رمان پوکر پارت 13

4.2
(10)

– اوهوم … آرزو… چطوری با این احمق دوست شدی ؟ هر چند بدک نبود . به چموش بازی تو در .

بوی سوختگی دلم رو میشنوم . حرارتش تمام مجاری تنفسیم رو می سوزونه . دست هام دور بند گردنم حلقه میشن شاید یه کم راه نفسم باز شه اما مهرنوش با بی رحمی سیم رو طوری میکشه که انگشت هام زخم برمی دارن . دوباره فرمون رو به چنگ میگیرم . پوست بریده شده ی بند بند انگشت هام به درد میاد . اما درد دلم بیشتر از درد دست هامه .

موندم توی کار حیوون وحشی ای که از غفلت دو تا آدم پریشون ، یکی مست و یکی مضطرب ، سواستفاده میکنه و پشت یه شاسی بلند غول پیکر کمین میکنه تا به وقتش حمله کنه . می مونم توی نقاب های مختلفی که خیلی راحت هر وقت بخواد عوض میکنه . یه روز میشه مهرنوش متشخص توی مهمونی باغ ، یه روز مهرنوش توی دماوند ، یه روز مهرنوشی که توی پارکینگ بهم حمله میکنه یه روز دیگه هم زنی که خیلی راحت بی هیچ ابایی توی شرکت کاوه رفت و آمد میکنه . حالا حال آرزو رو می فهمم . اگر اوائل آشنائیشون مثل اولین برخوردمون توی باغ بوده باشه ، امروز با نشون دادن اون روی درنده اش عجیب دوست ساده ام رو ترسونده .

موقعیتم طوری نیست که بتونم دست از پا خطا کنم . این جا دیگه شوکر و چاقو و اسلحه نیست . این جا یه تیغ روی رگه که آماده است برای گرفتن جوونم .

احساس خفگی میکنم . سرفه ها بدترین وقت ممکن رو برای اظهار وجود انتخاب میکنن . اولین سرفه رو که میزنم دوباره دست هام نافرمانی میکنن و به سمت گردنم بالا میرن . بی فایده است این سیم نازک برنده حتی یه میلیمتر هم بهم اجازه ی حرکت نمیده . وقتی سرفه میکنم بالا و پائین رفتن سیبک گلوم باعث میشه پوستم زخمی بشه . خیسی خونی رو که از زخمم جاری میشه رو حس میکنم . بی انصاف حتی یه کم هم بند رو شل نمی کنه . به جاش میخنده و میگه .

– آ… آ… من دیگه فیلم نمیشم . این دفعه دیگه افسارت دستمه .

یه تکون شدید با وجود این سیم و مهرنوشی که تا پای زدن شاهرگم ایستاده باعث میشه از هجوم ناگهانی سرفه ها بترسم . دندون هام رو روی هم فشار میدم تا خفشون کنم اما حجم ریه هام از درد پر میشه . تمام قفسه ی سینه ام آتیش میگیره . از ناچاری لبم رو زیر دندون میکشم . صدای کشدار مهرنوش طاقتم رو طاق میکنه .

– آخ … آخ … این یعنی داری دلـــبری میکنی ؟

یه چیزی این وسط درست درنمیاد . یه چیز رو نمی تونم حلاجی کنم . این همه نقشه ، این همه دردسر برای رسیدن به من ، برای گیر انداختن من . کی چی بشه ؟

اشک توی چشم هام حلقه میندازه . پلک هام رو روی هم میذارم و می نالم .

– از جونم چی میخوای ؟

– تازه داری میشی دختر خوب .

سیم رو اون قدری که بتونم نفس بکشم آزاد میکنه و با لحنی که کمی جدیت چاشنیش شده ادامه میده.

– یه کاری هست که فقط از عهده ی تو برمیاد .

سکوت میکنم و منتظر می مونم تا ببینم چی میخواد اما انگار سکوتم خوشایندش نیست . موهام رو از زیر شال با یه دست از پشت سر به چنگ میگیره و میکشه . مثل پروانه ی گیر کرده توی تار عنکبوت منتظر اعلام حکمم می مونم .

– چی ؟ چی کار باید بکنم ؟

– رئیس بزرگ رو میشناسی ؟ نه ! معلومه که نمیشناسی . هیچ کس نمیشناسدش .

یه کم خودش رو جلو میکشه . طوری که روی لبه ی صندلی نشسته و صورتش کنار صورتم قرار گرفته . حالا که حرف کاره یه درصد هم شوخی توی صداش نیست . سرد و سخت شده . سرد و برنده .

– هر شاخه یه رئیس اجرایی داره . شاخه رو که می دونی چیه ؟ لابد دوست های پلیست یه کم روشنت کردن . هیچ کس رئیس این شاخه رو نه دیده و نه میشناسه . من ، کاوه ، خیلی های دیگه دوست داریم بشناسیمش . شناختنش یعنی ترقی . حالا بهم خبر رسیده که به زودی قراره رئیس بره یه مجلس بزم . یه بازی بزرگ هست . یه بازی خیــــلی بزرگ . گمون نکنم بدونی حرف از میلیون دلار یعنی چی . اما هر چی هست بدون که رئیس نتونسته این بار از این بازی بگذره . میخواد خودش پشت میز بازی بشینه.

– خوب این ها به من چه ربطی داره ؟

تارهای کش اومده ی موهام رو آزاد میکنه و به جاش توی نیم رخم برمیگرده . از فاصله ی میلیمتریش با خودم خوشم نمیاد اما دندون سر جگر میذارم و تحمل میکنم . یه کم که میگذره بالاخره از تماشا کردنم دست برمیداره .

– کاوه دست راست سهنده ، سهند رو میشناسی ؟ سهند هم دست راست رئیسه . اما کاوه هم به این رئیس عزیز دسترسی نداره . که اگر داشت … هه ! … من دارم کاری میکنم تا تو هم بتونی توی بازی باشی . اون قدر کارت خوب هست که بتونی سر میز بشینی . ولی بیخود همچین لطفی بهت نمی کنم .

یه کم مکث میکنه تا وادار شم بیشتر توجه کنم . با صدای دو رگه شده ای تاثیر جمله اش رو روی من شوکه زیاد میکنه .

– قراره صندلی رئیس رو برام خالی کنی .

نمی فهمم چی میگه . مغزم گنجایش این همه ماجرا و اطلاعات رو توی همچین زمان کمی نداره . جمله هاش رو برای خودم چند بار تکرار میکنم تا به نتیجه میرسم . نتیجه ای که نمی تونم باورش کنم.

– چی ؟

– این سیم خوشگل رو بهت قرض میدم تا بندازی دور گردن رئیس .

– مگه میشه ؟

– آره میشه . میدونی سر شاخه بودن یعنی چی ؟ حالا که رئیس داره رونمایی میکنه البته خیلی خیلی محدود ، نمیشه از همچین فرصتی گذشت . سر میز البته دورش رو کلی بادیگارد میگیرن . مثل همیشه . نمیشه که رئیس بدون بادیگارد هاش جایی بره اونم سر بازی آدم بزرگ ها . اما خوب مسلما اون بادیگارد ها تا توی اتاق خوابش همراهیش نمی کنن .

تازه روابط ذهنیم جهت دار میشن . از سنگینی مفهوم خوابیده پشت حرف هاش کمرم خم میشه . روی تیره ی پشتم عرق میشینه . این دیگه بازی کردن ، جاسوسی کردن یا هر چیز دیگه ای نیست . این قتله . قتل عمد . گرفتن جون یه آدم . اونم با این شیوه با این هربه . نه … این دیگه ته دیوونگیه . صدام ضعیف و لرزون میشه .

– من نمی تونم .

– می تونی . مگه این که نخوای . که اون رو هم نمی تونی .

دوباره این سیم لعنتی رو با یه ذره جا به جایی به یادم میاره . خونی که روی گردنم خشکیده بود دوباره مرطوب میشه و قطراتش تا روی سینه ام راه باز میکنه . از چکه چکه کردنش توی یقه ام ته دلم خالی میشه .

– بردنت تا سر میز بازی با منه اما بقیه اش دیگه به هنر خودت بستگی داره . یه کم دلبری خرج کن . … هه … میخوای یه کم از آرزو کمک بگیر . یا نه دوست داری خودم یه چیزهایی یادت بدم ؟

دلم آشوب میشه . به روی خودم نمیارم . سوالی رو که توی ذهنم رژه میره میپرسم .

– چرا خودت نمیری ؟

– همه چیز به سادگی یه تغییر قیافه نیست . چیزهایی هست که باعث میشه من نتونم نزدیک اون جا هم بشم .

یاد کپسول جی پی اس کاوه میفتم . این که میگفت هر جایی نمی تونم برم . وقتی کاوه یه کپسول داره ، مهرنوش که سابقه اش بیشتره هم باید داشته باشه . پس نمی تونه جایی بره که نباید !

مغزم شروع میکنه به تجزیه و تحلیل . یه بار به قتل نکرده متهم شدم و اون همه عذاب کشیدم . این بار اگر قرار باشه واقعا از روی قصد کسی رو بکشم که توانش رو هم توی خودم نمی بینم ، با عواقبش دیگه نمی تونم کنار بیام . حتی اگر خودم با غده های نفرین شده ی سرطانی دست به گریبان باشم و رو به مرگ اما ترجیح میدم با آرامش بمیرم تا اینکه قبل از مرگ به استقبال زندگی توی جهنم برم .

مهرنوش از درگیری ذهنیم استفاده میکنه و خودش رو از لا به لای صندلی ها جلو میکشه و کنار دستم جا میگیره . تمام مدت چهار چشمی مواظبمه و بند رو مثل بندی که به یه صخره آویزونش کرده باشه نگه میداره . روی صندلی که جاگیر میشه با انگشت دست راستش روی زخم مرطوب گردنم رو لمس میکنه و رعشه ای به جوونم میندازه .

– قرار نیست تصمیمی بگیری که داری فکر میکنی . قراره فقط عمل کنی .

– من … من از پسش بر نمیام . با خودت چی فکر کردی؟

توی صورتم خم میشه و با دست چونه ام رو میگیره و وادارم میکنه تا سر بچرخونم . چشم های آبیش این بار اصل اصلن و به قول آرزو گربه صفتانه بهم خیره میشن . با لذت به دست و پا زدن شکارش نگاه میکنه و با لحنی که بیشتر داره خودش رو ستایش میکنه لب میزنه .

– تو از اون هایی هستی که توی مواقع لزوم خوب چنگ و دندون نشون میدی . امتحانت رو خوب پس دادی .

راست میگه من امتحان قمار کردن رو با نمره ی خوبی پاس کردم . دوره ی توی دردسر انداختن خودم رو خوب گذروندم . من از آزمایش با چنگ و دندون از خودم محافظت کردن موفق بیرون اومدم . وای من ! وای من که نمی دونستم تمام مدت دارم امتحان میشم . یه موش آزمایشگاهیم و دارم تست میدم.

ولی این بار دیگه فرق میکنه . این بار دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم . همین فکر شجاعم میکنه . زیادی از حد شجاعم میکنه . من اون قدر کشیدم ، که حالا زیادی خسته ام . اون قدر خسته ام که فکر فریب دادنش رو از سرم بیرون میکنم . اون قدر درموندگی رو توی این بازی تجربه کردم که فکر لو دادنش به پلیس رو به مخیله ام راه نمیدم . با یه جسارت انتحاری همچنان موضع خودم رو حفظ میکنم.

– من آدم نمی کشم . نمی تونم .

– آدم ؟ … تا جایی که میدونم توی دایره لغات تو امثال ما آدم محسوب نمیشیم . گذشته از اون خیالت راحت هیچ پلیسی به خودش زحمت نمیده دنبال قاتل یه عوضی بگرده . پیدات کنن تازه ازت تشکر هم میکنن .

حداقل نیمی از حرف هاش عین حقیقته اما من نمی خوام دستم رو آلوده ی این لجن کنم . فکر میکنم بذارفقط از برزخ تنگ این ماشین خلاص بشم .نزدیک مهرنوش که نباشم ، حتی اگر توی حبس خونگی بمونم وسط بهشت نفس میکشم . اصلا میرم و باقی روزهای نامعلوم عمرم رو توی همون انبار زیر زمین خونه ی کاوه سر میکنم . فقط بذار الان خلاص شم .

میدونم که راضی شدن یکباره ام شک برانگیزه . به ظاهر دل دل میزنم و نرم نرم پیش میرم تا دست ازم بکشه .

– نمی دونم … من … به همین سادگی که نیست . وگرنه یکی دیگه تا حالا این کار رو کرده بود .

– نه نیست اصلا ساده نیست . خیلی چیزها میخواد . یکیش انگیزه که تو داری .

لب هاش رو نزدیک صورتم میکنه تا نفس های داغش روی گونه ی یخزده ام شلاق بزنه . همه ی سعیش رو میکنه تا ترس رو به زیر پوستم تزریق کنه .

– یه خورده فکر کنی متوجه میشی . مثلا این که هر وقت اراده کنم رگت زیر تیغمه . یا اینکه همون جور که می تونم برای برادرت پول بفرستم ، می تونم نفسش رو بگیرم . یا مثلا …

زیر و بم کردن صداش موثر میفته و ضربان بالا رفته ی قلبم سر به جنون بر میداره . یاد اون بار میفتم که هادی زنگ زده بود و خواسته بود من رو ببینه . یادم میفته گفته بود کسی براش پول فرستاده . پس تهدیدهاش خیلی هم تو خالی نیستن .

توی همین لحظه صدای پاهایی همراه گفتگو و خنده ی دو نفر توی این کوچه ی مرگ زده طنین امید میندازه . مهرنوش با احتیاط توی کوچه سرکی میکشه . توی سینه ام خم میشه و در سمت راننده رو باز میکنه . قبل از اینکه به خودم بیام با لگد از توی ماشین پرتم میکنه بیرون و با صورت روی آسفالت خیس خورده میفتم . درد توی تمام تنم می پیچه . صدای مهرنوش نمک میشه روی زخمم .

– بهتره عاقل باشی . به پلیس خبر بدی خودت رو توی دردسر انداختی . به کاوه حرفی بزنی باعث شدی مدارکی که ازش توی نُت دارم رو، رو کنم . اون رو توی دردسر انداختی .

در ماشین رو میبنده .

ساعد دردناکم رو از زیر تنم بیرون میکشم . کف دستم رو به زمین تکیه میزنم و خودم رو بالا میکشم . استخون هام تیر میکشن .

مهرنوش شیشه ی پنجره رو پائین میده و داد میزنه .

– واسه جزئیات کار باهات تماس میگیرم .

قبل از اینکه خودم رو جمع و جور کنم بعد از یه تک بوق ، پاش رو روی پدال گاز میذاره و ماشین رو از جا میکنه .

درمونده و داغون خودم رو تا کناره ی دیوار میکشونم . بهش تکیه میزنم و پاهام رو توی سینه جمع میکنم . صدای قدم هایی رو که بهم نزدیک میشن میشنوم . اما صورت کسی رو که مخاطب قرارم میده نمی بینم . تمام نگاهم روی خط عبور ماشینیه که ظاهرا داره میره اما اومده تا دنیام رو زیر چرخ هاش له کنه . دست دست کنم باید منتظر شنیدن صدای خرد شدن استخون هام بمونم .

**

گاهی سرما یه جوری میره توی تنت ، یه جوری ریشه می دونه ، پا میگیره که دیگه به این راحتی ها بیرون بیا نیست . این جور وقت هاست که یه پشت گرمی میخوای که هم وجودت به وجودش گرم بشه هم دلت .

هنوز لرز توی تنمه . از راننده میخوام بخاری رو روشن کنه . توی صندلی عقب ماشین آژانس بیشتر فرو میرم و دندون هام رو روی هم فشار میدم .

وقتی مهرنوش با اون حال کف کوچه رهام کرد ، زن و مرد جوونی که صدای شوخی های عاشقانشون حکم نجاتم رو صادر کرد بود ، کمک کردن تا دوباره سر پا بشم . تا دم در خونه ی دختر خاله ی آرزو خودم رو کشوندم و به زحمت ازش خواستم برام از آژانس ماشین بگیره . قبل از اومدنم آرزو خوابیده بود و مجبور نشدم بابت اون جا بودنم و ماشین توضیحی بدم . حتی به نگاه های عجیب دختر خاله اش به خاطر لباس های خیس و گلیم هم توجهی نکردم .

دوباره گوشی موبایلم رو توی دستم فشار میدم و بی تاب منتظر تماس شاهین می مونم . یکی دو دقیقه بیشتر از وقتی که به اون شماره ی بی نام زنگ زدم نمی گذره اما این بار برای این مکالمه دقیقه شماری میکنم . اگر پای تهدید هادی وسط نبود این کار رو نمی کردم و بی خیال از کنار این ماجرا هم رد میشدم اما خودم می دونم که مهرنوش راحت می تونه گفته هاش رو عملی کنه .

پالتوی نمدارم رو از روی رون پام کنار میزنم و با کشیدن دست روی پام سعی میکنم به تن یخزده ام گرما منتقل کنم .

گوشی که توی دستم می لرزه ، با این که آمادگی این تماس رو داشتم اما باز هم هول میشم . بی اون که به صفحه اش نگاهی بندازم کلید سبز رو لمس میکنم و بلافاصله گوشی رو به گوشم می چسبونم .

– الو ! شاهین ؟

صدای آشنایی که توی گوشم می پیچه به کسی که انتظارش رو میکشم تعلق نداره . از بی حواسی خودم حرصم میگیره و پلک هام رو روی هم فشار میدم .

– سلام .

– سلام سرگرد .

لحن به ظاهر گرم امیرعلی با شنیدن لفظ سرگرد از دهنم ، برمیگرده . نه تنها که صداش که حتی زبونش هم این دلخوری رو به روم میاره .

– چون منم بی حوصله شدی یا چون شاهین نیستم ؟

یکی دو تا سرفه می زنم و عامدانه از جواب دادن طرفه میرم تا این بحث بی خود کشدار نشه .

– حالتون چطوره ؟

– باید ببینمت .

به جمله ی دستوریش دلم پائین میریزه . اولین فکری که توی سرم جرقه میخوره تهدیدهای مهرنوشه . به خودم دلداری میدم که هنوز خیلی زوده برای صدمه زدن به هادی اما نگرانیم رو نمی تونم پنهون کنم .

– چیزی شده ؟

– باید حضوری صحبت کنیم . پشت تلفن چیزی نپرس .

دستی به پیشونیم میکشم و نگاه های مشکوک مرد مسن راننده رو که از شروع این مکالمه هر از گاهی از آئینه ی جلو براندازم میکنه ندید میگیرم . یه دو دوتا چهار تای ساده بهم میگه دیگه برای بیرون بودن از خونه فرجه ای ندارم .

– باشه . حتما توی اولین فرصت …

– الان . بیا اون پارک اون دفعه ای .

– الان که دیر وقته . فردا صبح …

با تحکم بی مثالی جمله هام رو قیچی میزنه تا حرف خودش رو به کرسی بشونه اما نمی دونه با این کارش چه آشوبی توی دل و ذهن من به پا میکنه .

– می دونم دیر وقته . به خاطر همین نمی گم بیای اداره . منتظرتم . ضمنا این خط رو هم همین الان خاموش کن .

قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم تماس رو قطع میکنه و من رو آشفته پشت خط جا میذاره . مستاصل نگاهی به صفحه ی خاموش گوشیم میندازم و مفصل انگشت هام رو میشکنم . با نگاه چند باره ی مرد راننده تصمیمم رو می گیرم . اگر امیرعلی بعد از مدت ها بهم زنگ زده یعنی پای یه مسئله ی مهم وسطه .

بی خیال شاهین میشم که هنوز زنگ نزده و به توصیه ی امیرعلی ، گوشیم رو روی حالت پرواز تنظیم میکنم . در همین حال به راننده سفارش میکنم تا تغییر مسیر بده .

راننده زیر لب غرغری میکنه و ابرو درهم میکشه . اما با گفتن ” کرایتون رو کامل میگیرم ” خیال خودش رو راحت میکنه .

یه لحظه پشیمون میشم و فکر میکنم کاش لااقل اول به خونه یه خبر می دادم اما بعد از ترس اینکه شاهین زنگ بزنه و اون هم چیزی بگه که بدتر بهم بریزم ، این فکر رو از سرم بیرون میکنم .

تا رسیدن به پارکی که یه بار با امیر علی رفته بودیم ، برای آروم کردن خودم باز به مفصل های بیچاره ی انگشت هام متوسل میشم .

کنار پارک که میرسیم ، قامت متوسط اما تو پر امیرعلی رو کنار ماشینی تشخیص میدم . کرایه رو حساب میکنم و بیرون میپرم .

این ساعت به جز سایه ی یکی دو تا معتاد ، سکوت وهم انگیز پارک رو چیز دیگه ای به هم نمی ریزه و درخت های آفت زده ی زمستون هراس مرموزی رو ناخودآگاه به آدم تلقین میکنن . رعشه ای ناگهانی سراپام رو میگیره .

دست هام رو توی جیب پالتوم فرو میبرم و قبل از اینکه کاملا رو به روش قرار بگیرم نا آروم می پرسم .

– چی شده ؟

به ماشینش اشاره ای میزنه و در سمت کمک رو برام باز میکنه .

– بشینیم داخل حرف میزنیم . بیرون هوا سرده .

روی صندلی ماشین جا میگیرم و امیرعلی هم پشت رل میشینه . به طرفش می چرخم . توی اتاقک گرم ماشین هنوز هم احساس خوبی ندارم . صدای وز وز ریزی شنیده میشه که روی اعصاب تحریک شده ام خط میکشه . سعی میکنم به روی خودم نیارم و خودم رو فقط مشتاق شنیدن نشون بدم اما امیرعلی اولویت های دیگه ای داره .

– گوشیت رو خاموش کردی ؟

– آره .

– اما یه وسیله ی الکترونیکی روشن همراهته که روی سیستم های ماشین نویز میندازه . هر چی هست خاموشش کن .

به تمام این دم و دستگاه های پلیسی ، لعنتی میفرستم و این بار کلید پاور گوشی رو لمس میکنم . صدا بلافاصله قطع میشه و امیرعلی هم نفس بلندی میکشه . بی قرار میگم .

– میگید چی شده یا نه ؟

– به شاهین زنگ زده بودی . باهات تماس گرفتن ؟

– نه ! گفتی گوشی رو خاموش کن منم بلافاصله گذاشتمش روی حالت …

باقی جمله ام رو میخورم . یه لحظه فکر میکنم توی هواپیما هم گذاشتن گوشی روی این حالت برای عدم تداخل امواجش با سیستم های پرواز کافیه اما الان باید گوشیم رو حتما خاموش میکردم ؟ اصلا من تا به حال درباره ی شاهین با امیرعلی حرف زدم ؟

به حالت سوالی چشم هام زیر نور رنگ پریده ی چراغ سقف ماشین پوزخندی میزنه و میگه .

– می دونستم مهرنوش نمی تونه خوب توجیهت کنه که کاری جز اون چیزی که برنامه ریزی شده نمی تونی انجام بدی .

حرفش ضربان رو از قلبم میگیره . نفس توی سینه ام گره میخوره . توی یه لحظه بدنم به نقطه ی انجماد می رسه . این دیگه ترسناک ترین کابوسیه که توی تمام عمرم دیدم . به خشک شدنم لبخند ملایم خبیثی میزنه و آروم ادامه میده .

– ببین دختر خوب ! خانواده ی تو همین الانش به حد کفایت مشکل دارن ، پس براشون دردسر جدید نتراش .

میخوام از این خواب بد بیدار شم . توی یه حرکت آنی به طرف در ماشین خیز برمیدارم اما اون از من سریعتر عکس العمل نشون میده و قفل مرکزی ماشین رو میزنه .

– هما ! اول به حرف های من گوش کن . بعدش می تونی تصمیم بگیری . یا کاری که ازت خواسته شده رو انجام میدی و بعدش برای همیشه آزادی تا بری یا الان میری اما به زودی با حکم جلب میان سراغت .

کلمه هایی که به زور میخواد توی مغزم فرو کنه برام هیچ مفهومی ندارن . با صدایی که بیشتر شبیه به جیغ جیغ پرنده های توی قفس افتاده است ، فریاد میکشم .

– هیچ غلطی نمی تونی بکنی .

با آرامش دیوانه کننده ای به شک میندازتم .

– مطمئنی ؟

سکوتم رو که می بینه لب هاش از سر رضایت کش میان . ته دلم پیچ میخوره . نه مطمئن نیستم . وقتی این برق توی چشم هاشه ، وقتی مهرنوش به راحتی میذاره برم ، یعنی حق ندارم مطمئن باشم . لبم رو به دندون میگیرم و با وحشتی که هنوز انکارش می کنم ، بهش چشم میدوزم .

– حتما خبر رو خوندی ، خبر ترور سید مرتضوی رو میگم .

یاد اون تیکه روزنامه ی نفرین شده میفتم . نه ! این نمی تونه باشه . نمی تونه این قدر بد باشه !

– هنوز دارن دنبال قاتلش می گردن . مدارکش هست اما فعلا قاتلش نیست . البته فعلا .

با اعتماد به نفس دروغینی صدای خشدارم رو به کمک میگیرم تا هر اتهامی رو محکم پس بزنم .

– نمی تونین به من ربطش بدین .

– جدا ؟! اما خوب یه اسلحه هست که اثر انگشت تو روشه و خیلی واضح این ادعات رو رد میکنه .

– نه نیست ! بلوف میزنی .

صدام بالا رفته . داد میزنم تا لرزش همه ی وجودم رو پنهان کنم . به خودم دلداری میدم که فقط میخواد بترسونتم . فقط میخوان تهدیدم کنن تا رام بشم . خطم رو کنترل میکرده و فهمیده خام نمیشم و می خواد تا این جوری خفم کنه .

– چرا هست ! یه اسلحه کمری p226به این ابعاد . تیره رنگ . وزنش هم …

روی دستش که داره اندازه های اسلحه رو نشون میده خیره می مونم . به نگاهم پوزخند صداداری میزنه و با تمسخر بی مثالی سری تکون میده .

– البته شنیدم وقتی دستت گرفتیش که خشاب نداشته . خوب نباید خاطره ی درستی از وزنش داشته باشی .

توی گوش هام یه سری ناقوس بی رحمانه شروع به نواختن می کنن . اسلحه ی بدون خشاب ! یه تیکه فلز قطبی که بوی مرگ ازش بلند میشه . یه تیکه فلز که قرار بود از چنگ مهرنوش متجاوز نجاتم بده و نمی دونستم قصدش اینه که جایی به جز اون پارکینگ طبقاتی تاریک ، زندگیم رو نشونه بره .

حتی وقتی بین ماشین ها مهرنوش مثل یه انگل داشت شیره ی وجودم رو می مکید اکراه داشتم از کشتنش . اسلحه رو ازش گرفتم تا بزنمش نه اینکه دستم رو به خونش آلوده کنم . نمی دونستم این اسلحه بعد ها ممکنه بشه مدرک جرم نکرده .

با صدای رو به خاموشی رفته ای ناامیدانه ضجه میزنم .

– هیچی رو نمی تونین ثابت کنین .

امیرعلی بیشتر رو بهم می چرخه و سرش رو تا خط چشم هام پائین میاره تا با نفوذ بیشتری حرف بزنه .

– میدونی یه قصه این وسط هست . قصه ی یه دختر زرنگ و یه پلیس عاشق . خیلی جواب میده .

بی اختیار خودم رو عقب میکشم . کم کم اون قدر عقب نشینی می کنم تا به بدنه ی در ماشین می چسبم . سرم به شیشه میخوره و چونه ام رو بالا میارم . امیرعلی با طمانینه قصه اش رو ادامه میده و هر لحظه بیشتر به روحم پنجه میکشه .

– پلیسه خواستگاری دختره هم رفته . همه می دونن . دختر هم محل کارش زیاد می اومده حتی خودش رو جای نامزدش هم جا زده بوده ، … یکی از همکارام هم تائیدش میکنه . سروان احمدی . یه خورده فکر کنی یادت میاد . دیدیش . خوب با این اوضاع خیلی سخت نبوده که دختر به اون اسلحه های سازمانی مکشوفه که توی درگیری با برادر سابقه دارش دست پلیس افتاده دسترسی داشته باشه . این دختر خودش هم سابقه ی روشنی نداره . می دونی یه بار متهم به فریب پلیس و مشارکت در قتل یکی از اعضا یه سازمان مخوف قاچاق بوده که قصد همکاری با پلیس رو داشته . گذشته از این ها یه شاهد معتبر هم هست . کیوان سالارکیا . این دختر با مهارت اطلاعات لازم رو از زیر زبون این شاهد بیرون کشیده بوده و از زمان ومکان سفر شخصی سید مرتضوی که البته کس دیگه ای ازش با خبر نبوده اطلاع داشته .

انگشت های یخ بسته ام به گلوم چنگ میزنن . برای گرفتن یه نفس ، یه کم اکسیژن ، تقلا می کنم اما انگار هوای مسموم این اتاقک لعنتی قصد جوونم رو کرده . تیکه های پازل ذهنیم خیلی دیر کنار هم چیده میشن و شکل یه تصویر درست رو به خودشون میگیرن .

توی اتاق بازجویی ، سرهنگ که از اتاق بیرون رفت ، میکروفن رو خاموش کرد و بهم گفت اگر ازم خواستن با پلیس همکاری کنم زیر بار نرم . وقتی توی اون دو روز برزخی مدام سوال و جواب میشدم ، بهم خرده میگرفتن که اگر ریگی به کفشم نیست چرا باهاشون همکاری نکردم !

نگاهم از صورت خونسردش کنده نمیشه . این خونسردی رو تا به حال توی چهره اش ندیدم . انگار همه چیز رو خیلی خوب طرح ریزی کرده که دیگه عصبی نمیشه !

– نگاه کنی همه چیز هست . منطق روایی ، مدرک و آلت قتاله و شاهد . برای موقع قتل هم شاهدی نداری .

چشم های ناباورم گشاد میشن . رد اون سیم لعنتی ای که مهرنوش دور گردنم انداخته بود رو مثل حلقه ی داری که آماده اعدامم باشه حس میکنم .

اون روز ، اون روز جهنمی کی بوده ؟

– داری فکر میکنی که اون موقع کجا بودی ؟ یادت نمیاد ؟ مهم نیست من می دونم . بی خود تلاش نکن . یکی بوده تا قدم به قدم همراهت باشه که مطمئن بشیم شاهدی نداری .

اون زن های چادری که گاهی حس میکردم تعقیبم میکنن ، حالا از شکل یه توهم پارانوئیدی خارج میشن و رنگ واقعیت به خودشون میگیرن . قدم به قدم …

فشار ناخن هام روی پوستم به حدی می رسه که زخم خشک شده ی گردنم رو دوباره تازه میکنه . خیسی خون ، انگشت های سردم رو گرم و مرطوب میکنه . من با دست های خودم خون خودم رو ریختم . با دست های خودم ، خودم رو توی قعر این چاه انداختم . کی باور میکنه ؟ کی ؟

– می تونی بری و این حرف ها رو برای شاهین یا هر کس دیگه ای تعریف کنی . اما قبلش بهتره یه کم فکر کنی . ما این همه مدرک علیه تو داریم اما تو چی داری ؟ حتی یه نوار ضبط شده از مکالمه ی الانمون هم دستت نیست . می تونم به راحتی ادعا کنم که فهمیدم دزدی اسلحه کار تو بوده و ازت خواستم تا برش گردونی و تو هم خواستی تا دست پیش بگیری . نهایتش برای من یه توبیخه و برای تو چوبه ی دار !

نگاهم مثل مرغ پر کنده توی خیابون خلوت خیس ، زیر بارونی که دوباره نم زده می دوئه . امیرعلی بی انصافی رو تکمیل میکنه وقتی روی زخم هام نمک می پاشه . روح نیمه جوونم رو با هر جمله اش مثله می کنه.

– وای هما ! یه قتل سیا * سی ! کمر بابات خرد میشه . مادرت رو بگو با اون حال پریشونش . بدتر از همه به سر برادر کوچولوت توی زندان چی میاد ؟

– خفه شو !!!

صدای فریادم توی گوش خودم پژواک میگیره . باز هم اون صدای چندش آور پوزخند و بعد هم تیک قفل مرکزی ماشین که امیرعلی به روم باز میکنه . بالافاصله چنگ میندازم تا در روباز کنم که بازوم توی حصار پنجه ی امیرعلی گیر میفته . دلم نمی خواد حتی سرم رو برگردونم .

– خوب فکر کن . من چیزی از دست نمیدم اما تو چی ؟

همین که فشار دستش کم میشه ، خودم رو بیرون میندازم . اون هم بی توجه از کنارم رد میشه . موقع رد شدن گل و لای مونده توی چاله های خیابون رو به روم می پاشه . سراپا خیس میشم اما سرمایی حس نمی کنم . تنم ، روحم ، تمام هست و نیستم کرخت شده .

***

درخت ها ،… با شاخه های کوتاه و بلند … با قامت های فخرفروش … برای درخت ها بهار و پائیز و زمستون فرقی نداره . درخت ها هر چقدر هم که سرد باشه ، برف بباره یا بارون ، یا وسط فصل پر درد زایش ، بهار ، بازم توی زمین ریشه دارن . دلشون به ریشه هاشون گرمه که کسی نمی تونه اون ها رو از خاکشون جدا کنه . نگاه کردن به این درخت ها که انگار دست طرف آسمون دراز کردن حس خوبی بهم میده .

اون شب نحس که خیس و رنجور به خونه برگشتم انتظار یه طوفان اساسی رو می کشیدم . دیر شده بود و مطمئن بودم بابا برگشته . دیر شده بود و من حتی گوشیم خاموش بود . خودم آشفته بودم و تحمل یه تلنگر رو هم نداشتم چه برسه به توبیخ و خشم .

پام که به خونه رسید از تفاوت دمای ایجاد شده بین یخبندون بیرون و خونه ی گرم ، لرزی مثل بید تمام تنم رو گرفت . سرم پائین بود و نمی تونستم به صورت هایی که دم در برای رسیدن و دیدنم صف کشیده بودند نگاه کنم .

سکوت خونه که کشدار شد ، شهامتم رو جمع کردم و سرم رو بالا آوردم که چشمم افتاد به مامان که دستش رو جلوی دهنش گرفته بود تا صدای جیغش رو خفه کنه . بابا یه کم عقب تر ایستاده بود و ظاهر از جنگ برگشته و شکست خورده ام رو متعجب و ناباور نگاه میکرد . این بین هیوا بود که زودتر صداش رو پیدا کرد .

– هما ! تریلی از روت رد شده ؟

چونه ام میلرزید و ضعف توی وجودم بیداد می کرد . نمی تونستم بگم آره روحم زیر بار یه تریلی مشکل له شده . با قدم هایی بلندی که هر لحظه از ترس سست شدن و شکستن ، شتاب بیشتری می گرفتن ، خودم رو به اتاقم رسوندم . با همون لباس ها روی تخت نشستم و پاهام رو توی بغل گرفتم . به دقیقه نرسید که مامان ، نگران کنارم نشست . دست هام رو گرفت و شروع کرد به دلداری دادن .

– چی شده ؟ کی این بلا رو سرت آورده ؟

جوابم سکوت بود . اصلا جوابی برای این سوال وجود نداشت . مامان هم اون چه که به خیال خودش دل دخترش رو شکسته بود برداشت کرد .

– به جهنم ! لیاقت نداشته . چیزی که زیاده توی این دنیا پسر . اما هر کسی لیاقت تو رو نداره .

اشک چشم هام رو پر کرد . فکر کردم چرا نباید دلنگرانی های من از جنس بقیه ی دخترها باشه ؟ یاد اون موقع افتادم که امیرعلی اومده بود خواستگاری و من ساده لوحانه فکر میکردم اگر بهش جواب مثبت بدم می تونم زیر یه سقف آرامش ، باهاش آینده ام رو تضمین کنم . خیالات خامم چه زود سوختند !

قطره های بی اجازه ای گونه هام رو شستن و من تسلیم شدم . مگر دل یه آدم چقدر جا داره ؟ چقدر تحمل داره ؟ یه مشت گوشت که بیشتر نیست . دقیقا اندازه ی یه مشت . مشت من که هر روز داره آب میشه . کوچیک میشه .

صدای قدم رو رفتن های بی تاب بابا رو تا پشت در اتاق می شنیدم و هیوا رو می دیدم که از همون دورترین جای ممکن توی اتاق سرک میکشید .

اشک ها روی صورتم جولان میدادن . می خواستم جلوشون رو بگیرم اما نمیشد . مامان بغلم کرد . مثل بچگی هام با خودش نئنو وار تکونم داد . یه کم ، یه کم این مشت له شده و خون آلود رو براش باز کردم تا مثل اون وقت ها که زخمی از توی کوچه برمیگشتم و اون با محبت زخم هام رو میشست ، روی این جراحت مرهم بذاره .

گفتم دکتر بودم . دروغ که نگفتم ، دکتر رفته بودم اما نه اون شب . گفتم جواب آزمایشاتم مشکوک بوده . نگفتم که شک قریب به یقینه . گفتم خسته ام اما نگفتم از چی . گفتم و این بار مامان بی حرف از مادرانه هاش برام مایه گذاشت .

آغوش تنگش سست شد اما رهام نکرد . دست هاش سرد شد اما پشتم رو به نوازشش گرم کرد . رنگش پرید اما پیشونیم رو بوسید و روی تخت خوابوندم . پتو رو روم کشید و دوباره ریشه های خشکیده ام رو توی خاک خونه کاشت .

حالا که حساب میکنم نمی دونم چقدر از اون ساعت گذشته . به ساعت این دنیا زیاد نیست . یکی دو روز شاید اما به ساعت من یک قرن زمان برده این روزهای آخر زمستون .

بی خوابی های بابا ، چشم های سرخ مامان که ازم می دزدشون و دو دو زدن نگاه های هیوا یا حتی پچ پچ های تلفنی که می دونم بیشتر اوقات بهنام پشت خطه هم نمی تونن از احساس سبکیم کم کنن . این ریشه ها حتی وسط طوفان من رو سر پا نگه می دارن .

گوشی خاموشم رو روشن نکردم . جواب تلفن هیچ کس رو ندادم . پام رو از در خونه بیرون نذاشتم . فقط توی سکوت و سکون منتظر موندم . قبول کردم که این بار کاری ازم برنمیاد . این بار می خوام بازی رو به بقیه بسپرم . هادی رو به خدا و خودم رو به سرنوشت .

اما امروز وقتی فهمیدم بابا به بهانه ی دردسر ساز شدن ماشین و در اصل به خاطر هزینه های احتمالی بیماری من میخواد ماشین رو بفروشه طاقت نیاوردم . هر چی خواستم مانعش بشم نشد . خواستم حداقل همراهش بیام تا مبادا زیر قیمت ماشین رو رد کنه . حداقل خودم میدونم که این کار بی فایده است . امروز نه ، فردا ، کسی میاد و من رو از این خاک میکنه و دست بسته می بره . دیگه به هیچ پولی هم احتیاج ندارم .

توی پارکینگ به بهانه ی خستگی روی صندلی عقب دراز کشیدم و با شال بافتم روم رو پوشوندم . این جوری کسی نمی تونست من رو ببینه و بی هیچ هراسی می تونستم توی آخرین روزهای آزادیم نفس بکشم .

حالا دارم عبور درخت ها رو از شیشه ی ماشین تماشا می کنم . شاید هم گذر خودم رو از کنار درخت ها . کی می دونه ریشه های کدوممون عمیق ترن ؟

بابا تا اون سر شهر میره تا به یه نمایشگاه آشنا برسه .

نمایشگاه ماشین رو دوست دارم . بهم آرامش میده . از ماشین پیاده میشم و لا به لای اتاقک های آهنی چهارچرخ قدم میزنم . بابا با صاحب نمایشگاه سر و کله میزنه و من توی دفتر نمایشگاه کنار پنجره ی شیشه ای که دفتر رو از فضای ماشین ها جدا میکنه می ایستم . دست هام رو روی سینه چلیپا میکنم و فکر میکنم این آهن پاره ها گاهی از آدم ها بهترن .

نگاهم روی دیوارهای دفتر می چرخه . کنار پوستر ماشین های کمیاب متوقف میشم . یاد اون ماشین های مینیاتوری اهدایی کاوه میفته و ناخودآگاه نفس عمیقی میکشم . مشامم هم مرور خاطراتم رو تکمیل میکنه و عطری مجاری تنفسیم رو میسوزونه . یه عطر ، یه صدا ، یه کلمه ، اصلا هیچی ، یه بهانه ، کافیه برای یاد آوری .

فکر میکنم جنون که میگن همینه . این که کسی که باید کیلومترها ازت دورتر باشه رو کنارت توی یه نقطه ی غیر قابل پیش بینی از شهر حس کنی . به دیوونگی های خودم میخندم .

– بله دیگه ! شما این جا میخندی من بیچاره نگرانم که چی شده غیب شدی ! بایدم بخندی …

با شنیدن صداش درست از کنار گوشم از جا میپرم . برمیگردم و چشم توی چشم توهم حقیقت زده ام خیره میشم .

– کــاوه !!! ؟؟؟

– منتظر کس دیگه ای بودی ؟

به جای اینکه بخوام به حضور خنک و ملسش فکر کنم ، سر میگردونم و از توی شیشه ها دنبال بابا چشم چشم میکنم .

– نگرد . دیدم که با صاحب نمایشگاه رفتن بیرون .

لعنت به من همیشه توی بهترین لحظه های زندگیم ترسیدم . ترسیدم و دل سست کردم . ترسیدم و یادم رفته لذتشون رو مزمزه کنم .

نفسم رو بیرون میدم و دوباره به سمتش برمیگردم . چند روزه ندیدمش و الان که جلوی روم ایستاده ، میفهمم دلتنگیم چه عمق خفقان آوری داشته . ریه هام رو از عطرش حریصانه پر میکنم . سعی میکنم به چشم هام یاد بدم چطور ازش عکس بگیرن . ریزبین و شفاف . مثلا حواسم هست که دو تا چین کوچیک کنار چشم های مهربون شده اش به تازگی اضافه شده . از همه چیز ذخیره برمیدارم . جوری که به درد روزهای تنهاییم بخوره . شاید امروز باشه یا فردا . کی می دونه کی این مهلت چند روزه تموم میشه ؟ حتی فکرش هم توی گلوم گره میزنه .

کاوه که شاهد سکونمه ، دستش رو جلو میاره و چند تا تار بازیگوش موهام رو که کنار صورتم آشفته شدن مرتب میکنه .

– خوب ! جوجه رنگی ! میشه بگی چرا چند روزه تلفنت خاموشه ؟ سفارش میکنم زنگ بزنن خونتون ، خبر بگیرن و بعد میگن خانوم تشریف ندارن ؟ چی شده ؟ هووم ؟

یه لحظه دوباره از پنجره بیرون رو نگاه میکنم و وقتی بابا رو نمی بینم ، سرم رو عقب میکشم تا نگاهش توی چشم هام برگرده . به خودم نهیب میزنم ” دیوونگی بسه هما ” .

– این جا چه کار میکنی ؟

– انتظار داشتی چه کار کنم ؟ غیب شده بودی اومدم دنبالت .

همزمان دستم رو میگیره و با آویز دست بندی که بهم هدیه داده و حالا شده بند جوونم بازی میکنه . انگشت هاش لا به لای انگشت هام قفل میشن . دستم رو میکشه تا یه کم بهش نزدیکتر شم و بعد با لحنی که جدی شده میپرسه .

– چی شده ؟

مضطرب دوباره فاصله ی قبلی رو بین خودمون میندازم و اطراف رو از زیر نظر میگذرونم . میخوام اعتراض کنم به این جا بودنش . می ترسم بابا ببیندش و بعد مشکلی پیش بیاد . تو این شرایط عکس العمل بابا رو نمی تونم پیش بینی کنم . دلم نمی خواد بیشتر از این تشنج ایجاد کنم .

کاوه مصرانه چونه ام رو میگیره و وادارم میکنه تا نگاه گریزونم رو به دل نگاهش بسپرم . این جوری تسلط بیشتری روم میگیره .

– قرار نیست جواب من رو بدی ؟

– الان نه ! برو بهت زنگ میزنم .

– قرار نبود الان جواب بگیرم تا این جا نمی اومدم .

کلافه چونه ام رو آزاد میکنم و با بند کیفم مشغول بازی میشم .

– اصلا تو از کجا سر و کلت پیدا شد ؟

– وقتی قرار باشه پیدات کنم ، پیدام میشه .

چشمم به بابا میفته که با مرد میانسالی به داخل نمایشگاه برمی گرده . ناخودآگاه یه قدم از کاوه دور میشم . جواب های صریح و سر راست میدم تا زودتر خلاصه اش کنم .

– مهرنوش اومده بود سراغم .

ابرو در هم کشیدنش رو می بینم . اما توجهم بیشتر روی باباست که نرم نرم هم قدم با مرد داره به سمت دفتر میاد . نمی دونم باید کاوه رو چطور بهش معرفی کنم . اصلا باید این کار رو بکنم یا نه .

– فکر میکردم قراره این چند روز که نیستم ، تنها جایی نری .

– چه میدونستم مهرنوش ، زنونه می پوشه .

– چی ؟

دستش رو شونه ام میشینه و فشاری بهش وارد میکنه تا تمام توجهم رو بگیره .

– توی شرکت قبلا هم می اومد . فقط نشناخته بودمش . باید تو هم دیده باشیش .

– محاله . وگرنه … چی می خواست ؟

چشمم به بابا و مرده که دارن دم در سر این که کدوم زودتر وارد شن باهم تعارف میکنن و گوشم پر از صدای مهرنوشه . وقتی تهدیدش درباره ی خودم اون قدر سفت و سخت بود و فکر همه چیزش رو کرده بودن پس برای کاوه هم می تونه دردسر ساز باشه . تحمل این یکی رو ندارم . تحمل زخم زدن به کاوه رو ندارم . دل دل میکنم برای گفتن یا نگفتن .

بابا که توی دفتر پا میذاره میخوام از کاوه دور بشم اما اون از روی قصد کنار دیوار شیشه ای گیرم میندازه و توی صورتم خم میشه .

گرد شدن چشم های بابا رو میبینم . دندون هام رو روی هم فشار میدم و بی اون که به روی خودم بیارم می پرسم .

– چی شد بابا ؟

بابا هنوز داره فاصله ی من و کاوه رو تخمین میزنه و به حالت صمیمی ایستادن کاوه زل زده که اون خودش رو زودتر بین صحبتمون دخالت میده .

– پدرتون هستن خانم به منش ؟

بی اون که منتظر جواب من بمونه با یه نقاب موقر به طرف بابا میره و دستش رو به سمتش دراز میکنه.

– خیلی خوشحالم از دیدنتون آقای به منش .

بابا مردد دست کاوه رو میگیره امام چیزی نمی گه ، انگار هنوز منتظر توضیح منه . پرسشگر نگاهم میکنه که کاوه خودش این زحمت رو به دوش میکشه .

– من ستاری هستم . افتخار داشتم یه مدت با خانم به منش همکار بودیم .

خیال بابا که راحت میشه ، شروع میکنه به احوالپرسی . کاوه توی جلد فریبنده و متقاعد کننده اش فرو رفته و حسابی داره دلبری میکنه . یه کم آسوده میشم .

وقتی مخاطب قرارم میده تازه متوجه میشم که اصلا مکالمشون رو نشنیدم .

– نگفتین خانم به منش . سفارش آقای حسن پور چی بود ؟

طوری داره از مهرنوش و خواسته اش حرف میزنه انگار یه سفارش ساده ی تجاریه که هر روز باهاش سر و کار داره . شاید هم برای اون این طور باشه برای من اما عادی نیست . نفسم رو مقطع بیرون میدم . به چشم های سیاهش خیره میشم . جون میدم براشون و ازشون جون میگیرم . نمی خوام یه لحظه به اون چیزی که ممکنه بهش صدمه بزنم فکر کنم .

– مشکلی نبود . حل میشه .

– به هر حال به عنوان مدیر شرکت ترجیح میدم در جریان امور باشم .

– یه فرصت بهتر گزارش کارش رو براتون میفرستم .

به وضوح ندیده اش میگیرم و به سمت بابا می چرخم . لبم رو به دندون میگیرم و برای فرار از این چهاردیواری به نگاه های جدی بابا التماس می کنم .

– چی شد بابا ؟ بریم ؟

نمی دونم نگاه هام حرف زدن بلد نیستن یا از اون دختر بابا که با نگاه هاش التماس میکرد لباس های روغنی و کثیفش رو از چشم مامان پنهان کنه خیلی دور شدم که بابا صدام رو نمیشنوه .

– نه فعلا . یه کم هنوز کار داریم .

کاوه یکی از دست هاش رو توی جیب شلوارش فرو میبره و با اعتماد به نفس کامل توی ژست بیزنس منی مجاب کننده اش فرو میره .

– پس اشکالی نداره اگر تو این فرصت یه گزارش شفاهی بهم بدید !

جلوی بابا و صاحب نمایشگاه و کارگرش که اصرار داره چای های نه چندان خوش رنگش رو بهمون تعارف بزنه ، داره آمرانه جلوم قد علم میکنه ، طوری که حس میکنم لای منگنه نگاه های بقیه تنگی نفس گرفتم . نمی تونم از جواب دادن طفره برم . به بهانه ی صاف کردن گلوم یه کم ذهن درهم ریخته ام رو مرتب میکنم .

– یه گیم بود . قبلا شرکت خودشون طرحش رو زده . اما ظاهرا با قانون کپی رایت مشکل دارن . می خوان من براشون رئیس سهند رایانه رو از کار حذف کنم .

خودم هم نمی فهمم دارم چی میگم اما کاوه قیافه اش درهم میره . بابا که فکر میکنه یه صحبت نرمال کاری درجریانه ازمون چشم میگیره . با جا گرفتن صاحب نمایشگاه پشت میزش و نشستن بابا روی صندلی پیش روش ، صدای کاوه هم تا حدی که به گوش اون ها نرسه پائین میاد .

– پس بالاخره میخواد نیتش رو درباره ی من عملی کنه ! اما چرا تو ؟

– چون همین الانش به حد کفایت برام مدرک سازی کرده تا بتونه به یه قتل دیگه متهمم کنه . اونم کی ؟ سید مرتضوی !

– چطوری ؟

– خیلی راح…. صبر کن ببینم یعنی چی که نیتش درباره ی تو ؟

به جای جواب به سوالی که داره توی مغزم رژه میره یکی از صندلی های نزدیک بابا رو انتخاب میکنه و روش میشینه . طوری خودش رو مشتاق بحث بابا و مرد مقابلش میکنه که دیگه نتونم ادامه بدم .

نزدیکتر میرم و شیوه ی خودش رو درپیش میگیرم . بلند مخاطب قرارش میدم .

– توی قرارداد حسن پور نکته ای هست که برای شرکت ایجاد مشکل کنه ؟

به کارم پوزخندی میزنه و لحن ناخودآگاه تهاجمی شده ام رو که حتی بابا رو متعجب کرده نشنیده میگیره .

– نه . فقط بهترین شیوه امنیتی و نظارتی شیوه ی حلقه است .

گیج و مات نگاهش میکنم که نگاه اون هم تیره و مه زده میشه . با حالتی که ضربانم رو میگیره ادامه میده .

– دست راست دست راستت باش !

وای ! وای ! وای من ! جوون از پاهام فرار میکنه . بی حال روی صندلی پشت سرم میفتم . مثل کسی که هنوز هم ضربه ای رو که خورده باور نکرده نمی تونم بند نگاهم رو ازش ببرم . چرا همه ی چیزهای بد یک دفعه آوار میشن سرت ؟ چرا بدبختی ها با هم قرار نمیذارن تا یه کم مجال بابت نفس گرفتن بهت بدن بعد مشت هاشون رو توی صورتت بکوبن ؟

نگاهم روی تنش بالا و پائین میره و فکر میکنم رئیس هیچ کس ندیده ، که همیشه باید دورش پر از بادیگارد باشه ، که مهرنوش میخواست راه و رسم راه پیدا کردن به اتاق خوابش رو یادم بده ، که … که من هنوز هم نمی تونم به خودم بقبولونم همین قامت بلنده که الان نگران جلوی روم ایستاده … . جمله ها توی ذهنم کامل نمیشن . حس از تنم رفته . مهرنوش قصد جوون ، جوونم رو کرده . نمی تونم حس کنم اما می دونم بدنم به دمای انجماد رسیده . چطور ازم انتظار داشتن گرمی زندگی رو از تن کاوه بگیرم ؟ بابا رو کنار کاوه میبینم که پیش روم ایستاده و داره لب میزنه اما صدایی نمی شنوم . وای اگر به گوش مهرنوش برسه که اون هدف دور از دسترسش این قدر بهش نزدیکه !

بابا لیوان آبی رو به لب هام نزدیک میکنه و یه کم از مایع درونش رو به حلقم میریزه . راه گلوم انگار باز میشه . اما هنوز هم نمی تونم صداهای اطرافم رو تفکیک کنم تا حرف هایی رو که بین بابا و کاوه رد وبدل میشه بفهمم .

دست بابا روی شونه ام میشینه و من هنوز دارم سعی میکنم نگاهم رو از کاوه بکنم . بدحالیم رو میذارن به حساب جسم بیمارم و بابا کنار گوشم زمزمه میکنه .

– می تونی بلند شی ؟ بریم دکتر بابا ؟

سری تکون میدم تا وانمود کنم حالم خوبه . بابا میره تا ماشین رو بیاره درست جلوی در نمایشگاه و کاوه توی صورتم لب میزنه .

– نگران نباش . همه چیز درست میشه . کارت تقریبا تمومه . با بابات هماهنگ میکنم زودتر از این جا بری .

لب هام قفل شدن و هیچ چیزی به زبون که هیچ ، به ذهنم هم نمی یاد برای گفتن . فقط به کاوه که کمک میکنه تا سوار ماشین شم و لحظه ی آخر کارتش رو به بابا میده مبهوت نگاه میکنم .

سرم رو به شیشه ی سرد ماشین تیکه میدم و باز چشم هام رو به درخت های عریان و سرمازده می دوزم . آخ ! حس میکنم ریشه هام درد میکنن . انگار کسی داره پای این ریشه ها سم می ریزه .

***

گاهی اوقات هر کاری میکنی ، هر کاری میکنی تا به اون هایی که برات عزیزن نزدیک بشی . می دوئی … می دوئی … اما به جای رسیدن ازشون دور میشی . حالا شده حکایت این روزهای ما .

حالم که بهتر شد ، اون قدر که بتونم یه گوشی تلفن رو توی دستم نگه دارم به کاوه زنگ زدم . پشت تلفنی که مطمئنا خطش کنترل میشد نمی تونست حرفی بزنه . پشت سیتسمی که آی پیش مونیتور میشد نمی تونست ایمیلی برام بفرسته . هیچ راهی نبود تا بتونم چیز بیشتری ازش بفهمم . لعنت به این همه ابزار به درد نخور .

این تکنولوژی لعنتی به چه درد میخوره وقتی نمی تونی باهاش هیچ کاری بکنی ؟ وقتی فقط میشه بند و بیشتر به دست و پات می پیچه . لعنت به هر چی فن آوریه که آورده هاش فقط این دنیا و فاصله هاش رو کش میاره .

کاوه از پشت همون خط همیشگی تلفن ، فقط گفت نگران نباش ! اون می گفت نگران نباش و من نگران تر میشدم . اون میگفت نترس و من بیشتر دلم می لرزید . آخه چقدر دردناکه که قلبت جایی دور از تنت بزنه و تو نگران تپش هاش باشی ؟

سخت نبود کنار هم چیدن دانسته هام برای ترس از ندانسته هام .

سخت نبود بفهمم مهرنوش با اون ظاهر زنونه توی شرکت چه کار میکرده . می اومده تا طرح هاش رو اجرا کنه . می اومده تا همدست و زیر دستش رو هدایت کنه . نمی دونم بیگی رو از قبل می شناخته یا اون هم مثل من یه مهره ی اجباری سیاه بوده . هر چی بوده ، هر دو با هم حساب ها رو خالی کردن . می دونستن که ته این حساب ها به رئیس مجهول می رسه . فقط نمی دونستن که دست توی جیب کاوه می کردن . می دونستن که شرکت کاوه پوشش سازمانه و حتی یه جور پول شویی توش انجام میشه اما نمی دونستن این دست راست سهند ، کنار سهند ایستاده تا بتونه راحت به روند کارش نظارت کنه و گرنه … . می خواستن رئیس ندیده و نشناخته رو بابت بدهی به سازمان بکشونن پای میز بازی و بعد به قول خودشون حذفش کنن . نمی دونستن این دور از ذهنشون درست کنارشون ایستاده .

سخت نیست بفهمم من نباشم کس دیگه ای جام رو پر میکنه و اون وقت … . به پر کردن این جای خالی توی ذهنم فکر هم نمی کنم . اگر این جای خالی رو پر کنم از زندگی خالی میشم .

فکرم میره سمت کسی که نباید .

سردرگم کلی باخودم کلنجار میرم . توی تاریکی شب ، اتاقم رو بالا و پائین میکنم . تاریک ترین زوایای ذهنم رومی گردم . دیگه جایی برای اشتباه ندارم .

هیوا که کلافه شده از صدای قدم رو رفتن های من ، سرش رو از زیر پتوش در میاره و شروع میکنه به غرغر کردن .

– خواب نداری باید مزاحم بقیه بشی ؟ بابا من فردا باید برم مدرسه می خوام بخوابم . یه جا بشین خووو.

به شنیدن صداش از جا می پرم و دنده به دنده شدنش رو تماشا میکنم . انگشت هام رو می چسبم تا مفصلشون رو بشکونم اما از سرو صدا کردن پشیمون میشم . یه فکری ته ذهنم جرقه میزنه . یه سوال توی سرم رژه می ره که نمی دونم جواب مثبتش خوشحالم میکنه یا جواب منفیش .

جلو میرم و شونه ی هیوا رو تکون میدم . ناله میزنه و به طرفم برمیگرده .

– هووم ؟ چته نصفه شبی ؟

– گوشی داداش بنفشه رو پس دادی ؟

دستم رو از روی شونه اش پس میزنه . ازم رو میگیره و زیر لب دیوونه ای نثارم میکنه .

– هیوا با توام !

– جنابعالی امر کردین منم اطاعت . دیگه هم ندیدمش . ولم کن .

بی قرارم اما حواسم هست که اگر اعتماد هیوا رو جلب نکنم ممکنه بهم دروغ بگه . مثل همه ی ما که وقتی می ترسیم دروغ رو به عنوان اولین راه دررو امتحان می کنیم .

– هیوا ! اگر پسش ندادی لازمش دارم .

– پس دادم . نگه دارم چی بشه ؟

پتو رو دوباره روی سرش میکشه و توی خودش مچاله میشه . یه حس لجباز بهم میگه به این راحتی تسلیم نشم .

– بگو جان هما پسش دادم .

جواب که نمیده می فهمم این حس لعنتی حق داشته . دل چرکین میشم از دست خودم . حس میکنم کسی بهم پوزخند میزنه . نمی تونم مواظب خواهرخودم باشم و دارم برای کاوه دنبال راه نجات میگردم !

با بی تابی تا صبح صبر میکنم و صبح با هزار ترفند گوشی رو از هیوا میگیرم . هر چند دست آخر اخمی ضمیمه چهره ام می کنم تا بهش بفهمونم از کارش راضی نیستم .

به محض بیرون رفتن هیوا با اون خط زنگ میزنم به حسام و به زحمت شماره ی کیوان رو ازش میگیرم . کیوان ! کسی که می تونه توی پرونده ی اتهام به قتل من شاهد اصلی باشه !

دل دل میزنم برای زنگ زدن به کیوان اما راه دیگه ای به ذهنم خطور نمی کنه . کیوان از شنیدن صدام تعجب میکنه . این وقت صبح ، دختری که فقط دو بار دیدیش ، با لحنی که هر کاری هم بکنه بازهم لهجه ی دلشوره داره باهات تماس بگیره ،… باید هم بترسی . بند دل خودم از تصور اون چه که برای گفتن دارم پاره میشه .

سعی میکنم قانع کننده و آروم باشم . اما جنس خواسته ام خودش مثل یه سیال تمام اما و اگرها رو بهش منتقل میکنه .

به صحبت تلفنی راضی نمیشه و قرار میشه همدیگه رو حضوری ببینیم . به سرعت لباس می پوشم و خیلی زودتر از قرارمون از خونه میزنم بیرون . نمی دونم تاثیر این چند روز خونه موندنه یا بیماری ، قابل اعتمادترم کرده که کسی به بیرون رفتنم دیگه اعتراضی نمی کنه . فقط سفارشات ریز و درشتشون بدرقه راهم میشه .

نگاهی به سر و ته کوچه میندازم و کسی رو نمی بینم . بلافاصله گوشه ی لبم بالا میره و به خودم پوزخند میزنم . مسلما اگر قرار بود من متوجه چیز مشکوکی بشم زودتر از این ها باید این اتفاق می افتاد.

بند کیفم رو ضربدری از روی شونه ام رد میکنم و خیلی عادی طول کوچه رو تا سر خیابون جلو میرم . تا مترو قدم هام رو آروم و نرم بر میدارم . انگار فقط خودم رو به یه پیاده روی ساده زمستونی دعوت کرده باشم .

توی قطار ، بدن خموده ام رو کنار یکی از در های بسته ولو می کنم و کف زمین می شینم . سرم رو بی خیال به دیوار پشت سرم تکیه میدم . توی ایستگاه امام خمینی ، پر ترددترین ایستگاه این قطار زیر زمینی توی شهر ، چشم های سرخ از بی خوابیم رو به مردمی که با عجله همدیگه رو هول میدن تا سوار یا پیاده بشن میدوزم . یه لحظه از جا می جهم و در حالی که حتی هنوز کامل قد راست نکردم خودم رو از لای در بیرون پرتاب میکنم . شروع میکنم به دویدن .

تا انتهای ایستگاه رو می دوم انگار قصد داشته باشم خط عوض کنم و بعد توی یه لحظه از توی شلوغی ، دوباره از لا به لای در واگنی که داره بسته میشه خودم رو خم میکنم و به زور از زیر دست مردی که میله ی کنار در رو توی دست گرفته ، تن ظریفم رو تو میندازم . صدای اعتراض مرد که تعادلش رو بهم زدم و روی جوونک بغل دستش افتاده بلند میشه . درها که به هم نزدیک شده بودن با حرکتم ، قفل میکنن و راننده مجبور میشه چند بار به هم بزنتشون تا بسته شن . همه فشرده ایستادن و جایی نیست اما به زحمت خودم رو بین چند نفر می چپونم . مردمی که بهشون تنه زدم زیر لب غرغر میکنن و من توی دلم دعا میکنم که هر کسی دنبالم بوده به اشتباه افتاده و گمم کرده باشه .

تا ته خط میرم و اون جا دوباره دوان دوان ایستگاه رو دور میزنم . پله های برقی رو دو تا یکی طی میکنم تا باز سوار قطار بشم و چند تا ایستگاه رو برگردم . یه جایی بالاخره رضایت میدم و به سطح زمین برمیگردم . یه تاکسی میگیرم و خودم رو به محل قرارمون می رسونم .

به ساعتم که نگاه میکنم هنوز نزدیک نیم ساعت تا وقت مقرر مونده اما از دور قامت بلند کیوان رو تشخیص میدم . انگار اون هم تاب صبر کردن نداشته که خودش رو زودتر به این جا رسونده .

باز همون حرف های پشت تلفن رو براش تکرار میکنم . نمی تونم بیشتر از این براش توضیح بدم . نباید که این کار رو بکنم .

راضی نیست اما انگار دیدن حال پریشونم به حد کافی متقاعد کننده هست که چیزی رو که میخوام بهم میگه . تمام مدت با نگاه هاش ، با حرف هاش میخواد از زیر زبونم بفهمه اون نگفتنی ها رو اما یه پسر سوخته ، برای کل این فامیل بسه !

میخواد باهام بمونه و کمکم کنه اما این راهیه که باید تنها برم .

باهاش خداحافظی میکنم . به در آهنی بزرگ رو به روم خیره میشم و فکر میکنم برای این مبارزه باید قویتر از این حرف ها باشم .

دست به جیب توی خیابون های خلوت این قسمت از شهر قدم میزنم و خودم رو ناخنک زدن به تمام خوراکی های دوست داشتنی عمرم دعوت میکنم تا ذهن سرکشم از چند ساعت بعد منحرف بشه . اما مگر تا به حال کسی تونسته واقعا خودش رو فریب بده ؟

یه دسته گل ترکیبی از رزهای نباتی و زنبق میخرم و دوباره برمیگردم به سر خط .

وقت عمل که رسیده دلم می لرزه . دستم رو بیهوده روی قفسه ی سینه ام فشار میدم تا شاید قلبم رو آروم کنم .

دست هام خیس عرقن . دسته گل رو توی دست هام جا به جا میکنم . ساقه ها رو محکم تر با انگشت هام فشار میدم . بیچاره این گل ها که دارن زیر بار تجسم فشارهای روحی من پژمرده میشن . بیچاره رزهایی که با وجود تیغ های نداشته ، به خون دل من آغشته ان .

از لای در اتاق سرک می کشم . صبح تا پشت در این اتاق با کیوان اومدم اما الان همه چیز برام یه رنگ و روی تازه و ناشناخته داره . نفسم رو از لا به لای لب هام بیرون میدم و دوباره از لای در داخل رو تماشا میکنم .

برای پا گذاشتن توی این اتاق باید خونسرد باشم و محکم . آخه اومدم سراغ کسی که نباید !

زن روی یه ویلچر نشسته و روسری حریر ابریشمش روی شونه هاش افتاده . مرد روی یه صندلی کنار دستش نشسته و توی صورتش خم شده . موهای نیمه مواج زن رو که تا روی شونه هاش میرسن با ملاطفت شونه میزنه . موهای فندقی زن لا به لای انگشت های مرد می پیچن و چشم هاش توی صورتش قفل میشن .

بی اختیار کنار در می ایستم و به مکالمشون گوش میدم . توی صدای مرد نرمش خاصی موج میزنه .

– هفته ی بعد سرم یه کم شلوغه نمی تونم بیام . اما به جاش آخر هفته می برمت خونه . دورهم باشیم . خوبه ؟

تن صداش پائین تر میاد و ادامه میده .

– دلم برای کیوان تنگ شده ، دل تو هم تنگ شده نه ؟ میگم اونم بیاد .

زن گردن خم میکنه و با لحنی که به بچه های بهانه گیر شبیه میگه .

– خانم جانم هم میاد ؟ بهش میگی برام برف وشیره درست کنه ؟

دست های مرد برای چند ثانیه از حرکت می افتن . خودش رو زود جمع و جور میکنه و از جا بلند میشه . گل سری از روی تخت بر میداره و کنار زن خم میشه . موهاش رو توی گل سر میپیچه که زن مخاطب قرارش میده .

– این گل سر کیمیاست ؟ باز دوباره به وسائل بچه ام دست زدی ؟ خوب میاد میبینه ناراحت میشه . دوباره قهر میکنه مشق هاش رو نمی نویسه .

مرد سر جا خشک میشه . گیره ی پاپیون دار مو رو لا به لای انگشت هاش فشار میده و موهای زن از لای انگشت هاش فرار میکنن . زن با معجونی از ناز یه همسر و دلواپس های یه مادر ادامه میده .

– اما تو رو خدا دعواش نکنی ها ! کاوه باهاش مشق هاش رو مینویسه که معلمشون شما رو مدرسه نخواد .

مرد به سختی قد راست میکنه . دستش رو روی کمرش میذاره . انگار دردی توش پیچیده که داره از پا میندازتش ، انگار این کمر شکسته و حالا دردش عود کرده . از زن رو میگیره و به سمت در می چرخه .

بالاخره با من چشم تو چشم میشه . یه لحظه جا میخوره . بلافاصله نگاه شفاف شده اش رو خشمی می پوشونه . میاد سمت من و دست روی بدنه در میذاره تا توی روم ببندتش . جلو میپرم و خودم رو لای در میندازم .

– حاجی ! تو رو خدا !

به قسمم سست میشه اما دستش هنوز به تن چوبی در بند شده . غرشش گوشه ی پلک هام رو جمع میکنه .

– این جا چه غلطی میکنی ؟

– باید باهاتون حرف بزنم . شما رو به خدا !

طوفان عجز و لابه ی توی صدام خودم رو ویران میکنه چه برسه به تحکم حاج سالارکیا رو . یه لحظه برمیگرده عقب و زنش رو که مبهوت و کمی هم ترسیده شاهد ماجراست نگاه میکنه . تن زن رعشه ی خفیفی گرفته و با دقت به سمت ما گردن خم کرده . دست حاجی از روی در لیز میخوره و پائین میاد . از فرصت استفاده میکنم و داخل میرم .

وقتی به کیوان گفتم باید پدرش رو ببینم ، می دونستم نباید انتظار برخورد خوبی رو داشته باشم . وقتی کیوان من رو تا این آسایشگاه خصوصی با خودش آورد و گفت چون پدرش زیاد سفر میره ، مادرش رو بیشتر اوقات این جا میسپره ، فکر میکردم حاجی سالارکیا به محض دیدنم بیرون میندازتم اما حالا که مجال حرف زدن پیدا کردم باید نهایت استفاده رو ببرم . جای دیگه و وقت دیگه محاله بتونم حتی به حاجی نزدیک بشم ، چه برسه به اینکه بدون حضور محافظ هاش و یا یه مزاحم دیگه ، باهاش از اون چیزی حرف بزنم که شده دغدغه ی شبانه روزم .

ناخودآگاه به سمت مادر کاوه که داره با چشم های معصومش نگاهم میکنه قدم برمیدارم . دلم میخواد ملایم و آروم جلو برم . دوست دارم برم و بابت مادرانه هایی که آلزایمر هم نتونسته اون ها رو از زن بگیره صورتش رو ببوسم . دوست دارم ازش معذرت بخوام که اومدم پایه های آرامشش رو با خبرم درهم بریزم .

حاجی اما خودش رو بینمون حائل قرار میده . دست هاش رو به کمر میزنه و توی صورتم بُراق میشه .

– دوباره چی تو سرته ؟ به چه جراتی پا گذاشتی تو حریم خصوصی من ؟

– هیچی ! فقط یه چیزهایی هست درباره ی کاوه که باید بدونین .

اون صلابت کمرنگ شده ی رفتارش باز پر قدرت برگشته و سخت و جدی جلوم قد علم میکنه . پوزخندش اعتماد به نفسم رو به بازی میگیره .

– بازم میخوای تئاتر راه بندازی ؟

آب دهنم رو قورت میدم و مظلومانه ترین نگاهم رو توی چشم هاش میریزم .

– باور کنین این طور نیست . اصلا شما هیچی نگین . نه تائید کنین نه تکذیب . من قصه ی خودم رو تعریف میکنم و شما فقط گوش کنین .

– این قصه ها خیلی وقته برای من کهنه شده .

– به خاطر من که آشیونم روی گسل زندگیش میخ شده نه ، برای خود لجبازش هم نه ، به حرمت پدر بودنتون ،یه کاری بکنین . گفتین کسی سنگ بندازه جلو پاش خاکش میکنین . این بار یه کوه سد راهش شده !

تو سکوت بالا و پائینم میکنه و من صداقتم رو با همه ی وجود پیش کشش میکنم تا باورم کنه . اما انگار هنوز هم چیزی این وسط کمه . تسلیم نمیشم و به آخرین هربه ام چنگ میندازم .

– حاجی ! شما یه بچه ات رو از دست دادی . کیمیا رو دیگه نمی تونید برگردونید اما برای کاوه شاید تا دیر نشده بتونید یه کاری بکنید .

بی انصافیه ، می دونم . درست به وسط قلبش نیشتر زدم . اما چاره ای ندارم .

صورتش نشون نمی تونه اما موج انرژی که ازش میگیرم میگه شک به دلش راه پیدا کرده .

گل های بلاتکلیف توی دستم رو توی گلدون شیشه ای روی میز میذارم و میخوام مرتبشون کنم اما حاجی پر شالم رو میگیره و با خودش به تراس بزرگ اتاق میکشونه .

به محض پا گذاشتن داخل تراس شالم رو رها می کنه تا همون اندک تماس نداشته رو هم ببُره . توی صورتش حالت انزجار هنوز هم به وضوح قابل تشخیصه .

پاها رو به عرض شونه باز میکنه و دست هاش رو روی سینه گره میزنه . کمی به عقب متمایل میشه تا برتریش رو حفظ کنه .

– خوب ؟

– حاجی ! پا گذاشتن روی خرخره ام که جون پسرت رو بگیرم .

ضربه ی اول رو کاری زدم . رنگش برمیگرده و دندون هاش رو روی هم میکشه . قبل از اینکه به طرفم هجوم بیاره کف دستم رو رو بهش بالا میگیرم تا متوقفش کنم .

– این بار رو اشتباه کردن که نفهمیدن من نمی تونم نفس خودم رو ببُرم . اما من نه یکی دیگه . امروز نه فردا .

مکث میکنم تا بهش اجازه بدم کم کم حرف هام رو تحلیل کنه . که بفهمه اگر میخواستم کاری کنم الان این جا نبودم . همه ی تمنام رو میریزم توی صدام و با نگاهم به پاش میفتم . چه اهمیت داره شکستن ساقه ام اگر قرار باشه کاوه به این تنه شکسته قلمه بخوره ؟

– میدونم که از کارهای کاوه یه چیزهایی میدونید . اما فکر میکنم نمی دونید چطور و چقدر وگرنه تا به حال جلوش رو میگرفتید . حاجی ! کاری کردن که قدم از قدم نمی تونه برداره . داره غرق میشه . حاجی دستش رو نگیرید خفه میشه .

نفسم بند میاد از به زبون آوردن این کلمه ها . خودم احساس خفگی میکنم . حاجی هنوزم با تردید نگاهم میکنه . خودم رو خم میکنم . حاضرم حتی خودم رو نابود کنم . اگر این بازی جدی شده ، اگر این جنگ قراره یه بازمانده داشته باشه ، بذار اون یکی کاوه باشه .

زاوندهام تا خوردن . تن خسته و رنجورم برای یه کم استراحت پر پر میزنه . دیگه ایستادن بی معنا است . خودم رو روی صندلی فلزی توی تراس پرت میکنم . سرم رو پائین میندازم و با پشت دست قطره اشک سرکش روی گونه ام رو میگیرم .

حاجی که مسکوت رو به روم می شینه یعنی اجازه حرف زدن دارم .من میگم و اون تلخ و سرد به زخمه های مشترکمون گوش میده . من میگم و اون شونه هاش افتاده تر میشن .

وقتی حرف هام تموم میشن بازهم هیچی نمیگه . می دونم سیلاب رو به خونه اش سرازیر کردم و طول میکشه تا خودش رو جمع و جور کنه . اما نمی دونم چقدر باورم کرده . به هر زبونی که بلدم ، به هر اشاره ای که می تونم التماسش میکنم .

– هر حکمی برای من بدین قبول میکنم . هر چی بگین نه نمی گم . اما …

صدای خشدارم میشکنه و واردم میکنه تا از جا بلند شم . به مردی که همه ی اقتدارش توی یه درد پدرانه ترک برداشته نیم نگاهی میندازم . حالا باید منتظر این مرد بمونم .

درست مثل سربازی که آخرین تیر ترکشش رو هم پرتاب کرده با سر فرو افتاده از اتاق و از آسایشگاه بیرون میام . سر به سمت آسمون بلند میکنم که قطره های بارون بی امان به صورتم شلاق میزنن . کاش این مرثیه ای برای نقطه پایان این دویدن ها نباشه !

**

یه دردهایی هست که جز با یه مسکن خاص آروم نمیگرن . توی دل هر کدوممون یکی از این دردها هست که ممکنه حتی هیچ علامت ظاهری ای نداشته باشه اما خودمون خوب می دونیم که با هیچ مخدری جز افیون خودش رام نمیشه .

حالم خوش نیست . دلشوره دارم و این دلشوره ی لعنتی تاثیر هر مسکنی رو به سخره میگیره . قفسه ی سینه ام میسوزه . مجاری تنفسیم انگار خراش برداشتن . دلم یه کم آرامش می خواد . دلم یه دست گرم میخواد که پشتم رو آروم ماساژ بده و توی گوشم نجوا کنه همه چیز درست میشه .

گوشی ای رو که از هیوا گرفتم رو به روم گذاشتم و بهش زل زدم . انگار ازش انتظار دارم تا معجزه کنه . کسی زنگ بزنه و از اون طرف خط کلی امید بهم بده . عقربه های ساعت باهام سر لج افتادن و برای گذران هر ثانیه ازم باج میگیرن .

بابا که میاد خونه ، دوباره نگاهم روی عقربه ها خشک میشه . فکر میکنم شاید واقعا این ساعت درست کار نمیکنه . بلند میشم و ساعت توی حال رو از زیر نظر میگذرونم . نه ! همه چیز درسته جز این وقت روز خونه اومدن بابا ! موقع دادن جواب سلامم کمی توی صورتم مکث میکنه بعد آروم مامان رو صدا میزنه و باهم به اتاق خوابشون میرن . دری که فقط شب ها پشت سرشون بسته میشه رو چفت میکنن . دلم دوباره به آشوب میفته . اصلا این روزها هر لحظه منتظر یه زلزله ام . منتظر یه نشونه از یه طوفان .

نگاهی به در اتاق خودمون میندازم . حدس میزنم هیوا مثل همیشه پشت کامپیوتر و سرگرم فیس * بوک باشه . پاورچین پاورچین خودم رو تا پشت در اتاق مامان و بابا می رسونم . سرم رو کمی به طرف در خم میکنم بلکه صداشون رو بشنوم . صدای پچ پچشون میاد اما کلمه ها برام واضح نیستن . آه کشیدن بابا و فین فین آهسته ی مامان به گلوم چنگ میندازه . این نشنیدن و نفهمیدن کلافه ام میکنه . شنیده هام با من بدترین کارها رو کردن حالا این نشنیده ها قراره چه بلایی سر بیارن ؟

نفس هام به شماره میفتن . قبل ازاینکه سرفه ها دستم رو رو کنن از در دور میشم . عصبی که میشم حالم بدتر به هم میریزه . سرفه ها اون قدر شدت میگیرن که حس میکنم تمام امعا و احشام در حال بیرون ریختن از گلومن . می خوام به طرف دستشویی برم اما همین که در سرویس رو باز میکنم تحملم سر میاد و رده های سرخ روی سرامیک های شیری کف روشویی میشینه . به دیدن مخلوط خون و بزاق دهنم حالت تهوع میگیرم . دستم رو جلوی دهنم میبرم و محکم فشار میدم تا خودم رو کنترل کنم . ضعف و بالا و پائین شدن دل و روده و استرسی که توی تمام وجودم منتشر میشه اشک رو به چشم هام میشونه .

گرمی دست های مامان رو حس میکنم که از پشت بغلم میکنه و کمک میکنه تا سرپا بایستم . کمی دورتر کنار دیوار میشونتم و به هیوا که توی چارچوب در سنگر گرفته و جلو نمیاد تشر میزنه تا یه لیوان آب برام بیاره .

یه کم آب و یه کم تمرکز روی نفس گرفتن کم کم حالم رو بهتر میکنه . با این حال حس میکنم چیزی روی شونه هام سنگینی میکنه .نگاهم می چرخه به سمت بابا که بالای سرم ایستاده . نگاهی که بهم داره دلم رو ریش میکنه . انگار بالای سر جسم خودش ایستاده و داره و بیرون رفتن روح از تنش رو تماشا میکنه .

به زحمت یه لبخند نصفه نیمه ی عاریه روی لب هام میارم که خیالش رو راحت کنم . هرچند موفق نمیشم اون خطوط پر رنگ توی پیشونیش رو باز کنم .

حکایت قند های توی لیوان رو درک نمی کنم وقتی کام هیچ کدوممون رو شیرین نمیکنه اما نیمی از لیوان آب قند رو به اجبار میخورم . نفس هام که عمق میگیره ، مامان از کنارم بلند میشه و همزمان می پرسه .

– هما جان ! پاست رو کجا گذاشتی ؟

سوالش اون قدر برام ناگهانیه که گردنم رو یک باره به سمتش بالا میگیرم . رگ به رگ شدنش صورتم رو جمع میکنه و یه لحظه شوکه فقط نگاهش میکنم . صدای اعتراض آمیز بابا بلند میشه .

– مهرناز !

لحن آمیخته به خشم و بغض مامان اما اعتراضش رو توی نطفه خفه میکنه .

– این دفعه نه بهمن . این دفعه خودم نیستم که کوتاه بیام .

بابا انگار خودش هم خیلی به کنار گذاشتن اون چیزی که نمی دونم چیه مصر نیست که با همین جمله کوتاه میاد و سست میشه . روی یکی از مبل های توی سالن میشینه . مامان از اتاقمون دوباره صدام میزنه .

– هما ! نگفتی کجا گذاشتیش !

وقتی دوره ی کارآموزی توی یه شرکت کوچیک مشغول به کار شدم و به عنوان ضمانت ازم یه مدرک شناسایی خواستن ، پاسپورت گرفته بودم تا مجبور نباشم مدرک دیگه ای که ممکن بود لازمم بشه رو پیششون بذارم . وگرنه رفتن به یه سفر خارجی دور از ذهن ترین رویای ممکن برای من بود . حالا اون دفترچه ی کوچیک بی مصرف توی کشوی اول درآور زیر کلی عکس و مدرک دانشگاهی و خرت و پرت دیگه خاک میخورد .

به بابا نگاه میکنم و جای جواب آروم می پرسم .

– پاسپورت من رو برای چی می خواین ؟

پیش از اون که چیزی بگه جمله هاش رو سبک و سنگین میکنه . نگاهش اول توی صورتم چرخ میخوره و بعد روی دست های خشن شده ی خودش میخکوبشون میکنه .

– میخوام برم دنبال بلیط و بقیه کارها . بریم اون ور برای درمان .

اون تصور کمرنگ ذهنیم محکم توی صورتم کوبیده میشه . کاوه ! فکر کس دیگه ای نمی تونست باشه . کار خود بابا هم همین طور . اصلا مگر یه ماشین دست دوم چقدر می ارزید که بخواد با پولش به همچین راه کاری فکر کنه ؟ از همون وقت که اون کارت ویزیتش رو به بابا داد باید حدسش رو میزدم .

خاطرات تمام این سال ها مثل یه آلبوم تصویری از جلوی چشم هام رد میشن . دعواهای همیشگی بابا با مامان ، زندان افتادن هادی ، دادگاهش ، مشکل چک های وکیلش … . همه …. همه ی اون اتفاقاتی که پشت سر گذاشتیم … می دونستم بابا توی هیچ لحظه ای از زندگیش حاضر نبود پولی رو از کسی قبول کنه . عزت نفسش اجازه نمیداد و حالا به خاطر من … . چیزی توی گلوم گره میندازه .

حس میکنم شقیقه هام نبض گرفته . کاوه … . من دارم خودم رو برای اون به آب و آتیش میزنم و اون برای من . عجب دنیایی داریم ما ! آتیشی که توش افتادیم یکی نیست اما هر دومون داریم می سوزیم . دریایی که خودمون رو برای نجات اون یکی به دلش انداختیم یکی نیست اما هر دومون داریم دست و پا میزنیم .

مامان از اتاقمون بیرون میاد و پاسپورت رو توی دستش تکون میده . جلوی پای بابا متوقف میشه و دستش رو به طرفش دراز میکنه .

– بیا . پیداش کردم .

سخت شدن چیزی رو توی سینه ام حس میکنم .از بین اون همه مشت سنگی نشسته سر راه حنجره ام ، به زحمت صدام رو پیدا میکنم تا به بابا بفهمونم نه قصدی برای رفتن دارم و نه علاقه ای . نه میخوام این کلافگی و شرمندگی بابا رو ببینم و نه می تونم به دور بودن از کاوه اونم توی چنین روزهایی فکر کنم .

– لازم نیست . هنوز اصلا چیزی مشخص نشده . تازه این جا هم دکترهای خوبی داریم .

بابا بی توجه به حرف هام پاسپورت رو توی کیف مدارک همراهش میگذاره و از جا بلند میشه . نگاهش رو به وضوح از چشم های هممون میدزده . دلم میخواد صداش بزنم و بگم ” چرا تو ؟ من شرمنده ام ” اما اون قبل از من فقط یه جمله ضمیمه میکنه .

– فایده نداشته باشه ، ضرر هم نداره . برم تا دیر نشده .

من ولی چیز دیگه ای میشنوم . ” فایده هم نداشته باشه لااقل می دونم هر کاری میشده کردم ، به هر دری شده زدم ” . من این رو می خواستم ؟ نه ! ذهنم قفل کرده . قبل از اینکه بتونم کلیدش رو پیدا کنم بابا از در خونه بیرون میزنه . نگاهم روی در می مونه .

فکر میکنم آدم ها با چه رویاهایی بچه بزرگ میکنن ! و اون بچه ها چه بی رحمانه ولی گاهی بی گناه اون رویاها رو نابود میکنن ! از اون آدم ها یکی میشه پدر کاوه و یکی پدر من !

فکرم دوباره میره سمت رفتن . کاوه میگفت باید برم و از این جریان دور بشم اما می دونستم توی هوایی که هوای اون نیست دووم نمیارم . می دونم هیچ درمانی بیشتر از حس خوب بودنش روی من موثر نمی افته . خوب … خوب … جایگزین بهتری براش پیدا نمیکنم . فقط خوبه و این خوب توی ذهنم کش میاد . مثل یه آب نبات شیرین تلخی همه افکارم رو می پوشونه .

به سختی خودم رو از جا میکنم و میرم به اتاق کوچیک خودمون و گوشه ی تختم پناه میگیرم . دلم میخواد اون قدر توان داشته باشم تا راهی برای ساختن تموم این ویرونه ها پیدا کنم . زانوهام رو توی حصار دست هام محبوس میکنم و چونه ام رو مظلومانه بهشون تکیه میدم . از همین الان ، همین لحظه دلتنگ شدم . اون قدر این دلتنگی هر ثانیه حجم میگیره و بزرگ میشه که دلم میخواد همین الان از جا بلند شم و تا توی دفتر کاوه ، تا آرامش حضورش ، پرواز کنم . می دونم من اگر از سرطان هم نمیرم این دوری من رو می کشه .

گوشی رو برمیدارم و دستم روی شماره هاش میلغزه حتی تا رقم آخر شماره ی دوست داشتنیش هم جلو میرم . قبل از اینکه کلید تماس رو بزنم زنگ خونه به صدا در میاد . بی هیچ دلیل منطقی ای از یه حس اضطراب لبریز میشم . انگار این زنگ ، این صدا ، با همیشه فرق کرده . انگار این نوع زنگ زدن به پیک بد خبری تعلق داره .

منی که تا به حال جونی توی تنم نبود ، خودم رو از تخت جدا میکنم و بلند میشم . همزمان صدای هیوا رو می شنوم که داد میزنه .

– هما ! دوستت اومده .

همین یه جمله کافیه برای فرو ریختن دلم . دلی که الان گواه بد میده . من که تا به حال هیچ کدوم از دوست هام رو خونه نیاوردم ؟!

قبل از اینکه از اتاق بیرون برم خودم رو توی آینه ی نگاه میکنم . صورتم رنگ پریده به نظر میاد . به خودم تلقین میکنم که چیزی نیست . اما یه نفر توی وجودم بهم پوزخند میزنه که چه دروغ بزرگی ! منی که همیشه دوست هام رو از خونه و خانواده ام دور نگه میداشتم ، حالا ، این جا ، توی خونه ی خودم و کنار خانواده ام از حضور یه مهمون ناخونده ی ناشناس می ترسیدم .

چند تا نفس عمیق میکشم و جلوی در ورودی میرم . هیوا منتظر کنار در ایستاده . با یه امیدواری مضحک دنبال رد یه شوخی توی صورت هیوا میگردم .

– کی بود هیوا ؟

شونه ای بالا میندازه و دستش رو روی دستگیره در میذاره .

– چه می دونم . گفت دوستته .

شوخی ای در کار نیست . یعنی هست اما از اون شوخی های زشتیه که می تونن یکباره جدی جدی زندگیت رو زیر و رو کنن . این مهمون ناخونده می تونست هر کسی باشه و هر کاری بکنه .زنگ های خطر توی گوشم به صدا در میان . می خوام به هیوا بگم از در فاصله بگیره . می خوام بگم این در رو به روی هیچ غریبه ای باز نکنه . هیچ وقت ! کم توی این قصه گرگ ندیدم . میخوام سفارش کنم ، مثل شنگول و منگول قصه ها نباشه . به هیچ کس اعتماد نکنه اما دیر شده . خیلی دیر عکس العمل نشون میدم و قبل از اینکه من دهن باز کنم ، اون در رو باز میکنه .

نفس توی سینه ام حبس میشه . دستم بی اختیار روی قلبم میشینه . قبل از اینکه ببینم چه کسی پشت دره فکرم حول این میچرخه که توی این موقعیت حتی بابا هم توی خونه نیست . نگاهم برای پیدا کردن یه ابزار دفاعی دور خونه بال بال میزنه . گلدون باریک و بلند گل های رز مصنوعی مامان ، آباژور روی عسلی یا نه مجسمه ی زن آفریقایی گچی ای که خودم خریده بودم … گزینه های بدی نیستن .اما … وای ! چرا چاقوهای توی سرویس تزئینی روی کانتر آشپزخونه این قدر دورن ؟!

قبل از اینکه بتونم نگاه ناامیدم رو از روی چاقو ها بکنم ، صدای شاد دختری توی گوشم میشینه .

– سلام هما جوونم .

به طرف در برمیگردم . یه دختر چادری تقریبا همسن و سال خودم جلوی در داره کفش های راحتیش رو از پا درمیاره . به جرات می تونم بگم که هیچ وقت توی عمرم ندیدمش .

دست هام رو از آرنج خم میکنه و با یه حالت تدافعی بالا میارم . میرم نزدیکتر تا جلوی ورودش به خونه رو بگیرم اما خودش رو به آغوشم میندازه . دست های بلاتکلیفم کنارم رها میشن .

چنان محکم به خودش فشارم میده که انگار سال ها صمیمیت بینمون بوده . مبهوت نگاهش میکنم . میخنده و بلند میگه .

– یه کم تحویل بگیر بابا !

یه دستش رو همچنان پشتم میذاره و با دست دیگه اش از توی کیفش یه جعبه شکلات مرسی بیرون میاره و به طرف مامان که داره از آشپزخونه بیرون میاد میگیره . نگاه های متعجب مامان بین من و دختر میره و برمیگرده . ظاهر ساده اما مرتبش موجه نشونش میده .

– ببخشید دیگه مهناز خانم . اومدنم هول هولکی شد . سرزده هم اومدم . شنیدم هما ناخوشه نمی دونستم از من هم سر و مر و گنده تره … دخترتون رو لوس کردین ها .

دو تا ضربه آهسته پشتم میزنه که مجبور میشم خودم رو از جلوی در کنار بکشم .

مامان با خوشرویی جعبه رو ازش میگیره و داخل دعوتش میکنه . ده بار تا سر زبونم میاد که عذرش رو بخوام اما وقتی اون این قدر خوب نقش بازی میکنه که حتی خودم هم به شک میفتم که شاید دوستی ای بینمون بوده ، چیزی نمی تونم بگم .

مامان تشکری میکنه و با تعارف رو بهم می پرسه .

– بفرمائید تو ! دوستت رو معرفی نمی کنی هما ؟

توی پیچ و خم دالان های حافظه ام ، مشخصات دختر رو با تمام آدم هایی که توی عمرم دیدم مطابقت می دم . می خوام بدونم پشت نقاب مهربون صورتش کدوم دیوی پنهون شده . اما هیچ مورد مشابه ای پیدا نمی کنم تا پاسخ مامان که هیچ جواب سوال های بی امان ذهن خودم رو بدم .دختر با چرب زبونی زودتر از من جواب میده .

– پریام خانم به منش . مزاحمتون نمیشم . اومدم یه احوال از هما بپرسم و برم .

پریا ! خنده های پریا که دندون های سفید و ردیفش رو به نمایش میذاره هم نمی تونه آرومم کنه .هنوز هم دلم در حال زیر و رو شدنه .

هیوا که تا به حال پریا رو زیر ذره بین گذاشته بود جعبه ی شکلات رو از دست مامان بیرون میکشه . به شوخی میگه .

– مرسی به مرسی !

پریا هم چیزی در جوابش زمزمه میکنه که هیوا رو به خنده میندازه اما تمام حواس من پی اون جعبه ایه که می تونه هر چیزی رو توی خودش جا داده باشه . لعنتی ! این پری از کجای قصه اومده که این قدر زود با همه اخت میشه ؟

تو بازار داغ تعارفات مامان و دوست ندیده و نشناخته ام ، خودم رو دخالت میدم . می ترسم این وسط چیزی گفته بشه که نباید . این آدم هر کی که هست هر چقدر از خانواده ی من دورتر باشه خیالم راحت تره . دختر رو به اتاقم دعوت میکنم و همزمان جعبه شکلات رو از بین انگشت های هیوا بیرون می کشم . نگاه دلخورش رو بهم میدوزه و چند قدمی پشت سرمون میاد که با یه چشم غره برمی گردونمش.

مامان برمیگرده سمت آشپزخونه که با یه جمله متوقفش میکنم .

– مامان جان خودم میام وسائل پذیرایی رو میبرم . شما زحمت نکش .

مامان یه کم بالا و پائینم میکنه که لب هام رو اجبارا به نشونه ی اطمینان کش میارم . بیچاره این لب ها که حتی وقتی خاموشن مجبورن دروغ بگن !

توی اتاق ، بلافاصله وقتی در رو پشت سرمون میبندم می خوام دهن باز کنم . بیشتر از این هجوم این همه سوال رو تاب نمیارم اما دست پریا روی دهنم میشینه و وادارم میکنه سکوت کنم . من رو از جلوی در کنار میزنه و با برداشتن دستش از جلوی دهنم انگشت اشاره اش رو به نشونه ی سکوت روی بینی خوش تراشش میذاره . خودش میدونه که اگر قصد سر و صدا داشتم اصلا به خونه راهش نمیدادم .

در رو نیمه باز میکنه و از شکاف باریکش به بیرون نگاهی میندازه . دوباره میبندتش و این بار دستش رو توی کیفش میبره . یه جعبه ی سیاه کوچیک از توش بیرون میکشه و دکمه ای رو روش لمس میکنه .

دلم میلرزه . چشم های نگرانم احمقانه دور اتاق ساده مون می چرخه . دختر با جعبه توی دستش از کنار دیوار شروع میکنه به قدم برداشتن و من خودم رو کنار دراور کوچیکمون می رسونم . از کارش سر در نمیارم . اون دولا و راست میشه و من دستم رو پشتم میبرم و از روی دراور یکی از شیشه های عطر رو برمیدارم . دختر به جلوی روم می رسه . توی صورتم خم میشه و من نفسم رو حبس میکنم . شیشه ی عطر رو توی مشتم فشار میدم . نمی دونم چه کار میخواد بکنه یا من با این شیشه چه کاری ازم برمیاد .

نگاهش روی وسائل چیده شده روی دراور خشک میشه . نفسم رو تکه تکه بیرون میدم و سرم رو یه کم کج میکنم تا بتونم خط نگاهش رو ببینم . دستش رو جلو میاره و دوباره عقب میکشه .

این بار جعبه رو به من نزدیک میکنه . لبم رو به دندون میگیرم . یه بار تمام قدم رو از فرق سر تا نوک انگشت های پا پائین میره . شیشه توی دستم عرق کرده و صدای ضربان قلبم رو می تونم بشنوم . دوباره بلند میشه و مچم رو میچسبه . شیشه توی دستم سنگینی میکنه . می خوام دستم رو از چنگش بیرون بیارم و شیشه رو توی صورتش بکوبم اما اون با دست دیگه اش دستبند نقره ام رو میکشه و جعبه ی سیاه رو به سمتش میگیره . چراغی روی جعبه خاموش و روشن میشه . قفل دستبند اهدایی کاوه رو از دستم باز میکنه . می خوام مثل یه گربه ی وحشی بهش بپرم و سرش داد بکشم که با این دستبند کاری نداشته باش . اما اون زودتر از من عکس العمل نشون میده و دستبند رو توی لیوان آب قندم که هنوز کنار تخته میندازه .

هاج و واج و مبهوت نگاهم روی دستبند قفل شده که صدام میکنه و به تخت اشاره میزنه .

– بشین . وقت نداریم .

بالاخره تارهای صوتیم به کار میفتن .

– تو کی هستی ؟ چی میخوای ؟

از لرزش صدام متنفرم . از ضعفی که توی زانوهام دویده بیشتر ! دستم رو میگیره و روی تخت مینشونتم.

پلک هام رو روی هم میذارم و سعی میکنم خونسردی رو به خودم تلقین کنم . یه گوشی موبایل رو توی دستم میذاره . گوشی رو می چرخونم و پرسشگر سری براش تکون میدم .

– با شماره ی یک تماس بگیر .غیر قابل ردگیریه . اما فقط توی مواقع لزوم ازش استفاده کن .

گیج تر از اونم که بتونم بفهمم چی میگه . حالت چهره ام به حد کفایت گویا هست که نیازی به پرسیدن نباشه .

– اسم حاجی یا هیچ کس دیگه ای رو با این حال به وضوح پشت خط نمیبری . مفهوم شد ؟

آره . تازه داره یه چیزهایی برام مفهوم میشه . حاجی زودتر از اون که فکر میکردم دست به کار شده . اما هنوز هم اعتمادی به این دختر و تلفن توی دستم ندارم . دختر نمیذاره خیلی توی این درگیری ذهنی بمونم .

– زود باش دیگه .

شیشه ی عطر رو از کف دست راستم روی تخت میندازم و قبل از دست به دست کردن گوشی ،عرق دستم رو با رو تختی میگیرم . یه لحظه کف دستم رو روی سینه فشار میدم تا از بیرون زدن آتیش دردی که پشت دنده هام رو میسوزونه جلوگیری کنم . به محض لمس کردن شماره ی یک توی گوشی دختر از کنارم بلند میشه و پشت پنجره میره .

شک توی صدام موج برمیداره وقتی به محض برقراری تماس زمزمه میکنم .

– الو …

صدای ناآشنایی از اون طرف خط جوابم رو میده .

– بهتره وقت رو تلف نکنیم . خوب به چیز هایی که میگم دقت کنید .

نه ! این اون چیزی نبود که می خواستم بشنوم . لحنم بی اختیار تهاجمی میشه .

– دارم با کی صحبت میکنم ؟

مردی که مخاطبمه یه کم مکث میکنه و بعد با صدای محکمتری ادامه میده .

– فکر میکردم بهتون سفارش کردن که هیچ نامی رد و بدل نمیشه .

– من از کجا مطمئن باشم که شما از طرف حاجی دارین با من حرف میزنین ؟

– حاجی گفتن نشون به اون نشون که که اجازه دادم رزها و زنبق ها رو خودت توی گلدون بذاری . حالا سنگ ها رو برای پای این گلدون میخوام خاک کنم !

همین جمله آرامش رو بهم برمیگردونه . گل هایی که با خودم به آسایشگاه برده بودم و مکالمه ای که حالا برای من و پدر کاوه به اسم رمز تبدیل شده بود یعنی راه رو اشتباه نرفتم . رام میشم و مطیع . این بار سکان این کشتی رو توی این طوفان به کار بلدترین ناخدای ممکن می سپرم .

– خوب من باید چه کار کنم ؟

– حاجی گفتن برای اون فرد ، یه هویت جدید رو به محض خروج از مرز آماده کردن . به علاوه ی اقامت و شرایط زندگی ای که براشون مهیا شده .

این ها رو خود کاوه هم می تونست جور کنه . مشکل جای دیگه بود . مشکل بالا دستی هایی بودن که نمیذاشتن کاوه این جوری فرار کنه . مشکل روسایی بودن که حتی توی خارج از مرزهای ایران بودن و خیلی راحت رد کاوه رو هر جای دنیا که بود میگرفتن . مشکل یه سازمان بین المللی خطرناک بود که به این راحتی از کینه شون نمیگذشتن .

– اما من گفتم که …

– اجازه بدید . حاجی گفتن برای اون مورد هم موقتا با چند تا متخصص تراز اول صحبت کردن . باید اول خودشون رو ببینن اما قول همکاری دادن تا حداقل شرایط خروجشون رو فراهم کنن . اون طرف هم چند تا جراح هستن که می تونن کمک کنن هم در مورد کپسول هم برای تغییر چهره .

ترس و امید با هم وجودم رو پر میکنن . اما می دونم چاره ی دیگه ای نیست . می دونم تو این زندگی تا خطر نکنی هیچ چی به دست نمیاری .

وقتی نوبت به اون چیزی که روی دوشم خودمه می رسه گوش هام تیز میشن .

– فقط حاجی گفتن زمینه چینی کارها با من بود و گرفتن رضایت با شماست . به محض این که تونستین ، برای بررسی شرایط اقدام کنید .

می دونم یعنی چی . حاجی میتونست همه کاری بکنه جز اصل کاری . جز راضی کردن کاوه برای کمک گرفتن از خودش . کاوه بیشتر از سر لجبازی با پدرش خودش رو تو چاه انداخته بود و به خودی خود محال بود بخواد دست همون پدر رو بگیره تا از این چاه فرار کنه .

مرد تلفن رو قطع میکنه و من این طرف پر آشوب می مونم . نمی دونم اون باری که شونه های ظریف من سپرده شده سنگین تره یا اون که حاجی به مقصد رسونده . کتف سمت چپم سنگین میشه . زیر این بار کمر خم نکنم خوبه !

پریا از پنجره فاصله میگیره . چادری رو که روی شونه هاش افتاده مرتب میکنه و به سمت در میره . قبل از رفتن پا سست میکنه . برمیگرده طرفم و سفارش میکنه .

– این اتاق پاکه . اما تو اون دستبند احتمالا ردیاب هست . هیچ چیزی رو از هیچ کس دیگه قبول نکن . لازم شد خودمون خبرت میکنیم .

دوباره ماسک خندانش رو به صورت میزنه و از در بیرون میره . هم پاش میشم . قبل از خروج گونه ام رو می بوسه و زیر گوشم نجوا میکنه .

– یادت نره چی بهت گفتم .

از مامان تشکر میکنه و به سرعت راه اومده رو برمیگرده .

همین که پاش رو از در بیرون میذاره ، هیوا توی اتاقمون میپره . می دونم میخواد بره سر وقت جعبه ی شکلات . حالا که سمت و سوی پیکان نگرانیم تغییر کرده ، مانعش نمیشم .

مامان با یه سینی چای میاد توی سالن و سعی میکنه لحنش عادی باشه .

– زود رفت ؟ نیومدی چیزی هم ببری … حالا… چه عجب یکی از این دوستات سراغت رو گرفت !

هیوا با جعبه ی شکلات که بازش کرده و چند تاییش رو خورده ، میاد و کنار ما میشینه تا این بار چای با شکلات بخوره !

نگاهم روی جعبه است که می تونست خیلی تلخ تر از شکلات باشه . حرف های دختر توی گوشم زنگ میزنه . رو میکنم به مامان و اون چه رو که شنیدم تکرار میکنم .

– این یکی که هیچ ، اما از این به بعد هر کی سراغ من رو گرفت ، اومد دم خونه ، زنگ زد ، بسته فرستاد … هر چی … ردش کن بره مامان .

– وا !!! مگه از آدمیزاد به دوری ؟

تیکه های زیر لبی هیوا رو که با یه نیشخند تحویلم میده نشنیده میگیرم و مامان رو راضی میکنم .

– این مدت می خوام یه کم خودم باشم . حوصله ی کسی رو ندارم .

– نیست حالا خیلی …

می دونم میخواد چی بگه اما خودش پشیمون میشه و انگار چیزی رو تازه به خاطر آورده باشه ، با صدای بلندتری ادامه میده .

– راستی یه چند باری یه نفر زنگ زد گفت راجع به کاره . اسمش چی بود ؟ شایان ؟ شاهین ؟

لبم رو از زیر دندونم بیرون میکشم . سعی میکنم برخوردم مثل همیشه باشه و کنجکاوی غیر معمول آمیخته با دلهره ام رو پنهان کنم ، وقتی می پرسم

– چی گفت ؟

– نمی دونم . می خواست با خودت حرف بزنه . منم دیدم کاریه گفتم دخترم مریض احواله فعلا کار نمی کنه .

– خوب کاری کردی . بازم زنگ زد بگو خودم گفتم دیگه کار نمی کنم .

چای و شکلاتم رو کنار مادر و خواهرم مزمزه میکنم و تلاشم رو به کار میبندم تا فقط چند دقیقه ، برای چند دقیقه فارغ از همه ی هراس ها ، اما و اگر ها از این دور هم بودن لذت ببرم .

کاش میشد شر این میم لعنتی رو از سر این مشکلات کم کرد و با شکلات باقی مونده زهر تلخی چای زندگی رو گرفت … . کاش میشد…

هر کسی رو میشه فریب داد اما اینکه خودت رو گول بزنی از همه سخت تره . سینه ام میسوزه و به خودم می قبولونم که حالم خوبه و فقط از داغی چایه که آتیش گرفتم . حالم آشوبه و احساس تهوع میکنم . مامان فکر میکنه این داروهاست که به من نمی سازه اما خودم می دونم که هجوم فکر وخیال و مباداها به مغزمه که روی دلم سنگینی میکنه . هزار جور طرح میریزم که چه جوری کاوه رو ببینم ، چی بهش بگم ، چطور راضیش کنم اما میدونم پای عمل که وسط بیاد هر کدوم یه جور می لنگن .

صدای زنگ در که بلند میشه باز دلم بی قراری میکنه . پیش خودم میگم ” خدا خودش این یکی رو به خیر بگذرونه ” . درد توی سینه ام پیچ و تاب میخوره .

هیوا که انگار شکلات های مهمون قبلی به دهنش مزه کرده سریع می پره سمت آیفون . شاید انتظار داره مهمون بعدی با خودش تحفه ی بهتری آورده باشه . بهش تشر میزنم .

– هیوا یادت هست که چی گفتم که ؟ اگه با من کار داشتن …

– خوب بابا ! فهمیدم .

بی تاب میشم و منتظر به دهن هیوا چشم میدوزم که میگه .

– بابا ست .

تیزی تیر شده ی درد رو توی وجودم حس میکنم و متعجب می پرسم .

– مگه خودش کلید نداره ؟

– میگه مهمون داریم . ترجمه اش اینه که شال و روسری یادتون نره .

حوصله ی مهمون های بابا رو ندارم . یا یکی از دوست هاشه یا بهنام . کاش میشد توی اتاق خودم با خودم و دردم تنها بمونم . سعی میکنم فکرم رو به سمت و سوی دیگه ای منحرف کنم . به درد که فکر میکنم بی رحمانه تر توی تنم جولان میده .

لباسم رو با بلوز و دامن ساده ای عوض میکنم و شالم رو لا قیدانه روی موهام میندازم . موهای مواجم از هر طرف بیرون میریزن .

اون همای سرزنشگر توی وجودم بهم پوزخند میزنه . همه ی آدم ها مرگ رو که نزدیک خودشون میبینن ، درست یا غلط ، وقتی حس میکنن فرصتشون تموم شده، رنگ عوض میکنن . از خطاهاشون پشیمون میشن و دست به دامن خدا میبرن . بعد من این روزها چه میکنم ؟ اصلا چه کار باید بکنم ؟

موهام رو یه طرف جمع میکنم و درهم می پیچم ، کشوی دراور رو به دنبال یه گل سر کوچیک میگردم تا گره ی موهام رو محکم کنم اما یه دفعه دست هام فراموش میکنن می خواستن چه کار کنن .

یه صدای آشنا قبل از مغزم به پاهام فرمان حرکت میده ،فرمان حرکت که نه من رو به طرف خودش میکشونه . این روزها انگار یه بیماری ناشناخته ی جدید گرفتم که دستور العمل تمام ارگان هام رو در هم ریخته .

دم در اتاق میخکوب میشم . نمی دونم حس منه یا واقعا کاوه می تونه هر کسی رو میخکوب کنه . دست بابا روی شونه اشه و نگاه خریدار مامان راضی از روی ظاهرش و گل های ارکیده ی توی دستش برمی گرده . هیوا هم با ریزبینی مارک لباس هاش رو در میاره .

به دست هیوا که هنوز روی دستگیه مونده خیره میشم . دلم یه در میخواد ، دلم دستگیره میخواد . دلم میگیره . کاش من در رو باز کرده بودم . کاش برای یه بار هم که شده اون در میزد و من در رو به روش باز میکردم . کاش میشد یه در ، یه ریچه ی رو به نور رو به روش باز میکردم .دلم عجب خواهش های ساده ی محالی داره !

کاوه سبد گل رو به طرف مامان میگیره و به تعارف بابا پا به داخل سالن میذاره .

به پاهام تکونی میدم و وارد جمع میشم . نمی دونم این جا ، تو این خونه چه کار میکنه اما وقتی با بابا اومده یعنی پیش از خونه اومدن هم با هم بودن .

پالتوی نیم تنه ی مشکیشو از تن در میاره و مامان دستش رو به طرفش دراز میکنه .

– بده برات آویزونش کنم پسرم .

از پسرم گفتن مامان بوی خوبی به مشامم نمی رسه . بوی مادر و فرزندی ، بوی محبت ، بوی اگر مادرت نیست من جای مادر مریضت ، نمیده . یادم نمیاد کسی رو این طوری خطاب کرده باشه . یه جور تزویر خلوصش رو لکه دار کرده . شاید می دونه که تمام نقشه ها برای بردن من به جایی دورتر و شاید روشن تر ، به کاوه وصل میشه .

کاوه با تواضعی که خیلی بهش نمیاد ، توی پوسته ی دوست داشتنیش فرو میره و خودش رو به عنوان کاوه ، نه یه دست آویز نجات ، توی دل مامان جا میکنه .

– شما برای این که مادر من باشین خیلی جوونین . حالا جای خاله ی کوچیکه ی من باشین یه چیزی . من هم که خاله ندارم .

کاوه رگ خواب مامان رو بیدار کرده . دخترانه های ناکام مامان که انگار هنوز هم بعد این همه سال ، از ازدواج زودهنگامش راضی نیست ، با همین جمله تسکین پیدا میکنن . این بار از صمیم قلب به به کاوه خوش آمد میگه .

تعارفات معمول که تموم میشن یه لحظه نگاه کاوه به من میفته . مثل گربه ای که بالاخره تونسته ماهی قرمز محبوبش رو از توی تنگ بلور بیرون بکشه ذوق میکنم . نگاهش قراره از روم عبور کنه اما گره میخوره توی پیچ و تاب بی قرار نگاه من . چهره ی خودم رو نمی بینم … چقدر خوب که نمی تونم ببینم چون کنترلش هم نمی تونم بکنم اما یه لبخند شیرین توی صورت کاوه می شینه . انگار حتی چشم هاش هم دارن میخندن . شاید هم من این طور میبینم .

به زبون فقط یه سلام بهم میده اما با چشم هاش یه طومار رو میخونه . جواب سلامش رو بلند میدم و بی صدا براش لب میزنم ” خوبم ” .

نفس عمیقی میکشه و روی مبل کنار بابا می شینه .

با مامان راهی آشپزخونه میشم و مردها توی سالن پچ پچ های محرمانشون رو از سر می گیرن .

مامان فنجون های چک مخصوصش رو از چای پر میکنه و من باقیمونده ی شکلات ها رو توی یه ظرف می چینم . به شکلات ها شکل میدم و در هم می ریزمشون . هیوا هم صندلیش رو کنار پیشخون می کشونه و کاوه رو میذاره زیر ذره بین .

مامان زیر گوشم زمزمه میکنه .

– کاش قهوه درست کرده بودم . بهتر بود نه ؟

لبخند بی دلیلم کش میاد . یه نگاه دزدکی به سالن میندازم و توی دلم میگم ” کاوه اسپرسو دوست داره . ” پیش خودم فکر میکنم این قامت ، این هیبت ، این چارچوبی که روح سرکشش رو توی خودش حبس کرده رو تو این چند وقت چقدر شناختم ؟ برای من حتی خوندن اون چین های ریز کنار چشم هاش وقتی به حرف های بابا با دقت گوش میده و توی فکرش دنبال یه دلیل منطقی برای منصرف کردنشه ، هم ساده شده .

فکر میکنم اگر حقیقتا این طور باشه باید امشب این شناخت رو به کمک بگیرم تا کاوه رو به سمت و سویی که میخوام بکشونم .

قبل از اینکه مامان دست به کار بشه سینی چای رو از زیر دستش بیرون میکشم . احمقانه است اما شیطنت توی جلدم جا خوش کرده و دلم میخواد این جا ، توی خونه ی پدریم ، من چای تعارفش کنم .

اگر شانس معمولی بودن داشتم ، اگر اون زندگی ساده ی آرومی که حسرتش به دلم موند می ساختم ، توی مجلس خواستگاریم ، باید این طوری از کاوه پذیرایی میکردم . عجیبه که همون چای بردنی که برام مضحک بود ، حالا توی لیست حسرت هام نشسته .

مامان در حالیکه سعی میکنه صداش رو پائین نگه داره هشدار میده .

– تو که امروز حالت خوب نیست . بذار من میبرم دیگه .

یادم میفته امروز چقدر درد داشتم . چقدر ناخوش بودم . توی تمام وجودم میگردم اما انگار درد هیچ وقت سراغ تن من نیومده . انگار همین که کاوه هست و خوبه ، حالم رو خوب میکنه . دوباره به کاوه نگاه میکنم انگار حضورش توی کل خونه یه موج مثبت پخش کرده که وجود همه رو گرفته . حتی به راحتی می تونم سست شدن عضلات منقبض بابا رو هم حس کنم .

جلوش که خم میشم نگاهش از روی سینی تا چشم های من بالا میاد . برای چند لحظه انگار یادش میره کجاست . براش ابرویی بالا میندازم که مجبور میشه دست پیش بیاره و فنجون رو از توی سینی برداره اما هنوز هم نگاهش با منه . سنگینی نگاهش رو حتی وقتی سینی رو جلوی بابا میگیرم همراه خودم حس میکنم . هر چی سینی سبکتر شده ، بار روی شونه های روحم وزن گرفته . این بند ، این اتصال چشمی ، اخم های بابا درهم میکشه اما به جای ناراحت شدن خنده ام میگیره . باید کور بود تا این نگاه گرما گرفته و گرم کننده رو ندید .

روی مبل کنار بابا می شینم که صحبت هاشون رو نیمه کاره قطع میکنن . مامان روی مبل رو به رویی جا میگیره و می پرسه .

– خوب چه کار کردید ؟

نگاه بابا اول روی من و بعد روی کاوه میره و برمیگرده . از این بحث خوشم نمیاد .نه ! این جوری اصلا شبیه خواب و خیال های برباد رفته ی من نیست . بی اختیار مفصل انگشت هام رو میشکونم . بابا سربسته جواب میده .

– کارها کم کم جور میشه .

نمی فهمم چرا هیچ کس چیزی به من نمیگه . چرا یه بار هم که شده از من نمی پرسن که میخوام با این زندگی چه کار کنم . متوقع به بابا نگاه می کنم که نگاهش رو ازم می دزده . سرگردون به سمت مامان می چرخم اما فقط نگرانی توی چشم هاش دودو میزنه .

صدای اعتراض آلودم بی اختیار بلند میشه .

– خوبه ظاهرا تصمیم گرفتید که من برم . …

سکوت جواب خوبی نیست . جوابی که من منتظرشم نیست .

کاوه لبخند میزنه اما نمی دونم چرا بغضم بارون میشه و مژه هام رو تر میکنه . میخواد با این لبخند ها ، با پلک رو هم گذاشتن ها مرهمم بشه . هما نیستم اگر نفهمم بال بال زدنش رو برای پر دادن خودم .

نه ! با من این قدر مهربون نشو ! نشو کاوه ! سخت تر میکنی دل کندن رو . هوای من نفس توئه . تا این نفس ها رو منظم نکنم جایی نمیرم .

بغض رو همراه آب دهنم قورت میدم .

– مهندس نمیاید قبل رفتن این برنامه های آخر رو ازم تحویل بگیرید ؟

هنوز از شک طعنه ای که زدم بیرون نیومدن که از جا بلند میشم . چشم های گشاد شده ی مامان رو ندید میگیرم و غرغر های زیر لبی بابا رو هم نشنیده فرض میکنم .

می دونم دارم از موقعیتم سواستفاده می کنم . می دونم اگر توی شرایط دیگه ای بود ، نه از من چنین بی پروایی هایی سر میزد نه بابا به این راحتی سکوت می کرد .اما اینم می دونم که شاید دیگه همچین فرصتی نداشته باشم .

کاوه که این دیوونگی های من براش تازگی نداره ، از جا بلند میشه و سعی میکنه تا لب های کش اومدش رو عادی جلوه بده . دستش رو به نشونه ی تعارف به طرفم دراز میکنه تا اول من جلو برم . زیر لب ، طوری که فقط من بشنوم نجوا میکنه .

– بعد بهت میگم جوجه بهت بر میخوره . آخه کنار چاییت قند هم نذاشتی مامان و بابات لااقل فشارشون رو باهاش برگردونن .

زیر نگاه های جمع ، با خوشمزگی های کاوه ، فقط شنیدن صدای تیک تاک قلبم رو که با گام های مرد بلند قامت همراهم هماهنگ شده کم دارم که اون هم سرزده خودش رو می رسونه . عجب قلب وقت نشناسی دارم من !

به اتاقم که می رسیم ، دستم روی بدنه در میره اما دست کاوه زودتر روی دستم میشینه . سرکی توی سالن می کشه و فقط من رو تا نقطه ی کور اتاق که از سالن دید نداره میبره .

کنار پنجره ی اتاق می ایستیم که هر ده تا انگشتم اسیر پنجه هاش میشن و دست هام رو توی سینه اش جمع میکنه تا نفس به نفسش بایستم . میخوام خودم رو ازش دور کنم . با وجود در باز اتاق نمی تونم این قدر نزدیک بهش بمونم . اما بهم اجازه ی فاصله گرفتن نمیده و به جاش با صدایی که از من مجنون میسازه زمزمه میکنه .

– هیش ! همین جا بمون . نترس حتی اون خواهر وروجکت هم میدونه نباید این طرف پیداش بشه .

نگاهم تا در اتاق میره اما خیلی دووم نمیاره و زود به صورت مرد رو به روم بر میگرده .

– این جا چه کار میکنی ؟

صدامون تا اون طرف سالن شنیده نمیشه اما بی اختیار من هم دارم زمزمه میکنم .

– بابات تعارف کرد من هم رو هوا قاپیدمش .

زهرخندش کامم رو تلخ میکنه . به ته جمله اش نکشیده دلم براش پر میزنه .

– معلوم نیست کی دوباره از این فرصت ها گیرم بیاد …

گوشم از نق نق بچه ی بهانه گیر توی وجودم پر میشه ” نمی خوام برم ” . لوس و بدقلق پا میکوبه ” من نمی خوام بی تو جایی برم ” . دوست نداره دست حامیش رو رها کنه . می ترسه از گم شدن . ” نمیرم ” .

– اصلا بابا چطور کمک تو رو قبول کرد ؟

چشم هاش با چشم های من یه قل دو قل بازی میکنن . از یه چشم به چشم دیگه میرن و بر میگردن . لب هاش رو کمی روی هم میکشه و کلمات رو با دقت جایگذاری میکنه .

– یه کم با هم حرف زدیم .

این حرف زدن می تونه معناهای مختلفی داشته باشه . با چند کلمه حرف میشه خیلی چیزها رو منتقل کرد . میشه ساخت ، میشه نابود کرد . میشه با یه کلمه ، یکی رو به زندگیت راه بدی ، میشه از خودت دورش کنی . …

ابروهام رو به هم نزدیک میکنم و می پرسم .

– یه کم ؟ یعنی دقیقا چقدر ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x