستش رو گونه هام خشک شدم نمیدونم چرا نفس بند اومده بود . سریع لباشو از رو صورتم برداشت و گفت:

واااییییی مرسی پدرام خیلی خوبییییی

مشکوک بهش نگاه کردمو گفتم:

-چی شده مهربون شدی ؟شهاب سنگ خورده سرت مغزت تکون خورده؟

-نه والا اتفاقا سالمه سالمم

تو چشماش خیره شدم:

-مطمعنی؟

-کاملا

رفتاراش برام عجیب بود و در عین حال دوست داشتنی.

از این فکرم تعجب کردم نمیدونم چم شده بود.

پرستش بلند شد تا شام درست کنه منم رفتم تو اتاقم تا کمی استراحت کنم

چراغ خوابمو روشن کرد م و رو تخت دراز کشیدم بوی قرمه سبزی کل خونه رو پر کرده بود که باعث شد لبخند رو لبام بشینه.اولین بار بود که میخواستم دست پختشو بچشم باید مثل بوش عالی باشه.

کم کم پلکام سنگین شدن و روهم افتادن.

پرستش

بعد از آماده شدن غذا و چیدن میز شام رفتم تو اتاقش تا صداش کنم ولی دلم نیومد خیلی خسته بود .از اتاق بیرون رفتم و رو مبل نشستم .

دوباره فکر محسن تموم ذهنمو درگیر کرد هم ترسیده بودم

هم نمیتونستم به کسی چیزی بگم.

دلم گرفت از خودم و از ضعفی که کل وجودمو پر کرده بود.

با صدای پدرام که از اتاقش بیرون اومده بود به خودم اومدم:

پدرام-غذا حاضر شده؟چرا صدام نکردی.

-خسته بودی گفتم بذارم بخوابی

آروم سرتکون داد و رفت پشت میز غذا خوری نشست.

منم از جام بلند شدم و رو به روش نشستم.

بعد از چند دقیقه غذاش رو تموم کرد و گفت:

-خیلی خوشمزه بود . دستت درد نکنه

با این حرفش خیلی تعجب کردم.

وقتی چشامو که اندازه ی پرتقال شده بود و دید خنده ی بلندی کرد و از پشت میز بلند شد و رفت رو مبل نشست و مشغول تماشای تلوزیون شد

گوشیم زنگ خورد مامان بودجواب دادم:

-جانم مامان

-چطوری عزیزه مادر بهتری؟

-آره مامان

– چرا برنمیگردی خونه

-وااااا . مامان مگه بابا بهتون نگفت

-چرا ولی….

صدام بالا رفت

-ولی چی مامان پیش پدرامم دیگه

-میدونم دخترم ولی نگرانتم

-نگران چی مامان گفتم حالم خوبه دیگه

-باشه …باشه دخترم تو فقط آروم باش.

با اعصابی داغون گوشیو قطع کردم.

نشستم رو صندلی و سرمو بین دستام گرفتم.

خیلی خوب بود که پدرام میدونست به تنهایی احتیاج دارم و جلو نمیومد.

چشامو باز کردم نمیدونم چطوری اومدم تو اتاق دیشب انقدر تو فکرام غرق بودم که یادم نبود که سرم رو میزه و همونجا خوابم برده بود.

حتما پدرام منو آورده بود تو اتاق. واقعا ممنونش بودم.

از اتاق رفتم بیرون و تعجب کردم. کل خونه مرتب شده بود ظرفای شامم شسته شده بودن. صبحونه ی مفصلی هم روی میز چیده شده بود.

آروم زدم به پیشونی خودمو گفتم:

خاک تو سرت با این فکرات انگار خود جارو و دستمالو قوری کتری دستو پا دراوردن.

خب کاملا معلومه که کار پدرامه دیگه .

چرا انقدر تو خنگی.

به سمت میز رفتم و شروع کردم به خوردن صبحونه.

ناهار قیمه درست کردم

خیلی منتظر پدرام موندم اما نیومد

لابد کارش زیاد بود

منم تصمیم گرفتم برم یکی از کتاب هاشو بردارم بخونم..

نفهمیدم کی خوابم برد وقتی پاشدم ساعت دوازده شب بود اووف دختر دست خرسو از پشت بستی که…

پاشدم دیدم نه همه چی دست نخورده است

پس هنوز پدرام نیومده

نگرانش شد م…

منتظر موندم ساعت یک شد تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم

بعد دوبوق صدای یه دختر تو گوشی پیچید که با خنده گفت

_الووو

نفسم بند اومد گوشی رو به زور قطع کردم هه

بله به اقا داره خوش میگذره

بین خوش گذرونی هاش که یاده پرستش بدبخت نمیوفته

میخواستم برم باید میرفتم بیشعور خدمتکار استخدام کرده انگار بگو همون دختره ی اشغال بیاد کاراتو کنه اقا پدرام

دهنمو کج کردم و صدامو شکل اون دختره کردم الو

عوق چندش

منو بگو که تازه داشتم یه حس هایی به پدرام پیدا میکردم..

به سمت اتاقش رفتم یادمه گفته بود مانتو وشلوار پریناز اینجا جا مونده از هیچی بهتر بود رفتم بپوشم که دیدم یکی محکم به در میکوبه

تنم لرزید به سمت در دویدم

و بازش کردم

یه مرد با هیکل گنده هلم داد

منو چسبوند به دیوارو دستشو گذاشت رو دهنم

_هیسس دستمو بر میدارم جیغ بزنی وای به حالت

تو دستش اسلحه بود

پهلوشو گرفته بود خون داشت ازش میرفت..

بریده بریده گفتم

_تو..تو کی هستی؟

_اینجا فقط من سوال میپرسم

اون ماشین تو پارکینگ واسه تویه؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم

اسلحه رو روی شقیقه ام گذاشت

و گفت :حرکت کن

ترسیدم گفتم تا ندونم چه خبره هیچ جا نمیام

_به تو هیچ ربطی نداره

حیف که حالم خوش نیس و نمیتونم رانندگی کنم وگرنه همینجا بایه تیر خلاصت میکردم..د یالااا راه بیوفت

شالمو روی سرم گذاشتم و به پایین حرکت کردیم

درو خیلی راحت باز کرد

فکر کنم دزد بود

یا شایدم ادم دزد

اما به تیپ و قیافه و هیکلش نمیخورد..

هه هرچی اتفاقه بده باید واس من بیوفته..پشت فرمون نشست و بعد ماشین روشن شد

با تعجب گفتم چیکارش کردی؟

در حالیکه از درد صورتش جمع شده بود

گفت

_بشین بریم حالم خوش نیس

پشت فرمون نشستم و حرکت کردم…و اون همچنان اسلحه اش رو ی پهلوم بود…

به ادرسی که داد رفتم و جلوی خونه ای ترمز کردم..خونه ای در پایین ترین نقطه شهر..

به صورت مرد نگاه کردم خسته و بی حال و رنگ پریده

روبه من گفت

_پیاده شو

پیاده شدم و خودش نزدیک بهم اسلحه رو روی کمرم گذاشت

دودر زد

صدای مردی امد

_کیه

وباصدایی گرفته جواب داد

_منم شایان

اووو پس اسم اقا دزده شایان بود

مرد چاقی دروباز کرد از دیدن من تعجب کرد

و بعد وقتی زخم شایانو دید چشماش بزرگتر شد و به سمتش اومد تا کمکش کنه

_چیکار باخودت کردی تو پسر؟اوه اوه

_حواست به این دختره باشه در نره

_حواسم هست ..الان به بچه هام میسپرم

وارد حیاط خونه شدم

کثیف بودو صدای کفتر میومد سه تا پسر با هیکل های گنده دور اتیش نشسته بودن

یکیشون تا شایانو دید گفت

_عه قربان چیشده؟

اون مرد که داشت شایانو به سمت اتاق میبرد رو به پسر گفت

_فضولی نکن حواست به این دختره باشه

پسر سرشو بلند کرد

با دیدن من چشماش برقی زد و با نیشخند گفت

_ای به چشم…

پدرام

اه این نیایش احمق کی میخواد از اویزون شدن به من دست برداره

خستم کرد وای خدایااا حتمااا پرستش خیلی فکرا پیش خودش کرده

باید بهش توضیح بدم.

باااخرین سرعت داشتم رانندگی میکردم

به خونه رسیدم با دو پله هارو بالا رفتم

درو باز کردم چراغا خاموش بود

_پرستش پرستش ما باید باهم…

تو همین لحظه احساس کردم پام به یه خیسی مث اب یا یه مایع غلیظ تر خورد

یاااخداااا کف پارکت پر از قطرات خون بود به سمت اتاقا دویدم

اسمشو داد میزدم اما

هیچ خبری از پرستش نبود

کف سالن افتادم

فقط خدا رو صدا میزدم.یعنی این دختر کجا غیبش زده؟جواب عمورو چی بدم..

خدایااا…

گوشه حیاط ایستاده بودم یکی از اون پسرا بدون اینکه بهم نگاه کنه

گفت

_بیا بشین دیگه تا کی میخوای اونجا وایسی؟

با ترس به سمتشون رفتم روی یکی از صندلی های نشستم پسر

با نیشخند بهم زل زده

بود از نگاهش خوشم نمیومد ترجیح دادم سرمو پایین بندازم

_تو چه نسبتی با اقا داری؟

_اقا؟؟

_اره دیگه منظورم اقا شایانه

_اها..خیلی کنجکاوی از خودش بپرس

_عه نه بابا

_خوب؟

_خوب که چی؟

پوفی از سر بی حوصلگی کشیدم

_شازده میگم امر دیگه ای نداری؟

_دختره ی پررو زبونت واشده ها

_هه از اول وا بود

_عه الان بهت میگم

تا پاشدم

صدای همون مرد چاق اومد

_دختر

پاشدم روبه روش ایستادم

_بیا تو شایان کارت داره

باشه ای زیر لب گفتم

وارد اتاق شدم شایان روی تخت با بالا تنه ی لخت دراز کشیده بود و پهلوش رو باند پیچی شده بود

وچشماش بسته..

روی صندلی کنار تخت نشستم

چشماشو باز کرد

_با من کاری داشتی؟

_اره ببین دختر جون من قاعدتأ باید بکشمت درسته؟چون تو هم منو دیدی

هم اسممو فهمیدی

هم جای اینارو یاد گرفتی

_خب؟

_اگه ام حالم اونقدر داغون نبود هیچوقت پامو تو خونت نمیذاشتم پس بهتره باهم معامله کنیم هوم؟چطوره؟

_چه معامله ای؟

_باید بامن کار کنی…

_چییییی؟

از جام بلند شدم و روبروش وایستادم

از استرس مدام دستامو تکون میدادم وقت حرف زدن

_یعنی چی؟پس خانوادم چی ؟پدر و مادرم…زندگی خودم چی؟

_هیچی.اگه دوس داری زنده بمونی باید این شرط رو قبول کنی..

تا فردا صبح وقت داری فکر کنی چون فردا باید بریم شیراز

البته اگه جوابت مثبت بود…

اگه ام نبود که. خودت میدونی چی میشه

الانم برو میخوام استراحت کنم

از در اتاق بیرون اومدم

خدایااا این چه حکمتیه؟

اشکام سرازیر شد..

پدرام

الان ساعت 7صبحه از دیشب تا حالا کلی دنبال پرستش گشتم

بیمارستان ها

کلانتری

الانم جلو خونه عمو هستم خدایااا کمکم کن خودت میدونی چقد رو پرستش حساسن

عمو بفهمه سکته میکنه

زنگو زدم و در بازشد وارد خونه شدم..

عمو صورتش قرمز قرمز شده بود

دستشو بالا اوردو زد تو صورتم

سرمو پایین انداختم

زنمو رو پاش میزد ومدام گریه و ناله میکرد

_پسره ی احمق من دخترمو دست تو سپردم بی عرضه

چونه مو تو دستاش گرفت و بالاا اورد

_باتوام پدرام

تو مثل پسرم بودی

_عمو بخدا..

_دلیل های مزخرف تو هیچی از گناهت کم نمیکنه برو بیرون

دختره بیچاره ی من ببین به کی اعتماد کرد..تو نباید اونو تا اون ساعت تنها میذاشتی…

_عمو…

داد بلندی کشید

_خفه شوو برو بیرون دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت…

پرستش

چشمام از بس گریه کرده بودم

درد میکرد تا صبح فقط تصویر مامان بابام جلو چشمم بود و پدرام

اگه بابا بفهمه ابروی پدرام میره

خدایا کمکم کن..

سرمو رو زانو هام گذاشته بودم که در اتاق باز شد و یه دختر اومد تو..

با صدای ضریفش بهم سلام کرد..

یکم نور امید تو دلم روشن شد شاید از این میتونستم یکم امار کارای اینارو بگیرم..بهش نگاه کردم قدش از من کوتاه تر بودو پر تر

موهاش وابروهاش مشکیه مشکی

به نظر ادم خوبی میومد..

دستشو سمتم دراز کردو گفت

_اتنا هستم

_پرستش

_چه اسم قشنگی عزیزم…

دستشو گرفتم و گفتم

_ممنون..

_خوب یادم رفت بهت بگم …من گریمورم قراره خوشگل ترت کنم جیگر..

وچشمکی زد

_واسه چی؟

_واس اینکه اقااینطور خواستن

_قراره چه بلایی سرم بیاد؟

کمی تو چشمام نگاه کرد..انگار دودل بود واسه گفتن حرفی..سرشو تکون دادو کیفشو باز کرد

اول رفت سراغ صورت و ابروهام

ابروهام کلفت بود زیاد تمیزش نکرده بودم

اما اون کاملا تمیزش کردو مدلشو کلفت و روبه بالا کرد چشام اونجوری درشت تر به نظر میومد

بعدموهامو بلوند کرد و ابروهامم همینطور

اخرسر یه لنز ابی تو چشمم گذاشت

و اینه داد دستم.. این من بودم؟؟

حتی اگه مامانمم منو میدید نمیشناخت

انگار یه دختر خارجی جلوم ایستاده بود..

دیگه از اون پرستش موقهوه ای شرقی خبری نبود

_عالی شدی گلم

_اتنا جون خواهش میکنم.خواهش میکنم بهم بگو اینجا چه خبره

_من اخه..

_خواهش میکنم

قراره چه بلایی سرم بیاد؟

سرشو پایین انداخت و باانگشت هاش بازی کرد

_منو بابام سر قمار فروخت به اقا

من فکر کردم دیگه هیچوقت رنگ راحتی و اسایشو نمیبینم

اما اینجوری نبود اقا بهم کاری نداشت منو فرستاد پیش یه خانوم دیگه که بهم گریم و ارایشگری یاد بده

دخترای زیادی به اقا فروخته میشن

یا برای کاراش تو دبی استفاده میکنه

یااگه خیلی سرتق باشن میفروشه به عرب ها..

اما نمیدونم شاید دلش سوخت یا شاید بهم احتیاج داشت که منو ایران نگهداشت

اما اینو هم بهت بگم..تااخر عمرم ازاد نیستم

همیشه مال اقام واگه ام از دستورش سر پیچی کنم معلوم نیس چی در انتظارمه…

سرشو بلند کرد بهم لبخندی زد:نگران نباش

خدا بزرگه اگه توام سربه سرش نذاری کاری باهات نداره

بعد لباس بهم داد و ارایشم کردو رفت

من بعد شنیدن اون حرفااا انگار خون دیگه تو بدنم نبود

بغض داشتم اما نمیتونستم گریه کنم..

فکر این که اگه بخواد منو بفروشه

داشت دیونم میکرد….

سرم رو بین دستام گرفته بودم

که در اتاق باز شد و شایان وارد شد

بلند شدم

اول بادیدنم جا خورد

شاید تصور نمیکرد این همه تعقیر کنم

اما چن ثانیه بعد

نقاب بی تفاوتی به چهره اش زد..

_اسمت چیه؟

_پرستش

_خوب تو از امروز ترسایی ترسا جهانی..

وقتی تعجبم را دید

گفت

_حالا واسه تعجب زوده

بیابرو ازت عکس بگیرن واسه شناسنامه

وارد اتاق دیگر شدم

مردی بهم مقنعه داد

و بعد ازم چند عکس گرفت

شایان گفت تو حیاط منتظرش بمونم تا بیاد

اون پسره ی احمق که دیروز همش بهم زل زده بود

با دیدنم کلی تعجب کرد..

شاید شک داشت که من همون دختره دیروزی ام

تو همین فکرا بودم که شایان اومد

شناسنامه ای داد دستم

و روبه پسر گفت

_ماشین اماده است؟

_بله قربان

سری تکان داد و بعد رو به من گفت:وقت واسه نگاه کردن به شناسنامه جدیدت زیاده

راه بیوفت که باید حرکت کنیم به سمت شیراز..

حرکت کردیم به سمت اینده ای که هیچجوره پایانش مشخص نبود .

به سمت شیراز حرکت کردیم

هه اقا راننده داشت

خودتو اون رانندتو مرده شور ببره من راحت شم..

ترجیح دادم چشامو ببندمو بخوابم و به هیچ چی فکر نکنم و چشمم به قیافه نحسش نیوفته

نمیدونم چقدر خواب بودم که با تکون های شدید بیدار شدم

_هوووی چته

_هی مراقب حرف زدنت باش خرس چقد میخوابی

_هه وقتی دلیلی واسه بیدار موندن نداشته باشم باید بخوابم..کاش هیچوقت چشام باز نمیشد تا قیافه تورو ببینم

بعد سریع از ماشین پیاده شدم دستم به عقب کشیده شد

_هی اینجا خونه ی خالت نیستاااا

مگه اتنا بهت نگفت چی در انتظارته؟؟

بهتره کله شق بازی در نیاری

چشمام از تعجب گرد شد اون حرفای منو اتنارو از کجا شنیده؟

پوزخندی زد و گفت

_توکه انتظار نداری من به دوتا دختر اعتماد کنم؟

تواون اتاقم شنود گذاشته بود

بعد به راهش ادامه داد استین کتش رو گرفتم

وکشیدم

برگشت

_برای اتنا…

_نه نگران نباش تا به کسی احتیاج داشته باشم کاریش ندارم…

تازه تونستم اطرافمو ببینم وااای

اینجا خونست یا قصر شاه؟

تو پول داره خفه میشه این بشر

_بیا دیگه چی رو داری نگاه میکنی

پامو تند تر کردم

وار خونه شدیم..

چن تا دختر با لباس های فرم دویدن و جلوی در واسه استقبال از این گوریل ایستادن(خخخخخ)

دوتاهم پسر گنده تر از خودش با کت شلوار

بلتد صدا کرد

_نیوشا نیوشااا

_بله اقااا

_ترسارو اماده کن امشب مهمون داریم…

و لبخند مرموزی زد…

لرزش خفیفی بدنمو گرفت احساس خفگی میکردم

ترسیدم..

به سمتش دویدم و روبروش ایستادم

بریده بریده گفتم

_امشب قرا_ره چی

میون حرفم اومد و گفت

_خودت میفهمی برو کنار فضولی ام نکن من باید استراحت کنم..

به راهش ادامه داد

دختری که اسمش نیوشا بود به سمتم اومد قیافش خیلی ساده بود و بی روح..هه هرکی بااین گوریل زندگی کنه اینجوری میشه

فک کنم یه چند سالی ازم بزرگ تر بود

_دنبالم بیا اتاقتو نشونت بدم..

از پله های سفید بالا رفتیم وارد یه اتاق شدیم

تقریبا بزرگ بود رنگش صورتی و سفید بود و تمام وسایل همون رنگی..

برو دوش بگیر تا من وسایل تو اماده کنم.. فکر فرارم به سرت نزنه اقا رحم نداره به کسی که بخواد فرار کنه..

سری تکون دادم

وارد حموم شدم ابو باز کردم و

بغضم شکست

و تا میتونستم گریه کردم..

به در زد…

_داری اون تو چیکار میکنی ؟بیا دیگه دیر میشه..

_الان میام..

وقتی بیرون اومدم به صورتم نگاه کرد.

_اه چرا گریه کردی ؟چشات پف داره ارایش خوب نمیشینه روش

_به درک

ازم خواست روی صندلی جلوی میز ارایش بشینم و خودش دست به کار شد موهامو خشک کرد..و بعد فر درشت

اومد سراغ صورتم و ارایش زیادی کرد

رژ قرمزی به لبام زد که فکر کنم از چن متری دیده میشد

انقد ارایشم کرده بود که شک کرده بودم این خودمم..

_بیا اینم لباست

یه لباس بلند مشکی که چاک بلندی گوشه اش داشت و دوتا ساق باید دستم میکردم

پوشیدم

کلی عطر روم خالی کرد..ولی خداییش خیلی خوش بو بود

روبروم ایستاد

_خوبه ..همینجا منتظر بمون تا بیام دنبالت..

سری تکون دادم..

ازش سوالی نکردم چون میدونستم اگه ام بپرسم جوابی نمیشنوم..

حدود نیم ساعت منتظر موندم و زیر لب فقط خدارو صدا میکردم…

نمیدونستم چی در انتظارم بود

بالاخره در اتاق بازشد..

دستمو گرفت..

_ببین خیلی اروم و باوقار از پله ها میری پایین امشب خیلی شبه مهمیه

یه لبخندم بزن انقدر عزا نگیر..

هه..توکه جای من نبودی ببینی چقد واسم سخته..

از پله ها پایین رفتم اروم و سنگین

سرم پایین بود.

وقتی به اخرین پله رسیدم

ایستادم

اروم زیر لب گفت

_سرتو بیار بالا..هی..

سرمو بالا اوردم

یه پیرمرد تقریبا 60ساله روبروم بود با موهای جوگندمی و چشمای ابی..و کمی ام چاق

لبخندی زدو بعد کف زد

و قهقه..

_افرین.افرین شایان

بهت افتخار میکنم پسر..

بعد در حالیکه به کنارش اشاره میکرد بالبخند چندشی گفت

_بیا اینجا عزیزززززممم…

شایان فریاد کشید

_باتویه ترساااا

مرد روبه شایان گفت

_عه سرش داد نزن ..چیکارش داری خودش میاد

نگاهم به شایان افتاد

خون خونشو میخورد…

ارام ارام قدم به سمت مرد برداشتم

کنارش نشستم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
zahra
zahra
4 سال قبل

مسخره ترین و چرت ترین رومانیه که خوندم. چه اتفاقات تابلویی واقعا نویسنده فک کرده با یه مشت احمق طرفه من عمرا بقیشو بخونم.

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x