رمان پسرای بازیگوش پارت 6

4.5
(33)

پیشونیم عرق کرده بود،عرق سردی روی کمرم نشسته بود،چه خواب مزخرفی،به جای اینکه خستگیمو برطرف کنه،بیشتر خسته ام کرد…
پوووف،دستی به موهام کشیدمو مرتبش کردم،
چندماهی بود که از دست این کابوسا راحت شده بودم،انگاری دوباره شروع شده بود…
بلندشدموازآبسردکن گوشه ی اتاق لیوانی آب ریختم…
از خنکیه آب،تامغز استخونم،تیرکشید..
چند وقتی بود که از دست این کابوسای مسخره و بی سرو ته راحت شده بودم،اما انگار دوباره ،قصد شروع شدن داشت…
امروز کار نداشتیم ،الکی نشسته بودیم و مگس میپروندیم ،از اتاقم بیرون زدم،تو راه رو سوت و کور بود.
درب اتاق دریار

و آروم باز کردم،باامیر علی راحت خوابیده بود.
به دورتا دور اتاق نگاه کردم،چندماه پیش چه باشورو اشتیاق با خانوم احمدی چیده بودیمش،چه روز خوبی بود!
برای دریا خیلی زحمت کشید،دختر خوبی بود حیف شد،که رفت…
درب اتاقو آروم بستمو خواستم بچرخم ،که به حسین برخوردم…
حسین دست به کمر نگاهم میکرد
حسین_خوابن؟
_آره.
_من میخوام برم جایی کار دارم ،اومدم تو اتاقت بهت بگم که دیدم اینجایی!
_کجا میخوای بری؟
بدون جواب دادن بهم،دستی تو هوا تکون دادو خداحافظی کردورفت!
شونه ای بالاانداختمو ،به اتاقم برگشتم،چند روزی بد که از پدرم خبرنداشتم.
پدرموخیلی دوستداشتم اما….
گوشی رو به نیت زنگ زدن بهش برداشتم، دوباره پشیمون شدمو گوشی رو محکم کوبیدم.

رضا”

شدید حوصلم سررفته بودعجب غلطی کردما!
کاشک میرفتم شرکت…
رفتم تو تراس نشستم،عجب هوایی بود،فیت قیلونه،مخصوصا دوسیب آلبالو!
سرمو به پشتیه،صندلی تکیه دادمو ،کمی خودمو پایین کشیدم،پاهامو رو هم انداختم،چشمامو بستم،تا بلکا خوابم ببره…
داشت کم کم خوابم میبردکه یکدفعه صدای سوت بلند گو و بعدش….
_پیـــــازه که نیازه،خیاره که میسازه،خـــــرما بخور کشــتی بگیر…
واااای چقدر صداش بلند بود،از تراس آویزون شدمو پایینو نگاه کردم،وانت سفید،با راننده ی سیبیل کلفتش ،جلو مجتمع،وایساده بودو،صدای نکرشو بلند کرده بود…
نگاهی تو تراس انداختم تایه چیزی پیدا کنم تا ،بکوبونم تو سرش،تا صداش بیفته…
سبد پیازو سیب زمینی بدجور بهم چشمک میزد…
سمتش رفتمو یه سیب زمینی برداشتمو با نشونه گیریه دقیقی کوبیدم تو سر راننده وانت.

سریع نشستم کف تراس تا کسی نبینم…
آاااااخ سیبیل کلفته بلند شدو شروع کرد پشت بلندگو دادو بیداد کردن
_کدوم بی ناموسی اینکارو کرد؟بیاد پایین تا خشتکشو پاپیون بزنم.
انگشت اشارمو سمت خودم گرفتموگفتم:
_یعنی بامنه؟از جام بلند شدمو باعصبانیت از تراس بیرون اومدم..
من بیناموسم؟الان بیناموسی رو بهت نشون میدم…
خواستم سمت درب برم که زنگ زده شد،از تو چشمی نگاه کردم،مردی لاغر اندام پشت درب ایستاده بود،درب و باز کردم…
خیلی عصبانی بودم
_فــرمایش؟!
مرده تا درو باز کردم،کنار رفتو به مرد سیببل کلفته گفت:
_خودشه،همون که سیب زمینی تو سرت پرت کرده .
انگشت اشارشو سمت من گرفته بود.
اوه اوه،این دیگه کیه،شکم داشت هم هیکل من، ابروهاش که تو چشمش اومده بودن،رونای پاهاشم که هم اندازه ی میلاد بود، دستی به سیبیلاش کشیدو،قدمی جلو اومد…
باصدای کلفتی گفت:
_تو سیب زمینی پرت کردی؟
یکم باخودم فکر کردم،تو خونه تنها بودم،این مرده ام،خیلی گنده بود،زورش میچربیدبهم،سرهمین تصمیم گرفتم زبون کوچیکمو در بیارم.
یکی از دستامو به در تکیه دادمو بایک لبخند ملیح ،وبالحنی کش دارو اوا خواهری گفتم:
_اوا،شـــرمنده عــــشقم،خواستم،آبگــــوشت بار بزارم،که یهو سیبزمینی از دستم دررفت….
چی گفتم!؟
مرده باحالت چندش آوری نگاهم کرد…
سمتش رفتمو پشت دستمو نوازش گونه رو صورتش کشیدم.
مرد، شوک زده،قدمی عقب گذاشت…
_ای،ژووون چه پوست لطیفی داری.
عصبانی شد!
_مرتیکه ی زن نما،مگه غیرت نداری،دستتو بنداز باو،خجالتم خوب چیزیه.
صورتمو مظلوم کردمو گفتم:
_اوا مگه چیکار کردم؟!

_دهنتو ببند ،مــــردک…
منم صدامو بالابردم..
_حرف دهنتو بفهم،دیوس!
یک لحظه کپ کرد،فکر نمیکرد ،همچین برخوردی رو نمیکرد.
اومد جلو و یغمو گرفتو گفت:
_چی گفتی جوجـــه؟
خیط کاشتم!
_هیچـــی عـــــزیزم،بیاتو برات آب پرتغال درست کنم.
یغمو ول کردو پرتم کرد رو زمین…
_ببین زنیکه،دفعه بعد خواستی آبگوشت باربزاری مواظب سیبزمینیات باش.
به مرد لاغره اشاره کردو رفتن…
از جام بلند شدمو خودمو تکوندم،دیـــوس بهم گفت زنیکه.دودستی زدم تو سرم و گفتم:
_خاک تو سر رقوت،فوقش دوتا مشت میخوردی بهتر از اینه که بهت بگن زنیکه!
رفتم تو خونه و دربو محکم بستم.

حسین”

تو ماشین نشسته بودمو ،به مکالمه ام باپریچهر فکر میکردم…
میخواست ازدواج کنه،هــــه ،میخواست دسته گلی رو که آب داده بودم درست کنم…
مگه فقط من میخواستم؟وقتی داشت از لذت تو بغلم میلرزید فکر این روزاشم میکرد…
اما حـــیف که باتمام دخترای دور و برم فرق میکرد!
به محل مورد نظرم رسیده بودم،خونه ی یکی از بچها بود،اولین و آخرین رابطه ای که با پریچهر داشتم،تو این خونه بود،ازش خواستم به اینجا بیاد،اول قبول نکرد ،اما با تهدیدام راضی شد.
دزد گیر ماشینو زدمو سمت خونه رفتم،کلیدو تو قفل چرخوندم،به حسام گفتم خونه رو خالی کنه،نمیخواستم کسی اینجا ببیننش.
از راهروی تنگ و تاریکش بالارفتم.
وارد خونه ی مجردی ای شدم که هرگوشه اش،تیکه ای آشغال افتاده بود،بوی زباله و سیگار و عطری گرم ،باهم قاطی شده بود،خونه رو مه غلیظی پرکرده ،سمت پنجره ها رفتمو دونه به دونه بازشون کردم.
پرده ها رو کنار دادم تا کمی خونه نور داشته باشه.
تو آشپزخونه رفتمو زیر کتری رو روشن کردم.
زنگ خونه به صدا دراومد،بالاخر

ه اومد…
شستیه آیفونو زدمو جلوی درب منتظرش ایستادم.
از چیزی که میدیدم حسابی ،تعجب کرده بودم.
چقدر خانوم شده بود،چادر سیاهی که صورتشو قاب گرفته بود،چه قدر زیباش کرده بود.
نمیتونستم چشم ازش بردارم،چقدر چادر بهش میومد.
_سلام
_باشنیدن صداش به خودم اومدم،سلامشو بالبخندی جواب دادمو ازجلو در کنار رفتم تا داخل بیاد.
_چه خشگل شدی!
بازم مثل قدیما با تنها تعریف کوچیکی،لپ سرخ کرد.
سریع لباسایی رو که روی کاناپه به صورت،شلخته ریخته شده بودو کنار دادمو،تعارفش کردم برای نشستن.

همزمان باهم نشستیم … از سکوتی که بینمون حکم فرما بود،خسته شدم،خودم سرحرفو باز کردم.
_میخوای ازدواج کنی؟
_آره.
_خب حالا این آقای خوشبخت کیه؟
_فکر نکنم بشناسیش،آدم ساده ایه،سرشناس نیست،اما تا دلت بخواد،مـَـــرده.
تیکه مینداخت!
_خب اگه مرده،پس میتونه مشکلتو مردونه حل کنه!
عصبانی شد،پرهای دماغش بازو بسته میشد.
_مردونگیش فراتر از این حرفاست،چون دوسش دارم،چون میخوامش،نمیخوام دیدش نصبت بهم عوض بشه.
_آها!خب حالا کدوم دکتر بریم؟
_نمیدونم!
_نمیدونی؟من چجوری ،دکتر پیداکنم؟
_من چجوری پیداکنم؟تابه حال چند بار ازاین کارا کردم؟
گوشیمو برداشتم،زنگی به حسام زدم،زیاد تو این کارابود،مطمئنن کسی رو سراغ داشت.

بعد از چند بوق جواب داد…
_الو؟
_بَه داش حسین،کارتون تمام شد!
هــه،چه دل خوشی داشت!
_حسام ،اون دکتره ،که میدوختو شمارشو داری؟!
_چطور داد؟مگه دخترمختر،بدبخت کردی؟
_داری یانه؟
_داشتنش که دارم،فقط خرجش بالاست!
_مهم نیس شماره رو برام بفرست.
_باشه داداش،برات میفرستم.
_فعلا.
_خداحافظی.
گوشی تو جیب،شلوار کتانم گذاشتم.
_چی شد؟
_یکی رو پیدا کردم،خب حالا این پسررو از کجا پیدا کردی؟
انگاری بهش برخورد،از گوشه ی لبش که بالارفته بود فهمیدم…
_من اونو پیدا نکردم ،اون منو پیدا کرد.
_جدا؟خب چجوری؟
_مفصله!
_وقت اضافی زیاد دارم،بگو.
از جاش بلند شد.
_اما من وقت اضافی برای تو ندارم.
منم متقابلا بلند شدم.
_کجا؟
_میرم؟
از پشت دستشو از رو چادر گرفتم.
با عصبانیت برگشتو سیلی محکم به صورتم کوبید،شوک زده نگاهش کردم.
نفس نفس میزد ،باصدایی که از بغض میلرزیید گفت:
_اون پریچهری که به خاطرت جون میداد مرد،اون دختری که بعد از رابطه باتو تمام زندگیشو باخت مرد،میخوام زندگیه جدیدیو شروع کنم،زندگی که لیاقتشو دارم،دیگه هیچ وقت،هیچ وقت،دستت به من نخوره ،چون تمام حماقتایی رو که کردمو به خاطر میارم.
ماتو مبهوت به رفتنش خیره شدم…

امیر”

بادریا تنها تو خونه بودیم،بازم بچها پیش ننه قمر رفته بودن ،من نمیدونم کی پروژه ی این مرجان خانوم به پایان میرسه!
دودست دریا رو گرفته بودمو ،تاتی تاتی میبردمش اونم از سرشوق میخندید…
واقعا لذت بخش بود.
روی تابش کذاشتمشو تابش دادم،
_بابا،بابا
_جون بابا،عمر بابا.
دستشو محکم به کناره های تاب گرفته بود تا نیفته.باهر تابی که میخورد،جیغی از سرهیجان میکشید.
تابو بالا میبردمو و یکدفعه ولش میکردم.
صدای گوشیم بلند شد.
دریا رو روی زمین گذاشتمو،سمت گوشیم رفتم،اصغر بود؛همون کسی که سپرده بودم آرشو ترک بده.
_بله اصغر؟
_سلام امیر ،خوبی؟
صداش مضطرب بود.
_آره خوبم،از آرش چه خبر؟
سکوت شد،دادزدم…
_مگه باتو نیستنم؟آرش؟
_امیر شرمنده داداش،به خدا تقصیر ما نبود!
باصدای ملایمی پرسیدم:
_چی تقصیر شمانبود؟
_یهو دیونه شد،شروع کرد خودزنی،خیلی خطر ناک شده بود،ماهم برای این که آسیبی بهمون نزنه مجبور شدیم…
فریاد زدم…
_چه غلطی کردی اصغر؟
_ببین،مجبور شدم ولش کنم بره.
_چکار کردی؟
_ببین ،مقصر من نبودم،اون اصلا خودش نمیخواست که بمونه…
دیگه بقیه ی حرفاشو نمیشنیدم.
گوشیمو به دیوار کوبیدمو از سرعصبانیت فریادی کشیدم.
گریه ی دریا بلند شده بود،اهمیتی ندادم،تمام
هرچی رشته کرده بودم پنبه شد.
دستمو توی موهام کشیدمو باسرانگشتامو ،جمجممو فشار میدادم.
عجب طالع نحسی داشت این مرد…
اعتیاد مغزش رو زایل کرده بود،دیگه به هیچ چیزو هیچ کس اهمیتی نمیداد.

میلاد”

نمیدونم با چه رویی دوباره پاشدم اومدم اینجا!
بااین همه،اما از اومدنم راضی بودم،نگاهی به بچها انداختم،همگی گرم صحبت بودن،ته دلم شور میزد،احساس میکردم قراره اتفاق بدی بیفته…
رضا_میلاد؟!
باگیجی نگاهش کردمو گفتم:
_ها؟!
رضا_کجایی؟آقای مشتاقی کارت داره!
نگاهی به مشتاقی انداختم که خنده رو لبش بود…
_بله؟
مشتاقی_از پدرت چه خبر؟ حالش خوبه؟باهوای وطن،چه میکنه؟
تو جام جابه جا شدمو گفتم:
_راستش آقای مشتاقی،بعد از اون شب که تو مهمونیتون دیدمش دیگه ندیدمش.
کمی چهرش متعجب شد…
_چرا پسرم؟بیشتر به دیدن پدرت برو،اون الان دیگه تنهاست،بیشتر به حضور،تو احتیاج داره،(آهی کشید)تا اونجایی که میتونی،با پدرت مهربون باش،زمانی که دیگه نیست،حسرت این روزهارو میخوری.
سرمو پایین انداختم،این پیرمرد،چه دل خجسته ای داشت…

رضا همزمان که خیارش را باصدا میجویدگفت:
_ننه قمر شام کی حاظر میشه؟
ننه قمر لب

خندی زدو گفت:
_پسرم تو چقدر عجولی،هنوز سرشبه!
رضا_حتما باید ته شب بشه که بهمون غذا بدی؟
امیر علی_حالا میمیری یکم صبرکنی؟
رضاقیافشو کج کردو گفت:
_وقتی دارم با بزرگترت صحبت میکنم،خودتو وسط ننداز.
مشتاقی شروع به خندیدن کرد و گفت:
_جوونی کجایی که یادت به خیر.
ننه قمر عشــــوه خرکی اومدو گفت:
_آقا این چه حرفی ماشاالله بزنم به تخته(چند ضربه به دسته ی مبل زد)تازه اول چهل چهلیتونه!
رضا_ننه قمر چهل چهلی؟باید بگی هفتاد هفتادیشه؟!
ننه قمر پوست پرتغال،تو بشقابشو سمت،رضا پرت کردو گفت:
_ای زلیل مرده!

رضا_ننه قمر چرا میزنی؟ مگه دروغ میگم؟
ننه قمر_حرف نباشه،حرف نباشه،مهم دله که…
رضا میون حرفش پریدو گفت:
_مهم دله که ،اونم چروک شده و پیره!
ننه قمر_کم زون بریز پسر،تو هرچی بگی من تو آستینم جوابشو دارم.
رضا_بله بله،شما چند تا کرست،آخ ببخشید،چند تا پیرهن بیشتر از من پاره کردید.
ننه قمر محکم رو دستش زدو گفت:
_خــــاک عالم،دیگه حیارو خوردن،این جوونا..
مشتاقی ازخنده ی زیاد به سرفه افتاده بود،رو کرد به ننه قمرو گفت:
_خانوم ،اینا سربه سرت میزارن،تو به دل نگیر.
رضا_نه باو من اگه سرم به سر،ننه قمر بخوره مرگ مغزی میشم.
قبل از این که ننه قمر جواب رضا رو بده،زنگ خونه به صدا دراومد…
ننه قمر به نیت باز کردن در بلند شد…
مشتاقی_آقا رضا،دفعه ی آخرت بود،زن منو اذیت کردیا!
رضا مثل موش تو مبل جمع شدو گفت:
_من غلط کنم،خانوم شمارو اذیت کنم!
مشتاقی خنده ای کرد..
_خیلی شلوغ کاری!
رضا_چاکریم.
حسین_باش تا اموراتت بگذره.
قبل از این که رضا جواب حسینو بده ،ننه قمر تعارف کنان همراه با پسری ،قد بلند و هیکلی ،باصورتی کاملا مردونه که چشمای نافذ و ابروهای گره خورده اش من رونشونه گرفته بود،بهمون نزدیک شدن.
انگار بچها میشناختنش،برخوردی نچندان دوستانه ای باهم داشتن.
دستشو که سمتم دراز شده بودوگرفتم،آنچنان دستمو میفشرد ،که تیریک تیریک استوخان های دستم و رو میشنیدم.

تغییری تو چهره ام ندادم،اما پوزخند اون شدید رو اعصابم بود.
فرهاد_مشتاق دیدار ،آقا میلاد!
طعنه ی تو کلامش کاملا مشهود بود.
_بار اوله زیارتتون میکنم!
کمی سرشو ،نزدیک گوشم آوردو آهسته گفت:
_اما من خیلی وقته که زیارتتون میکنم.
یکدفعه موهای روی بدنم سیخ شدن.
خیره ی نگاهش شدم،هر چقدر به مغزم فشار آوردم اما هیچ چیزی به ذهنم نرسید.
مشتاقی_بفرمایید بشینید،اقا فرهاد بفرمایید(مبل کناری اش رو به فرهاد تعارف میکرد)
فرهاد کنار مشتاقی نشست،اما تا زمان سرو شام ،هم اون حواسش به من بود هم من،نگاهم به اون…
رضا و حسین ،برای غذا دادن به مرجان به اتاقش رفتن امیر علی برای چیدن میز به کمک ننه قمر رفت،مشتاقیم برای جواب دادن به تلفنش ،قدم به حیاط گذاشت.
زیر نگاه های مستقیم فرهاد معذب بودم،انگار اون پلیس بودو من مجرم،از جام بلند شدموخواستم پیش بچها برم که…
_کجا؟
نگاه کوتاهی بهش انداختم.
_پیش بچها!
_میری اتاق مرجان؟
بابی حوصلگی گفتم:
_فضولش؟
از جاش بلند شد…
_هنوز یادت نیومده؟
_چیو باید یادم بیاد؟
نگاهی به دورو برم انداختو ،یکدفعه یغمو چسبیدو به دیوار پشت سرم کوبیدم،شوک زده نگاهش کردم.
از بین دندونای کلید شدش غرید…
_مسبب تمام بدبختیامون تویی،توی بی شرف،توی بی غیرت…
از حرفاش هیچی نمییفهمیدم،هر کار کردم دستشو از یغه ام بازکنم نتونستم.
_دستتو بنداز باو،حرف دهنتو بفهم!
_مرجانو یادت نمیاد؟نه؟دختریو که بانامردی زن کردیو یادت نمیادعلت بهم ریختگیه ی حالش فقط و فقط تویی.

این چی میگفت؟مرجان؟من که تابه حال ندیده بودمش،مسخ شده نگاهش کردم…
از دیوار جدام کردو دوباره کوبیدم به دیوار.
_هربار خواستم باماشین زیرت بگیرم پدرم نزااشت،چون تو پسر بهترین دوستش بودی،اما برامن اندازه ی ارزنی ارزش نداری،هنوز نفهمیدید اون دختر ،بچه ی کدومتونه؟
سوالی نگاهش کردم.
خنده ی تمسخر آمیزی کردو گفت:
_فکر میکردم آزمایش دی ان ای که انجام بدید،متوجه میشید بچه،مال توعه!و تشت رسوایید از بام پایین میفته اما حیف،حیـــف که فکر نمیکردم،تمام دوستاتم ،مورد دار باشن.
هرآن منتظر سکته بودم،مرجان؟دریا!
من؟!
چرا هیچی یادم نمیاد؟
فرهاد یغه ام رو ول کردو به صورت نمایشی گوشه ی پیراهنمو تکوند…
_مشتاقی خبر نداره،دخترت زنده است،اصلا خبر نداره،کسی که نوه اش رو بدبخت کرد تویی.
مردمک تو چشمم مدام تکون میخورد،تو ذهنم پراز سوال بود،صورتم داغ کرده بودو دستام یخ بسته بود.
فرهاد باحال خرابم ولم کردو به اتاق مرجان رفت.
احساس میکردم،خونه دور سرم میچرخه،دستمو به مبل گرفتمو همونجا روی زمین نشستم،من چکار کرده بودم؟چرا انقدر مبهمه؟!
واااای خدا کمکم کن…
به سختی از جام بلند شدم،به اتاق مرجان رفتم،مرجان بغ کرده روی تخت نشسته بودو،رضا باآرامش بهش غذا میداد،فرهاد کنار دریا،پشت به در نشسته و حسینم کنار پنجره ایستاده بود.
بابستن درب،نگاه همه بهم جلب شد،دریا عقب کشید،فرهاد خشمگین نگاهم میکرد،چشم در چشم مرجان دوختم،لرزشش رو احساس میکردم،عرق روی پیشونیش رو میدیدم اما،میخواستم مطمئن بشم…
داد زدم:
_برید بیرون
حسین و رضا باتعجب نگاهم میکردن.
رضا_چته میلاد چرا داد میزنی.
چشمامو روهم گذاشتم تا کمی آرامشمو به دست بیارم،باصدایی که سعی میکردم بالا نره غـــریدم…

_بــــرید بیرون.
حسین یکدفعه تکونی خوردو گفت:
_باشه باو،رضا پاشو بریم،فعلا سگ شده.
رضا_موشم نیست چه برسه به سگ!
از اتاق بیرون رفتن حالا فقط من بودمو،فرهادو مرجان،صندلی ای از گوشه ی اتاق آوردمو روبه روشون نشستم.
مرجان تو بغل فرهاد مچاله شده بود،فرهاد از عصبانیت سرخ شده بود.
_همه چیزو برام بگو،من هیچی یادم نمیاد،من اصلا تابه حال این دخترو ندیدم،چه طور میشه که ازش بچه ام داشته باشم؟!
مرجان یکهو از بغل فرهاد بیرون اومدو ،سوالی نگاهش کرد.
نگاهی به مرجان انداختمو گفتم:
_منو یادتون میاد؟
زد زیر گریه،فرهاد هرکاری میکرد نمیتونست آرومش کنه،باخشم نگاهم کردو گفت:
_دست از سرش بردار هرچیزی که بخوای بشنویو بهت میگم،از اتاق برو بیرون.
نگاه ترحم انگیزی به مرجان انداختم ،سمت در رفتم،تا درو باز کردم ،رضا و حسین،افتادن تو بغلم…
بااخم نگاهشون کردم،اما نگاه اونا پراز سوال بود،از بینشون رد شدمو،به سمت حیاط رفتمذاحتیاج به هوای تازه داشتم،مغزم بدجور داغ کرده بود،مشتاقی رو بین دخترا دیدم،همچنان باتلفن صحبت میکرد،روی ایون یه دست میز و صندلی فلزی گذاشته بودن،رفتمو روی صندلیه سرد نشستم.
پووووف،از کجا معلوم که راست بگه؟
شاید بخوان دختررو بهم بندازن!
نه اگه اینجوری بود،پس دریا چی؟
حتما برای آزمایش دی ان ای اقدام میکنم.

بالاخره تلفن مشتاقی تمام شداز پلها بالا اومد،متوجه حضور من نشد،وارد خونه شد…
سرمو روی میز گذاشتم،فکر کردمو فکر کردم،اگه این حقیقت داشته باشه!
اگه فرهاد به مشتاقی بگه؟
از تصور چوبه ی دار به خودم لرزیدم…
باکشیده شدن صندلی روی موزاییکها،از جام پریدم.
نگاهی به فرهاد انداخ

تم،که پوزخندش بدجور بهم دهن کجی میکرد….
فرهاد_ترسیدی؟
فقط نگاهش کردم.
نشست…
_من باید چیو بدونم ،اصلا از کجا معلوم تو داری راست میگی؟
_هـــه،خب آزمایش دی ان ای بده!
سرمو تکون دادمو گفتم:
_اونم انجام میدم،فقط بگو چراتو از همه چی خبر داری اما من،هیچی به خاطر ندام!؟
_نمیدونم،باید از خودت بپرسی!
_اصلا این اتفاق کجا و کی افتاده؟
_دوسال پیش،خونه ی محبی!یادت میاد؟
کنجکاوانه گفتم:
_محبی؟دکتر محبی؟
_آره.
دوسال پیش،تولد ،دختر محبی،برای محبی،نقشه ساختمون پزشکیشو کشیده بودم،اونم برای تشکر ازم،برای مهمونیه دخترش دعوتم کرده بود…
سرتلفنی که بامامان داشتم،حالم داغون بود،میز مشروبو دیدمو،برای تسکین،ذهن مشغولم ،پک اولو بالا دادم،حس خوبی بود،پک بعدیم زدموبعدش….دیگه یادم نمیومد.
فرهاد باپا زیر میز کوبید،حواسمو بهش دادم.
_یادت اومد؟!
_من چجور بامرجان….
_هـــه، از گفتن بقیه اش خجالت میکشی؟
_توام تو اون مهمونی بودی؟
پوزخندی زدو گفت:
_فکر میکنی اگه اون شب اون جا بودم،میزاشتم همچین اتفاقی بیفته؟
_پس تو از کجا؟

_بعد از مهمونی،مرجان غیب شد،همه جا دنبالش گشتیم،حتی سرد خونهارو گشتیم،اما نبود که نبود(توخودش رفت)تواون یکسال پیرشدم،(سرشو بالاگرفتو نگاهم کرد)هرچی به ذهنم فشار میوردم دلیل فرارشو بفهمم اما به بمبست میرسیدم،مرجان دختر ساده ای بود،دوست زیادی نداشت،از مشتاقی حساب میبرد سرهمین پا،کج نمیزاشت،بیشتر شهرای اطرافو گشتم،نگرانش بودیم،تااین که بعداز نه ماه پیداش کردیم،مشتاقی به تمام بیمارستانا سپرده بود،اگر دختری با مشخصات مرجان بهشون مراجعه کرد ،حتما بهمون خبر بدن…
کمر مشتاقی شکست،وقتی مرجانو بچه به بغل دید…
(پیشونیم عرق کرده بود،احساس میکردم،دارم تو آتیش میسوزم)
_همون موقع بچه رو به پدرم داد تا نیستو نابودش کنه،دخترت تا چهار ماهگیش مهمون خونه ی مابود،مشتاقی بهم سپرد،مسبب این کارو پیدا کنم،میخواستم بفهمم مرجان این نه ماه رو کجا گذرونده این که تو این نه ماه چه به روزش اومده ،مخمو مثل موریانه میخورد،از پرستار،درمورد کسی که مرجانو بیمارستان آورده بود پرسیدم.
بهم گفتن،یه کولی ،اونو اورده و بعد از دیدن ما،فلنگو بسته،باهزار زور و زحمت پیداش کردم…
تو پارک فالگیری میکرد،تهدیدش کردم اگه راستشو نگه تحویل پلیس میدمش،اول جیغ و داد کرد که مگه خلاف شر کردم،بهش جا ومکان دادمو این حرفا ،اما تاشماره پلیسو گرفتم نرم شدو گفت
زیر بارون پیداش کرده سگ لرزه میزده،اوردش خونشون،میگفت از سر دلسوزی بوده،اما ،هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره،یکم پول کف دستش گذاشتمو اون مثل بلبل حقیقتو بهم گفت،اولش به خاطر این که،ازش سودی ببره میبرش خونه،اما چون مرجان حرف نمیزده و فقط به یه جا خیره میشده ازش میترسه،فکر میکرده ،جنی شده باشه،بعداز چند وقت متوجه میشه مرجان بارداره،دیده این که براش هیچ سودی نداشته،پیش خودش میگه،دختره ام که دیوونس،به محض به دنیا اومدن بچه ،بچه رو میفروشم….
اما دید که مرجان بیکسو کار نیست،حسابی از خجالت خودشو شوهرش دراومدم…
،فرارش بعداز اون شب کذایی بود، سراغ دختر محبی رفتم،آخه اون تولد دعوتش کرده بود،اولش طفره رفت،اما باشنیدن پیدا شدن مرجانو واینکه بچه هم داره همه چیو گفت…

از چیزایی که میشنیدم ،خون توی رگام منجمد شده بود
(چشماش کاسه ی خون شده بود،دستشو جوری مشت کرده بود که رگ های دستش بیرون زده بود،هر ان ممکن بود مشتش تو صورتم فرود بیاد)
فردای اون شب،مرجانو لخت تو اتاق خواب میبینه که داره به خودش میلرزیده،دختر محبیم خیلی ترسیده بوده،سعی میکنه آرومش کنه،مرجان مشخصات کسی رو که بهش تجاوز کرده رو بهش میده،اما ازش میخواد به کسی نگه،مرجان میدونست ،مشتاقی چقدر سراین مسائل حساسه،فرارو به قرار ترجیح میده به مهساهم چیزی از فرارش نمیگه،پیدا کردنت،فقط یه روز وقتمو گرفت،(دندوناشو بهم سابید)یه قمه از دوستم گرفتمو،خواستم بیام گردنتپ بزنم،اما حیف که بابام فهمید،جون مرجان قسم داد،کاری به کارت نداشته باشم،تا اسم و فامیلیتو گفتم بابام شناختت،هـــه،خیلی سرشناسید،بابام برای اولین بار حرف مشتاقی رو گوش نداد و دخترتو نگهداشت،قصدش بود بزرگش کنه،اما دیدم داره خیلی بهت خوش میگذره مثل سایه دنبالت بودم،یه روز که پدرم خونه نبود،دخترتو برداشتمو گذاشتم جلو خونت،اما اون جوری که پیشبینی کرده بودم نشد….
(عذاب وجدان تمام وجودمو در بر گرفته بود،هیچ وقت ناخواسته دست به هیچ دختری نزده بودم،همیشه خواستن،دوطرفه بود،اما حالا بااین بی غیرتی چکار کنم،دستی به صورتم کشیدم،بغض کرده بودم،ناراحت مرجان بودم،چجور تونستم اون کارو کنم؟واااای خدا.)

رضا”

_حسین،فاتحه میلادو بخون.
حسین آرنجشو به زانوش تکیه داده بودو شــــدید تو فکر بود.
به شونه اش زدم…
_هوووی حسین!

گیج نگاهم کردو گفت:
_چته؟چقدر حرف میزنی؟
_میلادو چکار کنیم؟
_رضا واقعا الان اصلا موقع شوخی کردن نیست!
_مگه من شوخی کردم؟
_

خب باشه ،تو الان کاملا جدی هستی،بیخیال شو!
_میگم با میلاد چکار کنیم؟نکنه ازش شکایت کنن!
_اگه به شکایت بود که الان ازش شکایت شده بود.
_این فرهاده ،نزنش؟
_بزار بزنش،حقشه!
_حقشه؟!یکی این حرفو میزنه که خودش تاحالا این کارو نکرده باشه.
برو بابایی بهم گرفتو صورتشو بادستاش پوشوند.
امیر بالبای خندون بهمون نزدیک شد،همچین بازوق دستاشو بهم کوبید که حسین یکدفعه تکونی خورد…
امیر علی_بیاید بچها ببینید چه سفره ای چیدم!
حسین_نــــوچ،این چه وضعشه،زهلم ریخت!
_یه اهمی یه اوهومی،نمیگی بترسه بچشو بندازه!؟
حسین بدجور نگاهم کرد،منم لبخند ملیحی تحویلش دادمو ،چشمامو پشت سرهم باز و بسته کردم….
امیر علی نگاهش بین من و حسین در گردش بود.
امیر علی_بچها چتونه چرا دمقید؟میلاد کو؟
حسین_مفصله!
نفس عمیقی کشیدو از جاش بلند شد…
حسین_بلند شید،بنده خدا زحمت کشیده ،زشته!
_کی زشته؟

نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت،وسمت سالن غذا خوری رفت.
امیر علی_این چش بود؟
_این،به درخت میگن!
_خف باو.
_امیرعلی،یکی از آپشن هامو بهت گفته بودم؟!
متعجب نگاه کردو گفت:
_نه ،مگه توام آپشن داری؟
_اره،آبشش هام آپشنم،براهمین هیچ وقت خفه نمیشم…
بادهن باز نگاهم میکرد،منم یه خنده تمسخر آمیزی کردمو از کنارش ردشدم…
اووووف،جووونز عجب میز غذایی،همهچی بود….
لبخند از روی لبم،محو نمیشد،خیره به غذا، روی صندلی نشستم…
ننه قمر_پس میلادو فرهاد کجان؟
حسین_الان میرم صداشون میکنم.
بیخیال صداهای دورو برم شدمو ،تمام ذهنموروی غذاها قفل کردم،مرغ کنتاکی وسط میز بدجور بهم چشمک میزد،پدر سگ.
مشتاقی_رضا جون شما شروع کن،بسم الـ..
خواستم سمت مرغ حمله کنم،که امیرعلی از پشت سر گرفتم…
امیرعلی_نه شما اول بفرمایید.
مشتاقی خنده کردو ،اون قسمت مرغ که بهم چشمک میزدو کند.
غم چهرمو گرفت،آخه چرا با احساساتم بازی میکنه؟!
میخواد رون دوست داشتنیمو بخوره!؟
انشاالله گره گره بره پایین…
اما باکاری کرد،بدجور خودشو تو دلم جا کرد،تیکه ای که کنده بودو تو بشقابم گذاشت…
مشتاقی_بخور پسرم،بخور.
امونش ندادمو،تو دستم گرفتمو شروع کردم به گاز زدن…

امیر علی به شونه ام کوبیدو گفت:
_چه خبرته؟یکم آرومتر!مال خودته.
بادهن پر جوابشودادم:
_سرت تو کارخودت باشه!
ننه قمر_بیاید بشینید پسرا غذا سرد شد.
پشت سرمو نگاه کردم،میلاد باقیافه ی داغون،فرهاد با چشمایی سرخو دیدم،حسینم که کلا تو فکر بود،خب دیگه فکر کردن نداره،غلطی بوده که کرده،میلاد اگه توحال عادیش بودکه همچین گهی نمیخورد!
همشون نشستن،میلادم روبه رومن نشست،بادیدن قیافش کالا اشتهام کور شد.
ننه قمر ظرف میلادو از جلوش برداشتو براش غذا ریخت،مشتاقیم همچین پـــسرم پسرم میکرد،انگار خودش میلادو زاییده بود والا!
هنوز نمیدونه،نوشو همین میلاد بی سیرت کرده!
حسین_ننه قمر ،دستت مرسی خیلی خشمزه شده.
ننه قمر_جون بخوری ،بشقابتو بده برات بکشم.
امیرعلی_ننه قمر برام من بکش.
بشقابشو سمت ننه قمر گرفت.
ننه قمر_بده ننه جون،بده تابرات بکشم.
بشقابو از دستش گرفتو ،براش غذا ریخت.
بیخیالشون شدمو،سرمو باغذام گرم کردم…

امیر”

_ببین عادله،حالاباید تصمیم آخرتو بگیری.
_امیر تو چی میگی؟از چه تصمیمی حرف میزنی؟من فقط میخوام طلاق بگیرم.
_باطلاق چیزی درست میشه؟
_مگه بابودنم درست شد؟
_عادله بیشتر فکر کن.
_امیر خواهش میکنم،تمومش کن،من قصد برگشت به اون زندگیه لعنتی رو ندارم..

_باید رودررو باهات صحبت کنم.
_میخوای بیای شهرستان؟
_آره،راستی آرش از دست رفیقام فرار کرده.
_وااااای،امیر ،چرا ولش کردن؟اون الان میاد سراغ من.
_نگران نباش ،هیچکاری نمیتونه کنه.
_امیر من تنهام،مامان بابا،رفتن روستا.
_عادله نگران نباش اون کاری بهت نداره.
_من اونو میشناسم،فهمیده تو سپردیش دست دوستات،برای تلافی میاد سراغم.
_من خیرشو میخواستم!
_اما اون فکر میکنه،خواستی ،تلافی کنی.
_اخه تلافیه چیو کنم؟
_جواب رد من به تو…
ســـکوت شد…
اما خدا خودش شاهد بود،فقط خواستم زندگیشو جمعوجور کنم…
_امیر هستی؟
_آره خواستم،نجاتتون بدم ،قصدم فقط همین بود…
(باصدای آرومی جوابمو داد)
_میدونم.
_خداحافظ
_نه ،نه قطع نکن،من میترسم،اگه یه موقع بیاد سراغم،اون الان حال درستو حسابی نداره.
_خب برو خونه ی دوستات!
_هیچکس قبولم نمیکنه،مجبورم تو خونه ی بابا بمونم.
_خب درهارو قفل کن،اگر اومد سراغت پلیسو خبرکن.
_کاشک اینجا بودی…
_بودنم اونجا وضعو خرابتر میکنه.
_هـــه خداحافظ.
گوشیو قطع کرد،دستی به چشمام کشیدم،چقدر ذهنم خسته بود،احساس میکردم،بمبی درون سرم درحال انفجاره،دست به زانو گرفتمو بلند شدم،سری به دریا زدم،تو اتاق خوابش ،درحال بازی باعروسکاش بود،کنارش نشستمو دست کوچولوشو بوسیدم،جای اشکاش روی صورتش مونده بود،دیگه بزرگ شده بود،تقریبا یکسالش میشد،جدیدا میتونست باکمک از دیوار بلندبشه و چند قدمی راه بره…
_ببخشید که دادزدم ،دست خودم نبود.
بدون توجه به من مشغول بازی بود….

کاشک بچه بودم!

حسین”

پشت فرمون بودم،نگاهم به جلو بود اما فکرم،یه جای دیگه،به آینده ی غم انگیزمون فکر میکردم،به زندگی بدون میلاد و دریا فکر کردم،قراره چه به روزمون بیاد؟!
نگران میلادم،نکنه سرش بالای دار بره؟
نــــه،از تصورش هم جون میدم….
رفیق شفیقم،رفیقی که از نوجوونی میشناسمش،حالا….
_حسین بپــــا!
بافریاد رضا به خودم اومدم…
به لاین مخالف اومده بودم،ماشینا،پشت سرهم از روبه رو میومدن،باهزار جون کندن ماشینو کنترل کردمو به لاین مخالف برگشتم.
امیر علی پوفی کشیدو گفت:
_خدابهمون رحم کــرد.
رضا_توکه نمیتونی پشت رل بشینی ،غلط کردی میگی(ادامو گرفت)من میرونم!
_ممکنه براهمه پیش بیاد!
رضا_واقعا قانع شدم.
میلاد_بچها بیخیال،اصلا حوصله ی جروبحثتونو ندارم.
امیرعلی_راستی چتون شده بود خونه ی ننه قمر!
رضانگاه شیطونی به میلاد انداختو گفت:
_داداشمون کاری کرده کارستون!
امیرعلی_ها؟میلادو منظورته!
_بچها بس کنین،رضا توام خفه،میلادخودش بخواد میگه.
رضا_باشه باو،حالا انگارچی گفتم!
تارسیدن به خونه هیچکس صحبتی نکرد.

میلاد”

کنار دریاخوابیدم کنار دخترم،دختری که بانامردیه من وارد این دنیاشد،داغـــــونم،عذاب وجدان ثانیه ای ولم نمیکنه،کاشک اون شب زیاده روی نمیکردم،کاشک مرجان تو اون مهمونی نبود ،کاشک…
نگاهی به ساعت انداختم،چهارصبح بود،اما من هنوز بیدار بودم،نمیدونم چرا انقدر مظلومیت این دختر درگیرم کرده ، رابطه های زیادی داشتم،اما همشون دوطرفه بوده،اما مرجان،ازگذشتش معلوم ،درست و پاک زندگی کرده،اما یه آدمی مثل من اونو…

فقط ثانیه ای ،خودمو جای مشتاقی گذاشتمو،دریارو جای مرجان،به خداقسم که آتیش تمام وجودمو دربر گرفت،از خودم متنفر شدم،تابه این حال انقدر ازدست خودم کفری نشده بودم،فضای اتاق خفقان آوره،از عصبانیت میخواستم از جلدخودم بیرون بزنم،تمایل زیادی به فریاد کشیدن داشتم، سرمو بادستام فشار دادموو،از درون فریاد کشیدم.
من مرجانو کشتم،کشتن که فقط به جون گرفتن نیست!من وجودشو،شخصیتشو،روحشو کشتم…
به مشتاقی حق میدم که زنده ام نزاره….

حسین”

مدام این دست اون دست میشم،خوابم نمیبره
فکرم پیش میلاده،به عذاب وجدانی که داره،به زندگی که دیگه روی خوشی بهش نشون نمیده…
منم همین حسو داشتم،زمانی که باپریچهر…
بعداز اون شب دیگه،مثل سابق نبودم،عذاب داشتم،بارها به خودم گفتم،اونم میخواست،اونم لذت برد،اما میدونستم ،اون از سرعشق باهام خوابید اما من،چی،منم به اندازه ی اون میخواستمش؟!
جوابش ،مثل روز برام روشن بود،نــــه.
اون شب تمام وجودمو،شهــوت گرفته بودو زیبایی پریچهر حریصم کرد.
وقتی استفادمو بردم،وقتی تمامو کامل،طعم،لذتو چشیدم،بیخیالش شدمو،دنبال یکی دیگه رفتم.
کارم حیوانی بود…
اما حالا ،پشیمونم،از گذشتم فراریم،وقتی امروز پریچهرو دیدم،خدا میدونه ،چقدر در دل آرزو کردم،کاشـــــک،الان همسرم بود،مال خودم بود،تامیتونستم،درآغوشش بگیرمو،صورت زیباشو قرق بوسه کنم،اما حــــیف،که دیگه ازم متنفره و قرار مال یکی دیگه بشه…

رضا”

از جام بلندشدمو،کشوقوصی به بدنم دادم،عجب خوابی رفتما!
خداروشکر امروز جمعه بودو،تعطیـــل.
حسین هنوز خواب بود،خواستم اذیتش کنم،اما دلم نیومد،چند باری که دیشب بیدار شدم،دیدم هنوز چشماش بازه،حتما نگران میلاده!
باحسینو میلاد تویه محل زندگی میکردیم،خانوادهامون خیلی نزدیک بودن،اون موقع ها که کوچیکتر بودیم هروقت باحسین دعوام میشد،میلاد پشتشو میگرفت،منم بچگیام ریزه میزه بودمو کتک خورم ملس…
خیلی شاکی میشدم،زورمم به میلاد نمیرسید،به جاش حسینو اذیت میکردم،یه بار یادمه توراه مدرسه،جلوی حسینو گرفتموشوخی شوخی کتک مفصلی بهش زدم،هنوزم که هنوزه ،یادشه!
دلم صدا داد،به نظر گشنه میومد،نوازشش کردمو بهش گفتم:
_عشقم الان میریم یه تخم مرغ ،دبـــش میزنیم…
نگاهی تو آشپزخونه انداختم،کسی نبود،تو پذیراییم کسی نبود،همه خواب بودن،حوصله ی دستشویی رفتنم نداشتم.
یکی از پاهامو یکم بالا آوردمو،باد معده رو خالی کردم..
_آخــــــیش ،چه کیفی داد!
_چه غلطی میکنی؟
باشتاب برگشتمو ،بایه لبخند ملیح میلاد نگاه کردم..
این چرا انقدر چشاش ورم داشت؟!
_یادته اون شب تو خواب ،من همین کارو کردم آبرومو بردی؟حالا تو به چشمای باز،بااین که چند قدم اونطرف ترت دستشوییه این کارو انجام دادی،آبروتو میبرم ،رضا…
داشت سمت اتاق بچها میرفت ،که دستشو گرفتم.
_این تن بمیره این دفعه رو بیخیال شو.
چند ضربه آروم پشت بندش به صورتم زدم.
میلاد،خنده ی شیطونی کردو گفت:
_نه دیگه،این تن بازم بمیره ،من به همه میگم،بچـــ…
سریع دستمو جلوی دهنش گرفتمو گفتم:
_داداش آبرومونو نبر دیگه!
از شانس گوه من،امیر علی باصورتی خواب آلود از اتاقش بیرون اومد.
امیر علی_چتونه؟چرا داد میزنید؟

تامیلاد خواست حرف بزنه ،سریع جلوی دهنشو گرفتمو بردمش تو اتاق دریا…
میلاد به سختی دستمو از رودهنش برداشتو گفت:
_چه غلطی میکنی؟دستای نشستتو،میزاری رودهنم!
_میلاد

جوون،این تن بمیره ،به بچها نگیا!
نگاهی بهم انداختو،رفت پیش دریا…
میلاد_باشه.
صورتش توهم رفت،خیلی ناراحت بود،قدمی سمتش برداشتمو گفتم:
_حرفای دیشب فرهاد حقیقت داشت؟
_احتمالا آره.
نگاهی به دریای غرق درخواب انداختم…
_میخوای چکار کنی؟
چند ثانیه ای سکوت حکم فرما شد.
میلاد بعد از یه نفس عمیق،گفت:
_میرم همچیو به مشتاقی میگمو خودمو از این عذاب راحت میکنم.
بادودستم شونهاشو گرفتمو سمت خودم برش گردوندم…
_میخوای چه غلطی کنی؟
چشم از دریا گرفتو،خیره نگاهم کرد…
_رضا،نمیدونی چه غذابی باچه وسعتی روی شونهام،سنگینی میکنه،توی این یه شب پیر شدم،توانشو ندارم،حتی یه روز دیگه تحملش کنم…
_اصلا معلومه چی میگی؟مست نیستی؟اگه به مشتاقی بگی،یه کاری میکنه دارت بزنن.
چشماش حاله ای از اشک رو گرفته بود…
_میدونم..
_میدونیو میخوای این کارو انجام بدی؟
سرشو پایین انداخت،وضعیتش خیلی اسفناک
شده بود.
_پس دریا؟!
_شما ازش خوب مراقبت کنین…
_میلاد،کارت عاقلانه نیست.
_رضا،ذهنم کار نمیکنه،دستور هیچ کاریو بهم نمیده،انگار تو فضا معلقم…
_میلاد چراانقدر برات مهمه،توکه رابطه زیاد داشتی!؟این چرا انقدر ذهنتو درگیر کرده؟ازاینم مثل بقیه بگذر!
_نمیتونم،ازش بگذرم،نمیدونم چراانقدر برام مهم شده،نمیدونم،نمیدونم….
بادستاش،سرشو گرفته بود…
_رضا برو بیرون میخوام تنها باشم.
باناراحتی نگاهش کردمو از اتاق بیرون زدم

میلاد”

اشکی که از روی گونه ام سرمیخوردو ،پاک کردم…
از دیشب روی شهامتم کار کردم،که نلغزم،سرنخورمو،جلوی مشتاقی محکم بایستمو،اعتراف کنم…
از فکر کردن بهش هم،قلبم یخ میکردو ثانیه ای نمیتپید.
وااای خدایا،چــــرا انقدر برام مهم شده؟
دریارو بوسیدم،باید الان که گرمم به جنگ برم،اگر سرد بشم،دستوپام میلرزه و سقوط میکنم…
از اتاق زدم،بیرون نگاهی توی آیینه قدیه ی جلوی درانداختم،زیرچشام گود رفته بودو،کمی چهره ام به سفیدی گشته بود،یعنی از پسش برمیام؟!
یادمه یه بار تو تلوزیون شنیده بودم،از هرکاری که واهمه داری،قبل از انجامش،قلبتو پراز یاد خدا کن،اما این کارو باید چجوری انجام بدم؟
اولین باره که انقدر محتاج خدام،از هیچ کس یاد نگرفتم،چجوری باخدا حرف بزنم،اما امروز میخوام باهات حرف بزنم خدا،تنــهام خدا،اشتباه کردم خدا،اما من مقصر نبودم،کسی نبود راه درستو غلطو نشونم بده،دخـــترای زیادیو بدبخت کردم،اما از سر خوشی نبوده،فقط میخواستم،نبود کسایی رو که به این دنیا دعوتم کردنو بعد منو بایه دنیا سوال ول کردنو فراموش کنم…
راهم غلط بود،اشتباه عمل کردم،اما تو خدایی،صبوری،عادلی،بخشنده ای،از تمام گناهان من بگذر…
اشک صورتمو خیس،کرده بود.برای اولین بار تو زندگیم میترسیدم.
ازخونه بیرون زدمو سمت خونه ی مشتاقی رفتم.

حسین”

باچشمایی تنگ شده،صفحه ی گوشیمو نگاه کردم،پیامی از طرف،پریچهر داشتم.

سعی میکردم،چشمای خواب آلودمو باز کنم،اما به خاطر بیخوابی های دیشبم،خیلی خسته بودم

(وقت زیادی ندارم،چند روز دیگه عقدمه،باید زودتر اقدام کنم،پس چی شد؟)
پوفی کردمو پتو رواز روم کنار زدمو نشستم.
براش نوبت گرفته بودم،پیش بهترین دکتر،اما نمیخواستم این کورسوی امیدو از بین ببرم،میخواستمش،پریچهرو باتمام وجود میخواستم،گذشته رو براش جبران میکنم.
از جام بلند شدمو شمارشو گرفتم،هرچی زنگ خورد جواب نداد،دوباره گرفتم،سه بار دیگه گرفتم اما جواب نداد.
اما بیخیالش نشدم،گوشی رو روی میز گذاشتمو به سرویس بهداشتی رفتم.
چند بار مشتمو پراز آب کردمو به صورتم پاشیدم ،خنکیش حالمو خوب میکرد…
چند ضربه ی محکم به در دستشویی خوردو بعد رضا باهول درو باز کردو گفت:
_وااااای بدبخت شدیم،میلاد رفت!
از سروصورتم اب میچکید همونجوری بیرون اومدمو گفتم:
_میلاد کجا رفت؟
باچشمایی گشاد شده و حالت ترسیده گفت:
_صبح میگفت،میخواد همه چیزو به مشتاقی بگه!
_ها؟!چه غلطی کنه؟
احساس میکردم گوشام داغ کرده،رضا رو از جلوم کنار دادمو،سمت کمدم رفتمو ،یه دست لباس بیرون آوردمو سریع پوشیدم..
رضا_کجا میخوای بری؟!
_میرم جلوی اون احمقو بگیرم.

منتظر جواب رضا نشدمو سریع از خونه بیرون زدم،خدا میدونه ماشینو باچه سرعتی میروندم،خدا خدا میکردم هنوز به خونه ی مشتاقی نرسیده باشه،از زور استرس و عصبانیت زیر چشمم،نبض گرفته بود،خدایا خودت بهمون رحم کن…

میلاد”

جلوی خونه ی مشتاقیم،اما پاهام سسته،لمسه،نمیتونم قدمی به جلو بردارم،انگار وزنه به پاهام وصل کردن،باهزار زور و زحمت خودمو جلوی آیفون میرسونمو زنگ میزنم،بدون وقفه ای،تـــیک،و بعدش وارد خونه میشم،دیگه این باغ پراز دارو درخت زیبایی برام نداره،این حوز پراز آب جذابیتی نداره،ننه قمرو میبینم که بالای پلها ایستاده و بالبخند نگاهم میکنم،یعنی بعد از حرفایی که قراره بزنم،بازم بهم لبخند میزنه؟
ننه قمر_سلام پسرم،وااای(سیلی به صورتش زد)خدا مرگم بده،چرا اینجوری شدی؟
احساس میکنم روی هوا راه میرم ،دستمو به نردها میگیرمو به سختی بالا م

یرم،لبخندی به ننه قمر میزنم…
_سلام،بااقای مشتاقی کار دارم!
زیر بازمو میگیره و کمکم میکنه به داخل بیام…
_بیا پسرم،انگار حالت جا نیست! بیا بریم مشتاقی تو اتاق مرجانه.
_میشه برم پیششون؟!
_آره ،البته!
سمت اتاق مرجان میرم.
درب اتاقو باز میکنم،مشتاقی درحال لقمه گذاشتم دهن،مرجانه،بادیدنم شکه میشه،اما نگاه مرجان پر از ترسه….
چه به روزت آوردم مرجان!

زانوهام میلرزه،دست ننه قمرو از بازوم جدا میکنمو،به داخل اتاق قدم برمیدارم،مرجان جیغ میزنه،خودشو میزنه مشتاقی میخوام آرومش کنه،نمیتونه!
سمت مرجام میرم جلوش زانو میزنم،سجده میکنمو بی مهاباد اشک میریزم،خدایا میترسم،از مردن میترسم،از جهنمت میترسم….
صدایی نمیاد،فقط صدای گریهام تواتاق میپیچه…
مشتاقی_میلاد؟!
دستشو روشونه ام گذاشته و قصد بلند کردنمو داره
باصدای دورگه ام که به خاطر گرفتگیه گلومه میگم:
_نه بزارید ،حرف بزنم،بزارید،صورتتونو نبینمو اشک بریزم،بزار اعتراف کنم
مشتاقی فشاری به بازوم آوردو گفت:
_نیازی که به اعتراف نیست…
شوک زده بلند میشمو خیره نگاهش میکنم،چشمم صورت خنثاش رو رسد ،میکنه …
حالت صورتش قابل خوندن نیست…
نمیدونم بپرسم یا نه،اما میپرسم.
_شمامیدونستید؟!
آبروهاش گره شد،رگ گردنش برآمده!
_خیلی وقت نیست که میدونم.
نگاه به مرجان انداختم،بالشتش رادر آغوش گرفته بودو ،به من خیره شده بود،هرچند ثانیه ی یک بار،اشکی از چشماش میچکید…
از جام بلند شدم،باپشت دست،به دماغم کشیدم.
_چجوری…
_چند ماهیه ی میدونم،میدونم اسم دخترتو دریا گذاشتی(یکدفعه برگشتو مشتی به صورتم کوبید)
میخواستم ،بکشمت،همون شبی که فهمیدم،شبی که دخترتو تو بغلت دیدم….
دستی به لبم کشیدم،خون روی انگشتمو با پیراهنم تمیز کردم.
جلوم نشست…
میدونی چی نجاتت داد؟!
سوالی نگاهش کردم…
_فامیلیت و اسم پدرت!

مشتاقی_خیلی دنبالت گشتم،تهرانو زیرو رو کردم،بالاخره پیدات کردم،چندماه پیش،تمام کارای شکایتو پیش برده بودم،اما یه چیز، کارو خراب کـــرد(بافریاد بلندی که زد لرزی به بدنم رفت)نخواستم آبرو پدرتو ببرم،نخواستم تا چوبه ی دار بکشونمت،فقط و فقط به خاطر دینی بود که به پدرت داشتم…
(دینی که به پدرم داشت؟!)
زندگیتو مدیون پدرتی،الان که ایرانه فقط به خاطر توئه!
(مرجانو نشونه گرفت و فریاد زد)
این دخترو به یاد نمیاری؟!
(نگاهی به مرجان انداختم…
منظـــورش چی بود؟!)
دوباره نگاهی به مشتاقی انداختم،
معلومه که نباید یادت بیاد،دیدار شما فقط تو کودکی بود تو همین باغ ،زمانی که حمیدو مژگان زنده بودن…
حمید بهترین دوست پدرت بودو وبرعکس،هردو عاشق مژگان بودن،اما زمانی که پدرت فهمید حمیدم مژگانو میخواد پاپس کشیدو ،بدون وقفه با مادرت ازدواج کرد…
اشکی از پلک پیرش چکید.
_خیلی سال گذشته،اما هنوزم داغشون برام تازست و سنگین…
(باعصاش به شونه ام کوبید…)
اما مُهری که تو،روی پیشونیه این دختر گذاشتی بیشتر پیرم کرد،نوزده سال ازش مراقبت کردم،نزاشتم دست احدی بهش برسه اما تو…
پدرت برای قرار ازدواج تو مرجان اینجا اومده
(چــــــی؟ازدواج؟باکسی که بادیدنم میترسه)
_چراتعجب میکنی؟ازدواج بهتره یاچوبه ی دار؟
(جوابش مثل روز برام روشن بود،ازدواج بهتر از مردن بود،مخصوصا اگراون شخص مادر دریا بود…)
سرم پایین بود نمیخواستم لبای خندونمو ببینن،یکدفعه صدای جیغ ننه قمر و بعدش ملافه ی خونی و رگ بریده شده ی مـــرجان.
سقــــوط مشتاقی…

حسین”

چرا انقدر اینجا شلوغه؟
ماشینو کمی پایین تر پارک میکنمو ،خودمو ازبین جمعیت رد میکنم،یعنی چی شده؟
خدایا خودت کمک کن؟
نکنه بلایی سر میلاد اومده باشه….
به زور وارد خودنه شدم
ننه قمر روی ایوون نشسته بودو اشک میریختو روی پاش میکوبید،چندتا زنم دورشو گرفته بودنو میخواستن به زور اب قند بریزن تو حلقش
پله هارو دوتایکی بالارفتمو ،پیش ننه قمر نشستم ،با دیدنم محکم تر روی پاش کوبید.
_حـــــسین،مرجــــان ،خودشو کشت،واااای خدا (با مشت به سینه اش میکوبید)
حول شده بودم ،مثل بـــِرا نمیتونستم حرفی بزنم.
فقط تونستم ازش آدرس بیمارستانو بپرسم
سریع از خونه زدم بیرون،سمت بیمارستان روندم…

میلاد”

نمیتونستم اشکامو مهار کنم،چشمام پرو خالی میشد،مرجان رگشو افقی و عمودی بریده انگار که بعلاوه ای روی رگش کشیده باشه،دکترا قطع امیدن ،میگن هیچ جوره نمیشه رگشو بخیه بزنن…
واااای خدا ،خودت کمک کن
من غلط کردم
من اشتباه کردم….
خودت کمک کن…
دستی به صورتم میکشم،سمت ارژانس میرم تا حالی از مشتاقی بگیرم ،روتخت خوابیده و سرمی براش نصب کردن،چهرش بی رنگ شده و چشماش بستست….
خواستم از اورژانس بیرون بیام که صدای ناله و شیون خانواده ای نظرمو جلب کرد.
تعدادشون زیاد بود،شاید ده دوازده نفر.
زنی گریه میکردو به پاش میکوبیده و برای دختری که جلوی پایش زانوزده بود نوحه سرایی میکــرد…
مردی چند قدم اونطرف ترایستاده بودو دست به چهره گرفته بودو گریه میکرد.
خیلی کنجکاو

شدم،مگه عزیزشونو از دست داده بودن؟

مردی کنار زن اومدو میخواست آرومش کنه …
_چرا گریه میکنی؟ چرانو حه سرایی میکنی؟ هنوز که زنده استو داره نفس میکشه.
زن باگریه گفت:
_دکترا میگن سکته ی مغزیو قلبی کرده،چجور امیدی داشته باشم،واااای به مهسا چجور بگم ،چجور بگم که باباش داره میمیره؟
دختری که جلوش زانو زده بود به صدا دراومد:
_خاله غصه نخور ،انشاالله خدا رحمش میاد،توکل کن به خدا ،خــــــدا به اون امام رضایی که رفتم مریضمونو شفـــا بده….
دیگه نموندمو بقیه ی حرفاشونو نشنیدم ،همش این حرف دختر تو ذهنم تکرار میشد ،شــــفا ،امام رضا….
زیاد از خوبیای این آقا شنیده بودم ،اما تابه حال از نزدیک ندیدم.
جرقه ای تو ذهنم زده شد ،منم میرم ،منم میرم التماس ،مــــیرم مشهد…

حسین”

با دو وارد بیمارستان شدم خواستم از پذیرش درمورد مرجان بپرسم که میلادو دیدم مسخ شده،داشت سمتم میومد ،چند قدم باقی مونده رو پر کردمو…
چند بار شونشو تکون دادم،زیر لب چیزیو زمزمه میکرد..
_میلاد ،هوی مــــیلاد!
یک دفعه به خوش اومدو خیره نگاهم کرد…
_میخوام برم مشهد
_ها؟
_میرم مشهد…
کنارم زدو خواست از بیمارستان بیرون بره که جلوشو گرفتم.

_میلاد حالت خوبه؟همچین میگی میخوام برم مشهد انگار میخواد بره پارک سر محلمون!
دستشو از دستم دراوردو گفت:
_ولم کن حسین،میرم،فقط نظاره گر باش!
من ایستادمو اون رفت ،دلم نیومد بزارم تنها بره حال میزونی نداشت.
قددم تند کردمو کنارش راه رفتمو گفتم:
_منم میام ،بزار بگم یکی از بچها دوتا بلیط هواپیما برامون بگیرن.
بعدش گوشیمو از توجیبم درآوردمو زنگی به یکی از بچها زدمو دوتا بیلیط رزرو کردم.

رضا”

_چی؟ مشهد؟مسخره بازی درنیار باو!
حسین_مسخره بازی چیه؟ دارم میگم ،منتظریم ،اسم پرواز خونده بشه!
_اخه الان؟این وقت سال؟ شما که تجربهای همچین مسفرتایی رو ندارید؟!
حسین_حالا تو داری؟
یکم فکر کردم،نـــــه هیچ تجربه ای نداشتم،بیشتر مسافرتای خارجی رفتم یا کاری!
حسین_الو هستی؟
_خخخخخخ نه عزیزم من رضاشونم!
حسین_مـــسخره!حتما از حال مرجان باخبرمون کنید.
_باشه عزیزم ماه عسل خوش بگذره فقط ،با شکم تخت رفتی،خواهشا باشکم بالا اومده نیا!
_منظور؟
_قرصLD رو باخودت بردی؟ حتما بخور از بارداریای زود رس جلوگیری میکنه.
بافریادی که حسین زد،گوشیرو از گوشم کنار دادم…
حسین_رضا برگردم زنده ات نمیزارم.

_خو حالا توام،شوخی کردم!
_شوخی زیر پتوِ.
_حَــــو،این چه حرفیه؟
_فعلا شرت کم.
_خدافظی.
گوشیو روی میز پرت کردمو ،دسته سگا رو دست گرفتم ،با امیر علی ماشین بازی میکردیم…
به امیر علی نگاه کردم ،خواستم بگم شروع کن ،که دیدم ،انگشت به دهن با چشمای ورقلمبیده داره نگاهم میکنه ،دستشو از دهنش درآوردمو گفتم:
_چته؟
_اینجا چه خبره؟
گلومو صاف کردمو گفتم:
_هیچی بابای دریا میلاده
بعدش یه لبخند ملیح زدمو ،پلکامو چند بار پشت سرهم بازو بسته کردم…
امیر علی_هــــــــا؟!
دست رو گوشم گرفتم..
_چته حیـــوون چرا داد میزنی؟
_رضا؟واقعا؟(انگشت اشاره اش رو سمت دریا گرفت که با کمک از مبل سرپا ایستاده بودو با خنده براخودش دست میزد)
_اره باو،تازه ننشم ،مرجانه،راستی مرجان رگشو زده(باخونسردیه تمام گفتم)
_چـــــی؟
یکی خوابوندم تو سرشو گفتم:
_کم داد بزن سرم درد گرفت…
امیر علی یکدفعه از جاش بلند شدو گفت:
_کدوم بیمارستان رفتن؟
_وایسا این دستو باهم بازی کنیم بعد میریم!
یغمو گرفتو گفت:
_انقدر خونسرد نباش رضا ،اون دختر مادر دریاست…
دستشو از یغه ام جدا کردم
_باشه باو ،آدرسو حسین گفتن ،بپوش تا بریم.

دریا اومدو آویزونه پای امیر علی شد.
امیر علیم درمونده نگاهم کرد و گفت:
_اینو چکارش کنیم؟
_امیر کو؟زنگ بزن بهش بگو بیاد هوای دریارو داشته باشه.
_امیر که رفت شهرخودشون،گفت کار واجبی براش پیش اومده!
_اخه الان وقت مسافرته؟!
_حتما بنده خدا کار واجب داشته!
_امیرو بیخی ،لباسای دریارو بپوش ،تا ببریمش.
باچشمای گشاد شده گفت:
_ببریمش بیمارستان؟!
_ایده ی بهتری داری؟
یکم سرشو خاروندو گفت:
_خب تو بمون،پیشش من میرم بیمارستان!
_یه وقت نچایی!تو بمون پیشش.
لبخندملیحی زدو گفت:
_من برم لباساشو بپوشمو بریم.
اولین لباسی که جلو دستم اومدو پوشیدم ،یکمم موهامو درست کردمو از اتاق زدم بیرون ،امیر علیم خودش آماده شده بودو داشت لباسای دریا رو تنش میکرد…
امیر علی_ای جووون چه خشگل شدی ،چه لباسابهت میاد!
آره واقعا دامن چین چینیه آبی کاربونیش با تاپ،سفید خیلی بهش میومد ،جورابای توردارشو از تو کشوش بیرون آوردمو پاش کردم.
_دریا خانوم چه تیپی زدی!
دریاهم لبخندی زد ،که دندونای تازه نیش زده اش نمایان شد .
امیر علی موهای دریارو شونه زدو با کش بست ،دوتا نخل کوچولو روسرش سبز شد …
_امیر علی تامن برم ماشینو آتیش کنم شماهم بیاید…
امیر علی_باشه برو تا بیایم
پشت این حرفش دریا رو بغل زد ،منم ازخونه زدم بیرون.
*****
بهمون اجازه نمیدادن دریارو داخل ببریم ،سرهمین تو حیاط بیمارستان نشسته بودی

مو دنبال راه چاره میگشتیم دریا رو باخودمون ببریم داخل…
امیر علی_فکری به ذهنت نرسید؟
_نه!تو چی؟

_منم نه.
داشتم دورو اطرافو نگاه میکردم ،که یه زن باردار نظرمو جلب کرد،یه جرقه تو ذهنم زده شدو بشکنی توی هوازدم،امیر علی دریا ،همینجوری نگام کردن…
امیرعلی_پیدا کردی؟!
_آره،من برم داخلو زود میام.
امیر علی _باشه ،زود بیا..
از حراست رد شدمو ،سمت نگهداریه بیمارا رفتم ،وارد بخش شدم،یه زن همراه باچرخ دستی از تو لباس های نشسته ی بیمارارو تو چرخ دستی میریخت ،ا وارد اتاقی شد تا لباسارو بیاره ،منم یه دست لباس بیمارستانی گشـــــاد از چرخ دستیش درآوردمو فلنگو بستم

یه ویلچرم برداشتمو از بخش زدم بیرون ،امیر علیو دریا جلودر منتظر بودن ،بادیدنم باتعجب گفت:
_میخوای چکار کنی؟
_بیا حالا!
بردمشون پشت بیمارستان ،لباسارو سمتش گرفتمو گفتم:
_بپوش.
از دستم گرفتو گفت:
_اینا چین؟!
_لباسن!
لباسارو باز کردو نگاهشون کرد
_اینا که لباس زنونست!
_زود باش بپوش.
لباسارو سمتم پرت کردو گفت:

_چراخودت نمیپوشی؟!
_آخه من از تو لاغر ترم ،تو فِیست بیشتر به زن زائو میخوره!
باچشمای گشاد شده گفت:
_چـــــــی؟!من نمیپوشم.
یه لبخند بهش زدم ،که گوشه ی لبم بالا رفت
_میپوشی…
_نمیپوشم
خــــلاصه من بهش زور شدمو لباسو تنش کردم ،یه شالم سرش انداختمو گفتم:
_امیر علی آخو واوخ کن ،انگار که دردته!
باعصبانیت بانوک پا زد تو ساق پامو گفت:
_خفه شو فقط رضا ،دریارو میخوای چکار کنی؟
پامو ماساژ دادمو گفتم:
_دریارو میزارم زیر لباست دیگه!
باکلی بدبختی دریا رو زیر لباس امیر علی جاساز کردیمو ،وارد بیمارستان شدیم ،به امیر علی گفتم،سرشو پایین بگیره و شالشو رو صورتش بیاره ،خودمم از پذیرش ،سراغ مشتاقی رو گرفتم ،تو اورژانس بود…
تو بخش اورژانس بودیم ،مشتاقی روتخت
خوابیده بود ،بایه سلام اعلام وجود کردیم ،سرشو چرخوندو بادیدنمون تعجب کرد ،یکدفعه شروع کرد خندیدنو گفت:
_این چه وضعشه؟امیر علی چی زیر لباسته؟!
امیر علیم دریارو بیرون آوردو گفت:
_دالا دادانگ ،اینم ،شما و اینم دریا خانوم…
دریا هم یه لبخند زد،مشتاقی از جاش بلند شدو ،صحنه های احساسی شروع شد ،مشتاقی مثل این فیلم هندیا،اسلومویشن ،شروع کرد به دویدونو اشک ریختن،دریاهم جوری می دوید که موهاش تو هوا معلق بود،دریا گفت:
_جـــــــد مـــــادری
مشتاقیم گفت:
_نـــــتیجه ام
و بـــــــوم آخرسرم همو بغل گرفتن…
باشوکی که بهم وارد شد یه دفعه از فکرو خیال دراومدم،تشری به امیر علی دادمو گفتم:
_دفعه آخرت بود ،انگشتتو کردی تو پهلوما!
امیر علیم شروع کرد چشمو ابرو اومدن
_چرا چشاتو کجو کوله میکنی؟
_مشتاقیو ببین…
اینجارو ببین ،چه همه گرفتن بغل،مشتاقی پیشونیه دریارو بوسیدو سفت به خودش فشارش داد ،فکر کنم رِق دریارو درآورد…
مشتاقی_شبیه مرجانه!
امیر علی بالبخند گفت:
_آره خیلی…

_آقای مشتاقی از مرجان خانوم چه خبر؟
رفت تو لَک و گفت:
_تو کماست ،دکترا گفتم امیدی نیست…
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
_خدا بزرگه ،انشااالله بهتر میشن
امیر علی_حالا کجاست؟!
مشتاقی_توCCU

حسین”

همه جا شلوغه ،یه شوق خاصی تو وجود همه است،ازهمه قشر وجود داره ،کرد،عرب ،لر ،ترک….
بعد مسافت طولانی که راه رفتیم ،بلاخره رسیدیم ،چه هم همه ای چه شلوغی ای….
همه دست دعاشون روبه به آسمون بودو چشمشون به گنبد طلایی که میدرخشید.
چه زیبا بود ،چه قدر احساس آرامش میداد به قلبم ،انگار سال هاست که این حسو میشناختم….
انقدر درگیر فضای دورو اطرافم بودم که اصلا حواسم به میلادی که زانو زده بودو گریه میکرد نبود.
کنارش زانو زدم،هق هق گریه اش بلند شده بود،دستی روی شونه اش گذاشتم.
نگاهم کردو گفت:
_یعنی خوب میشه؟
چه قدر آروم شده بود،مگر چه اندازه مرجانو دوست داشت که برای زنده بودنش ،زانو میزدو اشک میریخت!

چند بار آروم پشت کمرش زدمو با لبخند جواب دادم…
_من که دلم خیلی گرمه به خوب شدنش ،بلند شو بریم زیارت….
زیر بازوشو گرفتمو بلندش کردم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x