رمان پروانه ام پارت ۱

4.6
(50)

 

 

خلاصه :

 

با قتل مشکوک “سیاوش امیر افشار” ، برادر کوچکترش “آوش” به ایران فرا خونده میشه برای تصرف و کنترل همه چیز … حتی بیوه ی جوان و حامله ی برادرش … ♨️

 

ژانر : عاشقانه ، اربابی

 

همه جا سکوت بود !

 

پشت میله های پنجره ی اتاق شب استوار شده بود . پروانه وحشت زده و هراسون جیغ زد :

 

– باز کنید درو !

 

مشت های بی رمقش رو کوبید به سطح در … باز هم جیغ زد :

 

– چرا منو توی این اتاق زندونی کردین ؟! … لعنت بهتون ! باز کنید درو !

 

از ترس داشت دیوونه می شد . نمی دونست دور و برش چه خبره . توی اتاق داشت استراحت می کرد … توی ذهنِ خسته اش نور امیدی روشن شده بود که بلاخره نجات پیدا کرده … آزاد شده !

اگر فقط خودش رو می رسوند تهران …

 

ولی بعد در اتاق بدون هیچ توضیحی قفل شده بود … و اون زندانی شده بود ….

 

باز هم تکرار کرد :

 

– باز کنید درو لعنتیا ! … باز کنید درو !

 

هق هق کرد … داشت جون می داد . وحشت زده فکر می کرد شاید نقشه هاش نقش بر آب شده و ” آوش ” اونو پیدا کرده ! خسته چرخید و به در بسته تکیه زد … که قامت ” اسد ” رو پشت حفاظِ پنجره دید .

 

قلبش از ترس و نفرت تند تپید … به سرعت تکیه اش رو از در برداشت و به طرفش رفت .

 

– چرا منو زندانی کردی لعنتی ؟ برای چی درو به روم قفل کردی ؟!

 

اسد خیره شده بود بهش … با برقی شوم ته چشم های کدرش و پوزخندی که زیر ریش و سبیلِ کثیفش پنهان شده بود .

 

از لحظه ی اول نگاههای خیره اش پروانه رو آزار می داد !

 

– حرف بزن … اصلاً ننه دریا کجاست ؟! … من مهمونش هستم ! این بی حرمتیا چه معنی می ده ؟!

 

اسد بلاخره به حرف اومد :

 

– آره … اونم چه مهمون عزیزی !

خون یخ بست توی رگ های پروانه … ماتش برد .

 

– منظورت چیه ؟!

 

– تو همون پروانه ی معروفی ، ها ؟! … زن مورد علاقه ی ارباب !

 

آرام حس می کرد روح از تنش جدا شد و رفت … بی اختیار دو قدم به عقب برداشت . بد بخت شده بود … آوش پیداش کرده بود !

 

اسد بازم گفت :

 

– از عمارت فرار کردی ؟!

 

– نه !

 

– به این فکر نکردی ما رو توی دردسر می ندازی ؟! ارباب بفهمه به معشوقه ی فراریش کمک کردیم …

 

– من اون زن نیستم …

 

اسد باز هم پوزخندش رو تکرار کرد :

 

– باشه ! … الان خودش می یاد تا تکلیفت رو معلوم کنه … اگه تو اون زن نیستی ، پس نباید از چیزی بترسی ! مگه نه ؟!

پروانه حس می کرد در حال خرد شدنه . آوش داشت می یومد اونجا … بعد از تمام اتفاقاتی که بینشون رخ داده بود …

 

یک دفعه تمام تنش تیر کشید … به یاد اولین باری که تلاش کرد از ” چهار برجی ” فرار کنه ولی گیر افتاده بود …

 

یک دفعه تمام بدنش از دردی کهنه تیر کشید . احساس کرد تمامِ زخم هاش تازه شده … درد زانوهای تَرَک خورده اش دوباره برگشته … آتیش سیگاری که روی نوکِ سینه اش رو سوزوند ، دوباره روشن شده …

 

هق هقی از سر ترس و استیصال از گلوش خارج شد . اینقدر ترسیده بود که دیگه حتی نمی تونست ” پروانه ” بودنش رو انکار کنه .

 

اسد چرخید تا از اونجا بره … پروانه صداش کرد :

 

– صبر کن … اسد آقا ، یک لحظه صبر کن !

 

صداش می لرزید … اسد مکثی کرد .

 

پروانه با دست هایی که می لرزید ، گردنبند طلاشو از دور گردنش باز کرد و به سمت اون گرفت .

 

– بگیرش … طلاست ! گرون قیمته ! … بگیرش … ولی بذار من برم ! … تو رو به خدایی که می پرستی بذار برم !

 

باز هق هقی کرد . تمام التماس و بدبختیشو توی چشم هاش ریخته بود … داشت می مرد !

 

اسد دستش رو از بین میله های حفاظ به داخل اتاق آورد ، گردنبند رو ازش گرفت و توی دستش بالا و پایین کرد … انگار که می خواست وزنش رو بسنجه .

 

– هووم … سنگینه ! … راست می گی … به نظرم گرونه !

 

پروانه لحظه ای امیدوار شد … فقط لحظه ای … و بعد اسد گفت :

 

– ولی اینقدر گرون هست که باهاش ننه ام بتونه یک جون تازه برام بخره ؟!

پروانه ماتش برد .. اسد گردنبند رو رها کرد کف زمین … ادامه داد :

 

– ارباب اگه بفهمه فراریت دادم … پوستم رو زنده زنده می کنه ! می شناسیش دیگه ! نه ؟! … امیر افشارها رو می شناسی !

 

و باز هم چرخید و از پنجره دور شد .

 

پروانه پلک های داغش رو روی هم فشرد و از سر ترس و بدبختی گریست … احساس می کرد زانوهاش تحمل وزنِ بدن نحیفش رو ندارند .

 

همونجا کنار دیوار نشست و به تلخی گریست .

اسد راست می گفت … امیر افشارها نمی بخشیدند ! امیر افشارها رحم نداشتند ! اونا ترسناک بودند !

 

پروانه تمام عمر زیر دست اونها بود و حالا اونا رو می شناخت … و بدتر از همه شون شاید آوش بود … که با پنبه سر می برید ، ولی وقتی دست به شمشیر می شد … .

 

دلش لرزید … از فکر اینکه تا چند ساعت دیگه چه بلایی سرش می اومد … کف دست هاش رو جلوی صورتش گرفت و گریست . این تنها کاری بود که می تونست انجام بده …

 

در اون لحظاتی که پروانه خسته و مستأصل به دیوار تکیه زده بود و گریه می کرد ، ناگهان به یاد دو سال و چند ماه قبل افتاد … وقتی هنوز هجده سال داشت و خیلی از این اتفاقات بد براش رخ نداده بودند …

 

” عمارت چهار برجی ” همیشه ی خدا شلوغ و پر رفت و آمد بود … اما اون روز صبح انگار بدتر از همیشه شده بود .

 

همه در حال برو و بیا بودند … نوکر ، کلفت ، پیشکار … شب مراسم خواستگاری آهو خانم بود ، و خورشید خیلی وسواس داشت که همه چیز عالی پیش بره !

 

اما دور از تمامِ هیاهوی عمارت … سه دختر جوون ته باغ پنهان شده بودند و داشتند مجله ای رو ورق می زدند که پنهانی از آهو خانم کش رفته بودند .

 

– د … دخترک … دید کـ … کـِ … زن معـ … معــشـــــ … قه ! … این دیگه چه کلمه اییه ؟!

 

سالومه داشت هاج و واج به کلمات ریزِ چاپ شده نگاه می کرد … که پروانه مجله رو از بین دستاش بیرون کشید و گفت :

 

– بدش من … سالومه ! تو کتابخون نمی شی … حوصله ی آدم رو سر می بری !

سالومه با ناامیدی پووفی کشید … و زهرا گفت :

 

– خب راست میگه دیگه … تو بچسب به سگ دو زدن های مطبخی ! پروانه که سواد داره واسه هفت پشتمون بسه !

 

سالومه غمگین و سر خورده ، کنار تنه ی درخت نشست و دامنش رو روی زانوهاش کشید و گفت :

 

– پس چطور می تونم قرآن بخونم ؟ این چه فرقی داره باهاش ؟!

 

پروانه در دم از بی رحمی چند لحظه قبلش پشیمون شد ، با مهربونی نگاه کرد بهش و فقط محض دلداری گفت :

 

– تمرین کنی … انشاالله بهتر میشی !

 

هر چند … خیلی هم به چیزی که می گفت مطمئن نبود . زهرا چرخید به سمتش و با اون چهره ی باریک و روباه مانند … پوزخندی زد . بعد دست دراز کرد و مجله رو از پروانه گرفت . پروانه گارد گرفته نگاهش کرد … که زهرا گفت :

 

– ها ؟ چیه ؟ … میخوام عکساشو ببینم !

 

کنار سالومه روی زمین نشست و مشغول ورق زدن مجله شد .

 

پروانه می ترسید مجله کثیف یا پاره بشه … ولی دلش نیومد چیزی به اونها بگه . دست هاشو زیر بغلش گرفت و چرخی زد و نگاهش رو دوخت به انتهای باغ .

 

جایی که صدای واق واق دیوانه وار سگ های نگهبان همیشه بلند بود .

ه سال … ده سال از آخرین روز آزاد بودنش می گذشت ! ده سال بود که بیهوده بین رفت و آمدهای خدمتکارهای چهار برجی بزرگ شده و قد کشیده بود . ده سال بود که تنها سرگرمیش کش رفتن کتاب ها و مجله های آهو خانم شده بود و بس .

 

ده سال عمر کمی نبود ! وقتی بهش فکر می کرد … سر گیجه می گرفت !

 

با صدای سالومه … نگاهش رو از ته باغ گرفت و باز برگشت به سمت دوستاش .

 

– این چیه که زنه پوشیده ؟

 

پروانه از بالای سرشون نگاه کرد به صفحه ی مجله … در صفحه ی مربوط به داستان های سکسی … تصویر سیاه و سفید زنی چاپ شده بود که مینی ژوپ به تن داشت .

 

زهرا گفت :

 

– مطمئنم خورشید خانم از این لباسها واسه ارباب می پوشه !

 

هر سه دختر زدند زیر خنده . پروانه با نوک کفشش ضربه ی آرومی به پای زهرا زد :

 

– خیلی دیر کردیم ، بهتره برگردیم ! … الان خاله اطلس می فهمه غیبمون زده !

 

سالومه با بی خیالی پاسخ داد :

 

– نمی فهمه ! سرش شلوغه ! دیشب کلی خوار و بار از ملک افشاری آوردن و چیدن توی انبار …

 

زهرا نگاهش رو از مجله گرفت و با اشتیاق پرسید :

 

– از اون شکلات هایی که لای زر ورق پیچیده شدن هم آوردن ؟

 

سالومه به سرعت گفت :

 

– نیاوردن !

 

اینقدر سریع پاسخ داد … که در دم دروغش بر ملا شد

 

.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Elina 🙂
1 سال قبل

خیلی خوب بود…پارت بعدی رو کی میزاری؟

Elina 🙂
1 سال قبل
  • بعدی رو کی میزلرییییییی

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x