رمان پناهم باش پارت 11

4.4
(26)

 

پشت در ایستادم که مطمئن شدم در رو قفل بزنه و بعدش بسمت اتاق کارم رفتم.

هنوز وارد اتاق کار نشده بودم درو نبسته بودم که حس کردم یکی به در فشار اورد و برگشتم بهسمت در که دیدم ترنم پشت سرم وایستاده!

فوری خودم عقب کشیدمو در حالی که دستام رو بالا میاوردم بهش گفتم: بببخشید متوجه نشدم پشت دری!

با پوزخندی که رو لبهاش نشست قری به گردنش داد که موهای مواجش تکونی خورد و ازین شونه به روی اون یکی شونه اش زیخت و زمزمه کرد:بله متوجه هستم جدیدا چشمهات جز خانومت کسیو نمیبینه!

با پوز خنده مسخره ای بهم خیره شد.

با شنیدن خانومت اون هم از زبون ترنم یک احساس دلنشین و غرور کاذبی بهم دست داد.

با لبخند زمزمه کردم: اره خیلی ذهنم رو درگیره خودش کرده!

و بد نگاهیی به ترنم انداختم که با طنازی بسمت مبل میرفت و در حالی که رو مبل مى نشست یک پاشو روی پای دیگه اش انداخت!

یک بلوز تنگ سفید به همراه یه شلوار مشکی دمپا به تنش بود که یه صندل پاشنه بلند تکمیلش میکرد!

مثل همیشه خوش لباس و جذاب بود!

سعی کردم نگاهم رو از روش برگردونم تا ذهنم منحرف مسایل دیگه نشه!

من الان متاهل بودم و به همسرم تعهد داشتم!

در حالی پشت میزم نشستم گفتم :چیشده ازین ورا؟!تو ادمی نبودی که بخوای به مملکت خودت برگردی!

بهم نگاه کردو گفت :اصلا و ابدا قصد برگشتن نداشتم اما شنیدن خبر ازدواج تو حسابی کنکاوم کرد!…حتی باورش برام سخت بود که اوین بخواد ازدواج کنه !

و بعد با چشمهای خمارش با یه لبخند لوند به من خیره موند.منظورش رو از این کنایه ها میفهمیدم اما نمیخواستم به روی خودم بیارم که داره راجع به چی حرف میزنه!

با پوز خند بهش گفتم: ترنم خیلی دنبالش گشتم تا بالاخره اونی رو که یک عمر ارزشو داشتم و لیاقت خوشبختی رو داشت پیدا کنم!

خوب اینکه بخوای کسی رو که تو اسمونها دنبالش مى گردى رو روی زمین پیداش کنی یکم شرایط رو برات سخت میکنه و صبر ایوب میخواد که با صبوری بهش رسیدم!

بالاخره تو سى و پنج سالگیم اروزمو رو براورده کردم!

پوزخندش رو دیدم اما سعی کردم به روی خودم نیارم سرم رو گرم برگه هایی که روی میز گذاشته بودم کردم و خودم رو سرگرم نشون دارم.

بعد از لحظاتی صداش رو شنیدم که سعی میکرد با ناز و کرشمه صبحت کنه گفت:اوین خودت هم میدونی اون دختر نه لایق تو و نه لایق خانوادته!بیخود سعی نکن بااین جملاتت شان و منزلت اون وو بالا ببری!… یه دختر رعیت که قصد عمه از آوردنش به عمارت اینه که اون یک بچه برات بدنیا بیاره!.. پس سعی نکن زیاد از حد بزرگش کنی و با این حرفها حساسیت من رو زیاد کنی.

در حالی که سرم و بلند میکردم با تعجب بهش نگاه میکردم و وقتی حرفش تموم شد گفتم:ترنم داری چی میگی برای خودت؟!اون دختر رعیت هست؟باشه!خانواده اش در شان و منزلت خانواده ی من نیستند؟ باشه!. اما الان همسر من محسوب میشه و من به کسی اجازه نمیدم ؛ به همسرم بی احترامی کنه!

این و یادت بمونه و سعی نکن ، هیچوقت پیش من یا پشت سرم به اون بی احترامی کنی چون در واقع بااین کارت به من بی احترامی کردی.

ابروهاش و درهم کرد و از جاش بلند شدوبه سمت من اومد.

روی میز خم شد و خودش رو به سمت من کشید سرم رو که از روی لپ تاپ بلند کردم نگاهم برای لحظاتی روی خط سینه اش و یقه ی باز پیراهنش و لباسش زیر مشکی اش خیره موند.

و بعدش فوری نگاهم و ازش گرفتم ابروهام و درهم کردم و زمزمه کردم:ترنم

اما قبل از اینکه حرف بزنم؛ انگشت اشاره اش رو روی لبهام گذاشت و گفت:هر چقدر وانمود کنی خودت هم میدونی بین من و تو چی بوده و چی گذشته اصلا احتیاج به این همه ادا و اطوار نیست خودت هم میدونی من کیسی نیستم که از یاد برم پس سعی نکن با این حرفها من و از خودت برونی.

و بعد در حالی که به انگشت خودش که روی لبهای من بود نگاه میکرد لبخندی زد و انگشتش رو شروع به حرکت رو لبهام کرد .

اون لحظه مسخ شده بودمو تو چشمهای درشت مشکی اش که خیره میشدم احساس میکردم تو زمان و مکان نیستم! میخواستم خودم رو عقب بکشم ولی انگار هیپنوتیزمم کرده بود !

همونطور که تو چشمهاش نگاه میکردم در اتاق باز شد و رویسا وارد شد….

هرکارى کردم خوابم نبرد. دلم میخواست با اوین باشم. تازگی ها از اینکه به همراه اون بودم یه احساس آرامش مى کردم.

از جام بلند شدم سرو وضعم رو مرتب کردم و از اتاق خارج شدم و آروم در اتاق اوین رو باز کردم.

با دیدم صحنه اى که روبروم بود خون تو رگهام یخ بست و دستم رو جلوى دهنم گذاشتم و هین کوتاهى کشیدم.

ترنم با اون لباسش که انگار مى خواست به عمد اون سینه هاى سفیدش رو تو چشم هر بیننده اى که روبروش قرار مى گرفت در معرض نمایش بزاره روبروى اوین ایستاده بود و نمیدونم چرا داشت لبهاى اوین رو نوازش مى کرد!…

اوین هم کاملا مسخ شده بود طورى که چند لحظه اى طول کشید تا به سمت من برگرده و با دیدن من یکمرتبه از جاش پرید.

انگار تازه به خودش اومد دستى به صورتش کشید و هول و دستپاچه به سمت من اومد: عزیزم چرا نخوابیدى؟!

همونطور که به پوزخند ترنم خیره بودم زمزمه وار جواب دادم: خوابم نمیبرد!

__اى بابا!… میخواى من بیام باهم استراحت کنیم؟!

تازه وقت کردم نگاهمو از روى صورت ترنم بردارم و به اوین نگاه کنم.

باید از دستش عصبانى میبودم. با خودم فکر میکردم اگه جامون عوض مى شد و من تو همچین صحنه اى میبودم اون چیکار مى کرد.

اما دروغ چرا؟!… انقدر برام ثابت شده بود که حتى با اون چیزى که خودم به چشم دیده بودم به ذهنم هم خطور نمیکرد؛ اون به من خیانت کنه!

اون چشم و دل سیرتر از این حرفها بود!نمیدونم چرا یکمرتبه لوس شدم. لب ور چیدم و دستم رو تو دستش که دراز کرده بود تا دستهامو بگیره گذاشتم و گفتم: اوهوم!

خاکبسرررممممم!… من و این اداها چى بود؟! جاى مامانم خالى که یکى محکم تو دهنم بکوبه و بگه: رویسا آدم باش! قدت انداره زرافه شده به اندازه اون زبون بسته شعور ندارى!!!!!

ولى اوین لبخندى رد و در حالیکه منو میون بازوهاش مى گرفت زمزمه کرد: اى قربونش برم!… بریم بخوابیم…

و به سمت در اتاق رفت. صداى مزخرف طناز و دلبر ترنم رو مى شنیدم که زمزمه مى کرد: آخى! چه حوصله اى دارى با این سنت باید بچه بزرگ کنى! عروسک بازى کنى و براش لالایى بخونى!…

بغضى به گلوم نشست؛اما اوین بى توجه به اون درحالیکه منو بیشتربه خودش میفشرد و بوسه اى روى موهام مى نشوند با من به سمت اتاق اومد و باهم به سمت تخت رفتیم.

خوابم نمیومد! اما میخواستم با اوین باشم. کنارم روى تخت نشست و با تموم محبتش تو چشمهام زل زد. نمیدونم چى شد که یاد اون صحنه ى تو اتاق افتادم و ناخودآگاه ایروهام در هم شد و اوین انگار متوجه شد چون لبخندى زدوروى صورتم خم شد: جونم عشقم؟!

به لبهاش خیره شدم. لبهاى قشنگ قلوه اى که براى صورت مردونه اش کوچیک به نظر میومد!….

نمیدونستم مقصدم و منظورم از این کار چیه؟! اما صورتم رو جلو بردم؛چشمهامو بستم و لبهام رو روى اون لبهاى خوش فرم قلوه اى اش گذاشتم.

از خجالت در حال احتظار بودم اما میخواستم ثابت کنم این شخص متعلق به منه!…حتى بوسیدن هم بلد نبودم و فقط چشمهام رو بستم که خودش شروع به بوسیدنم کرد.

دستهاش به دورم حلقه شدند و منو به سمت خودش کشید و عمیق شروع به بوسیدنم کرد و من از خجالت هنوز روى باز کردن چشمهام رو نداشتم.

دستهاش که روى بدنم شروع به حرکت کرد اول مور مورم شد اما بعد از لحظاتى با یادآورى اون دختر تو اتاق ناخواسته به سمتش متمایل شدم که انگار اون هم متوجه شد چون حرکاتش تندتر و خشنتر شد.

ناخودآگاه چشمهام باز شد و تو چشمهاى خمار شده از لذت اون خیره موند که با تموم عشقش به من خیره شده بود.

لبخندى از شرم روى لبهام نشست و سرمو پایین انداختم که زمزمه کرد: به من نگاه کن!

و چون دوباره بهش خیره شدم لبهاش رو روى لبهام گذاشت و منو روى تخت خوابوند و خودش روم قرار گرفت.

ناخودآگاه آه ریزى از لبهام خارج شد که صداى اوین رو زیر گوشم شنیدم: جوووون! بگو که فقط مال منى!…

تو چشمهاش نگاه کردم. مگه غیر از اون به کس دیگرى هم میتونستم متعلق باشم؟!…

حرفش به نظرم پوچ اومد به همین دلیل سکوت کردم و بهش نگاه کردم که نگاه ملتمسشو روم زوم کرد و گفت: بگو!!!بگو که مال من میمونى!… بگو که فقط مال منى!… بگووووو!….

روم نمى شد اما جون کندم: من مال توام!… مال توهم میمونم!…

با گفتن این جمله چشمهاشو بسا و نفس عمیقى کشید!!! انگار براى یک بوسه ى عمیق نفس مى گرفت!… اونقدرى عمیق که نفس من رو هم بند آورد؛اما بهم فهموند که اون هم مال منه و اون دختر هیچ نقشى تو زندگیش نداره!…

حس حسادتهاى دخترونه ام فروکش کرد و نفسى از سر آسودگى کشیدم و خودم رو به غلیان احساسات اوین سپردم!….

وقتى حس کرد نفسهام بند اومد عقب نشست و با لبخندى بهم خیره شد. منم با خجالت سربزیر انداختم و اون روى تخت دراز کید و منو به سمت خودش کشوند و سرم رو روى سینه اش گذاشت و زمزمه کرد: آخیشششش!… عجب چسبید!

اونقدرى خجالت کشیدم که احساس کردم صورتم گر گرفت و صداى زمزمه وارش رو شنیدم: الهى قربون اون خجالتت برم که اینطور تنتو داغ میکنه!… آرامش من!… عین دیازپام خوابم میکنى! نمیدونم چرا!… ولى هربار انقدر کنارت آروم میگیرم که فقط دلم میخواد بخوابم…

صداش رفته رفته تحلیل رفت و متوجه شدم به خواب رفت.

سرمو بلند کردم. چشمهاشو بسته بود و خوابیده بود. چقدر راحت میخوابید؟!…جاى تعجب داشت!

به صورتش خیره شدم. هنوز نمیفهمیدم چشمهاش چه رنگیه!… خرمایى؟!…عسلى!… یشمى!… صورتى سفید با بینى نه بزرگ و نه کوچیک اما لبهاى خوش فرم قلوه اى!…

یه صورت مهربون که اگه براى هرکس هم مهربون نبود اما براى من نهایت عشق بود!…

چشمهام رو بستم هرچند خوابم نبرد. اون دختر چه نقشی تو زندگی اوین داشت؟!چرا در حال در نوازش لبهای اوین بود؟!چرا اوین مقاوت نکرده بود؟!چرا اونو پس نزده بود ؟!چرا چند ثانیه طول کشید تا متوجه من بشه؟!

همه اینها خوره مغزم شده بود و داشت ذهنمو متلاشی میکرد.

با اینکه چیزی از رابطه سرم نمیشد اما اون دختر و خطری بزرگ برا زندگیم میدیدم.

نمیدونم چرا از نگاهش میترسیدم و اصلا تمایل نداشتم باز هم باهاش روبرو شم؟!

چشمم بسته بودم به اون دختر فکر میکردم که خوابم برد.

یادم نیست چه خوابی دیدم اما کابوس اون دختر حتی تو خوابم ول کنم نبود!

با صدا کردن کسی از خواب بیدار شدم چشمهامو که باز کردم اوین بالای سرم نشسته بود و با نگرانی به صورتم خیره شده بود.

وقتی نگاه تب دارم رو دید لبخندی از دستپاچگی زد و من رو به سمت خودم کشید و در اغوش گرفت.

قلبم تند تند میزد اما وقتی سرم رو سینه ی اوین نشست ارامش ضربان قلبش به منم ارامش داد.

نا خود اگاه دستم دور کمرش گره خورد و دلم میخواست زمزمه کنم تنهام تزار اما روم نشد!

بلاخره یه حامی پیدا کرده بودم حتی اگه قرار نبود من باهاش به ارزوهام برسم اوین کسی بود که منو با جون و دل دوست داشت و برام ارزش قایل بود؛ از من حمایت میکرد بهم امنیت میداد نمیخواستم از دستش بدم!

با تقی که به در خورد سرم رو بلند کردم و فوری از اوین جدا شدم. اوین بله گفت و به سمت در رفتو در رو باز کرد به شخص پشت در نگاه کرد و سلام داد.

صدای مادر اوین رو شنیدم که زمزمه کنان گفت: سلام

__ای وای مادر خواب بودی ببخشید داشتم ازینجا رد میشدم می خواستم صداتون کنم که بگم نهار اماده است بیایید برا نهار!

سرشو به عنوان تایید تکون داد گفت: مرسی مادر جان

بعد روشو به من کرد گفت: عزیزم بلند شو بریم برا نهار ضعف کردی!

من با خجالت از جام بلند شدم و مشغول مرتب کردن زوتختی شدم.

اوین گفت: مسولیت اینا با تو نیست بیا بریم!
خدمتکارها میان مرتبش میکنند.

سری تکون دادم و بعد از مرتب کردن لباسهام با دستم سمت اوین رفتم.

لبخندی زد و دستهامو گرفت و درحالیکه موهاى جلو صورتمو به پشت گوشم هل مى داد زمزمه کرد: دوستت دارما!

و لبخندی زدو بوسه ای گرم رو پیشونیم گذاشتو باهم از اتاق خارج شدیم ….

وارد سالن پذیرایی که شدم به ارومی سلامی زمزمه کردم و فکر میکردم کسی نشنیده اما همه بلند جواب سلام منو دادند و تعارف به نشستن به پشت میز کردند.

لبخند کمرنگی رولبهام نشست و اوین صندلی رو عقب کشید تا من بشینم که متوجه سنگینی نگاه گسی شدم.

سرم رو بلند کردم و ترنم رو دیدم که دقیقا روبرو من نشسته بود!

پوزخندی که رو لبهاش بود و تنفری که تو چشمهاش بود من رو دوباره به فکر واداشت.

این دختر چش بود؟!چرا اینطور خصمانه به من نگاه میکرد !!!

شاید هم سبک نگاه کردنش همین بود و من این احساس رو داشتم که این دختر اصلا از من خوشش نمیاد!

به هر حال معذب سرمو پاییین انداختم .

به بشقاب روبروى صورتم خیره شدم که اوین زیر کوشم زمزمه کرد: هنوز نمیدونم غذا چی دوست داری ولی خودت بهم بگو چی میل داری!

و بعد دیس برنج رو به سمتم گرفت: خودت غذاتو بکش ببینم چقدر میلت میکشه!

با خجالت یک کفگیر برنج کشیدم ولی دستمو پس کشیدم؛ ولی اوین کفگیر رو برداشت که دوباره برام برنج بیشتری بکشه!

دست رو دستش گذاشتمو گفتم: همین قدر کافیه

ابروهاش تو هم رفت: اخه این غذا به کجای تو میرسه؟! بخور جون بگیری!

سری به عنوان نفی تکون دادمو در حالی که داشتم از خجالت سرخ میشدم و گر میگرفتم
گفتم:غذام همینه!

اوین در حالی که ابروهاشو توهم میکرد یه کفگیر دیگه برام کشید و زمزمه کرد : ازین به بعد غذات میشه این!

سرمو بلند کردم و با خجالت تو چشمهای اوین نگاه کردم که داشت با محبت بهم نگاه میکرد و وقتی سرمو پایین میاوردم نگاهم به نگاه ترنم خیره موند که دست زیر چونه زده بودو داشت به اوین نگاه مى کرد اما بی توجه به ترنم مشغول کشیدن غذا بود خورشت رو رو برنجم میریخت.

در عین حال زمزمه میکرد: اینو دوست داری؟!اونو دوست داری؟! سالاد بدم یا ماست؟!… ازین ترشیا بخور! خیلی خوشمزه است!

مدام در خال این و اون کردن بود و انقدر سرش گرم من بود که اصلا متوجه نگاه ترنم نشده بود.

خیالم تا حدودی راحت شده بود و ازینکه اوین هیچ حسی نسبت به اون نداره خوشحال بودم!

نمیدونم چرا حس حسادت دخترونه گل کرده بود و احساس میکردم یه چیزی این وسط درست نیست !

ازینکه اوین انقدر نسبت به اون دختر بی توجهی میکرد لبخندی رو لبهام نشسته بود حس غرور و سرخوشی بهم دست داده بود.

احساس میکردم ناراحتیهای صبحم بی دلیل بود و اوین همون مرد قابل اطمنیانی که دلم گواهش رو داده بود که من با اوین خوشبخت میشم حتی اکه فاصله سنی مون زیاد بود!…

ناهارو که خوردیم عقب کشیدم و به اتفاق اوین از جامون بلند شدیم و به پذیرایى رفتیم.

هنوز کسل بودم و خواب داشتم. اوین به من نگاه کرد و اروم زمزمه کرد: باز خواب دارى؟!

— نه!

__ میخواى باز هم استراحت کنى؟!

__ نه!

سرى به عنوان تایید حرفهام تکون داد و گفت: من یخرده به کارهام سرو سامون بدم بیام با هم به خونه مادرت بریم.

از خوشحالى چشمهام ستاره بارون شد و اوین بعد لبخندى که به من زد ازم جدا شد و به سمت در سالن رفت.

با نشستن کسی کنارم به سمتش برگشتم. ترنم بود
پوزخندى بهم زد و گفت: تا وقتى دوستت دارند که مطیع و فرمانبردار باشی!… یکم عصیان کنى مثل زالو خونتو میمکن و از زندگى بیرون پرتت میکنند.

با تعجب بهش نگاه کردم و اون چشمهاشو ریز کرد و گفت: زیاد گوش به حرفش نده!دنیا همینطوریشم مال مرداست! بخواى به سازشون برقصى خودتو و عمرتو به باددادى!…

از حرفهاش چیزى سر در نمیاوردم!… حرفهاش براى من جدید بود!… یعنى چى که به حرفهاش گوش ندم؟!…

چون نگاه گنگ و حیرون من رو دید لبخندى زد و گفت: اوایل برات شیرینه!… بگى چشم و اونم یه سر به دست و گوشت بکشه!… اما بعدها همین میشه دل آزار!… دست و پاگیر!…اعصاب خردى!… زن آزادى میخواد!… احترام میخواد!… درک متقابل میخواد!… یاد بگیر از همین الان به خواسته هاى نامعقولش نه بگى که جاش رسید تو رو مثل تفاله از زندگیش بیرون نکنه!…

و بعد همونطور که تو فکرش غرق بود دستى به موهاى جلوى روسریم کشید و گفت: اون مجبورت کرده شال سرت کنى؟!

سرى به عنوان نفى تکون دادم و زمزمه کردم: خودم دوست دارم!

باز پوزخند زد و زمزمه کرد: خوبه!… اما سعى کن زیاد قدبازى ها و تعصبهاشو به دوش نکشی!… یه روزى تو هم میبرى!…

از چى؟!… یا اون زیادى مرموز بود یا من خیلی بچه!….چرا درکش نمیکردم؟!…

نگاه خیره ام رو ک روى صورتش حس کرد سرش رو بالا آورد و براى دقایقى بهم خیره شد.لبخندى زد و گفت: مردها خیلی قد و یکدنده اند!… اگه میگم گاهى اوقات حرف دلت رو به کرسی بنشون بخاطر اینه که اگه به چشم شنیدن عادت کنند دیگه حتى اگه بخواى بهشون مشورت و راهنمایى هم بدى کارت رو توهین به خودشون تلفى میکنند و چنان واکنشی بهت نشون میدن که تو رو از کرده ى خودت پشیمون میکنند! اوایل براى هم جدابیت دارین؛ همدیگه رو تحمل میکنین اما وقتى از حد تحملتون گذشت دیگه حرفهات میشه توهین!… میشه خودسرى!… میشه نفهمى!… اون میشه علامه ى دهر تو میشى یک دختر بى شعور زبون نفهم که هیچى بارت نیست!… انقدر بهت میگه! انقدر دور و اطرافیانش اونو تاییدو به تو دیکته مى کنند که تو مغز خودت هم فرو میره که تو یک آدم بى شعورى که حتى براى حرفهایى که میزنى قدرت ادراک ندارى!… شانس بیارى به خودت نیاى!… میشى یک برده ى بیسعور فرمانبردار که براى رنگ لباس زیرتم از کسی اجازه بگیرى!…. اما اگه شانس نیارى و به خودت بیاى!!!!!!

اول از همه از جمعشون طرد مى شی!
دوم یه فاحشه میشى که سرت بالاست و به همه نظر دارى و حتما تابحال خیانت کردى!
سوم مثل یه تفاله از زندگیشون به بیرون پرت میشى و با خیال خیانت تو یکى از تو بهتر جایگزینت میشه!

(لبخندش پررنگ شد و چشمهاش شروع به درخشبدن کرد:) با همه ى این تفاسیر درسته که مثل یک آشغال باهات رفتار شده اما تو خودتو پیدا کردى!… تو براشون یک مانع بودى که با جایگزین کردن تو خواستند خودشون رو قانع کنند!… تو میرى پى زندگى ات به اونى که میخواستى مى رسی؛ جایگاهتو به دست میارى و بالاخره یکى پیدا میشه تو و افکارت رو قبول داشته باشه و تو رو بخاطر خودت بخواد نه بخاطر فرمانبردار و مطیع بودنت!…

تو چشمهام خیره شد: اشتباهى رو که من کردم تو نکن!… از همین اول یاد بگیر بگى من دوست دارم این کارو انجام بدم!

با تعجب بهش نگاه کردم. اون هم نگاه حیرون من رو که دید پوزخندى زد و گفت: من هم مثل تو یه روزى تو عالم بچگى عشق یکى بودم اما همین که خواستم سر بلند کنم و بگم بابا منم هستم منم ببینین! چنان تو دهنم زدند که همونجا خفه شدم!…

از جاش بلند شد: عشق وقتى توجیح میشه که بتونى زروگویى هاشونو تحمل کنى!… نتونستى اونهام تحملت نمیکنند!…

بعد از زدن لبخند مسخره اى ازم دور شد. سر که بلند کردم نگاه اوین رو روى خودم خیره دیدم. کى اومده بود که من اونو ندیده بودم. لبخندى زدم و از جام بلند شدم.

حالا نگاه درهم رفته ى اون روى ترنم خیره شده بود که ازمون دور مى شد: چى بهت مى گفت؟!

از جام بلند شدم و به سمتش رفتم: نمیدونم نفهمیدم!…

به سمت من برگشت و تند و تیز نگاهم کرد. اما نمیدونم تو نگاهم چى دید که مهربون لبخندى زد و بهم نگاه کرد و دستم رو گرفت و کشید: بیا بریم حاضر شیم که خونتون بریم.

حرفهاى ترنم به یکباره از یادم رفت. لبخندى از سر ذوق زدم و به همراهش راه افتادم.

وقتى حاصر شدیم و از اتاقمون بیرون اومدیم. با سنگینى نگاهى سرمو بلند کردم. ترنم با پوزخند نگاهم میکرد.

همونطور که نگاهش میکرد همراه با اوبن خداحافظى کردیم و از خونه بیرون اومدیم.

وقتى سوار ماشین مى شدم هموز سنگینى نگاهش رو از پشت پنجره حس میکردم. آروم زمزمه کردم: این دختر چشه؟! از چى ناراحته؟!

اوین با تعجب به سمت من برگشت و چون مسیر نگاه من رو دید نمیدونم متوجه ى منظورم شد یا نه اما زمزمه کرد: ولش کن! (ماشین رو به سمت عقب روند و گفت) غیر حرف عاشقونه همه حرفا رو ولش کن!…

و ضبط رو روشن کرد. با آهنگى که پخش شد لبخندى روى لبهام نشست و به اوین نگاه کردم که با لبخند به من نگاه میکرد.

هرچقدر غصه و تنهایى داریى
هرچى تنهایى و تشویشو ولش

لحظه لحظه هاى شطرنجى عمر
غصه ى مات و غم کیش و ولش

وقتى که حس میون من و تو
بهترین خاطره ى بودن ماست….

لبخندم عمیقتر شد و ناخودآگاه و بدون اراده دستم روى بازوش نشست که دستش رو روى کنسول ماشین گذاشته و تکیه داده بود.

من الان یک حامى داشتم که اسم همسرم رو یدک مى کشبد. درست میگفت الان همه ى حرفهاى بى پایه و اساس رو باید بیرون میریختیم و فقط به راضى نگه داشتن هم فکر میکردیم.

از این به بعد زندگى من تو اون خلاصه مى شد و زندگى اون تو من!… نباید اجازه میدادم هیچ حرف اصافه اى میونمون باشه!…

من دخترى با سیزده سال سن از تبار بدبختى خوب طعم این لحظه هاى با هم بودنمون رو میدونستم و الان فقط مى خواستم از بودن در کنار همسر سی و پنج ساله ام لذت ببرم!…

اون میتونست تابلوى ورود ممنوع همه ى بدبختى ها و گرفتارى هاى این چندساله ام براى زندگى ام باشه….

وقتی جلوی در خونه ایستاد با ذوق از جام پریدم و قبل از اینکه ماشین رو خاموش کنه از ماشین پیاده شدم و به سمت در رفتم ولى لحظاتی رو ایستادم
و چون از ماشین پیاده شد و به سمت صندوق عقب رفت ؛ من بیخیال شدم، زنگ در رو زدم و وقتی در باز شد با دو به سمت داخل خونه رفتم که سینه به سینه یکی خوردم.

وقتی سرم رو بلند کردم با دیدن امیر با تعجب بهش نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم : پارسا!!!!…. تو اینجا چی کار میکنی؟!

اما قبل از اینکه این حرف کامل از دهنم خارج بشه اون بازوهام رو گرفت و دقایقی رو بهم خیره شد و بعد من رو به سمت خود کشید و محکم در اغوش گرفت طوریکه احساس کردم دنده هام خرد شدند.

راستش یه کم معذب شدم. خواه ناخواه اوین پشت سرم بود و الان این صحنه رو دیده بود.

قدرت حرف زدن هم ازم گرفته شده بود و حتى نمی تونستم براش توضیح بدم.

نمی دونم فهمیده بود یا بهش گفته بودند که من ازدواج کردم؟!

ولی به هر حال دقایقی من رو به خودش فشرد و درحالی که سرش رو تو موهام می برد زمزمه کرد:
رویسا

باصدای سرفه اوین و سلام و تعارفهای پدر و مادرم به خودش اومد و ولم کرد .

وقتی به اوین نگاه می کرد ناخوداگاه ابروهاش درهم شده بود. من متوجه شدم که دندونهاش رو هم روی هم می فشرد و دستش رو مشت کرده بود.

اوین بی توجه به اون به سمت پدر و مادر رفت و سلام و احوالپرسی کرد و بعد به سمت اون برگشت و گفت:سلام عرض شد!

ولی اون فقط زمزمه کرد:سلام!

و بعد دوباره به سمت من برگشتو به من خیره شد لبخند تلخی روی لب هام نشست و نگاهش کردم. چقدر تو این چند وقت لاغر شده بود زمزمه کردم.

__می خوای بری؟!…ما تازه اومدیم!

و اون درحالی که تو چشم هام غرق می شد زمزمه کرد: منم خیلی وقته اومدم!… اما باید برم!…به دیدنت میام!…اومدم که بمونم

چشم هام برقی زد! اومد که بمونه؟!ولی با یاداوری این که ازدواج کردم اهی کشیدم و درحالیکه لبخند می زدم بهش نگاه کردم.

حیف شد که بعد از این همه سختی اومد. درحالی که لبخند تلخی روی لب هام می نشست سری به عنوان تایید تکون دادم و گفتم:خوش اومدی!… باز هم اینجا بیا!

اون هم لبخندی زد و درحالی که دستش رو به سمت اوین و پدرم دراز می کرد گفت:خداحافظ عمو جان

و به اوین نگاه کرد و گفت:خداحافظ!

اوین همون طور که با تعجب اول به من و بعد به اون نگاه می کرد؛ سری به عنوان خداحافظ تکون داد و روش رو برگردوند….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x