غرق فکر بودم که یکنفر از پشت بهم نزدیک شد و دستم رو محکم توی دستش گرفت.
سر که برگردوندم با یاسین چشم تو چشم شدم.
ایستادم و با تعجب به صورت جدیش خیره شدم.
فکر میکردم بعد از اون صحبتها و تلخی رفتار من رفته اما انگار مونده بود…
یعنی تمام این مدت همون حوالی میچرخید تا کار من تموم بشه!؟
سکوت رو شکستم و گفتم:
-یاسین! چرا نرفتی؟ اینجا چیکار میکنی!؟
خیلی جدی و مصمم جواب داد:
-بدون تو هیچ جا نمیرم! هیچ جا…حتی بهشت!
اوخ خداااا…چرا از این حرفها میزد که من سست دوباره هوایی بشم!؟
من مثلا در تلاش بودم تا اونو فراموش بکنم!
سرمو پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم به راه افتادم.اون هم دوشادوشم اومد درحالی که همچنان دستمو توی دستش نگه داشته بود.
مدت زیادی فقط قدم زنان راه می رفتیم بدون اینکه حرفی بزنیم.
من با تمام وجودم میخواستمش اما نمیتونستم داشته باشمش همین باعث میشد حتی وقتی پیشش بودم هم احساس خوبی نداشته باشم و یه نوع غم دست به گریبانم بشه!
یه مدت که گذشت پرسید:
-هنوز هم نمیخوای باهام حرف بزنی!؟
خیره به مسیر و پیاده روی سنگفرش شده پرسیدم:
-چیبگم !؟
بدون اینکه نگاهم بکنه یا حتی برای چند ثانیه ی کوتاه نظری به سمتم بندازه جواب داد:
-اینکه چرا یهو پیام فرستادی و اون حرفهارو زدی!من کات کردن اینجوری رو دوست ندارم.
یه شبه هم به دستت نیاوردم که بخوام یه شبه از دستت بدم.
سالها منتظر بودم موقعیتی گیرم بیاد که حسمو بهت بگم
تو ساده به دست نیومدی اما ساده هم به دست میومدی باز من نمیخوام از دستت بدم!
حرفهاش قشنگ بودن اما چه فایده.ایستادم.چرخیدم که روبه روی هم قرار بگیرم و بعد سرمو به سمتش برگردوندم و گفتم:
-یاسین! تورو خدا بس کن! منو اینقدر به خودت وابسته نکن وقتی آخرش قراره کت شلوار دومادی بپوشی و کنار سفره عقد مائده بشینی و از اون بله بگیری…
مکث کردم.نگاهی سراسر استیصال و درماندگی به صورت جذابش انداختم و ادامه دادم:
-تورو خدا منو درگیر خودت نکن وقتی قرار نیست مال هم باشیم!
بهت زده بهم خیره شد.
تعجبش واسه من جای تعجب داشت برای اینکه خودش هم خوب میدونست تو زندگیش یه نفر به اسم مائده هست که واسه رسیدنش به یاسین یه لشکر آدم پشتشه!
سگرمه هاشو زد توی هم و با رها کردن دستم پرسید:
-کی گفته قرار نیست ما مال هم بشیم!؟
لحنش خیلی تند بود و کاملا مشخص بود از شنیدن این حرفها خیلی عصبانی شده اما خودش رو و هرجور شده کنترل کرده بود که نزنه به سیم آخر و تو پیاده رو داد و قال راه بندازه.
نگاهی به دور و اطراف انداختم و جواب دادم:
-لازم نیست کسی چیزی بگه چون همه چیز مشخص…اونا همشون مائده رو نامزد تو میدونن..
سر اینکه من از تو عکس گرفته بودم جنجال راه انداختن.باهم بحثمون شد.بهم گفت حق ندارم از نامزدش توی دوربینم عکسی داشته باشم…مادرم اومده سراغم بهم میگه سوفی دور و بر یاسین نپر که ماه چهره و دختر عزیز دردونه اش عصبانی و دلخور نش و فکرای ناجور نکنن…عمه فخریت میگه دختر جون حواستو جمع کن پاتو از گلیمت دراز تر نکنی و….بازم بگم؟
با همون عصبانبت گفت:
-همشون غلط کردن…
-با این جمله خودتو آروم نکن یاسین…اینا واقعیتن!
خشمگینتر از قبل گفت:
-چیمیگی؟مگه من بچه ده ساله ام دیگران واسم تصمیم بگیرن که با کی ازدواج کنم با کی نه!؟
بیست و اندی سال پیش وقتی ما بچه بودیم شکر خوردن و گفتن مائده واسه یاسینه…
من زنمو خودم انتحاب میکنم و کردم…تویی! یا تو یا هیچکس!
با حرص گفتم:
-یاسین چرا شبیه کسی می مونی که سرشو عین کبک کرده تو برف!؟ هااان ؟ چرااا…اونا میگن نامزدته تو میگی نیست!
صداشو برد بالا و گفت:
-نظر من مهمه یا اوناااااا؟ تو یگو؟ من پیگم تو اونا میگن اون …من نخوام اونو بگیرم قراره با سایه ام ازدواج بکنه!؟
صدای بلندش توجه بعضیارو کشوند سمتمون.
خسته و عاجزانه و با بغض نگاهش کردم و گفتم:
-اونا هیچوفت نمیزارن من مال تو بشم…هیچوقت…چون…چون هیچکدومشون منو دوست ندارن..هیچ کدومشون!
نگاهمو ازش گرفتم و با برگردوندن سرم،بغضمو فرو خوردم و قدم زنان به راه افتادم….
حقیقتا خیلیییییییی پارت ها کمن*-*
آخی گوگولی 🥺🥺
ترو خوداااا یکم بیشترش کن 😭😭😭😭
خیلی بد هستین تا میایم بریم تو حس رمان رسیدیم به اخرش 😫😫😫
خوب ادمین به نویسنده یه تذکر بده 😶😶😶
این دیگه چه وضعش هست🤨🤨
واییی دقیقا همین که غرق میشیم تو رمان تمام میشه@-@
حیف ک پارتاش کمه😐
حرفی ندارم واقعا
آخر دق میکنیم سر این رمان🙄👌
ما پیر شدیم خواهر
به خدا انقد غر زدم حس پیرزنا بم دست داده
پارت ها رو بیشتر کنید
بعد دو رو
زحمــــــت کشیـــــــــــدیــــــــــــــــــی عـزیززززم پارت ۹۶ رو گذاشتی😶🙀😂
حداقل یکم میکشیدیش تا دو سه قدم راه برن
امشب پارت میزاری ادمین جان؟؟؟
سلام به ادمین عزیز.اول که باید بگم واقعا پارت هاتون خیلی خیلی کمه بعدشم سوفیا چرا اینقد زود زود عاشق میشه؟تا یکیگفت دوست دارم،میپره بغلش میگه من عاشقتم.به نظرم نقش سوفیا خیلی داره جلف میشه.
رمان پسر خاله
پارت ٩٧ رو در چه تاریخی میزاری ?? چه ساعتی ??? کلافه شدیم بس ک گفتیم😕🚶💔
چه اعتماد به نفسی
بهششششتتتتت
خاک تو سرررررش کنن
با این کثافت کاریاش تو جهنمم راش نمیدن چه برسه به بهشت بی ادب بی نزاکت دراز دیلاق خررر مغرور نفففهمممم…