بعد از جا برخاست و خاک دامنش رو تکوند و گفت :
– حالا بهتره بریم !
زهرا هم از جا بلند شد … هنوز مجله ی آهو خانم توی دستش بود و با هیجان اونو میون انگشتاش می چلوند .
– سالومه ببین … ما سه تا دوستیم با هم ! خب ؟! … باید برای اینکه همدیگه رو خوشحال کنیم ، کاری انجام بدیم ! مثل پروانه که سواد داره و برامون قصه های مجله رو می خونه … تو هم … خب ، مادرت کلیدای انبارو داره دیگه !
– خب که چی ؟!
– می تونی یه کاری کنی … چند تا شکلات برای دوستات بیاری !
سالومه بلافاصله خودش رو عقب کشید و وحشت زده گفت :
– نه … مادرم منو می کشه !
– مادرت از کجا میخواد بفهمه ؟!
– شاید فهمید !
پروانه پرید بین بحثشون و با لحنی که انگار سعی داشت زهرا رو خجالت بده … گفت :
– این کار اسمش دزدیه !
زهرا خیلی حق به جانب جواب داد :
– اینهمه توی این عمارت خراب شده سگ دو می زنیم و جون می کنیم … چند تا شکلات اگه بخوایم برداریم ، اسمش میشه دزدی ؟!
پروانه پووفی کشید … شاید یه جورایی حق رو به زهرا می داد ، ولی باز هم این کار دزدی بود ! از طرفی … واقعاً عصبی می شد وقتی می دید زهرا از سادگی سالومه سوءاستفاده میکنه و اونو می فرسته پی خطر .
سالومه با عذاب وجدان گفت :
– می ترسم مادرم بفهمه !
و زهرا باز تأکید کرد :
– برای دوستات باید یه کاری بکنی !
پروانه باورش نمی شد … ولی سالومه واقعاً داشت وا می داد ! از اینهمه سادگی این دختر عصبی شد ، پووفی کشید و گفت :
– خب تو برای ما چیکار می کنی ؟!
زهرا نا مفهوم نگاهش کرد … .
– ها ؟!
– من که سواد دارم و شدم قصه گوی شما … سالومه هم که به خاطرمون از مادرش دزدی کنه ! … باشه ! ولی تو قراره برای ما چیکار کنی ؟!
زهرا برای چند لحظه هیچی نگفت ، به نظر غافلگیر شده بود . بعد پلکی زد … و با بدجنسی پاسخ داد :
– من لوتون نمی دم !
رنگ از روی سالومه پرید … ولی پروانه بی حوصله پلکی زد .
– خیلی ممنونم ازت ! واقعا ً کار سختی انجام می دی ! حالا مجله رو بده به من و برگرد سراغ کارت !
دست دراز کرد مجله رو ازش بگیره که زهرا به سرعت دستش رو عقب کشید . پروانه عصبی به سمت چشم غره رفت … زهرا گفت :
– نمی دمش ! … اصلاً همین حالا می برم ، می ذارمش کف دست خورشید خانم !
پروانه خشمگین و بی تاب گفت :
– زهرا ! بس کن !
ولی تا قبل از اینکه به خودش بجنبه … زهرا مجله رو به تخت سینه اش چسبوند و دوید و ازشون دور شد .
سالومه از وحشت هینی کشید . پروانه دوید پشت سر زهرا … توی دلش قسم می خورد اگه دستش به زهرا برسه اینقدر موهاشو می کشه تا به گریه بیفته !
ولی زهرا تند و تیز بود … و دوید و از پله ها بالا رفت و بعد توی حیاط سنگی ناپدید شد . پروانه با عزمی جزم می خواست دنبالش حتی توی حیاط سنگی بره … ولی صدای خاله اطلس رو از پشت سرش شنید :
– پروانه ! … کجا دختر ؟ چرا عین اسب چهار نعل می دویی ؟!
پروانه سر جا خشکش زد … خون توی رگ هاش منجمد شد . بعد نفس لرزونش رو فوت کرد بیرون و چرخید به سمت اطلس .
نه اینکه اطلس زن بدجنس و یا بدخلقی باشه … ولی روی اخلاقیات و درستکاری به شدت پایبند بود .
اگر بویی می برد که اونا مجله های آهو خانم رو کش می رن … و بدتر ، اینکه داستان های عاشقانه و سکسی می خونن …. .
پروانه حاضر بود بمیره ولی اینطوری نشه !
– بله خاله اطلس ؟
– شما سه نفر کجا غیبتون زده ؟ حداقل نیم ساعته که دنبالتون می گردم !
پروانه لبی تر کرد و با لبخندی عذرخواهانه … تلاش کرد در اون ثانیه های کم دروغ قابل قبولی سر هم کنه .
– من … دکمه ی لباسم کنده شد ، رفتم بدوزم … یعنی سالومه اومد بدوزه ! … زهرا هم …
– سالومه الان کجاست خبر مرگش ؟!
پروانه نگاه کرد به پشت سر اطلس … و سالومه رو دید که عین یک توله سگ ترسیده و کتک خورده پشت درختی پناه گرفته بود و اونا رو می پایید .
– نمی دونم !
اطلس نفس کلافه و بی حوصله ای کشید .
– زهرا کجا شلنگ و تخته انداخت ؟
– نمی دونم !
– من باید گوش هر سه ی شما رو بپیچونم … خیلی خودسر شدین ! ولی فعلاً تو باید یک سینی چای ببری مهمون خونه !
پروانه نفس عمیقی کشید .
– رو چشمم خاله !
– حواست باشه ، این خیاطه و ور دستش هم هستن … چای آبزیپو ندی دستشون ! نقل و شکلات هم ببر !
– چشم !
اطلس چشم هاشو بی حوصله توی جمجمه چرخوند . به نظر هیچ چیز دیگه ای به ذهنش نمی رسید تا گوشزد کنه ! … بعد چرخید و رفت توی مطبخ .
بعد از رفتنش … سالومه سنگرش پشت درخت رو رها کرد و به سمت پروانه دوید . اشک حلقه بسته بود توی چشم هاش … تنش عین بید می لرزید .
پروانه با ناراحتی و دلسوزی دست های بخش رو گرفت .
– آروم باش سالومه … چیزی نشده آخه !
– مادرم بهت چی گفت ؟
– پرسید کجا بودیم ؟ … منم گفتم دکمه ام کنده شد و رفتیم تو برام بدوزیش !
– زهرا رفت پیش خورشید خانم ؟!
پروانه سر چرخوند و نگاهی تند و خصمانه به سمت حیاط سنگی انداخت . هنوز هم خبری از زهرا نبود … ولی مطمئن بود که اون دل و جرأت پیش خورشید خانم رفتن رو نداره .
– نمیره ! جرأتش رو نداره !
– اگه رفت ، چی ؟
– اینقدر می زنمش تا به غلط کردن بیفته !
سالومه هق هقی کرد … با تمام وجود تلاش می کرد به گریه نیفته .
– ازش متنفرم !
پروانه هم متنفر بود … ولی نگفت . به وقتش حال زهرا رو جا می آورد . نفس عمیقی کشید تا به اعصابش مسلط بشه و بعد دست های سالومه رو رها کرد .
– من دیگه باید برم دنبال کارام … داره دیر میشه ! تو هم برو مطبخ خودتو به مادرت نشون بده ! یادت نره سالومه … دکمه ی لباسم رو ! پیش مادرت لو ندی !