رمان پناهم باش پارت 39

3.6
(16)

 

وقتی از اتاق بیرون رفت نگاه ترسیده ی رویسا اونو دنبال کرد ک خلیل با مهربونی نگاهش کرد و با پشت دست نوازشش کرد.

درست بود یکم شیرین عقل میزد اما واقعا مهربون بود و اگر رویسا شوهر نداشت میتونست اونو خوشبخت کنه!…

وقتی کسیو دوست داشت تا پای جون ازش مراقبت می کرد. رویسا غمگین بهش نگاه کرد.
خلیل لبخندی زد و گفت : چرا ناراحتی؟؟

ترجمه کردم و رویسا گفت : میخوام برم پیش اوین…
-رویسا جان تو دیگه باید اینجا بمونی…
نمیتونی از اینجا بری…
رفتن تو از اینجا فقط با مردن تو اتفاق میوفته…

ناباور نگاهم کرد : ینی چی؟؟؟
-ینی اینکه شیخ تورو برا خلیل خریده تا خانوم خونش بشی…

چشماش از وحشت گرد شد
من… من… من شوهر دارم…

از جام بلند شدم و ب سمتشون رفتم. خلیل با تعجب اول به من و بعد به رویسا نگاه کرد.

کنارشون نشستم و به رویسا گفتم : رویسا جان من ک گفتم تورو دزدیدن و بعد ب شیخ فروختن…

تنها راه حلی ک میتونی نجات پیدا کنی (چشماش برق زد اما متاسفانه مجبور شدم بگم) مرگه!…

فوری ابروهاش درهم شد و روشو برگردوند. باید زودتر اونو متوجه میکردم.

– توو باید با خلیل ازدواج کنی…
خیلی بچه ی خوبیه فقط کافیه اذیتش نکنی…

ناباور نگاهم کرد و بعد از چند دقیقه ملتمس گفت : شوهر من خیلی پولداره… اگه کمکم کنی فرار کنم بهش میگم کلی بهت پول بده…

لبخند تلخی زدم : نمیشه… نمیتونم…
اینجا پر از نگهبان و دوربینه!…
پیدامون میکنن و جفتمونو میکشن…

ب گریه افتاد. دلم براش میسوخت اما حفاظت از جانش در برابر خطر کشته شدنش برای من یکی واجب تر بود.

– رویسا جان سعی کن خودتو قانع کنی…
اگه بخوای چموش بازی در بیاری اذیتت میکنن…
نمیزارن ی آب خوش از گلوت پایین بره!…
عزیزم سعی کن برا خلیل دوست خوبی باشی ک اونا هیچ وقت اذیتت نکنن…
خیلی میتونه محافظ خوبی برات باشه…

ناراحت و غمگین نگاهم کرد.
خلیل دستشو گرفت و صورتشو پاک کرد و اونو ب سمت خودش کشید و گفت : گریه نکن هر چی میخوای ب خودم بگو…
من برات انجام میدم… چی میخای؟

رویسا غمگین نگاهش کرد و خلیل ادامه داد : من نمیزارم کسی اذیتت کنه… از چی میترسی؟…

رویسا فقط گریه میکرد.
خلیل لب ورچید و بمن نگاه کرد و گفت : چرا گریه میکنه؟؟؟

-دلش برای مادرش تنگ شده…
خلیل ناراحت نگاهش کرد و یدفه یک مرتبه بغلش کرد و گفت : مال من ک شدی با هم میریم پیش مادرت…
ترجمه نکردم. میدونستم همچین چیزی امکان نداره!…
فقط با لبخند تلخی بهشون نگاه کردم…

خلیل دستشو گرفت و بلند کرد و گفت: بیا بریم بگیم برامون لباس عروس بخرند….ما میخوایم عروسی کنیم.

-رویسا جان میگه باهاش بری! اما رویسا ابروهاش رو درهم کرد.

-پاشو! به زور از جاش بلند شد و باهم از اتاق بیرون رفتیم و به سمت سالن رفتیم.شیخ و زن تو سالن نشسته بودند و مادر خلیل با دیدن ما از جاش بلند شد و به سمتمون اومد و اول خلیل رو و بعد رویسا رو در آغوش کشید و گفت:شیخ چقد این دو تا بهم میان!….

انگار خدا اونا رو برای هم خلق کرده…شیخ با لبخند به اون نفر نگاه کرد و بعد به خلیل اشاره زد، به سمتش بره و کنارش بشینه!

اما خلیل دست رویسا رو گرفت و روی مبل دونفره نشست و گفت: من دیگه خودم عروسک دارم…تو کنار عروسک خودت بشین…همه خندیدند منم بالاجبار لبخندی زدم اما رویسا مات و مبهوت به کف زمین خیره شده بود.خلیل خم شد و نگاهش کرد و گفت: عروسک من مثل مامان نمی خنده….

مادرش گفت: خجالت میکشه عزیزم…بزار زنت شه،خانوم خونه ات بشه،دوتا عروسک هم برات بیاره،اونوقت مثل من میخنده….خلیل دستشو دراز کرد و نازش کرد و گفت:من عروسک دارم…

عروسک دیگه ای نمیخوام، شیخ و زنش نگاهی به هم انداختند و مادر مهربونش گفت: یه عروسک که مال خودتو و این دختر باشه…از تو این دختر به وجود بیاد…بچه تون باشه…
خلیل متعجب به مادش نگاه کرد.

_بچه؟!
-اره پسرم یه دختر، یه پسر، از تو شکم عروسکت بیاد بیرون….خلیل صورتشو جمع کرد :نههههه….
از تو شکمش دراد؟….یعنی شکمش پاره بشه؟….دستشو دور رویسا حلقه کرد و اونو و به سمت خودش کشید.

مادرش خواست توجیه کنه که شیخ گفت:ولش کن خانوم…
یواش یواش باید بفهمونیم…
فعلنه بزار با عروسکش خوش باشه. مادر خلیل به ناچار ساکت شد و به پسرش نگاه کرد که درست مثل یک عروسک با رویسا رفتار میکرد و بعد به من نگاه کرد و گفت: این دختر چرا اینقدر افسرده است؟ مکثی کردم و گفتم : شوهر داشته…گولش زدن…اوردنش اینجا به شیخ فروختن…

ابروهاش درهم شد: دیگه پیش کسی از اینکه شوهر داشت حرفی نمیزنی…
-چشم خانوم…

در سالن زده شد و چند تا خانوم شیک پوش وارد شدند.زن شیخ از جاش بلند شد و به سمتشون رفت.رویسا هم مثل من با تعجب بهشون خیره شده بود.

خانوم ها به سمتش اومدند و یکی از اونها گفت: وااای چقدر خوشگله…این عروس بشه چقدر قشنگ میشه!…
و دست رویسا رو گرفت و خواست بلندش کنه که خلیل به شدت دستش رو کشید و گفت: به عروسک من دست نزن…

رویسا تو بغل خلیل پرت شد و…..

همه ترسیده بودند. شیخ فوری از جاش بلند شد و به سمت پسرش رفت…
مادرش هم دست خلیل رو گرفت و گفت: مادر میخوان برای عروسک لباس بدوزن…لباس عروس!!
خلیل رویسارو به سینه اش فشرد و گفت: نمیخواام..کسی به عروسـک من دست نزنه!…
و رویسارو پشت خودش پنهون کرد.
پدرش کنارش ایستاد و گفت :بابا!..مگه نمیخوای این عروسک ماله تو بشه؟؟!!
خلیل با ابروهای درهم جواب داد: مالـه منه!

_خوب…ما میخوایم یک جشن بگیریم و به همه بگیم این عروسک مال توعه!
ابروهای خلیل بیشتر از قبل در هم شد: عروسک منو به همه نشون بدی؟؟…نه…
_اره…باید بگیم این عروسک از این به بعد مال خلیله!!
+نمیخوام…نمیخوام عروسکمو نشون کسی بدم…
مادرو پدرش به هم نگاه کردند و مادرش از در مسالمت در اومد: خلیل جون دوست نداری عروسکت لباس عروس بپوشه..؟؟؟
خلیل به رویسا نگاه کرد: اون خودش همین طوری خوشگله..
_دوست نداری خوشگل تر بشه؟؟؟
+نـه

و بعد دست رویسارو کشید و به سمت پله ها رفت.
شیخ به من اشاره زد و من هم همراهشون به راه افتادم.
وقتی به طبقه ی بالا رسیدیم، خلیل خطاب به رویسا گفت: دوست داری لباس عروس بپوشی؟؟؟
وقتی به رویسا گفتم چشاش گرد شدو گفت: نههههه…
به خلیل گفتمو خلیل سری به عنوان تایید نشون داد. خب اینطوری حداقل بهتره…
یه مدتی رو برای رویسا تایم میخریدیم که به خودش بیادو راحت تر بتونه این قضیه رو هضم کنه!!
وارد اتاق شدند و خلیل باز شروع به بازی کرد اما رویسا مثل من حوصله نداشت…و فقط بخاطر خلیل داشت باهاش همراهی میکرد.

موقع غذا شده بود. میز رو چیزه منتظره ما بودند اما خلیل از رفتن سر باز میزد و اینقدی نرفت که مادرش به اتاقش اومد : خلیل مادر بیاید شام…
خلیل ابروهاشو در هم کرد:نمیام
_چرا؟
+شما میخواید عروسکمو به همه نشون بدین
+نه مادر چرا باید همچین کاری بکنیم..
+میخواین عروسکمو ازم بگیرین…مثل اون عروسکه که ایوب دستشو شکست..
_نه عزیزم..این عروسک مال توعه و هیچکس حق نداره بهش دست بزنه…
+میزنن
_کسی این اجازه رو نداره وگرن با بابات طرفه!
مدتی رو سکوت کرد و بعد از جاش بلند شد و دوباره دست رویسا رو گرفت و به سمت سالن پایین رفتیم و سر میز نشستند….

#رویسا

شاممون که تموم شد،خلیل باز دستمو گرفت و چیزی گفت که کیان گفت: خلیل ازت میخواد که باهاش بری و بخوابین!
با تعجب بهش نگاه کردم:کجا؟؟….
_تو اتاقتون
چشام گرد شد: اتاقمـون!
_روبسا جان خلیل بی آزاره و چیزی از ازدواج و بقیه چیزهاش نمیدونه…
قبل اینکه حرف دیگه ای بزنم خلیل دستمو گرفت و کشید منم به ناچار همراهش شدم. وقتی وارد اتاق شدیم، روتختی رو کنار زد و به بالشت اشاره کرد و خودش هم از اونور روی اون بالشت نشست و با لبخند بهم نگاه کرد و بعد دستمو گرفت و دراز کشیدو دستمو روی سینه اش گذاشتو چشاشو بست….

اشک روی گونه ام روون شد و چشامو بستم که در وا شدو یکی وارد شد..چشم وا کردم کیان بود.
به عربی چیزی به خلیل گفت و جواب گرفت و بعد به من گفت: جات خوبه؟؟ راحتی؟
اروم زمزمه کردم: بله!
_خوب من میرم فردا صبح زود میام
+باشه…
و دوباره رفت. خلیل خیلی زود خوابید اما من خوابم نبرد تا نیمه شب توی تخت بیدار بودم و به این سرنوشت مسخره فکر میکردم…
وای انقدر مسخره بود؟….به همین راحتی؟..اصلا قابل باور بود؟…
دلم برای اوین تنگ شده بود….برای مادرم..برای پدرم..برای برادرم..و انقدری گریه کردم که میون گریه خوابم برد و با نوازش دستی بیدار شدم….

خلیل بالاس سرم نشسته بود و با تعجب بهم نگاه میکرد و وقتی چشمهای باز منو دید چیزی گفت و از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت…
چند دقیقه بعد با کیان و مادرش برگشت.
اونهام با دیدن صورت من تعجب کردند و مادر به عربی چیزی گفت و کیان هم ترجمه کرد: دختر چت شده؟؟…
+هیچی
مادرش دستشو روی پیشونیم گذاشتو کیان گفت:تب داری!؟
+نه
_اره تب داری…چشمات چرا اینقدر قرمزه؟؟؟
حالم خوب نبود بی حال بودمو حوصله ی سوال و جواب نداشتم.

دوباره روی تخت دراز کشیدم و کیان گفت:میخوان دکتر خبر کنن..
+من خوبم
_اینطور نشون نمیدی…!
خلیل کنارم نشست و شروع ب نوازشم کرد. حوصلشو نداشتم دستشو پس زدمو چشامو بستم..صداها قطع شد و یک مرتبه صدای گریه خلیل بلند شد چشامو باز کردمو با تعجب بهش نگاه کرد..مادرش هم حرف میزد اما نمی فهمیدم
حوصله فهمیدنم نداشتم!!
باز چشامو بستمو به خواب رفتم…..

#کیان

معاینه ی دکتر که تموم شد گفت : فشار عصبی!!
این دختر چرا انقد غمگینه!
همه سکوت کرده بودن
خلیل گفت : دلش مادرشو میخواد… بعد رو به پدرش کرد و گفت : بابا ببریمش پیش مادرش؟؟

پدرش اخمی کرد و خطاب به دکتر گفت : زودتر رو به راهش کن عروسیمون نزدیکه!
خلیل هم اخم کرد : من عروسی نمیخوام…
پدرش بی توجه به حرفش به سمت در رفت و موقع خارج شدن خطاب به من گفت : جفتشونو آماده کن!

سکوت کردم. وقتی از اتاق بیرون رفت مادر خلیل به سمتم اومد و گفت : میتونین خلیل رو آروم کنین؟
رک گفتم نه!

ناراحت بهش خیره شد : چیکارش کنم؟؟
– رویسا رو آروم کنید…
– کاری از دستم بر نمیاد…
من هم سکوت کردم

دوباره بعد از چند دقیقه گفت : چند روز دیگه عروسیه… نمیدونم چکار کنم…
باز سکوت کردم و اون ادامه داد : شب عروسی نباید اتفاقی بیوفته وگرنه شیخ جفتشونو نابود میکنه!

به این حرفش ایمان داشتم. سری به عنوان تایید تکون دادم و اون بعد اینکه به خلیل نگاه کرد از اتاق بیرون رفت.
دکتر هم نسخه ای رو به سمتم گرفت و گفت : این دارو هارو براش بگیرین…
من شب هم میام و بهش سر میزنم…

سری تکون دادم و نسخه رو به خدمتکار دادم تا داروهارو بگیره و خودم کنار خلیل نشستم.
خلیل ناراحت بهم نگاه کرد…
– اگه خوب نشد…
– میشه…
– قول میدی؟…
– آره…

دستشو گرفت : عروسکم نمیره؟…
نه خلیل جان… اون فقط تب کرده…
(مکثی کردم و گفتم) دوس داری عروسکت خوب بشه و بعد با عروسکت جشن بگیری؟
با تردید نگاهم کرد و گفت : آره…

– خب پس ما یه جشن آماده میکنیم تا عروسکت خوب بشه…
– باشه

ب رویسا نگاه کردم. خواب بود.
خدمتکار بعد از چند دقیقه برگشت. یک خانوم تزریقاتی هم همراه خودش آورده بود.
خلیل با تعجب بهش نگاه کرد.
– این کیه؟؟

– میخواد به عروسکت آمپول بزنه…
ملیسارو تو بغلش کشید ک باعث شد ملیسا ناله کنه : نمیزارم
به سمتش رفتم : خلیل اگه عروسکت آمپول نخوره خوب نمیشه…آمپول که درد نداره…

– نمیزارم….
رویسارو به سینه ی خودش چسبوند.
در همین حین مادر خلیل وارد شد و با دیدن خلیل هول و دستپاچه گفت : چیشده؟؟

– نمیزاره آمپولشو بزنیم… تازه سرم هم داره…
مادرش به سمتش رفت : پسرم عروسکتو خفه کردی ها…
(رویسارو بیشتر ب سینه چسبوند)
– نمیزارم اذیتش کنین…

مادرش دست رویسا رو گرفت که خلیل بلند شد و هولش داد.
من مادرشو تو هوا گرفتم و گفتم : خلیللللل…

شیخ رحمان تازه وارد شده بود که این حرکت خلیل رو دید و گفت اینجا چه خبره؟؟
و مادر دستپاچه و سراسیمه به سمتش برگشت و در حال که سمتش میرفت گفت هیچی… هیچی… و دستش رو گرفت که از اتاق بیرون ببره اما شیخ رحمان دستشو از دست مادر بیرون آورد و خطاب به خلیل گفت اینجا چه خبره؟؟

خلیل رویسا رو به سینش فشرد و گفت : میخوان به عروسکم آمپول بزنن من نمیزارم…

شیخ رحمان ابروهاش در هم شد و گفت عروسکت مریضه باید آمپول و سرم بخوره که خوب بشه!…

میخوایم براتون جشن بگیریم… اگه خوب نشه نمیتونیم این کار رو براتون انجام بدیم!…
اجازه بده آمپول بزنن خوب شه تا بتونی با عروسکت بازی کنی.
اگه نزاری به عروسکت آمپول بزنن ممکنه عروسکت بمیره!…

خلیل یکم سست شد.اول به پدر و بعد به رویسا نگاه کرد اما همچنان ابروهاش در هم بود.
وقتی چشماشو بالا آورد و به شیخ رحمان نگاه کرد توی چشماش اشک برق میزد.

-دردش میاد؟؟!
شیخ رحمان گفت : یکمی درد داره!… اما زیاد درد نداره!… اگه اجازه ندی امپول نزنن بیشتر از این درد میکشه.

– دروغ میگین؟؟
– نه پسرم من دروغ نمیگم…اگه اجازه ندی بهش آمپول بزنن حالش بدتر میشه و ممکنه کارش به بیمارستان بکشه…
اگه کارش به بیمارستان بکشه دیگه با یکی دوتا امپول خوب نمیشه!…

ممکنه بیشتر از این اذیتش کنن!…
خلیل لب ورچید.
رویسا رو آروم روی تخت گذاشت و گفت آروم میزنین؟؟

شیخ رحمان سری به عنوان تایید فرود آورد و گفت : بله و خطاب به تزریقاتی گفت : با نهایت آرامش ممکن بزنین که دردش نیاد.
تزریقاتی سری به عنوان تاید تکون داد و گفت : با بی حسی میزنیم.

شیخ رحمان سری به عنوان تایید تکون داد و من و شیخ با هم از اتاق خارج شدیم و وقتی دوباره وارد شدیم خلیل آروم آروم گریه میکرد و به رویسا نگاه میکرد.

به سمت خلیل رفتم و گفتم : خلیل جان بیا ما از اتاق بریم بیرون بزاریم رویسا استراحت کنه…
اون الان به استراحت بیشتر از حضور ما نیاز داره.

اما اون ابروهاش رو در هم کرد و کنارش نشست و گفت : اذیتش نمیکنم..
فقط میخوام کنارش باشم
سری به عنوان تایید تکون دادم و من هم روی مبل نشستم.
شیخ رحمان هم وارد شد و به من نگاه کرد : همه چیز رو به راهه؟؟
سری به عنوان تایید تکون دادم.

– من به دنبال تهیه و تدارک عروسی ام بچه ها آماده ان؟؟
باز هم سری به عنوان تایید تکون دادم و گفتم بله…

زیر چشمی به خلیل نگاه کرد و بعد به من گفت : ببین میتونی راضیش کنی برا رویسا خیاط بیاریم و لباسش رو اندازه گیری کنه؟
سری به عنوان تایید تکون دادم و گفتم : چشم
نگاه قدر دانی به من کرد و از اتاق خارج شد.

فکر نمیکنم کار سختی بوده باشه!
با این حال منتظر فرصت مناسب شدم.
رویسا در اثر قرص های آرامبخشی که خورده بود اون روز رو تا شب و شب تا صبح رو خوابید

صبح که من به اتاقشون رفتم خلیل رو نشسته بالای سر رویسا دیدم.
لبخند تلخی روی لبهام نشست…
ای کاش رویسا ازدواج نمیکرد
درست بود که خیلی از نظر عقلی یکم شیرین میزد ولی واقعا میتونست مرد ایده الی باشه…
چون عاشقی رو بلد بود…
حیف!

وقتی وارد شدم رویسا چشمهاشو باز کرد و به من نگاه کرد و بعد اروم از جاش بلند شد.
لبخندی زدم و به خلیل اشاره کردم و دستمو به عنوان هیس روی بینیم گذاشتم.

رویسا به خلیل نگاه کرد و بعد دستشو گرفت که خلیل چشم باز کرد و رویسا بهش گفت : بخواب…
نمیدونم خلیل متوجه شد یا نه ولی صاف نشست و بعد دراز کشید و رویسا رو تختی رو روش کشید و بعد از جاش بلند شد و به سمت من اومد و گفت : دست و صورتمو بشورم!

متوجه شدم حرفی داره پس منتظر شدم اون به دستشویی رفت دست و صورتشو شست و برگشت…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازلی
نازلی
4 سال قبل

با امروز شده ۶روز دیگه بابا یه پارت بزارین.البته ما که چشمون آب نمیخوره کمتر از یه ماه پارت گذاری کنید گفتم حالا بگم شاید معجزه شد .

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x