رمان پناهم باش پارت 13

4.1
(28)

 

به سمت کمد رفتم. مانتوی جلو باز حریری رنگی رنگی برداشتم و یک نگاه چرخوندم و از توی شال و روسری ها یک شال مشابه مانتو رو برداشتم و به سمت رویسا گرفتم و اون هم مثل بچه ی مطیع و اروم لباس رو از دستم گرفت و پوشید.

نگاهم به صورتش افتاد دوست نداشتم میون اون هم چشم های هیز ارایش کنه ؛ اما می دونستم خانم جون حساس تر از این هاست.

لبخندی زدم و گفتم:می تونی یه رژ به لب هات بزنی؟

و اون هم سری به عنوان تایید تکون دادو به سراغ کشوی لوازم ارایشش رفت و رژ قرمزی رو در اورد و جلوی اینه شروع به رژ لب زدن کرد !

با این که باز اولش بود اما اونقدری این دختر زیبا بود که اصلا معلوم نمی کرد برای بار اولش هست که ارایش میکنه!

وقتی ایستاد خودم از زیباییش حض بردم و با این که دلم نمی خواست کس دیگه ای این زیبایی رو ببینه اما بخاطر خودش مجبور بودم که به این مهمونی برم.

سوار ماشین شدیم و من حرکت کردم و نگاهم به سمت رویسا برگشت تا یک سری توضیحات رو بدم.

اما قبلش دستم به سمت صورتش رفت و با پشت انگشت هام صورت نرمش رو نوازش کردم و زمزمه کردم: رویسا

به سمت من برگشت و نگاهم کرد لبخندی زدم و گفتم:خانم جون به نوعی مادر من محسوب میشه اونقدری توی خانواده جایگاهش محکمه که کسی رو حرف اون حرف نمیزنه من اصلا دوست نداشتم به این مهمونی برم چون اخلاق خاص این خانواده رو دوست ندارم!

امروز میریم و خودت متوجه میشی!… فقط یک چیزی رو که میخوام برات توضیح بدم و اون اینه که خانم جون خیلی مبادی ادابه!

اونجا رفتیم باید سلامت رو بلند بگی جوابت رو کامل و بدون خوردن حرفت به زبونت بیاری مثلا گفت سلام باید بگی سلام حال شما چه طوره؟ و وقتی اون جواب داد ممنون من خوبم شما خوبی ؟ تو باید بگی شکر خوبم و جلو بری دستش رو ببوسی!

اصلا دوست ندارم همچین چیزایی رو ازت بخوام اما در رابطه با خانم جون این ها جزء اداب و معاشرت به حساب میاد و اگر اجرا نشه تو محکوم به بى ادبى میشی!

حالت ترس رو تو چشم هاش می دیدم اما مجبور بودم این توضیحات رو براش بدم.

من خودم به شخصه به شدت از واکنشهای خانم جون متنفر بودم؛ ولی الان مجبور بودم اون رو به خاطر رویسا تحمل کنم…..

نمیخواستم این دختر بچه رو بترسونم اما واقعیت این بود که خانوم جان از هر آدم خطرناکى وحشت ناک تر بود.

به نگاه ترسیده ى رویسا لبخند مهربونى زدم و دستش رو گرفتم و بوسه اى پشتش گذاشتم و گفتم: تا وقتى من باهاتم نباید از عالم و آدم بترسی!

اما نگاه اون همچنان نگران بود. از خودم بدم اومده بود که اونو اینطور ترسونده بودم و از مادرم دلگیر بودم با اینکه اخلاق خواهرش رو میدونست باز هم از من همچین چیزى رو میخواست!

به خونه ى خانم جان رسیدیم. ماشین رو پارک کردم و در ماشین رو براى رویساباز کردم و منتظر شدم تا پیاده بشه!

جورى ایستاده بودم که وقتى پیاده شد تو بغلم قرار گرفت و منم عطر ملایمشو به جون خریدم و آخ که با همون شارژ شدم.

لبخندى زدم و در حالیکه دستشو محکم گرفته بودم وارد حیاط خونه شدیم.

اول از همه نگاهم به ترنم افتاد که روى تراس ایستاده بود و با چه حسرتى به دستهامون خیره شده بود.

پوزخندى زدم و با هم وارد سالن شدیم.

کمکش کردم مانتوشو دراورد و شال رو خودم از سرش برداشتم!

چقدر این دختر ملیح بود. بعد در حالیکه با دست چپم دست چپش رو میگرفتم و دست راستم رو دورش حلقه میکردم به سمت خانوم جان رفتیم.

احساس کردم رویسا از ترس سست شده اما اصلا احتیاج به اینهمه ترس نبود!تا من بودم اون از هر گزندى در امان بود.

روبروى خانم جون که رسیدیم دستهاش کاملا یخ کرده بود، فشارى به دست و کمرش دادم و رو به خانوم جون سلام کردم: سلام!

رویسا هم سعى کرد بلند و رسا بگه : سلام!

خانوم جون همونطور که چشمهاش رو ریز کرده بود و بهش خیره شده بود جواب داد: سلام دخترم! بیا جلو ببینم!

رویسا با قدمهایى لرزون به سمتش رفت و روبروش ایستاد و وقتى خانم جون دستش رو دراز کرد تا دستش رو بگیره خم شد و بوسه اى پشت دستش گذاشت که لبخند رضایتى روى لبهاى خانوم جون نشوند.

عقب نشست و به جفتمون نگاه کرد: من از جفتتون عذر میخوام که نتونستم تو عروسیتون شرکت کنم! بیمار بودم و بسترى!… انشاءالله تو جشن بچه هاتون شرکت کنم.

رویسا از خجالت سرخ و سفید شد و سر بزیر انداخت و آروم زمزمه کرد: ممنونم!

متوجه لبخند از سر رضایت خانوم جون شدم. حتما از اینهمه حجب و حیاش خوشش اومده بود هرچند نمى شد از زیبایى ساده ى رویسا غافل شد.

دستمو دراز کردم تا خانوم جون از نخ رویساى بیچاره بیرون بیاد و اونو کمتر معذب کنه و بعد از احوالپرسی از من دست رویسارو گرفتم و بعد احوالپرسی با باقى فک و فامیل دنج ترین جاى سالن رو انتخاب کردیم و نشستیم تا رویسا کمتر تو دید باشه!

و همین که سرمو بلند کردم نگاه درهم خانوم ون رو دیدم که روى پاهاى رویسا خیره مونده بود!

باز چه فکر و خیالى به سرش زده بود خدا خودش ختم بخیر کنه!

هنوز این فکر از سرم نگذشته بود که خانوم جون سرش رو بلند کرد و وقتى با من چشم تو چشم شد ……

نگاهم روی خان جونن خیره موند که ابروهاشو در هم کردو روشو از من گرفت.

باز هم یه نقطه ضعفه دیگه ازم گرفته بود!

به پاهای سفید و کشیده و جذاب رویسا نگاه کردم؛ زیبا بود و تمیز! اما چیزی دستگیرم نشد.

دوباره رو به خانم جون کردم که با ابروهای درهم رفته به میز روبروش خیره شده بود.

نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود که اینطوری غرق تو فکر شده بود و فکر من رو هم نا خوداگاه درگیر و مشغول کرد.

اما هرچی به خودم فشار میاوردم چیزی نصیبم نمیشد و به چیزی نمیرسیدم. بالاخره خودش به حرف میومد! خانم جووون کسی نبود که بتونه حرف تو دلش نگه داره!…مطمئنا دیر یا زود بهم میگفت که قضیه از چه قراره و منتظره یه بازخواست اساسی از طرفش بودم.

اما برام اهمیتی نداشت! نه الان به خاطر وجود رویسا؛ کلا حرف کسی برام اهمیتى نداشت!

مادرم با ترنم وارد سالن شدند و گوشه ای ازسالن نشستند و هرکسی مشغول صحبت شد.

من به سمت رویسا برگشتم و بهش نگاه کردم که با انگشتهای دستش بازی میکرد.

دستمو روی دستش گذاشتم که خدمتکار با سینی چایی روبروم قرار گرفت.

دستم رو دراز گردم و یه چایی برا رویسا برداشتم و روبروش گذاشتم و بعد برا خودم هم چایی گرفتم که نگاهم به خانم جون افتاد که به ترنم اشاره ای زد و ترنم از جاش بلند شدو به سمت خانم جوون رفت.

دسیسه بازی و داستان راستان شروع شد. منتظر اکران فیلمشون بودم!

پوففی کردم و روم رو ازشون گرفتم!

بزرگترین زنگ خطر برام به صدا در اومد. برای اماده شدن در برابر هر دسیسه و فتنه جدید!

جای خوشحالی داشت که رویسا کم سن بود و من میتونستم اون رو رام و مهار کنم.

اگه دختر پا به سن گذاشته اى بود ؛ مطمئنا با وجود خانم جون وترنم زندگی کردن برا ما تقریبا غیر ممکن میشد!….همین جاى شکر داشت!….

هنوز دقیقه ای از این افکار من نگذشته بود که ترنم به سمت من اومد و کنارم ایستاد و به من نگاه کرد

__اوین میشه همراه من تا سالن کناری بیای!

سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم و با لحن سردى بهش گفتم: چه خبره؟!

بدون اینکه به روی خودش بیاره و خودش رو ببازه ؛ لبخندى زد و خم شد و دستمو گرفت و با لوندى گفت: کاره مهمیه!…

دستم رو از دستش بیرون کشیدم و سرجام ایستادم و بهش نگاه کردم و کفتم: بریم!

بالبخند رو به رویسا کردم که با چهره متعجب و سرشار از سوال به من خیره شده بود و گفتم:عزیزم من میرم زود برمیگردم !

و رویسا فقط سری تکون داد و به من و ترنم نگاه کرد…..

#رویسا

نمیدونم چرا وقتی دستهای ترنم رو دستهای اوین نشست؛ضربان قلبم بالا رفت و داغ کردم.

اصلا نمیخواستم مثل بچه ها حسود باشم ولی نمیدونم چرا یه حسى به قلبم چنگ انداخت.

ازین حس اصلا خوشم نمیومد چون داشت اذیتم میکرد!…

وقتی اوین از جاش بلند شد کاملا شوکه شدم.اصلا انتظارشو نداشتم که اوین به درخواست ترنم توجه کنه و از جاش بلند بشه!

اما وقتی به سمت من برگشت و به من نگاه کرد و لبخند و نگاهش رو با نگاهی که به ترنم مینداخت مقایسه کردم؛نگاهی رو که رو به من داشت سرشار از عشق و محبت بود و نگاهی که به ترنم داشت یه نگاه ساده و به دور از هرگونه احساسی بود کمى دلم رو قانع کردم.

شایدهم من اینطور فکر مى کردم ولی دلم میخواست خودمو به این فکر دلخوش کنم!

هنوز اوین از سالن خارج نشده بود که خدمتکار کنارم ایستاد و گفت: خانم جوون با شما کار دارند!

با شنیدن این حرف تنم سر شد. اینقدر از نگاه خانم جوون ترسیده بودم که حد نداشت!

انگار با نگاهش تمامه وجودمو زیر سوال میبرد. از جام بلند شدم و با قدمهای سست شده به سمتش رفتم و روبروش ایستادم و بهش نگاه کردم
و در حالی که اب دهنمو قورت میدادم زمزمه کردم: بله خانم جووون!

و اون در حالی که با نگاهش سر تا پاى منو کند وکاو و بررسی میگرد با سر به کنارش اشاره کردو گفت: بیا اینجا بشین!

اهی کشیدم و به سمتش رفتم و کنارش نشستم و به دستهام خیره شدم و سنگینى نگاهش رو برای لحظاتی رو خودم حس کردم.

بعداز چند دقیقه صدای محکم و رساشو البته به ارومی در کوش خودم شنیدم که میگفت: دختر تو سیکل شدی؟!

تموم تنم داغ شد و احساس کردم صورتم از خجالت سرخ شده و در حالی که سر به زیر مینداختم، زمزمه کردم: بله!

__یعنی تو الان سیکلی؟!

دوباره ارومتر از بار قبل زمزمه کردم: بله

یک دفعه عصاشو چنان به زمین کوبید که من سه مترى از جام پریدم.

سالن به یکباره تو سکوت فرو رفت و حس کردم همه نگاهها به سمتم برگشت.

اون همونطور که با ابروهایی در هم رفته و چشمهایی که از حدقه بیرون زده بود به من نگاه میکرد خطاب به مادر اوین گفت: گیسووو بیا اینجا!….

#اوین

از سالن بیرون رفتیم و ترنم به سمت یکی از اتاق ها رفت که دستش رو گرفتم و نگهش داشتم:ترنم

با لبخند لوندش به سمت من برگشت و به من نگاه کرد:جون ترنم؟!

ابروهام ناخوداگاه درهم شد و زمزمه کردم: اگر حرفی داری همین جا میتونی بزنی! اصلا احتیاجی نیست به اتاق خلوتی بریم!…

ایستاد و بهم نگاه کرد. نمی دونم من معذب بودم یا اون مدت زمان طولانی رو به من خیره شد و بعد انگار به خودش اومده باشه زمزمه کرد: خانم جون خیلی عصبانیه!

و به من نگاه کرد. ابروهام و درهم کردم و گفتم: چرا؟!

صد در صد رویسا پیشنهاد خود خانومجون بوده و الان از چی و کی عصبانیه این رو نمیفهمم!

این دست و اون دست می کرد و من متوجه ى این شده بودم اما منتظر شدم تا خودش به حرف بیاد.

نمی خواستم هول و دستپاچه اش کنم و اون هم بالاخره به حرف اومد:از من عصبانیه که میدون رو اینقدر راحت باختم

برای دقایق طولانی بهش نگاه کردم و اون ادامه داد:و این رو گفته که اون دختر هنوز یک دختره و چیزی رو واسه از دست دادن نداره!…

برای زمان طولانی بهش خیره شدم و با گفتن خب! نشون دادم که منتظر بقیه حرفشم و اون هم اب دهنش رو قورت داد و گفت: گفته اگر تو رضایت بدی ما اون دختر رو به خونه اش بر می گردونیم! زندگیشون رو تامین می کنیم و از یکی می خوایم که اون رو به عقد خودش در بیاره و اون ها برای یک عمر تامین میشند!…

احساس می کردم ابروهام هر لحظه پیش تر از پیش در هم گره می خورد و بعد بهش نگاه کردم و گفتم:خب؟

__اگر تو اجازه بدی ما اون دختر رو به خونه اش بر گردونیم و…

ناخوداگاه صدام بلند شد و تقریبا فریاد زدم:بس کن!

ترنم یکه ای خورد و درحالی که جلوی دهنش رو می گرفت اول به دور و ور و بعد به من خیره شد:
اوین

انگشت اشاره ام رو به سمتش گرفتم و گفتم:اوین و زهره مار!…اون موقعی که باید به پام می موندی ولم کردی و رفتی!من رو تو مریض کردی!

اون دختر قراره یک عمر همسر من بمونه!.. تو که خوبه با صد تای امثال تو عوضش نمی کنم و به خانم جون هم بگو من همون شب اول اون دختر رو به نام خودم سند زدم!

الان بزرگ تر از خانم جون هم نمیتونند اون رو از
من بگیرند چون اون زن منه و تا چند وقت دیگه بچمون هم به دنیا میاد!

این رو بهش بگو و خودت هم سعی کن از دور و رور زندگی من دور بشی!… نمی خوام تو رو دور و ور خودم ببینم که همسرم رو بخاطر تو ناراحت کنم!

دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم و با عصبانیت به سمت سالن رفتم که صداش رو شنیدم: اون دختر نمیتونه روح تنوع پذیر تو رو ارضا کنه!

پوزخندی زدم و به سمتش برگشتم و گفتم:تنوع؟ جز لباس های رنگ و وارنگ هیچ تنوعی تو ، تو من ندیده بودم!

روحیه ات اونقدر کسل کننده است که حتی نمی تونی ادم ارومی مثل من رو ارضا کنی! پس دم از تنوع نزن که اون دختر بدون احتیاج به لباس های رنگ و وارنگ سراسر تنوعه اون خجالتش هم برای من دلنشینه برو فکر خودت باش!…

و با پوزخند به سمت سالن برگشتم که مادر رو هول و دستپاچه رو به روی خانم جون دیدم.

لعنتی باز علیه من کنفرانس گرفته بودند!…..

#رویسا

مادر اوین فوری به سمتمون اومد و کنار ما قرار گرفت و جواب داد:جانم خواهر؟

و خانم جون درحالی که ابروهاش رو درهم می کرد گفت:این دختر ماهیانه است؟!

و مادر با تعجب به سمت من برگشت و گفت:نه! ماهیانه نیست شاید خونریزی بعد از شب زفافه!

و خانم جون به سمت من برگشت و گفت:اره؟

نگاهش کردم.نمی دونستم چی باید بگم! اوین چی گفته بود؟! مونده بودم که چی باید جواب بدم گه صدای عصبانی اوین رو شنیدم که گفت:مادر چیزی شده؟

وقتی به سمتش برگشتم نفسی از سر راحتی کشیدم.

نزدیک بود از ترس زهره ترک بشم! به سمت ما اومد و دقیقا کنار من قرار گرفت و دستش رو روی شونه ام گذاشت.

اخ که با قرار گرفتن دستش روی شونه هام نفسی از سر راحتی کشیدم به سمت مادر برگشت وگفت:
مامان چیزی شده؟!

و مادر اول به ما بعد به خانم جون نگاه کرد .خانم جون با سر به مادر تایید کرد که بره و بعد به سمت اوین برگشت و گفت:شنیدم دستمال نشون دادی؟!

اوین همون طور خیره به خانم جون نگاه می کرد. خانم جون به چشم های من خیره شد و گفت:این دختر سیکله تو چه طور تونستی دستمال نشون بدی؟!

اوین پوف کلافه ای کشید و گفت:خانم جون بعد از اون شب ماهیانه شده و این چرا باید این طور سوال بر انگیز باشه؟!…

چشم هاش رو ریز کرد و برای دقایقی به اوین خیره شد و گفت:نشونه خوبی میتونه باشه یادت باشه که هیچ وقت پیشگیری نکنی چون باید بلافاصله بچه بیاری سنی ازت گذشته و نمی خوام عصا به دست بابا بشی

اوین ابروهاش رو درهم کرد و گفت:فعلا زوده اما تو فکرش هستم!

و بعد دست من رو گرفت و از جام بلند کرد وقتی به سمت جایگاهی گه نشسته بودیم می رفتیم به خانم جون نگاه کرد و کوتاه گفت:رویسا بچه است از روابط ما زیاد سر در نمیاره نمیخوام با این کارها اون رو بترسونی اگر حرفی حدیثی چیزی هست با خودم در میون بگذارید تا خودم جوابش رو بدم

و بعد به سمت جایی که نشسته بودیم رفتیم ترنم وارد سالن شد. نمی دونم چرا احساس کردم چشم ها و بینی و دهنش قرمز بود!گویا گریه کرده بود!

با تعجب بهش خیره شدم و بعد به سمت اوین برگشتم که حتی نگاهی هم بهش ننداخته بود.

سعی کردم خودم رو به نفهمیدن بزنم و سر جام بشینم!

اونقدری ترسیده بودم که گلوم خشک شده بود و خم شدم فنجونم رو برداشتم و به سمت دهنم بردم که قندی جلوم قرار گرفت.

به سمت دست برگشتم و اوین رو دیدم که می گفت:یادت رفت قند برداری!

لبخند محوی زدم. قند رو از دستش گرفتم و به دهن گذاشتم و چای رو یک مرتبه سر کشیدم!

لعنتی باز هم نتونست خفگی ناشی از ترسم رو بگیره!

نگاهم همچنان نامحسوس روى ترنم زوم شده بود و زیر چشمى اونو میپاییدم که در کمال بى پروایى نگاه دلگیر و گلایه دارش رو به اوین دوخته بود و اوین هم که انگارى مى خواست این آرزو رو روى دلش بزاره !…دریغ از یک نگاه…

ابروهاش رو در هم کرده بود و به میز جلوى روش نگاه میکرد و وقتى خدمتکار ظرف میوه رو جلوش گذاشت تازه متوجه ى من شد.

سرش رو بلند کرد و در حالیکه بهم لبخند مى زد ظرف میوه رو برداشت و شروع به پوست کردن میوه کرد.

__ چى میخورى؟!

با خجالت سر به زیر انداختم: هیچى!

__ وا مگه میشه؟!…

با حوصله همه میوه هارو پوست کند و جلوم گذاشت و زمزمه کرد: همه اشو باید بخورى بدنت الان به اینها احتیاج داره!

شرمنده نگاهش کردم ک سنگینى نگاهى رو حس کردم و وقتى سرمو بالا اوردم، نگاه خیره ى ترنم معذبم کرد.

طورى با حسرت و تنفر بهم خیره شده بود که
احساس کردم تا مغز استخونم یخ کرد.

فورى نگاه ازش گرفتم و به سمت دیگه ى سالن چرخوندم.

خانوم جون بالاى مجلس نشسته بود و اون هم در حالیکه چشمهاش رو ریز کرده بود با کنجکاوى به من خیره شده بود.

دیگه داشتم احساس معذب بودن میکردم!

دیگه نگاهم رو نگردوندم. میترسیدم نگاههاى بیشترى رو جلب خودم ببینم و بیشتر از این ترسم بگیره!

به هر حال من یک عضو جدید بودم و تا یک مدت خواهى نخواهى همه نگاهها روى من و رفتار و حرکات من زوم بود!

اوین بشقاب میوه رو بلند کرد چنگالى توش گذاشت و به دستم داد و همرمان با گفتن بخور عزیزم یکى صداش کرد.

لبهاش به لبخندى وا شد و از جاش بلند شد و در حالیکه دستهاش رو از هم باز میکرد به سمت صدا رفت.

نگاهم به سمت شخص برگشت. یک مرد هم سن و سال اوین!…

همدیگه رو گرم در آغوش کشیدند و اوین با خانومى که همراه با مرد بود سلام و احوالپرسى کرد و با گفتن جمله اى از جانب خانوم به سمت ما برگشتند.

هول و دستپاچه ظرف میوه رو پایین گذاشتم و از جان بلند شدم و سلام کرد.

اوین دستشو به سمتم دراز کرد و من به سمتشون رفتم و کنارش ایستادم که دستهاشو دورم حلقه کرد و گفت: اویسا همسر من!

کاملا مى شد از نگاهشون تعجب رو خوند و بعد رو به مرد کرد و گفت: سینا پسر عموى عزیزم و پردیس خانومش!…

جفتشون دستشونو به سمتم دراز کردند و من با خجالت دستمو به سمتشون گرفتم.

سینا به گرمی برخورد کرد اما خانمش گرم تر از اون بود و با گفتن وای چقدر تو خوشگلى دختر! من رو به سمت خودش کشید و در آغوشش گرفت و به خودش فشرد!

میدونم که صورتم از خجالت سرخ شده بود و با خجالت لبخندی زدم و سر به زیر انداختم که اوین دوباره دستش رو دورم حلقه کرد و با گفتن این که خانم منه دیگه!خطاب به اون ها گفت: بفرمایید بشینید!

و بعد اون ها رو به سمت مبل راهنمایی کرد سینا سری به عنوان تایید تکون داد و گفت:اولش اجازه بده به خاله خانم یه سلامی بکنیم!

بعدبه سمت خاله رفت و باهاش احوالپرسی کردند و دوباره به سمت ما برگشتند.

وقتی کنارمون نشستند نگاهم روی پردیس خیره شد! چقدر زیبا بود و چه جفت مناسبی بودند!

ناخوداگاه اهی از دهنم بیرون اومد. ای کاش من هم به سن پردیس بودم.اون وقت حداقل خودم رو لایق همسری اوین می دونستم!…

راستش با این وضعیتمون احساس خجالت و شرمندگی می کردم؛ نه برای خودم؛ بلکه برای اوین! می دونستم اون یک همسر می خواد که حداقل انتظارش همین هم سر بودنش بود!

من و پردیس کنار هم نشسته بودیم و اوین و سینا هم کنار هم ؛ اما صداشون رو می شنیدم که اوین خطاب به سینا گفت:خوش گذشت؟

و اون هم لبخندی زد و گفت:جای شما خالی! اگر می دونستم قراره تو این چند وقتی که من نباشم همچین اتفاقی برات بیفته صبر می کردم بعد از ازدواجتون با هم می رفتیم!

اوین سری به عنوان تایید تکون داد و گفت:هنوزم دیر نشده انشالله عید با هم میریم

و بعد رو به من کرد و گفت:سینا و پردیس ایتالیا بودند برای تفریح رفته بودند!

و چون نیش من تا بناگوش باز شد ؛ لبخندی زد و دستم رو گرفت و گفت:انشالله عید همگی با هم میریم

و من ذوق زده نگاهش کردم.فقط می دونستم یک کشور خارجه است. توی درس هامون خونده بودیم و اطلاع چندانی نداشتم که اصلا کجا هست و تو کدوم قاره است!

پردیس دستم رو فشرد و گفت:خب کلک بگو اوین کجا تورت کرد؟

با تعجب به سمتش برگشتم و نگاهش کردم و اون هم چون نگاه متعجب من رو دید خنده ریزی کرد و گفت:نگو که همین طوری اومد خواستگاریت و تو قبول کردی!…

و چون نگاه متعجب من رو دید ؛ به سمت اوین برگشت و گفت:اوین با رویسا کجا اشنا شدی؟

اوین به سمت ما برگشت و دقایقى رو با لبخند تلخی به من نگاه کرد و بعد و گفت: مامان خواستگاری کرد!…

راستش لبخندش ناامیدم کرد!….

یعنی انقدر از ازدواج با من نا راضی بود؟!….

نگاهم نا امیدانه اوین رو جست و جو می کرد که با همون لبخند غمگینش به من خیره شده بود و بعد با دستی که روی زانوش نشست روش رو به سمت
سینا برگردوند.

نمی دونم چرا به روی لبهای من هم لبخند تلخی نشست و به پردیس نگاه کردم که با محبت به من خیره شده بود و وقتی به سمتش برگشتم با پشت انگشت های دستش گونه ام رو نوازش کرد و گفت:
خوش به حال اوین چه عروسکی نصیبش شده

و بعد لبخندی زد دستم رو به گرمی فشرد و گفت:
خوبه یه همدم پیدا کردم!

لبخندی بهش زدم و سکوت کردم. حرفی نداشتم بزنم! شاید نصف حرف هاش رو متوجه نمی شدم و خاموش و ساکت فقط گوش می کردم.

تموم فکر و ذهنم پیش لبخند غمگین اوین بود.

نگاهم به سر و وضع پردیس کشید وقتی وارد شده بود یک کت تک کوتاه به تن کرده بود و یک کیف دستی هم به دست داشت که زنجیرش دور مچش پیچیده بود.

شالش به صورت باز رو سرش بود و وقتی لباسش رو در اورد یک پیراهن مشکی حلقه ای به تن داشت که با کفش پاشنه بلندش کاملا مطابقت داشت.

راستش اوین حق داشت من در برابر اینها یک دختر دهاتی بودم که حتی احوال پرسی معمولی رو هم بلند نبودم.

دستی که روی دستم نشست من رو به خودم اورد تکونی خوردم و به سمت صاحب دست برگشتم که اوین با لبخند همیشه مهربونش به من خیره شده بود و چون نگاه من رو معطوف خودش دید با چشم و ابرو اشاره کرد چیه؟!

و من هم محجوبانه لبخندی زدم و سری به عنوان نفی تکون دادم این بار به حرف اومد و زمزمه کرد:
غذا حاضره بلند شو بریم سر سفره بشینیم!

از جام بلند شدم و به همراه پردیس و اوین به سمت سفره رفتم و کنارش نشستم و سر به زیر انداختم که اوین شروع به کشیدن غذا برای من کرد.

می دونستم الان همه ی نگاه ها على الخصوص نگاه خاله خانم روی من خیره شده و نمی دونم چرا اصلا انقدر ترسیده بودم که اصلا از یاد برده بودم که الان قاشق رو تو کدوم دست و چنگال رو تو کدوم دست بگیرم.

بس که هل کرده بودم اصلا از یادم رفته بود و فقط به بشقاب نگاه می کردم که اوین قاشق رو برداشت و به سمتم گرفت.

همون طور که نگاهش می کردم دست چپم رو دراز کردم که متوجه نگاه متعجب اوین شدم.

فوری چنگال رو گرفتم و با دست راستم قاشق رو از دستش گرفتم.

خدا رو شکر برام غذا کشیده بود وگرنه معلوم نبود سر غذا کشیدن چه ابروریزی می کردم!

اونقدری هول کرده بودم که اصلا قادر به خوردن غذا نبودم و مجبور بودم چند لقمه ای رو بخاطر حفظ ظاهر بردارم….

اوین بیچاره حق داشت اونطور نسبت به داشتن من ناراحت باشه؛ من دختررعیتى لایق اون ارباب زاده نبودم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x