رمان پناهم باش پارت 17

4.2
(24)

 

روى تخت نشست و من براى بار دیگه رفتم و به مادر سر زدم. خوابیده بود! ملافه رو روش کشیدم و قصد برگشت داشتم که ترنم رو جلوى در دست به سینه دیدم.

در حالیکه داشتم از کنارش رد مى شدم آروم زمزمه کردم و گفتم: بزاریم استراحت کنه!

بازومو گرفت. ایستادم اما بهش نگاه نکردم. آروم زمزمه کرد: هنوز بیمارى؟!

به تندى به سمتش برگشتم.اما اون با همون چشمهاى همیشه مست و خمارش به من نگاه کرد.

نفس عمیقى کشیدم تا تن صدام بالا نره و بعد منم مثل خودش آروم زمزمه کردم: با رویسا من همه چیزمو به دست آوردم! غیرت به باد رفته ام! سلامتیمو!… پوزخندى زدم و تو چشمهاش خیره شدم؛ همون چشمهایى که یه روز دور اگه خندون بود دلمو و اگ غمگین بود براشون جونمو می دادم و بدون اینکه از ناراحت کردنش ناراحت بشم ادامه دادم: دل شکسته ام هم ترمیم شد.

سیبک گلوش بالا و پایین شد. میدونم بغض بود اما به روى خودم نیاوردم. چشمهاش پر از اشک شد و با لبخند تلخى به من خیره شد.

اما لبهاى من از بغض چند ساله نتونست به لبخند بشینه و فقط با حسرت بهش خیره شدم. حسرت اینکه چرا انقدر عاشقونه اونو دوست داشتم؟!

دستهاش از روى بازوم شل شد و پایین افتاد و من به سمت اتاقم رفتم. درو باز کردم و وارد شدم. رویسا روى تخت نشسته بود و در حالیکه انگشت شصت و سبابه اش با هم بازى میکرد به نقطه اى خیره شده بود!

خدایا!…. من این دخترو دوست دارم اما با فوبیاى خیانتم چه کنم؟!

ترنم لعنت به تو!… لعنت به تو که بذر شک رو تو دلم کاشتى! یعنى اون الان داره به چى فکر میکنه؟! به امیر؟!

چشمهامو بستم و نفس عمیق کشیدم و کنارش نشستم.

روشو به سمت من کردو اروم گفت: مادرجون حالش خوبه؟!

به چى فکر میکنى؟

با تعجب به من نگاه کرد. تموم سعى امو کردم که لبخند بزنم. نمیدونم موفق بودم یا نه!

قرمز شد. از هول و دستپاچگى بود؟! یعنى من درست فکر میکردم؟!روشو از من گرفت. نمیخواست متوجه ى دروغش بشم؟!

لحظاتى مکث کرد و دوباره سرش رو بلند کرد و چون هنوز نگاه من رو منتظر دید احساس کردم دوباره از سر سرخ شد.

داشتم کنترل خودمو از دست مى دادم. اى ترنم لعنت به تو!… بزار من زندگیمو بکنم!… باور کن تو این سالها به اندازه ى عمرم جون کندم!… بسم نبود؟!خدایا!… مصبتو شکر!.. دیدى چطور جون کندم!…چرا بى خیال من نمى شی؟!

به حرفهاى دکتر!

ماتم برد. من کجا بودم و به چى فکر میکردم و اون به چه چیز ساده اى!….

یکمرتبه دنیا پیش چشمهام رنگ گرفت. تا چند لحظه پیش همه چیز سیاه و سفید بود. ناخودآگاه دست بلند کردم و اونو به سمت خودم کشیدم و محکم در آغوش گرفتم. سرشو روى سینه ام گذاشتم و سرمو تو موهاش فرو بردم و عمیق نفش کشیدم.

انگار دوباره بهم جان داده بودند.لبخندى زدم و آروم زمزمه کردم: تا تو نخواى هیچ اتفاقى نمیفته! بهت قول میدم!

دستهاش روى سینه هام مشت شد. سرشو بالا آورد و تو چشمهام خیره شد و لبخند محوى زد و بعد به لبهام خیره شد.

نمیدونم چرا احساس کردم میخواد که اونو ببوسم!

سرمو پایین بردم. هنوز به لبهام خیره بود. لبهامو جلو بردم اما روى لبهاش نزاشتم. میخواستم اگر کششی هست ببینم! اونم براى لحظاتى به لبهام خیره شد و بعد چشمهاش رو بست و سرشو بالا اورد و لبهاش رو روى لبهام قرار داد…..

براى لحظاتى بهش خیره شدم. تموم خوشی هاى دنیارو تو دلم ریخته بودند. دستهام دورش حلقه شدند و اونو محکم به سمت خودم کشیدم و محکم شروع به بوسیدنش کردم. اذیت مى شد؟! مهم نبود!… من الان اونو میخواستم!… حتى با این جسم عقیمم هم اونو میخواستم! تنش رو !.. روحش رو!… درونش رو! میخواستم که مال من باشه!.. میخواستم که متعلق به من باشه!…

اونو روى تخت خوابوندم و خودم روش خیمه زدم.چشمهاش وا شده بود و خمار به من خیره شده بود. کمرمو رو کمرش قفل کردم و خودم رو بهش چسبوندم و به چشمهاش خیره شدم.

میدونستم که اون دختر بچه اى بود که طعم معاشقه رو کشیده بود. خوشبختانه الان هم همین رو مى خواست! معاشقه ها به مزاجش خوش اومده بود!…

روى لبهاش خم شدم. لب زیری شو به دهن گرفتم و کشیدم و ولش کردم.

لبخندى روى لبهاش نشست و به من نگاه کرد. تو چشمهاش خیره شدم و زمزمه کردم: جووون!

گوشه ى لبهاش رو که به دندون گرفت نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و روش خم شدم و لبهاش رو به دهن گرفتم!

شهد و عسل بود یا به مزاج من اینطور اومده بود، نمیدونم! اما شیرین بود!… انقدر شیرین که نمیتونستم از بوسیدنش دست بکشم و فقط وقتى کنار کشیدم که احساس کردم نفس کم آورده!…

با تموم حسهاى بیدار شده ام تو چشمهاش خیره شدم و بهش لبخند زدم و پایین رفتم. چونه اش رو گاز گرفتم و زبونمو روى چونه اش گذاشتم و تا پایین کشیدم و روى سینه هاش استپ خوردم.

دستش رو گرفتم و کمکش کردم لباسهاش رو در بیاره و اون هم در حالیکه همراهیم میکرد نگاهش با علاقه روى من زوم شده بود. دوباره اونو خوابوندم و لبحندمو تکرار کردم و روش خم شدم و بوسه ى کوتاهى روى لبهاش زدم و بعد با دندونهام بین لباس زیرشو گرفتم و کشیدم.

وقتى لباس زیر دوباره به سمت تنش برگشت، گوشه ى لبش رو به دندون گرفت و آه ریزى کشید که باز منو دیوونه تر کرد.

دستمو پشتش گذاشتم و بند لباسش رو باز کردم. باز از خجالت و شرم و حیا سرخ شد و سرشو پایین گذاشت. اما من با حال خرابم فقط به اون سینه هاى گرد و بلوریش خیره شدم و دلم میخواست با تموم وجودم ازش لذت ببرم!

دستهام که روى تنش نشست. کاملا متوجه لرزشش شدم. لعنتى !… این ناپختگیش تو روابط داشت با روح و روانم بازى میکرد و از اینکه نمیتونستم اونو به این تجربه ى دلنشین با خودم برسونم داشتم عصبى مى شدم و تموم این حرص رو روى تنش خالى کردم و در حالیکه به سینه هاش چنگ مى انداختم لبهامو روشون گذاشتم و گاز نسبتا محکمى ازشون گرفتم که آخ ریزى گفت و منو وحشى ترم کرد و با تموم خشمى که از ناتوانى جسمى خودم داشتم به جونش افتادم.

فکر میکردم اذیتش میکنم اما حقیقتش این بود که برام مهم نبود من اونو میخواستم و چون توانایى شو نداشتم داشتم هم خودم رو و هم اون رو راضى می کردم. اوایل هم صداى آخ و اوخش رو مبشنیدم اما بعد از لحظاتى اروم گرفت و بعد از دقایقى آه هایى که مى کشید به این باورم رسوند که داره لذت میبره!

حالا دستهاى اون هم روى موهام قرار گرفته بود و به موهام چنگ مى انداخت و این نشون از رضایتش داشت.

تمام تنش رو کبود کرده بودم اما راضى نمى شدم دست ازش بکشم. گویا اون هم خسته شده بود چون کمتر آه مى کشید و ناله مى کرد.

خسته از این راضى نشدن خودمو کنارش پرت کردم و دستمو دراز کردم و اونو به سمت خودم کشیدم و محکم درآغوش گرفتم. سرم رو تو موهاش فرو بردم و عطر موهاش رو عمیق به جون خریدم؛ شاید با نزدیکى جسمش به روح خسته ام دمى این فکر و خیال آرامش مى گرفت و راضى مى شد. اما انگار این روح خسته فقط با تصاحب جسمش آروم مى گرفت .

عصبى از این ناتوانى جسمى از جام بلند شدم. چشمهاى خمارش، خسته از این رابطه از هم وا شد و به من نگاه کرد. لبخندى زدم و گفتم: بخواب من یه دوش میگیرم…

با موهایى ژولیده لبخندى دلنشین زد و سرى تکون داد و فورى چشمهاش رو بست.

لباسهام رو گرفتم و به خاطر اینکه بیشتر اذیتش نکنم از اتاق خارج شدم و به حمام توى سالن رفتم.

اما قبل از اون به سمت آشپزخونه رفتم و لیوانى برداشتم و لاجرعه سر کشیدم شاید این عطش فرو بشینه و در حالیکه آبو مى خوردم به اپن تکیه دادم و غرق تو فکر شدم.

مثل اینکه دکتر تونسته بود تو همون یک جلسه یک حسهایى رو تومون زنده کنه! رویسا که کاملا توجیح شده بود و قشنگ معلوم بود آماده ى پذیرش یک رابطه است. به یاد لذتى که از من می برد و ایضا من از وجودش مى بردم لبخندى روى لبهام نشست که سنگینى نگاهى رو روى خودم احساس کردم.

سرم رو که بلند کردم با دیدن ترنم تو اون لباس خواب حریر براى لحظاتى خیره بهش نگاه کردم. لباسش به حدى نازک بود که لباس زیر سرخابیش از زیرش پیدا بود.

براى چند ثانیه اى با مکث بهش خیره شدم و بعد از اون به یاد رویسا فورى نگاهمو ازش گرفتم و ایروهام رو درهم کردم و گفتم: این چه وضع تو خونه گشتنه! نمیدونى تو این خونه نامحرم هست؟!

هول و دستپاچه به سمت یخچال رفت: خواب بد دیدم تشنه ام شد.

و لیوانى آب برداشت و جرعه جرعه سر کشید.

دلم مى خواست به یاد قدیم باز هم به اون اندام خوش استایل نگاه کنم؛ اون یه زمانى مال من بود! زن من بود! اما ذهنم سرکوبم میکرد: زن تو الان تو اتاقتون خوابیده!…

خسته از این درگیرى عقلى و قلبى به سمت حمام رفتم. آب سرد مى تونست عطش خواستن اون رو که از ناکامى بودن با رویسا پیدا شده بود سرد کنه!

با لباس زیر دوش قرار گرفتم و شیر آب رو باز کردم و نفسم رو حبس کردم…

تازه داشتم آروم و قرار میگرفتم که از پشت بغلم کرد و دستهاش رو روى سینه هام نشوند………

وقتى اونو با اون نیم تنه ى برهنه دیدم، تموم حسهایى که تو این چند سال تو خودم سرکوب کردم زنده شد و دلم خواست اون لحظه تو بغلش باشم و عطر تنشو به جون بکشم.

داشتم آب خوردن رو بهونه میکردم تا تن و بدن جذابمو براش به نمایش بزارم که آروم از کنارم رد شد و همه ى امیدم به باز فنا رفت.

لیوان آب رو روى میز گذاشتم و نا امید از آشپزخونه خارج شدم که متوجه شدم اوین توى حمام سالنه!

ناخواسته قدمهام به سمت حمام رفت و چند لحظه اى رو پشت در ایستادم.

با چه جراتى؟! نمیدونم اما دستم روى دستگیره نشست و آروم دستگیره رو پایین دادم که در کمال تعجب در باز شد و من مات و مبهوت به اوین خیره شدم که با لباس زیر دوش قرار گرفته بود.

قدمهام بى اراده به سمتش کشیده شد و بدون اینکه بفهمم از پشت بهش چسبیدم و دستهام رو دور سینه هاش حلقه کردم و خودمو بهش فشردم…

براى لحظاتى مکث کرد و بعد آروم و با طمانینه دستهاش رو بالا آورد و روى دستهاش گذاشت.

جراتى به خودم دادم و دستهام رو روى سینه هاش نوازش وار حرکت دادم…

هنوز مکث داشت. هنوز مردد بود. دستم رو سر دادم و….

.
.
.
اوین

دستى که روى سینه هام نشست، براى لحظاتى ذهنم به رویسا رسید. اما اون خوابیده بود. حتى اگه بیدار هم بود انقدر شرم و حیا داشت که اینقدر وقیح پا تو حمام من بزاره!

مکثى کردم. دستهام بالا نمى رفت تا اون دستها رو حس کنم اما به زور جون کندن دستهامو بالا بردم و دستش رو لمس کردم. خودش بود. وقتى مثل قدیم دستهاش معجزه آسا روى تنم سر خورد و سینه ها رو نوازش داد، مطمئن شدم خودشه!…

دستهاش رو حرکت داد و روى کمرم سر داد ولى قبل اینکه اتفاقى بیفته دستش رو گرفتم و نگهش داشتم.

حالا نوبت اون بود کمى مکث کرد. بعد دستهاش رو پشتم روى شونه هام گذاشت و منو به سمت خودش برگردوند…

لعنتى زیر قطره هاى آب خیس شده بود و حالا جذابتر به نظر میومد…

سرش رو بلند کرد و تو صورتم زل زد. چشمهاى درشت مشکیش برق مى زد و لبهاى کشیده ى قشنگش حالت قشنگى به خودش گرفته بود. از وقتى یادم بود همینطور سکسی و جذاب بود!

لعنتى با همین لوندى هاش دل و ایمون منو برده بود.

دستش که دوباره روى کمرم نشست ، با اینکه در برابر اون عقب نشستن سخت برد امادستش رو گرفتم و گفتم: من زن دارم…

همونطور که تو چشمهام خیره بود زمزمه کرد: منم زنتم!…

#ترنم

منو از تو رویا دراورد. چنان هولم داد که محکم به دیواره ى حمام خوردم. بعد خودش به سمت من اومد و آرنجش رو زیر گردنم گذاشت و فشار داد و گفت: تو زنمى؟! کدومممم زننن؟ تو از نازنم نازن ترى ! تو زنمیییی؟؟؟؟؟؟ تو زنم بودى چرا رویسا داره دردمو درمون میکنه؟؟؟؟ ترنم به خدا قسم بار دیگه جایى خودت رو زنم معرفى کنى چنان بلایى به سرت بیارم اون سرش ناپیدا!!!! حالام گمشو بیرون!… دیگه دور و ور من نیاااا! من رن دارم، اسم زنمم رویساست! دیگه دور و ور من نمیاییییی!فهمیدى؟!

بغضمو قورت دادم و سرى به عنوان تایید تکون دادم که دستمو گرفت و از حمام بیرون پرتم کرد.

دستم رو روى قلبم گذاشتم تا نفس بکشم که یکمرتبه سنگینى نگاهى رو حس کردم. سرمو که بلند کردم. رویسا جلوى در اتاقشون ایستاده بود و دستش رو جلوى دهنش گرفته بود و با تعجب به من نگاه مى کرد.

اول خودمو باختم اما بعدش کمى مکث کردم. اگر حرفهامونو مى شنید اینطور خکش نمى زد. پس حتما نشنیده!

یکمرتبه فکرى شیطانى به ذهنم رسید. اوین رام من نمى شد اما میتونستم این دختر رو از سر راهم بردارم.

پس حالت اغواگرانه ى همیشگى مو گرفتم و موهامو کنار زدم و حالت دستپاچگى به خودم گرفتم و در حالیکه مثلا سر و وضعمو درست مى کردم و سوتینمو تو تنم محکم مى کردم لبخندى زدم و مثلا با خجالت به سمت اتاقم دویدم.

وقتى به اتاق رسیدم، نیشم کاملا باز شده بود واردش شدم و درو بستم و پشتش پناه گرفتم.

اووووهههه! بیچاره اوین ! حالا خود خدا هم پایین بیاد نمیتونست کارى براى اوین انجام بده!

اوین مال من بود! شوهر من بود و شوهر منم مى موند!

نمیزاشتم اون دختره ى دهاتى شوهرم رو از من بگیره!… به هر صورتى که بود زندگیمو ازش پس مى گرفتم حتى اگه خود اوین نمیخواست!…

#رویسا

دکتر یچیزایى رو گفت که حتى به فکر کودکانه و رویاى دخترونه ى منم نمى رسید. اولش خیلی ترسیدم اما وقتی اوین دستهامو گرفت و گرم فشرد و مثل همیشه با تموم محبتش بهم لبخند زد ، به من این اطمینان رو داد که اون نمیتونه اذیتم کنه! الان بعد خدا فقط اونو داشتم که حامى من باشه! مرد من باشه!…

من بهش اعتماد کامل داشتم! اون خداى روى زمین من بود!!!!!!

اون دنیاى خاکسترى من رو صورتى کرده بود! اون منو به این باور رسوند که یک دخترم! اون تنها کسی بود که با من مثل ملکه ها رفتار کرد!… پس وسوسه ى حرفهاى دکتر تو منى که دنیاى زن بودنمو با اون شناختم کاملا طبیعى بود!… طورى که وقتى وارد اتاقمون شدیم نیاز خواستن تو چشمهام هویدا بود. اوین هم متوجه شد و انقدرى از وجودش سیرابم کرد که راضى شدم و خیلی زود خوابم برد.

اما با دیدن کابوس از خواب پریدم. اوینم کو؟ من الان به آغوش مهربون اون محتاج بودم. که منو تو بغلش بگیره و روى موهامو ببوسه و با اطمینان خاطر از دوست داشتنم بگه! بگه که هست! بگه که تا ابد تنهام نمیزاره!بگه که من فقط مال اونم!… اما نبود. از جام بلند شدم. یکم فکر کردم . اوین کجا میتونست باشه؟ آهان گفته بود که به حمام مى ره اما توى حمام اتاق نبود. حتما تو اتاقهاى دیگه بود! به سالن رفتم که گوشه ى سالن یه اتاق کوچیک رو روشن دیدم. حدس زدم باید اوین باشه اما همینکه دستم رو روش گذاشتم تا تقه اى بزنم و صداش کنم انگار یچیزى به دیوار خورد و بمبی صدا کرد. ترسیدم و یک قدم به عقب رفتم. حالا صداى پچ پچ میومد!

اى واى اوین نبود! خوب شد در نزدم! یک قدم دیگه به سمت عقب رفتم که در باز شد و ترنم بیرون اومد. اول ابروهاش تو هم بود. اما نمى دونم چرا یک مرتبه با دیدن من هول کرد و دستپاچه دستى به لباس لختش کشید و بعد در حالیکه سعى می کرد لوند لبخند بزنه (اما به نظر من لبخندش بیشتر از اینکه دلفریب باشه شبیه پیرزن تو برنامه کودک سپید برفى شده بود) به سمت اتاقش رفت.

ترسیده بودم و مغزم کار نمى کرد اما فکر کنم هنوز یکى تو حمام بود! یعنى کى مى تونست باشه؟! اوین؟؟؟؟؟؟؟

نههههه!این امکان نداشت! خدایا نزار بشکنم!… خدایا نزار اعتمادم رو از دست بدم!… خدایا نزار باورم رو ازم بگیرند!… خدایا نزار قبله ام عوض شه!!!!!!!

به سمت حمام رفتم. پاهام یارى نمى کرد. دستهام مى لرزید! دست روى دستگیره گذاشتم . اگه اوین نباشه آبروم میره اما ما غیر اون مردى تو خونه نداریم!…و درو وا کردم!….

اوین دستهاش رو به دیوار تکیه داده بود و سرش پایین بود.

شکستم!
خرد شدم!
نابود شدم!
ترمیم دل شکسته نوازشهاى عاشقانه ى یاره اما ترمیم شکستن ایمان واعتقاد و باور فقط کفره!

یک قدم به عقب رفتم. حامى من این بود؟!… همه کسم؟!… همه دنیام؟!… همه ى جونم؟!… همه ى رویام؟!… این بود؟!… سرم به سمت آسمون رفت. مادربزرگم مى گفت خدا تو آسمونهاست شوهر خداى روى زمینه!… خدایا قبله ام…………

 

#رویسا

چشمهام رو بستم!… دنیا به دور سرم چرخید!… دستمو به دیوار گرفتم!… اولین سوال تو ذهنم جرقه زد!… مگه من براى اون کافى نبودم؟! دکتر که مى گفت اون توانایى انجام کارى رو نداره پس چطور؟!… خدایا کمرم درد مى کنه!…. یعنى به خاطر عادت ماهیانه است؟!… خبر فوت دایى ارسلان رو آوردند ؛ بابا بزرگ همین رو گفت!… کمرم درد میکنه و مادربزرگ اروم زمزمه کرد: کمرمون شکست مرد!… اون موقع نفهمیدم و فقط از ترس شکستن مدام بهشون نگاه مى کردم تا مطمئن بشم میتونن روى پاى خودشون راه برند اما تازه فهمیدم منظورشون چى بود!…

دست به دیوار به سمت میز و صندلی هاى تو سالن رفتم و وقتى بهشون رسیدم با دستهام روشون تکیه دادم.

مثل همیشه به عادت زر زرو بودنم اشکهام تمام صورتم رو گرفت. دنیاى صورتى که برام ساخته بود دوباره سیاه شد. دوباره آدمهاى دور و ورم به شکل ارواح دور سرم شروع به چرخیدن کردند.

دوباره ترس از تنهایى!
دوباره ترس از کابوسهاى شبانه!
دوباره ترس بى مهرى هاى مردم!
پناهم نابود شد!…

آدم تا رویا نبینه از دیدن کابوس نمیترسه!… فکر میکنه همه ی خوابها به همین صورتند! اما وقتی فقط یه بار رویا دیدی ؛ حتی از فکر کردن به کابوس هم میترسی!… منم!… بعد دیدن اون دنیای فانتزی عشق اوین دیگه از بودن با این مردم عادی می ترسم!… ترجیح میدم نباشم اما اون دنیا رو نبینم!…

تو فیلمى که اوین چندروز پیش برام گذاشت خانومه قرص خورده بود و مرده بود!… فقط باید زیاد بخورم… انقدری که دیگه دکترها نتونند برام کاری انجام بدن!

به سمت آشپزخونه رفتم. درب یخچال رو باز کردم و به جای دارو خیره شدم. دست دراز کردم و باز کردم. نگاهم روی قرصهای ریز چرخید. قورت دادن اونا راحت تر بود. همونطور که اونارو با چشمهام بالا و پایین می کردم، نگاهم روی یک قرص خیره موند!

متوکلوپرامید!!! قرصی که بهش حساسیت داشتم. با خوردن یک عدد دچار گرفتگی عضلانی میشدم. دوتا فلج می کرد. سه تا نابود!!!!

یه بار دکتر نمی دونست و برام تجویز کرد. با یه دونه اش کارم به بیمارستان کشید و بعد اون تو دفترچه های روستاییم خودشون ذکر می کنند به داروی متوکلوپرامید حساسیت دارد!!!

برای اطمینان خاطر پنج تارو در اوردم. تا بحال توی عمرم انقدری مصمم نبودم که الان شدم. حاضر نبودم بعد از اوین دوباره به اون زندگی خاکستری پر از کابوس برگردم!

باورم هم نسبت به اوین شکسته بود.

فقط مرگ راه حل بود.

قرصهارو خوردم و لیوان آب رو سر کشیدم. روی صندلی آشپزخونه نشستم و سرمو روش تکیه دادم… منتظر بودم تنم کش بیاد اما خوابم گرفته بود! لعنتی الان چه وقت خواب بود!

از جام بلند شدم که به اتاق برم و بخوابم. چشمهام تو چارچوب در به اوین افتاد!

چقدر شیرینه برای بار آخرت چشمت به کسی باشه که تموم دنیاتو اون رنگی کرده بود! کاش عزراییلمم شبیه به تو بود!….

و دیگر هیچ!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

‎#اوین

دختره ی احمق!!! اعصابم رو بهم ریخت!…. چند دقیقه ای زیر دپش ایستادم اما آروم نمی شدم. الان فقط عطر و بوی رویسا با اون تن و بدن نرم و لطیفش میتونست آرومم کنه!

سریع دوش گرفتم و از حمام بیرون اومدم. برق آشپزخونه روشن بود. حتما اون دختره ی نکبت بود. بی تفاوت به اون حوله به تن به سمت اتاق رفتم. تو نور کمرنگی که از حیاط به داخل میومد لباسمو عوض کردم و همین که خواستم پا به تخت بزارم جای خالی رویسا رو دیدم.

چرا ضربان قلبم بالا رفت؟!…

نگاهم روی دستشویی اتاق خیره موند. اما برقش خاموش بود!

بی اراده به سمت سالن و بعد به سمت آشپزخونه رفتم. نمیدونم چرا قدمهام می لرزید. انگار سست شده بودم! تو چارچوب در که ایستادم رویسا از جاش بلند شده بود و به سمت در میومد.

با دیدن من مکثی کرد و لبخند محوی روی لبهاش نشست و دستهای کم جونشو به سمت من گرفت و همین که به سکتش قدم برداشتم از حال رفت………

چی به روزم اومده بود؟!… نگاهم ناباور به سمت میز چرخید!

یک بسته قرص ضد تهوع خالی؟!…. چندبار توصورتش کوبیدم!… اما… یا خدایی گفتم و بغلش کردم و به سمت ماشینم دوییدم.

چطوری از خونه بیرون زدم رو یادم نیست! چطوری به بیمارستان رسیدمو یادم نیست. کِی به رامین زنگ زده بودم که با برانکارد جلوی سالن ایستاده بود و به محض رسیدن جلوی ماشینم پرید و رویسامو بغل کرد و به سمت سالن دویید.

نمی خواستم بزارم بغلش کنه!… رویسا فقط مال من بود!… اما مغزم یاری نمی کرد کارهام هماهنگ باشه! وقتی رفتند به زبون اومدم: بهش دست نزن!

اما اونا رفته بودند و کسی صدای منم نشنید. منم ماشینو همونجا رها کردم و به دنبالشون دوییدم. راهم ندادند. فریاد زدم. نمیدونم دوتا نگهبان از کجا پیداشون شد که بازوهامو گرفتند و قصد بردنم رو داشتند که رامین پیداش شد.

__کاریش نداشته باشین!

و به من اشاره زد: بیا!

به سمتش دوییدم: رویسام!

با چشمهای غرق به غم بهم خیره شد: متاسفم!….

نتونستیم کاری بکنیم و اون به کما رفت…

دستش روی بازوم نشست و مانع از افتادن من شد.به دیوار تکیه دادم و سرمو تو دستهام گرفتم. بازومو گرفت و منو به سمت یکی از صندلی ها برد.

اوین اصلا لازم نیست خودت رو ببازی! فقط توکل به خدا کن تا فردا به همش بیاد…

بغضم رو فرو دادم: نیاد چی؟!

__ بیا برو لباست رو عوض کن برو پیشش از هرچی دوست داره براش بگو!

و بازومو گرفت و بلندم کرد: باید تا فردا به هوش بیاد!

دوباره نگاهش کردم: نیاد….

تو چشمهام نگاه کرد و گفت: میاد!

بهش نگاه کردم و به سمت اتاق ای سی یو رفتم. با دیدن رویسا میون اونهمه دم و دستگاه دلم پاره شد. چرا باید هنوز طعم خوشبختی رو نچشیده این بلا به سرمون میومد؟! لعنت بهت ترنم!… دستم بهت برسه می کشمت!…

پرستار گوشیمو ازم خواست اما ندادم. رامین به پرستار اشاره زد و اون هم بهم یک لباس داد و من گان رو پوشیدم و وارد شدم.

قدمهام میلرزید. با گامهایی سست به سمتش رفتم. موهاش دور صورتش پخش شده بود و رنگش از همیشه سفیدتر بود. خم شدم و آروم روی پیشونیشو بوسیدم و کنارش نشستم. با انگشتهام اشک سمجی رو که قصد بیرون اومدن داشت خشک کردم و همین که لب باز کردم، بغضم ترکید.

لال شدم و نگاهش کردم. گوشیمو در آوردم و روی آهنگ مورد علاقه ی جفتمون پلی کردم و با چشمهایی خیس از اشک نگاهش کردم.

میشه نوازشم کنی وقتی گرفته حالم
میشه ببندی بالمو اخه شکسته بالم
میفهمی چی میگم بهت میبینی خستگیمو
میشه بزارم پیش تو چند روزی زندگیمو
میشه بشینی پیشمو و یه شعر برام بخونی
امشب یه کم تنها شدم میشه پیشم بمونی

انگار یه بغضی تو گلوم داره شکسته میشه
اینجوری که پلکای تو هی باز و بسته میشه
میشه نوازشم کنی وقته گرفته حالم
میشه ببندی بالمو اخه شکسته بالم

ابروهاش نامحسوس تکون خورد اما به هوش نیومد. عاشق این آهنگ بود و وقتی تو ماشین میزاشتم کاملا متوجه می شدم با عشق و علاقه داره بهش گوش میکنه…

زمزمه کردم: رویسام! گوش کن زندگیم… منما دارم باهات حرف میزنم… با یه دل خسته و تنها… قول بده تنهام نزاری … من با تو دارم به اوج می رسم…

و لبهامو از شدت بغض روی هم فشردم تا صدای فریادم گوش فلک رو پر نکنه…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

خدا این پسره نکبت و بکشه .بره بمیره .بمیرهههههههه انتر زده دختره رو دق داده بعد میگه منم بایه دل خسته یعنی خااااااک تو سرش .

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x