رمان پسرخاله پارت 195

4.1
(43)

 

من گند زده بودم.
وقتی یاسین داشت تماشام میکرد امیرحسین رو
درآغوش گرفته بودم.
لبم رو زیر دندون فشردم و زیر لب باخودم زمزمه
کردم:
“لعمت به من…لعنت به من.لعنت به من که اینجوری
گند زدم ”
چقدر اشفته بودم.
آشفته و بهم ریخته…تند تند
گفتم:

یاسر…من بعدا باهات تماس میگیرم”
حتی منتطر شنیدن خداحافظیش هم نموندم.
فورا تماس رو قطع کردم و با انگشتهایی که به
وضوح لرزش داشتن شماره ی یاسین رو گرفتم.
چند تا بوق خورد اما بعد اشغال شد.
متعجب گوشی رو پایین آوردم.یعنی رد تماس داده بود

دوباره شماره اش رو گرفتم و اون اینبار خیلی زودتر
از قبل رد تماس داد.
حدسم درست بود.
فهمیده بود.
اون لحظه که تو آغوش امیرحسین بودم اون داشت
تماشام میکرد.
براش تند تند پیام فرستادم

“جواب بده یاسین…لطفا رد تماس نده.خواهش میکنم”
پیام رو ارسال کردم.چنددقیقه صبر کردم و بعد دوباره
شماره اش رو گرفتم اما بازهم رد تماس داد.
صدای بابا رو از اشپزخونه شنیدم:
-سوفی؟ کجا موندی؟ بیا چایی بخور…
جوابی ندادم و بجاش برای چندمینبار شماره ی یاسین
رو گرفتم.
چون بازهم رو تماس داد آه از نهادم بلند شد.
عصبی وار شروع به جویدن ناخن و قدم رو رفتن
کردم.
یاسین اومد پیش من اما من اونجوری گند زدم.
آخ سوفی سوفی سوفی احمق!
ببین چیکار کردی…
ببین چه جوری گند زد به همچی…

بعد از چنددقیقه بلتکلیفی باخودم،دستمو بالا آوردم اما
اینبار به جای شماره ی یاسین با یاسر تماس گرفتم.
تا تماس رو وصل کرد تند و سریع گفتم:
“الو یاسر…”
“جونم…”
” میتونی به یاسین زنگ بزنی و ازش بپرسی کجاست
و جوابشو به من بدی؟’
خیلی زود گفت:
“زنگ زدم.رو فرم نیود.گفت میره هتل شب اونجا
بخوابه صبح برگرده تهران

سوفی چیشده؟
چی بینتون پیش اومده ما یه تصور دیگه داشتیم از
اومدن یاسین و دیدن تو…داستان چیه”

نمیدونستم جواب یاسر رو بدم.
خودمم هنوز خیلی چیزارو نمیدونستم.
سردرگم بود و بهم ریخته و آشفته.احساس باخت
داشتم.
باخت توی یه بازی بزرگ!
احساس شکست…
احساس غرق شدن کشتی هام!

با مکث گفتم:
“میشه بعدا باهات حرف بزنم!؟ میخوام الان برم پیش
یاسین”
خوشبختانه سماجت نکرد و گفت:
” خیلی خب…ولی حتما بهم زنگ بزنیاااا…”
آهسته گفتم:
“باشه…آدرس هتل رو برام پیامک کن.فعل”
تماس رو قطع کردم و از راهرو گذشتم و به سمت
بابا که تو آشپزخونه بود رفتم.

پشت به من کنار چایی ساز ایستاده بود و زیر لب با
خودش زمزمه میکرد:
-دنیا گذران کار دنیا گذران
خوش پیر شوی، ای یار جوان
من نغمه سرای دل عاشق…
وسط آواز خونیش صداش زدم:
-بابا…
سرش رو بالا گرفت و چرخید سمتم.لبخند زد و گفت:
-ما یه راند چایی خوردیم الان داریم میریم واسه راند
دوم. کجا موندی تو…بریزم برات !؟

من من کنان جواب دادم:
-نه…بابا من باید برم جایی!؟
متعجب نگاهم کرد و پرسید:
-الان ؟
-آره!
-کجا !؟
لبهامو روی هم مالیدم. میدونم ممکنه این موضوع
واسه اون هم عجیب باشه اما جواب دادم:

یاسین اومده اینجا…
خوشحال نشد.چون اون هم میدونست یاسین ازدواج
کرده.
بهش گفته بودم شب روزی که اومدم عقدش بود.
دلخور گفت:
-برای ماه عسل؟ شهر خوبی رو انتخاب نکرده.تو هم
تصمیم خوبی نگرفتی که میخوای بری پیشش…
بهتره بیخالش بشی تا اذیت نشی!
تند تند گفتم:
-نه نه! تنها اومده ..من خودمم هنوز هیچی نمیدونم
فقط میدونم که باید برم پیشش!

یه نفس عمیقی کشید و بعد گفت:
-خیلی خب باشه! آژانس بگیر
لبخندی از ته دل زدم و گفتم:
-ممنون بابا! چشم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
2 سال قبل

خداروشکر یک بار داره درست پیش میره رمان …چشم‌نخوره

Darya 🌟
2 سال قبل

با تشکر از ادمین که فاصله پارت گذاری رو کمتر کردند .🌹🌹🌹

رها
2 سال قبل

خب نویسنده جان همینجور خوب باش دیگ زود ب زود مثل باقی نویسنده ها پارت بزار یکمم طولانی ترش کن لطفا

Mobin
Mobin
2 سال قبل

ادامششش🥲😓😣اهههعههعههههههعهععععهههههههههه

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x