رمان پناهم باش پارت 38

4.5
(17)

 

به گریه افتاد: بخدا نمیدونم…به جون خودم نمیدونمم…چرا با من اینطوری میکنی!؟؟…من دوستت داررم….چرا باهام اینطوری رفتار میکنی؟؟؟؟؟…
با این موش مردگی بازیاش فقط اعصابمو به هم میریخت. بی اراده به سمتش هجوم بردم و دستامو دور گردنش حلقه کردم : دِ کصافتتتت من که میدونم اون بچه رو تو بردی آخـه چرااا حرف نمیزنی؟؟؟ اون بچه فقط ۱۳سالشه…از سایه خودشم میترسع….

نفس نفس زنون ایستادمو گفتم: باشه…باشه..تو بردی اون بچه رو برگردون من اونو طلاقش میدمو با تو زندگی میکنمم….فقط اوونو برگردونننننننن!!!
ساکت شدو بهم نگاه کرد. به سمتش رفتمو کنارش نشستم .
+بیا باهم یه قرار بزاریم…تو رویسارو برگردون منم باهات ازدواج میکنم……
_من هنـوزم زنتم
+بسیار خوب…عروسی میگیریم و باهم زندگیمونو شروع میکنیم.
بر و بر نگاه کرد. مردمکای چشمش تند تند تکون میخوردن…معلوم بود دارع با خودش دو دوتا میکنع!!..

امیدوار بهش نگاه کردم منتظر بودم قبول کنه اما اون ابروهاشو در هم کردو گفت: اصلا متوجه حرف من میشی؟؟ میگـم ازین دختر خبر نداررممممم
دستمو دور گردنش گذاشتم ک گفتم: حرومزاده به تو مییگنننن…
فریادی کشیدو خواست فرار کنع اما نتونست. خسته شده بودم میخاستم تمومش کنمم دستامو دور گردنش فشردم تا کارو یکسره کنم…صورتش کبود شدو چشاش جمع شد…داشتم نفس راحت میکشیدم ک مردع که دستی دور بازون نشست و منو از جام کند ….

ناباور به دورو ورم نگاه کردم. امیر بود به سمت ترنم خم شد و بلندش کرد و به من نگاه کرد: احمممق داشتی تنهاا سرنخمونو می کشتییی!
+با حرص گفتم :کار خودع ناکسشه
_میدونم اما تو داشتی اونو می کشتی…
+نمییگه مقـر نمیاد..
امیر بازوشو گرفتو بلندش کرد: مگع دست خودشـه؟
و بعد دو نفرو صدا زد که وارد خونه شدن و ترنمو به دستشون سپرد.
_اوین جان میدونی کارت جـرمه؟
+اره الان زنگ میزنم وکیلم باوثیقه بیاد…
_بزار اول بریم کلانتری شاید شکایت نکنه !
+بریم
بهم نگاه کرد
رد ماشینشو گرفتیم….تا جنوب رفتع.

ناباور نگاهش کردم: اونجا چرا؟

نگاهش رو ازم دزدید و به روبروش دوخت: نمیدونم…

_نمیدونى یا اینکه نمیخواى فکر کنى؟

تیز نگاهم کرد و گفت: نمیخوام بهش فکر کنم…

ناباور به دور و ورم نگاه کردم. سرمو تکون دادم تا اون افکار مزخرف از سرم بیرون بره! دو قدم عقب رفتم… دو قدم جلو اومدم…

+واى بر من… واى… اگه… اگه اونو فروخته باشه…

امیر کلافه تر از من به سمت در رفت.

_میخوام برم جنوب…

ناباور نگاهش کردم: بریم…

به منشى ام زنگ زدم: اولین پرواز قشم و کیش…

__بله قربان الساعه!

امیر هم تلفنشو به دست گرفت و مشغول به صحبت شد اما انقدر اشفته شدم که اصلا نفهمیدم کى بود و چى گفت!

تموم ذهنم حول و حوش اون دختر بود. الان کجا بود؟؟؟؟ ترسیده؟؟؟؟ غذا خورده؟؟؟؟؟ نکنه اذیت شده باشه… واى بر من واى…

با دستى که روى پام نشست به سمتش برگشتم.

_یکى ار باندهامون رفته یک جتسجو بکنه ببینه چخبره… خدا کنه اونى که تو فکر من و توئه نباشه…

سوار ماشین شدیم. منشیم زنگ زد: یک ساعت و تیم دیگه پرواز ایر لاین…

قطع کردم و به امیر گفتم: بریم فرودگاه…

امیر سرى تکون داد و راه افتاد. راه لعنتى مگه تموم مى شد. خدایا خودت به حال این بچه رحم کن.

وقتى سوار هواپیما شدیم هنوز باورم نمى شد.

+ردشو تا کجا گرفتین؟

_دم اسکله!

ناباور نگاهش کردم: پس فروختتش…

سکوت کرد.

_ارررههههه؟؟؟؟

دستمو گرفت: اگه بخواى اینطور رفتار کنى بهش نمى رسیما… ذهنتو باز کن! ما باید کوتاهترین راه و کوتاهترین زمانو براى رسیدن به اون پیدا کنیم…

+اگه نشد…

_مى شه…

+نشد؟

محکم گفت: مى شه!

سکوت کردم . تموم ذهنم درگیر این سوال بود. اگه رویسا رو فروخته باشن، ما هم نتونسم اونو پیدا کنیم، چى…؟

 

#رویسا

نمى دونم چند روز گذشت و نمى دونم کجا بودیم اما حالم اصلا خوب نبود. ترس به جونم افتاده بود و مرتب منتطر بودم یکى بهم حمله کنه!… خسته شده بودم و حوصله ام سر رفته بود. پس کى به اوین مى رسیدم؟!…

در با صداى جیرجیرى باز شد و على آقا وارد کابین شد.

_سلام دختر جون… بیا صبحونه اتو بخور که دیگه داریم مى رسیم.

با ذوق از جام بلند شدم و گفتم: کى؟

_دیگه کم و بیش رسیدیم…

چشمهام ستاره بارون شد و على آقا لبخندى زد و گفت: صبحونه اتو بخور تا جون بگیرى وقتى به شوهرت رسیدى از چشش نیفتى…

سرى تکون دادم و مشغول خوردن صبحونه ام شدم. به حرفش گوش دادم و ناهارو شامم رو هم کامل خوردم. بهم قول داد صبح که بیدار شدم پیش اوین باشم.

اما وقتى صبح بیدار شدم، در کمال تعجب ، اوین رو ندیدم. ادمهاى زیادى دم اسکله منتظرمون بودند اما اوینى در کار نبود.من با تعحب به على آقا نگاه کردم.

+پس اوین کجاست؟

_اوین توى خونه منتظرته… فعلا کارگرهاش رو فرستاده تا تو رو پیشش ببرند… آخه مادرش حالش حوب نیست…

با اینکه از اوین بعید بود اما خوب راست مى گفت. حال مادر اوین اصلا خوب نبود. با یکى از کارگرها به سمت ماشین رفتیم و بعد از اون با هم به سمت خونه ى اوین رفتیم. خونه یا کاخ؟!

وقتى وارد کاخ شدیم، منو به سمت سالنى بردند. یک آقاى نسبتا چاقى وسط سالن پشت میزى نشسته بود و غذا مى خورد. با دیدن ما از جاش بلند شد و مرحبا مرحبا گویان به سمت ما اومد. وقتى به ما رسید من با تعحب بهش خیره شدم.

دستهاشو از هم باز کرد و خواست منو در آغوش بگیره که من خودم رو عقب کشیدم. چرا مى خواست بغلم کنه؟…

با تعجب بهش خیره شدم و اون هم با ابروهایى در هم به عربى یک چیزى رو مى گفت که متوجه نمى شدم.

به مردى که همراهم بود نگاه کردم. اون هم زیر چشمى بهم نگاه مى کرد. مردى که مى خواست بغلم کنه، با عصبانیت چیزى رو بهش گفت و اون سرى تکون داد و رفت.

اون مرد هم با دست به صندلى اشاره کرد تا بشینم. پس چرا اوین نمیومد؟

روى صندلى نشستم و به سالن خیره شدم که مردى وارد سالن شد و به سمت مرد عرب رفت و بعد از صحبت یا اون به سمت من اومد و گفت: سلام خانوم محترم…

با تعجب بهش نگاه کردم و از جام بلند شدم و گفتم: سلام آقا… شما فارسى حرف مى زنید؟… مى شه بگین اوین کجاست؟…

اون هم با تعجب یه من نگاه کرد و گفت: اوین؟… اوین کیه؟

و به سمت مرد عرب برگشت و چیزى رو گفت که مرد عرب خندید و یک چیزى رو گفت…

متوجه شوکه شدن مرد شدم.مدتی رو به مرد عرب نگاه کرد و بعد در حالیکه سعی می کرد به زور بخنده به من نگاه کرد و‌گفت:

من اسمم کیانه!مترجم توام و یک مدتی رو با توام!اول بریم به سر و وضعت برسیم تا من همه چیزو برات توضیح‌بدم.مرد عرب چیزی گفت که کیان به عربی جوابشو داد و به سمت پله ها رفتیم.

دو دل بودم،اما راه نجاتی جز اون مرد فارسی زبان نداشتم.وقتی به اتاق رسیدیم دوتا خانوم جوان به سمتم اومدند و کیان گفت:
این دوتا خانوم تو رو به حمام می برند و تمیزت می کنند و بعد من دوباره میام.

فکر کنم ترسو توی چشمهام دید.فکر کنم من هم غمو توی چشمهاش دیدم،و بعد لبهاشو روی هم فشرد و گفت:
تا من هستم از چیزی نترس.سری تکون دادم و وارد اتاق شدم.

منو به حمام بردند و قشنگ کیسه کشی کردن و بعد بیرون اومدیم،لباس بلند و پوشیده ای تنم کردند و موهامو سشوار کشیدن و بعد با هم از اتاق بیرون رفتیم .

کیان و مرد عرب تو پذیرایی نشسته بودند،وقتی وارد شدیم مرد عرب چیزی گفت که کیان به سمت من برگشت.
دختر جون بیا اینجا بشین.

سری تکون دادم و همون جلوی سالن نشستم.مرد عرب چیزی گفت و‌کیان مکثی کرد و بعد جوابشو داد که انگار مرد عرب رو عصبی کرد.و به تندی یه چیزی رو تکرار می کرد.

انگاری هم کیان سعی می کرد اونو اروم کنه.و با هم شروع به صحبت کردند و بعد از یک ربع کیان از جاش بلند شد و گفت:
بیا بریم یکمی با هم صحبت کنیم‌.

از جام بلند شدم و از سالن بیرون رفتیم.کیان به من نگاه مرد و گفت:
-چند سالته دختر؟!
+چند ماه دیگه سیزده سالم تموم میشه!
-اینجا چی میکنی؟!
+اوین المان بود‌…قرار شد با ترنم به المان بریم…

با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-ترنم کیه؟!اینجا دبیه نه المان…
+گفتند اوین اینجا دنبالم میاد!
مکثی کرد و گفت:از اول برام توضیح بده تا ببینم چیکار باید بکنیم.!!

همه چی رو توضیح دادم و احساس کردم لحظه به لحظه غمگین تر شد تا جایی که گفت:
اخه دختر چرا بهشون اعتماد کرددددی؟!!
فقط نگاهش کردم.

-اونا بهت دروغ گفتن.اینجادبیه.اوینی هم در کار نیست.تورو به شیخ جمال فروختند و اون هم تو‌رو برای پسر عقب مونده اش در نظر گرفته…

شوکه شده بودم و فقط نگاش می کردم.
لبخند تلخی زد و ادامه داد:تنها شانسی که اوردی این بود که شیخ تو رو برای تنها پسرش در نظر گرفته و پا روی دلش گزاشته.

از ترس دستشو گرفتم و‌ گفتم:
+من خودم شوهر دارم!!
غمیگن نگاهم کرد و گفت:
-اخه چرا گول خوردی…؟!

#کیانوش

به همین راحتى!… دخترى رو از مملکتمون به اجنبى فروختند حتى صداش هم در نیومد!…

ناباور نگاهم کرد و گفت: یعنى چى؟!

_دختر جون… تو رو فروختند… دیگه اوین و شوهر و خونه و ایرانى در کار نیست…

همونطور که نگاهم مى کرد، چشمهاش بسته شد و من اونو تو بغلم گرفتم. شوکه شده بود. وقتى به سالن برگشتم، شیخ جمال نگاهم کرد: چى شد؟؟؟؟ تونستى بهش بفهمونى که براى چى به اینجا اومده؟

_بله اما اون شوهر داره!

مکثى کرد و بعد گفت: چى؟؟؟؟؟ اما به من گفتند اون دختر باکره است؟؟؟؟

سکوت کردم. از حرف من تونسته بود همینو هضم کنه!… مردک پیر خرفت زبون نفهم!

_قربان… شاید باکره باشه اما نکنه مهمش اینه که اون شوهر داره… ممکنه شوهرش…

حرفمو قطع کرد و گفت: یک قابله بیارین ببینه اون باکره است یا نه… اگه نبود جلوى سگها پرتش کنین… پولى رو که دادم رو از حلقومش بیرون مى کشم…

مى دونستم همین کارو مى کنه!… اگه اون دختر دختر نباشه اونو جلوى سگها مى ندازه! سعى کردم افکارم رو متمرکز کنم.

_چرا ایستادى؟

سرى تکون دادم و به سمت اسانسور رفتم که خلیل وارد شد. پسر عقب افتاده ى جمال! با ذوق رو به پدرش کرد و گفت: بابا عروسک منو اوردین؟

شیخ نگاهى به من کرد و گفت: اره بابا اوردیم…

__کو… کجاست!؟

من فورى وارد اسانسور شدم. حرومزاده!… دخترو که خودشو رویسا معرفى کرده بود به اتاقش بردم. چقدر بچه بود!… چطور تونستند دختر به این بچگى رو شوهر بدند!… اونو روى تخت گذشتم و به سرنوشت شومش فکر کردم. تنها شانسى که اورده بود این بود که خلیل عقب افتاده بود. اما مى دونستم و مطمئن بودم آینده ى خوبى در انتظارش نبود!…

از اتاق خارج شدم که به خلیل خوردم. با ذوق بهم نگاه مى کرد.

+ عروسک من اینجاست؟…

فورى درو قفل کردم و دست خلیل رو گرفتم و گفتم: عروسکتو دوست دارى؟

+آره!

_خوب الان عروسکت مریضه!… اگه تو رو بیینه ممکنه مریض تر بشه… اول بزار دواشو بخوره خوب شو باهاش بازى کن! باشه؟

مکث کرد و گیج نگاهم کرد و بعد گفت: کى خوب مى شه…

_فردا…

+ببینمش؟

_الان نه… فردا… باشه؟

ایروهاش در هم شد و گفت: مال منه؟

_اره… فقط مال تو!..

نیشش باز شد.

+باشه… پس تا فردا صبر مى کنم…

و بعد کج و معوج شروع به بالا و پایین پریدن کرد. بیچاره این دختر…

وقتی به سالن برگشتم،شیخ رو به من کرد و گفت:
دارن قابله رو میارن…خوب حواست باشه اگه باکره نبود تا شب تو این خونه نمیمونه!

_بله قربان….
وقتی تو سالن منتظر قابله بودم به این فکر میکردم که چطوری باید برای اون دختر توجیه کنم که قصد قابله چیه و اگه دختر نباشه چطوری نجاتش بدم؟…
اصلا میشد نجاتش داد؟…
از یک طرف فکرم این بود که با گفتن اینکه دختر نیست نجاتش بدم و از طرف دیگه مطمئن بودم اگه دختر نبود شیخ اجازه نمیداد به این راحتی ها از این خونه بره!

حیرون و سرگردون منتظر قابله بودم که با شیخ وارد شدند.
خوشبختانه جوون بود و میشد باهاشون کنار اومد. اگه پیر بود متوجه کردنشون کار حضرت فیل بود.

رو به من کرد و گفت:
+قابله رو ببر خودت هم بالا سرش بایست…
سری تکون دادم و به همراه قابله ی جوون به سمت طبقه ی بالا رفتیم. وقتی جلوی در رسیدیم، به سمتش برگشتم و گفتم:
_خوب گوش کن! آروم رفتار میکنی!…..اون بچست اونو نمیترسونی …فقط یه چکاپ کلیه! اجازه دست زدن بهش رو نداری!…متوجه شدی؟
سری تکون داد و با هم وارد شدیم.

رویسا به هوش اومده بود و به رو به روش خیره شده بود. با دیدن ما نگاهش متعجب به من و قابله خیره موند.
به سمتش رفتم و گفتم:
_رویسا جان این خانوم برای معاینه شما اومدن….
گیج و گنگ گفت:
+معاینه….معاینه برای چی؟
نمیدونستم چی باید بگم….مکثی کردم و گفتم:
_یک نوع آزمایشه!… باید انجام بدیم…
با تعجب به من نگاه کرد و قابله جلو رفت و گفت:
–بهش بگین لباسش رو در بیاره….
من حرفش رو تکرار کردم و رویسا با تعجب به جفتمون خیره شد و بعد سری به عنوان نفی تکون داد.
بیچاره هنگ کرده بود.
به سمتش رفتم و کنارش نشستم:
_رویسا جان من رو مو برمیگردونم و شما اجازه بده معاینت کنن‌….باهات کاری ندارن و من این اجازه رو بهشون نمیدم که اذیتت کنن اما اگه این اجازه رو ندی طور دیگه ای باهات برخورد میکنند که من دیگه نمیتونم ازت دفاع کنم….
حالا من رو مو برمیگردونم و تو لباست رو در بیار دیدی داره اذیتت میکنه فقط صدام کن!…

ناباور سری به عنوان نفی تکون داد.
ابروهامو در هم کردم:
_رویسا…اینجا ایران نیست…کوچکترین ناخلفی ازت ببینند تو رو جلوی سگ هایی میندازند که دو برابرت قد و هیکل دارند….
چشمهاش از وحشت گرد شد و آب انداخت اما مجبور بودم اونو به راهش بیارم…

_همکاری کن قول میدم بعد از این اجازه ندم کوچکترین گزندی بهت برسونند…
با نگاهی غمگین نگاهم کرد. از جام بلند شدم و رو مو برگردوندم و گفتم:
_لباستو در بیار‌….

به نظرم خیلى طول کشید تا لباسش رو دراورد. همه ى ترسم این بود بخواد جیغ بکشه و شیخ رو متوجه بکنه!

بدون اینکه رومو برگردونم به قابله گفتم: فقط چک مى کنى… بهش دست نمى زنى!

چند دقیقه اى طول کشید تا قابله به حرف اومد: دختره!

نفسى از سر راحتى کشیدم. هرچند نمى دونستم چى در انتظار این دختر مى خواد باشه…

__خوب حالا مى تونى لباستو بپوشى…

در اتاق رو باز کردم و به قابله گفتم باهام به سالن بیاد. وقتى وارد سالن شدیم شیخ به سمتموم اومد: خوب؟

قابله به حرف اومد: سرورم دختره و باکره هم هست… هنوز بهش دست هم نخورده…

چشمهاى شیخ برقى زد و رو به زیردستهاش کرد و گفت: بخاطر این خبر خوش هر چى مى خواد بهش بدین…

و بعد رو به من کرد و گفت: تو هم اون دخترو براى عروسى آماده کن!

با حیرت نگاهش کردم. به این زودى؟!… اون هم دخترى رو که شوهر داره؟!… متوجه ى حیرتم شد.ابروهاشو در هم کرد و گفت: هو طور خودت میدونى آماده اش کن… خلیل خیلى بى تابى مى کنه و من دیگه نمى تونم قانعش کنم…

__اما قربان… اون دختر…

حرفمو قطع کرد و گفت: ایناش به من ربطى نداره زودتر اماده اش کن…

سرى تکون دادم و به سمت طبقه ى بالا رفتم. چى باید مى گفتم؟… چطورى؟… اون بچه همین الانش هم سکته نکرده کلیه!… برم بهش بگم خیلى زود عروسى تو با کس دیگه است… اون هم پسر عقب افتاده ى شیخ؟!…

وقتى به سالن بالا رسیدم، خلیل رو پشت در دیدم که خم شده بود و سعى مى کرد از توى سوراخ به اتاق دخترک نگاه کنه!…

به سمتش رفتم و دستمو روى شونه اش گذاشتم که سه مترى از جاش پرید. دستمو روى بینى ام گذاشتم و اروم در اتاق رو باز کردم.

رویسا روى تخت نشسته بود و طبق معمول به دیوار روبروش خیره شده بود. با ورود ما نگاهش به سمت ما چرخید و روى خیلی خیره موند.

خلیل بى توجه به من به سمتش رفت و کنارش نشست. به جفتشون توجه کردم. حالا جفتشون به هم خیره شده بودند. خیلی دستشو دراز کرد تا مرهاى رویسا رو نوازش کنه اما رویسا خودش رو عقب کشید.

خلیل به من نگاه کرد. با نگاهش ازم مى خواست که ضمانتشو بکنم. به رویسا نگاه کردم و گفتم: رویسا… خلیل یک کم از نطر عقلى شیرین میزنه… اون فکر مى کنه تو عروسکى و مى خواد باهات بازى کنه… پدرش هم تو رو خریده تا تو دوستش بشى… پس نباید به خلیل سحت بگیرى وگرنه ممکنه پدرش تو رو به کس دیگه بفروشه و من هم اونجا نباشم تا از تو دفاع کنم متوجه شدى؟

رویسا با ترس بهم خیره شد و خلیل باز دست دراز کرد و موهاشو نوازش کرد و اینبار رویسا اجازه داد.

دلم به حال این دختر مى سوخت. در عرض بیست و چهارساعت تمام کاخ ارزوهاش فرو ریخته بود…

رویسای بیچاره یه لحظه به من و یک لحظه به خلیل نگاه می کرد.لبخند تلخی زدم و کنار میز توالت نشستم.

_پسر بی ازاریه… اگه باهاش خوب باشی میتونی تو این خونه زندگی کنی…
با ترس به من زل زد. یک قطره اشک از کنار چشمش پایین چکید که خلیل با دست پاکش کرد و رویسا گفت: من شوهر دارم… من میخوام برم پیش اون…!

-عزیزم بهت گفتم تو دیگه همین جا میمونی… اونی ک میخواسته بهت کمک کنه دروغ گفته و تو رو فروخته…
اوینی در کار نیست…

با التماس گفت: شما نمیتونی کمکم کنی؟.. پلیسو خبر کنین..
لب به دندون گرفتم و گفتم : دیگه این اسمو اینجا به کار نبر… وگرنه سرتو به باد میدی…
خلیل داشت هنوز اونو دستمالی میکرد. نگاه گزینویشو به خلیل دوخت و خلیل از جاش بلند شد و دستشو گرفت و گفت : بیا…
رویسا بهش نگاه کرد.

ازش می خواد ک باهاش بری…
دستشو گفت و اونو به دنبال خودش کشید و من هم دنبالشون رفتم، به سمت اتاق خودش رفت و در رو وا کرد.

رویسا اول با ناراحتی و بعد با تعجب به اتاق خلیل نگاه کرد.
همه چیز اتاق به رنگ صورتی و سفید بود.
یک اتاق کاملا دخترونه. خلیل رو به رویسا کرد و گفت:
خوشت اومد!….

وقتی حرفشو برای رویسا ترجمه می کردم،برق چشمهای رویسا لبخند روی لب هام نشوند.

خلیل رویسا رو به سمت کمد عروسکها کشید و یکی از عروسکهای خوشگلشو به دستش داد و یکی رو هم برای خودش در نظر گرفت و باهم به سمت تخت رفتند.

خلیل مرتب از رویسا نظرش رو میپرسید و ازش نظر میخواست، داشتند باهم کنار میومدند.

لبخند تلخی رو لبهام نشست. خداکنه ک راحت بتونه با این قضیه کنار بیاد.
خیلی ذوق زده با رویسا بازی می کرد و اگرچه معلوم بود رویسا زیاد حوصله نداره اما گه گاه خوب میتونست خلیل رو راضی و قانع کنه!

خیره بهشون نگاه میکردم ک در باز شد و شیخ وارد شد و بعد نگاه رضایتمندی به رویسا و خلیل خطاب به من گفت: چطور شد؟

-قریان خلیل اومد نتونستم حرف بزنم…
-خوب وقتی خلیل اینجاست حرف بزن! اتفاقا بهتر هم هست…
-بله قربان…
-عروسی نزدیکه، دست بجنبون.!
و از اتاق بیرون رفت. چطور باید بهش میگفتم؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maryam
Maryam
4 سال قبل

مبشه بگید پارت بعدی کی هست؟

نازلی
نازلی
4 سال قبل

انشاالله اگه خدا بخواد نویسنده محترمش دو هفته دیگه یه پارت تحویلمون میده البته شایدم یه ماه دیگه.

نگین
نگین
4 سال قبل

سلام پارت بعدی کی میاد پس؟؟

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x