رمان پسرای بازیگوش پارت 3

4
(17)

قدماموآهسته برداشتم ،خانوم احمدی دستمال توی دستشو ریش ریش میکردو به سرامیکای کف اتاق خیره بود،حسین دست آزاد دریارو نوازش میکرد.

از کی تاحالا انقدر برای حسین عزیز شده بود؟
امیر همچنان کلافه بود…
درب اتاق با ضرب باز شدو به دیوار برخوردکرد که باعث شد دریا تکونی بخوره..
امیر علی افروخته وارد اتاق شد رگهای خونیه چشمش، بیرون زده بودن ،شبیه به شخصیت های کارتونی بود، البته در مواقع که عصبانین…
احمدی ترسیده ،پشت امیر سنگر گرفته بودو دستاشو جلوی دهنش گذاشته بود،برای جلو گیری از جیغ ناگهانیش.

امیر علی نگاهش بین خانوم احمدیو دریا درگردش بود،یکدفعه ای سمت احمدی حمله ورشدو شروع کرد به دادو بیداد کردن،رضا از پشت گرفتش،گریه های دریاهم شده بود قوزبالاقوز،حسین دریارو تو بغلش گرفتو تکونش میداد.
امیر علی دستشو تو هواتکون میدادو تهدید میکردو فهش میداد،احمدی از ترس سنگ کوب کرده بود،امیر علی رو گرفتمو به رضا گفتم احمدی رو ببره بیرون….

رضا”

دست خانوم احمدی رو گرفتمو کشون کشون بردمش بیرون توی هوای باز روی نیمکت نشوندمش رنگ از صورتش رفته بود،چندتا فهش درستو حسابی بار امیر علی کردم ،البته تو دلم .
_خانوم احمدی حالتون خوبه؟
بـــِـــرشده بود،دستی جلو چشماش تکون دادم ،یکدفعه ای جیغی زدو زد زیر گریه،ازترس چندتا قدم عقب رفتم ،دستی به خشتکم کشیدمو از خیس نبودنش خیالم راحت شد،آخه الان چه وقت جیغ زدن بود،میـــــخ گریه کردنش شدم

اَااااای چقدر دختراموقع گریه زشت میشن.
دهنش اندازه ی غار بازمونده بودو ته حلقش معلوم بود،چشماشم خط شده بود….
دماغشوووو….دماغش اندازه پتک بود

دستمو تو جیبم کردمو خیره قیافش شدم ،بدم نبودا،فقط یکم شفته بود،بهش میخورد از این بچه مثبتا باشه که تاحالا باهیچ پسری نبوده
متوجه نگاهم شد…
هق میزد
_ش….مابه چـــــ….ی زول زدیـــــــ…..ت؟
خواستم یکم اداشودربیارمو مسخره بازی کنم تا از این

حالو هوابیرون بیاد اما بایاداوریه سوزوندن دست دریا ،بیخیال شدمو به یه اخم مختصر بسنده کردم…
کنارش نشستم،باید یکم منطقی باهاش حرف میزدم.
_خانوم احمدی شما که نمیتونستید از دریا کوچولوی ما مراقبت کنید چرا قبول کردید؟
ملتمسانه نگاهم کرد…
_به خدا آقا رضا همش کنارش بودم باهاش بازی میکردم ، موقع آشپزی بغلش گرفتم ،آخه مدام پله ای آشپزخونه روکه به پذیرایی وصل میشدو رو بالا و پایین میکرد…
_خب میگفتید مادرتون غذا درست میکرد.
سرشو پایین انداخت
_راستش مادرم فوت کردهض
_وااای ببخشید قصد ناراحتیتونو نداشتم.
_نه نه اشکال نداره..
دوباره رضا فوضوله بیدار شد یکم مِن مِن کردم،بالاخره پرسیدم…
_چی شد مادرتون فوت شد؟
_چندسال پیش باپدرم تصادف کردن،مادرم درجا مرد اما پدرم قطع نخاع شد از گردن به پایین فلجه…

ایـــــن دیگه چقدر بدبخت بود،براش تاسف خوردم ،یکمم دلم براش سوخت،اماحوصله ی دلداری دادنو نداشتم،دستمو روی پاش گذاشتم که یه لرزی کردو عقب کشید.
دهنم باز موند،من که قصد بدی نداشتم…
گوشه ی لبم بالارفت…
همچنان سربه زیر بود
_من میرم تو پیش دریا شماهم بهتره بری تا امیر علی یه قتلی گردنش نیفته!
باشتاب سرشو بالا آورد
_شرکت چی؟ اخراجم؟
انقدر مظلوم گفت که دلم ،ریـــــــش شد.
_اونو من نمیدونم ،باید بامیلاد صحبت کنی،البته فردا چون امشب همه عصبانین.
دستمو به نشونه ی خداحافظی کنار شقیقه ام گذاشتمو تکون دادم…
_بدرود.
منتظر جواب نموندمو وارد فضای بیمارستان شدم ،بخش اورژانس خیلی شلوغ بود،همه جور صانحه ای توش داشت،یکی چاغو خورده بود تو فرق سرش ،جالب این جابود که لبخند زنون همه رو نگاه میکرد ،درحالت عادی باهمچین اتفاقی طرف میمیره !عجبـــــا!
فکرشو کن اگه چاقورو دربیارن تمام مغزش میریزه، به نظر من یه ربان قرمز و چندتا گل دورش بپیچونه و تهشم یه پاپیون بزنه،آخ آخ عجب خنده دار میشودا….
خندهامو تو خودم خفه کردم ،نمیشد بخندی که چندتا قول چماق دورش بودن که سیبیل داشتن ،قد چنار،همه ام مدل فرمون چرخ…
خیلی ضایع بود یه رب بود میخشون بودم ،یکیشون سیبیلشو میچرخوندو میومد سمت من،اوه اوه اوضاع خیطه…

خواستم فلنگو ببندمو برم که دیدم خعـــــلی خیطه ،منم کتفامو بازکردمو گوشه ی لبامو کمی پایین دادمو لاتی نگاهش کردم .
یعــــنی شلوار جافیش تو حلــــق امیر علی
لامصب شلوار نبود که! قشنگ منو امیر و امیر علیو حسینو میلاد توش جا میشدیم ،کتونیا قدیمیا که برا فوتبال میپوشیدن و یادتونه؟ فکرشو کن اونو انداخته بود نک پاشو کِــــرت کِــــرت میکرد…
خیره ی خشتکم شد ،وااااای نکنه خیس کردم؟ نه باو اونقدراهم نترسیدم…
اماکار از محکم کاری عیب نمیکرد ،یه نگاهی به پایین انداختم ،که مشتی زیر دماغم خورد.
هوووش از سرم پرید خون از دماغم سرازیر بود.
_هوووی ژیگول به چی زول زده بودی؟
دستمو جلو بینیم گذاشتم
تسبیحشو دور انگشتش تاب میداد ، تو دلم گفتم:

امیـــــر علی کجایی؟ که رفیقتو کشتن.
لبخند گشادی بهش زدم
_به شگفتیه خلقت زول زده بودم
_چی؟
_فکر کردید سررفیقتون هندونست؟دوتا زدید تو سرش دیدیت صدا میده چاقو زدی وسطش چاقش کنی؟
نگاهی به رفیقاش انداخت…
_زکی آقا ژیگوله رو باش!
اومد جلو یغمو چسبید ،همه نگاه میکردن هیچ کس جرات نداشت جلو بیاد.
_ببین ســـــوسول این آقا که میبینی اصـــغره،واسه خودش مـــــَردیه کلی مرید داره .
دستی به سیبیلش کشیدو ادامه داد…
_کلیم دشمن داره،پسرجون ،راتو، بگیر برو تا سرتو جلو آقا اصغر نبریدم!
چاقو ضامن دارشو ازتو جیبش بیرون آوردو روگردنم گذاشت .
_سگ کی باشی؟
بهترین صدایی بود که تابه حال تو عمرم شنیده بودم نگاهی به پشت سرم انداختم امیر علیو میلاد بودن که برای دفاع ازم سینه سپرکردن

چشمتون روز بد نبینه ،جافی پوش بود که سمتمون حمله کردن ،میلاد دید اوضاع خرابه
داد زد فرار کنیدو خودش جلو تر دوید ،منو امیر علیم پشت سرش
خـــــــاک تو سر من،چه قدر خوشحال شدم گفتم دوستام پشتم دراومدن…
اوناهم که از من رقــــو تربودن!
امیر علی پشت سرشو نگاه کرد
امیر علی_اوه اوه ،لشکر ارازل افتادن پشت سرمون
از دویدن زیاد به نفس نفس افتاده بودیم…
ادای امیر علیو دراوردم
_کی بود میگفت؟ (سگ کی باشی)
_رضا بدو حرف نزن ،این داغونه یه قمه دستشه قد هیکلت ،میزنه نصفمون میکنها!
از بیمارستان زدیم بیرون ،میلاد باسرعت نور فرار میکرد از دید ما که خارج شده بود!
ارازلم فهش میدادنو پشت سرمون میومدن،امیر علیم یه چند دقیقه یه بار برمیگشتو ،میگفت ،خودتونید….
یکیشون خیلی گنده بود ،میدوید شکمش بالا پایین میشد ،تقریبا تا نزدیکای صورتش میرسید .
نزدیک ماشین امیر علی بودیم ،قفل ماشینو زدو سریع سوار شدیم و درارو قفل کردیم ،امیر علی سریع ماشینو روشن کردو حرکت کرد ،ارازل همچنان پشت سرمون میدویدن .
گلوم خشک شده بود ،با امیر علی نگاهی بهم انداختیمو شروع کردیم خندیدن…
عجب شبی بودا!
واااای قرار بود بریم

پیش دریا.
یه کف گرگی تو پیشونیم زدم
امیر علی_چراخود زنی میکنی؟
_مثلا به هوادریا اومدیم!!!
_نگرانش نباش سوختگی دستش زیاد نبود ،نیم ساعت دیگه ترخیصه.
_جدا؟
_اوهوم
گوشیشو از تو جیبش درآوردو پرت کرد سمتم
_بگیر یه زنگ بزن به میلاد ببین زندست؟
شماره میلادو گرفتم هنوز بوق نخورده جواب داد ،صداش آروم بود فقط وز وز میشنیدم
_میلاد درست حرف بزن، چی میگی؟
_تو دستشوییم.
_ما داریم میریم خونه.
_سگ توروحتون ،منو ول کردید،رفتید؟
_والا تو، تو افق محو شدی معلوم نشد کجا رفتی. خودت بیاخونه…
_نمیتونم دربیام این دیــــــوسا تو دستشویین ،کلیم بارمون کردن.
_فهمیدن اونجایی!
_نه اومدن دستشویی،اُوف عجب بویی ،انگار لاشه سگ تو معدشونه.
_درو باز کن ببینم ،چه غلطی میکنی اون تو؟
_اوه اوه رضا داره قاراش میش میشه ،چه گ…بخورم؟
_مگه تو دست شویی نیستی ؟ اونجا به وفور هست ،بخور خو !
ضربه که به دردستشویی خورد ،از پشت تلفنم صداش مهیب بود.

میلاد گوشی رو قطع کرد
_چی میگفت؟
_امیر علی دور بزن که میلاد وکشتن
_دروغ نگو باو
_دروغم چیه دور بزن
به اولین دوربرگردونی که رسیدیم دور زدیم

میلاد”

_مرتیکه….درو باز کن
لگدی به در کوبید
واااای اگه دستشون بهم میرسید پوستمو زنده زنده میکندن…
تو سرم ضربه میزدمو هی میگفتم فکر کن فکر کن…
_هووووی بیا بیرون
_چی شده داوود؟
_نمیدونوم کی تو این مستراس !
_بیخیال داداش
_چیچیو بیخیال ،باس بفهمم چه غلطی میکنه.
همزمان مشتی به در آلمینیومی زد ،که جای مشتش موند.
دستی به صورتم کشیدم ،اگه از این مشتا تو صورت من بزنه فاتحم خوندست…
اشهدمو خوندمو خواستم بلندشم برم بیرون.
مرگ یه بار شیونم یه بار ،باو من مردم افت داره مثل زنا بترسم!
داشتم باخودم حرف میزدم که
یه صدای نازک زنونه نظرمو جلب کرد
_واااه آقا این چه کاریه ،بیت الماله ها
_شرمنده ابجی اما اینجا مال مرداست !
_میدونم ،مال خانوما زده بالا میشه برید بیرون ،آخه خواهرم خجالتیه.
_البت ،بچها برید بیرون خانوما راحت باشن.
بعد از این که باکلی سرو صدا بیرون رفتن
صدای رضا رو شنیدم که میگفت:
_بیابیرون امنه.
درو باز کردم،از چیزی که میدیدم فکم چسبیده بود رو زمین
رضا مانتوی پانچ زررررد پوشیده بودو روسری گلبه ای محجبه ای سرش کره بود،امیر علیو نگوووو،چادر سرش کرده بود،فقط نوک بینیش پیدا بود .
ازخنده رو به انفجار بودم
خودشونم از خنده دلشونو گرفته بودن…
امیر علی چادروشو به دهنش گرفته بودو مثل پیرزنا میرقصیدو بشکن میزد…
عجب ادمای دلقکی بودنا!
رضا_بسه دیگه بریم تا سه نشده.
بانگرانی گفتم:
_من چجوری دربیام؟
امیر علی یه چادر رنگی دستم داد صداشو زنونه کرد
_بیا مــــادر بگیر بنداز سرت موهاتم بپوشون ،مرد غریبه بیرونه ،عیبه موهات معلوم باشه.
رضا از خنده سنگ مستراع رو گاز میزد.
زیاد معطل نکردمو چادرو رو سرم انداختمو از دستشویی بیرون زدیم…

ارازل چمباتمه زده بودنو باهم هر هر میخندیدن ،وقتی از کنارشون رد شدیم…
یکیشون ژوووووون پر واوی گفت و رضا هم ایــــــــش بلندی گفت .
ای جوووون چقدر خانومی بهش میادا…
بادراومدن ما از بیمارستان حسینو امیرم بیرون اومدن.
حسین نگاهی بهمون انداخت و سرشو بادریا گرم کرد ،اما یه دفعه سرشو سمت ما چرخوندکه صدای ترق گردنش به گوش منم رسید ،چشماش داشت از کاسه در میومد ضربه ای به پهلوی امیر زد ،امیرم نگاه کوتاهی بهمون انداختو آروم به حسین گفت:
_خجالت ،بکش چادرین!
حسین یه دفعه داد زد و دستشو سمت ما گرفت…
_چی چیو چادرین یه نگاه بهشون بنداز ،دوستای قوزمیتتن.
امیر باعصبانیت نگاهی بهمون انداخت
و چندش وار نگاهمون کرد
_نچ نچ این چه وضعشه؟ زن شدید ،مسخره بازیم حدی داره،انقدر بدبخت شدید چادر سرتون میکنید؟
تامیومدیم جواب بدیم دوباره شروع میکرد به گفتن، با حسین رگباری بسته بودن بهمون….
به زور قضیه رو براشون توضیح دادیم حسین از خنده که هی سرشو میزد تو کاپوت ماشین ،اما امیـــــر قد فقط لبخند ملیح تحویلمو میداد باخنده های ما دریا هم میخندید ،چندتا دندونی که تازه دراومده بود مثل نگین تو دهنش میدرخشید.

امیر”

روی دستای دریا کوچولو پماد میزدمو ،اونم باگریه میخواست از زیر دستم فرار کنه ،یک هفته است که خونه ایم.
به قول میلاد بهتره شرکتو تعطیل کنیم،از تمام کارامون عقب افتادیم ،پروژه ای که زیر دستمون بود و به بهترین جاهاش رسیده بودیم از دستمون در رفت ،دیگه دریا محبوبیت سابقو تو دلمون نداشت ،چون همش مایه ی دردسر بود…..
دادی سرش کشیدمو نشوندمش سر جاش از بس ورجه وورجه میکرد رو مخم رفته بود ،بغض کرده نگاهم میکرد ،تو تختش نشوندمشو به پذیرایی رفتم پیش بچها…
فقط حسین بُغ کرده ، به سقف خیره بود،خودمو رو کاناپه انداختم…
حسین همچنان سقفو نگاه میکرد…
حسین_امیر؟
_ها؟
_هامبورگ ،بگو بله؟
_بگو؟
_از دریا بدم میاد همش باعث بدبختیمون میشه!
_هـــــــــی ،چی بگم!
_باید یه فکری کنیم!
م

یلاد از تو اتاقش سرشو دراورد
میلاد_چه فکری؟
حسین_بیا اینجا بشین،تا برات بگم!
بااون شلوار گل گلیشو تیشرت پوست پیازیش شبیه ابلها شده بود .

کنار حسین نشست
میلاد_خب قضیه چیه؟
حسین_دریا!
میلاد وارفتو پاشو رومیز دراز کردو گفت:
_وااای دریا ،دوباره چی شده؟
حسین_داره زندگیمونو نابود میکنه!
_حسین جو نده…
حسین_من دیگه نمیتونم تحملش کنم!
_حسین داری درباره ی دریا صحبت میکنیا!!
حسین_امــــیر خسته شدم ؛از تمام زندگی افتادیم، از خوشگذرونی افتادیم، از کار افتادیم ،این بچه ی نحس چیزیم برامون گذاشته؟
کمی فکر کردم ،راست میگفت زندگیمون به کل نابود شده بود….
میلاد کمی چشماشو مالوندو گفت:
_مگه ما پدرشیم که ازش مراقبت کنیم؟آقا ننش ولش کردن،ما نگهشداریم؟
حسین_آقا این حرفو باید از طلا نوشت،چاکریم عاقا میلاد.
جفتی دستاشونو،تو هوا بهم کوبیدن
میلاد_مخلصم داداش.
_کم نوشابه براهم بازکنید ،خب بادریا چکار کنیم؟
حسین_مادر پدرش جلو خونه ماگذاشتنش،ماهم میزاریمش یکی از امامزادهای اطراف !
_چــــــی؟
میلاد یکم تو جاش، جابه جا شد …
_من که موافقم!
_چی میگید براخودتون ،مغزتون سالمه ؟چیزی نزدیت؟
حسین_منو میلادو امیر علیو رضا موافقیم ،رای با اکثریته!
_حسین دریا رو میخوای بزاری سر راه ؟مگه خودت نگفتی به خاطر دریا حتی حاظری دیگه ازدواج نکنی؟
حسین_اون موقع داغ بودم یه چی گفتم ،الان نظرم برگشته.
_تصمیمتونو گرفتید؟
میلاد _اره،بچها رو تصمیمشون مصممن.
_هه،هرغلطی دوستداریت بکنید!
به اتاق خوابم رفتم،به بچها حق میدادم اما نه انقدر که بخوان دریارو توی یه امامزاده رهاش کنن،نُه ماه خاطرهای خوبی باهم داشتیم،نمیتونستم منصرفشون کنم،نمیخواستم التماس کنم ،به این فکر کردم که، به شهرستان ببرمش اما مادرمو چکار میکردم؟درجواب این، بچه ی کیه، اش چه میگفتم؟

سعی کردم بیخیالی طی کنم،به این فکر کردم که تاابد قرار نیست پیش ما بمونه.
خودمو بااین حرفا دلداری میدادم اما همش دروغ بود

امیرعلی”

به اتاق دریا رفتم تو تختش رو اسباب بازیاش خوابیده بود،توخواب صورت مظلومی داشت قرار بود شب بابچها به امامزاده داوود ببریمشو اونجا رهاش، کنیم ،دستی توی موهاش کشیدم،دوسش داشتم ،نمیتونستم بزارم اینکارو کنن اما برامون دردسر بود تا چند وقت میتونستیم پنهونش کنیم؟مگه میشد ما پنج تامرد ازش مراقبت کنیم؟ اگر خانوادهامون بویی از وجود یه دختر بچه توخونمون میبردن هزارتا داستان برامون سرهم میکردن،دریاهم نیاز به مادر داشت امیدوارم خانواده ی خوبی نصیبش بشه…
گوشی تو جیبم لرزید
عکس مادرم روی صحفه نمایان شد تماس رو وصل کردم
_الو؟
_سلام امیر علی جوونم خوبی؟
پوفی کشیدمو مردومک چشممو تو کاسش چرخوندم…
_دوباره چی میخوای؟
_واااه مادر این حرفا چیه؟
_مامان کاردارم میشه کارتو بگی؟
_امیر علی،سمیرارو یادته ،دختر عباس آقا همسایه ی خاله بتول؟
_خب؟
_به جمالت مادر،دخترشونو تو سفره امیر المومنین خونه خالت دیدم ،دختر نگو پنجه ی آفتاب ،پوستش مثل بولور میموند چشماشو نگوووو عینهو آهو…
_خب بعدش؟
_امیر علی این چه طرز برخورد بامادرته؟
_مامان حوصله شنیدن به توصیفات دختر عباس آقا همسایه ی خاله بتولو ندارم ،بیخیال وابده مادر من ،من هیچ وقت ازدواج نمیکنم…
گوشیو قطع کردم ،تــــف تو این شانس
بارها برای دیدن دختر مورد علاقه ام پشت اون چراغ قرمز ایستادمو لحظه شماری کردم برای دیدنش…
اماهربار دست از پادراز تر برمیگشتم.

میلاد”

از درست بودن کاری که میکردم نامطمئن بودم ،دریا دختری بود که در کنار بهم زدن زندگیمون،عادات بد هم ازسرمون انداخت…
حسی که بهش داشتم متفاوته،اما نگهداری ازش خیلی سخت بود،روز به روز بزرگتر میشودو ماهمچنان کم تجربه….
کم تجربه بودیم برای پرورش این بچه ی شیطون که کلی برامون دردسر ساز شده بود.
حسین_رسیدیم برید پایین.
رضا_مگه گوسفندیم؟
_رضا بیا پایین کشـــــش نده،حوصله ندارم.
امیر علی اول از همه بدون حرف پیاده شد و دریا رو توی بغلش محکم گرفته بود،دلــــم گرفت….
دیگه از این در آغوش گرفتن ها خبری نبود!
حسین مصمم تر از همه پیش قدم شد،پشت سرش رفتیم،وارد محوطه ی امامزاده شدیم،هواسرد بود،تقریبا اطراف رو مه گرفته بود،اوایل پاییز دیدن مه در این امامزاده ی سرد خیز بعید نبود…
هممون دمغ بودیم ،حسین بااون همه سنگ دلیش طاقت نیوردو دریارو از بغل امیر علی گرفت .
دریا کوچولو دستاشو سمت صورت حسین بردو لپهاشو کشید،از کاری که کرده بود قهقه ای بلند سر داد،
_بابا
حسین دماغشو بین موهاش فرو کردو ریه اش رو از بوی خوش دریا پر کرد….

حسین”

با،بابا گفتنش بند دلم پاره شد….
آخه توچی میخوای از جونمون فسقلی؟
چرا اینقدر خودتو برای ما پنج تاپسر عزیز کردی؟

سرشو روی شونه های پهنم گذاشت و دستاشو حلقه ی گردنم کرد، بوسه ای به بازو های سفیدش زدم
از خودم جداش کردمو روی مزاییک های سرد گذاشتمش ،روبه روش چمباتمه زدم،نگاه طولانیم از دلتنگیه بعد از فراق بود….
لبخند زیبای روی لبای سرخش همه ی بدیهارو از ذهن دور میکرد،تازه یادگرفته بود چهاردستو پا برود،دست باندپیچی شده اش را باشک روی زمین میگذاشت،ظــــلم میکردیم درحقش اما…
نگاهی به بچها انداختم که باغمی که در چشمانشون لانه کرده بود دریا رو نظاره گر بودن…
با،سر بهشون دستور رفتن دادم
امیر علی_بریم؟
_اره
خودم جلوتر راه افتادم
دریا گوگله کنان خودش رو آویزون پاهای میلاد کرد
واااای خدا،چرا این بچه رو سر راهمون قرار دادی؟
حکمتت چی بود؟
میلاد مستاصل نگاهم میکرد،پوفی از سر کلافگی کشیدم،رضا خم شدو دریارو تو آغوش کشید.
رضا_حالا نمیشه فردا این کارو کنیم
لحن مظلومش خنده دار بود،انگار میخواست بچه خــــر کنه.
_نـــــه
قدمامو محکم برداشتمو دریارو از رضا جدا کردم
کمی دور تر ،در ،درگاه امامزداه گذاشتمش،بوسه ای بر پیشانیش زدمو ترکش کردم
عــــربده میزدو گریه کنان ،بابا رو صدا میزد…

بابا گفتنش پر از عــــجز و لابه بود…
اما هیچکدوم از اینا منو منصرف نمیکرد از انجام این کار،من از آزمایشات الهی بیزارم،مغزم معتقد بود این بچه از آسمون برای ما فرستاده شده ….

امیر علی”

دل دیدن اشکاشو نداشتم،پشت کردم به دخترکی که فقط نه ماه داشت،و ما چقدر بزدل بودیم که دوستداشتنش را انکار میکردیم ،حالــــم خراب بود
داغووون داغــــون بودم….
حسین عصبی پایش را به بلواری که در چند قدمیمان بود کوبید ،ضربه انقدر محکم بود که شکستن انگشتاشو میشد حدس زد…
حسین _بریم ،قبل از این که منصرف بشیمو دوباره بدبختیامون شروع بشه.
میلاد_من زودتر میرم جایی کار دارم
منتظر خداحافظیمون نشدو جیـم زد،رضا هم گوشی به دست با شخص ناشناسی صحبت میکردو قرار میذاشت
رضا_بچها شما بریدمن بایکی از دوستام قرار دارم ،از دور دستی برامون تکون دادو رفت.
_حسین!
_ها؟
_اینا چشون بود؟
_نمیدون
مظلوم نگاهش کردم
_بمونیم
جواب نگاه مظلوممو با عصبانیت داد
_بمونیم چی بشه؟
_بفهمیم کی دریا رو میبره،خدایی نکرده دست آدمای ناجور نیفته.
دستی به چونه کشید
_باشه قبول اما شرط داره!

_چه شرطی؟
_بچها نفهمن!
چشمکی بهش زدم
_قبوله

رضا”

پشت درختی ایستاده بودمو نگاه به دریا دوختم که تازه چند دقیقه بود اشکهایش بند اومده بود ،روی مزاییک های سردبه عابرایی که از کنارش رد میشد نگاه میکرد،
هیچکس بهش اعتنایی نمیکرد،
چهار دستو پا کنان این طرف آن طرف میرفت ،انگار داشت دانبالمون میگشت،چشمای رنگیشو مدام میچرخوند…
خانوم چادری ای نزدیکش شدکمی باهاش صحبت کرد ،دریا فقط نگاهش میکرد،گرفتش بغلو ،از تو کیفش شکلاتی بیرون اوردو به دریا داد…
نفس راحتی کشیدم به نظر میومد خانوم خوبی باشه ،روی نیمکتی که اون نزدیکی بود نشستن.
بادریا بازی میکردو خنده به لبش اورده بود…
کمی دیگه وایسادم تا مطمئن بشم باخودش میبرش .
تکیه به درخت زدمو نشستم ،پشتم بهشون بود،تقریبا یک ساعت بود ایستاده بودم،
سرمو به درخت تکیه دادمو چشمامو بستم.

امیر”

تو خونه دلم طاقت نیورد،ترجیح دادم بزنم بیرون ،پیاده رویو به سوار ماشین شدن ترجیح دادم ،پارکی چند خیابون پایین تر بود،زمانهایی که وقت آزاد داشتم دریا رو میبردم ،اما حالا، تنها،بدون دریا….

وارد پارک شدم
احساس میکردم یه چی این وسط کمه سمت وسایل بازیش رفتمو روی یکی از نیمکت های اهنی نشستم کمی آن طرف تر ،مادرو دختری ایستاده بودن، نظرمو جلب کردن ،دختر کوچولو با دامن چین چینیش برای مادرش زبون میریخت ،مادرشم با دلو جون گوش میداد،حــــض کردم،برای این دختر شیرین زبون حض کردم ،دلم دریارو میخواست ،دلم برا بابا،بابا گفتناش تنگ شده بود،آرنجمو روی زانوم گذاشتمو پنجه ای به موهای مشکیم زدم.
آااااهی از سر غم کشیدم

میلاد”

چند ساعتی بود که زاغ سیاه دریا رو چوب میزدم ،دراین چند ساعت فقط یه خانوم بود که بغلش کردو نوازشش کرد،دیگه هیچ کس بهش اعتناهم نکرددلم سوخت برای دختر کوچولویی که نک دماغشو لپاش از سرما سرخ شده بود،دوست داشتم کت پاییزمو دورش بپیچونمو به خونه برش گردونم ،اما چه خیال خامی….
یکمی بهش نزدیک تر شدم تا بهتر ببینمش ،مردی ژنده پوش با یه گونی که پشتش آویزون کرده بود بهش نزدیک شد ،دریا چشماش گرد شده بود،حالت ترس داشت،خم شدو دریارو گرفتش بغل ،دریاهم زد زیر گریه…
ایــــن قرار بوود ببرش؟
یک آن یاد بچهای کار افتادم، نکنه دریاهم مثل اونا بشه؟
چند قدم باقی مونده رو پرکردمو خودمو به مرد نزدیک کردم ،یغه ی لباس پاره اش رو تو مشت گرفتم ،دریا بادیدنم لبخندی زدو دستشو سمتم دراز کرد ،خواستم بگیرمش بغل که امیر علی از بغل مرد درش اوردو ، با زانو ضربه ای به وسط پای مرد زد ،که پخش زمین شد ،حسین مثل میرغضب نشستو مشتی به صورت مرد بدبخت کوبید.
رضا هم برای جلو گیری از دعوا خودشو سپر دفاع مرد کرده بود
اینا دیگه کجاااا بودن؟

امیر علی تمام صورت دریارو غرق بوسه کرد ،اونو محکم به خودش فشار میداد ،حسین رو رضاهم بیخیال اون مرد بدبخت شدن
رضا لباسای خاکیشو تکوندو گفت:
_حسین مگه مرض داری این همه محکم میزنی!کوربودی نمیدیدی داری کیو میزنی؟
حسینم دستاشو بالا اوردو گفت:
_شرمنده داداش یه لحظه خون جلو چشمامو گرفت…
رضا_مگه چشمم پریود میشه؟
انقدر طنز این حرفو زد که هممون از خنده ریسه رفتیم ،حسین پس گردنی به رضا زد
حسین_رضا یکم عفت کلام داشته باش
رضا_عفتو که تازه شوهر دادیم!
حسین_بسه رضا
رضا_بس نیس گـــلناره
گلنارشو کشیدوبا لفظ خاصی گفت…
امیر علی_زودتر بریم خونه دریا یخ کرد
هممون خیره ی حسین شدیم ،که با لبخندی که زد ههمونو شــــــاد کرد
حسین سوییچو سمت من پرت کردو گفت:
_بپر ماشینو روشن کن تا بریم
رضا_میلاد بپریا ،این جوری…
بعدش خودش شروع کرد مثل بچها بالاو پایین پریدن…
دریا از خنده غــــــش کرده بود،از خندهاش جون میگرفتم…
سمت ماشین رفتمو روشنش کردم ،بچها هم بلافاصله سوار شدن
بخاریو تنظیم کردم ،برا دریا کوچولو که دوباره قرار بود به خونمون بر گرده
امیر علی_بچها یه چیزی؟
رضا_چه چیزی؟
امیر علی_بیاید امیرو غافلگیر کنیم
رضا_چجوری؟آها فهمیدم،مثلا میلاد به یه بهونه ای امیرو بیاره بیرون،بعد ما بریم تو خونه،دریا رو تو،یک جعبه کادو پیچ شده بزاریم،همه برقارو خاموش کنیمو وباعــــــشق منتظر امیر باشیم ،بعد نزدیکای اومدن امیر شد ،روسر دریا چندتا شمع بزاریمو ،جلو دروایسیم،منتظرش
اها حسین توام اون ماسک ترسناکتو بزن به صورتت ،وقتی برقا روشن شد بپر جلو امیر تا سکته اولو بزنه ،اها داشتم میگفتم ، حالا امیر میاد داخل میبینه همه برقا خاموشه و صداییم نمیاد،اعصابشم خیلی داغونه ،دلشم درد میکنه ،تصمیم میگیره خودشو راحت کنه ،همزمان که بادو میده بیرون با صوت میخونه
بادی بود اندر درون جستی زد اومد بیرون
اونجاست که قبل از روشن شدن برقا خونه رو مه غلــــــیظی میگره….
حسین بدبخت بگو ،زیر اون ماسک خفه میشه
اقا قبل از بیهوش شدن شمع هارو از رو سر دریا برداریت نکنه موهاش کـــز بخوره.
امیر علی که از خنده داشت صندلی ماشینو گاز میزد ،حسینم که سرخ شده بود،از وضعیت خودم نگم بهتره….

رضا انقدر جدی این حرفا رو میزد که باعث میشد بیشتر بخندیم
حسین دستشو رو دلش گذاشت و گفت:
_وااای رضا تورو خدا بسه.
رضا_باو امیر علی به این فامیلت حالی کن ،دیگه بـــس خوب نیس جواب نمیده گلنار خوبه
امیر علی اشکایی که از چشماش پایین میومدو پاک میکرد…
امیر علی_تو که تجربت زیاده، براش توضیح بده!
رضا_من؟نه باو شما استاد مایید، طریقه ی استفاده از گلنارو به حسینم توضیح بده.
پشت بندش یه چشمکم زد .
_حسین_رضا تمومش کن
رضا هم چشماشو غمگین کردو گفت:
_آاااااه حســـــین تو،بهترین دوست من بودی،بزار قبل از تمام کردنش لبهایت راببوسم .
لباشو غنچه کردو صورتشو به حسین نزدیک کرد حسینم تقلا میکرد از زیر دستش بیرون بره ،دیگه از خنده زیاد دور لبم درد گرفته بود،ماشینو روشن کردمو به چرت پرت گویی های رضا هم توجه نکردم….
به خونه رسیدیم ،ماشینو تو پارکینگ پارک کردم،باخنده و شوخیایی که بین رضا و امیر علی بود ،سوار اسانسور شدیم
طبقه ی اول آسانسور ایستاد ،باباز شدن در اهنی چهره ی غمگین امیر نمایان شد ،بدونه اینکه سرشو بالا بگیره وارد آسانسور شد دریا بادیدنش بابایی گفت وعکس العمل امیر این بود:
_صداش هنوزم تو سرمه ،کاشک یه بار دیگه میتونستم صداتو بشنوم
رضاهم صداشو مثل دریا کردو بابا گفت…
امیر_این رضاهم تو تخیلاتم دست از سر ادم برنمیداره با اون قیافه ی شفتش
رضاهم حالت حمله گرفتو گفت:
_من شفتم؟؟

امیر با تعجب برگشتو بادیدن دریا قهقه ای سر داد ،که تا به حال هیچکدوممون ندیده بودیم! دریارو تو بغلش گرفتو چندتا بوس آبدار از لپای اناریش کرد…
اون شب دریا تو بغل هممون میچرخید ،انگار هیچکدوم ازما حاضر نبود،دریارو تنها بزاره ،امیر علی دریا رو تو بغلش گرفته بودو تو هوا میچرخوند دریاهم قهقه ی شادی سرداده بود
که یکدفه تمام زندگیه امیرعلی نابود شد…
دهن امیر علی موقع خنده باز بود،دریاهم از چرخش زیاد حالش بد شده بودو تو دهن امیر علی بالا آورد
بادیدن این صحنه رو به مــــرگ شدم ،هیچ چیزی به این اندازه حالمو بد نمیکرد ،دستمو جلو دهنم گذاشتم تا محتویات معدلم قبل از وارد شدن به سرویس بهداشتی از دهنم بیرون نریزه….

امیرعلی”

دریا رو تو بغل حسین انداختمو استفراغی که تو دهنم بودو روی سرامیک ریختم ،معدم داشت از تو حلقم بیرون میزد.
خـــــــاک تو سرمن که دلم به حال این فسقلی سوخت ، بوی استفراغ از تو دهنم به بینیم میزد ،رضا زیر بازومو گرفتو به سمت سرویس بهداشتیه اتاقش برد،از بس بالا اورده بودم قفسه ی سینم درد میکرد
رضاهم مدام به در میکوبید و حالمو میپرسید
ابی به صورتم زدمو اومدم بیرون
رضا_خوبی؟
با نگرانی پرسید!
دستی به صورتم کشیدم
_اره خوبم
_امیر علی چه طعمی بود؟
باگیچی گفتم:
_چی؟
_استفراغ دیگه….
سرکارم گذاشته بود ؟!افتادم پشت سرشو ،اونم شروع کرد به فرار کردن ،دور خونه میچرخیدیمو ،رضا هم مثل دخترا جیغ میزد
_امیر علی جوووونم ،حالا امشب نه عُرض دارم.
_اگه رضا بگیرمت تیکه تیکت میکنم
با عشوه گفت:
_دلت میاد عشقم؟

_مــــرگ انقدرعشقم عشقم نکن،حالمو بهم زدی…
پشت چشمی برام نازک کردو دستشو باعشوه تو هوا تکونداد.
_از اولم منو دوست نداشتی،ایـــــــش…
از این موقعیت استفاده کردمو از پشت لباسشو گرفتم،پشت پیراهنش از پشت جــــر خورد.
برگشت،مردمک چشماش میلرزیدن…
رضا_تو….تو چکار کردی لعنتی؟میخوای بی آبروم کنی؟
هاجو واج نگاهش میکردم
روکرد به حسین و گفت:
_توام دیدی چکارکرد ،اون بود که میخواست به من تجاوز کنه.
حسین کاملا خنسی نگاهش کرد
حسین_کم شِرو،وِر بهم بباف…
رضا ناامیدانه نگاهش کردو رو کاناپه لَم داد…
صدای زنگ گوشیم از تو اتاق خواب میومد ،به سمت اتاق رفتمو گوشیرو از رو دراور برداشتم ،بازم مامان بود،تماسو وصل کردم ،اما همش صدای دادو بیداد میومد ،انگار یکی حالش بد شده بود بند دلم پاره شد ،سوئیچو از تو کشوم برداشتمو بدون این که جواب بچهارو بدم از خونه زدم بیرونو یه راست مسیرخونه رودر پیش گرفتم ….
وقتی جلو خونه پارک کردم ،نزدیک بود شاخ سبز بشه روی سرم ،کلی ماشین جلو خونه پارک بودو کلی ریسه به درو دیوار خونه وصل،کلا تو شک بودم،کسی ازدواج کرده؟
ازبین شلوغی رد شدم،توی حیاط پراز میزو صندلی بود که تماماً پربودن ،گوشه ای از حیاط ،گروه ارکستر درحال نواختن بود از میون جمعیت بابامو دیدم ،سریع رفتم سمتشو حرفی که به مرد مقابلش میزدو ناتموم گذاشتم ،از بازوش گرفتمو گوشه ای کشیدمش،
لبخندی عریض روی لباش بود
_بابااین جا چه خبره؟!
_مگه معلوم نیس پسرم ؟عروسی ننه قمره…
چشمام از تعجب داشت گشاد میشد.
_چی؟
دستی رو شونه ام زد
_ننه قَمرو شوهر دادیم باباجان…
_ننه قمر که فسیل شده
_نه پسرم تازه اول چهلچلیشه…
_بابا هشتاد سالشها!!!
_اصل دله که جوونه.
سرشو نزدیک گوشم اوردو گفت:
_یه پیرمردی گرفتش ،کلی ملکو املاک داره ،هیچ وارثیم نداره فقط یه نوه دختر داره که مریضه.
_مریضه؟چشه!؟
لباشو به حالت ندونستن کج کرد.
_نمیدونم والا ،مامانت میگه نوه اش دیوونس
_دیوونس؟!حالا چند سالشه؟
_بیست سالشه ،ما که هنوز ندیدیمش

_مگه نیوُردنش؟
_نه میگم که حالش خوب نیس.
اشاره ای به جیب شلوارم کرد
_جواب بده کشت خودشو .
تازه متوجه زنگ گوشیم شدم،حسین بود….

حسین”

بعد یک ساعت که مدام شمارشو میگرفتم بلاخره جواب داد.
_الو؟
_الوومـــرض، معلوم هست کدوم گوری هستی؟
_وااای حسین نمیدونی چی شده!
_چی شده!؟اونجا چه خبره عروسیه؟
_آره،حالا حدس بزن عروس کیه؟
کمی فکرکردم ،یعنی عروسیه کیه؟اگه فامیل بود قاعدتا منم خبر دار میشدم .
رضاهم مدام به پهلوم میکوبیدو ،لباشو کجو کوله میکردو میگفت:
_چی شده؟
بادست ازادم زدم زیر دستش
_امیر علی بنال ببینم عروسی کیه؟
_وااای حسین ،بفهمی از خنده میمیری،عروسیه ننه قمره…
_ننه قمر؟
با دادی که زدم امیرو میلادم متوجه ام شدن.
_داد نزن باو گوشم کرشد.
_مگه نمرده بود؟
_کی؟ننه قمر؟ نه بابا با عزرائیل قرار داد هزار ساله بسته…
_کی میای؟
_مگه تو نمیای؟
_نه حوصله اشو ندارم.
_برم یکم بچهارو اسکول کنمو بیام
_منتظرتم
_فعلا..
موبایلو روی میز پرت کردم
رضا_ننه قمرکیه؟
_فوضولی؟
کمی فکر کرد
_اره به نظر فوضول میام!
میلاد_حالا ننه قمر کیه؟
_یکی مثل نوح که قصد مردن نداره امشبم عروس شده.
رضا تپقی زدو شروع کرد خندیدن….
رضا_چندسالشه؟
_والا با جنتی برابری میکنه!
میلاد_انقدر سنش زیاده!؟
_اره باو،بلکم بیشتر….
امیر_حالا کیش میشی؟
_خودت کیشمیشی..
رضا_راه افتادیا حسین.
بادی به غبغبه ام انداختمو گفتم:
_من ازاون موقع که تو شکمم مامیکسم بودمو لگد میزدم راه افتاده بودم.
رضا_حیـف درد زایمان ننت
پس گردنیه بهش زدم…
_با مامیکس من شوخی نکنیا
پشت گردنشو ماساژ دادو گفت
_چته؟ چرا رم میکنی؟ مگه چی گفتم!
میلاد_حالا از شوخی گذشته ننه قمر کیتون میشه؟
_میشه مامانبزرگ مامانم.
همشون دهنشون بازمونده بود,
امیر حرفمو تکرار کرد
_مامانبزرگ مامانت؟

_اره
میلاد_من مامانبزرگ خودمو تاحالا ندیدم ،تو عجب شانسی داشتی مامانبزرگ مامانتم دیدی.
رضا_من که کلا نه ننه بزرگ دارم نه اقا بزرگ ،فوتیدن.
امیر_خداهمشونو رحمت کنه
_ولی از حق نگذریم خیلی پیرزن باعشقیه..
رضا_خب معلومه دیگه باعشق ازدواج کرده دیگه.
میلاد_رضا تو خواهشا ببند،حرف نزن.
رضاهم مثلا زیپ دهنشو کشید.
امیر_بچها اروم تر دریا خوابه
میلاد_عجب خریتی داشتیم میکردیم امروزا! نزدیک بود دریا رو به فنا بدیم.
_اره ،کارمون اشتباه بود
امیر_دفعه بعد بخوایید همچین کاری کنید تو دهن همتون ســـــرب میریزم.
رضا تقلا میکرد تا از پشت دهان بستش حرف بزنه ،زیپی رو که فرمالیته بسته بودو باز کردم نفس عمیقی کشیدو تندو پشت سرهم حرف میزد…
_همش تقصیر ابن حسین بود ،فــــتنه زیر پای هممون نشست تا دریا رو بزاریم امام زاده داوود حالا که فکر میکنم ،اخه آیکیو میدادیمش پرورشگاه که بهتر بود!میلاد توام خیلی قاطیا
بدبخت اون مرده، شاید میخواست نازو نوازشش کنه دریارو…
میلا_حرف مفت نزن ،از ظاهرو قیافش معلوم بود از این وضع نامیزوناس…
امیر_برامن تعریف نکردین چه کارا کردین!
رضا گوشه ی لبوشو گاز گرفتو دستشو تاکید بارتکون داد…
_نه عمو ،صحنه ها اکشـــن داره براروحیه ی حساسه تو جیزه…

امیر_جیز، اتیش روی منقله.
رضا_اووووهوع توام بلدبودی رونمیکردیا.
گوشیمو برداشتمو بین شمارهام، یکی از فست فودای تهرانو گرفتمو سفارش چهارتا پیتزادادم.
رضا دستشو انداخت روشونمو ابرویی بالا انداخت
_از کی تاحالا انقدر دستو دلباز شدی؟!
لبخندی بهش زدم
_از همون حالا!
قیافشو کجوکوله کردو گفت:
_ها؟!چی میگی؟
_بهش فکر نکن ،مغزت میپوکه.
میلاد_چه قدر بحث بیخود میکنید.
امیرپارو پاانداختو پوزخند زد…
_همیشه همینن،لوسو مسخــــره
رضا_اسم بابات اصغره
زبونیم براش درآورد…
تپقی زدم تا جلو خندمو بگیرم ،که امیر چشــــم غره خفنی بهم داد.
ترجیح دادم به اتاق دریا برمو سری بهش بزنم….

امیرعلی”

_جات خالی حسین نمیدونی چه سوژهایی رو از دست دادی….
ننه قمر لباس عروس پوشیده بود دنباله دار ،آرایش کرده بود در حـــــد خفن…
نمیدونی چی شده بود .
انگشتامو به لبم چسبوندمو بوسی پرت کردم…
شده بود باقلوا ،دامادم که انگار نه انگار پیره ،مثل جونا باهم تانگو رقصیدن ،ننه قمرم همچــــــین عـشوه میومد انگار دختر نوزده سالست.
لیوان ابو از رو میز برداشتمو سر کشیدم
رضا_نفسی بگیر بعد بقیشو بگو من جای تو دهنم کف کرد.
_رضا ،سوژه خنده بود اگه بودی خیلی بیشتر بهم کیف میداد.
رو کردم به حسین که مشتاق تر از بقیه بود برای شنیدن…
_بابا بزرگ جدیدمون همش تراول پنجایی رو سر عروس میریخت ،فرداشب همه رو خونشون دعوت کرده توام هستی…
حسین_ اِاااا،چه زود مهمونی گرفت!
_بدبخت هیچ کسو نداره فقط یه پسر داشته که با زنش تویه یه درگیری کشته میشن فقط نوه اش براش مونده ،بابا میگفت ذوق مرگ شده فهمیده همچین خانواده ی پر جمعیتی نصیبش شده

امیر_چیش ذوق داره؟ همش دردسره مخصوصا برایه ادم پولدار!
_همه مثل تو یخی نیستن.
رضا شونمو فشار دادو گفت:
_اینو ولش کن ،ادم نیس با من صحبت کن،حالا ماهم فرداشب میبری؟
حسین_تو سرپیازی یا ته پیاز اخه؟!
_اَااااای منو با پیاز مقایسه نکن بـــو میده.
میلاد_رضا میخوای بگیم مثلا تو،ته خیاری؟
رضا_نه ته خیارم تلخه.
امیر_ته سیب زمینی بیشتر بهش میخوره.
رضا _باز این حرف زد!
حسین خمیازه ای کشیدو به بدنش کشو قوسی داد…
_من که رفتم بخوابم .
رضاهم سریع بلندشدو اویزون حسین شد.
_بریم عشقم،امشبم شب جمعس،ژوووون چه بشه امشب.
حسین به زور بازوشو از دست رضا بیرون اوردو،بازانوش زد وسط پای رضاو گفت:
_از اینی که وسطه پاته خجالت بکش.
رضا لاپاییشو محکم گرفته بودو از درد قرمز شده بود,
_تف توروت حسین،تخمام شکست
بااین حرفش هممون از خنده شکمامونو چسبیده بودیم…
حسین_آااااخی بزار ببینم!
دستشو بردسمت شلوار حسینو خواست پایین بکشش
که رضا دودستی شلوارشو گرفتو چشماشم از تعجب از حدقه داشت میزد بیرون.
_داری چکار میکنی؟
حسینو پوزخندی زدو گفت:
_میخوام تخماتو وارثی کنم یه موقع باضربم جوجه نشده باشن .
میلادم اروم رفت پشت سررضا نشستو صدا جوجه دراورد
حسینم ابرویی بالا انداخت…
_دیدی؟! جوجه شده؟
رضا مشتی زد تو سینه حسینو به سمت اتاقش فرار کردوگفت:
_شما همتون دیوونه اید
دربم محکم پشت سرش بست
بابچها نگاهی به هم انداختیمو از خنده ریسه رفتیم ،امیر میون خنده به حرف اومد
_حقش بود،خیلی زبون درازی کرد امروز
حسین_اره،جدیدا بی حیا شده
میلاد _حالا مثلا ماخیلی باحیاییم؟

_نــــــه
حسین خواست سوت بزنه که امیر دودستی جلو دهنشو گرفت.
_هـــــیس ،الان بیدار میشه
حسینم سرشو تکون دادو کلمات نامفهومی میگفت
امیر باتعجب گفت:
_چی؟
حسین اشاره ای به دهنش کرد
امیرم دستشو از جلو دهنش برداشت،دیگه هممون اروم صحبت میکردیم.
میلاد روی کاناپه خواب بود،منو حسینو امیرم درمورد امروز صحبت میکردیم که یک دفعه خونه لــــرزید.
هممون نگاهی به میلاد انداختیم که بدون هیچ تغییری توخودش، هنوز خوابه …
هیچکدوممون به روی خودمون نیوردیم
که دوباره میلاد کارشو تکرار کرد ایندفعه باصدای بلندتر که رضاهم از اتاقش بیرون آورد..
از خنده هممون رو به انفجار بودیم ،امیر برای این این که جلو خندشو بگیره رگ روی پیشونیش قلمبه شده بود…
رضا_یه واشری ببندید به این تاجرنداده خودشو.
پشت بند این حرف رضا، دوباره میلاد
زااااااتی گفت…
رضا نزدیک تر شدو کمی بوکشید.
_حالا خوبه بو نداره وگرنه هممون بیهوش شده بودیم.
حسین که از خنده داشت مبلو گاز میزد
دوباره میلاد زاااااااتی زد ایندفعه انقدر صداش بلندبود که خودش از ترس بیدارشد.
نگاهی به دورو برش انداختو دید که ما ازخنده رو به انفجاریم،اخماش رفت توهم…
_ترقه زدید نصف شبی؟نمیگید همسایها خوابن؟!
رضا خیلی عادی رفتو زد پشتش
_این بود ترقه زد،اینو دعواکن!
هاجو واج به رضا نگاه کردو گفت:
_چی؟
امیر_واشرپشتت پاره شده باید تعویضش کنی
پشت بند این حرفه امیر قهقهمون روبه آسمون رفت
میلاد خجالت زده راه اتاقشو در پیش گرفت…
حسین_میلاد اول برو دستشویی بعد بخواب،ممکنه بااین وضع خراب شکمت تختتم بشکنه …
میلاد سرشو زیر انداخته بودو به اتاقش رفت
حسین_بیخیال بچها خیلی خجالت کشید.
رضا_حقشه،وقتی صداجوجه درمیاره همین میشه دیگه…

******

حسین”

امیرعلی_حسین ادرسو بده ببینم…
برگه کاغذی که دستم بودو بهش دادم،بادقت زیادی نگاهش کرد
_خب الان که دقیقا تو همین خیابونیم!پس این درب مشکی که میگه کوشش؟
از ماشین پیاده شدمو نگاهی به اطراف انداختم…
دستی دور لبم کشیدمو چشمامو بادقت بیشتری چرخوندم ،چند قدمیمون یه خونه بود که درب خونش مشخص نبود ،باشمشاد های حلالی که جلودرب درهم پیچیده بودنو تونلی کوتاه درست کرده بودن منظره ی جالی خلق شده بود،چند قدم باقی مونده رو پرکردمو نگاهی درتونل شمشادی انداختم ،بادیدن درب مشکی رنگ،امیر علی رو صدا زدم ،سرشو از پنجره ماشین بیرون اورد.
_ها؟!
_ها و مــــرض ،بیا پایین همین خونه اس…
خونه ی روبه رومو نشونه گرفتم…
امیر علی از ماشین پیاده شدو دزد گیرو زد،زنگ زدیمو بدون جوابی درب به رومون بازشد…
امیر علی دو انگشتشو وارد دهانش کردو شوتی زد
_وااای پسر اینجارو ببین!
باهم وارد خونه شدیم ،خونه که چه عرض کــــنم!
فکمون داشت میچسبید زمین…
خونه کاملا سنتی بود،حوز بزگ ابی رنگ که دورتادورش رو گلدونهای شمعدونی گذاشته بودن حس خوبیرو به ادم منتقل میکرد…
ایوون بزرگی که بادو،ستون بلند به سقف وصل شده بود و فرش دست باف قرمزی که رویش پهن شده بود فضارو خاص کرده بود،حیاط بزرگی که پراز درخت و گلهای رنگا رنگ بود ،مشام ادمی رو قلقلک میداد نفسی عمـــــق کشیدمو ریه ام رو از هوای خونه پر کردم ،پیر مردی با مو و محاسن سفید با لبخند دلنشینش نزدیکمون شد.
به نظر میومد امیر علی رو میشناسه چون اول به امیر علی دست دادو حالو احوال کرد..
حدس زدم،صاحب خانه باشه!
ددستشو به سمتم دراز کردو گفت:
مشتاق دیدار اقا حسین،تعریفتونو از قمر جان زیاد شنیده بودم .
خیلی خودمو نگه داشتم تا نخندم به لفظ قـــــمر جانش.
خندمو زیر لبخندی پنهون کردمو گفتم:
_کم سعادتی از ما بوده حتما!
دستی پشت کمرم گذاشتو ضربه ی ارومی زد دست دیگشو به سمت ایوونی که تمام فامیل اونجانشسته و گرم صحبت بودن دراز کردو گفت:
_نفرمایید جوون،بفرمایید از این طرف ،بچها اونجا هستن
باامیر علیو پدر بزرگ جدیدمون همراه شدیمو به سمت جمع خانوادگی رفتیم

امیر علی”
حسین مشغول صحبت با یسنا بود ،دختر خاله اکرم،خدااز من بدش میومد من از یسنا…از بچگی باهم لج میکردیمو بساط دعوامون همیشه پهن بود،نه اون دوست داشت سربه تن من باشه نه من دوست داشتم سر به تنش باشه کاملا احساساتمون متقابل بود.
چشم ازشون گرفتمو ،به حیاط پراز دارو درخت نگاه کردم ،از پلهای ایوون پایین رفتمو خواستم بپیچم سمت راست که علی پسر خالم همزمان بامن چرخیدو شربت آلبالوش روی شلوارم ریخت
با ابروهای گره خورده نگاهش کردم،میخواستم خفه اش کنم،این شلوارو امروز خریده بودم ،اونم هی مدام خمو راست میشدو معذرت خواهی میکرد ،بچه درسخون فامیل بود،تو بچها به اسگول معروف بود،دوست داشتم مشت گره شدمو بخوابونم تو شیشه ی عینکش تا چشماش بهتر ببینه
باکفش روی پاش کوبیدمو به داخل خونه رفتم

لعنتی گفتمو درب اولین اتاقی رو که جلوی دستم بودو باز کردم
اتاق کاملا تاریک بود و تنها روزنه ی نوری که از پنجره ساطع میشد ،فضارو کمی روشن کرده بود….
دکمه های شلوارمو باز کردمو چندتافحش رکیک به علیه احمق که با دست پاچلفتی بودنش شربت آلبالوشو روی شلوار سفیدم خالی کرده بود دادم….
چشمام تازه تاریکی اندک اتاق عادت کرده بود ،بادیدن جسمی کنار پنجره ،قلبم اومد تو دهنمو پرشی به به عقب زدم،اما اون جسم تکون نمیخورد…
دست کشیدم رو دیوارو پریز برقو زدم…
باروشن شدن اتاق اون جسم مچاله شده روی طاقچه ی عریض چنجره رو دیدم
دختری مو طلایی که سرشو به پنجره زده بودو به جای نامعلومی خیره بود ،جلو تر رفتم تا بهتر بتونم ببینمش.قدمی جلو گذاشتم که باعث شد شلواراز پام بیفته ،تا خواستم شلوارمو بکشم بالا درب اتاق باز شدو ،پسری داخل اومد که بادیدن وضعیت من خشم کل وجودشو گرفتو به سمتم حمله کرد…
مشتاش پی در پی روی گونه ام میخوابید فرصت توضیح نمیداد،خواستم از اون دختر کمک بگیرم…
اما بااین همه سرو صدا هیچ واکنشی نشون نداده بودو هنوز به همون حالت مونده بود
به خودم اومدمو ،مشتی زدم تو صورت پسره،
اما لامصب از آهن بود.

ادمی نبودم که کتک بخورم…
پاهامو جمع کردم تو شکممو پاشنه ی پامو رویه قفسه ی سینش گذاشتمو هولش دادم…
از پشت روی کمر افتاد ،حالا نوبت من بود،شلوارم تارو زانوم اومده بود کلا از پام دراوردمو روی پسره نشستم ،مشتامو روی صورتش فرود میوردم،آخـــش درنمیومد ،اما انگار هیچ دردی رو حس نمیکرد…
درب اتاق به ضرب باز شدو پدربزرگ مهربون با چهره ای خشمگین وارد اتاق شد،اول منو از روی پسره انداخت کنارو ،باصدایی که خیلی تلاش میکرد بالا نره سرمون فریاد زد
_اینجا چه خبر ،امیر علی شلوارت کو؟
تاخواستم حرف بزنم اون پسر هرکوله پیش دستی کردو گفت:
_اقای مشتاقی من اومدم تو اتاق تاداروهای مرجان خانومو بدم که دیدم این اقا…
انگشت اشارشو سمتم گرفت
_این اقا شلوارشو داشت درمیوردو…
میون حرفش پریدم
قدمی جلو گذاشتمو دستمو به نشونه ی نه گفتن تکون میدادم
_نه….نه …نه به خدا اینجوری نیست،شربت روی شلوارم ریخته بود خواستم تمیزش کنم
برای اثبات حرفم،شلوارمو جلو روش گرفتم .
هردو با دقت نگاهی به شلوار توی دستم انداختن…
مشتاقی رو کرد به اون پسره گفت:
_فرهاد این چکاری بوده کردی؟
پسره شرمنده سرزیر انداختو نگاه کوتاهی به دختر موطلایی کرد…
فرهاد_اخه آقا شماهم جای من بودید حتما همین کارو میکردید بادیدن اون صحنه…
مشتاقی دستمو گرفتو خم شد تا دستمو ببوسه که پیش دستی کردمو خودمو عقب کشیدم از خجالت نفس نفس میزدم
_این چه کاریه؟منو شرمنده نکنید.
_من شرمنده ام پسر، که تو ی خونه ام مهمون بودی اما…
دستی روی شونه اش گذاشتم
_نه باو این چه حرفیه !
چشمکی به فرهاد زدم که مارو زیر نظر گرفته بود
_اقا فرهادم از خودمونه…
فرهاد چندش وار نگاهم کرد
لحنمو لاتی کردم
_ها!؟
_نمیخوای شلوارتو بپوشی؟

نگاهی به وضعیتم انداختم ،چندتا از دکمه های پیراهنم کنده بودو شورت سبزم زیادی تو چشم بود،اوه اون جورابا مشکیم که دیگه تو آفساید بود.
ببخشیدی گفتمو سریع شلوارو پام کردم
فرهاده دست به سینه نگاهم میکرد ،شیطونه میگفت بزنم فکشو پایین بیارما….

حسین”

از چرت گویی های یسنا خسته شده بودم تو حیاط دوری زدمو از لیوانی که توی دستم بود کمی نوشیدم ،طعمش عالی بود،جای رضا خالی بود،عاشق شربت البالوِ…
نگاهی به بالای پلها انداختمو امیر علی رو دیدم که با یه پسر حرف میزدو پلهارو پایین میومد…
وقتی پایین پلها رسیدن بهم دست دادنو از هم جدا شدن
امیر علی به سمتم اومد…
نزدیکم که شد فوضولیمو ارضاکردم
_این دیگه کی بود؟
_ها؟ اهان ،هیچکس…
_مگه هیچکس ایرانه؟
گنگ نگاهم کرد
_هیچکس!؟
_مگه نمیگی این پسره هیچکسه؟اگه اینجوریه منم حسین ابلیسم…
_هرهرهر ،خیلی بی مزه بود
چشمکی بهش زدم
_خوب تو خوشمزش کن
نگاهی به شلوارش انداختم ،لکهای قرمز سمت خشتک شلوارش بود
_امیرعلی؟
نگاهش سمت پنجره های رنگا رنگیه ساختمون بود
_ها؟
_پریود شدی؟
باگیجی جواب داد…
_نه!
یک دفعه به خودش اومدو گفت:
_چــــــی؟
قهقه ای سردادم
_حالا شلوارت چی شده
_این علی اسگوله شربتشو روم خالی کرد…
خیز برداشتم سمت علی که امیر علی دستمو گرفت
_ولش کن باو،این از خداخورده دیگه نیاز به مانیس

مادرمو از دور دیدم که بایسنا گرم صحبت بود،خیلی وقت بود ندیده بودمش ،دلم براش تنگ شده بود اما وقتی یاد اخرین برخوردش میفتم ازش سرد میشم…
امیر علی دستی جلو چشمم تکون داد
_کجااایی؟
نگاهی به خودم انداختم
_مگه معلوم نیس؟ تو لباسامم دیگه!
امیر علی گوشه ی لبش بالا رفتو گفت:
_از کی تاحالا انقدر بانمک شدی؟
_اینو بیخیال ،نگفتی اون پسره کیه؟!
_فوضولم شدیا…
_توروسننه!
_ اِااا اینجوریاس؟ پس تو خماریش بمون تا بفهمی اون پسره کیه!
_به درک نگو…
با بیخیالی سمت سفره ای که پهن شده بود رفتم ،همه چیز کاملا سنتی بود ادمو یاد فیلم قدیمیا مینداخت.
همگی دور سفره جمع شده بودن امیر علیم کنارم نشسته بود…
اقای مشتاقی بالای سفره به همراه ننه قمر نشسته بودن، بسم الله گفتو همه رو به خوردن غذا تعارف کرد…
پارچ سفالی رو از وسط سفره ی پارچه ای منبت کاری شده برداشتمو توی لیوان سفالیه ابی رنگ ریختم ،کمی مزه مزه کردم طعمشو،طعم زندگی میداد،چه قدر دلتنگ این جمعو این سفره بودم ننه قمر از بالای سفره ظرفه ترشی رو دست به دست بهم رسوند،همه میدونستن عاشق ترشیای ننه قمر بودم ،بوسی سمتش پرت کردم ،که باعادته همیشه ذلیل مرده بهم گفت..

امیر”

دریارو توی گهوارش گذاشتمو تکونش دادم،میلادو رضا رفتن یه سری به شرکت بزنن…
فکرم درگیرمادرمِ که نه ماه سری بهش نزده بودم…
هربار باگفتن سرم شلوغه دست به سرش کردم، اما الان دیگه از دلتنگیه زیاد ،طاقت ندیدنشو ندارم،حتما چندروزه دیگه به شهرمون میرمو سری به مادرم میزنم…
دریا خوابیده بود گونشو بوسیدمو ازاتاق خواب بیرون زدمو درب پشت سرم بستم ،روی کاناپه جلویTVنشستم…
نگاهم به تلوزیون بود اما حواسم…
به گذشته ی نچندان دورم فکرکردم به دختر عمویی که سرسفره ی عقد لگدزد به تمام زندگیمو آبروم ،تمام باورامو خراب کرد…
کی گفته عشقو نمیشه به پول فروخت؟
اون حتما آدم سیری بوده…
عادله عشقشو به پول فروخت…
به ماشین شاسی بلند زیرپای غریبه فروخت…
به خونه ی چندصدمتریش فروخت…
از بچگی به نام هم بودیم،همیشه تو گوشم خونده شد عادله همسرمه،زنمه،زندگیمه…
مادرم عروسم عروسم از زبونش نمیفتاد.
اما…
بااین کارش مادرمو پیر کرد،اما باهمه ی اینا براش دعای خیرکردم،مادر مظلومم نفرینش نکرد،اما حالا بعداز چند سال….
بادوتا بچه که منو به عنوان دایی میشناسن،قراره جدابشه…
علتشو نمیدونم،اما درعذابم،دوست ندارم زندگیه که منو به خاطرش فروخت،نابود بشه،نمیخوام بچهایی که دایی صدام میکردن،تواین کشمکش زندگی ازبین برن.
باصدای زنگ از فکر بیرون اومدم
هوووووفی گفتمو دست به زانو زدمو بلندشدم..

میلادو رضا بودن که با خوشحالیه خیلی زیادی وارد خونه شدن.
_چه خبره؟کبکتون خروس میخونه!
میلاد بشگنی تو هوازدو گفت:
_مشتلق بده تا بگم.
رضا_سهم منم بدید!
_پس خبر خیلی خوبیه که مشتلقم میخواید…
میلاد_اره دیگه،مشتلق میدی یانه؟!
_یانه.
رضا_بهش بگو باو این جون به عزرائیل نمیده چه برسه به این که بخواد مشتلق بده.
میلاد_خسیس
گوشه ی لبش بالارفتو ایـــــشی گفت.
دست کردم تو جیبمو یه سکه ی پونصدی بیرون اوردمو جلوشون گرفتم
_بیاید،حالا خبرو بگید!
رضا سکه رو سریع از تو دستم قاپ زدو ،سکه رو بوسیدو گفت:
_یه مو از خرس کندنم غنیمته!
میلاد_پونصدیو بده عمــــت
رضا_ژوووون من عاشق عمهام.
تک خنده ای زدم
_عمم نود سالشه.
رضا_ اَااااای حتما الان پیرو چروکیده شده.
_میلاد_چروکشو بااتو صاف میکنیم.
پشت بندش چشمکی به رضا زد.
جفتی شروع کردن خندیدن
روی مبل رو به رو ی میلاد نشستم
_نمیگید چه خبر شده؟
میلاد_نه ،بزار اون دوتا چلغوزم بیان ببینم میشه ازونا کند!
رضا_فکرنکنم از اوناهم آبی گرم بشه،بگـــــم؟
میلادم تکیه به کاناپه دادو پاشو روی هم انداختوبا بیخیالی گفت:
_بگو.
رضا دستی بهم کوبیدو گفت:
_امیر ،اقای خسرویو یادته؟
_فکر کنم یکی از استادامون بود!
_اره،خانوم احمدی انگار تو خیابون چندنفر مزاحمش میشن ،خسرویم اتفاقی این جریانو میبینه و همشونو نفله میکنه…
_اره خدای هیکلش خیلی رو فرم بود،بچها میگفتن رزمی کاره.
_اره،حالا بزار اینو برات بگم،خانوم احمدیو سوار ماشینش میکنه و میرسونش شرکت

_خب الان این چه ربطی به ما داشت؟!
میلاد نگاهی به رضا انداختو دستشو روبه من گرفت و گفت:
_خنگه دیگه!
رضا_بزار بقیشو براش بگم میلاد ،بعد تست هوش ازش میگیریم …
_خب بگید دیگه!
_نمیزاری بگم خو…
_بگو میشنوم
دست به سینه نشستم تا ادامه بده
رضا_ازخانوم احمدیم میپرسه که چرا انقدر زود داری میری سرکار،اونم میگه رئیس شرکت خیلی مقرراتیه نباید دیر کنم به خاطر همین هرروز یک ساعت زودتر میرم.
_مگه خانوم احمدی یه ساعت زودتر میاد؟
میلاد_اره،اما بنده خدا چیزی به ما نگفته،راستی امیر میدونستی احمدی مطلقست؟
_ها!؟مطلقست؟ مگه چندسالشه؟
رضا_فکرکنم بیست سالشه.
_کی ازدواج کرده کی طلاق گرفته؟
میلاد_دیگه از جزییاتش خبر ندارم.
رضا_میزارید بقیشو بگم؟
سری تکون دادمو منتظر بقیش شدم…
_هیچی دیگه ،رگ گردن خسرویم باد میکنه که رییست غلط کرده ،فلان فلان شدها مگه نمیدونن یه دختر نباید پنج صبح از خونه بیرون بیادو از این حرفا،منو میلاد که وارد شرکت شدیم دیدیم خانوم احمدی ترسیده پشت میزش نشسته و یه مردی پشت به ماداره راه رو شرکتو متر میکنه میلاد رفت جلو و خواست حرفی بزنه که یه دفعه برگشتو یغشوی میلادو چسبید،وقتی چشمش به ما افتاد یکم اروم تر شد قیافش تعجب انگیزشدو یه دفعه مثل جن گرفته ها یغه ی میلادو ول کردو گفت:شما اینجا چکارمیکنید؟
منو میلادم هاجو واج نگاهش میکردیم ،دیگه رفتیم تو اتاق میلادو کلی باهم خاطر زنده کردیمو کلی صحبت کردیم،اونم کلی نصیحتمون کردو هی میگفت، تمام زنان ایران ناموس ماهستنو باید مواظبشون باشیمو کمتر به خانوم احمدی گیر بدیمو از این چرتو پرتا.
_خب؟همش همین بود!؟
_اها !نه ،شرکت ساختمونیه نوینو میشناسی؟
_اره
_شرکت مال خسرویه.
_جدا!؟خیلی شرکت سرشناسیه.
_اره ،باهامون قرار داد بست تا یه سری از کارای شرکتشو تو شرکت خودمون انجام بدیم.
_خدایی؟!
_اره به خدا.

کمی خودموجلو کشیدم
_از کی کارمون شروع میشه؟
میلاد_گفت هر وقت موقعیتشو داشتید خبرم کنید
دستامو بهم کوبیدمو سرمو به اسمون گرفتمو خدارو شکر گفتم…
رضا بانااومیدی گفت:
_دریارو چکار کنیم؟
میلاد_میزاریمش مهدکودک
_نه نه اصلا ،مگه این دوربین مخفیایی رو که از مهد کودکا میزان نمیبینید؟ اصلا به مهد فکرم نکنین.
رضا_منم موافقم،مثل همیشه یکیمون کنارش میمونیم دیگه…
میلاد_نه اصلا حرفشو نزنید ،دوباره کارامون عقب میفته.
_پس چکار کنیم؟
میلاد بلندشدو به سمت اتاقش رفت وگفت:
_شب درموردش حرف میزنیم ،بزار اون دوتاهم بیان عقلامونو جمع کنیم ببینیم چی میشه..
رضا_منم موافقم.
_توام که باهمه چی موافقی
رضا_پس ناموافق باشم؟ میگم امیر هرچی سنت بالا میره اخلاق گندتم گندتر میشها…
پرتغالو از تو سبدی که روی میز بودو برداشتمو سمتش پرت کردم.

تو هوا قاپیدشو دوباره سمت خودم پرتابش کرد ،قـــــشنگ ترکید وسط پیشونیم…
خنده ی رضاو میلاد به هوا رفت،دوتا پرتغال برداشتمو دونه دونه سمت جفتشون پرتاب کردم
میلاد و رضا سمتم حمله کردن،میلاد روی شکمم نشستودستامو زیر پاهاش نگه داشت رضاهم بالا سرم نشستو پوست پرتغالو تو چشمم فشار میداد….
با فریادگفتم:
_کـــــــورشدم ،رضا بلندشم زندت نمیزارم

با میلاد یک دو سه رو خوندنو ،الفـــــرار
جفتشون به اتاق دریا پناه اوردن میدونستن رو خوابش حساسم،جلو درب بودمو، اروم میخواستم ازشون که بیان بیرون.
رضا از لای درب گفت:
_یه بار دیگه صداتو بشنوم انگشت این دخترورو میبرم
بعدش مثل جادوگرشهراز شروع کرد خندیدن.
_اروم تر بخند الان دریا بیدار میشه.
رضا_از درفاصله بگیر ،وگرنه تهدیدمو عملی میکنم.
_تو غلط میکنی ،بیا گمشو بیرون کاریت ندارم.
صداشو بغض دار کردو گفت:
_نه عـــــشقم من ازت میترسم تا با آااااااه من جری تر میشیو بیشتر بهم تجاوز میکنی.
_رضا خفه شو، چرت نگو…
_عشقم تو مثل پسرای غیرتی توی رمانی که به دخترا تجاوز میکنه،ژووووون اگه قراره تو بهم تجاوز کنی با کمال میل میپذیرم.
پوووووفی گفتمو ببخیالش شدم خواستم برم تو اتاقم که صدای درب واحد بلند شد راهمو کج کردمو درب و باز کردم ،حسین و امیر علی بودن،چیزی که خیلی نظرمو جلب کرد ،لکهای قرمز روی شلوار امیر علی بود
_شلوارت چی شده؟
نگاهی به حسین انداختو گفت:
_نیومده شروع شد…
حسین_بیخیال امیر بزار بیام تو…
از جلو در کنار رفتمو وارد خونه شدن
حسین_بقیتون کجان؟
_تو اتاق دریا پناه گرفتن؟
امیر علی_پناهو گرفتن؟ حالا عقد کدومشون شد ؟
پوزخندی بهش زدم
امیر علی_چرا چشمات قرمزه؟به خاطر فراق ما گریه کردی؟
رضا دیــــــوس پوست پرتغالو فشار داد تو چشمام.
امیر علی_دمش گرم باو !پس سرشوخیو باز کرد باهات؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x