رمان پروانه ام پارت۲

4.3
(41)

 

 

بعد از جا برخاست و خاک دامنش رو تکوند و گفت :

 

– حالا بهتره بریم !

 

زهرا هم از جا بلند شد … هنوز مجله ی آهو خانم توی دستش بود و با هیجان اونو میون انگشتاش می چلوند .

 

– سالومه ببین … ما سه تا دوستیم با هم ! خب ؟! … باید برای اینکه همدیگه رو خوشحال کنیم ، کاری انجام بدیم ! مثل پروانه که سواد داره و برامون قصه های مجله رو می خونه … تو هم … خب ، مادرت کلیدای انبارو داره دیگه !

 

– خب که چی ؟!

 

– می تونی یه کاری کنی … چند تا شکلات برای دوستات بیاری !

 

سالومه بلافاصله خودش رو عقب کشید و وحشت زده گفت :

 

– نه … مادرم منو می کشه !

 

– مادرت از کجا میخواد بفهمه ؟!

 

– شاید فهمید !

 

پروانه پرید بین بحثشون و با لحنی که انگار سعی داشت زهرا رو خجالت بده … گفت :

 

– این کار اسمش دزدیه !

 

زهرا خیلی حق به جانب جواب داد :

 

– اینهمه توی این عمارت خراب شده سگ دو می زنیم و جون می کنیم … چند تا شکلات اگه بخوایم برداریم ، اسمش میشه دزدی ؟!

 

 

 

پروانه پووفی کشید … شاید یه جورایی حق رو به زهرا می داد ، ولی باز هم این کار دزدی بود ! از طرفی … واقعاً عصبی می شد وقتی می دید زهرا از سادگی سالومه سوءاستفاده میکنه و اونو می فرسته پی خطر .

 

سالومه با عذاب وجدان گفت :

 

– می ترسم مادرم بفهمه !

 

و زهرا باز تأکید کرد :

 

– برای دوستات باید یه کاری بکنی !

 

پروانه باورش نمی شد … ولی سالومه واقعاً داشت وا می داد ! از اینهمه سادگی این دختر عصبی شد ، پووفی کشید و گفت :

 

– خب تو برای ما چیکار می کنی ؟!

 

زهرا نا مفهوم نگاهش کرد … .

 

– ها ؟!

 

– من که سواد دارم و شدم قصه گوی شما … سالومه هم که به خاطرمون از مادرش دزدی کنه ! … باشه ! ولی تو قراره برای ما چیکار کنی ؟!

 

زهرا برای چند لحظه هیچی نگفت ، به نظر غافلگیر شده بود . بعد پلکی زد … و با بدجنسی پاسخ داد :

 

– من لوتون نمی دم !

 

رنگ از روی سالومه پرید … ولی پروانه بی حوصله پلکی زد .

 

– خیلی ممنونم ازت ! واقعا ً کار سختی انجام می دی ! حالا مجله رو بده به من و برگرد سراغ کارت !

 

دست دراز کرد مجله رو ازش بگیره که زهرا به سرعت دستش رو عقب کشید . پروانه عصبی به سمت چشم غره رفت … زهرا گفت :

 

– نمی دمش ! … اصلاً همین حالا می برم ، می ذارمش کف دست خورشید خانم !

 

پروانه خشمگین و بی تاب گفت :

 

– زهرا ! بس کن !

 

ولی تا قبل از اینکه به خودش بجنبه … زهرا مجله رو به تخت سینه اش چسبوند و دوید و ازشون دور شد .

 

 

سالومه از وحشت هینی کشید . پروانه دوید پشت سر زهرا … توی دلش قسم می خورد اگه دستش به زهرا برسه اینقدر موهاشو می کشه تا به گریه بیفته !

 

ولی زهرا تند و تیز بود … و دوید و از پله ها بالا رفت و بعد توی حیاط سنگی ناپدید شد . پروانه با عزمی جزم می خواست دنبالش حتی توی حیاط سنگی بره … ولی صدای خاله اطلس رو از پشت سرش شنید :

 

– پروانه ! … کجا دختر ؟ چرا عین اسب چهار نعل می دویی ؟!

 

پروانه سر جا خشکش زد … خون توی رگ هاش منجمد شد . بعد نفس لرزونش رو فوت کرد بیرون و چرخید به سمت اطلس .

 

نه اینکه اطلس زن بدجنس و یا بدخلقی باشه … ولی روی اخلاقیات و درستکاری به شدت پایبند بود .

 

اگر بویی می برد که اونا مجله های آهو خانم رو کش می رن … و بدتر ، اینکه داستان های عاشقانه و سکسی می خونن …. .

 

پروانه حاضر بود بمیره ولی اینطوری نشه !

 

– بله خاله اطلس ؟

 

– شما سه نفر کجا غیبتون زده ؟ حداقل نیم ساعته که دنبالتون می گردم !

 

 

پروانه لبی تر کرد و با لبخندی عذرخواهانه … تلاش کرد در اون ثانیه های کم دروغ قابل قبولی سر هم کنه .

 

– من … دکمه ی لباسم کنده شد ، رفتم بدوزم … یعنی سالومه اومد بدوزه ! … زهرا هم …

 

– سالومه الان کجاست خبر مرگش ؟!

 

پروانه نگاه کرد به پشت سر اطلس … و سالومه رو دید که عین یک توله سگ ترسیده و کتک خورده پشت درختی پناه گرفته بود و اونا رو می پایید .

 

– نمی دونم !

 

اطلس نفس کلافه و بی حوصله ای کشید .

 

– زهرا کجا شلنگ و تخته انداخت ؟

 

– نمی دونم !

 

– من باید گوش هر سه ی شما رو بپیچونم … خیلی خودسر شدین ! ولی فعلاً تو باید یک سینی چای ببری مهمون خونه !

 

پروانه نفس عمیقی کشید .

 

– رو چشمم خاله !

 

– حواست باشه ، این خیاطه و ور دستش هم هستن … چای آبزیپو ندی دستشون ! نقل و شکلات هم ببر !

 

– چشم !

 

اطلس چشم هاشو بی حوصله توی جمجمه چرخوند . به نظر هیچ چیز دیگه ای به ذهنش نمی رسید تا گوشزد کنه ! … بعد چرخید و رفت توی مطبخ .

 

 

بعد از رفتنش … سالومه سنگرش پشت درخت رو رها کرد و به سمت پروانه دوید . اشک حلقه بسته بود توی چشم هاش … تنش عین بید می لرزید .

 

پروانه با ناراحتی و دلسوزی دست های بخش رو گرفت .

 

– آروم باش سالومه … چیزی نشده آخه !

 

– مادرم بهت چی گفت ؟

 

– پرسید کجا بودیم ؟ … منم گفتم دکمه ام کنده شد و رفتیم تو برام بدوزیش !

 

– زهرا رفت پیش خورشید خانم ؟!

 

پروانه سر چرخوند و نگاهی تند و خصمانه به سمت حیاط سنگی انداخت . هنوز هم خبری از زهرا نبود … ولی مطمئن بود که اون دل و جرأت پیش خورشید خانم رفتن رو نداره .

 

– نمیره ! جرأتش رو نداره !

 

– اگه رفت ، چی ؟

 

– اینقدر می زنمش تا به غلط کردن بیفته !

 

سالومه هق هقی کرد … با تمام وجود تلاش می کرد به گریه نیفته .

 

– ازش متنفرم !

 

پروانه هم متنفر بود … ولی نگفت . به وقتش حال زهرا رو جا می آورد . نفس عمیقی کشید تا به اعصابش مسلط بشه و بعد دست های سالومه رو رها کرد .

 

– من دیگه باید برم دنبال کارام … داره دیر میشه ! تو هم برو مطبخ خودتو به مادرت نشون بده ! یادت نره سالومه … دکمه ی لباسم رو ! پیش مادرت لو ندی !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x