رمان پرستش پارت 3

4.4
(8)

دودل بودم و بالاخره قبول کردم

اراد زیر لب گفت

_چه عجب

روی شکم درازکشیدم مانتومو بالا داد

_اوه اوه پرستش چیکار کردی

_وااای جای دید زدن اون بی صاحبو بزن بهش اه

خنده ای کرد

_توی میمون چی هستی دید زدن داشته باشی؟

خواستم برگردم که کمرم تیر کشید

اراد گفت

_باشه زیبای خفته اروم باش

به کمرم اون مایع غلیظ سبزو زد و بعد با پارچه کل کمرمو بست

کمکم کرد بشینم…

و بعد سراغ پام رفت و همون کارو کرد

خوابم گرفته بود همونجوری نشسته خوابم برد… نمیدونم چند ساعت گذشته بود که بیدارشدم از خواب احساس کردم درد کمرم کمتر شده اسم ارادو صدا کردم و در باز شد

پیرمرد بود

_اراد رفت ماشین بیاره

سری تکون دادم پیرمرد نامرد یه تیکه نونم بهم نداد هلاک شدم از گرسنگی..

بعد چند دقیقه اراد اومد و کمک کرد سوار ماشین شم و راه افتاد..

ازش پرسیدم

_این پیرمرده کیه؟

_یه عاشق یه ادم که خیلی چیزا میفهمه و حالیشه شاعر..

_اوه حتمااا من که بیشترر یه کوه عصبانیت دیدم تااینا

اراد بالحن مسخره ای گفت

_توکه حالیت نیست منو باش رو دیوار کی یادگاری مینویسم..

_پررو ی بی ادب

رومو ازش گرفتم و سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم..

_پرستش.پرستش..

چشمامو اروم باز کردم اراد بود که صدام میزد

_ پاشو نزدیکیم..

چشمامو مالیدم و به جلو خیره شدم

توی راه باز سکوت بود و سکوت تااینکه رسیدیم

_نمیخوای پیاده شی؟

درحالیکه به جلو خیره بودم

گفتم

_نگرانم شدن ؟

_نشدن ؟

با کلافگی گفتم

_دوست ندارم کسی سوالمو با سوال جواب بده..

پوزخندی زد و گفت

_من از سلایق تو نپرسیدم

به سمتش برگشتم و به نیم رخش خیره شدم

_خوبه..حرف خودمو به خودم پس میدی افرین

به سمتم برگشت

_نمیخوای پیاده شی؟بهتره اگه مشکلی ام هست رو در رو بهشون بگی و حلش کنی..

سری تکون دادم و درو باز کردم پیاده شدم خواستم برم که باز بزگشتم و زدم به شیشه

شیشه رو پایین کشید

_ممنون که منو اوردی

لبخندی زد و گفت

_چه عجب..

جوابی ندادم لبخند زدم و سری تکون دادم…

زنگ رو فشردم..

پدرام گفت کیه ؟

دماغمو گرفتم و صدامو عوض کردم وگفتم

_میشه باز کنید لطفاا با اقای راد کار دارم

درو باز کردو زود وارد حیاط شدم هنوز وقت راه رفتن کمرم تیر میکشید

درو باز کردم و وارد شدم

همه سر ها برگشتن سمتم

بابا زود به طرفم اومد و یه سیلی بهم زد

دستمو روی صورتم گذاشتم پدرام جلو اومد و گفت عمو

باعصبانیت گفتم

_تو ساکت شو لطفابه تو هیچ چیز ربطی نداره

بابا باعصبانیت گفت

_کجا بودی؟هان

واسه چی رفتی ؟پرستش همش دارم فکر میکنم کجایه تربیت منو مادرت اشتباه بود

_هه اره بابا حق با شماست

ولی الان وقت این حرفا نیست

یااینجا جای منه یا جای پدرام بااون دوستاش

_خجالت بکش دختر اینجا ویلای منه

اوناهم مهمون های من..

_بابا واقعا که..از شما انتطار نداشتم

پدرام باز میون حرفمون اومد وگفت

بسه عمو ما امشب میریم

لبخندی زدم وگفتم

_چه خوب ..خوشحال شدم پسرعمو..

باباگفت

_بسه پرستش.تمومش کن این کل کل های مسخره رو بسه

داشت بغضم میترکید

_بابا یعنی واقعا این پدرام انقدر ارزش داره که جلوی همه اینا بخاطرش دارین خوردم میکنید؟

مامان به حرف اومد

رو به بابا گفت

_خواهش میکنم تمومش کن جلو غریبه بیشتر از این دخترمو کوچیک نکن ..

_ده همین کارا و طرف داری هارو کردی که اینحوری شد خانوم

مامان بهش چپ چپ نگاه کردو بابا از ویلا خارج شد

مامان دستمو گرفت و منو همراهمش به بالا برد

اه مامان خیر سرمون دوروز اومدیم شمال بهمون خوش بگذره اخه این پدرام یهو از کجا پیداش شد

_من چه بدونم

دخترم مامان جان واسم نمیخوای تعریف کنی چیشده؟

ماجرا رو واسه مامان تعریف کردم

هنوز داشت سوال پیچم میکرد

_مامان نمیخوای بری؟میخوام برم حموم

_عه باشه اصلا نخواستیم

بعد ازاینکه از اتاق خارج شد نفس عمیقی کشیدم و وارد حموم شدم

وقتی قطره های اب روی تنم سر میخوردن حس خیلی خوبی داشت..

موهامو گیس کردم و بعد پوشیدن بلوز استین بلنده مشکی قرمزام از اتاق بیرون رفتم تا یه چیزی بخورم اه یادم نبودم دوست پدرامم هست رفتم و یه شال انداختم سرمو برگشتم

از تو کابینت چیپس و پفک برداشتم و مشغول شدم

_اینا چیه میخوری ؟واست غذا گذاشتم..

بادهن پر گفتم

_خوبه همینا..

_اه پرستش صدبار گفتم با دهن پر حرف نزن قورت بده بعد

سری تکون دادم رزیتا وارد شد

سرمو چرخوندم و خودمو مشغول خوردن کردم

_خاله جون میشه لطفا یه لیوان اب بهم بدید؟

واه خاله جون چه زود خودمونی ام میشه..

لیوان اب رو گرفت و رفت

از روی صندلی پاشدم و از اشپزخونه بیرون رفتم

اون دیگه چیه

لیوان اب دسته پدرام بودو رزیتا کنارش نشسته بود..

تموم تنم داشت گر میگرفت

احساس خفگی میکردم

روی مبل جلوی تلوزیون نشستم.

و روشنش کردم.

صدای رزیتارو شنیدم

_پدرام بریم قدم بزنیم ؟با ریحانه اینا؟

_فعلا نه کار دارم

_چه کاری عزیزم تو که تو خونه ای

_عه رزیتا بیخیال شو..

پوزخندی زدم و برگشتم با پدرام چشم تو چشم شدم پدرام درحالیکه تو چشمام خیره بود گفت

_برو حاضرشو نظرم عوض شد..

زیرلب بدرک گفتم و به تلوزیون خیره شدم.

مدتی داشتم به یکی از شبکه ها که داشت فیلم طنز نشون میداد نگاه میکردم که صدای ایفون رو شنیدم

بلند شدم و به سمت ایفون رفتم چهره ی خندان ارام رو دیدم لبخندی زدم

و دکمه ایفون رو فشردم..

از خنده شکمم رو گرفته بودم و روی مبل پخش شده بودم

باز اون مدل میخندیدم که صدف همیشه میگفت صدای خر میدی

ارام هم دسته کمی از من نداشت

بریده بریده میون خنده گفت

_وای _پرستش مردم خدابگم چیکارت کنه

دره اتاقم زده شد

باخنده گفتم بیااا تو

مامان وارد اتاق شد

_دخترم شام حاضره

ارام گفت

_ای وای اصلا حواسم به ساعت نبود

در همین حال بلند شدو گفت

_خوب دیگه پرستش جون من برم

مامان گفت عه دخترم کجا

شام باش

_اره ارام بمون بعدا بریم کنار دریا

یکم من من کرد ولی اخرش قبول کرد که بمونه

بعده شام حاضر شدیم و راه افتادیم سمت دریا

تو راه به اراد زنگ زد رو بهش گفتم

_توام بااین داداشت

_وا دلتم بخواد داداشم چشه؟

_بگو چش نیست

_حسود تازه میخواستم زنداداشم کنمت

چشمام شد اندازه گردو

_واه واه بلا به دور

روی ساحل نشسته بودیم تا بقیه ام بیان

کم کم همه اومدن بعداز احوال پرسی قرار براین شد که بازی کنیم داشت هرکی یه نظر میداد

که دیدیم پدرام و بقیه اومدن تازه اقا با چند نفرم اشنا بود..

خلاصه قرار بر این شد بطری بازی کنیم شدیم یه دایره بزرگ

بطری چرخید و هربار به یه نفر افتاد و کلی خندیدم و همش چیز های مزخرف و خنده دار

بطری چرخید و افتاد به من سرمو بالا اوردم که دیدم اه با پدرام افتادم

یه تای ابروشو داد بالا وپرسید

_شجاعت؟حقیقت ؟

_شجاعت..

یکمی فکر کردو گفت

_بوسم کن..

_چی؟؟وا.اقا من بازی نمیکنم

همه دیگه مرده بودن از خنده و رزیتا داشت از عصبانیت منفجر میشد

پدرام پوزخند زدو گفت توکه شجاعت انجام کاری رو نداری چرا میگی شجاعت؟

_من شجاعت انجام ندارم؟؟

_اره تو

اراد به حرف اومد

بسه دیگه بچه ها بازی بسه

صدای همه در اومد

پدرام اعتراض کرد

_یعنی چی اراد به ما افتاد بازی تموم؟

_چی میگی اینم شد کار که تو گفتی

پدرام شونه ای بالا انداخت و گفت

_خودش خواست به من چه

دستامو بالا اوردم و بلند گفتم

_اقا باشه باشه قبوله

بلند شدم و روبه روی پدرام ایستادم خم شدم خیلی زود یه بوس کوچولو رو گونه اش کردم

همه دست زدن و سوت کشیدن

اراد بلند شد و رفت رزیتاهم همینطور یعنی اگه میموند مطمعن بودم صورتمو بااونوناخن هاش میکند

بلند رو به جمع گفتم

_جمع کنید دیگه حالا انگار چیشده

و دنبال اراد راه افتادم

_اراد

ایستاد اما برنگشت

کنارش ایستادم سرمو خم کردم

_چیشد یهو؟چرا رفتی حالا قراره بخونن بچه ها

_برو پرستش سرم درد گرفت یهو

_وا

و راه افتادو رفت

منم برگشتم پیش بچه ها

یه نیم ساعتی موندیم و بعد همه عزم رفتن کردن اما من موندم

نمیدونم این دریای لعنتی چی داشت که اینجوری ارومم میکرد

_ازم ناراحتی؟

به سمتش برگشتم

پدرام بود

_نه

_هستی

_نیستم عشقت ناراحت نشه اومدی اینجا

بهم با تعجب نگاه کرد

_کدوم عشق پرستش چی میگی؟

_رزیتا جونتون

خندید بلنده بلند

_رو اب بخندی وا

_دختر اون اویزون منه من که به اون حسی ندارم

_اره

_والا پسر خوشتیپ و خوشگل بودن دردسرهم داره خو

_بابا اعتماد

لبخندی زد بهم خیره شد

_نمیشناسمت پرستش

_خودمم خودمو نمیشناسم

_چرا چی ناراحتت کرده اون اتفاقات

_نه فقط اون نیست..خسته شدم پدرام از همه بردیم به این خنده ها نگاه نکن

سرمو پایین انداختم و ادامه دادم

_توام که داری سرو سامون میگری

_ای باباا باز حرف خودتو زدی

سرو سامون چیه من رزیتا رو میخوام چیکار

چیزی نگفتم و به سمت ویلا حرکت کردم

دستم کشیده شد

برگشتم منتظر نگاهش کردم

دستشو لای موهاش فرو کرد و گفت

هیچی برو..

وخودش باز به سمت دریا برگشت

امروز صبح رزیتا اینا رفتن شاید از کاره دیشب پدرام ناراحت شده بود که بدون پدرام برگشتن..ولی نمیدونم چرا یه جور حس خوشحالی نسبت به اعتراف دیشب پدرام داشتم اینکه گفت به رزیتا هیچ حسی نداره خوشحالم میکرد..

نمیدونم چرا

تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد..

_به به صدف خانوم

_سلام خل و چل

_وااا چه بی ادب

_بابا؛باادب

زد زیر خنده

همونجوری که مشغول صحبت با صدف بودم,

پدرام رو به روم نشست و قصد داشت با ادا و اشاره چیزی بفهمونه

دستمو باصورتمو تکون دادم که یعنی چی میگی؟

صدف اونور مدام حرف میزد و وقتی که میخندید ’من الکی میخندیدم

تاااینکه بالاخره از پر حرفی دست برداشت و گوشی رو قطع کرد..

بی حوصله به سمت پدرام برگشتم

_چی میگی تو

پاشو رو پاش انداخت و گفت

_هیچی

_واا پس اون ادا و اشاره ها چی بود؟

_هیچی..

_مسخره

پاشدم و به اشپزخونه رفتم

کناره مامان نشستم

_راستی پرستش وسایل هاتو جمع کن شب حرکت میکنیم

مثل یه بادکنک که سوراخش میکنن

بادم خالی شد

_مامان زوده من نمیام

_وا مگه دست تویه

_من میمونم

_یعنی چی چه معنی میده یه دختر تنها بمونه اینجا

_تنها نیستم که ارامم هست

_مااونارو هنوز درست نمیشناسیم که تو زود انقدر صمیمی میشی..

_مامان من دیگه بزرگ شدم تاکی میخواین اینجوری باهام رفتار کنید

بابا وارد اشپزخونه شدو گفت

_باز چیشده

_من میخوام بمونم بابا.

_نه

_بابا یعنی چی من بزرگ شدم

مامان به جای بابا جواب داد

_بعد اون اتفاقا نباید تنها بمونی..

_اه مامان چه اتفاقی چرا بزرگش میکنید اون تموم شدو دیگه چیزی پیش نمیاد

تا وقت رفتن در حاله راضی کردنشون بودم

تابلاخره قبول کردنوگفتن هروقت خواستم بیام زنگ بزنم بیان دنبالم

پدرامم همراهشون رفت و من تنها لم داده بودم روی مبل و چیپس میل میکردم..

چشمام کم کم گرم شد

باصدای زنگ در پاشدم و گیج به اطراف نگاه کردم بعد از چند دقیقه به حالت عادی برگشتم و به سمت ایفون رفتم

چهره ی پدرام توی ایفون نمایان شد

تعجب کردم

درو باز کردم..

_سلام

_وا چرا تو برگشتی؟

_بذار بیام تو توضیح میدم

وارد اتاق شد دوتا چیپس برداشت و گذاشت دهنش

دست به سینه کنار مبل ایستادم

_خب گوش میدم

درحالیکه صدای زیبای چیپس خوردنش فضارو پر کرده بود بادهن پر گفت

_یه لیوان اب بیار

زود به اشپزخونه رفتم و یه لیوان اب براش اوردم و جلوش روی مبل نشستم تا بالاخره زبون باز کردو گفت که جریان چیه

_ببین تو راه دوستم بهم زنگ زد گفت که تو ویلای شمالش یه مهمونی گرفته از اونجایی که واسم خیلی عزیزه منم دیدم تو اینجایی گفتم برگردم

_دیگه چی امردیگه قربان ؟

_حوصله ی کلکل ندارم پرستش یه بالش واسم بیار همینجا بخوابم صبح باید بریم بازار

_بازار؟؟

_اره باید بریم واست لباس بخریم که شب واسه مهمونی بپوشی

باحالت تعحب گفتم

_وا مگه قراره منم بیام ؟

_نه پس تنها برم ؟

_عمرا من باتو پامو بذارم تو مهمونی

_میبینیم

منم راهمو کشیدم و رفتم

داد کشید

_پرستش بالش

بالشو برداشتم و رفتم به سمتش و پرت کردم تو صورتش

_وحشی

_خودتی پسره پررو

به اتاق رفتم و درو بستم

اه خواستم دوروز تنها باشم ها

اینو کجای دلم بذارم

با صدای تق تقی که به در میخورد

از خواب پریدم

به سمت در رفتم و بازش کردم

_بیدارشو دیگه چقدر میخوابی؟

_اه ولم کن توروخدا به سمت تخت رفتم و خودمو روش پرت کردم

_پرستش پامیشی یا برم بایه چیز دیگه بیدارت کنم

با خمیازه گفتم

_هرجور که میپسندی گل من

صدای پا اومد و سکوت شد

اخیش پس رفت

چنددقیقه گذشت که یهو یخ زدم

جیغ کشیدم و بلند شدم

صدای قهقه پدرام تو اتاق پیچید

اب یخ از همه جام میچکید

لپامو باد کردم و تند تند نفس نفس میزدم

_به هم میرسیم پدرام

به سمتش دویدم وچشمامو بستم و دستای مشت شده ام رو محکم بهش میزدم

_هی خره چیکار میکنی نزن به فکر خودت باش حداقل من که دردم نمیاد دستای خودت درد میگیره

اهمیتی به حرفاش ندادم

محکم مچ هامو گرفت و منو به سمت تخت برد

دوتایی رو تخت افتادیم

چشمامو باز کردم

تو چشماش زل زدم

اروم گفت

_پرستش اروم باش..

باهرکلمه ای که میگفت نفساش به صورتم میخورد

یجوری شدم

از روش پاشدم و به سمت حموم رفتم

صدای بوق ماشین باز از تو حیاط اومد

برای اخرین بار به خودم توی اینه نگاه انداختم و با دو به حیاط رفتم و درو باز کردم

_باو پری چیکار میکنی دوساعت ؟فقط قراره یه بازار بریماا عروسی نمیریم که

_اولا پری نه و پرستش

دوما به توچه راننده راه بیوفت

پدرام چشماشو ریز کردو گفت

_حیف .حیف که کارم امشب گیره تویه وگرنه محال بود بهم بگی راننده و کاریت نداشته باشم

به لباس قرمز پشت ویترین خیره شدم

خیلی ناز بود

_پرستش این نه ..خیلی بازه رنگشم جیغه

باحالت موزیانه گفتم

_پدرام من فکر کنم شکمم درد میکنه نتونم امشب بیام اخ بریم خونه

لجش حسابی در اومده بود

لبشو گاز گرفت و گفت

_برو تو

با ذوق به توی مغازه رفتم

و سریع لباسو گرفتم و دویدم تو اتاق پرو

پدرام به در زد

_ببینم

_نه نمیخواد تو مهمونی میبینی

انقدر خوشگل بودو بهم میومد که داشتم ذوق مرگ میشدم

سریع از تنم در اوردم و از اتاق پرو خارج شدم

بعد یه سری خرید به خونه برگشتیم

پدرام گفت باید ساعت هفت از خونه خارج شیم

رژ قرمز رو برای دومین بار رولبم کشیدم

بعد دوباره نگاه کردن به خودم از اتاق خارج شدم پدرام کنار در

داشت ساعتش رو به دستش میبست صدای کفشم رو شنید و برگشت

سرتاپامو برانداز کرد

رژت پررنگه پرستش

_نه خوبه

و با ناز از کنارش رد شدم

وقتی به مقصد رسیدیم و لباسمو در اوردم

پدرام گفت

_پرستش چیزه میشه شالتو بندازی رو دوشت ؟

حالا وقت من بود اذیتش کنم به اندازه کافی تو این چند وقت لوندی رو یاد گرفته بودم لبامو غنچه کردم و نچی گفتم

و باناز راه رفتم

وارد سالن شدم و همه مشغول رقص بودند

به سمت میز رفتم و یکم شربت خوردم

صدایی گفت

_پدرام جان معرفی نمیکنی؟

دختر عموم پرستش

خوشبختم

دستش رو به سمتم دراز کرد و دستشو فشردم و اهنگ ملایمی پخش شد

پسر بهم نگاه کردو اروم گفت

افتخار میدید؟

_باکمال میل

اروم باهم به پیست رفتیم توچشمام خیره شد

ودرحالیکه با ریتم اهنگ تکون میخوردیم گفت

_تو خیلی خوشگلی موهاتم نازه من عاشق موهای بلندم

دیگه تا پایان اهنگ حرفی نزدم و وقتی تموم شد به سمت پدرام رفتم

چشماش قرمزه قرمز بود

بازومو فشار داد

من حالم خوش نیست پرستش باید بریم

_عه کجا

_برو مانتوتو بپوش

انقدر توی لحنش تحکم بود که سریع مانتومو پوشیدم و داخل ماشین نشستم

ماشینو روشن کرد و با اخرین سرعت رانندگی میکرد

_چه خبرته پدرام

محکم کوبید رو فرمون

_به توچه میخواستی شبم بمونی اونجا نه؟

مثل زنای…

توبغل اون عوضی میرقصیدی

_تو حق نداری بهم توهین کنی

_خفه شو پرستش ابرومو داشتی امشب میبردی

با ه*ر*ز*ه

بازیات

داد کشیدم

_چی میگی واسه خودت ؟هیچ میفهمی؟

جلوی خونه زد رو ترمز پیاده شدم و دستمو کشید و منو تو خونه برد

روی مبل نشستم مانتومو در اوردم

پدرام به سمت اشپزخونه رفت و بطری ابو سرکشید

اومد روی مبل جلوی من نشست سرشو میان دستاش گرفت

اروم زمزمه کرد

_ببخشید پرستش من نمیخواستم

اینطوری شه

من من فقط تو رو وقتی تو بغلش دیدم

حالم بد شد

بعد گره کراواتشو شل کرد و به سمتم اومد دستامو گرفت و بلندم کرد

دستاشو دور کمرم حلقه کرد

باچشمان سیاهش که حالا کمی خمار شده بود به من زل زد

دستم را روی دستی که دورکمرم حلقه کرد ه بود گذاشتم

نزدیک تر شد

باحالت کشیده گفت:پرستتتشش میدونی چشمات خیلی خوشگله

لبخندی زدم..بوی الکلی که میومد خبر از حال بدش میداد

_اممم پدرام بریم اونجا بشینیم من پام درد میکنه

_پات درد میکنه عشقم؟

و تویه حرکت بلندم کرد به سمت طبقه بالا راه افتاد

ترسیدم..انگار اصلا تو حال خودش نبود

_پدرام بذارم پایین

_هیییس

منو بیشتر به خودش فشار داد ترسم هرلحظه بیشتر میشد

_پدرام خواهش میکنم بذار منو پایین جیغ میزنمااا

خنده بلندی کرد

_وقتی ازترس وحرص چشمات درشت میشه خوردنی تر میشی

_چییی داری میگی تووو میگم بذارم پایین

در اتاقو باپاش بازکردو منو انداخت رو تخت خواستم بلند شم که روم خیمه زد و..

لباشو رو لبام گذاشت

تو موهام چنگ زد اروم اروم ناله میکردم که از روم بلند شه

لباشو جداکرد تو چشمام زل زد بینی شو روی گردنم گذاشت بو کشید

_پرستش مال من شو

با دست سعی داشتم جداش کنم

_پدرام بلند شو

_امشب مال من شو..من دوستت دارم پرستش

تا خواستم دهن باز کنم باز لباشو رو لبام گذاشت

و دستش سمت لباسم رفت

لبامو به سختی از لباش جدا کردم وگفتم

پدرام بس کن

سرشونه امو گاز گرفت

آهم بلند شد

وقتی سعی داشت لباسمو در بیاره

بهم زل زد

نفس عمیق کشید و در اغوشم گرفت

یک ساعت بود داشتم تو بغلش خفه میشدم و پدرام مثل خرس خوابش برده بود

به سختی از بغل ش در اومدم و به اتاق بغلی رفتم

بعد از لباس عوض کردن خوابیدم

وقبل از خواب در رو قفل کردم

با صدای گوشیم پاشدم

_بله؟

صدای پدرام تو گوشم پیچید

_ببخشید پرستش من دیشب حالم

_اوکی بعد حرف میزنیم

و گوشی رو قطع کردم

بعد خوابیدم و نمیدونم ساعت چند بود که پایین رفتم تا چیزی بخورم

صدای بارون میومد

به طرف پنجره رفتم داشتم بارونو نگاه میکردم که اهنگی پخش شد:

عشق من صدات آرامش محضه

عشق من به همه دنیا می ارزه

عشق من به دلم میشینه حرفات

عشق من فوق العاده است تو چشمات

آروم اروم اومد بارون شدیم عاشق زدیم بیرون

اومد نم نم نشست شبنم رو موهامون رو موهامون

آروم اروم اومد بارون شدیم عاشق زدیم بیرون

اومد نم نم نشست شبنم رو موهامون رو موهامون

منو جا بده تو دلت بزار رابطه خوب بشه بینمون

صدا خنده هامون تا اسمونها بره

منم .. واسه اون چشای ناز خوشگلت

خاص احساسمون دل کندن از تو مشکله

بارون زده میاد رو شونم آروم سرت

عشق من و تو قانون نداره دلامون خراب و دور از هم چشامون تره

عشق تو منو جادو کرد زیر بارون زد

داغون کرد این دل وا موندم خانوم من بد شدم آلودت

اشک من مثل بارون پر احساسه

اشک من دستای تو رو میشناسه

ارومم انگار اون بالا رو ابرام

دیوونه تو رو دیوونه میخوام

آروم اروم اومد بارون شدیم عاشق زدیم بیرون

اومد نم نم نشست شبنم رو موهامون رو موهامون

آروم اروم اومد بارون شدیم عاشق زدیم بیرون

اومد نم نم نشست شبنم رو موهامون رو موهامون

آروم اروم اومد بارون شدیم عاشق زدیم بیرون

اومد نم نم نشست شبنم رو موهامون رو موهامون

دستی از پشت دور کمرم حلقه شد

اروم زمزمه کرد

_دوستت دارم

به سمتش برگشتم دستامو تو دستاش گرفت

_نظرت چیه قدم بزنیم؟

به دستشو زیر چونه ام گذاشت و گفت:خیلی حرفا رو باید بهت بگم پرستش

سری تکون دادم و به بالا رفتم

مانتومو پوشید و روش سویشرت طوسی رنگموپوشیدم زود به پایین رفتم

قلبم داشت سینمو پاره میکرد ..

پدرامم اماده پایین منتظرم بود

دستمو گرفت دستم توی دسته مردونش قفل شده بود..

اروم باهم از ویلا خارج شدیم و قدم زدیم

_میشه بریم کنار ساحل؟

_اره خانوم هرچی شما بخوای و امر بفرمایی

لبخندی زدم با هرکلمه اش انگار داشتن توی دلم قند اب میکردن

کنار ساحل رفتیم

ازش خواستم روی شن ها بشینیم

نشستیم روبه روی هم

تو چشمام خیره شد

_یه روزی یه دختری بود

شر و تخس مثل پسر ها شیطون و سرزبون دار

شیطونی هاش از همون بچگیشم منو متعجب میکرد..اما هیچ وقت محل به هیچ پسری نمیذاشت

هرچقدر سنش بالا تر میرفت زیبایی و لوندیش بیشتر میشد,و بیشتر تو همه مجالس میدرخشید

و همیشه ام کلکل باهاش یکی از تفریحام بود

لبخندی زدم روی نوک بینیم زد و ادامه داد

تااینکه یه چند وقتی توی فامیل پیچید پرستش افسردگی گرفته

دختر یکی یدونه ی عمو

خیلی ناراحت شدم اما اون موقع ها هنوز حسم اونقدر زیاد نبود .

تااینکه اون روز نجاتت دادم

و اومدی تو خونه ام بعدم که اون اتفاقات

دستامو فشرد

_پرستش تو پریه منی

پری من میشی مگه نه ؟

سرم و پایین انداختم

دستشو زیر چونم گذاشت و بالا اورد

_تو چشمام نگاه کن..

من دوستت دارم…

صداش تو گوشم تکرار میشد

دوستت دارم

دوستت دارم

دوستت دارم..

_یواش ترررر

صدای خنده ام تو حیاط پر شده بود و پدرام هربار محکم تر از قبل تاپ رو هل میداد و موهای بازم در حال حرکت بودند

تاپ رو نگه داشت

دستمو گرفت و منو به سمت درخت گیلاس توی باغ ویلا برد

درحالیکه از خنده ی زیاد نفس نفس میزدیم دستشو سمت گردنش برد و گردنبندش که شکل Pبود رو باز کرد به دستم داد

_توام یه چیز بده پرستش

یکم فکر کردم.. و نگاهم به انگشترم افتاد

درش اوردم این انگشتر بهم همیشه انرژی میداد,

زنجیر گردنبند و از انگشتر عبور داد و دوتاشونو توی جعبه گذاشت

و داخل خاک گذاشت و چالش کرد

بلند شد انگشت کوچیکشو به سمتم گرفت

_قول بده قول بده پرستش مال من میمونی و هیچوقت از پیشم نمیری و تاابد مال منی و عاشقم میمونی..

منم انگشت کوچیکمو تو انگشتش قفل کردم و گفتم قول

داشتم توی گوشیم رمان میخوندم که پدرام کنارم نشست

دستشو دور شونه ام حلقه کرد

لباشو روی لاله ی گوشم گذاشت

خودمو عقب کشیدم و گفتم

_نکن پدرام

موهامو دور انگشتش پیچ داد

_چرا پرستش؟ماکه برگردیم من میام خاستگاری..

_باشه عزیزم بعد خاستگاری در خدمتم

از کنارش بلند شدم و به اتاق خواب رفتم روی پله ایستادم و بلند گفتم شب بخیر

موهامو باز کردم

و طبق عادت همیشگی خودمو روی تخت پرت کردم داشت چشمام گرم میشد که احساس کردم در باز شد..

پدرام از پشت بغلم کرد

منو به خودش فشار داد

_پدرام خواهش میکنم الان نه زوده

خواستم بلند شم که اروم زیر گوشم گفت

_فقط امشب…

پدرام به بابا گفت که

کاری براش پیش اومد و برگشت شمال و اومد دنبالم

اون شب اتفاق زیادی نیوفتاد یعنی هنوز دختر بودم..

از اون روزی ام که اومدیم

از پدرام خبری ندارم

امشب خانوم جون

مادربزرگ پدریم

همه مونو دعوت کرده باغ

خوشحال بودم مطمعن بودم که امروز پدرامو میبینم و باید بخاطرنبودنش تو این یک هفته بهم توضیح بده

به سمت کمد رفتم میخواستم امشب بهترین باشم و پدرام بهم افتخار کنه

شلوار سفید تنگ مو برداشتم

و بلوز استین کوتاه با راه راه های سفید رو پوشیدم موهامم بالای سرم جمع کردم

و بعده پوشین مانتوی مشکی بلندم از اتاق خارج شدم..

واردباغ شدیم از ماشین پیاده شدم

به سمت خانوم جون دویدم

و داد زدم _سلاااام عششقممم

_سلام منیم نازیم (به زبان تورکی یعنی سلام نازه من )

لپای توپولی بوسیدم و کنارش نشستم و تازه بقیه رو دیدم و رفتم که بهشون سلام کنم فقط با چشم دنبال پدرام و عمو اینا میگشتم

ولی نبودن..

تپش قلبم زیاد شده بود

مانتومو در اوردم و کنار خانوم جون نشستم و خودمو با صحبت کردن باهاش مشغول کردم..

حدوده دوسه ساعتی گذشت و میخواستیم سفره رو بندازیم که زنگو زدن

ظرف ماستی که دستم بود افتاد

و همه برگشتن

بالبخند گفتم

_اممم چیزه سر خورد افتاد

درو باز کردند

زن عمو اول وارد شد و بعد روبوسی و سلام احوال پرسی با عمووزن عمو پدرام وارد شد با لبخند و شوق بهش سلام کردم

با سردی نگاهم کرد

و اروم سلامی زیر لب داد تعجب کردم

ولی بعد گفتم شاید بخاطر حفظ ظاهر بود

سرسفره نشستیم چون جا نبود پدرام جلوی من نشست نمیدونم چرا واسه اولین بار ازش خجالت کشیدم بااینکه اصلا نگاهم نمیکرد

چند قاشق از غذامو خوردم که زن عمو با صدای بلند گفت

_مرسی خانوم جون مثل همیشه عالی

راستی همتون فردا شب خونه ما دعوتین

همه صداشون از خوشحالی به هوا رفت منم لبخندی زدم و به پدرام نگاهیی کردم و اون نگاهشو ازم گرفت

مامان با شوخی پرسید

_حالا به چه مناسبتی دارین ولخرجی میکنید.؟

زن عمو با خنده گفت

_اخه پسرم داره میره فرنگ

بعد زد زیر خنده

دستام یخ بست دیگه هیچی نمیشنیدیم احساس کردم توی سینه ام خالی شد به پدرام نگاه کردم سرشو بالا اورد تو چشمام خیره شد

فقط دنبال جواب تو چشماش بودم که بگه چرا ..

ولی اون بی اهمیت سرشو برگردوند.

ببخشیدی گفتم و از سفره پاشدم

نیاز به هوای ازاد داشتم

به گوشه ی باغ رفتم و دیگه طاقت نیاوردم دستمو میون دندونام گذاشتم که صدای گریه ام بلند نشه

اشکام سرازیر شد

یه لحظه یه فکری به ذهنم رسید

اصلا شاید امشب بگه که منو میخواد

شاید میخواد منم ببره

اره اره حتما منو میبره

چیزی مثل فیلم از جلوی چشمم گذشت

دقیقه اخر تو ویلا وقتی باز دستاشو گرفتم

گفتم تنهام نذار گفتم پدرام من دیگه نمیتونم تو اغوش کسی جز تو برم و بدون تو نمیتونم ادامه بدم گفتم که دوستش دارم و برای اولین بار من برای بوسیدنش پیش قدم شدم

نه نه امکان نداشت بدون من بره

امکان نداشت ولم کنه

قلب من دیگه طاقت شکست نداشت

تو همین فکرا بودم که صدای پا اومد اشکام رو پاک کردم و سرمو برگردوندم پدرام و دیدم که داشت سیگارشو روشن میکرد تمام توانم رو جمع کردم که بتونم راه برم به سمتش رفتم در حالیکه صدام از بغض میلرزید گفتم

_چرا؟

به سمتم برگشت چی چرا؟

با تعجب گفتم

_پدرام یعنی چی؟تو.توبهم قول دادی تو گفتی که…

به میون حرفم اومد

_فراموشش کن

بین گریه پوزخندی زدم

_چی رو فراموشش کنم ؟چی رو نامرد تو اولین کسی بودی که تنمو پاکیمو در اختیارش گذاشتم

دستاشو تو جیبش فرو کرد

سری تکون داد و با بی تفاوتی گفت

_توکه دختری

بعدشم توام اون شب خواستی من که به زور کاری نکردم ؟هوم؟

انقدر حرفاش برام گنگ بود و انقدر متعجب بودم از اینکه این حرفارو از زبون پدرام میشنیدم که زبونم به هیچی حرفی باز نمیشد اشکام داشت میریخت و اون بدون هیچ حسی به چشمام زل زده بود

_تف

و به سرعت از اونجا دور شدم

بعد از اینکه به خونه رسیدیم یکراست به اتاقم رفتم و زدم زیر گریه

تمام اتفاقات و خاطرات شمال با پدرام از جلوی چشمم کنار نمیرفت

نمیتونستم ازش متنفر باشم دوستش داشتم ولی از طرفی هم ازش متنفر بودم حس بدی بود

نمیدونستم با خودمم چند چندم

نزدیک های صبح بود که صدای اذان رو شنیدم وضو گرفتم و بعد خوندن نماز روی سجاده نشستم

_خدا خدا جونم تو که دیدی اگه هروقتم تو زندگیم اشتباهی کردم

کسی ام اگه خواست بهم دست درازی کنه نذاشتم

خدایا میدونم اشتباهاتم کم نیست و یه جهنمی ام اما خدایا

تورو خدا ازم نگیرش

سرمو رو مهر گذاشتم و با هق هق گفتم بدون اون نمیتونم..

_وا پرستش این چیه پوشیدی؟

یه لباس خوب بپوش انگار داری میری مجلس عزا

دستشو روی پیشونیم گذاشت

_تبم که نداری سرده سردی چرا رنگت پریده؟چت شده تو دخترم حداقل یه رژی چیزی به خودت بزن اینحوری نیا زشته در حالیکه داشت از اتاق بیرون میرفت

باصدایی که خودم به زور میشنیدم

گفتم :شما برید من یکم دیرتر میام..

مامان خواست حرفی بزنه اما منصرف شد سری تکون داد ورفت

به خودم نگاه کردم یه لباس مشکی بلند و موهای بازم که بهم ریخته بود و صورتی که جون نداشت

موهامو بستم بالای سرم و یخورده رژ گونه به گونه ام زدم و و مانتومو پوشیدم و شال رو سرم گذاشتم و سویچ رو برداشتم و از خونه خارج شدم تمام وقتی ام که پشت فرمون بودم اشکام جاری بود به خونه عمو رسیدم هه انگار عروسی بود در خونه باز و همه جا چراغونی بود وارد حیاط شدم اروم به طرفی رفتم و به پدرام زنگ زدم

صدای موزیک همه جارو برداشته بود بااین اوضاع حالم بیشتر بد میشد

جواب تلفن رو نداد.

بهش پیام دادم

_توروخدا بیا حیاط

بعد از چنددقیقه دیدمش که اومد چقدر تو اون کت شلوار برازنده و زیبا شده بود

به سمتم اومد

_چیه؟چی میگی پرستش

_میخوام باهات حرف بزنم

سری تکون داد و منو به سمت پارکینگ برد

و درشو بست

خواستم بغلش کنم عقب رفت

بغضم ترکید

_پدرام چرا ازم فرار میکنی چیشده ؟منم پرستش همون پرستش که میگفتی باید مال تو باشه

دستمو به سمت صورتش دراز کردم

دستمو پس زد

باصدای لرزون

گفتم _پدرام پدرام چته چیشده بهم بگو

_نمیخوامت ن می خوا مت

وسلام

_اخه چرا چرا مگه من چمه؟

با بی حوصلگی گفت هیچی

به سمت در رفت که بره

یه لحظه دودل شدم واسه اینجه برم طرفش اما نه به خودم گفتم پرستش این بره تو مردی ها به سمتش رفتم _نرو نرو

دستامو بگیر دستامو به سمتش دراز کردم وروی صورتش گذاشتم

صورتش وسط دستام بود

تو چشماش زل زدم

_نگام کن نگام کن منم من میبینی حالمو؟میبینی بخاطرت به چه روزی افتادم میبینی؟من عاشقتم لعنتی بفهم بفهم بفهم

اروم و بی حس مثل یه سنگ داشت نگاهم میکردم صورتمو جلو بردم که بوسش کنم

هلم داد…و باز رفت که درو باز کنه

افتادم پاشو گرفتم

_پدرام پدرام نرووو ببین به پات افتادم ببین دارم چیکار میکنم اون پرستش مغرورو ببین

_پاشو پرستش این کارا تصمیم منو عوض نمیکنه

میون هق هق گفتم

_فقط بگو چراا

_من دختری که اسون بدست بیاد و باچند تا کلمه تنشو به من بده نمیخوام از کجا معلوم قبل منم این کارو نکرده باشی؟

دندون هامو روی فشردم

_اشغال عوضی من دوستت دارم که اون کارو کردم میفهمی؟اره؟؟

بلندم کرد دوتا بازوهامو تو دستش گرفت

تکونم داد

_تو میفهمی که من دوستت ندارم و نمیخوامت ؟میفهمی ؟؟

شکست ..تموم شد.. و مرحله ی جدید خنثی بودن شروع شد

گنگ نگاهش کردم ولم کرد اروم خداحافظی گفت و رفت

زیر لب تکرار کردم دوسم نداره

خندیدم

از در خارج شدم به سمت ماشین رفتم قهقه زدم

ادای خودشو در اوردم اخم کردم

بلند گفتم

_دوستت ندارم دوستت ندارم

بعد زدم رو ی کاپوت ماشین و قهقه زدم.چند نفری که رد میشدن با تعجب نگاهم میکرد و چیزی پچ پچ میکردن در ماشینو باز کردم روشنش کردم

که ضبطم روشن شد و صدای مهدی یراحی تو ماشین پیچید

حرکت کردم وخندیدم و میون خنده گریه کردم داد زدم داد زدم و میخندیدم و هق هق میزدم …

من گفته بودم ازم جدا شی

دیوونه میشم نگو نگفتی

نگو نگفتی نگو نگفتی

گفتم تو غربت با درد و حسرت

هم خونه میشم نگو نگفتی نگو نگفتی

بغضت دلیله دیوونگیمه

گفتم نباشی این زندگیمه نگو نگفتی

گفتی بسازم با روزگارم

گفتم محاله طاقت بیارم نگو نگفتی

بغضت دلیله دیوونگیمه

گفتم نباشی این زندگیمه نگو نگفتی

گفتی بسازم با روزگارم

گفتم محاله طاقت بیارم نگو نگفتی

دیگه با گریه هم خالی نمیشم نگاه کن با غرور من چه کردی

یکاری با دلم کردی که حتی به حاله من خودت هم گریه کردی

بغضت دلیله دیوونگیمه گفتم نباشی این زندگیمه نگو نگفتی

گفتی بسازم با روزگارم گفتم محاله طاقت بیارم نگو نگفتی

بغضت دلیله دیوونگیمه گفتم نباشی این زندگیمه نگو نگفتی

گفتی بسازم با روزگارم گفتم محاله طاقت بیارم نگو نگفتی

اشک هام خشک شده بود.

چشمام میسوخت به شهری که از این بالا زیر پام بود خیره شده بودم.نورهای کوچیک و بزرگ نزدیک و دور شاید تو هرکدوم از این خونه ها یکی مثل من شکست عشقی خورده

هه شکست عشقی؟مسخره است..

باورم نمیشد پرستشی که امروز زیر پایه یه پسر زجه میزد ,من بودم

حالم از خودم بهم میخورد

روبه اسمون کردم دستامو باز کردم

_خدایاا میبینی منو؟خوب نگام کن منم پرستش کسی که تو همه لحظه های زندگیش به یادت بود..مگه نمیگی از رگ گردن نزدیک تری؟مگه نمیگی هوای بنده هاتو داری

پس کو ؟کجاست اون عدالتت؟

این حق منه؟این همه عذاب و این دست اون دست شدن؟خدایا من حکمت نمیفهمم قسمت نمیفهمم برای من معجزه کن..

باز اشک های لعنتی

به اشکام اشاره کردم

_میبینی اشک هامو؟دیدی شکسته شدنمو؟دیگه ازم هیچی نمونده هیچی

به قلبم اشاره کردم

_این لامصب دیگه قلب نمیشه

نمیشه نمیشه.. دیگه هیچکس پیداش نمیشه تا تیکه هاشو بچسبونه

خدایا خسته ام.من مگه چی خواستم غیر از یه زندگی اروم؟بازیچه شدن بس نیست؟اول محسن بعد پدرام؟بسه خدا توروخدا یا منو بکش یا دلمو سنگ کن..که دیگه کسی خوردم نکنه.من دیگه طاقت ندارم تموم…دیگه میشم جزو ادم بدهای زمینت

ولی این رسمش نبود..

به سمت ماشین رفتم نگاهی به ساعت انداختم یک پدرام یک و نیم پرواز داشت نمیتونستم نرم و از اخرین بار دیدنش صرف نظر کنم

گوشه ای ایستادم همه اومده بودن اما مامان بابا گوشه ای ناراحت ایستاده بودن میدونستم اگه منو ببینن کلی غرمیزنن که چرا نیومدم هه واسه چی میومدم پدرام منو نبینه خوشه..

باحسرت به پدرام و خنده های بدون غمش نگاه میکردم

زیرلب زمزمه میکردم نامرد.نامرد..

بعد از اینکه رفت انگار جون توی تنم نبود تمام توانمو جمع کردم و تا بتونم راه برم و برسم به ماشین

به خونه که رسیدم به سرعت رفتم توی اتاق خوابم نمیبرد

تا قبل اومدن مامان اینا رفتم که

قرص خواب بخورم

بعد اون خوابیدم

صبح باصدای زنگ گوشیم بیدار شدم با صدای گرفته گفتم

_بله

_پرستش حاضرشو میام دنبالت

قطع کردم

و باز زنگ زد

_چیه صدف حالم خوش نیست

_پرستش مسخره بازی.نکن راجع به داستانته

وباز قطع کردم و گوشی رو خاموش کردم چشمامو روی هم فشاردادم و باز خوابیدم.. با خوردن چیزی توی سرم بیدارشدم صدف رو دیدم که بالش دستش بود

_چیکار میکنی خر برو بیرون

_پرستش مسخره نشو پاشو راه بیوفت

_میگم حال ندارم

_چرا

_پدرام دیشب رفت

داد کشید

_چی؟

_بعد بهت میگم

_به درک که رفت پاشو یالا

خمیازه ای کشیدم صدف جریان چیه دقیق بگو

_بابا میخواد بعده چاپ شدن رمان

یه نسخه شو هم بفرسته اونور

_کدوم ور

_خارج دیگه

_اها

_اها و کوفت پاشو بریم پیش ناشر یالا

و باز زد تو سرم

_صدف نکش دستمو اه

صدف بی حوصله پوفی کشید و گفت

_اه بیا دیگه خستم کردی

جلوی در ایستادیم به تابلو نگاه کردم

انتشارات..

صدف زنگ رو فشرد

و بعد از چند دقیقه منشی درو باز کرد

نشستیم به صورت منشی نگاه کردم اه چقدر این دماغ عملی ها زیاد شده بودند. خودشم برنزه کرده بود

وای چقدر وحشتناک..

_بفرمایید جناب حشمت منتظرن

سری تکون دادیم و وارد شدیم

سلامی زیر لب گفتیم و اون هم بفرمایید گفت و به صندلی اشاره کرد..

_خب خانوم پرستش.پرستش راد

لبخندی زدم

_خب سرکار خانوم من کاملا داستان شمارو خوندم

با دستش سرشو خاروند و ادمه داد

_خوبه..بیشتر شبیه یه جور مستنده

شما گفتید که داستان واقعیه درسته؟

_بله ولی من خودمم خیلی چیزا بهش اضافه یا کم کردم..

_خوبه..مشکلی نیست فایلش رو دارید؟

_بله

_اوکی من ایمیل میکنم واسه دوستم تو تورکیه..

لبخندی از سر رضایت زدم و تشکر کردم

از دفتر بیرون اومدیم یه نفس عمیق کشیدم.اما باز چیزی سره سینم سنگینی میکرد

صدف به بازوم زد

_خیلی خوب شد اگه قبول کنن توام باید بری تورکیه منم میام

بعد خندید

_صدف چه خبره حالا کو تا قبول کنن

_بدبین نباش پرستش فازه منفی نده

اهی کشیدم

_یه عمر خوش بین بودم نسبت به همه چی خدا خوب گذاشت تو کاسه ام

_کفر نگو

_کفر نمیگم اما این حقم نبود.

صدف سکوت کرد.

سرمو میان دستام گرفتم درد عجیبی توش پیچید..کی میخواستم از دست این سردردها راحت شم ؟ بلند,شدم کنار پنجره ایستادم به حیاط نگاه کردم به دونه های رقصان برف الان هشت ماهه که قلبم نمیزنه..

روی بخار شیشه با انگشتم خط هایی کشیدم..

گوشیم زنگ خورد

_بله؟

صدای کلفت و مردانه اراد تو گوشی پیچید

_سلام چطوری؟

چرخیدم جلو اینه ایستادم دستی به گودی زیر چشمم کشیدم

_اگه یه الزایمر توپ بگیرم میتونم بگم خوبم

اهی کشید

_پرستش بسه.تاکی؟هشت ماهه

_ارام خوبه ؟

خندید

_باشه راجع بهش حرف نمیزنم.

امروز ساعت چهار جلسه مشاوره داری یادت که نرفته؟

_نه حواسم هست.

_باشه پس خدافظ

بدون گفتن جوابش تلفنو قطع کردم..

هندزفری رو به گوشی وصل کردم روی اهنگ مورد نظرم پلی کردم و رفتم تو گالری

تموم عکسای سلفی تو شمال منو پدرام. یه قطره اشک روی صفحه گوشی افتاد. عکسو بوسیدم و بعد درحالیکه به بقیه عکس ها نگاه میکردم

با اهنگ زمزمه کردم

_خستم از این همه کشیدن

نصفه شب از خواب پریدن

توبیخیالی ولی من

عاشقتم هنوز شدیدن

دستامو جلوی چشمام گرفتم و مدام تکرار کردم عاشقتم عاشقتم..

جلوی مطب اراد ترمز کردم

ارام بعد از اینکه فهمید چیشده البته با سانسور …

بهم گفت بهتره برم پیش اراد تا مشاوره ام کنه الانم هفت ماهه

از پله ها بالا رفتم و وارد مطب شدم

منشی گفت که اراد منتظرمه

درو زدم و وارد شدم

_سلام ببخشید دیر شد ترافیک بود

بالبخند جواب سلامو داد

_اشکال نداره بشین

خودشم اومد کنارم نشست

_خب چه خبرا ؟

با بی حالی جواب دادم

_هیچی

_پرستش تو, توی کل این هفت ماه یه چیزو یه اتفاق رو ازم پنهون کردی من اینو مطمعنم من با دخترای زیادی که مثل تو بودن تو مشاوره روبرو شدم همه داغون شدنشون سر این بود که یه اتفاقی افتاده بود بینشون پاکی دختره ازش گرفته شد

صورتم داغ شد نباید دستو پامو گم میکردم نباید میذاشتم بفهمه..

نه وگرنه راجع به من چه فکرایی میکرد؟

با لکنت و درحالیکه که با گوشه ی شالم بازی میکردم گفتم

_نه..نه اصلا یه همچین چیزی نیست بعدشم

اصلا.اصلا تو به چه حقی به من همچین تهمتی میزنی؟خواستم بلند شم که دستمو گرفت

_بشین همین عکس العمل تو یعنی حتما یه چیزی شده که توداری پنهون میکنی..

اه پس گند زدم بعدشم اون روانشناسه کارش همینه معلومه که میفهمه

_ببین اراد..هیچی اتفاقی نیوفتاده و ازتم میخوام راجع بهش حرفی نزنی

دستاشو به علامت تسلیم بالا اورد گفت

_باشه باشه هرچی تو بگی..

بعده دوساعت مشاوره از مطب بیرون اومدم این مشاوره ها هیچ دردی ازم دوا نمیکرد همش فقط الکی بود.

دنبال کلید خونه تو کیفم میگشتم که صدای دختری اومد

_خانوم پرستش راد؟

سرمو بالا اوردم پرسشانه بهش نگاه کردم و اروم بله ای گفتم

سری تکون داد دستشو به سمتم دراز کردو گفت

_نیلا هستم از طرف پدرام اومدم..

شاخک هام شروع به فعالیت کردن وقتی,دید چیزی نمیگم گفت میشه بریم کافی شاپی جایی حرف بزنیم

سری تکون دادم و بعد به ماشین اشاره کردو سمت ماشین رفتیم

نشستم وقت رانندگی نگاهش کردم یه دختره برنزه بود با چشمای سبز و بینی عملی و لبای کلفت

یعنی این ربطش به پدرام چی بود؟پدرام که خارج بود این اینجا چی میخواست ؟نه یه جای کار میلنگید من مطمعنم..یه کاسه ای زیر نیم کاسه است

درحالیکه قهوه اش و برمیداشت

گفتم _خب میشنوم

کمی از قهوه اش رامزه مزه کرد و گفت

_پدرام گفت بهت بگم پاتو از زندگیش بکشی بیرون

اول چشمام تا اخرین حد باز شد بعد زدم زیر خنده قهقه زدم همه برگشتن و نگاهمون کردن..

نیلا با حرص گفت

_به چی میخندی دقیقا ؟

از خنده ی زیاد اشکم در اومده درحالیکه پاکشون میکردم گفتم

_خیلی مسخره است

فکر کنم منو اشتباه گرفتی

خواستم بلند شم که دستمو گرفت و منو نشوند

_بشین

_ببین نیلا خانوم جون

من هشت ماهه بیخیالِ پدرامم

اصلا نمیبینمش که کاری باهاش داشته باشم

_میدونم

_پس چی واسه خودت میگی دختر جون ؟

دستشو به سمت گوشیش برد

_ببین نگاش کن

اون با خواهر من ازدواج کرده

نگاهم به عکس افتاد

نفسم بند اومد

پدرام بود اره خودش بود کنار یه دختر

خواستم گوشی رو بگیرم ازش بهتر ببینم که کشید

خودمو نباختم گفتم

_خب اینا چه ربطی به من داره؟

هل شد انگار انتظار این سوالو نداشت.. با لکنت گفت

_فقط خواستم بدونی

و کیفشو برداشت

_بهتره کلا بیخیالش بشی و بهشم زنگ نزنی چون برات بد میشه خواهرم ازت نمیگذره

_به درک خودتو خواهرت و اون پدرام برید به جهنم

لبخندی زدو گفت

_هه باختی داری میسوزی؟

عصبانی شدم بلند شدم زدم روی میز

_خفه شو احمق بفهم با کی داری حرف میزنی

صاحب کافی شاپ داد زد

_خانوم برید بیرون یعنی چی؟اینجا رو با کجا اشتباه گرفتید؟؟

نیلا رفت از کافی شاپ بیرون اومدم

باید حتما یکاری میکردم

وگرنه دیونه میشدم..

حالم باز داغون شده بود..داغونه داغون

صدف دستامو گرفت

_ناراحت نباش اون لیاقتتو نداشته

_من دارم دیونه میشم میفهمی؟

واسم سخته بدون اون

بعدشم اصلا همه چیز اون دختره مشکوک بود

مطمعنم کسی که بهش فرمون میده یه ناشیه

صدف زود کیفشو برداشت و گفت

_من باید برم دیگه عزیزم

ببخشید دیرم شده..

_عه کجا منو تنها میذاری؟

_نه ولی بخدا کار دارم

_باشه پس..خدافظ

دانای کل

چادرش رو دم در زندان سرش کرد به این دوشنبه ها عادت کرده بود

فقط دلش میخواست این عذاب ها وخورد شدن هاش یه جا ثمر بده

پشت شیشه نشست سرشو رو دستاش گذاشت نفس عمیق کشید گاهی فکر میکرد چقدر ادم پستی شده..

با تق تقی که به شیشه خورد سرشو بالا اورد

لبخند بی جونی زد و گوشی رو برداشت

_سلام

_سلام چطوری؟شیری یا روباه؟

_شیره شیر ..دست کمم گرفتیاا

خندید

_من هیچوقت تورو دست کم نمیگیرم و نگرفتم خوب تعریف کن ببینم

_نیلا رو فرستادم پیشش اون عکسارو نشونش داد

_جدی میگی؟باورکرد؟؟

پوزخندی زد

_مگه میشه باور نکنه عاشقه و شکست خورده و چشماش کور..

اروم زیر لب گفت

_منم عاشق بودم..

_خب دیگه پرستش حرفی نزد؟

_نه

مرموز گفت

_پس میمونه ضربه ی اخر..

_نقشه ی جدیدی داری؟

_هه من شبا با فکر انتقام میخوابم

میشه نقشه ای نداشته باشم؟؟

_خب بگو میشنوم

_صبر داشته باش..

صدایی که از توی بلند گو میومد نشون میداد که وقت ملاقات تمومه

به هم برای بار اخر نگاه کردند

_صدف

_جانم..

_مواظب باش..بگو بگو که تااخر این کار با منی

صدف دست هاشو روی شیشه گذاشت

_واسه انتقام جونمم میدم…

باید تقاص پس بده

چشمای پسر برقی زد

_اره اره اینه..

صدف بلند شد و اروم گفت

_خدافظ تا هفته ی بعد..

پسر خندید و گفت

_هفته ی بعد اخرین دوشنبه ی زجر اورم میشه و بعد راحت میخوابم..

پرستش

برای اخرین بار رژ قرمزو روی لبم کشیدم

پررنگه پررنگ

نمیدونم چرا ولی پدرام بعد هشت ماه داره برمیگرده و امشب یه مهمونی بزرگ واسه خاطره اومدن جناب گرفتن.

به لباسم نگاه کردم لباس جذب مشکی و موهای فر شده و ارایش غلیظم

تاحالا اینجوری جایی نرفته بودم

اما امشب فرق داره..

خیلی فرق داره

یه تیکه سیب تو دهنم گذاشتم دستام یخ زده بود

چهره ام به ظاهر اروم بود اما از درون داشتم اتیش میگرفتم

با چشم دنبال پدرام میگشتم

هوای توی خونه برام نفس گیر شده بود بلند شدم و به سمت حیاط رفتم

نفس عمیقی کشیدم و به اسمون نگاه کردم

_پرستش

قلبم نزدیک بود بایسته

صدای پدرام بود ولی نه نه

نباید از خودم نرمی نشون میدادم

برگشتم

یه تای ابرومو بالا دادم

_به به بازگشت غرور افرینتونو تبریک میگم پسر عمو

پوزخندی زد

_ممنون دختر عمو..

خواستم رد شم دستمو کشید

_باید باهم حرف بزنیم

_حرفی نمونده دستمو ول کن

_پرستش یه چیز اینجا اشتباست

_اره تو

تو اشتباهی یه اشتباه بزرگ واسه من که دیگه تکرارش نمیکنم

_نه تو به حرفام گوش کن بعد هرتصمیمی خواستی بگیر اوکی؟

_دیره..خیلی دیره

این هشت ماه مثل هشت سال واسم گذشت

یادته؟یادته زجه هامو؟یادته ازت خواستم بمون

گفتی نه

الان تو ازم میخوای؟؟

منم میگم نه..

کمی جلوتر رفتم اما با صداش از حرکت ایستادم

_جون عمو فقط یه بار دیگه به حرفام گوش کن..

_چرا؟چرا دست رو نقطه ضعفم میذاری؟

پدرام بذار یه چیزیو بهت بگم چه تو حرفی بهم بزنی چه نزنی

من نظرم تعقیری نمیکنه

من محکومم به تنهایی..

تمام

دانای کل

از ماشین پیاده شد خوشحال بود یه نفس عمیق کشید و خودشو به ماشین تکیه داد و باپاش ضرب گرفت..بعد از پند دقیقه در حالیکه از انتظار کلافه شده بود سرشو بلند کرد و چشم دوخت به در اهنی بزرگ

تو دلش شمرد

10.9.8.7.6.5

به پنج که رسید در باز شد

لبخندی از سر رضایت زد و صداکرد

_سامان..

سامان به سمت صدا برگشت و دستی تکون داد

به طرفش امد و در اغوشش گرفت

برایش سخت بود برادر بزرگش اینگونه پیر و شکسته شده باشه

سوار ماشین شدن

_خوب توضیح بده ابجی کوچیکه

سند از کجا اومده که گذاشتی و درم اوردی؟

خندید

_سامان وقت زیاده واسه صحبت

و اینکه چجوری ازادت کردم

مهم الان دلیل ازاد شدنته

سامان انگار تو این عالم نبود به خیابون نگاهی کردو گفت

_دلم تنگ شده بود انگار دیگه چهره ی شهر داشت از یادم میرفت

پوزخنده تلخی زد

_چرا کارم به اینجا کشید صدف؟من چیز زیادی میخواستم ؟

صدف در حالیکه نگاهش به چراغ قرمز بود گفت

_نه. این دنیای نامرد چیز زیادی ازمون میخواد

سامان اهی کشید تا مقصد حرفی زده نشد

درحالیکه چایی رو جلوی سامان میذاشت گفت

_پرستش دیشب پیام داد

گفت که پدرام خواسته باهاش حرف بزنه سامان ببین بهتره تا روشن نشدن ماجرا و قبل از اینکه دستمون روبشه کاری کنیم

سامان در حالیکه به شکلات گاز میزد گفت

_نگران نباش پرستش به این راحتی ها نمیذاره پدرام باهاش حرف بزنه

صدف پوزخندی زد

_اون پرستش دیگه مرده

پدرام بخواد جونشم میده

درحالیکه موهاشو باز میکرد روی کاناپه دراز کشید

با دستش شقیقه اش رو مالید و گفت

_نباید اینجوری میشد

نمیخواستم اینجوری شه

سامان حس خوبی ندارم

سامان اهی کشید

_درست میشه. بهت قول میدم

پرستش

برای صدف دستی تکون دادم و بعد زدن عینک افتابی به چشمم به اون سمت خیابون رفتم

_سلام

_سلام پرستش ماشین اوردی؟

_اره .من فک کردم میخوایم پیاده روی کنیم

صدف درحالیکه دستمو میکشید گفت

_نه بیا بریم بهم بگو چیشده دیگه؟اتفاق تازه ای نیوفتاد؟

درحالیکه به سمت پارکینگ میرفتیم

گفتم چرا بریم بهت میگم

سوار ماشین شدیم و اهنگی که این روزا شده بود همه زندگیم روشن کردم

_

تا حرف عشق میشه من میرم

من سخت از این حرفها دورم

منم یه روز عاشقی کردم

از وقتی عاشق شدم این جورم

دار و ندارم پای عشقم رفت

چیزی نموند جز درد نامحدود

این جای خالی که توی سینه ام هست

قبلاً یه روزی جای قلبم بود

این روزگار بد کرده با قلبم

کم بوده از این زندگی سهمم

دلیل میبافم برای عشق

برای چیزی که نمی فهمم

از آدمهای شهر بیزارم

چون با یکیشون خاطره دارم

به من نگو با عشق، بی رحمی

من زخم دارم تو نمیفهمی

غریبه ام با این خیابونها

من از تمام شهر بی زارم

از هر چی رابطست می ترسم

از هر چی عشق من طلبکارم

همین که قلب تو مردّد شد

در دل من خاطره ای رد شد

از وقتی عاشقش شدم ترسیدم

از وقتی عاشقش شدم

صدف دستشو سمت ضبط برد و خاموشش کرد

_اه پرستش بااین اهنگت

_عه چرا خاموش کردی

_سرم رفت مزخرفه

_تو از درد من چیزی نمیفهمی

صدف پوزخندی زد و به جلو خیره شد

صدف پرسید

_خب بگو ببینم چیشد؟

_هیچی پدرام گفته میخواد ببینتم

_عه کجا؟

_خونه اش

_پرستش نگو که باز میخوای خر شی

به فرمون کوبیدم

_نه نه نه خر نمیشم فقط فقط باز ته قلبم یه حسی بهم میگه یه چیزی این وسط اشتباهه

_هیچ چیزی اشتباه نیست خودتو گول نزن

سکوت کردم

دانای کل

صدف به سمت شیرینی فروشی رفت و خوشحال از اطلاعات بدست اومده.. شیرینی رو خرید و با سامان تماس گرفت

_الوسامان داداشی

_….

_شیره شیرم الاهی قربونت برم

_…

خندید

_میام بهت قشنگ توضیح میدم

کلیدو درون قفل چرخوند و وارد شد

_سلام سامان کجایی؟

صداش از توی اتاق اومد

_من اینجام

وارد اتاق شد لبخندی زد و جعبه شیرینی رو به سمت برادرش گرفت و گفت

_بفرمایید قربان دهنتونو شیرین کنید که فردا همه چی تمومه

سامان بلندشد به سمت صدف رفت با خوشحالی گفت

_چیشده؟درست توضیح بده ببینم

صدف خنده ی بلندی کرد و گفت بیا بشین حالا توضیح میدم

بعد به جعبه شیرینی اشاره ای کردو گفت

_نون خامه ای ها قربان

هردو خوشحال به سمت سالن رفتند..

پرستش نگاهی به ساختمان کرد خاطرات اون روز که پدرام نجاتش داد در ذهنش تداعی شد سری تکون داد و بعده اس دادن به صدف زنگ رو فشرد. نمیدونست که دوست صمیمیش براش چه دامی پهن کرده

پدرام روبرویش نشست

_فکر نمیکردم بیای

_فقط اومدم حرفاتو بشنوم پدرام

_پرستش یه سوتفاهم بود رفتنم

خندیدم بلند خندیدم

_یعنی چی؟؟منو ول کردی

خوردم کردی حالا میگه سوتفاهم بوده؟؟به درک به درک به درک

دیگه تو منو کشتی میفهمی؟حالیته؟؟

خواستم بلند,شم جلومو گرفت

_باشه باشه حق با تویه بشین توضیح میدم ببین صدف اومد..

برگشتم

_صدف چی؟؟

بشین بگم

زود نشستم

سرم گیج میرفت حرف های پدرام تو سرم تکرار میشد

_صدف بهم عکسای تو کناره یه پسرو نشون داد تو یه مهمونی

تو توبغلش بودی

من حتی خودمم بااون پسر حرف زدم

خیلی چیزا بهم گفت

گفت حتی بهم ثابتم ,میکنه

پرستش نشد نشد بمونم حرفاش رو مخم بود درکم کن

پدرام ابی دستم داد

پس زدم

_همش دروغه دروغه چرا باید صدف همچین کاری کنه

اون که صمیمی ترین دوستم بود چرا اخه…

پدرام خواست حرفی بزنه که زنگ خونه به صدا در اومد

به سمت ایفون رفت کمی معطل شد و بعد اومد

_کی بود؟

پوفی کشیدو گفت

_صدف

بعد از چند لحظه به سمت در ورودی رفت و بازش کرد

صداش میومد

_این کیه؟

و بعد از اون صدای صدف

_کسی که پرستش خوب یادشه باهاش چیکار کرده

از روی مبل بلند شدم

صدف وارد سالن شد پوزخند زد و بعد از اون سامان…

جا خوردم..

صدف گفت

_هه فکرشو نمیکردی نه؟

_صدف خیلی…

_پستم؟؟به اندازه تو نه

_من مثل یه خواهر دوستت داشتم تو از همه چیم خبر داشتی چرا؟؟چرا

خندید یه خنده عصبی

_اما من همه ی این سال ها به فکر یه چیز بودم

انتقام..

شوکه از جام بلند شدم ولی سرم گیج رفت نزدیک بود بیوفتم که پدرام منو گرفت.

سرمو بلند کردم و نگاهمون تو هم قفل شد. صدای صدف به گوشم خورد

-هم بخاطر سامان میخواستم ازت انتقام بگیرم هم بخاطر حسم به پدرام . تو همیشه توجه پدرامو نسبت به خودت داشتی. من عاشقش بودم ولی حتی تویی که میگفتی مثل خواهر دوسم داشتی نفهمیدیو عشقمو ازم گرفتی.

وقتی که تورو از زندگیش بیرون کردم خودمو بهش نزدیک کردم ولی اون بازم عاشق تو بود.

داداشمم بخاطر تو افتاد تو زندان . فقط بخاطره تو .

از این همه حرف جا خورده بودم.

فهم کلمه به کلمه اش واسم سخت بود یعنی چی؟این همه وقت ؟صدف عاشق پدرام بود؟

نه نه مگه میشد؟

به پدرام نگاه کردم سرشو پایین انداخت

صدف باز شروع کرد به حرف زدن

_یادته سامان ظهر ها میومد جلو مدرسه دنبالمون؟عاشق چشم و ابروی من بود؟نخیر عاشق جنابعالی بود

اما تو اون موقع ها تو این فکرا نبودی و بعدشم که اون محسن لعنتی…

پدرام به سمت صدف رفت

_بهتره تمومش کنی دیگه بسه

_نه تازه شروع شده پرستش خانوم میدونی چرا داداشه بدبخت من افتاد زندان ؟؟؟میدونی؟؟؟

تویی که دم از ادمیت میزنی و هربلایی سرت میومد میگفتی چرا

بذار چراشو من بهت بگم

آهه من و داداشم تورو گرفت

وقتی اون مدراک لعنتی باباتو از دست تو دزدیدن یادته؟ یادته داشتی سکته میکردی؟داشتی میمردی؟ داداشه بدبخت من نتونست ببینه حالتو و رفت اونارو پیدا کرد و توی دعوا با اونا یکیشونو هل داد و اون مرد میفهمی؟؟سامانه احمق به جون من قسمم داد بهت نگم تا زمانی که خودش بخواد.

یادته بعده چند وقت بهت گفتم ؟یادته گفتی بابات نمیتونه کاری کنه؟یادته گفتی نمیدونه اون مدارکو دزدیدن و بعدش بفهمه بد میشه؟

باهات دعوا کردم قهر کردم یه ماه میخواستی اشتی کنی

فکر نکردی چرا بعده یه ماه خودم اشتی کردم؟چون حالم ازت بهم میخوردو بخاطر انتقام برگشتم…

گنگ همه رو نگاه میکردم تموم این سال ها مثل فیلم از جلو چشمم رد شد

این امکان نداشت من باور نمیکردم…دستمو به گوشه ی مبل گرفتم که نیوفتم

پدرام به سمت سامان رفت

_برید بیرون از خونه ام برید تا زنگ نزدم پلیس برید بیرون

صدف بلند گفت

_تاهمین جاهم خوب خردت کردم منتظره بقیه اش باش

پدرام عصبانی فریاد زد برید بیرون یالا

سامان به سمت پدرام حمله ور شد جیغ کشیدم و به سمتشون رفتم تو همین لحظه پدرامو به دیوار چسبوند و چند لحظه بعدش چهره ی پدرام به کبودی زد و سامان عقب عقب رفت دستش و چاقوی توی دستش خونی بود

صدف داد زد چیکار کردی؟؟سامان

سامان به سرعت از خونه خارج شد صدف به سمت پدرام اومد

گریه میکرد دستش رو روی جایی که چاقو خورده بود گذاشت

هلش دادم برو کنار

داد کشید

_زنگ بزن اورژانس زود باش

وقتی به سمت تلفن میرفتم صدف خم شد و پدرام رو بوسید

با تقه ای به اتاق وارد شدم

پدرام سرشو برگردوند و لبخندی زد

درحالیکه به سمتش میرفتم گفتم

_خوب حاله اقا پدرامه ما چطوره؟

_خوبم راستی مامان اینا چیزی فهمیدن؟

_خیر جناب مثل اینکه مارو دست کم گرفتیااا گفتم رفتی با دوستات شمال

_اها خوبه ممنون

_اممم چیزه یه سوال بپرسم؟

_اره

_تو با صدف قبلا رابطه ای داشتی؟

_حالا

بهش نزدیک تر شدم لبه ی تخت نشستم

چشامو ریز کردم و یه ابرومو دادم بالا

_که اینطور ..باشه پس من میرم زنگ بزن بهمون صدف جووونت

با خنده گفت

_عه باشه حالا قهر نکن نه رابطه ای نداشتیم ولی تو چند تا مهمونی دیده بودمش یه بارم باهم رقصیدیم

ته دلم یه حس حسودی بهش پیدا کردم فکر کنم قیافه ام یجوری شد چون پدرام دستشو گذاشت رو دستم

_پرستش تو چشمام نگاه کن..

سرمو بالا اوردم با لبخند گفت

_هیشکی مثل تو نمیشه.. بودن باتو

اون شب واسم بهترین اتفاق بود

احساس کردم گونه هام داغ شد

خندید

_گوجه خانوم از من خجالت میکشی؟

خندیدم و دستامو فشرد..

خوشحال بودم اما ازش ناراحتم بودم چون مگه منو نمیشناخت که با چند تا عکس ولم کردو رفت ؟

فکرای بدو از خودم دور کردم

چند روزه بعد

_پدرام من میترسم

_از چی میترسی اخه

_سوزن اه بخدا جیغ میزنماا

پدرام خندید

_خوب بزن خانومم بالاخره واسه عقد که باید ازمایش بدیم باید بدی دست ما نیست که

ایشی گفتم و لبامو مثل بچه ها اویزون کردم

روی صندلی نشستم پرستار گفت استینمو بزنم بالا زیر لب مدام ایت الکرسی میخوندم و صلوات میفرستادم

چشمامو بستم

احساس سوزش کردم

_اووووییییی

پرستار باخنده گفت

_تموم شد خانوم چه خبره هخخخ عروس ترسو ندیده بودیم

از اتاق خارج شدم پدرامو دیدم

لبامو اویزون کردم

_قربونه اون لبای خوشمزه ات چرا اویزونه؟

چشمام اندازه پرتقال شد

_خیلی بی ادبی من باهات هیچ حرفی ندارم

جلوتر از راه رفتم

و سوار ماشین شدم

_میگم پرستش اخر هفته عروسی کنیم بریم

_وا پدرام خل شدی؟ مگه همینجوریه؟

_پس چجوریه؟بخدا دیگه من طاقت ندارم

خندیدم

_نخند دختر حالمو خراب تر میکنیااا

_ای بی ادب

در حالیکه فرمون رو میچرخوند گفت

_بالاخره خودتو اماده کن من

امادگی ندارمو

امشب نمیشه و از این چیزا نداریم هاا

چشمام دیگه واقعا داشت از کاسه اش در میومد بلند گفتم چی؟؟

با مشت زدم به بازوش

خندید

گفتم _تو چند بار زن گرفتی که اینارو میدونی؟؟هان؟

_حالا بماند

_خیلی خیلی….

_ای عیال بی ادب

دستی به کمره لباس عروسم کشیدم باز به خودم تو اینه نگاه کردم

موهام روشن تر شده بود و ابروهام خوش فرم تر

با دیدن رنگ قرمزه رژم لبخندم بیشتر شد

خدا امشبو به خیر بگذرونه.. از بس پدرام عجله داشت عروسی رو زودتر برگزار کردیم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x