رمان پروانه ام پارت ۱۲۰

4.1
(136)

 

 

#پارت_۵۹۶

 

نگاه درد آلودِ آوش از پای هاله بالا کشیده شد چشم های خیسش … .

داغی عذاب آوری درست از کانون قلبش آغاز شد و در تمام بدنش پخش شد و از یقه ی لباسش زد بیرون . این چیزی نبود که انتظارش رو داشت … این پوستِ مچاله شده و تیره … می دونست سیاوش آدم عجیبی بود ،ولی نه در این حد …

 

با تمام وجود تکون خورده بود …

 

هاله ادامه داد :

 

– بازم هست ! … میخوای نشونت بدم ؟ … اگه به چشمای مقدست بر نمی خوره …

 

– هاله …

 

– روی تنِ همخوابه هاش سیگار خاموش می کرد ! … لذت می برد از این کار ! هر چند این کار نسبتاً محترمانه ای بود در قبال خیلی از حرکاتش … مثل شلاق زدنش یا دستش رو تا آرنج فرو بردن توی بدن زنا ! … من که به این سیگار خاموش کردن راضی بودم … حقارت کمتری داشت !

 

آوش باز خواست چیزی بگه :

 

– دیگه بس کن … من …

 

صدای خنده ی خشک و دیوانه ی هاله … حرف رو در دهانش منجمد کرد !

 

هاله باز گفت :

 

– اگه بگردی می بینی تمامِ فاحشه های ملک افشاریه یه جای تنشون سوخته ! … حتی پروانه هم …

 

آوش پلک هاشو روی هم فشرد … این چیزی بود که ابداً نمی خواست بشنوه !

 

به نفس نفس افتاده بود … داشت خفه می شد …

 

– دیگه کافیه !

 

هاله با اشتیاق به آوش نگاه می کرد … از اینکه نقطه ضعف اون رو پیدا کرده بود ، با تمام وجود لذت می برد . با لحنی شمرده و پر حرارت پرسید :

 

– دلت می خواد بهت بگم کجای تنِ پروانه رو سوزونده ؟!

 

 

 

#پارت_۵۹۷

 

دست آوش تکیه گاهِ صندلی لهستانی رو به چنگ گرفت … انگار داشت له می شد ! داغی عذاب آوری پوستش رو می سوزوند … .

 

نوک انگشت هاله نشست روی سینه اش … با لحنِ ماری که می خواست سمّش رو توی صورت دیگری تف کنه … گفت :

 

– اینجا رو ! … نوکِ سینه اش !

 

سکوت آوش … هاله با نفرت ادامه داد :

 

– و حالا قراره با همون سینه ی سوخته به بچه ی سیاوش شیر بده ! … اینه عدالت شما امیر افشارا !

 

در یک لحظه صدای فریاد بلندِ آوش … تمام در و دیوار اتاق رو لرزوند :

 

– گفتم خفه شوو !

 

و بعد با تنها دست سالمش صندلی رو بلند کرد و کوبید توی پنجره … .

 

صدای درهم شکستن شیشه بود … و بعد هینِ بلند هاله … .

 

هاله انگار از کابوس دیوانه واری خارج شده بود … ناگهان تمام تنش به لرز افتاد . کف دست هاشو به بازوهاش چسبوند و بدنش رو خم کرد … بعد ناگهان جیغ زد … .

 

از ته دلش … پی در پی … سوزناک و جگر خراش … .

 

در ناگهان باز شد و هجوم چند نفر به داخل اتاق و جانب هاله … . فخار سر جا ایستاد و هاج و واج نگاه کرد به آوش … .

 

آوش بدون اینکه چیزی بگه از کنارش عبور کرد و از اتاق خارج شد . جشن رو بهم ریخته بود . موسیقی قطع شده بود و حالا صدای جیغ های هیستریک هاله همه جا پر می کشید .

 

آوش از بین جمعیت مهمانان عبور کرد و از خونه خارج شد .

 

 

 

#پارت_۵۹۸

 

هوای سرد زمستانی به صورتِ داغش شلاق می زد . تلو تلو خوران از حیاط عبور کرد و از در خارج شد .

 

رستم تکیه زده به بدنه ی اتوموبیل سیگار می کشید … با دیدنش صاف ایستاد و فیلتر سیگار رو روی کپه ای از برف های کثیف انداخت .

 

– اینجا کارتون تموم شد آقا ؟ … بریم کلانتری ؟!

 

آوش گیج بود … مات بود ! … مثل آدم هایی که به گیجگاهشون ضربه خورده … تعادل نداشت . به تندی پاسخ داد :

 

– نمی ریم ! … نه ، نمی ریم !

 

نفسی کشید … با سردرگمی به رستم نگاه کرد :

 

– می ریم چهار برجی ! همین حالا ! … همین حالا راه میفتیم !

 

لازم داشت که همون لحظه به عمارت برگرده … براش مثل احتیاج به نفس کشیدن ، اجباری بود ! باید همون لحظه می رفت … باید پروانه رو می دید ! … واگرنه می مرد !

 

رستم به حالتی سر در گم پلک زد :

 

– این وقت شب ؟!

 

آوش حتی صداشو نشنید . به طرف ماشین راه افتاد و دستگیره ی درب عقب رو کشید … یک بار ، دو بار ! … در قفل بود … .

 

– لعنت بهت !

 

رستم تکونی خورد :

 

– الان درو باز می کنم !

 

ولی آوش باز تکرار کرد :

 

– لعنت بهت !

 

و بعد مشت کوبید به سقف ماشین … باز مشت کوبید … باز مشت کوبید … .

 

– لعنت بهت سیا ! … لعنت بهت !

 

رستم وحشت زده خودش رو به آوش رسوند و دستش رو در هوا گرفت . آوش نفس نفس می زد … از خشم ، بغض … نفرت !

 

– آقا چیکار می کنید … نوکرتم ! بریم ! همین امشب بزنیم جاده !

 

در رو باز کرد … و آوش روی صندلی ماشین تقریباً آوار شد … .

 

 

 

#پارت_۵۹۹

 

در تمامِ مسیر حتی یک کلمه حرف نزد … . گاهی از شیشه نگاه می کرد به بیرون … گاهی پیشونیش رو می چسبوند به تکیه گاهِ صندلی جلو و با چشم های بسته … برای دقایق طولانی بی حرکت باقی می موند .

 

رستم از آینه با نگرانی نگاهش می کرد … می ترسید آوش چیزیش شده باشه ! … حتی در فکر بود که از دستور سرپیچی کنه و به بیمارستان بره … ولی از انفجار دوباره ی خشم آوش واهمه داشت … .

 

ساعت ها اتومبیل تاریکیِ شب رو شکافت و زوزه کشان پیش رفت … .

 

وقتی به چهار برجی رسیدند … ساعت دوی نیمه شب بود . نور چراغ های ماشین از نرده ها رد شده و باغ رو روشن کرده بود . خواجه رسول با دسته کلید بزرگش از اتاق خارج شد :

 

– ارباب زاده … امشب انتظار برگشتنتون رو نداشتم !

 

آوش بدون اینکه چیزی بگه از بین در رد شد و داخل باغ رفت .

 

تمامِ چهار برجی در ظلماتِ مطلق بود … همه ی اهالی در خواب بودند . آوش مستقیم به طرف اتاق پروانه می رفت … .

 

هیچ چیزی نمی فهمید … مغزش زیر فشار اندوه و خشم از کار افتاده بود . اصلاً به این فکر نمی کرد که کارش تا چه حد درسته ! … اون فقط می خواست پروانه رو ببینه … برای دیدنش بی تاب بود !

 

از حیاط سنگی عبور کرد … از پلکانِ کوشک بالا رفت … پشت در اتاق رسید .

 

نفس توی سینه اش پر پر می زد ! انگشتانش رو گذاشت رو سطح در دو لته و با فشار اندکی … در رو باز کرد … .

 

بوی عطر پروانه … رایحه ی گرم و جادویی حضورش …

 

آوش وارد اتاق شد و عمیق نفس کشید … .

 

نگاهش در تاریکی خطوط بدن پروانه رو جستجو می کرد … که روی خوشخوابه دراز کشیده بود و در خوابی عمیق … .

 

آوش جلو رفت … جلوتر … و بعد کنار تختخواب به زانو افتاد … .

 

– عزیزم ! … عزیز دلم !

 

 

 

پارت_۶۰۰

 

 

توی همین اتاق بود لابد ! … توی همین اتاق بود که وادارش کرده بودند با سیاوش همخواب بشه … روی همین تخت حتماً !

 

همین تختخوابی که حالا اینطور آروم و معصومانه درونش به خواب رفته بود … و اینقدر لطیف و فرشته آسا نفس می کشید … .

 

نفس های نازنینش …! … آوش گرمای نفسش رو حس می کرد … و چقدر دوست داشت این نفس ها رو ببوسه !

 

چشم های آوش می سوخت … حس می کرد تب داره ! نگاهش چرخید روی صورت پروانه … .

 

سیا بدنش رو سوزونده بود … بدن لطیفی که آوش آرزو داشت با حریر و بوسه بپوشونه … .

 

دستش مشت شد … پلک زد … و بعد قطره اشکی داغ از گوشه ی چشمش جوشید و روی صورتش پایین لغزید … .

 

باور نمی کرد … ولی برای پروانه به گریه افتاده بود ! …

 

برای پروانه اگر جونش رو می داد هم حال خوشی داشت !

 

– بی شرف ! … بی شرفِ بی همه چیز !

 

پلک هاشو روی هم فشرد و نفس تندی کشید … بعد سرش رو پایین انداخت . پیشونی داغش رو گذاشت روی خوشخوابه ، درست نزدیک دست پروانه … .

 

انگشتانش ملحفه ی خنک رو آهسته آهسته نوازش می کرد … جرات نداشت پروانه رو لمس کنه ، اما انگشتانش عطش آلود و پر نیاز … ملافه ی زیر تن زن رو لمس می کرد … .

 

ای کاش می تونست کاری براش انجام بده … ای کاش مرهمی برای دردهاش داشت !

 

چقدر دیر به زندگیش پا گذاشته بود !

 

و بعد متوجه حرکت انگشتان پروانه شد … نظم نفس هاش بهم خورد …

 

آوش سر بلند کرد و چشم هاشو دوخت به چشم های بسته ی اون … .

 

جدالِ شیرینش برای بیداری … و بعد پلک باز کرد ….

 

 

#پارت_۶۰۱

 

 

تمام تن آوش تبدیل به ضربان شده … اون رو تماشا می کرد …

 

وقتی پروانه نگاه خواب زده اش رو توی اون تاریکی به آوش دوخت … برای چند ثانیه بدون هیچ عکس العملی … انگار ذهنش هنوز خواب بود … .

 

و بعد ناگهان صدای هینِ ترسیده و بلندش … .

 

آوش به سرعت گفت :

 

– نترسی ها ! منم ! … آوشم !

 

تنها دست سالمش رو به علامت تسلیم بالا گرفت . تن پروانه روی تخت به عقب کشیده شد … . آوش باز تکرار کرد :

 

– نمی خوام بترسونمت … کاریت ندارم ! آروم باش !

 

پروانه تند نفس می کشید … چطور می تونست نترسه ؟ … حضور بی سر و صدای آوش کنار خوابگاهش … اون وقت شب ! با اون حالِ عجیبی که داشت … .

 

سوسوی قدرتمند چشماش توی تاریکی … قلب پروانه رو حتی وحشت زده تر می کرد !

 

– آ… آقا ! شما … اینجا چیکار می کنید ؟!

 

صدای لرزانش از وحشت تحلیل رفته بود . دست آوش مجدد پایین افتاد روی خوشخوابه … و اینبار در جستجوی دست های پروانه … .

 

– هیچ راهی نداشتم … هیچ راهی ! … باید … می دیدمت … من …

 

تکه پاره حرف می زد و نفس می کشید … حالش خراب بود !

 

– من متاسفم !

 

پروانه گیج و منگ پلک زد :

 

– آوش خان ؟

 

دست آوش بلاخره ساق دست اون رو پیدا کرد … .

 

– می خوام بدونی که … اگه من ایران بودم … هیچوقت اجازه نمی دادم این اتفاق بیفته ! هیچوقت … تو رو به سیاوش نمی دادم ! … مراقبت می کردم ازت ! … به جون خودت قسم …

 

و بوسه ی داغ و پر التماسش روی انگشتانِ لرزان پروانه … .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 136

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hany
6 ماه قبل

سلام. خیلیییی عالی . ممنون از اینکه مرتب پارت می گذاری .🌹🌹🌹ولی امر به من باشه که دوست دارم خیلی نماند تند پارت بگذاری 🤭🤭🤭🤭☺️☺️😅😅😅 . ولی بازم مرسی

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x