خلاصه :
با قتل مشکوک “سیاوش امیر افشار” ، برادر کوچکترش “آوش” به ایران فرا خونده میشه برای تصرف و کنترل همه چیز … حتی بیوه ی جوان و حامله ی برادرش … ♨️
ژانر : عاشقانه ، اربابی
همه جا سکوت بود !
پشت میله های پنجره ی اتاق شب استوار شده بود . پروانه وحشت زده و هراسون جیغ زد :
– باز کنید درو !
مشت های بی رمقش رو کوبید به سطح در … باز هم جیغ زد :
– چرا منو توی این اتاق زندونی کردین ؟! … لعنت بهتون ! باز کنید درو !
از ترس داشت دیوونه می شد . نمی دونست دور و برش چه خبره . توی اتاق داشت استراحت می کرد … توی ذهنِ خسته اش نور امیدی روشن شده بود که بلاخره نجات پیدا کرده … آزاد شده !
اگر فقط خودش رو می رسوند تهران …
ولی بعد در اتاق بدون هیچ توضیحی قفل شده بود … و اون زندانی شده بود ….
باز هم تکرار کرد :
– باز کنید درو لعنتیا ! … باز کنید درو !
هق هق کرد … داشت جون می داد . وحشت زده فکر می کرد شاید نقشه هاش نقش بر آب شده و ” آوش ” اونو پیدا کرده ! خسته چرخید و به در بسته تکیه زد … که قامت ” اسد ” رو پشت حفاظِ پنجره دید .
قلبش از ترس و نفرت تند تپید … به سرعت تکیه اش رو از در برداشت و به طرفش رفت .
– چرا منو زندانی کردی لعنتی ؟ برای چی درو به روم قفل کردی ؟!
اسد خیره شده بود بهش … با برقی شوم ته چشم های کدرش و پوزخندی که زیر ریش و سبیلِ کثیفش پنهان شده بود .
از لحظه ی اول نگاههای خیره اش پروانه رو آزار می داد !
– حرف بزن … اصلاً ننه دریا کجاست ؟! … من مهمونش هستم ! این بی حرمتیا چه معنی می ده ؟!
اسد بلاخره به حرف اومد :
– آره … اونم چه مهمون عزیزی !
خون یخ بست توی رگ های پروانه … ماتش برد .
– منظورت چیه ؟!
– تو همون پروانه ی معروفی ، ها ؟! … زن مورد علاقه ی ارباب !
آرام حس می کرد روح از تنش جدا شد و رفت … بی اختیار دو قدم به عقب برداشت . بد بخت شده بود … آوش پیداش کرده بود !
اسد بازم گفت :
– از عمارت فرار کردی ؟!
– نه !
– به این فکر نکردی ما رو توی دردسر می ندازی ؟! ارباب بفهمه به معشوقه ی فراریش کمک کردیم …
– من اون زن نیستم …
اسد باز هم پوزخندش رو تکرار کرد :
– باشه ! … الان خودش می یاد تا تکلیفت رو معلوم کنه … اگه تو اون زن نیستی ، پس نباید از چیزی بترسی ! مگه نه ؟!
پروانه حس می کرد در حال خرد شدنه . آوش داشت می یومد اونجا … بعد از تمام اتفاقاتی که بینشون رخ داده بود …
یک دفعه تمام تنش تیر کشید … به یاد اولین باری که تلاش کرد از ” چهار برجی ” فرار کنه ولی گیر افتاده بود …
یک دفعه تمام بدنش از دردی کهنه تیر کشید . احساس کرد تمامِ زخم هاش تازه شده … درد زانوهای تَرَک خورده اش دوباره برگشته … آتیش سیگاری که روی نوکِ سینه اش رو سوزوند ، دوباره روشن شده …
هق هقی از سر ترس و استیصال از گلوش خارج شد . اینقدر ترسیده بود که دیگه حتی نمی تونست ” پروانه ” بودنش رو انکار کنه .
اسد چرخید تا از اونجا بره … پروانه صداش کرد :
– صبر کن … اسد آقا ، یک لحظه صبر کن !
صداش می لرزید … اسد مکثی کرد .
پروانه با دست هایی که می لرزید ، گردنبند طلاشو از دور گردنش باز کرد و به سمت اون گرفت .
– بگیرش … طلاست ! گرون قیمته ! … بگیرش … ولی بذار من برم ! … تو رو به خدایی که می پرستی بذار برم !
باز هق هقی کرد . تمام التماس و بدبختیشو توی چشم هاش ریخته بود … داشت می مرد !
اسد دستش رو از بین میله های حفاظ به داخل اتاق آورد ، گردنبند رو ازش گرفت و توی دستش بالا و پایین کرد … انگار که می خواست وزنش رو بسنجه .
– هووم … سنگینه ! … راست می گی … به نظرم گرونه !
پروانه لحظه ای امیدوار شد … فقط لحظه ای … و بعد اسد گفت :
– ولی اینقدر گرون هست که باهاش ننه ام بتونه یک جون تازه برام بخره ؟!
پروانه ماتش برد .. اسد گردنبند رو رها کرد کف زمین … ادامه داد :
– ارباب اگه بفهمه فراریت دادم … پوستم رو زنده زنده می کنه ! می شناسیش دیگه ! نه ؟! … امیر افشارها رو می شناسی !
و باز هم چرخید و از پنجره دور شد .
پروانه پلک های داغش رو روی هم فشرد و از سر ترس و بدبختی گریست … احساس می کرد زانوهاش تحمل وزنِ بدن نحیفش رو ندارند .
همونجا کنار دیوار نشست و به تلخی گریست .
اسد راست می گفت … امیر افشارها نمی بخشیدند ! امیر افشارها رحم نداشتند ! اونا ترسناک بودند !
پروانه تمام عمر زیر دست اونها بود و حالا اونا رو می شناخت … و بدتر از همه شون شاید آوش بود … که با پنبه سر می برید ، ولی وقتی دست به شمشیر می شد … .
دلش لرزید … از فکر اینکه تا چند ساعت دیگه چه بلایی سرش می اومد … کف دست هاش رو جلوی صورتش گرفت و گریست . این تنها کاری بود که می تونست انجام بده …
در اون لحظاتی که پروانه خسته و مستأصل به دیوار تکیه زده بود و گریه می کرد ، ناگهان به یاد دو سال و چند ماه قبل افتاد … وقتی هنوز هجده سال داشت و خیلی از این اتفاقات بد براش رخ نداده بودند …
” عمارت چهار برجی ” همیشه ی خدا شلوغ و پر رفت و آمد بود … اما اون روز صبح انگار بدتر از همیشه شده بود .
همه در حال برو و بیا بودند … نوکر ، کلفت ، پیشکار … شب مراسم خواستگاری آهو خانم بود ، و خورشید خیلی وسواس داشت که همه چیز عالی پیش بره !
اما دور از تمامِ هیاهوی عمارت … سه دختر جوون ته باغ پنهان شده بودند و داشتند مجله ای رو ورق می زدند که پنهانی از آهو خانم کش رفته بودند .
– د … دخترک … دید کـ … کـِ … زن معـ … معــشـــــ … قه ! … این دیگه چه کلمه اییه ؟!
سالومه داشت هاج و واج به کلمات ریزِ چاپ شده نگاه می کرد … که پروانه مجله رو از بین دستاش بیرون کشید و گفت :
– بدش من … سالومه ! تو کتابخون نمی شی … حوصله ی آدم رو سر می بری !
سالومه با ناامیدی پووفی کشید … و زهرا گفت :
– خب راست میگه دیگه … تو بچسب به سگ دو زدن های مطبخی ! پروانه که سواد داره واسه هفت پشتمون بسه !
سالومه غمگین و سر خورده ، کنار تنه ی درخت نشست و دامنش رو روی زانوهاش کشید و گفت :
– پس چطور می تونم قرآن بخونم ؟ این چه فرقی داره باهاش ؟!
پروانه در دم از بی رحمی چند لحظه قبلش پشیمون شد ، با مهربونی نگاه کرد بهش و فقط محض دلداری گفت :
– تمرین کنی … انشاالله بهتر میشی !
هر چند … خیلی هم به چیزی که می گفت مطمئن نبود . زهرا چرخید به سمتش و با اون چهره ی باریک و روباه مانند … پوزخندی زد . بعد دست دراز کرد و مجله رو از پروانه گرفت . پروانه گارد گرفته نگاهش کرد … که زهرا گفت :
– ها ؟ چیه ؟ … میخوام عکساشو ببینم !
کنار سالومه روی زمین نشست و مشغول ورق زدن مجله شد .
پروانه می ترسید مجله کثیف یا پاره بشه … ولی دلش نیومد چیزی به اونها بگه . دست هاشو زیر بغلش گرفت و چرخی زد و نگاهش رو دوخت به انتهای باغ .
جایی که صدای واق واق دیوانه وار سگ های نگهبان همیشه بلند بود .
ه سال … ده سال از آخرین روز آزاد بودنش می گذشت ! ده سال بود که بیهوده بین رفت و آمدهای خدمتکارهای چهار برجی بزرگ شده و قد کشیده بود . ده سال بود که تنها سرگرمیش کش رفتن کتاب ها و مجله های آهو خانم شده بود و بس .
ده سال عمر کمی نبود ! وقتی بهش فکر می کرد … سر گیجه می گرفت !
با صدای سالومه … نگاهش رو از ته باغ گرفت و باز برگشت به سمت دوستاش .
– این چیه که زنه پوشیده ؟
پروانه از بالای سرشون نگاه کرد به صفحه ی مجله … در صفحه ی مربوط به داستان های سکسی … تصویر سیاه و سفید زنی چاپ شده بود که مینی ژوپ به تن داشت .
زهرا گفت :
– مطمئنم خورشید خانم از این لباسها واسه ارباب می پوشه !
هر سه دختر زدند زیر خنده . پروانه با نوک کفشش ضربه ی آرومی به پای زهرا زد :
– خیلی دیر کردیم ، بهتره برگردیم ! … الان خاله اطلس می فهمه غیبمون زده !
سالومه با بی خیالی پاسخ داد :
– نمی فهمه ! سرش شلوغه ! دیشب کلی خوار و بار از ملک افشاری آوردن و چیدن توی انبار …
زهرا نگاهش رو از مجله گرفت و با اشتیاق پرسید :
– از اون شکلات هایی که لای زر ورق پیچیده شدن هم آوردن ؟
سالومه به سرعت گفت :
– نیاوردن !
اینقدر سریع پاسخ داد … که در دم دروغش بر ملا شد
.
خیلی خوب بود…پارت بعدی رو کی میزاری؟
سلام
سه پارت در هفته میزارم