رمان پوکر پارت 2

4.1
(8)

به سرتا پام نگاهی میندازه. کتش رو کنار میزنه ، هر دو تا دستش رو توی جیب های شلوارش فرو میبره و شونه هاش رو عقب میده.

– گفتم که تو آویزون من میشی وگرنه تحفه ای نیستی که بخوام بهت نزدیک بشم .

– اگر آخر ماه اشک تو در اومد چطور ؟

– به خواب ببینی .

– می بینیم اما تو بیداری . از کی شروع کنیم ؟

– من که به تو همه جوره آوانس دادم یکی دیگه هم روش . جای یه ماه چهل روز . از همین الان هم می تونی برای باختت روز شماری کنی .

– خیال کردی چهل روزه چله نشین عشقت میشم ؟؟؟!!! آسی نیستی که کسی رو به هوس بندازی .

یه ابروش رو بالا میندازه . یه کم به سمتم خم میشه و به آرومی زبونی روی لبش میکشه .

– ندیدی که بدونی .

بعد فاصله ی بین من و خودش رو با یه قدم پر میکنه . میام خودم رو عقب بکشم که اون دستش رو پشت سرم میبره و بعد مثل شعبده باز ها دستش با یه کارت جلوی صورتم برمیگرده .

– میدونم توی یه دنده کارتم رو دور انداختی که وسوسه نشی بهم زنگ بزنی .

حالم از تکبرش به هم میخوره . با دو انگشت کارتش رو میگیرم بعد بلافاصله مثل فشنگ از توی سالن بیرون میزنم . جلوی در به کارت توی دستم نگاه میکنم . شماره ی رندش بهم دهن کجی میکنه . کارت رو برمیگردونم و بعد … .

کارت برنده ی کاوه توی دست های منه .

***

بی حوصله نشستم و زل زدم به خیابون های اطراف . میفهمم که هر چند لحظه یه بار زیر چشمی نگاهم میکنه نه از چشمهاش که از سنگینی نگاهش . اما بهش توجه نمی کنم . اون قدر درگیری ذهنی دارم که دیگه جایی برای اون نیست . شاید هم ذهن من خیلی محدوده .

بیخودی کلافه ام . از یه ساعت پیش , از وقتی برای بار چندم رفتم پیش سروان و دست خالی برگشتم کلافه ام . سروان هم چشمش که به من افتاد اخم های همیشه درهمش درهم تر شد . به روی خودم نیاوردم . به روی خودم میاوردم مثلا چه کار می تونستم بکنم ؟ حق داره بس که رفتم و اومدم اون رو هم کلافه کردم . بس که با خودش و سرهنگ حرف زدم خسته اش کردم . اما من هم حق دارم . چه کار کنم که میخوام هادی باشه ؟ مامانم حتی اگر شده مثل قبل اما باشه . بابا هم دیگه درمونده نباشه . اصلا فکر میکنم حق چیزیه شبیه یه میوه ی نامتقارن ، همه یه سهمی ازش دارن .

هر چند آخرش هم همون حرف های همیشگی رو بهم زد و خواست دیگه مزاحمش نشم . مجبور شدم و به آخرین ریسمانی که داشتم هم چنگ زدم .

دست از پا درازتر در حال برگشتن بودم که سر خیابون یه audi r8 چشمم رو گرفت . نقره ای و ماه .8 سیلندر ! عشق ماشین بودم . به قول بابا اخلاقم هیچ وقت دخترونه نبود . توی افکار در هم برهم خودم بودم و داشتم خودم رو میکشتم که ضایع به ماشین نگاه نکنم و ندید بدید بازی در نیارم . که فکر نکنم صاحب ماشین حق کی رو خورده که شده صاحب ماشین . که فکر کنم لابد اون هم یه حقی داره .

منتظر تاکسی ایستاده بودم که همون ماشین خوشگله جلوی پام ترمز کرد . جل الخالق!!! چند بار پلک زدم . اما سر که بلند کردم قیافه ی کاوه با اون لبخند مضحکش چهره ام رو جمع کرد . نه گذاشتم و نه برداشتم سوار شدم . توی خیال خودم پوزخند میزنم بالاخره آرزو به دل نمی میرم و ماشین با کلاسم سوار شدم . هر چی سعی میکنم نمی تونم با این چیزها حواس خودم رو پرت کنم . فکرم توی یه هزارتوی پیچیده دنبال یه راه حل مجهول جا مونده .

یه سلام خشک وخالی ته احوالپرسیم رو تشکیل میده . کاوه که حتی جواب همین سلام رو هم به زبون نمیاره . حالا توی سکوت ماشین و هیاهوی درونی خودم زل زدم به خیابون هایی که توی هر کدوم هزار تا آدم دنبال مشکلاتشون میدون .

کاوه بعد از کلی نگاه زیر چشمی بالاخره طاقت نمی آره و سوالش رو میپرسه .

– خبری ازت نشد دیگه ! ترسیدی کم بیاری؟

– کار داشتم .

– چه کاری ؟ از همون کارها که امروز توی اون اداره ی سر خیابون داشتی؟ همون ساختمون نما مشکیه ؟

سری که تکیه داده بودم به پشتی صندلی یک دفعه به طرفش میچرخه . ولی اون همچنان به جلو نگاه میکنه . چیزی نمیگم و اونم حرفی نمیزنه . حتما موقع بیرون اومدن از اداره ی پلیس من رو دیده . اما این طوری باید یه ده دقیقه ای قبل از اومدنش زیر نظرم گرفته باشه . این کار رو باید بکنه که چی بشه ؟ اون قدر منفی بافی نکن دختر . فضای سنگینیه .

– میخوای ادامه ندی؟

با لحن بدی میپرسه . نمیدونم چرا اما بده . اون قدر که به حرف میام .

– برای برادرم یه مشکلی پیش اومده .

– چه مشکلی؟

دندون هام رو از حرص روی هم فشار میدم .گمونم صداش رو میشنوه که لحنش عوض میشه .یه کم نرم میشه .

– آشنا زیاد دارم اینجور جاها . گفتم شاید بتونم کمکت کنم .

منم ناخودآگاه نرمتر میشم . اما نه اون قدری که از کمکش استقبال کنم . نمیخوام بهش زیادی رو بدم .

– شیطنت زیادی کرده . تو مایه همون کاری که با ماشین زاهدی کرده بود .باید شنیده باشی .

هومی میگه و ساکت میشه .میدونم مسخره است که سر و کار کسی بابت شیطنت به این جور جاها بیفته . یه دفعه یه حسی ته دلم میجوشه .

– زاهدی رو از کجا میشناسی؟

– چطور؟

– هیچی . حرفش شد یاد بساطی که باهاش داشتیم افتادم .ازش خبری نیست . نه از اون نه از بقیه . از آدم های اون مجلس اول فقط خدا رو شکر تو رو دوباره دیدم .

ابرویی بالا میندازه و میخنده .

– خدا رو شکر که من رو دوباره دیدی ؟ هاهاه!

نمیدونم چرا برعکس ظاهر لودش حس می کنم داره من رو میپیچونه .

– خودت فهمیدی منظورم چی بوده . تاکیدم روی این بود که غیر از بدشانسی در مورد تو . دیگه قرار نیست دور هم جمع شین؟

– چی شده سراغ اینجور برنامه ها رو میگیری ؟ فکر میکردم حداقل بهره ی هوشیت از پلانگتون ها بیشتر باشه و از دفعه ی پیش درس عبرت بگیری .

نمی خوام موضع قدرت رو به اون بدم . خودم رو میزنم به همون کوچه ی معروف و خیلی جدی با ابروهایی که یه کم فاصله شون کمتر شده به سمتش رو میکنم .

– مگه ی دفعه ی پیش چی شد ؟

دل از خیابون میکنه و برای بار اول توی امروز دقیق و عمیق نگاهم میکنه . لبخندش که رنگ باخته بود دوباره برمیگرده .

– نه . مثل اینکه باید بگم پلانتگون ها بیان برات کلاس بذارن . حافظه ات هم که یه سور زده به ماهی قرمز .

جوابش رو نمیدم . نمی خوام بحثمون توی این مسیر بیفته . اما کاوه به این زودی ها رضایت نمیده .

– تو که میگفتی اهل اینجور کارها نیستی؟ پول لازمی وگرنه قمار اَخه .

– اولا هیجانش رو دوست دارم . دوما گفتم لابد بقیه ترسیدن با من رو به رو بشن . اگر تو حافظه ات خوبه حافظه ی من از تو بهتره اون قدری که بازی اول رو خوب یادم میاد. از آدم های سر اون میز هیچ کدوم دیگه جرات نکردن با من بازی کنن.

– مثل اینکه من رو یادت رفته .

– من راجع به آدم بزرگ ها حرف میزنم . اون کله گندتون چی شد ؟ چی بود اسمش ؟ آرش ؟؟؟ وگرنه تو که نخودی ای . جراتت زیاد نیست . پول مفت زیاد داری .

– تو هم زبونت زیادی کرده .

از صداش که سعی میکنه هنوز هم آروم نگهش داره میفهمم عصبی شده.

– من رو سر چهار راه پیاده کن .

– می رسونمت دم خونتون .

– نمیخواد . ممنون . من سر چهارراه بعدی پیاده میشم .

– چیه ؟ میترسی آدرست رو یاد بگیرم ؟ هنوز اونقدر بدبخت نشدم که اگه آدرست رو بخوام مجبور شم دنبالت راه بیفتم .

تلخه, ناراحت میشم .خشنه , میترسم . اما به روی خودم نمیارم .

– نگران آدرسم نیستم . نمیخوام همسایه ها من رو با تو ببینن .

یک دفعه میکوبه روی ترمز و همون جا نگه میداره .من که حتی کمربند هم نبستم هم از توقف ناگهانی ماشین جا می خورم هم از لحنش .

– به سلامت .

– تا سر چهارراه هنوز کلی مونده . معاینه چشم لازم داری گمونم .

– خودت بری برات بهتره .

یه کم به قیافه ی سرد و سنگیش نگاه میکنم و بی حرف پیاده میشم . بلافاصله گازش رو میگیره و پرواز میکنه و مستقیم میره سمت چهارراه . به جهنم . مردک دیوانه . پیاده میرم به قول خود روانیش اینجوری برام بهتره .

به سر چهارراه که میرسم میرم اون طرف که تاکسی بگیرم . تا میام برای اولین ماشین دست بلند کنم صدای زنگ گوشیم بلند میشه . از جیب کیفم بیرون میکشمش که چشمم میفته به یه شماره ی رند آشنا . حافظم تو شماره حفظ کردن افتضاحه . اما این شماره چیزی نیست که از ذهن کسی راحت بیرون بره .

– بله؟

خودش رو معرفی نمیکنه . شاید اونم مطمئنه که من شمارش رو میشناسم .

– اگه خیلی هوس قمار کردی , آخر هفته یه بازی بزرگه .

– بازی؟

– آره مگه همین رو نمیخواستی ؟ البته آرشم حتما میاد اگر اون چیزیه که میخوای .

لبم رو به دندون میگیرم تا از دهنم نپره کجا ؟ تا خودم رو بیشتر از این لو ندم .

– خواستی تک بزن آدرسش رو برات بفرستم . اما از همین الان بهت بگم آرش مثل من نیست که با شکارش بازی کنه . جوجه کوچولویی مثل تو رو اگر هم بخواد که بعید میدونم ، برای بعد از بازیش میخواد .

نمیذاره جوابی بدم و قطع میکنه .نمیفهمم زنگ زده بود تا بگه شماره ام رو داره و آدرسم هم روش ، یا راجع به آرش بهم هشدار بده؟

***

ایستادم کنار مغازه ها و خودم رو توی شیشه ی ویترینشون تماشا میکنم . با پای چپم روی زمین ضرب گرفتم . دیشب که بعد از کلی دل دل کردن دل یک دله کردم و به کاوه زنگ زدم به زنگ دوم نرسیده گوشی رو برداشت . اینم از تک زنگ زدن ما ! حالا هم که عصر پنج شنبه است قرار گذاشته بریم بیرون . یه حرفی به این بشر زدم توش موندم .

سایه اش که توی شیشه ویترین می افته برمیگردم طرفش . نا خودآگاه از سر تا پا براندازش میکنم . تا حالا با تیپ اسپرت ندیده بودمش . یه جین تیره پوشیده که قد بلندش رو بلندتر نشون میده و یه پیراهن اندامی کتون سرمه ای که آستین هاشم بالا زده . نگاهم روی ساعد عضلانیش مکث میکنه . فکر میکنم با این دست ها میشه کسی رو نجات داد یا از بالای دره به پائین پرت کرد .

– اینقدر گرسنته اول بریم یه چیزی بخوریم ؟

گیج بودم و گیج هم جواب میدم .

– هوم ؟

– خوردی منو که .

– به خاطر همینه لابد احساس مسمومیت میکنم . فاسد بودی .

– یادم نبود حال جوجه رو آخر پاییز می پرسن .

تحقیر !!! تحقیر !!! نمی دونم با تحقیر کردن من چه کاپی میبره که این طور سر سخت ادامه میده اما من هم یاد گرفتم که خودم از خودم دفاع کنم . هر چند امروز حوصله ی اره دادن و تیشه گرفتن ندارم . میخوام زودتر برسم به اصل مطلب .

– خوب حالا اومدم . من رو دیدی چشمت روشن . دیگه ؟

– گفتم بیای بریم خرید . این دفعه فرق میکنه . یه مهمونی بزرگه با کلی آدم حسابی .قراره به عنوان همراه من بیای مهمونی می خوام سر و وضعت مناسب باشه .

یاد حرف های هادی میفتم . آدم حسابی !!! فکر میکنم این آدم حسابی ها با حساب بازکردن روی زندگی مردم آدم میشن یا حسابی ؟ نمی دونم شاید چون هیچ وقت سرم توی این حساب ها نبوده .

– میخوای رنگ لباست رو با من ست کنی ؟ لازم نبود اینقدر به خودت زحمت بدی .ازم می پرسیدی بهت میگفتم .

– نمی خوام مایه آبروریزی باشی .

– از چیزی حرف بزن که داشته باشی .

بازوم رو میگیره و من رو همراه خودش داخل پاساژ میکشه . با نیم بوتهای پاشنه بلندی که پوشیدم سخت می تونم پا به پاش برم . لعنتی آخه الان وقت کلاس گذاشتن بود؟

– اوی . دسته ها ! چوب خشک که نیست .

– اِ! جدی ؟ نیست خیلی لاغری با چوب اشتباه گرفتمت .

بهم برمیخوره . بدم میاد کسی بهم یاد آوری کنه که لاغرم . یه نگاه بهش میکنم . با وجود پاشنه های بلندم بازم حداقل 15 سانتی ازش کوتاهترم . از نگاه بالا به پایینش خوشم نمیاد . سکوت میکنم و فقط دنبالش بوتیک های پاساژ رو می گردم . بعد چهارمین بوتیک حوصلش سر میره .

– زبونت رو گربه خورده ؟

– خوشم نمیاد توهین بشنوم .

– من که چیزی نگفتم .

تازه میگه چیزی نگفتم . من که مجبورش نکرده بودم وقتش رو با من بگذرونه . فقط یه پوزخند میزنم و حتی طرفش هم برنمی گردم .

– چه کار میکنی ؟

– کار بدی نمی کنم .

– پس از قمار خرجت رو درمیاری ؟

دیگه داره کفریم میکنه . همیشه همینه . وقتی کسی نقطه ضعفت رو پیدا میکنه ، مهم نیست اون روزنه کوچیکه باشه یا بزرگ ، اون قدر از همون سوراخ کوچیک بهت نیش میزنه که سم سٌرت میکنه . چپ چپ نگاهش میکنم .

– نخیر . من مهندسم .

– مهندس چی ؟ کلاهبرداری ؟

– مهندس نرم افزار .

– پس به خاطر همینه اینقدر نرم و نازکی ! کجا کار میکنی ؟

– توی یه شرکت تولید برنامه های تجاری . برنامه نویسی میکنم . طراحی وب , گاهی هم مولتی مدیا .

– آب حوض میکشی . پیرزن خفه میکنی …

– حوض که واسه من کوچیکه باز استخر باشه یه چیزی . خفه کردن هم که تخصص توئه .

– گمانم یه آتش بس موقت بد نباشه . لا اقل هر دومون تا شب مهمونی زنده می مونیم .

سکوت میکنم . حوصله اش رو ندارم . اجازه میدم فکرم برای خودش دور و بر مهمونی پرواز کنه .اما ظاهرا برج مراقبت نمی خواد این اجازه رو بهم بده !!!

– تو چیزی نمی خوای بپرسی ؟

– مثلا چی ؟

– مسائل مورد علاقه دخترای زبل . صفرای جلوی حساب بانکیم مثلا .

– پولت رو تو جیبت نگه دار ورشکست نشی . من به اندازه کافی واسه خودم پول درمیارم .

– به خاطر همین سر میز قمار میشینی ؟

فقط دندون هام رو روی هم فشار میدم و فکر میکنم ، این بشر احیانا نسبتی با خانواده ی مارها نداره ؟

– خیلی خب باشه . من مکانیک خوندم .انگلیس . الانم یه شرکت واردات و صادرات رو اداره میکنم .گاهی تفریحی سر میز میشینم .

باز هم سکوت میکنم . گاهی نادیده گرفتن آدم هایی که تصور میکنن خیلی بزرگن بهترین راه حله . حرصش درمیاد . اون هم فقط هم قدمم راه میاد . ویترین مغازه ها رو از نظر میگذرونم . قصد ندارم لباس بخرم . فقط نگاه می کنم . خدا رو شکر هیچ کدوم هم چنگی به دلم نمی زنن .

– هما …

****

– هما …

یه آن به خودم میام میبینم یه نفر داره از اون طرف صدام میکنه . برمیگردم . کاوه است . این چرا لحنش این جوری شده ؟ یه جوری صدام کرد که حس کردم … اصلا این کی از من جدا شد که نفهمیدم ؟ با ابروهای بالا رفته ماتش شدم که دست چپش رو به سمتم بلند میکنه . یعنی چی ؟ یعنی برم دستش رو بگیرم ؟ ما کی از دشمنی به سمت این مسخره بازی های رمانتیک رفتیم ؟ میرم طرفش اما دست هام از کنار تنم جم نمیخورن .

– بله .

– بیا این پیراهن رو یه امتحان بکن .

نمیگه ببین . میگه امتحان کن . یعنی آقا پسندیدن من هم کشک . یه نگاه سرسری به پیراهنی که میگه میندازم . یه پیراهن آبی کربنیه .با سر اشاره ای به انتخابش میکنم.

– این ؟ خوشم نمیاد .

– از چیش خوشت نمیاد ؟ خوش طرحه . مدلش هم در عین سادگیه شیکه .

راست میگه . آستین های سه ربع و قدی که تا نیم وجبی زیر زانو رو میپوشونه . تا کمر تنگ و بعد دامن کلوشی داره .اما چون انتخاب اونه می خوام یه ایرادی روش بذارم .

– یقه اش زیادی بازه .

یقه ی هفت بازش تنها چیزیه که میشه بهانه اش کرد . چینی به ابروهاش میندازه و با گردن کج سرتا پام رو اسکن میکنه .

– نگو که واقعا اهل روسری و حجابی که بهت نمیاد .

– روسری سر نمیکنم .تقریبا البته . ولی لباس های بازم نمی پوشم .

– موهات باید بلند باشن . اگر باز بذاریشون ,باز بودن یقه اش مشخص نمیشه .

– من خوشم نیومد .

– ولی اگر میخوای با من بیای باید همین رو بپوشی.

اون قدر محکم میگه که نمیشه روی حرفش نه آورد .اخلاقشم غیر قابل تحمله .حیف که مجبورم کوتاه بیام . باهاش میرم توی بوتیک که یه دختر جوون اداره اش میکنه . قیافه ی ملیح و لبخند پسر کشی داره . لباس رو که میگیرم توی پرو به سرعت امتحانش میکنم . وقتی مطمئن میشم سایزش خوبه همون قدر سریع عوضش میکنم و میام بیرون . کاوه با یکی از مشتری ها که یه دختر بیست و هفت هشت ساله است گرم گرفته .البته بیشتر دختر است که داره از خنده ریسه میره . نمیدونم کاوه با اون اخلاق سگیش چی داره براش تعریف میکنه . شایدم شانس منه که همیشه گند دماغی هاش نصیب من میشه . میرم طرفش که متوجه میشه و یه لبخند ژکوند تحویلم میده .

– چطور بود عزیزم ؟

بیشتر از عزیزمش , لبخند گرمش چشمام رو گرد میکنه . میخواستم بگم پشتش کیس وای میسته و یقه اش شله و هزار تا عیب دیگه اما نمی دونم چرا به جاش یه کلمه دیگه از دهنم میپره .

– خوبه .

– مبارکت باشه جوجو .

این دفعه جوجو گفتنش کنایه نیست . نمی دونم جلوی اینا داره فیلم بازی میکنه یا عزمش رو جزم کرده رامم کنه . پول لباس رو حساب میکنه و دستش رو دور شونه ام میندازه و میریم سمت بقیه بوتیک ها . یک دفعه به خودم میام . هما با یه جمله خر شدی رفت ؟ خودم رو ازش جدا میکنم و جلوتر راه می رم .

– تو عادت داری بنای ناسازگاری بذاری ؟

– قرار بود به من دست نزنی .

– حالا خیال کردی عسلی بهت دست بزنم ازت کم شه ؟

– هرچی . خوشم نمیاد .

– نیست من دارم برات له له میزنم !!! هر از گاهی یه نگاهی توی آینه به خودت بندازی بد نیست .

به سرعت باد تغییر رویه میده و مثل قبل سرد میشه .ساک کاغذی لباس رو طرفم میگیره . بعد از این که ازش می گیرمش هر دو تا دستش رو توی جیب جینش فرو میبره و بیخیال کنارم راه می افته . به کافی شاپ پاساژ که میرسیم بی توجه به من میره تو .

خیلی خوش حوصله بودم باید رفتار های عجیب و غریب این رو هم تحمل می کردم . مثل همیشه که وقتی کاری ازت برنمیاد دم دستی ترین آدم موجود رو میکنی مقصر همه ی ناکامی هات توی دلم شروع میکنم به غرغر کردن . “یعنی جنتلمن بازیش من رو کشته . یه لیدیز فرستی چیزی … .”

میرم و روی صندلی رو به روش میشینم . حتی به خودش اون قدر زحمت نمیده تا سرش رو از روی گوشیش بلند کنه .

– واسه بقیه هم همین قدر ادب خرج میکنی که عاشقت میشن ؟

– تو که با این ژست ها خام نمیشی ؟

– نه . ولی لااقل می تونستی حفظ ظاهر کنی .

– اهل ریا نیستم .

دو تا قهوه با کیک سفارش میدیم . محو زوج هایی شدم که تا حد ممکن از دو طرف میز کوچیک به هم نزدیک شدن . یه هو با دیدن یه نفر آب سرد روی سرم ریخته میشه . میخوام رو بگیرم اما بی فایده است . حامد دیگه من رو دیده . از خوش شانسی همون بافت ظریفی رو که تو قرار باهاش پوشیده بودم تنم کردم .

تو این مدت یه روز فقط باهاش بیرون رفتم . اون هم در حد یه قرار نیم ساعته . بقیه ارتباطمون محدود شده بود به تلفن های گاه به گاه و اس ام اس های اگر خدا بخواهد . یه جوری برام غریبه بود هنوز . دور بود . اما نمیخواستم بره و تنهاتر بشم . با دیدنم از جا بلند میشه و میاد طرف میزمون . هر کاری میکنم دعایی یادم نمیاد که بتونه آدم رو غیب کنه . از عکس العملش واهمه دارم . صداش که درمیاد تازه کاوه سرش رو از روی گوشیش بلند میکنه .

– به به خانم گرفتار . چه عجب ما شما و گرفتاریتون رو دیدیم .

خشک شده فقط بهش خیره میشم . لبخند کج صورتش به یه دهن کجی زشت تغییر شکل میده . وقتی میبینه توجیهی ندارم به خشمش اجازه ی ابراز وجود میده .

– خیلی آشغالی .

چی می تونم بهش بگم ؟ اشتباه میکنی ؟ این داداشمه ؟ ببخشید یعنی کلید آزادی داداشمه ؟

با سر به کاوه که با ابروی بالا رفته داره براندازش میکنه اشاره میکنه .

– بهش گفتی سر کاره ؟ مچلش کردی ؟ یا نه دنبال کیس مایه دار بودی این رو هنوز نپیچوندی ؟ برای این هم ادای قدیسه ها رو درمیاری ؟

سکوتم رو که میبینه بی لیاقتی نثارم میکنه و میره بیرون . هنوزم میخکوب جای خالیشم . یکی هم که سرش به تنش می ارزید از توی زندگی من پرید .

حالا کاوه در موردم چی فکر میکنه ؟ این که من همون هرزه ایم که انکارش میکردم ؟ خائنم ؟ هر چی میخواد فکر کنه . به درک ! یه وقت هایی توی زندگی به این نتیجه میرسی که افکار دیگران اصلا مهم نیست . اون ها هر تصویر هم از تو داشته باشن باز هم تو نیستی .

گارسون سفارشمون رو میاره . توی سکوت خودم و کاوه ، فنجون قهوه ام رو به لب میبرم اما اصلا حواسم نیست . یک دفعه دست کاوه جلو میاد و فنجون رو که حالا توی نعلبکی گذاشتمش به طرف خودش می کشونه . دست های عضلانی قهوه ای رنگش رو دنبال میکنم که توی فنجونم سه تا قاشق شکر میریزه و بعد از هم زدنش , فنجون رو بلند میکنه و جلوم میذاره . این بار سر بلند میکنم و توی چشماش زل میزنم . تو نگاهش تحقیر نیست , سرزنش نیست . حتی سوالم نیست .

– زندگی به حد کافی تلخ هست . لااقل قهوه ات رو شیرین بخور .

نمی دونم این رو به خاطر صورتم میگه که شاید به خاطر تلخی قهوه یه لحظه جمع شده باشه یا به خاطر نگاهم که با دیدن حامد تلخ شده . بعد از خوردن قهوه میریم تا کفش هم بخرم . از دل و دماغ نداشته افتادم . فقط میخوام زودتر تمومش کنم . کاوه با خودش توی یه مغازه ی بزرگ می کشونتم .

– شماره پات چنده ؟

– 39

بی تفاوت به کفش ها خیره شدم که کاوه یه جفت کفش مشکی پاشنه بلند رو رو به روی صورتم تاب میده .

– بیا این کفش ها رو بپوش تا یه طبقه بهت اضافه بشه .

– طبقه ی چی ؟

– طبقه ی اجتماعی . همین جوری میشه آدم ها نردبون ترقی رو بالا میرن دیگه .مگه این خانم ها رو ندیدی تو این مراسم ها با هم سر بلندی پاشنه هاشون هم مسابقه میذارن .

چشم هاش میگه که هیچ کنایه ای توی کار نیست . بیشتر شبیه به یه طنز تلخ داره نگاه میکنه .

– آهان اون وقت تو که خودت اضافه ارتفاع داری توی کدوم طبقه ای ؟

– من مدیر ساختمونم . به من توهین نکن ها !!!

میزنم زیر دستش و نمیذارم به مسخره بازیش ادامه بده .

– من به این کفش ها نگاه میکنم سرگیجه میگیرم چه برسه به راه رفتن .

– راه رفتن باهاشون رو یاد میگیری .

– کی قراره اونوقت یادم بده ؟ لابد تو !

– تو چه جور دختری هستی که بکش و خوشگلم کن تا حالا به گوشت نخورده ؟

پاشنه های 15 سانتی کفش رو که ندید بگیرم کفش قشنگیه . شیک و گرون قیمت .به خودم میگم پولش رو که داره خودش میده بدبخت . بهونه نیار دیگه . کفش رو می پوشم . اما قدم اول رو برنداشته سکندری میخورم . کاوه که انگار آمادگیش رو داشته دستم رو میگیره و با کمکش چند قدمی راه میرم .

– یک . دو . یک . دو . تاتی تاتی !

– کوفت !

دو تا دستم رو گرفته و دو قدم دورتر ایستاده . هر قدمی که من جلو میذارم یه قدم همراه من میره عقب . ادای باباهای با ذوق رو درمیاره . خنده ام میگیره . اون سر به سرم میذاره و من لبخند رو روی صورتم نگه میدارم . یه جایی خونده بودم خوشبختی فاصله ی کوتاه بین دو بدبختیه . فکر میکنم حالا که میشه بذار خوش باشم . بذار بخندم . شاید دیگه فرصتی نباشه …

***

از صبح که سر میز صبحونه قضیه مهمونی رو به مامان گفتم باهام سرسنگینه .بدیش اینه که فقط میدونم مهمونی جمعه شبه اما کجاست نمی دونم . از شرکت به مامان زنگ زدم اما جوابم رو نداد . نمی دونم چند دقیقه یا چند ساعته روی زمین نشسته و زانوهاش رو بغل کرده . حالا هم سر خودش رو با سریال های مزخرف ترکیه ای گرم کرده تا محل من نذاره .

– مامی . مامان خوشگله . لباسم رو ببین . تازه خریدم بهم میاد ؟

بدون اینکه نگاهم کنه با طعنه جواب میده .

– مبارک باشه .

– یه نگاه کن . ببین به نظرت یقه اش زیادی باز نیست ؟

– خودت میدونی .

میام جلوش زانو میزنم و تور رو روی لبه ی دامن لباس که با دست جمعش کردم تا توی تنم چروک نشه میگیرم .

– به نظرت اگر یه ردیف از این توری که خریدم دور یقه و لبه ی پایینش بدم بد میشه .

– اگر میتونی بدوز .

– اذیت نکن دیگه مامی . تو که میدونی من خیاطی بلد نیستم .

– پس چی میگی ؟

حتی صورتش رو به طرفم برنمی گردونه . خودم رو کنارش میکشونم و سرم رو روی شونه اش تکیه میدم .

– برام با اون دست پنجه ی طلات زحمتش رو میکشی ؟

– حوصله اش رو ندارم .

میدونم . خودم هم از بعد از جریان هادی هنوز به حال عادی برنگشتم . میدونم ازم ناراحته که تو این شرایط فکر جشن و مهمونیم . سرم رو بلند میکنم . میدونم این شونه جای سر گذاشتن نیست . محکم نیست . این شونه خودش یه دلگرمی میخواد . دستم رو روی بازوش میذارم و نوازشش میکنم .

– مامان این مهمونیه که میخوام برم , چند تا وکیلای شرکتم میان . میخوام راجع به مشکل هادی باهاشون مشورت کنم . کارشون خیلی درسته . کار هر کسی رو قبول نمیکنن .

دیگه حواسش با هنرپیشه های توی فیلم هم نیست .

– از این هایی که طرف رو زده و کشته و خورده و برده تحویل میگیرن یه آب توبه میریزن سرش امامزاده تحویل میدن . اگر بتونه برای هادی توی جرمش تخفیف بگیره خیلی خوب میشه ها !!! نه مامان ؟

گفتم مهمونی سالگرد تاسیس یکی از شرکت های همکاره . گفتم با بچه های شرکت خودمون دارم میرم . از خودم بدم میاد که این چند وقت دروغ های شاخدار میگم . اما راستش رو هم که نمیتونم بگم . مامان تازه برمیگرده و نگاهم میکنه . تو نگاهش یه رنگی میشینه .

– بیا جلوتر پارچه ی لباست رو ببینم .

پایین دامن لباس رو لمس میکنه .

– چرخم رو بیار برات بدوزم . به خودت باشه خرابش میکنی . یه کاری میکنم انگار از اول سر خود مدل لباست بوده .

خدایا مگه ما برای خوشبختی چی ازت خواستیم ؟ یه زندگی آروم این قدر خواسته ی بزرگیه ؟ الان تازه میفهمم اون موقع ها که همه ی زندگیم رفتن سر کار و برگشتن بود و باز گله میکردم چقدر خوشبخت بودم . خدایا میشه یه کاری کنی این برق رو تو چشمای مامان نگه دارم ؟

***

برای بار هزارم انگشت هام رو میشکونم . هر کاری کردم کاوه آدرس باغ رو بهم نداد . گفت وقتی دارم به عنوان دوست دختر اون میرم باید همراه خودش باشم . دوباره به سر وضع خودم نگاهی میندازم . پیراهنم با تور خوش طرحی که لبه های یقه و پایین لباس رو گرفته هم پوشیده تر شده هم طرح جذابتری به خودش گرفته . آرایش ملایم روی صورتم کار خودمه اما چون نمی خواستم کاوه بیاد دم خونه دنبالم مجبور شدم به هوای سشوار کشیدن موهام بیام آرایشگاه و منتظر کاوه بشم .

تازه وحشت کاری که میخوام بکنم داره سراغم میاد . مگه دفعه ی پیش قول ندادی دیگه از این غلط ها نکنی ؟ نکنه این رفتن برگشتنی تو کار نداشته باشه ؟ نکنه این جریان یه بازی باشه ؟ چرا این دفعه آدرس بهم ندادن ؟ این قدر این نکنه ها رو با خودم تکرار کردم که از شدت اضطراب حالت تهوع گرفتم.

گوشیم که زنگ میخوره مثل برق مانتوم رو به تن میکشم و شالم رو هم توی راه سرم میکنم . کاوه پشت یه x6 جلوی در آرایشگاه منتظرمه . دوباره تمام اون افکار منفی میان توی ذهنم . چرا ماشینش رو عوض کرده ؟ اصلا پول همچین ماشین های گرون قیمتی رو از کجا آورده ؟

– چطوری ؟ معلومه خیلی چشم انتظار بودی !!!

– سلام . چطور با آئودیت نیومدی ؟

نمی فهمم این سوال چطور از زبونم در میره . پوزخندی میزنه و بی اون که نگاهم کنه جواب میده .

– چیه ؟ کلاس خانوم فقط به اون جور ماشین ها میخوره ؟

چشمام رو میبندم تا طعنه هاش رو ندید بگیرم . نمی فهمم چطور یک دفعه زهر لحنش رو میگیره و سرد اضافه میکنه.

– باغ بیرون از شهره . این ماشین برای رانندگی تو جاده بهتره .

توی مسیر نه اون چیزی میگه نه من . انگار تنها نقطه اشتراکمون توی دوست داشتن همین سکوته . یه موزیک پر سر و صدای خارجی میذاره که ذهن آشفته ام رو بیشتر در هم میریزه . دست میبرم و آهنگ رو عوض میکنم . ترک پشت ترک فقط همین جازهای لعنتی رو داره . نمی خوام چشمم رو از راه بردارم پس بیخیال موزیک میشم . به جاش یه کم پنجره رو باز میکنم تا هوای آزاد آرومم کنه .

تا جاده کرج همه چیز به نظرم عادیه . اما از اون جا به بعد حس میکنم وسط قصه ی هانسل و گرتل گیر افتادم . از شهر که خارج میشیم نمی تونم دیگه اطراف رو تشخیص بدم . مخصوصا که توی این وقت سال هوا هم زود تاریک میشه . هر چه قدر جلوتر میریم هر چقدر هوا تاریک تر میشه چینی ظاهری شجاعت من هم بیشتر ترک برمیداره .میخوام بهش بگم نگه دار . میخوام برگردم خونه . میخوام … اما زبونم به سقف دهنم چسبیده . میپیچه توی یه فرعی خاکی و تاریک . همون طور که ماشین جلوتر میره , ترس منم بیشتر میشه . تاریکی و صدای خش خش شن ها که زیر چرخ های ماشین به ناله افتادن کلافه ام میکنه . ماشین روی خاک ها و چاله چوله ها بالا و پایین میره و دلم من هم همراهش زیر و رو میشه .

کاوه ماشین رو ته فرعی جلوی یه در بزرگ آهنی نگه میداره . دو تا بوق پشت سر هم و یه تک بوق و بعد در باز میشه . توی باغ هم تاریک به نظر میاد . به غلط کردن افتادم . انگشت های پام رو توی فضای کم کفش خم میکنم .توی ذهنم فقط دنبال راه فرار میگردم .

یه کم که توی یه مسیر باریک خاکی از بین درخت ها جلو میریم , به یه محوطه بازتر می رسیم که با نور فانوس هایی که از درختها آویزون کردن روشن شده . جا به جا این طرف و اون طرف روی پایه های فلزی شعله های آتیش زبانه میکشه . کاوه یه گوشه ماشین رو نگه میداره و پیاده میشه . پاهام خشک شدن . دستم سمت دستگیره نمیره که پیاده شم . کاوه در سمت من رو باز میکنه و سرش رو که خم کرده میاره تو و بعد این همه سکوت میگه.

– اینجا دیگه آخر خطه . پیاده شو !!!

***

نه . نمی خوام این جا آخر خط من باشه . نمیخوام برم . نمی خوام . ماجراجویی دیگه بسه . می خوام برگردم خونمون . میخوام بشینم پیش مامانم و باهم سر این که مرد قهرمان سریال بالاخره متوجه خیانت زنش میشه یا نه حرف بزنیم . می خوام برم و هیوا رو مجبور کنم تمرین های ریاضیش رو کنار دست خودم حل کنه . نمی خوام پام رو بذارم اول این آخر خط نا معلوم . حساب میکنم اگر بپرم پشت رل و با آخرین سرعت برم سمت در باغ چقدر احتمال داره بتونم از این جا خلاص بشم .اما فکر مسخره ایه وقتی حتی نمی تونم از جا تکون بخورم .

کاوه در رو بیشتر باز میکنه و کنارش می ایسته بعد از لا به لای لب های نیمه بازش غرغری میکنه.

– فکر کنم بهت گفتم اهل این ادا و اطوارا نیستم . همین جوری نمیتونی خودت در ماشین رو باز کنی ؟ یا سیستم ماشین پیشرفته است بلد نیستی ؟

– نه . ترسیدم دست به در این قراضه ات بزنم , خراب بشه .

زخم زبونش میشه نیروی محرکه و مجبور میشم روی پاهام بایستم و پا به پاش جلو برم . چشمم به چند نفر دیگه توی باغ که میفته نفسم رو بیرون میدم . تازه میفهمم تا الان نفس رو توی سینه ام حبس کرده بودم . پسر جوونی میاد و بارونیم رو ازم میگیره . کاوه برمیگرده سمتم و از سر تا پام رو با ابروی بالا رفته اش وارسی میکنه . لب هاش رو جمع میکنه و سری تکون میده که یعنی بد نیست . برای یه لحظه نگاهش روی یقه ام ثابت میشه . سینه ام میسوزه . مثل وقتی که توی بچگی هامون نور خورشید رو از روی ذره بین رد میکردیم و باهاش آتیش می سوزوندیم . توی دلم میگم شاید خوشش نیاد و همین بهانه شه برای برگشتن اما کاوه بدون هیچ حرفی رو میگردونه .

توی محوطه ی باز بین درخت ها ریسه کشی ها و مشعل ها جایی برای شب نذاشتن . این بار بین جمعیت خانوم هم دیده میشه. این یعنی واقعا قراره این جا یه مهمونی باشه. همین خودش مایه آرامش خاطره .تپش قلبم یه کم آروم میگیره . دیدن مردهایی که با کت و شلوارهای آن چنانی دور هم جمع شدن و تک و توک خانوم هایی که شبیه هنرپیشه های روی فرش قرمز لباس پوشیدن بهم حس بهتری میده . هر چند اون قدرها که فکر میکردم شلوغ نیست .

همین طور که به سمت مرکز باغ میریم لرزم میگیره . نمیدونم از روی ترسه یا سردی هوا . دست کاوه دورم حلقه میشه و روی بازوم میشینه .

– نزدیک مشعلها خیلی سرد نیست. یه گیلاس هم که بزنی گرم میشی .

برمیگردم جوابش رو بدم که از حالتش متوجه میشم بر عکس اکثر مواقع روی دنده ی نیش و کنایه نیست .حال و هوای بهاریش گیجم میکنه .تازه به لباسش توجه میکنم . کت شلوار مشکی و پیراهن قهوه ای سوخته ی براقی که پوشیده عجیب به تنش نشسته . برای بار اول بی قصد و قرض راجع بهش قضاوت میکنم . خدایی خوش تیپه ! البته اگر این همه پول خرج تیپ الاغ هم میکردن خوب میشد . سعی میکنم لب هام رو کش بدم و آرامش رو به چهره ام تزریق کنم .میخوام با این افکار هر جوری شده حواسم رو از موضوع اصلی پرت کنم و همون همای همیشگی باشم.

کاوه به بعضی از آدم های توی مهمونی معرفیم میکنه . فقط میتونم سری تکون بدم و گاهی یه چیزی شبیه خوشبختم زیر لب زمزمه کنم . حتی اسم آدم ها یادم نمی مونه .

چشم چشم میکنم شاید بین مهمون ها آشنا دیدم . بی قرارم . میخوام زودتر همه چیز تموم شه و برگردم . این آدم ها , این لبخندهای مصنوعی , این نگاه های سنگی قلبم رو میلرزونه . یه کم بعد کاوه یه گوشه کنار چند نفر می ایسته و شروع میکنه به بحث . نمیدونم از روی استرسمه یا نه اما حتی یه کلمه از حرف هاشون رو متوجه نمیشم . یه کم که میگذره آدم ها عوض میشن . زبونشون هم عوض میشه . با هم ترکی حرف میزنن .هر چند یه مادر بزرگ ترک داشتم ولی ترکی زیاد بلد نیستم اما حتی لحن این جمع هم برام آشنا نیست . حدس میزنم زبونشون باید ترکی استانبولی باشه . یکی از زن های همراهشون بعد از چند جمله خیلی نرم دستم رو توی دستش میگیره و با لهجه ی بامزه ای میگه ” پس یار این کاوه ی آهنین شمائین .از ملاقاتت خوشحالم .” انگار که منتظر ملاقاتم بوده !!! ملاقات !!! یاد خودم میفتم ، یاد هادی یاد ملاقات !!!

– آدم که نکشته جناب سروان ! قاتل هم بود به خانوده اش اجازه ملاقات میدادن .

این دفعه انگار واقعا رفته بودم روی اعصاب این جناب سروان که جوابم رو داد .

– خانم , برادرتون هم کم کاری نکرده . قاچاق می دونین یعنی چی ؟

یه لحظه جا خوردم . تا اون موقع فکر میکردم مثل همیشه خواسته خودش رو بزرگ جلوه بده و یه غلطی کرده اما قاچاق ؟؟؟!!!

– قاچاق چیه ؟ دارین راجع به یه پسر بچه هفده ساله حرف میزنین ؟

– این پسر بچه عضو یه باند بزرگ خلافه . تا وقتی هم که با ما همکاری نکنه وضعش بدتر میشه که بهتر نمیشه .

– هادی اهل این جور برنامه ها نبوده .

– برادر شما سابقه هم داره ظاهرا . پس نگید که از پشت میز و نیمکت مدرسه پاش کشیده شده به اینجا.

لحنش عجیب برنده بود . خفه خون گرفتم . قبل از رفتن به دفتر افسر پرونده فکر اومدنم مسخره به نظر می رسید . اما حالا …

بیشتر از این نمی تونم توی گذشته سیر کنم . گارسون که سینی مشروب رو دور میگردونه زن ترک دو تا گیلاس برمیداره . یکی رو سمت من میگیره . با لهجه ی شیرینش مخاطب قرارم میده.

– عزیزم !!!

گیلاس رو ازش میگیرم اما به لب نرسونده دستم رو پائین میارم و فقط ژست نگه داشتنش رو میگیرم . به جاش یه لبخند احمقانه میزنم .کاوه همون طور که داره وانمود میکنه به حرف های جمع گوش میده یه کم سرش رو پائین میاره و زمزمه میکنه .

– نترس من مواظبت هستم .

با وجود زمزمه اش کنار گوشم هنوز بی حرکتم و صامت. هنوز هم می ترسم . اما نه از اون چیزی که کاوه فکر میکنه .

– اون قدرها هم که فکر میکنی پست نیستم .

من که به سمتش برمیگردم اون هم بالاخره رو از جمع میگیره . به چشم هاش نگاه میکنم . دست و پا زدنم رو توی دریای سیاه نگاهش میبینم . حاضرم به هر چیزی چنگ بزنم تا خودم رو از این منجلاب بیرون بکشم . کاش یکی می تونست نجاتم بده . من نمی خوام تو این بدبختی غرق شم .

یه نفس عمیق میکشم تا لرزش صدام رو بگیرم .نگاه آرومش قفل زبونم رو باز میکنه .

– کلا اهلش نیستم .

گیلاسی رو که توی دست هامه ازم میگیره و یه نفس سر میکشه .با سر به سمتی که عده ای مشغول رقصن اشاره ای میکنه .

– بریم ؟

درمونده می مونم بهش چی بگم . بگم من با این استرس همین که روی پاهام ایستادم هنره ؟

– من با این کفشا بخوام برقصم فاتحه ام خونده است . می خوای وسط جمع نقش زمین شم ؟

دستش رو روی کتفم میذاره و به سمت دیگه ای هدایتم میکنه .کنار چند نفر دیگه میریم که بحثشون داغه . با اینکه ذهنم درگیر جای دیگه ایه اما حرف ماشین که میشه گوش هام ناخودآگاه به کار می افتن . یکی از مردها با اون یکی که میانسال و تقریبا چاقه کل کل میکنه .

– نگو که با اون BMW M5 عتیقه ات اومدی ؟

– به کوری چشم تو با همون رخشم اومدم .

نمی دونم چطور اما از دهنم در میره .

– M5 مدل 85 ؟

– آره .

– واو ! چطور دلتون میاد بهش بگید عتیقه اونم با 286 اسب بخار ؟

مرد چاق چشم هاش برق میزنه .

– براوو ! یه خانم ماشین شناس !

اون یکی که جوونتر میزنه شاید حدود چهل سال میپره وسط . من هم حالا که خودم رو قاطی بحث کردم عقب نمی کشم .

– اون ماشین رو دیگه باید اوراق کرد .

– این ماشین در زمان خودش فوق العاده بود . شتاب صفرتاصدش فقط ۶٫۵ ثانیه است .

– دارید میگید در زمان خودش نه الان .

– اما همین ماشین جز اون تعداد انگشت شماریه که صنعت خودروسازی رو متحول کرد .

اون ها که تا الان من رو ندید میگرفتن حالا دارن با تعجب نگاهم میکنن . اوایل برای بقیه هم تعجب برانگیز بود که من از ماشین سر درمیاوردم . اما برای من که تفریح بچگی هام رفتن به مکانیکی بابا بود و جمع کردن پوستر ماشین ها این عین خود زندگیه!

مرد چاق که انگار تازه پایه پیدا کرده با ذوق میگه .

– باید بنز 300 ام رو ببینید .

– مرسدس بنز 300 sl رو که نمیگید ؟

– چرا همون .

– خدای من این ماشین نوستالژیکه . همش 1400 نمونه ازش تولید شد .

گرم بحث راجع به ماشین هاییم که متوجه میشم کاوه دیگه کنارم نیست. توی دلم خالی میشه . من بین یه مشت غریبه که معلوم نیست کین و چه کاره ان تنهام . عذر خواهی میکنم و چرخی اطراف میزنم . نمی دونم پشتم به چی کاوه گرمه ؟ اما همین که آشناس حس بهتری بهم میده . این طرف و اون طرف سرک میکشم . وسط پیست رقص و توی آغوش زن هایی که قهقه هاشون از جنسی که می شناسم نیست رو با دقت نگاه میکنم اما آشنای غریبه ی من انگار آب شده رفته زیر زمین . حالا یه وحشت دیگه هم به کوه ترس های من اضافه شده . من بین این شبه آدم ها گم شدم !!!

هر طرف رو نگاه می کنم نمی بینمش . دور خودم می چرخم . نیست . سرگیجه گرفتم . دستم رو روی پیشونیم میذارم و چشم هام رو میبندم . توی دلم میگم این جوری مواظبم بودی ؟ حالم خوش نیست . همه چیز رو دو تا میبینم . دو تا باغ ، دو تا مهمونی ، دو تا ، دو تا … اما دو تا هما نیست که از پس این همه بربیاد .تازه بلندی پاشنه های کفش خودشون رو نشون میدن .دیگه حتی نمی تونم روی پاهام بایستم . تا میخوام قدم بردارم سکندری میخورم . می خوام تعادل خودم رو حفظ کنم دستم رو بلند میکنم و به اولین چیزی که در دسترسمه چنگ میزنم . آب دهنم رو به زور قورت میدم و سعی می کنم به چهره ی مردی که که داره با تعجب نگاهم میکنه لبخند بزنم . نمی دونم چقدر موفق بودم اما لبه ی کت مرد رو رها میکنم .

به خودم دلداری میدم . ” طوری نشده که خودت رو باختی . بچه نیستی که توی خیابون دست مامانت رو ول کرده باشی . ” هر چند دقیقا همون حس رو دارم . هم از گم شدن میترسم و هم از پیدا شدن . گم شدن یعنی هجوم مردم ناآشنا و پیدا شدن یعنی ترس از توبیخ . می رم سمتی که درخت های بیشتری داره و بدنم رو به بدنه ی درخت تکیه میدم . دیگه فکر نمی کنم که لباسم چروک میشه یا کف دست هام خراش برمیداره .فکرم رو روی این متمرکز می کنم که چطوری باید از این باغ بیرون برم .

میفتم توی یه مسیر خاکی که دیگه توش خبری از سنگ فرش های فانتزی قسمت اصلی نیست . یادم نمیاد راه خروجی از کدوم طرفه .بیشتر سردرگم میشم . اما این بار انگار این گم شدن عین خود پیدا شدنه . کاوه رو پشت یه ردیف از درخت ها میبینم که با چند تا مرد درشت هیکل حرف میزنه تپش قلبم آروم میگیره . دمای بدنم به حالت عادی برمیگرده .قبل از جلو رفتن یه کم سرک میکشم ببینم چه خبره که دست یه نفر از پشت روی شونه ام میشینه . هین بلندی میکشم و با چشم هایی که حدس میزنم گشاد شده باشه برمیگردم .

یه جوون خیلی خوش قیافه با چشم های آبی مهتابی با لبخند مودبانه ای پشتم ایستاده . دارم ارزیابیش میکنم که صدای کاوه رو از کنار خودم میشنوم . یه لحظه از ذهنم میگذره چطور این همه مدت که دنبالش میشگتم خبری ازش نبود ؟

– به به ! ببین کی این جاست . چطوری مهرنوش ؟

– من خوبم اما ظاهرا تو بهتری .

خودم رو کنار کاوه میکشونم . مهرنوش با لبخندی که سعی داره جمعش کنه متوجه تک تک حرکاتم هست . طوری که انگار می تونه ضربان های قلبم رو هم بشمره .

– دوست دختر جدیدته ؟

– با هما آشنا نشدی هنوز ؟

– تغییر رویه دادی یا خواستی به زندگیت یه تنوعی بدی ؟

– هیچکدوم یاد بچگی هام افتادم .دارم موش و گربه بازی میکنم .

– پس این طور . اشکال نداره یه کوچولو همبازیت رو ازت قرض بگیرم ؟بذار ببینم رقصشم مثل بازیش خوبه یا نه.

– این گوی و این میدان .

از حرف هاشون سر درنمیارم . کاوه یکی از دست هاش رو روی کتفم گذاشته و دست دیگه اش رو که تا الان توی جیبش بود طوری بالا میگیره که انگار داره من رو پیش کش میکنه . وقتی مهرنوش دستش رو به طرفم میگیره ، از جام میلیمتری هم جا به جا نمیشم . خوشم نمیاد از نگاهش . عکس العملم رو که میبینه لحن متشخصش برمیگرده .

– چیه ؟ رقص بلد نیستی ؟

انگار داره با یه کنیز عقب افتاده حرف میزنه .صدام بعد از این همه استرس تازه برمیگرده .

– بلدم . اما من و رقص با گرگ ها ؟؟؟!!! نچ نچ !!!

نمی تونم بگم صدای پوزخند کدومشون بلندتره . کاوه یا مهرنوش ؟ حس میکنم یه جور رقابت پنهان زیر رفتار دوستانشون خوابیده . نگاه مهرنوش از بالا به پائین و برعکس روی من میچرخه . یه قدم نزدیک میاد و کنار گوش کاوه زمزمه میکنه اما نه اون قدر آروم که نشنوم چی میگه .

– ظاهرا بیشتر از این حرف ها باید مواظبش باشی .

بعد راهش رو میکشه و میره . صورت کاوه از مهرنوش برمیگرده اما ذهنش نه . با وجود اینکه می دونم حداقل ته دلش خنک شده اما جور دیگه ای وانمود میکنه .

– باهاش میرفتی . تو آغوشش گرم میشدی .

– تنی که توش یه قلب یخزده میتپه با آتیش هیچ آغوشی گرم نمیشه .

– پس بیا ببرمت جایی که می دونم لااقل سرت رو گرم میکنه .

نمی پرسم چرا رفته ؟ نمی پرسم کجا بوده ؟ یه قانون نانوشته بین ما هست که از همدیگه سوال هایی رو نپرسیم که می دونیم نمی تونیم جوابش رو بشنویم .

همراهش میشم و از بین درخت ها میریم پشت باغ . از دور نگهبان هایی رو که دور یه میز رو گرفتن میبینم . همشون کت و شلوار های مشکی و پیراهن های همرنگش رو پوشیدن .با اون هیکل های بزرگ توی این لباسها شبیه یه توده ی بزرگ سیاه رنگ دیده میشن .شبیه سگ های شکاری که کمین کردن .با دیدنشون دل توی سینه ام فرو میریزه . ته مونده ی شجاعتم هم خشک میشه .

کاوه دستش رو روی شونه ی یکی از مردهای سیاهپوش میذاره و اون به طرف کاوه برمیگرده . چشمش که به کاوه میفته یه کم خودش رو کنار میکشه و نا محسوس سری خم میکنه . نگهبان که کنار میره از پشتش چند تا مرد رو میبینم که دور یه میز نشستن و مشغول بازین . میفهمم که دیگه وقتشه .

با این که قبل از اومدن به همه چیز فکر کرده بودم . همه ی احتمالات رو در نظر گرفته بودم ، اما باز هم از دیدنش جا میخورم . حتی از همین فاصله هم می تونم چهره اش رو تشخیص بدم . خیلی خوب . حتی می تونم خطوط چهره اش رو به یاد بیارم . هر چند الان و توی این لحظه چیز های دیگه رو درست یادم نمیاد مثلا یادم نمیاد اون روز بهونه ام برای برگشتن به دفتر سروان چی بود .

یادم نیست بابا رو چطور راضی کردم به بهونه ی سوال یا کارت یا وکیل . نمی دونم . اما یادمه بابا رو فرستادم تا ماشین رو بیاره و من تنها برگشتم به دفتر سروان .یادم نمیاد بابت چی اما اون قدر اون اطراف شلوغ شده بود که بدون اینکه کسی بفهمه یک دفعه در دفتر رو باز کردم و پریدم تو .

سروان کنار میزش ایستاده بود و با تلفن حرف میزد . به صدای در برگشت به طرفم و با دیدن من فکش منقبض شد. طوری که میتونستم صدای نفس های پر از حرصش رو بشنوم هر چند سعی داشت خودش رو کنترل کنه . تلفن رو توی دو تا جمله قطع کرد و رو کرد به طرفم . با یه ابروی بالا رفته زل زد بهم .نگاهش یه جوری بود که حس کردم اگر جرم نبود با دست های خودش خفم میکرد . نمی خواستم بیشتر از این جلوی چشمش باشم پس بی معطلی به تصویر طراحی شده ای که روی یه برد کنار در دفتر زده بودند اشاره کردم .

– میشه بگین این کیه ؟

چشماش رو ریز کرد و بازم چیزی نگفت .طوری نگاهم میکرد که انگار منتظر یه حرکت از یه بچه ی کوچیک شیطونه که خطای خودش رو لو بده . من هم سعی کردم تا حد ممکن لحنم بی تفاوت و شاید حتی مظلوم باشه .

– آخه به نظرم آشنا اومد .

انگار قضیه براش جالب شده باشه یه قدم اومد جلو . ناخواسته یه قدم خودم رو عقب کشیدم .

– خب شایدم اشتباه میکنم . ببخشید .

خواستم رو برگردونم و با سرعت از اون جا دور شم که با صداش سر جا میخکوبم کرد .

– کجا دیدینش ؟

– نمی دونم درست . گفتم که فقط به نظرم آشنا اومد .

– بهتره اگر چیزی می دونید بگید !

– اگر میدونستم که می گفتم . دقیقا مثل خودتون که هر چی می تونید به ما میگید !

از طعنه ی کلامم خوشش نیومد و دندون هاش رو روی هم کشید . همزمان یه قدم بهم نزدیکتر شد .

– مثل اینکه درست متوجه نشدید . ما پلیسیم خانم . به نفعتونه هر چی میدونید بگید . بر عکس برادرتون که حاضر نیست به ما و خودش کمک کنه .

– کی گفته که نمی گم ؟ من که دیگه سابقه ی خلاف ندارم . دست بر قضا از پشت میز و نیمکت یکی از بهترین دانشگاه ها هم اومدم .

فهمید که این رفتارش فایده نداره . یه قدم دیگه هم به طرفم برداشت و خیلی شمرده شروع کرد به توضیح دادن .

– این تصویر چهره نگاری وحید سلطانی , یکی از سرکرده های همون باندیه که برادرتون به خاطر کار باهاشون دستگیر شده .

– پس بهتره بهش فکر هم نکنم . خطرناکه .

یه کم مکث کردم و حرص خوردنش رو دیدم بعد که فهمیدم به اندازه ی کافی مشتاق به دونستنه ادامه دادم .

– گفتنش چه کمکی به ما میکنه ؟

– توی جرم هادی بی تاثیر نخواهد بود . مطمئن باشید .

بر عکس حالت همیشگیش این رو با لحنی گفت که احساس کردم میشه بهش اعتماد کرد .

– یه دفعه رفته بودم باشگاه بیلیارد بلومبرگ دنبال هادی , اونجا دیدمش .

نگاهی بهم انداخت که حس کردم فهمیده یه چیزی رو بهش نمی گم . یا شاید عادت داشت به همه به چشم مجرم نگاه کنه . هول شدم و نگاهم رو ازش دزدیدم .

– میدونید باشگاهش کجاست ؟

– بله . ممنون از اطلاعاتتون .

سری تکون دادم و خواستم برم بیرون که یه کارت گرفت سمتم .

– اگر چیز دیگه ای خاطرتون اومد لطفا من رو در جریان بذارید . سعی میکنم تا براتون یه وقت ملاقات هم با هادی جور کنم .

بی حرف رفتم .

هر چند خیلی هم بی حرف نیومدم این جا . حالا از این فاصله چهره اش رو خوب میبینم . خوب یادم هست که تصویر نقاشی شده ی روی برد صورت گردتری داشت . تصویری که بر خلاف انتظارم با وجود فاصله ی بینمون امشب از چیزی که فکرش رو میکردم خیلی بهم نزدیک تره .

…..

از گذشته فاصله میگیرم و به حال برمیگردم .به فقط چند قدم فاصله بین خودم و وحید میرسم . کاوه یه کم جلوتر از منه . سر جام می ایستم و بازوی کاوه رو میکشم .از همون جایی که ایستاده یه کم می چرخه و نگاه تیزش رو روی صورتم میدوزه .

– چیه ؟ این یکی رو که دوست داری !!!

– میخوام … باید برم دستشویی .

توی چهره ام کنکاش میکنه . دروغ نمیگم . نگاهم رو زیر و رو میکنه . دروغ نمیگم . با چشم هام بهش التماس می کنم ” بذار برم . باید برم . حتی اگر فقط برای خلاص شدن از شدت این اضطراب لعنتی باشه که واقعا داره بهم فشار میاره . ” حالت صورتش نرم میشه . سعی میکنه به زور لب هاش رو جمع کنه که به خنده باز نشن . یکی از گارسون ها رو صدا میزنه و دم گوشش پچ پچی میکنه .بعد برمیگرده دوباره سمت من .

– باهاش برو . راه رو نشونت میده .

چند قدم پشت گارسون میرم که صدام میزنه .

– هما !!!

سر میچرخونم و برق شیطنت توی چشم هاش , چشمم رو میزنه .

– یادت باشه پوست شیرت رو قبلش دربیاری .

بعد هم میره سمت میز .

یه ساختمون گوشه ی باغ هست . یه ساختمون با نمای سیمان سفید که دیگه سفید نیست . حس میکنم من هم شبیه نمای ساختمون شدم . دیگه هیچ وقت مثل قبل از این ماجراها سفید نمیشم .

گارسون دم در سری خم میکنه و میره . می رم تو . تمام ساختمون قد دو تا اتاق تو در توئه و یه در نیمه باز که کاشی های رنگی توش نشون میده باید سرویس بهداشتی باشه .

توی دستشویی تو ساختمون گوشه ی باغ , قفل در رو برای بار دوم چک میکنم . موبایلم رو از توی کیف دستی کوچیکم بیرون میکشم .یاد دفعه ی پیش میفتم و اضطرابی که داشتم . حال امشبم بدتر از اون بار نباشه بهتر نیست . دست هام یخ کرده و صفحه ی لمسی گوشی زیر انگشت های کرختم بازی درمیاره . این بار دیگه شوفاژی هم نیست که بتونم با حرارتش چیزی رو گول بزنم .

یک , دو , سه تا بوق . به شوفاژ تکیه داده بودم و تعداد بوق ها رو میشمردم .گوشی رو برنمی داشت .توی دلم گفتم ” اگر تا دو تا بوق دیگه برنداشت یعنی قسمت نیست باهاش حرف بزنم و قطع میکنم . ” میدونستم توجیح مسخره ایه اما دلشوره ام رو آروم می کرد .

– بله .

نمی دونم چرا انتظار نداشتم جواب بده . انگار نه انگار که خودم شمارش رو گرفته بود . هول شدم . لحن سرد اون پشت خط باعث شد دست و پام رو بیشتر گم کنم .

– من … جناب سروان . سلام

– سلام

– من به منشم . هما به منش . چند روز پیش اومده بودم …

– بله خانم شناختم .

– می خواستم یه سوالی بپرسم ازتون ؟

– چیزی خاطرتون اومد ؟

– نه . نه . چیزی که نه . فقط میخواستم بدونم اگر من اون یارو رو , همون که عکسش به دیوار بود …

– وحید سلطانی .

به این که وقتی وسط حرفم می پره بدتر اعصابم رو به هم می ریزه توجه نکردم . به جاش سعی کردم آروم تر و شمرده تر حرف بزنم .

– بله همون . اگر بتونم یه اطلاعاتی ازش بهتون بدم .چقدر توی پرونده ی برادرم موثره ؟ به هر حال همکاری با پلیسه دیگه .

– خانم مثل اینکه شما هنوز متوجه نیستید . این قضیه سر امنیت ملیه .بهتره هر چی هست همین الان بگید .

سعی کردم تا حد ممکن محکم حرف بزنم که باورم کنه .

– چیزی نمی دونم . قبلا هم گفتم باز هم میگم . فقط گفتم شاید بتونم یه ردی ازش پیدا کنم . به هر حال برای رسیدن به جواب همیشه راه های مختلفی وجود داره که مطمئنا همشون به ذهن شما نمی رسن .

از صدای نفس های بلندش که از پشت تلفن توی سکوت خونه خیلی راحت شنیده میشد معلوم بود که عصبانی شده با همین چند تا برخورد ساده فهمیده بودم همون قدر که زود جوش میاره دیر حرف میزنه . اما اون هم باید می فهمید این چیز ها شاید برای اون عادی باشه اما برای من نه .

– این قضیه شوخی بردار نیست خانم . فیلم آمریکایی هم نیست . بهتره خودتون رو قاطی این ماجرا نکنید . دستگیری این آدم رو بسپرید به ما .

– شما تمام مدت گفتید هادی نمی گه برای کی کار می کرده و نتونستید سرنخی ازش بگیرید حالا من می خوام کل قرقره رو بذارم توی دستتون .اگر خودتون می تونستید که لابد تا حالا دستگیرش کرده بودید .

– فکر نمی کنم عملیات ما به شما ربطی داشته باشه .

صداش سرد و سخت شده بود ،درست مثل یه ربات .می فهمیدم که موی دماغش شدم اما اون نمی فهمید که این قضیه برای من فیلم نیست خود زندگیه .

– ظاهرا این پلیس بازی های شما هم تا الان نتیجه ای نداشته . با این حساب کمک لازم دارین . فقط می خوام بدونم کاری که می کنم ارزشش رو داره یا نه ؟ کمکی به تخفیف مجازات هادی میکنه یا نه ؟ چه فرق میکنه اون بالا دستش رو لو بده یا من رئیسش رو ؟

حالا منم دیگه داغ کرده بودم . صدام بالا رفته بود. اما اون هنوز قاطع و محکم بی توجه به من حرف خودش رو میزد .

– مسئله ی یه مملکت در میونه خانم .

– فعلا تنها مسئله برای من برادرمه آقا.

طول کشید تا قانعش کردم . طول کشید تا تونستم از زیر رگبار سوالاتش فرار کنم اما بالاخره کوتاه اومد .

– توی روند بررسی حتما لحاظ میشه .

همین !!! و من هم فقط منتظر همین یه جمله بودم . جمله ای که بهش امیدی نبود . آدمی که درست نمی شناختمش . ماجرایی که معلوم نبود چی میشه . اما گاهی وقت ها با این که خودت می دونی این همین ها قابل اعتماد نیستن اما اعتماد میکنی به اون راهی که قلبت بهت نشون میده پا میذاری .فقط کاش اون قدر شجاعت داشته باشی که عواقبش رو هم بپذیری . کاش .

به صدای قهقه هایی که از نزدیک سرویس شنیده میشه به خودم میام . چند دقیقه است زل زدم به گوشیم و بار قبل رو مرور میکنم . درست قبل از مجلس دومی که دیدن کاوه سر میز قمار همه ی محاسباتم رو بهم ریخت .خیلی بی پروام که باز هم کوتاه نیومدم .

گوشی رو از حالت پرواز خارج میکنم . میخوام به سروان زنگ بزنم اما ترس از شنیده شدن صدام و خاطره ی مکالمه ی کوتاه بعد از ظهرمون نمیذاره . هنوزم توی ذهنم پر رنگه که وقتی از توی آرایشگاه به سروان زنگ زدم چه جوابی شنیدم .

بهش زنگ زدم . گفتم ” امشب یه مهمونی بزرگ برگزار میشه . وحید هم ممکنه بیاد . ” براش شبیه به یه شوخی مضحک بودم اون قدر که متهمم کرد به آرتیست بازی . گفت ” تو کار ما دخالت نکنید ” . زندگی به آدم های امثال من یاد داده بهترین روش دفاع وقتی دفاعی نداری حمله است اون هم با روش حریف . متهمش کردم . گفتم ” کارتون اینه که خرده پاها رو بگیرید و مجازات کنید بعد بذارید دونه درشت ها در برن ؟ ” بهش برخورد . غرغر کرد ” نمی خواد شما به من کارم رو یاد بدید . ” منتظر نموندم تا بیشتر از این چیزی بگه . نه توضیح می خواستم نه توبیخ . با گفتن آدرس رو براتون می فرستم تماس رو قطع کرده بودم .

یه اس ام اس کوتاه میفرستم براش . تا اونجایی که می تونم آدرس باغ رو حدودی میگم . تا دلیوری پیامم می رسه همزمان گوشی توی دستم شروع میکنه به لرزیدن . دست منم همین طور حتی دلم هم . حالا خوبه اولین کاری که کردم سایلنت کردن گوشی بود . هول میشم . گوشی رو نصفه و نیمه توی کیف میچپونم و میام بیرون و یه سرکی اطراف میکشم . کسی دیده نمیشه . موبایلم رو که هنوزم داره تکون میخوره نگاه میکنم . سروانه .با صدای آهسته ای جواب میدم .

– بله ؟

– معلوم هست چی میگید ؟

– گفتم که یه مهمونیه . تو باغی که آدرسش رو براتون فرستادم . وحید هم هست .

– از کجا میدونید ؟

– چون الان اونجام .

– چه کار کردی ؟

هر چی من آرومتر حرف میزنم اون بیشتر داد میکشه . حالا پرده ی گوشم هم می لرزه . تو همین احوال یه خانومی میاد تو . چند لحظه مکث میکنم تا بره توی یکی از سه تا دستشویی توی سرویس و من هم بتونم از اون جا فرار کنم . اما زن رو به آینه ی می ایسته تا آرایشش رو تجدید کنه. یه لبخند بی روح میزنم و سعی میکنم عادی باشم . همه ی حواسم رو جمع میکنم تا خرابکاری نکنم . یه نفس عمیق میکشم و میشم همای بازیگر .

– امیر علی من دیگه باید برم .

– چی شد ؟

– بی تو هیچ جا به من خوش نمیگذره .

– لااقل یه آدرس درست بده ببینم کجایی؟

لحن سرزنشگر صداش جای خودش رو به نگرانی داده . ابروهام رو با نگاه به آینه ی بزرگ سرویس که یه ترک از وسطش رد میشه مرتب میکنم تا بهانه ای برای یه کم بیشتر موندن داشته باشم . نمی خوام ریسک کنم و برم بیرون و این مکالمه رو کنار کسی مثل کاوه ادامه بدم .

– باشه من نخ دادم . اما تو هم تو گرفتن سر نخ بد نیستی .

این جناب سروان باهوش گیج میشه . معنی حرف هام رو متوجه نمیشه . نمی دونم مگه این ها به زبون رمز با هم حرف نمی زنن ؟

– چی میگی؟

– میگم دل به دل راه داره . من هم دوستت دارم . در دسترسم عزیزم.

– خیلی خب تماس رو قطع نکن تا بگم ردت رو بزنن .

– من زود برمیگردم .

– باشه . باشه . فقط ده دقیقه صبر کن .

ده دقیقه !!! این ده دقیقه ی لعنتی از همین حالا برای من شروع میشه . ده دقیقه !!!

ده دقیقه ؟؟؟ فکر میکنم ده دقیقه چقدره ؟ توی این دقیقه چند تا اتفاق ممکنه بیفته ؟ ده تا ؟؟؟ صد تا ؟؟؟ توی این مدت می تونم بمیرم یا نجات پیدا کنم . ده دقیقه !!!

نگاه زن رو روی خودم از توی آینه میبینم . نمی دونم واقعا اون داره مشکوک نگاهم میکنه یا من این طوری حس میکنم .

گوشی رو همون جوری توی کیف میذارم و کیف دستی مشکیم رو توی بغل میگیرم .

توی این ده دقیقه باید چه کار کنم ؟ دوباره کیف روی توی دستم میگیرم و لوازم آرایشی رو که همین طوری توش ریختم زیر و رو میکنم . قیافه ام شبیه ارواح شده . رژ گونه ام رو پر رنگ میکنم تا رنگ پریدگیم رو بپوشونه . هنوز خیلی مونده . یه کم رژ به لب هام که خشک شدن میزنم . دست هام میلرزن بیشتر از این کاری نمی تونم بکنم .

مچ دستم رو بالا میارم . لعنتی !!! یادم رفته ساعتم رو ببندم . دوباره گوشی رو از توی کیف بیرون میارم و به صفحه ی روشنش نگاه میکنم . نمی دونم دست من فرز شده یا قانون دقیقه ها تغییر کرده . فقط دو دقیقه گذشته .

زن از کنارم رد میشه تا بیرون بره . موقع خروج تنه ای بهم میزنه . پیش خودم میگم از قصد بود ؟ دیگه نمی تونم این تو بمونم .

از دستشویی بیرون میام . آهسته راه میرم .چرا این دقیقه های لعنتی این طوری کش میان ؟ بیشتر از این نمیتونم وقت تلف کنم . می ترسم کاوه برای پیدا کردنم بهم زنگ بزنه .

یک دفعه بازوم عقب کشیده میشه . از جا میپرم . یه لحظه احساس میکنم دیگه کارم تمومه . گیر یه مشت قاچاقچی بی رحم افتادم . آدم هایی که زندگی میخرن و مرگ میفروشند . نمی دونم باید منتظر چی یا کی باشم . منتظر زن ، مهرنوش یا یکی از نگهبان ها ؟ می تونه هر کسی باشه حتی وحید ؟

رو می گردونم . توی تاریکی صورت طرف مقابلم رو نمیبینم .اما هیکل درشت مردونه اش احتمالات رو کمتر میکنه . زبونم بند اومده . حتی التماسم نمیتونم بکنم . میخوام دست ببرم و لااقل گوشیم رو قطع کنم اما خشک شدم , نمیتونم . ذهنم خالی شده حتی یه دروغ , یه دعا , هیچی توی ذهنم نیست که بتونم ازش کمک بگیرم . دست مرد به سمت کمرش میره . از حرکتش حدس میزنم گوشه ی کتش رو کنار زده . توی دلم میگم اسلحه داره !!! نه !!! دست من چنگ میزنه به پارچه ی دامن لباسم . مرد دیگه ای از پشت اولی با گام های بلند خودش رو می رسونه . توی تاریکی حس میکنم همه دارن کم کم به سمت من هجوم میارن .

– چقدر دیر کردی ؟ رفتی دستشویی یا رفته بودی تقلب هات رو جاساز کنی ؟

نفس بلندی میکشم . عقب عقب میرم و کاوه اونقدر جلو میاد تا صورتش از توی تاریکی درمیاد . هیچ وقت فکرنمیکردم از شنیدن صدای کاوه تا این حد خوشحال بشم . مرد اول که یکی از بادیگاردها به نظر میاد نگاهی به کاوه میندازه و بعد از خم کردن سرش به سرعت ازمون فاصله میگیره .کاوه اما با ابروهای درهم نگاهم میکنه .

– هیچ معلوم هست داری چه کار میکنی ؟

جواب نمیدم فقط میرم جلو و برای بار اول با میل بازوش رو میچسبم . پوزخندی میزنه و میگه .

– اگر به حال عادی برگشتی بریم دیگه سرِ بازی ؟

– نه .

– نه ؟

– نه من دیگه نمی خوام بازی کنم .

– چرا اونوقت ؟

– می ترسم .

گفتن حقیقت از هر دروغی موجه تره . لحنم اون قدر درمونده و خسته است که برای چند لحظه فقط نگاهم میکنه و بعد بی هیچ سوالی من رو با خودش از اون جا دور میکنه . چند قدم جلوتر کاوه یه کم ازم دور میشه و با گوشیش حرف میزنه که چیزی از مکالمه اش نمی شنوم . وقتی برمیگرده چهره اش جدیتر به نظر میاد .

– بالاخره عقلت کار کرد . این بازی ها واسه ی تو زیادی خطرناکه . پس بریم یه چیزی بخوریم جوجه رنگی ؟

فکر میکنم چقدر گذشته ؟ پنج دقیقه ؟؟ ده دقیقه ؟؟؟

یه سایه ی سیاه نزدیکمون میشه . هول برم میداره . نمی خوام دیگه بمونم . نمی خوام منتظر یه اتفاق دیگه بشم. نمی خوام اگر پلیس رسید این جا باشم .

– کاوه ساعت چنده ؟

دستش رو بلند میکنه تا جوابم رو بده اما من زودتر مچش رو می چسبم و جواب خودم رو میگیرم .

– بریم دیگه . من دیرم میشه .

– هنوز شام نخوردیم که .

کلافه نفسم رو بیرون میدم و فکم رو به زحمت تکون میدم .

– من رژیم دارم . چیزی نمی خورم .

– من چی ؟

جوابش رو نمیدم . حس میکنم قلبم داره توی دهنم میاد . نمی تونم جوابش رو بدم . یه کم نگاهم میکنه و بعد با خنده اضافه میکنه .

– البته بدم نمیاد امشب جوجه بخورم .

با ابروهاش بهم اشاره میکنه . دلم میخواد دندون هاش رو توی دهنش خورد کنم اما حتی یه جواب دندن شکن هم به ذهنم نمی رسه .دست هام رو توی هم قفل میکنم و دوباره مفصل هام رو میشکنم . عجزم رو که میبینه رضایت میده نگاه میخکوبش رو از روم برداره . خیلی خوبی زیر لب میگه . دستش رو پشتم میذاره و هدایتم میکنه به سمتی که حدس میزنم خروجی باغ باشه .

واقعا مثل یه جوجه دنبالش میرم اما برام مهم نیست فقط میخوام تا حد ممکن هر چه سریعتر از اینجا , یا به قول کاوه از خطر دور شم .

یه نفر ماشین شاسی بلند کاوه رو جلوی پامون پارک میکنه . اون قدر درگیر افکارم بودم که حتی نفهمیدم کی رسیدیم به این جا . قبل از این که سوار ماشین بشم برای صدمین بار به گوشیم نگاه میکنم . بیشتر از یک ربع از تماسم با سروان گذشته . همزمان با باز کردن در ماشین کلید پاور گوشیم رو فشار میدم . فکر میکنم نزدیک بود کلید پاور خودم رو یکی بزنه .

تازه به خیابون اصلی رسیدیم که چند تا ماشین به سرعت از کنارمون در جهت مخالف میگذرن . کمربند ایمنم رو چنگ میزنم تا سر برنگردونم . میخوام به روی خودم نیارم . دست میبرم ضبط ماشین رو روشن کنم که صدای یه انفجار من و ماشین و جاده و … همه رو با هم می لرزونه . این دفعه نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم و به عقب برمیگردم . صدا از سمت باغ میاد . پوست لبم رو از روی اضطراب می جوم . همه ی حواسم به عقب و سمت باغه که دست کاوه مچم رو میچسبه . با ترس برمیگردم و نگاهش میکنم .

– نکن این کار رو . فعلا که جستیم ملخک .

بهش نگاه میکنم که متمرکز جاده ی رو به روشه . راست میگه ؟ دروغ میگه ؟ همون افکار موذی شروع میکنن توی مغزم جولان دادن . کاوه هم از اون هاست ؟ اگه از اون ها نیست بین اون ها و با اون ها چه کار داره ؟

– آخرش تو دستی ملخک .

به ته جمله ام نرسیده سرش به سرعت میچرخه و با چشم های باریک شده زل میزنه به من . توی تاریکی برق چشماش یه جوریه . حالا ماشین کاوه حتی از بیرون هم سردتره . مچ دستم رو که هنوز توی دستشه فشاری میده و بعد رها میکنه . ضبط ماشین رو روشن میکنه . چند بار دکمه ها رو فشار میده تا به موزیک مورد نظرش میرسه .

Dangerous game

بازی خطرناکی

You’re playing with your soul

که با روحت میکنی

Devil’s game

بازی شیطان

You’re under his control

تو تحت کنترل اونی

صدای داد خواننده اعصابم رو تحریک میکنه . کاوه بی توجه به حالت مچاله ی من ولوم ضبط رو بالاتر میبره . حالا همه ی وجودم می لرزه .

The time is short

زمان کوتاهه

Your eyes are blind

چشم هات کورن

It’s the devil in disguise

این شیطانه در لباس مبدل

Hey, wake up and realize

هی ، بیدار شو و بفهم

He’s playing his best cards

اون با بهترین کارتش بازی میکنه

آهنگ ها عوض میشن , خیابون ها هم همین طور . سر کوچه نگه میداره و بی حرف پیاده میشم . یادم نمیره که آدرس رو بهش ندادم اما مگه مهمه ؟ وقتی تمام راه فقط یه جمله تو سر من میچرخه ” اون با بهترین کارتش بازی میکنه …”

***

فکر میکردم تموم شد . دیگه می خوام معمولی باشم . معمولی که باشی غصه هات هم معمولین . ترس هات هم معمولین . معمولی که باشی با چیز های معمولی هم شاد میشی . معمولی که باشی در آرامش زندگی میکنی . معمولی که باشی تقلب می کنی . حتی می تونی تقدیر رو هم فریب بدی . درست مثل مواقعی که سر جلسه ی امتحان وسط کلاس میشینی . جلوی کلاس توی دیده . عقب همیشه جایگاه متقلب هاست اما وسط کلاس رو کسی نمی بینه . وسط که بشینی … .

– اس ام اسم رو دیشب خوندی ؟

سوال آرزو باعث میشه فکر کنم آرزو هم معمولیه . اما واقعا معمولیه ؟؟

– هوم ؟

– خوبی ؟

– بهترم .

– مگه بد بودی ؟

بیا اینم از دوست های ما ! تازه میگه مگه بد بودی ؟

گوشیم رو تازه روشن میکنم . اس ام اس آرزو رو میخونم . یکی از اون جک های تکراریش رو برام فرستاده . از توی کیفم یه دونه سیب درمیارم . خردش میکنم و با همون نایلون سمت آرزو میبرمش .

– بیا . تو اس ام اس میدی من سیب .

یه تیکه برمیداره و من برمیگردم پشت میزم . خسته ام اما جسما . روحم آرومتره . دوباره چشم میدوزم به کدهای برنامه ام . احساس میکنم یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده . فکرم آزادتره و بهتر کار میکنه و کار میکنم .

سهرابی پیداش میشه . دوباره می ایسته پشت سرم . بی توجه ادامه میدم . میدونم این دفعه هیچ ایرادی نمیتونه از کارم بگیره .

– به به ! سیب ! تنها میخورید خانم به منش .

– نیست آدم با یه سیب از راه به در شد . گفتم تعارفتون نکنم خدایی نکرده از بهشت بیرونتون کنن

دست دراز میکنه و یه تیکه برمیداره .

– عیب نداره . تنهایی که بیرونش نکردن . حوا هم باهاش بود .

میام جوابش رو بدم که صدای زنگ گوشیم بلند میشه . از ترسم دیروز شماره سروان رو تغییر نام داده بودم و با اسم ” امیر علی ” ذخیره اش کرده بودم .چشم های سهرابی هم که کم از تلسکوپ نداره . رصدش میکنه .

– بهتره بیشتر از این مزاحمتون نشم . بهشت خوش بگذره .

صدای پوزخندش روی اعصابم خط میکشه . فکر میکنم سهرابی هم معمولیه ؟

دندون قروچه ای میکنم و جواب تلفنم رو میدم .

– بله ؟

– شما چرا تلفنتون رو خاموش کردین ؟

– علیک سلام . ممنون خوبم . به لطف شما .

از آرامش خودم متعجبم . انگار یه روزنه ی روشن توی قلبم پیدا شده که دیگه اجازه نمیده تاریک باشم . سروان هم با شنیدن صدای من تازه میفهمه خیلی تند رفته .

– سلام . خانم شما که می خواستید همچین کار خطرناکی بکنین قبلش با من هماهنگ میکردین .

– من که بهتون گفته بودم .

– منم بهتون گفتم دخالت نکنید .

– خواهش میکنم . اصلا قابلی نداشت .

توی لحنم فقط یه کم شیطنته . به روی خودش نمیاره .

– تلفنتون چرا خاموشه ؟ با اون اوضاع ممکن بود براتون اتفاقی بیفته .

– به خاطر همین دیشب منزل تماس گرفتین ؟

از دیشب بعد از این که بی حرف از ماشین کاوه پیاده شدم تا الان از هیچ کس و هیچ چیز خبری نبود . ساعت های اول هر لحظه منتظر بودم یکی در خونه رو بشکنه و بیاد تو . یکی یه طنابی رو بندازه دور گردنم و خفم کنه . حتی توی خواب صدای گلوله میشنیدم . اما وقتی صبح شد حس کردم نور ذره ذره آرامشی رو که این چند وقت ازم فراری بود توی رگ هام میریزه .

– در هر حال خانم کارتون درست نبود .

منتظر تشکر نبودم اما انتظار توبیخ هم نداشتم . اون می دونست من می خوام چه کار کنم . اما اون موقع که باید جلوم رو نگرفته بود . حالا شاید می خواست این طوری حس وظیفه شناسیش رو به رخم بکشه یا چیزی شبیه این دیگه فرقی نمی کرد.

این بار دیگه خونسرد نیستم اما فعلا بابت وضعیت هادی مجبورم عقب نشینی کنم .

– بالاخره چی شد ؟ گرفتینش ؟

– نه .

– نه؟

چنان داد میزنم که سهرابی که گوشش رو روی میز من جا گذاشته بود که هیچ رشیدی منشی هم به طرف من برمیگرده . یه لحظه حس میکنم همه چیز آوار میشه روی سرم . دوباره با آخرین امیدم ناباورانه زمزمه میکنم . ” نه ؟ ” . نمی دونم چطور اما با ضعف گرفتن صدای من لحن اون محکم تر میشه .

– نه خانم . دیشب به محض اینکه مامورهای ما میرسن متوجه میشه و با دو نفر دیگه میرن پشت باغ تا از طریق یه در مخفی توی انبار فرار کنن . البته انبار پر از مشروبات الکی و مقداری گازوئیل بوده و تو جریان تیراندازی منفجر شد . فقط تونستیم جنازه شون رو از اون تو بیرون بکشیم .

حالم گرفته میشه .چیزی نمیگم و اون به جاش بعد چند ثانیه ادامه میده .

– شما مطمئنید که کسی که دیدید وحید سلطانی بود ؟

دوباره تمام کابوس های شب گذشته ام برمیگردن .

– چطور ؟ مگه نمیگید کشته شده ؟ مگه جنازه اش رو شناسایی نکردین ؟

– چرا . خوشبختانه جای گلوله هایی که توی یه درگیری گروهی خورده بود روی بدنش قابل شناسایه همین طور نیمی از صورتش که تقریبا سالم مونده اما محض احتیاط باید می پرسیدم .

چشم هام رو میبندم و دستی روی پیشونیم که حسابی داغ کرده می کشم .

– خودش بود . مطمئنم خودش بود . هر چند بهش نمی گفتن وحید . آرش صداش میزدن اما خودش بود .

– شما اون جا چه کار می کردید ؟

یه دفعه چراغ های مغزم روشن میشن .

– من از طرف کسی دعوت شده بودم . کاوه ستاری . اونم ممکنه از اون ها باشه . ممکنه که …

– نه خانم . ما از قبل ایشون رو زیر نظر داشتیم . هیچ مورد مشکوکی نداشته .

توی دلم میگم این چه زیر نظر داشتنیه که نمی دونستین من با اونم و آمار این مهمونی رو هم من بهتون دادم ؟ اما فقط توی دلم .

– خب به هر حال مسلما وحید تنها نبوده . باید…

– موارد مشکوک رو بررسی کردیم . از بین حاضرین هم مظنونین الان توی بازداشتن اما غیر وحید و یکی دیگه که ظاهرا دست راستش بوده به اسم سهند فرد مهم دیگه ای نبوده . یه مهمونی دوستانه بوده نه قرار کاری .

– سهند ؟ اون رو هم گرفتین؟

– نه متاسفانه ردی ازش نداریم . شما چیزی نمی دونید ؟

نه . چی میدونم جز این که گاهی روزنه ها زود بسته میشن . گاهی خونه ی کوچیک یه پرنده هم می تونه روزنه ی نفس کشیدنت رو ببنده .

– نه

– در هرحال می تونید فردا برای پیگیری پرونده برادرتون یه سری به من بزنید . در ضمن یه سری توضیحات هم باید ارائه بدید .

– حتما . خداحافظ .

گوشی رو قطع میکنم .به حد کافی شنیدم . این همه تلاش , این همه ترس , حالا حس میکنم برای هیچ بوده . درست مثل کسی که با وجود تلاش زیاد مسابقه ای رو حتی قبل از شروع باخته .

***

فصل سوم

آن قدر پی

نیمه گم شده ام گشته ام

که آن نیمه ی پیدا را هم

در هیاهوی کوچه ها گم کردم

این روزها اگر

نیمه ی سرگردان زنی را

دیدی

که چشم بسته

بدنبال نور می گردد

خبرم کن

پنج شنبه است . زودتر همه ی کارها رو سر و سامون دادم که بتونم بلافاصله بعد از تموم شدن ساعت کاری برم . دیروز کاوه زنگ زد . برای ناهار دعوتم کرد .

نمیخواستم قبول کنم . اما اگر به قول سروان مورد مشکوکی نداره چرا که نه ؟ میدونم به هیچ آینده ای نمیشه باهاش امیدوار بود . حتی نمیشه به فرداش فکر کرد . ولی بعد از این جریانات یه استراحت کوچولو حقم نیست ؟ بهش اعتماد ندارم . قبولش ندارم اما یه ناهار که میشه باهاش خورد . فکر میکنم چند وقته کسی دعوتم نکرده ؟ دیگه شمار همه چی از دستم در رفته .

دلم برای دختر بودن پر میکشه ، برای آرایش کردن ، برای لبخند زدن ، برای دیده شدن ، تحسین شدن.

مگر نه این که ذات زن همین طوری خلق شده . می خوام کمی فقط کمی حواس زنانه ی به قلیان افتادم رو آروم کنم . می خوام حوا باشم حتی اگر مجبور شم براش بهای سنگینی رو بپردازم .

قبل از بستن زیپ کیفم ، آینه ی کوچیکم رو بیرون میکشم تا ظاهرم رو چک کنم . موهای فرم رو بیشتر بیرون میریزم و رژم رو یواشکی تجدید میکنم . اما چشم هام که اسیر نگاه دریده ی سهرابی میشن می فهمم هنوز هم حاضر به پرداخت هر بهایی نیستم .

از در شرکت که میرم بیرون کاوه توی ماشین فوق گرونش منتظرمه . فکر میکنم اگر سهرابی الان ما رو با هم ببینه چه فکری میکنه ؟ جواب فکرم رو هنوز ندادم که سایه اش رو پشت پنجره تشخیص میدم . بیخیال در رو باز میکنم و سوار میشم .

لبخند گرمی روی لب هاش خودنمائی میکنه . کمی از انرژی زیادش رو با فشردن پاش روی پدال گاز تخلیه میکنه .

– چطوری خانم کوچولو ؟

– اولا سلام . بعدم خوبم .

– ممنون . منم خوبم .

– اون که مشخصه . خوش اخلاقی امروز . معلومه از دنده ی راست بلند شدی .

– نخیر بنده دنده اتوماتیکم . حالا کجا بریم ؟ سنتی ؟ مدرن ؟

– فرق نمی کنه . فقط دور نباشه من خیلی گرسنمه .

– بانی نو چطوره ؟

– خوبه .

تو دلم میگم این به همه ی اون خسیس های قبلی در . به جهنم که همه چیز موقت و قراردادیه . مگه زندگی جز یه قرارداد بزرگ چیز دیگه ایه ؟

توی رستوران رو به روی هم نشستیم . براندازش که میکنم یه لحظه فکر میکنم من با این تیپ ساده کنار این مدل برای دیگران مسخره نیست ؟ بعد فکر میکنم این مشکل اونه . همون بافت اون دفعه ای رو پوشیدم با بوت های عزیزم . فقط لطف کردم و مقنعه ای که توی شرکت سر میکردم رو قبل اومدن با یه شال عوض کردم . کاوه اما یه پیراهن مارک بری بری پوشیده و روش هم یه جلیقه ی سرمه ای که احتمالا اون هم مارکداره . هنوز مشغول جمع و تفریق پول لباس هاشم که با یه پوزخند به حرف میاد .

– میگم توی سکوت که ظاهرا تفاهم نداریم . حالا یه کم از خودت تعریف کن شاید اختلافاتمون بیشتر مشخص شد .

– چیز خاصی توی زندگیم نیست . یه برادر و خواهر کوچیکتر دارم . شغل پدرم آزاده . مادرم هم خیلی ماهه .

– چه کار میکنی ؟

– گفتم که قبلا . آلزایمر گرفتی ؟

– منظورم وقت آزادته . سرگرمی , تفریح .

– با دوستام و بعضی از بچه های فامیل پوکر بازی میکنم . توی نت می چرخم .

بیشتر از این که حواسم به جواب دادن باشه به غذا خوردن اونه . شیک ، آروم با مکث هایی که بین حرف زدن و خوردنش میذاره .

– لابد عکس ماشین های مسابقه رو دانلود میکنی ؟

– ماشین مسابقه ؟

– تو مهمونی که خوب از ماشین ها حرف میزدی .

– هر کس یه چیزی دوست داره خب . تو هم لابد عکس مونیکا بلوچی رو میندازی بک گراند دسکتاپت.

نگاه تیزبینش موقع واکاوی رفتارش غافلگیرم میکنه . برق غریبی ته این چاه سیاه میشینه که نمی تونم منشاش رو پیدا کنم .

– نه من از عکس زیاد خوشم نمیاد . عروسک های واقعی رو ترجیح میدم .

– میدونی از چی در عجبم . دختر ها وقتی بچه ان عروسک بازی میکنن و بعد که بزرگ میشن رهاش میکنن . اما پسرا وقتی مثلا بزرگ میشن تازه میرن سراغ عروسک بازی ! تو وقت آزادت چه کار میکنی؟

– خیلی وقت آزاد ندارم .

– راست میگی دختر بازی و شرط بندی دیگه وقتی برات نمیذاره .

تو همین احوال گارسون جلو میاد و یه جعبه رو سمت من میگیره .

– این مال شماست .

مات و مبهوت جعبه رو میگیرم که گارسون میره . تازه متوجه جعبه مستطیل شکل سفید توی دستم میشم . کاوه هم با دقت به جعبه نگاه میکنه .

– گمونم اشتباه شده . این جعبه دیگه از کجا اومده ؟

– بازش کن بفهمیم .

– چی چی رو باز کنم ؟ کسی نمی دونسته من اینجام .

نمی دونم چرا بی خود عصبی میشم . فکرم هزار جا میره . جاهایی که شاید حالا به جعبه ی بزرگ سفید بین انگشت های عرق کرده ی من ختم شدن . کاوه خیلی خونسرد با یه ابروی بالا رفته منتظره ببینه من چه کار میکنم . اما تعللم رو که میبینه سعی میکنه وادارم کنه تصمیم بگیرم .

– حالا میخوای چه کار کنی ؟ همین جوری فقط نگاهش کنی ؟

– گارسون رو صدا کن جعبه رو پس بدم .

– فکر میکردم کنجکاوتر از این حرف ها باشی . اول بذار ببینیم توش چی هست .

– اگر توش پر مواد مخدر باشه چی ؟

– خنگ شدی ؟ کسی یه جعبه مواد رو اشتباهی به یکی دیگه نمیده .

از لحن مسخره اش بدم میاد . خودم رو توی صندلی عقب تر میکشم .

– اومدیم و توش یه بمب بود تا بازش کردم منفجر شد . اونوقت چی کار کنیم ؟

– هیچی . صبر میکنیم تا نکیر و منکر بیان سراغمون .بعد من میرم بهشت سراغ حوری ها تو هم سعی کن تو جهنم خیلی شیطونی نکنی .

– جدی دارم میگم .

– نکنه توهم برت داشته خیلی مهمی جوجه رنگی !

بهم بر می خوره . در جعبه رو با احتیاط باز میکنم و به رزهای نباتی پایه بلند توش خیره میشم . صدام از شدت تعجب خش برمیداره .

– توش پره گله کاوه . بذار ببینم چند تاست . یک , دو , سه ,…

تند تند دارم شاخه ها رو میشمرم و اولش به کاوه و حرفش توجه نمیکنم .

– زحمت نکش . بیست و پنج تاست .

– هیفده , هجده …

تازه میفهمم کاوه چی گفت .

– از کجا … کار توئه ؟ بدجنس از قبل هم نقشه کشیده بودی من رو بیاری اینجا ؟ پس کجا دوست داری بریم و اینا همش چاخان بود ؟ عجب ناجنسی هستی تو !

جعبه رو روی میز پرت میکنم . دست به سینه سری از روی تاسف تکون میدم .

– کار ما رو داشته باش واقعا! هر کس دیگه ای بود بابت گل ها کلی ذوق مرگ میشد بعد تو گیر دادی به این قضیه ؟

– من با دو تا شاخه گل خر نمیشم .

اول نرم میخنده اما یک دفعه خنده اش به قهقه ی زنگداری تبدیل میشه که علتش رو نمی فهمم . جعبه رو با گوشه ی دست کنار میزنه و به همین راحتی تمام موضوع رو هم کناری میذاره .

بعد از غذا کلاس رو میذارم کنار و یه فنجون چای میخورم . کاوه هم همین طور . حالتش درست مثل هوای بهاری عوض شده . شبیه یه رنگین کمون بعد از رگباری تند . همزمان شروع میکنه به زمزمه کردن یه شعر .

درمیان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم،

– میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری !

تو توانایی بخشش داری

دست های تو توانایی آن را دارد،

– که مرا

زندگانی بخشد

چشم های تو به من میبخشد

شورِ عشق و مستی

و تو چون مصرعِ شعری زیبا،

سطرِ برجسته ای از زندگی من هستی .

” حمید مصدق ”

دستم رو گذاشتم زیر چونم و با بی حوصلگی دارم نگاهش میکنم . یکی از پاهام رو روی اون یکی انداختم و تکون میدم . توی ذهنم دارم به ارتباط بین گل و شعر و شرطمون فکر میکنم .دوباره قهقه میزنه .

– چرا این جوری نگاه می کنی ؟

– حوصله ام سر رفته .

– تو دیگه چه جور دختری هستی ؟ کلی احساسات خرجت کردم بعد تو میگی حوصله ام سر رفت ؟

– احساسات خرج کردی یا میخواستی احساسات من رو کار بگیری ؟

– با تو بحث کردن بی فایده است .

– کم آوردی ؟

– از اعصاب آره .

بعد از یه کم دیگه حرف زدن من رو تا سر همون چهار راه نزدیک خونه میرسونه و میره . به محض اینکه پام رو از ماشین بیرون میذارم پشیمون میشم . به خودم میگم چرا نه ؟ گاهی همه ی دخترها به همین دروغ ها محتاجند .

***

با بابا برای پیگیری کار هادی میرم . بار پیش از رفتن شونه خالی کردم اما سروان خواسته بود حتما امروز باشم . تمام طول مسیر بابا سوال پیچم کرد تا بفهمه چرا .چرایی که توضیح دادنش خودش میشه مقدمه ی چراهای بعد و دردسر های تازه در نتیجه تظاهر به بی اطلاعی بهترین راه حله .

توی راهرو ایستادم منتظرم تا بابا ماشین رو پارک کنه و با هم بریم که میبینمش .برای اولین بار از مستقیم نگاه کردن به کسی شرم میکنم . درست شبیه به بچه هایی شدم که بعد از یه شیطنت مظلوم وار پشت در دفتر مدیر مدرسه منتظر توبیخند . پشت تلفن قیافه ی جدیش رو نمیدیم اما الان یاد حرف هایی که اون شب بهش زدم می افتم . امیر علی ؟؟؟!!! اما ظاهرا اون بزرگی میکنه و چیزی به روی خودش نمیاره . مثل همیشه است سرد اما محجوب .

– سلام خانم به منش .

– سلام جناب سروان .

– پدرتون تشریف نیاوردن ؟

– چرا الان میاد .

یه کم این پا و اون پا میکنه و بعد میره سمت دفترش . سر به زیر پشت سرش راه میفتم و وارد میشم . بعد از یه کم سکوت می فهمه که نه قصد حرف زدن دارم و نه روش رو .

– کارهای برادرتون رو پیگیری کردم . برگه های لازم رو هم ضمیمه ی پروندشون کردم . امضای سرهنگ هم پاشون خورده .

– ممنون .

پشت به من روی میزش خم شده . یه کم پرونده های روی میزش رو زیر و رو میکنه . بعد یکیش رو برمیداره و ورق میزنه . همون طور که سرش توی پرونده ی جلوشه صداش درمیاد .

– بار قبل بهتون گفته بودم که خودتون هم باید تشریف بیارید .

دفاعی ندارم . یه قدم به سمتم میاد که من خودم رو ناخودآگاه عقب میکشم . می ترسم از عواقب کاری که کردم . انگار متوجه حالم میشه که تعلل میکنه و فقط دستش رو همراه یه برگه به سمتم دراز میکنه .

– باید اظهاراتتون رو بنویسید . دقیق و کامل لطفا .

برگه رو میگیرم و بین انگشت هام عصبی فشار میدم . ناخنم گوشه ی بالایی کاغذ رو پاره میکنه . عصبی تر میشم .

– بشینید لطفا . فقط کافیه بنویسید چطور اون جا رفتید و چی دیدید .

بعد خودکاری از روی میزش برمیداره و به سمتم میگیره . نگاهم بین خودکار آبی توی دست های اون و برگه توی دست خودم میره و برمیگرده . با صدایی که خیلی توی گرفتن لرزشش موفق نیستم زمزمه میکنم .

– پدرم چیزی نمیدونه . میشه … یعنی نمی خوام بی خودی نگرانش کنم .

چشم هاش روی صورتم چرخ می خورن . یه لحظه پلک هاش رو روی هم میذاره و بعد نفسش رو بیرون میده .

– اگر تصمیم نداشته باشین دوباره خودتون رو در معرض چنین خطرهایی قرار بدین فکر نمیکنم لزومی داشته باشه توی مسائل خانوادگی شما دخالت کنم .

بلافاصله روی اولین صندلی میشینم و با دست خط کج و معوجی شروع به نوشتن میکنم بلکه به لطف شلوغی سرسام آور خیابون های پایتخت و خصوصا نزدیک اداره قبل از رسیدن بابا همه چیز تموم شده باشه.

– هنوز با کاوه ستاری در ارتباطین

سوالش در جا خشکم میکنه .دستم از نوشتن باز می مونه .

– چطور ؟ مگه نگفتین مورد مشکوکی نداره ؟

اون که تا به حال پرونده های روی میزش رو به هم میریخت بالاخره دل از کاغد های توی دستش میکنه و نگاهم میکنه . سرد و خشک زل میزنه به چشم هام . بعد سرش رو پائین میندازه و میره تا پشت میزش بشینه .

– گفتم مورد مشکوکی در مورد این پرونده نداره . نگفتم که کلا آدم بی موردیه . به هر حال درست نیست باهاش برخوردی داشته باشین . بهتره رابطه تون رو باهاش قطع کنید .

بابا میاد تو و اونم دیگه حرفی در این باره نمی زنه . یعنی چی ؟ کاوه مشکل داره ؟ یا بودنم با کاوه ؟

***

صدای خواب آلود آرزو که توی گوشی میپیچه امانش نمی دم .

– سلام دوست خوبم .

– بنال . حال نداریم .

– آرزو دستم به دامنت .

– بی حیا دستت رو وردار مگه خودت ناموس نداری .

– نمیشه . پای حیثیتم وسطه .

– باید من رو بدبخت کنی که عمری خودم رو آکبند نگه داشتم بهر امیدی . برو یقه ی باباش رو بگیر من تغییر جنسیت بده نیستم .

می دونم آرزو چقدر اهل شوخیه . هیچ چیز رو جدی نمی گیره . هیچ چیز رو سخت نمی گیره . شاید هم زندگی اون قدر بهش سخت گرفته که دیگه هر چیزی به چشمش سخت نمیاد . اما الان حوصله ی شوخی کردن ندارم .

– کوفت . دارم جدی حرف میزنم .

– !!! مگه تو جدی حرف زدنم بلدی ؟

– مرض ! تقصیر منه که زنگ زدم به توی منگل .

– آره واقعا تقصیر توئه . چرا زنگ زدی من رو از خواب بیدار کردی ؟

– خواب به خواب بری .

– حالا چه مرگت هست ؟

– قبلا ها دوزار ادب داشتی .

– دیدم از مد افتاده گذاشتمش سر کوچه . گیر نده دیگه . اصل مطلب رو بگو .

– اومدم یه نفر رو بپیچونم گند زدم . به دادم برس .

– داد نزن نصفه شبی همسایه ها خوابیدن . هیچی نشده افتادی رو دور پیچوندن . این حامد بدبخت که تو اون مایه ها نمیزد .

حامد ؟ هنوز بهش نگفتم چی شده . چون بهش چیزی از کاوه هم نگفتم . در نظرم انگار حامد مال هزار سال نوری قبل از امروزه .

– حامد خر کیه ؟ یکی دیگه است .

انگار خواب از سرش پریده باشه لحنش از اون شل و وِلی درمیاد و صداش بالا میره .

– چشمم روشن . زبل شدی . دوست پسر پیدا میکنی آمار نمیدی !

– از این به بعد میام اول از تو اجازه میگیرم .

– کی هست حالا ؟

– یه بچه خوشگل . زنگ زد گیر داد فردا تعطیلیه . بریم بیرون . منم خواستم مستقیم نگم نه . گفتم فردا قراره با دوستم بریم اسکی .

موهای فرم رو اون قدر دور انگشتم پیچوندم که شبیه چوب جارو شده .فقط دعا دعا میکنم نخواد مثل همیشه ته همه چیز رو دربیاره که از کجا باهاش آشنا شدم .

– جانم ؟؟؟!!!اسکی ؟؟؟ !!! تو فرق اسکی رو با سرسره بازی تشخیص نمیدی . اونوقت گفتی می خوام برم اسکی .

– چه میدونم گفتم شهادته نمی تونم بگم میخوام برم تولد که اونم صبح . یه چیزی پروندم دیگه .

– حالا من چه کار کنم ؟

– هیچی گیر داد که منم باهاتون میام .

– آهان . اونوقت لابد قراره با من بری ؟؟؟ من فردا قرار دارم .

– خوب بگو امیرم بیاد . بهتر .

– امیر کیه ؟ با یکی دیگه قرار دارم .

– حالا چشم من روشن . دوست پسر عوض میکنی با سرعت بنز . حالا هر الاغی که هست بگو بیاد دیگه . یه نظر زیارتش کنیم .

– جهنم . حالا که بعد عمری تو یه غلطی صورت دادی . مخ بچه خوشگل جماعت رو زدی مجبورم بیام که نپره . میرین توچال ؟

– اوهوم

– اوهوم و درد . برو دیگه میخوام بخوابم . قرارم افتاده واسه صبح زود . نمی خوام شبیه اژدها بشم .

توی دلم با خدا قرار میذارم . خدایا فقط همین یه دفعه . قول میدم دیگه تمومش کنم . همین یه دفعه رو به خیر بگذرون . و خدا چقدر خوبه که فقط قول هایی رو به یاد میاره که ما هم به یاد میاریم .

***

صورتم رو به چپ و راست می چرخونم . شوت رژگونه رو این بار محکمتر روی گونه هام می کشم . نمی دونم چرا بر خلاف اون ضرب المثل معروف هر چی بیشتر از زندگی سیلی میخوریم رنگ پریده تر میشیم .

هر چند از نتیجه ی کارم راضی نیستم اما دیگه وقتی برای دوباره کاری ندارم .از صبح چند بار آرایش کردم و دوباره پاک کردم . یه مداد مشکی پشت پلک هام کشیدم و با ریمل حسابی مژه هام رو پر پشت و مشکی کردم . رژ لب قرمزم رو هم برای بار اول تو این همه مدت افتتاح کردم . هر چند از ظاهرش معلومه هیوا قبلا زحمتش رو کشیده . پالتویی رو که پارسال تو حراج آخر فصل از تیراژه خریدم می پوشم . عطر Alien رو که به لطف خیانت دوست دختر وحید صاحب شدم از کشوی قفل شدم بیرون میارم و روی گردنم می پاشم . با اعتراف به بدجنسی خودم فکر میکنم خیانت دوست دختر پسر خاله ی آدم , اونم نزدیک تولدش بد چیزی نیست ! با کلاه وشال بافتنی ستم هم سر و گردنم رو می پوشونم .چقدر دلم یکی از اون کلاه های خزدار می خواد .

همه ی تلاشم رو میکنم تا شبیه یکی از دختر رنگی های توی خیابون بشم . شبیه یکی از همین ها که وقتی از کنارشون می گذری از ذهنت نمی گذره که دغدغه ای بیشتر از ست کردن رنگ لاک و بند ساعت مچی شون داشته باشن .

بی سر و صدا روی نوک پا از خونه خارج میشم و میرم سر کوچه . با این که زودتر از قرارمون رسیدم اما ماشین شاسی بلند کاوه میگه اون از من سحرخیزتر بوده . بعد حرف های اون روز سروان ترجیح میدادم دیگه با کاوه نباشم حداقل دیگه باهاش تنها نباشم . بیشتر برای همین آرزو رو هم با خودم همراه کردم.

سر راه میریم دنبال آرزو و دوست پسر جدیدش . سیاوش قد بلند و هیکل درشتی داره . موهای بلند لختش تا نزدیک شونه هاش میرسه . کاوه پیاده میشه و باهاش دست میده من اما فقط شیشه رو پایین میکشم . صدای سیاوش بر خلاف ظاهرش نرم و ملایمه .

– کجا همدیگه رو ببینیم ؟

در ماشین رو باز میکنم و نیم خیز میشم . نا امید رو به آرزو می پرسم .

– مگه شما با ما نمیاین ؟

– نه دیگه ما با ماشین خودمون میایم دیگه

– بابا اگر میخواستیم جفت جفت بریم که باهم نمی اومدیم ؟ بیاین بالا . دست جمعی خوش میگذره .

سیاوش یه نگاهی به آرزو میندازه . آرزو هم که میدونه من این حرف ها رو برای چی میزنم با سر تائید میکنه .

سیاوش که تویوتاش رو گوشه ی خیابون پارک میکنه می فهمم این بار هم آرزو دنبال شاه ماهی می گشته . یادم میفته هنوز هم از زندگی بهترین دوستم چیزی نمی دونم .باز به خودم میگم توی یه فرصت خوب ازش می پرسم چرا باید خرج خونه رو خودش میداد . هر چند انگار همه ی ما این فرصت خوب رو همیشه فقط صرف خودمون میکنیم .

در عرض چند ثانیه وسائلشون رو میریزن توی ماشین و با هم میریم سمت توچال . سیاوش از اون دسته آدم هایی به نظر میاد که زود با همه صمیمی میشن . نشسته شروع میکنه .

– کاوه جان این ماشین رو چند خریدی ؟

– قابل نداره .

– نه آخه می خواستم بهت بگم سرت کلاه رفته . گرون خریدی .

– چرا؟

– ماشینی که سیستم نداشته باشه , مفت گرونه .

کاوه با خنده دست میبره و سیستمش رو روشن می کنه . صدای گوش خراش ترانه های انگلیسی و نامفهوم همیشگی کاوه فضای ماشین رو پر میکنه .

– کاوه جان کلاس ما به این چیزها نمی خوره . زیر پیکان چیزی نداری ؟

بعد از این اعتراض سیاوش دست میبرم و چند تا آلبوم رد میکنم و منتظر تائید بچه هام .

– موزیک وطنی نداری ؟

– شرمنده . موجود نیست .

فلش آرزو حلال مشکل میشه . صدای اندی ماشین رو تکون میده .

– آهان اینه !!!

آرزو و سیاوش که اون پشت عملا دارن بالا و پایین میپرن . به کاوه نگاه میکنم که به مسیر چشم دوخته و دست چپش رو لبه ی پنجره ستون کرده و پشتش رو روی دهنش گذاشته . نمی دونم اما حس میکنم برعکس چیزی که وانمود میکنه , خیلی سر حال نیست . میخوام چیزی بگم , کاری بکنم بلکه از این حس و حال بیرون بکشمش . اما فکر میکنم چرا باید خودم رو درگیرش کنم ؟ چرا باید بهش نزدیک بشم ؟ نزدیکی محبت میاره و محبت ، درد . ته دلم شک میکنم به این که این آدم ارزشش رو داره یا نه ؟

طوری میشینم که آرزو و سیاوش رو ببینم . یه کم گردن و دست هام رو با ریتم آهنگ تکون میدم که همون برای برگردوندن کاوه به فضای ماشین کافیه اما چشم هاش هنوز تیره ان ، تیره تر از هر وقتی تا الان .

به پیست رسیدن یه حرفیه و توی پیست اسکی کردن یه حرف دیگه . کاوه خیلی اجازه فکر کردن بهمون نمیده .

– خب بچه ها ظاهرا هیچ کدوم چوب اسکی هاتون رو نیاوردین .

– می خواستیم کرایه کنیم .

– خب پس بریم برای کرایه .

بیا حالا دروغ میگی باید عواقبش رو هم قبول کنی دیگه .با هم میریم برای کرایه وسائل . من که چیز زیادی سرم نمیشه . یعنی کلا چیزی سرم نمیشه یه گوشه می ایستم . فقط وقتی مسئولش می پرسه مربی هم میخوایم یا نه می خوام عکس العمل نشون که کاوه زودتر جواب میده نه . عذا میگیرم که کلی باید پول بدم استفاده ای هم نمی تونم ازش ببرم . آخر کار میام سر حساب کردن پول که کاوه بازم خودش این کار رو میکنه . دلم نمی خواد پیش دیگران باهاش بحث کنم . همین که میایم این طرف تر به صدا درمیام .

– پول کرایه این وسئله ها رو باید خودم بدم .

– من حساب کردم .

– پس باید بریزم به حسابت .

– لازم نیست

– مثل اینکه یادت رفته این یه بازیه . نمی خوام چند وقت دیگه وقتی ولت کردم دینی به گردنم داشته باشی .

– یادم نرفته . من هم نمیخوام وقتی این بازی تموم شد غیر از دلت حس کنی چیز دیگه ای رو هم باختی . پس با قواعد من بازی میکنیم .

– من زیر بار حرف زور هیچ احدالناسی نمیرم .

صدای ذهنیم پررنگتر از صدای طعنه های زیر لبی کاوه است .”بازی ، اگر قواعد بازی رو بلد بودم هیچ وقت خودم رو درگیر تو نمی کردم . ”

آرزو و سیاوش که نزدیکمون میشن کاوه بیخیال کل کل کردن با من میشه و خم میشه تا کمک کنه چوب اسکی ها رو پام کنم . نمی خوام جلوی کاوه کم بیارم . می دونم کارم بچه گانه است اما … . حالا دیگه می دونم دردم چیه . دلم میخواد خودم باشم و کاری رو که دلم می خواد بکنم بدون توجه به این که طرف مقابلم کیه ، چه کار میکنه . مگر نه این که من یه آدم مستقلم پس چرا باید دلم برای بودن ، خوب بودن از رفتار کس دیگه ای فرمان بگیره ؟

با این چوب ها راهم نمی تونم برم چه برسه به اسکی کردن . کاوه دستم رو میگیره . دست هایی رو که مشت شدن تا از اون کمک نگیرن . مشت هایی که می ترسن جلوی اون باز شن .

بی هیچ حرفی من رو روی برف های تازه ی پیست میکشه . اولین برف امسال . برف سفید و یک دستی که برای صدمین بار تیرگی نگاه کاوه رو به یادم میاره .

**

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x