رمان پوکر پارت 5

4.2
(6)

– نه مثل اینکه خودم باید یه کلاس دفاع شخصی برم . در برابر تو امنیت جانی ندارم .

لبخند بی روحش هم پرپر میشه و ادامه میده .

– حالا برو تا دیرم نشده . می مونم تا به خونه برسی .

ازش دور میشم . اما انگار دارم بهش نزدیک میشم . میرم سمت خونه . اون سر کوچه هنوز ایستاده . کلید میندازم توی قفل در و اون هنوز ایستاده .

. یه لحظه یادم میره همه ی این ها یه بازیه . فکر میکنم کاوه میتونه اون چیزی رو که تو زندگی دنبالشم بهم بده ؟؟؟ اما همه ی این ها یه بازیه .

***

زندگی آدم ها عین کتاب هاست . بعضی ها سطحی اند ، بعضی ها کسل کننده و بعضی ها ترسناکند . بعضی آدم ها از روی جلدشون قابل حدس زدنن ولی گاهی آدم هایی رو می بینی که محتواشون از روی جلد سادشون قابل تشخیص نیست .

توی شهر کتاب چرخ می زنم . به جلدهای رنگ و وارنگ کتاب ها خیره میشم و سعی میکنم حدس بزنم پشتشون چه قصه ای خوابیده . سی دی ها رو بالا و پائین میکنم . وقت تلف می کنم تا مامان و بابا یه کم تنها باشن .

بعد چند روز قهر سر یه موضوع تکراری امروز به مامان زنگ زدم و ازش خواهش کردم برگرده . این بار اما از هادی و هیوا مایه گذاشتم . از این که اگر بالای سر هیوا نباشه اون هم مثل هادی یه کاری دستمون میده . از وقتی هادی رو به جرم حمل مواد و بعد هم اون اسلحه ی کذایی که حتی هنوز نمی دونم چرا این قدر مهمه گرفتن از مادر بودن فقط بی تابی هاش رو نشون داده . حالا وقتشه که ابعاد دیگه ی نقشش رو قبول کنه .

مامان بر خلاف همیشه زود نرم شد . گفت میاد تا با بابا حرف های آخر رو بزنه . من که میدونم حرف آخر نیست اما امیدوارم این دفعه صلحشون بیشتر طول بکشه . بابا درگیری های خودش رو داره . میفهمم که درآوردن اجاره خونه و خرج یه زندگی براش چقدر سخته . اون هم وقتی یکی از بچه هاش ، تنها پسرش گوشه ی کانون اصلاح و تربیته . اما زندگی من هم این یکی دو ماه به حد کفایت ،به اندازه ی یه رمان دنباله دار ماجرا داشته .

میخوام بهشون وقت بدم . به قوا روانشناس ها بهشون فضا بدم .

دور اینجا میگردم و اسم تمام کتاب ها رو می خونم . دارم عقب عقب میرم که می خورم به کسی . برمیگردم عذرخواهی کنم که زن آشنا به نظرم میاد .

– ببخشید .

– چی رو ؟ بی معرفتیت رو دیگه ؟

ذهنم اون قدر درگیره که دختر رو به یاد نمیارم . لبخند حواس پرتی میزنم . زن میاد سمتم و بغلم میکنه.

– هانیه ام دختر . چطوری ؟

– سلام . شما چطورید ؟

ازش جدا میشم . این بار یه بافت بلند پوشیده تا نزدیک مچ پاش که پائین گشادی داره . کفش های پاشنه بلندش قدش رو بلندتر از من نشون می ده . به ظاهر ساده ی خودم که فکر میکنم به بدشانسی خودم ایمان میارم . نیم بوت های اسپرت همیشگی و یه کاپشن کتون !!! با این لباس ها کنارش شبیه بچه ها به نظر میام .

لبخند گرمش روی اون لب های سرخ شده چشم هام رو پی خودش میکشه . هانیه رو توی نمایشگاه دیده بودم . همین چند روز پیش . چقدر کم حواسم من !!! باید یه سرچی بکنم ببینم آلزایمر هم سن و سال داره ؟

– کجایی دختر ؟ نکنه هنوز نشناختی ؟

– چرا بابا . دیگه اون قدر ها هم کم حواس نیستم . آقا امید چطوره ؟

– خوبه . تو و کاوه چطورید ؟ هنوز با همید دیگه ؟

– آره هنوز !!!

– ازتون خبری نیست ؟ به اون کاوه ی بی معرفت که زنگ میزنم دعوتش میکنم سر بالا جواب میده .

– کاوه است دیگه . یه خورده گاوه است !

صمیمیت ذاتیش مثل یه هاله اطرافش رو گرفته و حس میکنم من الان توی دایره ی این امواج گرم قرار گرفتم . چشمکی بهم میزنه .

– واردی ها ! شماره ی تو رو نداشتم وگرنه منت گــاوه رو نمی کشیدم . بچه ها قرار گذاشتن عصر جمعه بریم جمشیدیه . منتظر شما هم هستیم .

– تا ببینیم چی میشه .

– نگفتم میاید یا نه .گفتم منتظریم .

نمی تونم جواب درستی بهش بدم . هنوز با خودم کنار نیومدم . هنوز اون کش مکش درونیم در مورد کاوه تموم نشده .

هانیه کتاب توی دستم رو میگیره و با یه مداد توی جلدش چیزی یادداشت میکنه .

– بخرش کتاب خوبیه . من که خوندمش . البته مال شما چون مزین به شماره ی منه خاص هم هست . زنگ بزن ساعت دقیق قرار رو با هم هماهنگ کنیم .

توی ذهنم دنبال یه بهونه برای رد دعوتش میگردم که مهلت بهم نمی ده .

– ببخشید عزیزم . من عجله دارم باید برم .حالا جمعه درست حسابی همدیگه رو می بینیم . خداحافظ .

فقط میتونم زیر لبی باهاش خداحافظی کنم و به چیزی که گردنم افتاده فکر کنم . دوباره به کتاب توی دستم نگاه میکنم . ” عشق پشت چراغ قرمز نمی ماند ! ”

***

ما آدم ها هیچ کدوم اون قدرها که وانمود میکنیم محکم نیستیم . هر کدوممون ترس های خودمون رو توی یه کوله میریزم و پنهان از بقیه به دوشش میکشیم .

مثل امیر علی که بعد از اون پیام کوتاهش دیگه پیگیر قضیه خواستگاری نشد و شاید ترسید غرورش جریحه دار بشه . مثل من که با وجود همه ی ادعاهام جریان حمله ی اون شب رو مثل یه راز پیش خودم نگه داشتم و ترسیدم اگر به کسی بگم اون مردها برگردن و کار نیمه تمومشون رو واقعا تموم کنن . یا مثل کاوه که این دو سه روز طوری رفتار کرد که انگار می خواست دور خودش یه دیوار دفاعی بکشه و می ترسید کسی بهش نزدیک شه .

چند روز گذشته رو از بعد از دعوت هانیه مدام باهاش سرو کله زدم . اولش فقط میخواستم دیدارم با هانیه رو براش تعریف کنم اما هر چی اون بیشتر از قبول دعوتش سرباز زد ، من مشتاق تر شدم . اون بهانه آورد و من مصمم تر شدم .

هر چند این قدر توی این مدت به جونم غر زد که واقعا کلافه ام کرد . یک دفعه گفت ، می خوای خودت رو آویزون من کنی . یه دفعه گفت ، می خوای از کار من سر دربیاری . یه دفعه هم یه چیز دیگه گفت . آخر به ستوه اومدم و گفتم ” تنها میرم . دوست دختر تو رو که دعوت نکردن . هانیه من رو به عنوان دوست خودش دعوت کرده .” اجبارا کوتاه اومد .

نمیدونم چه جوری باید لباس بپوشم . یا چه طور آدم هایی هستن . ولی همین که قراره با آدم های جدیدی رو به رو بشم سر ذوقم میاره . ترجیح میدم برای رفتن بینشون فقط خودم باشم . حسم به هانیه خوبه . بین یه جمع توی یه جای عمومی با کاوه ای که این روزها داره روی خوبش رو نشونم میده ، انتظار روز خوشی رو میکشم .

کاوه بر خلاف همیشه آروم رانندگی میکنه . انگار اصلا دلش نمیخواد به اون جا برسه . وقتی میرسیم دم در پارک که بقیه اومدن و منتظر ما هستن .

جمع دوستانه شون ، پر شور به نظر میرسه .

چند تا دختر و پسر جوون که هر کدوم یک سازی میزنن . از محمد طاها با ریش و سبیل مرتب و موها و ظاهر سادش که چشم توی چشم های هیچ کس نمی دوزه تا حسام که بوی عطر و افترشیوی که از صورت شش تیغش بلند میشه آدم رو مست میکنه . از بهار که چشم های عسلیش هیچ آرایشی نداره اما توی استفاده از رژ گونه و لب زیاده روی کرده تا بیتا که شال قرمز براقش رو روی موهای فر شده اش نمی تونه نگه داره . یا مهران که لحظه ای دست بهار رو رها نمی کنه اما موهای بلند مواجش روی شونه هاش رها شدن . هر کدوم یه جورین یه طرز فکر و برخورد دارن . ولی چیزی که بین همشون مشترکه صمیمت و یک دِلی شونه . کاوه حتی زحمت معرفی کردن من رو به خودش نمیده .به جاش هانیه میشه رابط من با بقیه .

خیلی زود من هم به عنوان عضوی از گروه پذیرفته میشم . نزدیک هم قدم می زنیم و پارک رو ، رو به بالا جلو میریم.

نمی دونم بابت آشنایی قبلیمونه یا زودجوشی ذاتی هانیه اما هنوز راحت ترم حرف هام رو به هانیه بگم .

– شما ها کجا باهم آشنا شدین ؟

بیتا با شیطنت می پره وسط اما .

– وا!!! هنوز ته توی زندگی کاوه رو در نیاوردی ؟

– چرا عزیزم . اما به حرف مرد ها که اعتمادی نیست .

– ماها همه هم دانشکده ای بودیم .

بیتا موهای سرکشش رو زیر شال هل میده . نمی تونم بفهمم با اون کفش های پاشنه بلند چطوری تعادلش رو روی سنگفرش ها حفظ میکنه . اما به جاش چیز دیگه ای می پرسم .

– هنوز از اون موقع با هم ارتباط دارین ؟

– ماها از اون موقع با هم زندگی ها داریم . به جز کاوه که مزاجش اروپایی شده دیگه با ماها نمی خونه.

– شماها چه کار میکنین ؟

هانیه جای بیتا رو میگیره . راه رفتنمون قاعده ی خاصی نداره . خصوصا با لی لی کردن های بیتا و بالا و پائین پریدن های مهران که بهار رو هم دنبال خودش میکشونه انگار می ترسه گمش کنه . ولی کاوه عقب تر از بقیه حرکت میکنه . چشم های هانیه هم پی امید میدوه اما جوابم رو میده .

– امید شهرداری کار میکنه . از اون طرف داریم با خواهرم و شوهر خواهرم یه مهد میزنیم .

– فکر میکردم نقاشی ! مهد کودک چه ربطی داره به هنر ؟

– اتفاقا منبع ذوق و استعداد بچه هان . هیچ جور محدودیتی ندارن و بهت کلی انرژی مثبت میدن .

– گمونم از هنر پول چندانی هم در نمیاد .

– همه که مثل دوست پسر شما بچه مایه دار دنیا نمیان . البته قبل ترها آدمتر بودها ولی از وقتی از خارجه برگشته ، از باباش هم بدتر شده … .

انگار اون ها خیلی بیشتر از من از خانواده ی مجهول کاوه خبر دارن . دوست دارم بیشتر بدنم اما هانیه به بیتا بابت این دخالتش چشم غره میره و میپره وسط حرفش .

– آره پول تو هنر نیست . لااقل اینجا نیست . به خاطر همین داریم بیشتر کارهای مهد رو فعلا خودمون میکنیم . هفته ی دیگه یه روز تعطیلی هست قراره بریم برای نقاشی کشیدن روی دیوار کلاس ها . دوست داری تو هم بیا .

روی کاوه تمرکز میکنم که سرش رو پائین انداخته و دست هاش رو توی جیب جینش فرو برده و ظاهرا داره به حرف های حسام گوش میده . ناخودآگاه خیالم راحت میشه که تنها نیست . با لبخند دستی به بازوی هانیه میکشم .

– من تا حالا فقط توی فوتوشاپ نقاشی کشیدم هانیه جون .

– قرار نیست مونالیزا بکشیم که میخوایم تام و جری نقاشی کنیم . زنگ میزنم بهت . فکر کردی به همین سادگی ولت میکنم .

– بدبخت شدی هما رفت پی کارش .

بیتا با شیطنتش میپره وسط بحث و دیگه نمیذاره ادامه بدیم . شوخی میکنه و همه رو میخندونه .

دوست دارم بیشتر از کاوه بپرسم اما وقتی بیتا با حالت خاصی میگه ” کاوه بی خود نیست که هیچ وقت دوست دخترهاش رو با خودش نمیاره ” عقب نشینی میکنم . دلجوئی های هانیه هم کارساز نیست که میخواد بهم بقبولونه که کاوه چون چند سال پیش یکی دو تا از دوست هاش رو باخودش آورده که با گروه سازگار نبودن دیگه این کار رو نکرده . فقط یه چیزی آزارم میده نمی تونم زبونم رو توی دهنم نگه دارم و میپرسم

– کاوه هیچ وقت با هیچ کدوم از دوست دختر هاش جدی نشد ؟

هانیه اول یه نگاهی به اطراف میندازه انگار بخواد مطمئن شه کسی نزدیکمون نیست . نه اون قدر که صداش رو بشنوه . بعد چیزی میگه که برای چند ثانیه خشکم میکنه .

– امید میگه تجربه ی یه فاجعه ی عشقی واسه کل فامیلشون بس بود .

قضیه چی بوده ؟ این رفتار عجیب و غریب کاوه رو توجیه میکنه ؟ نه می دونم نه دیگه میشه که بپرسم.

طول میکشه تا ریتم قدم هام رو دوباره با بقیه تنظیم کنم . باز به پشت سرم برمیگردم .

کاوه ساکته . انگار کلافه است . حتی جواب متلک ها و شوخی های بچه ها رو نمی ده .

بعد از یه کم گشتن یه آلاچیق توی یه گوشه ی دنج گیر میاریم . تا می شینیم مهران از توی کیف روی دوشش گیتارش رو بیرون میکشه . چند دور می چرخوندش و یه دستی روی سیم هاش میکشه . خودش هم با گیتارش هم صدا میشه .

– خوب , نوبتی هم که باشه نوبت آهنگ های درخواستیه . اسم بدین ریتم تحویل بگیرین .

– اَه . مهران تو یه چیز جدید یاد نگرفتی .

– چرا میخوای این دفعه من درخواست بدم , شما برام برقصین ؟

– نه چطوره ما درخواست بدیم , محض رضای خدا هم که شده تو سکوت کنی ؟

تو کل کل بیتا و مهران دخالت میکنم .

– میگم هر کدوم یه تیکه کوچیک از یه آهنگی رو دکلمه کنیم , ببینیم تو یادت میاد چیه بتونی بقیه ی آهنگ رو بزنی یا نه .

– تو کجا بودی تا حالا دختر ؟ به جون خودم اگر بلد باشه بیشتر از ” اگه یه روز بری سفر ” رو بزنه .

حسام جاش رو تغییر میده و از کنار کاوه بلند میشه . بین مهران و بیتا میشینه تا بینشون فاصله بندازه . در همون حال بلندتر از صدای بقیه میونه رو میگیره .

– خب هما چون پیشنهاد مال تو بوده با خودت هم شروع میکنیم .

یه کم به کاوه نگاه میکنم . حتی سر بلند نمیکنه که کسی رو ببینه . یه گوشه نشسته و انگار خودش رو از بقیه جدا کرده .

یاد شرط و قرارمون میفتم . کاوه انگار خیلی وقته جریان رو فراموش کرده . میخوام با جواب به پیشنهاد حسام , یه تکونی هم به کاوه بدم .

– فکر نکردی می تونم تو رو فراموش کنم

بقیه اول یه هووی بلندی میکشن و با خنده های بلند به کاوه خیره میشن . بعد همه با هم یک صدا ادامه میدن .

– مثل بادی بوزم , شعله تو خاموش کنم

کاوه فقط یه لحظه نگاهم میکنه بعد دوباره توی خودش گم میشه . می مونم که کجاست اون مرد حاضرجواب و خوش مشرب ؟ انگار پیش این آدم ها یکی دیگه است .

با تموم شدن آهنگ بازی روی دور می افته . بعد از چند تا آهنگ کاوه همچنان خودش رو توی جمع ما دخالت نمیده . میرم کنارش میشینم . آروم کنار گوشش زمزمه میکنم .

– تو که میگفتی دوستی نداری ؟ این بچه باحال ها رو از کجا پیدا کردی ؟ حالا چرا معذبی ؟

نگاهش رو از یه نقطه ی نامعلوم دور جدا میکنه و به سمت صورتم میکشه . توی چشم هاش هزار تا کشتی بادبانی در حال سوختنن .

– اون ها با کاوه ای دوست بودن که من دیگه نمی شناسمش .

دلم میگیره از گرفتگی صداش .

– من این طور فکر نمی کنم . به نظر من تو از رو به رو شدن با خودت فرار می کنی .

زل میزنه بهم و چیزی نمی گه . توی نگاهش غباری نشسته که انگار با آب هیچ چشمه ای شسته نمیشه . حتی مهران هم متوجه ی حالش میشه و دست از زدن میکشه .

– چته پسر حاجی ؟ با ما نمی پری !

پسر حاجی مجهول من گوشه ی لب هاش رو به نشونه ی لبخند بالا میبره .

– مجبورم فقط گوش بدم . تو که دیگه مهلت نمیدی کسی چیزی بگه .

– خب پس در این حد بهت مهلت میدم این دفعه تو بگی چی بزنم .

یه لحظه برمیگرده سمت من و بعد با صدای بمش زمزمه میکنه .

– اون که تو آینه ی منه

شکل منه

مهران ادامه میده

– من اما نیست

یکی به شکل خود من

انگاری دیگه اینجا نیست

و بعد کاوه دیگه واقعا اینجا نیست . نمی دونم چی توی گذشته بوده که کاوه رو حتی از خودش هم رونده . انگشت هام بی تاب میشن برای گرفتن دستش . برای این که بی حرف بهش بگن ، گذشته ی همه ی آدم ها پر از لکه های سیاهه . مثل کشیدن قلم ادامشون نده تا ابدیت ذهنت . اما توی واقعیت دستم از کنار خودم تکون نمیخوره .

یه کم میگذره . من از بودن بین بچه ها سرحالم اما وقتی کاوه بلند میشه , اجبارا زودتر از همه به بهانه ی کارهای کاوه از جمع خداحافظی می کنیم . هنوز چند قدم هم دور نشدیم که حسام صداش میزنه . کاوه دو قدم برمیگرده و حسام چیزی کنار گوشش زمزمه میکنه که فک کاوه منقبض میشه و فقط سری تکون میده . دستش رو روی شونه ی حسام میذاره و میبینم که از فشاری که به بند انگشت هاش میاره رگ هاش برجسته تر میشن .

بی حرف ازش جدا میشه و کنارم راه میفته . حالش دلم رو زیر و رو میکنه . تنها که میشیم طاقت نمیارم . به شوخی میگم .

– تو دوباره اخلاق گاوه ایت گل کرد ؟

یک دفعه با حرص برمیگرده طرفم و سرم داد میزنه .

– میشه تو خفه شی .

جا میخورم . لحنش ، حرفش ، اخم های درهم گره خورده ی صورتش هر حسی که داشتم رو پس میزنه . چرا یه اشتباه رو چند بار تکرار میکنم ؟به من چه این آدم کیه . وقتی خودش نمی خواد چرا باید دستم رو طرفش دراز کنم ؟

سکوت میکنم و چند لحظه چشم هام رو میبندم تا نگاه کنجکاو آدم های اطرافم رو نبینم . انگشت هایی که تا نیم ساعت قبل بی تاب گرفتن دستش بود رو مشت میکنم . ناخود آگاه یه کم ازش فاصله میگیرم .

بی حرف از پارک بیرون میام و سوار ماشین میشیم . تا رسیدن به نزدیک خونه حتی رو برنمی گردونم تا ببینمش . اما توی دلم با خودم این قدر حرف میزنم که سر درد میگیرم . ازش جدا میشم . من میرم خونه و کاوه خودش می مونه و خودش . من از این آدم چی می دونم که بهش اعتماد کردم و باهاش همراه شدم , وقتی حتی دوست هاش اون رو نمی شناسن ؟

***

گاهی باید یه تصمیم آنی بگیری و بدون برنامه ریزی جلو بری قبل از این که پشیمون بشی .

تا چند دقیقه قبل از این که راهم رو به سمت آدرس دفتر کارش که روی کارتش بود کج کنم ، حتی به مخیله ام هم نمی رسید که پا شم بیام این جا .

اما از دیشب هزار بار اسم کاوه رو نوشتم و خط زدم . یه بار برای همیشه باید معمای کاوه رو حل میکردم و میذاشتم کنار . این طور نصفه و نیمه ، جسته و گریخته ، کج دار و مریز نمی تونم باهاش کنار بیام . نه نمی خوام همیشه یه گوشه ی ذهنم درگیرش بمونه .

نمای نوساز سنگ و شیشه ی ساختمان رو به روم باعث میشه پا سست کنم اما متوقف نمیشم .

از در که میام تو نگهبان راهم رو سد میکنه .

– می تونم کمکتون کنم ؟

به مرد میانسال که توی کت و شلوار سرمه ایش شق و رق ایستاده نگاه میکنم و سعی میکنم از همین جا شروع کنم .

– شرکت ” های تک ” همین جاست درسته ؟

– بله . با کی کار داشتین ؟

هنوز زوده برای جواب دادن . من سوال های بیشتری دارم برای پرسیدن .

– توی کدوم طبقه است ؟

– کل ساختمون متعلق به شرکته .

یه ساختمون به این بزرگی توی یکی از بهترین نقاط شهر ، بیشتر از اون چیزیه که انتظارش رو داشتم .

– می تونم راهنمائیتون کنم ؟

– من باید برم دفتر مدیریت . با مدیر کل قرار داشتم .

نگهبان کمی مردد نگاهم میکنه و بعد با دست به سمت آسانسور اشاره میکنه .

– دفتر مدیریت طبقه ی آخره .

سری تکون میدم و کنار در آسانسور می ایستم . دکمه ی آسانسور رو میزنم و نگاهی به شمارشگر قرمز رنگ میندازم که میگه باید به اندازه ی حد فاصل تمام طبقات صبر داشته باشم .

نه حوصله ی انتظار دارم نه اعصاب آرومی برای کاری که دارم میکنم . به جای آسانسور از پله ها بالا میرم . هنوز نصف راه رو بیشتر نیومدم ولی نفسم تنگ میشه و به سرفه میفتم .

به بهانه ی نفس تازه کردن میونه ی راه توی طبقه ی سوم مسیرم رو کج میکنم و سرکی به داخل راهرو ها میکشم . یه راهروی عریض که به سالنی بزرگ و بعد یه راهروی دیگه با چند تا در ختم میشه . از پشت هیچ کدوم از درهای بسته صدایی به گوش نمی رسه .

در بسته !!! با سر انگشت هام چند ضربه به یکی از همین درهای بسته میزنم اما هنوز هم سکوته که جوابم رو میده . سکوت مطلق و سفیدی سرامیک ها و دیوارها غریب به نظر میاد . دستگیره ی در رو میگیرم و به پائین می کشم . در باز نمیشه ! یه قدم عقب میکشم .

خوب قفل بودن یه در چیز عجیبی نیست . شاید اتاق بی استفاده است یا شاید کسی که توی این اتاق کار میکنه امروز نیست یا حداقل الان نیست . می خوام برگردم اما یه حس غریبی من رو به سمت در کناری میکشونه . بی هوا دستگیره ی این در رو میگیرم و می خوام بازش کنم . این در هم قفله ! شونه هام میفته . یعنی چی ؟ به ساعتم نگاه میکنم . وقتی نیست که بخوان کار رو تعطیل کنن . وسوسه میشم دو تا در دیگه ی توی سالن رو هم امتحان کنم چند قدم جلو میرم . صدای پاشنه های کفشم توی سکوت سالن میپیچه . یه لحظه تردید میکنم فقط یه لحظه ، چون کنجکاوی به تردیدم غلبه میکنه . دستم بلند میشه برای گرفتن دستگیره ی در . اما یه صدایی از پشت سرم من رو از جا می پرونه.

– می تونم کمکتون کنم ؟

صدای آمرانه ی مرد ضربان قلبم رو بالا میبره . با تاخیر آشکاری دست جلو رفته ام رو پس میکشم و به عقب برمیگردم . قامت بلند و درشت مردی که بین در باز آسانسور ایستاده و نگاهش روی من میخکوب شده توی دیدرسم قرار میگیره . مرد پاها رو به اندازه ی عرض شونه هاش باز کرده و دست به سینه ایستاده . از حضور بی سرو صدا و بی وقتش مضطرب میشم . حس آدمی رو دارم که موقع تقلب مچش رو گرفتن . لبم رو با زبون تر میکنم . با دست توی هوا موندم به بند کیف روی شونه ام چنگ میزنم . لب هام رو هول زده و احمقانه کش میدم .

– آ… ممنون . می خوام برم دفتر مدیر کل .

دفتر مدیر کل توی این طبقه ، پشت این در وقتی حتی یه منشی این جا نیست تنها چیزیه که به ذهن آشفته ام میرسه . مرد چونه اش رو بالا میاره . از سر تا پا من رو با نگاهش اسکن میکنه . می تونم راحت بگم چهار ثانیه طول میکشه تا جوابم رو بده .

– باید برید طبقه ی آخر .

از وسط در کنار میره و کج می ایسته جوری که به پا گذاشتن توی اتاقک متحرک دعوتم میکنه . زیر نگاه خیره اش به شدت معذبم . سرم رو به زیر میندازم تا مجبور نشم باهاش چشم تو چشم بشم . با قدم هایی که به شدت سعی دارم محکم بردارم جلو میرم و عقب تر از مرد توی اتاقک جا میگیرم . خودش کلید طبقه ی ششم رو میزنه و بلافاصله خارج میشه . دستش به همراه گوشی همراهش از توی جیب بیرون میاد و تصویرش با بسته شدن در آهنی آسانسور ناپدید میشه و تصویر رنگ پریده ی من روی سطح فلزی صیقلی جاش رو پر میکنه . نفس حبس شده ام رو به بیرون فوت میکنم .

بالاخره پا میذارم به طبقه ی آخر معروف . دندون هام رو روی هم فشار میدم . می خوام توی تصمیمم راسخ بشم . از راهرو رد میشم و به سالن دلبازی که جلوی دفترشه میرسم . به میز منشی که نزدیک میشم , سرش رو از روی مونیتور بلند می کنه .

– روز خوش . می خوام مهندس ستاری رو ببینم .

– وقت قبلی داشتین ؟

– نه . یه ملاقات شخصیه .

این رو که میگم از سر تا پا براندازم میکنه . از نگاه تحقیر کننده اش خوشم نمیاد . سرم رو بالا میگیرم و سینه ام رو جلو میدم .

– ایشون الان گرفتارن . کسی رو نمی پذیرن .

– شما فقط بهشون اطلاع بدین من اینجام .

دخترک منشی برام ابرویی بالا میندازه و با لحن نا راضی ای می پرسه .

– اسمتون ؟

– هما به منش .

گوشی رو برمیداره و توش پچ پچ میکنه . بعد از گذاشتن گوشی به پشتی صندلی چرخونش تکیه می ده . از گوشه ی بالا رفته ی لب هاش خوشم نمیاد .

– ایشون الان یه جلسه دارن . فعلا نمی تونن شما رو ببینن .

اون از آخرین برخوردمون و این از الان . انگار کاوه افتاده روی قسمت تاریکش. اگر اون میخواد این جوری جلو بره من بهش اجازه نمیدم .

نمی خوام بذارم این دخترک هم من رو شکست خورده بدونه . اصلا قرار نیست من شکست بخورم . به همین زودی عقب نمی شینم تا هر کی هرکاری دوست داشت بکنه . روی یکی از صندلی های سالن میشینم و پا روی پا میندازم . میخوام نشون بدم که آرومم . دستم رو بند دسته ی صندلی می کنم که یه تیکه روکش چرم کرم رنگش تکیه گاه آرنجم شده .

– منتظر می مونم .

تمام تلاشم رو میکنم تا حرکت عصبی ای انجام ندم . نه مفصل انگشتهام رو بشکنم نه با نوک پام روی زمین ضرب بگیرم اما از زور فشار عصبی روی دوشم نفس تنگی گرفتم . درگیری های همیشگیم ، کارهای ضد و نقیض کاوه ، ضعف خودم دربرابرش و استرس خاموش نشده ام از غافلگیری چند دقیقه ی پیش ، اون قدر سنگین هستند که دیگه تاب نگاه تیز منشی رو روی همه ی این ها نداشته باشم .

منشی رو ندیده میگیرم و دکور شرکت رو زیر و رو میکنم . دیوار سرتاسر شیشه ای پشت میز منشی و گلدون های بلند سفید که توش نوعی گیاه طبیعی به شدت سبز کاشته شده بود جالب به نظر میرسن . همین طور دیواری که ظاهرا فضای جلوی دفتر رو از بقیه ی قسمت های شرکت جدا میکرد و به طرز عجیبی با تیکه های نا هماهنگ سنگ های قهوه ای پوشیده شده برای دو سه دقیقه سرگرمم میکنه .

خودم رو با کاتالوگ های تبلیغاتی شرکت مشغول میکنم .بیشترشون مربوط به کیت های الکترونیکی و مخابراتی و دوربین های مدار بسته اند . دوربین های مدار بسته !!! باید حدس میزدم موارد امنیتی هیچ شرکتی نمیذاره یه غریبه همین جوری توش بچرخه . گاهی اوقات مثل همین چند دقیقه ی پیش خیلی احمق میشم . از حماقت و کنجکاوی بی مورد خودم هم عصبی میشم . اومدم تکلیف خودم و رفتار کاوه رو مشخص کنم اما هنوز هم بی فکر دارم عمل میکنم .

حدودا نیم ساعت از رسیدنم میگذره که در دفتر باز میشه . مردی از دفتر بیرون میاد که به نظرم آشناست . بوی خوش افترشیو صورتش که با وسواس اصلاح شده زود معرفیش میکنه .

– حسام !!!

برمیگرده سمتم و یه لحظه از دیدنم به وضوح جا میخوره اما خیلی زود روی صورتش یه لبخند دوستانه میشونه . حالا توی این کت و شلوار ایتالیایی با تیپ اسپرت دیروزش خیلی فرق داره .

– هما !!! چطوری ؟

– ممنون . تو خوبی ؟

– خوبم . اومدی کاوه رو ببینی ؟ خیلی وقته منتظری ؟

از جا بلند میشم و اون هم دو قدم بهم نزدیک میشه . یه نگاه به ساعت گوشیم میندازم تا مطمئن بگم .

– یه نیم ساعتی میشه . البته خوبه یه تیر دو نشون شد .

– اگر میدونستم زودتر می اومدم بیرون . تو چرا داخل نیومدی ؟

– نخواستم مزاحم جلسه ی مهمتون بشم .

تیکه ام رو زود میگیره . جلوتر میاد و خیلی مودبانه دستش رو پشتم میگیره و به سمت دفتر هدایتم میکنه . میخواد یه چیزهایی رو توضیح بده شاید هم توجیه کنه.

– من بعضی از کارهای حقوقی کاوه رو انجام میدم .

– تو مگه هم دانشکده ایه کاوه نبودی ؟ از مهندسی خیر ندیدی رفتی سراغ وکالت ؟

صداش خش برمیداره .

– اون موقع نتونستم ادامه بدم . بعدا دوباره رفتم سراغ درس و دانشگاه و تغییر رشته دادم .

این گروه آفت زده ان ؟ کاوه درس رو ول میکنه میره انگلیس ، حسام میره سراغ حقوق ، امید میخواد یه مهد کودک بزنه !

حسام دم در سری برام خم میکنه .

– به هر حال خوشحال شدم از دیدنت .

– منم همین طور .

اون به سمت خروجی سالن میره و من بعد چند ضربه در رو باز میکنم و میرم توی دفتر .

طرح فضای دفتر از بیرون هم مدرنتره . تابلوی بزرگ و باریکی که شبیه به کارهای هانیه فقط ترکیب یه سری خط و رنگه سمت چپ میز بزرگ و دو تیکه ی مدیریت تمام دیوار رو پوشونده . میز توی اتاق ،نیمیش یه مستطیل قهوه ای سوخته ی بزرگ و نیم دیگه اش شبیه یه نیم دایره از رنگ روشنتریه .

کاوه پشت میز بزرگ و با ابهتش نشسته . کت و شلوار گرون قیمتی تنشه و گره ی کرواتش دور گردنش محکم شده . عینک ظریف طبی که به چشم داره جدی و مغرور نشونش میده . بین ابروهاش خط افتاده . حتی سر بلند نمیکنه تا من رو ببینه .

– سلام .

جوابم رو نمی ده . مشغول کار خودشه و روی کاغذهای جلوی روش تمرکز کرده .بی تعارف روی یه مبل چرمی درست رو به روش میشینم .

– نمی دونستم عینکی هستی ؟

طوری برخورد میکنه که انگار اصلا وجود ندارم . از اومدنم پشیمون میشم . برای بیست ثانیه سکوت میکنم . یادم میاد که دلیل اینجا بودنم دقیقا همین نوع رفتارشه . از سکوت خودم هم بدم میاد . نمی خوام درست مثل دیروز بشم که با یه ” خفه شو ” ش واقعا خفه شدم . یه حس مرموزی به سرکشی وادارم میکنه .

– دارم کم کم نگران میشم بلایی سر صدای من اومده یا گوش های تو .

– آستیگماته . نمی دونستم باید راجع به همه چیز برات توضیح بدم .

صداش سرد و لحنش رسمیه . حس بدی بهم دست میده . اون برگه های کوفتی روی میزش رو نمی تونه چند دقیقه منتظر بذاره که ازشون چشم نمیگیره ؟

– برای چی اومدی اینجا ؟

– ایرادی داره ؟ بعد از این همه مدت نمی شد بیام محل کارت رو ببینم ؟

تازه بهم نگاه میکنه اون هم با چشم هایی که ریز شدن . ساعد هاش رو به میز تکیه میده و به طرفم خم میشه .

– اومدی از کار من سر دربیاری ؟

یه لحظه جا میخورم . اما خودم رو نمیبازم . همه ی تلاشم رو میکنم تا لرز صدام رو بگیرم .

– مگه تو چه کار میکنی ؟

گره ابروهاش باز میشه و به عقب تکیه میده .

– پس اومدی فضولی .

نفس حرص زده ام رو بیرون میدم . کنترلم رو دیگه نمی تونم نگه دارم . روی مبل به جلو خم میشم . مشت هام رو روی زانوهام میذارم و با صدایی که از حد معمول بلندتر شده اعتراض میکنم .

– فضولی ؟؟؟ تو از همه چیز من خبر داری . اون وقت من حتی نمی دونم دارم با کی میگردم . یه چیز کوچیک نیست که من از تو بدونم . حالا راجع به خانوادت ، کارت و خودت و زندگیت . فرقی نمی کنه .

– واقعا از همه چیز خبر دارم ؟ مثلا اون حمله ی چند وقت پیش ؟

میخوام آروم باشم و بهش حق بدم اما لحنش که همچنان خونسرده بهم این اجازه رو نمیده . نگران نیست طلبکاره . حتی طلبکار هم نیست . انگار فقط محض خالی نبودن عریضه داره چیزی رو به رخم میکشه .

– اولا من جوابت رو دادم . دوما بر فرض که حرف تو درست . اون چیزهایی رو که از من نمی دونی داری با دونسته های من از خودت مقایسه میکنی ؟ هر وقت چیزی می پرسم سربالا جواب میدی . هر وقت هر جور دلت میخواد با من برخورد میکنی . تکلیف یه سری چیز ها رو باید الان معلوم کنیم .

پوزخند غلیظی میزنه که صداش صورتم رو ناخودآگاه جمع میکنه .

– تکلیف !!! خوبه ! پس اومدی ببینی از با من بودن چقدر بهت می ماسه . نگران نباش این شرکت و اون چیزی که تا حالا از من دیدی ، همه مال خودمه . قانونا . یعنی مدعی نداره . قیمت بگو چکت رو بنویسم .

بهم بر میخوره . داره با من مثل زن های خیابونی برخورد میکنه یا شاید حتی بدتر . فکم محکم میشه . این بار تحمل متلک هاش رو نمیارم . داره این مزخرفات رو بار من میکنه ! تمام عضلات بدنم منقبض شدن . دندون هام روی همدیگه قفل میشن . من !!! هما !!! منی که تا حالا نذاشتم هیچ کس یه سر سوزن پاش رو از گلیمش درازتر کنه . به سمتش خیز برمیدارم . دلم میخواد همه ی خشمم رو ،همه حس تحقیر و له شدنم رو ، تمام انزجارم رو سرش آوار کنم .

دلم میخواد بهش بگم من رو با کسایی که دورش رو گرفتن مقایسه نکنه . داد بزنم من رو با خودت مقایسه نکن . یقه اش رو بگیرم که چی داری که این قدر دماغت رو بالا میگیری ؟ پوزخندش رو جواب بدم کافر همه را به کیش خود پندارد . هرزه توئی .

اما توی یه لحظه میفهمم هر چی بگم و هر کاری بکنم آروم نمیشم . فرقی نمیکنه . هیچ کدوم سوزش زخمی رو که خوردم تسکین نمیده . فقط به حال خودش ولش میکنم .

از جا بلند میشم و میرم سمت در که صدام میزنه . نمی خوام بشنوم . می خوام برای همیشه تا حد ممکن ازش دور بشم . می لرزم اما قدم بعدی رو بلندتر برمیدارم .

– هما !

فاصله ام تا در حالا خیلی بیشتر به چشمم میاد . چشم هایی که سعی میکنن اشک حرص و بغضم رو پس بزنند . قدم بعدی رو میخوام بردارم که بازوم به طرف عقب کشیده میشه . ثابت سرجام می مونم . نفسم رو تیکه تیکه بیرون میدم .

– هما من … من واقعا …

توی صداش چیزی هست که وادارم میکنه یه نیم دور بچرخم و بهش نگاه کنم . ظاهرش دیگه سرد نیست . حتی مغرور هم نیست . اما غرور ترک برداشته ی من حالا طغیان میکنه . نگاهم سخت میشه .

– چیه ؟ متاسفی ؟

خودم از تیزی تیغ صدام تعجب میکنم . اون فقط سر تکون میده . معنی سر تکون دادنش رو هم نمی تونم بفهمم . اگر خودش بدونه داره چه کار میکنه . گوشه ی لبم کج میشه . سری از روی تاسف تکون میدم .

– حتی نمی تونی عذرخواهی کنی .

– من … هما … منظوری نداشتم .

بازوم رو از دستش بیرون میکشم و یه قدم به عقب برمیدارم . دستش رو به مقصد بازوم باز جلو میاره . خودم رو عقب میکشم .

دلم برای خودم میسوزه . برای هما بودنم دلم میسوزه . صدام دیگه طعنه نداره ، بغض گرفته .

– کاوه یه چیزی رو همیشه یادت باشه . همه !!! غرورشون رو دوست دارن .

از دفترش میام بیرون . سر نمی گردونم تا نگاه منشی رو تحمل کنم . برای امروز بسه . دیگه ظرفیتم تکمیل شده . راهم رو میگیرم . از پله ها پائین میام .

پول دوست دارم . دوست دارم به جای سر و کله زدن با سهرابی بشینم خونه و برای فوق بخونم . دوست دارم اون قدر توی حسابم داشته باشم که به قول هیوا خسیس نباشم . اما نه به هر قیمتی . خودم رو بیشتر از هر چیز و هر کسی دوست دارم . اصلا خودشیفته و خودخواهم . نمیذارم هیچ کس ، هیچ کس تنها چیزی رو که دارم ازم بگیره . نمیذارم هیچ کس خودم رو ازم بگیره .

زیر لب با خودم حرف میزنم . ” پشیمون میشی آقا پسر ” .

از بس دندون هام رو فشار دادم تا جلوی اشک هام رو بگیرم فکم درد گرفته . پله ها رو پائین میام و همراه هر پله ای که پائین میرم روزهای با کاوه بودنم رو میشمرم . هشت , نه … چقدر از این چهل روز گذشته ؟ هر روزش یه برنامه ی جدید بوده . دوازده , سیزده … چقدر مونده ؟ یه صدایی ته ذهنم داد میزنه ” به جهنم هر چقدر که مونده . باز احمق شدی هما ؟! ”

اون قدر از آشنایی ها و دوستی های پونزده, بیست روزه خستم که با خودم سر لج افتادم . هفده ، هجده . هر ساعت یه بازی جدید شروع کرده . بیست سه , بیست و چهار . بیست چهار روز مثل بیست و چهار ساعت شبانه روز ! تموم شد .

” پشیمون میشی آقا پسر .”

***

یه جمله ای هست که میگه برای هر کاری هزار تا راه هست . اگر راهی که داری میری جواب نمیده ، دنبال یه بهترش بگرد .

توی لابی پایین شرکت یه کم صبر میکنم . دستم رو به دیوار میگیرم و چند تا نفس عمیق میکشم تا آروم شم . بعد از شنیدن توهین های کاوه هنوز می لرزم . هنوزم دستم رو مشت کردم . مشتی که با حرف هایی که شنیدم باید توی صورت کاوه می خورد .

نگهبان که کنار کانتر اطلاعات ایستاده طوری نگاهم میکنه که اجبارا خودم رو زودتر جمع و جور میکنم تا از در بیرون برم . به خودم تلقین میکنم همین که برم بیرون هوای آزاد حالم رو بهتر میکنه . اصلا هر چی زودتر از شرکت و کاوه دور بشم حالم بهتر میشه .

دیوار رو رها میکنم . قدم هام سستن . دو قدم تا در شیشه ای و بزرگ ساختمون فاصله دارم که چشمم میفته به یه چهره ی آشنا . لبخند نرم روی صورتش از اون چیزهاییه که نمیشه راحت فراموششون کنی . گاهی یه آدم ،یه چیز ،یه حرف بی هیچ دلیلی ، طوری به در و دیوار حافظه ات میچسبه که با هیچ چیزی جدا نمیشه ، حتی گذر زمان .

این چشم های خوش رنگ میشی ، این چهره ی آروم و بچه گانه رو قبلا دیدم . این صورتی که انگار لبخند یکی از اعضاشه رو به یاد میارم . طعم شیرین آناناس هنوز زیر زبونمه .

مرد از در شیشه ای چرخون رد میشه و سوالها از ذهن من میگذرن . این اینجا چه کار میکنه ؟ کاوه باید بشناستش و ازش خوشش نمیاد . چرا ؟

یه فکری توی ذهنم جرقه میزنم . یادم میفته می خواستم نقشه های خوبی برای کاوه بکشم . توی یه تصمیم آنی راه اومده رو برمیگردم سمت آسانسور و کلیدش رو فشار میدم . مطمئنم هنوز من رو ندیده بود . من هم درست ندیده بودمش اما … .

تا قبل از دیدنش هیچی توی سرم نبود . حتی الان هم نیست . نقشه ای نداشتم اما می دونستم که نمی تونم از کنار کار کاوه به همین راحتی بگذرم . هنوز هم نقشه ای ندارم . ولی میشه از فرصت هام استفاده کنم .

می خوام جلوی کاوه قد علم کنم . سرکشی کنم . تلافی تحقیرش رو دربیارم و این مرد در حال حاضر بهترین فرصته .

سنگینی نگاه متعجب نگهبان رو حس میکنم . حق داره . منی که تا چند ثانیه پیش درحال خروج از ساختمون بودم حالا قصد برگشت کردم ! دلم میخواد این قدر خوش بین باشم که فکر کنم دهنش رو بی موقع باز نمی کنه .

کیفم رو روی ساعدم میندازم و شال روی سرم رو مرتب میکنم . بوی عطر گرم مرد خیلی زود حضورش رو کنارم اعلام میکنه . از گوشه ی چشم می تونم یه جفت کفش چرم دست دوز مردونه رو ببینم . اما چونه ام رو به سمت مخالف متمایل میکنم . در آسانسور باز میشه و یه موزیک ملایم دعوتم میکنه تا پام رو بذارم داخل . یه قدم به جلو و بعد یه نیم چرخ روی پاشنه ی پا . همه ی حواسم رو به کار میگیرم تا تک تک حرکاتم رو کنترل شده و نرم انجام بدم . به دور از ضعفی که تا چند دقیقه ی پیش دامن گیرم بود .

مرد به دنبالم داخل آسانسور میاد و بهم لبخند میزنه . چشم هاش میذارنم زیر ذره بین . لب هام رو به نشونه ی جواب کمی کش میدم و امیدوارم تلاشم برای لبخند شبیه به دهن کجی نشده باشه . دل دل میکنم که اون شروع کنه .

– کدوم طبقه تشریف میبرین ؟

با تموم شدن جمله اش در آسانسور بسته میشه . درهای امید من هم همین طور . لعنتی !!! هیچ وقت توی شروع کردن خوب نبودم . من نمی تونم این مکالمه رو شروع کنم . نمیشه با این آدم آشنا شم .نمیشه ازش استفاده کنم . نمی دونم چرا اما یه چیزی ته مغزم من رو سمتش میکشونه . باید بشناسمش . اصلا سر لج افتادم . اگر کاوه از اون خوشش نمیاد میشه یه کم بیشتر بهش نزدیک شم .

این نیاز ناشناخته خیلی بهم فشار نمیاره و مرد قبل از من پیش دستی میکنه .

– شما هم میرین طبقه ی آخر ؟ دفتر کاوه توی اون طبقه است .

خودش دکمه ی شش رو فشار میده و از بین لبهای نازکش دندون های سپیدش رو به نمایش میذاره . این رو یه نشونه فرض میکنم و ژست خجولی به خودم میگیرم .

– ببخشید . چهرتون خیلی آشناست اما من خیلی حافظه ی خوبی ندارم .

هر دو دستم از آرنج خم میشن و از کناره های بدنم فاصله میگیرن . اون دستی توی موهای خرمائی کوتاهش میبره و یه کم خودش رو به سمتم خم میکنه .

– همدیگه رو قبلا توی یه مهمونی دیده بودیم . البته حق دارین به یاد نیارین . معمولا وقتی با مردی مثل کاوه همراهین دیگه بقیه خیلی به چشم نمیان . شما هم که اون شب حال خیلی مساعدی نداشتین.

لحنش طنزه . صدای خنده ام هم ظرافت کلامش رو تائید میکنه . ابروهام رو به نشونه ی شناختنش کمی بالا میبرم . صدام اوج میگیره .

– آه !!! مرد آناناسی !

از این اصطلاح خوشم میاد . حداقل خودم رو به یاد اسم شخصیت های کمیک استریپ میندازه . کاش اون هم خوشش بیاد .

در آسانسور باز میشه . باید بریم بیرون . اما هنوز زوده برای تموم شدن همه چیز . مرد دستش رو دراز و بهم تعارف میکنه تا اول من خارج بشم .

بعد از اینکه دوباره کنارم می ایسته سری به نشونه ی تشکر خم میکنم . همه ی هنر دخترونم رو به کار میگیرم تا طناز بشم .

– فکر نمی کردم دوباره ببینمتون تا بتونم بابت لطف اون شبتون ازتون تشکر کنم . اون هم اینجا .

– باید بابت کاری کاوه رو ببینم . هر چند فکر نمی کنم اگر اون من رو همراه دوست دخترش ببینه خیلی خوشش بیاد .

– این طورهام که میگین نیست .

سکوت میکنه و من حرفی برای گفتن ندارم که این سکوت رو بشکنم . دیگه بیشتر از این کاری ازم بر نمیاد . میخواستم اما باید قبول کنم که نشد . وقتی که اون کمکم نمیکنه نمیشه دیگه . الان باید یه فکری برای برگشتنم بکنم . حالا چه بهانه ای میتونم جور کنم ؟

در کیفم رو باز میکنم و یه دستمال کاغذی از توش بیرون میکشم . یه لحظه قبل از بستن دوباره ی کیف ، زیپ نیمه اش رو کامل باز میکنم و دست پاچه داخلش رو زیر و رو میکنم . مرد همچنان ایستاده و ساکت فقط نگاهم میکنه . حالا دیگه زیر سنگینی نگاهش واقعا دست پاچه میشم . کیف رو رها میکنم و نفسم رو شبیه آه از دهنم بیرون میدم . سرم رو بلند میکنم و چشم به میشی نگاهش میدوزم .

– گمانم گوشیم رو توی ماشین جا گذاشتم . حالا که نمی خواین کاوه شما رو با من ببینه شما اول برین . من میرم تا گوشیم رو بیارم .

فقط دعا دعا میکنم از شانس بدم همین الان کسی هوس نکنه تا بهم زنگ بزنه . وگرنه صدای زنگ گوشی که توی جیب کناری کیفمه رسوام میکنه . من می مونم و دروغی که درباره ی ماشین نداشته و گوشی جا گذاشتم گفتم . خصوصا دیدن دوباره ی منشی کاوه یا حتی خودش توی این وضعیت چیز خوشایندی به نظر نمی رسه .

مرد لبخندش رو کش میده و زمزمه میکنه .

– باشه .

حرصم رو از تلاش بی حاصلم با فشار ناخن هام کف دستم خالی میکنم . یاد یه جمله میفتم . گاهی گمان نمی کنی ولی می شود، گاهی نمی شود، نمی شود که نمی شود .

نشد . میام رو برگردونم و برم یه قدم به آسانسور نزدیک میشم .که صدای مرد بهم اجازه نمیده جلوتر برم .

– خوب ! توی مهمونی که نشد .الان هم که نشد اما فکر نمیکنم کارم با کاوه خیلی طول بکشه . اگر موافق باشین بعدش یه قهوه باهم بخوریم شاید بشه یه کم دور از کاوه و بداخلاقی هاش آشنا بشیم .

لبم رو به دندون میگیرم تا خودم رو کنترل کنم و یه کم می چرخم تا ببینمش . حالا حالت ایستادنش هم شبیه بچه ها به نظر میرسه . چشمک شیطونی بهم میزنه . ابروهام رو بالا میبرم . کمی سرم رو کج میکنم تا چتری هام روی صورتم بریزه . هوم مشتاقی میکشم . مرد کارتش رو به سمتم میگیره . کارت رو از دستش میگیرم . گوشه ی کارت رو بین لب هام نگه میدارم و سرخوشانه فعلا ای میگم . دوباره کنار درآسانسور می ایستم .

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است، گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود؛

***

یه وقت هایی باید برتریت رو ثابت کنی . حالا با هر روشی که ممکن باشه .

به ساعتم نگاه میکنم . هشت و هفده دقیقه . هفده دقیقه تاخیر !!! این بار خواسته . باید همین کافی باشه . خوشم میاد از این که می تونم تعیین کنم چقدر باید منتظرم بمونه .

. اشتباهی رو که بار اول در مورد کاوه کردم دیگه تکرار نمی کنم . باید موضع قدرت رو نگه دارم .

گاهی باید آدم ها رو منتظر بذاری مثل انتظاری که نه ماه طول میکشه . نه ماه طول میکشه تا خدا بچه ای رو به یه زوج هدیه بده . نه ماه منتظرشون میذاره تا بچه براشون عزیز بشه حالا من فقط هفده دقیقه ی ناقابل اون رو منتظر گذاشته بودم تا طعم این قرار خود خواسته برای اون هم شیرین باشه . هر چند شیرینیش برای من از قندی مصنوعی نشات میگرفت .

بالاخره دل از ماهی های رقصان توی آکواریوم میگیرم و میرم سمت سالن رستوران . قدم هام رو تا حد ممکن محکم برمیدارم . باید محکم باشم برای کاری که می خوام بکنم . این آدم باید اطلاعات خوبی از کاوه داشته باشه . چیزهایی که شاید به دردم بخوره .

صدای تق تق پاشنه های کفشم چند تا از سر ها رو به سمتم برمیگردونه اما هیچ کدوم آشنا نیستند . سخت نیست پیدا کردن کسی که هفده دقیقه منتظرش گذاشتم اون هم با اون موهای کوتاه خرمائی روشن . از گوشه ی چشم میبینم که سمت چپ رستوران نشسته اما مخصوصا خودم رو به ندیدن میزنم و اول از سمت راست نگاهم رو روی میزها میچرخونم . گردنم رو راست و بدنم رو باحالت صافی نگه میدارم . وقتی سربرمیگردونم با یه لبخند عریض روی لب های نازکش همراه با تکون دادن دستش دعوتم میکنه .

در جوابش لبخند کمرنگی میزنم و آروم جلو میرم . بذار یه کم دیگه منتظر بمونه .

– خوشحالم از دیدنتون .

این حرفش یعنی جوابی رو که می خواستم گرفتم . سلام نه . خوشحاله از دیدنم !!! وقتی بعد از تماس تلفنیم به جای قهوه به شام دعوتم میکنه باید هم از دیدنم واقعا خوشحال باشه .

به چهره ام که حس میکنم بی روحه کمی نشاط می پاشم و لبخندم رو کش میدم . با یک قدم فاصله ی بین خودم و میز رو طی میکنم . اون که حالا ایستاده میز رو دور میزنه و شبیه جنتلمن های توی فیلم با حرکتی نمایشی صندلی رو برام بیرون میکشه . اگر اون میخواد فیلم بازی کنه باید نقش مقابلش رو قبول کنم . با ناز پشت میز میشینم و از اون که داره صندلی رو به سمت میز هدایت میکنه زیر لب تشکر میکنم .

– داشتم هر چی مه و بارونه لعنت میکردم .

بهش نگاه میکنم که حالا داره رو به روم روی صندلی خودش جا میگیره . مشخصه قبل از اومدن مثل من اول رفته لباس عوض کرده . فقط من رسمی تر پوشیدم و اون توی پلیور و کت اسپرتش راحتتر به نظر میاد .

ابروهام رو کمی به هم نزدیک میکنم و در حالی که سعی می کنم دندون های ردیفم رو کمی از لای لب هام که به رژ گوشتی مزین شده به نمایش بذارم می پرسم .

– چرا ؟

– فکر کردم باند فرود رو پیدا نمی کنین .

طعنه نیست . نمی خواد دیر اومدنم رو به رخ بکشه فقط میخواد شیطنت کنه .هر چند یه لحظه یاد بارونی خشک و چتری که همراهم نیست و هوای بارونی بیرون میفتم اما لحن شوخش کمکم میکنه تا باهاش هم صحبت بشم .

البته حالت صورتش هم بی تاثیر نیست . تازه می فهمم وقتی میخنده سمت چپ گونه اش یه شیار از جایی کنار بینی تا پائین تر از لبش شکل میگیره . حتی با وجود این شیار و ته ریشی که هنوز روی صورتشه کامران صائب اسم سنگینی بود برای صورت بچگانه ی مرد آناناسی .

رشته ی کلام رو به دست میگیرم .

– صحبت هاتون با کاوه چطور پیش رفت امروز ؟

– آه !!! گمانم اگر دیدار قبلش با شما رو فاکتور بگیرم باید بگم همون طوری بود که انتظارش رو داشتم.

– و دقیقا چه انتظاری داشتین ؟

یه کم روی میز به سمتم خم میشه و با خنده میگه .

– افتضاح .

پیش خودم فکر میکنم اگر کاوه نمی خواد به سوالاتم جواب بده در عوض این کامی آناناسی هم شیرینه هم صادق به نظر میرسه .

به این که با جواب سوالاتم میخوام چه کار کنم بعدا فکر میکنم . اگر کاوه توی باند باشه ، اگر بتونم گیرش بندازم یا لااقل کاری کنم که گیرش بندازن چه اتفاقی میفته ؟ به سرنوشت آرش که فکر میکنم یه کم دلم برای کاوه میسوزه اما هنوز هم زخمی که ازش خوردم تازه است . امید زیادی ندارم . وقتی حتی پلیس هم چیز مشکوکی ازش ندیده ولی اگر واقعا توی کارش خلافی نباشه لااقل برای همیشه تصویرش رو توی ذهنم شفاف کردم . شاید هم این مرد راه اذیت کردنش رو بلد باشه یا … .

انگار بیشتر از یه کم ذهنم مشغول تجزیه و تحلیل ادب کردن کاوه شده چون حس میکنم صورتم در هم رفته . سریع به حالت قبل برمیگردم و ادامه میدم .

– چرا ؟

– اوف !!! مسائل کاری خسته کننده برای خانم ها .

– آ آ !!! شما که از اون مردهایی نیستین که توانایی های خانم ها رو زیر سوال می برن ؟

قهقه ی کوتاهی میزنه و منوی غذا رو به طرفم میگیره .

– من اصلا قصد جسارت نداشتم بانو .

سری تکون میدم و منو رو با فشار کف دستم به طرفش برمیگردونم .

– میخوام بهتون اعتماد کنم . انتخاب با شما .

توی دلم میگم بیشتر میخوام تو بهم اعتماد کنی تا یه چیزهایی دستگیرم بشه .

به گارسونی اشاره میکنه و سفارش غذا میده . تا غذامون روی میز چیده بشه ،یه کم حرف میزنیم . حرف های معمولی که تنها حاصلش مفرد شدن فعل هامونه . ظاهرا این مرد خیلی نمی تونه رسمی بودن رو تحمل کنه در مورد همه چیز . به چشم هام خیره میشه موقع حرف زدن .

– فکر نمی کردم تماس بگیری . خوبه از کاوه نترسیدی پیشنهادم رو قبول کردی .

– مگر قراره اتفاق خاصی بیفته که بخوام بترسم ؟

لبخندش رو پر رنگ می کنه و حالت شیطونی به خودش میگیره .

– کاوه است دیگه ! تو دوست دخترشی و من هم که یکی دو تا معامله اش رو خراب کردم .

– با این حساب تو باید بترسی نه من .

دستم رو زیر چونه ام میبرم و به کامران چشم میدوزم که با حالت اغراق شده ای از خونسردی به پشتی صندلیش تکیه میده و لیوان آبش رو به لب میبره .

– اگر قرار بود ازش بترسم تو کارش موش نمی دوندم . قرار نیست همیشه همه ی چیز های خوب مال اون باشه .

با ابرو بهم اشاره و چشمکی حواله ام میکنه . منظورش رو میفهمم اما نمی خوام بحث رو توی این جهت ادامه بدم . پس خودم رو میزنم به اون راه .

– چه کاری رو حالا خراب کرده بودی ؟ اصلا با وجود این ها چی شد اومدی سراغ کاوه ؟

– ماجراش مفصله . الان هم گیر افتادم . قبلا با یه شرکت دیگه کار میکردم اما با واسطه . صمدی که واسطه ام بود غیب شده و دست من مونده توی پوست گردو .

سعی میکنم شبیه دستگاه ضبط و پخش عمل کنم . هر چی میشنم ضبط کنم تا به موقع لزوم به خاطر بیارم . خودم رو مشتاق نشون میدم تا ادامه بده .

– حالا چرا کاوه ؟ کس دیگه ای نبود ؟

– یکی از آشناهای مشترک با اون واسطه ام بهم معرفیش کرد . البته بیچاره زاهدی خبر نداشت من و کاوه با هم یه کم اختلاف نظر داریم .

با شنیدن اسم زاهدی شاخک هام تیز میشن . دارم به جاهای خوبی میرسم . حالا دیگه اشتیاقم دروغ نیست . حقیقت محضه که حتی از انعکاس تصویر خودم توی چشم های کامران هم ملموستره . میام دهن باز کنم و بحث رو ادامه بدم که اون حالت بی خیالی به خودش میگیره . لیوان رو توی دستش می چرخونه و مزه مزه می نوشتش .

– ولش کن . این بحث ها زیادی کسل کننده است . می تونیم امشب رو بهتر از این ها بگذرونیم .

دندون هام رو روی هم فشار می دم مبادا حرف بی جایی از دهنم بپره . برای کنار کامران بودن باید شبیه کامران باشم نه مثل خودم یا کسی دیگه . یه چشمک ریز به سبک خودش میزنم و کمی خودم رو به سمتش می کشونم .

– موافقم . برای این بهتر وقت گذروندن برنامه ی خاصی هم داری یا نه ؟

با یه لبخند گشاد شده دست هاش رو روی میز میذاره و خودش رو به سمتم میکشه .

– تا دلت بخواد .

یک دفعه عقب میکشه و دستی لا ی موهای روشنش میبره .با حالت مظلومانه دنباله ی حرفش رو میگیره.

– البته خوب که فکر میکنم می بینم ، گفتم شجاعم ولی نه در این حد . هنوز از جونم سیر نشدم که با تو عملیشون کنم .

به منظوری که پشت حرف هاشه فکر نمی کنم وگرنه حقش مشتیه که حواله ی صورت کاوه نشد . بذار اول خوب شیره ی وجودش رو بمکم بعد می تونم نشونش بدم من برنامه های بهتری میریزم . لبخندم همراهیش میکنه .

– چرا ؟

– با دوست دختر کاوه ؟ شوخی میکنی ؟

می دونم که میخواد زرنگ باشه . میخواد ببینه من چقدر مشتاقم . میخواد من پا پیش بذارم اما نمی دونه که همیشه از هر زرنگی زرنگتر هم هست . اگر اون بازی دوست داره من هم توی بازی کردن خوبم .

نفسم رو با خستگی بیرون میدم و چهره درهم میکشم .

– آه !!! میشه این رو اینقدر به من یادآوری نکنی ؟

– چی رو ؟

– کاوه !!! کاوه . کاوه .

ظرف غذام رو پس میزنم . کامران توی صورتم دقیق میشه . نگاهش روی چشم هام چرخ میخوره . میخواد خیلی کنجکاو نشون نده وقتی میپرسه .

– چرا ؟ معمولا توی هر جمعی که هستیم کاوه مرکز توجه خانم های جوونه که .

– با کاوه شروع کردن خوبه ولی باهاش ادامه دادن مثل کابوس می مونه .

روی میز خم میشه و با لحن وسوسه گری زمزمه میکنه .

– چرا سعی نمی کنی از این خواب بد بیدار شی ؟ میخوای من از این خواب بپرونمت ؟

آرنجم رو روی میز و چونه ام رو به کف همون دست تکیه میدم . با نوک انگشت اشاره ی دست دیگه ام طرح های نامفهومی روی میز میکشم . تصویرم باید به حد کافی حسرت زده شده باشه .

– دلم میخواد اما نمیشه . من به کاوه بدهکارم وگرنه عاشق سگ اخلاقی هاش که نشدم .

– اوه . فکرکردم چی شده . خب بدهیش رو میدی .

چیزی نمی پرسه . نمیگه چقدر یا چرا . حتی حس میکنم کلافه است تا بحث رو عوض میکنه . می ترسه بخوام براش تور پهن کنم اما من به این راحتی از این قضیه نمیگذرم .

– می دونی کامران . مسئله اینه که پولش رو دارم بدم حتی خیلی بیشتر از طلبش رو دارم اما هر چی دارم فعلا پیش زاهدیه . اونم که آب شده رفته توی زمین .

چشم هاش برق میزنن .

– تو زاهدی رو از کجا میشناسی ؟ با اون حسابی داری ؟

– آره از سر بازی کلی پول پیشش دارم اما فعلا که نیست شده مردک عوضی .

انگار خیالش راحت میشه .

– پس بازیت خوبه . یه بار باید دعوتت کنم یه دست با هم بزنیم . اینم یه راه خوب برای گذورندن وقته دیگه .

– آره خوشحال میشم .البته وقتی پولم رو گرفته باشم .

اوهومی میگه و یه کم فکر میکنه . دل دل میکنم . می ترسم چیز بیشتری بگم و خودم رو لو بدم . ولی خودش کارم رو راحت میکنه .

– اگر تونستم یه خبری از زاهدی برات میگیرم .

لبم رو گاز میگیرم تا نیشم باز نشه . بعد فکر میکنم چه اشکالی داره مثلا قراره کلی پولم رو زنده کنه . لبخندم رو سخاوت مندانه به روش می پاشم .

بقیه ی شبمون با بذله گویی های کامران به خوشی میگذره . بعد از یه قهوه با قول دیدار مجدد با آژانس برمیگردم خونه .

توی راه به جای فکر کردن به کامران توی سرم فکر کاوه می چرخه . کامران فقط یه وسیله است . یه وسیله ی مفید و سرگرم کننده . توی دلم میگم ” خوب بود برای شروع . کوه با اولین سنگ ها آغاز میشود آقای مهندس کاوه ستاری ! ”

***

پله ها رو دونه دونه بالا میام . قدم هام رو آهسته برمیدارم تا توجه همسایه ها رو جلب نکنم . خیلی دیر نیست اما برای همسایه های فضولی که دوست دارن سر از کار همه در بیارن همین که سر وقت همیشگی خونه نباشی کافیه . پاشنه های بلند کفشم خیلی باهام راه نمیان توی این بی سر و صدا بودن.

هنوز ذهنم پر از کامرانه ،پر از فکر این که میخوام چه کار کنم . قرار امشب بد نبود اما باید زودتر به اون چیزی که میخواستم برسم . همه مثل کاوه نیستن که بشه با خیال راحت باهاشون بازی کرد . بی ترس از باخت .

خسته از یه روز پر ماجرا کلید رو توی دستم می چرخونم تا به در ورودی خونه بندازم که دستم روی دستگیره خشک میشه . در زودتر از این که من کلید رو توی قفل بچرخونم باز میشه . ناخودآگاه یه قدم عقب میرم . قیافه ی درهم و عصبانی بابا پشت در انتظارم رو میکشه . خودم رو جمع و جور میکنم و با یه سلام از کنارش وارد خونه میشم .

– کدوم گوری بودی تا حالا ؟

صدای فریادش از جا میپروندم . کفش هام رو کنار جا کفشی درمیارم و برمیگردم طرفش .

– چی شده ؟

– جواب من رو بده . تا الان کدوم جهنمی بودی ؟

نگاهی به ساعت دیواری میندازم تا مطمئن شم که ساعت خودم عقب نمونده . هنوز حتی ده نشده .

– با بچه های شرکت رفته بودیم شام بیرون .

– همینه دیگه . واسه خودتون سر خود شدین . هر غلطی دلتون بخواد می کنین .

صدای دادش آرومتر شده اما حرص کلامش بیشتره . نگاهی به خونه میندازم . خونه به هم ریخته است اما کسی توی سالن نیست . هیوا احتمالا توی اتاق سر خودش رو با چیزی گرم کرده تا توی دایره ی خطر نباشه . مامان هم معلوم نیست کجاست .

– به مامان گفته بودم که .

این یکی دیگه دروغ نیست . وقتی از شرکت کاوه بیرون زدم اومدم خونه و لباس عوض کردم . به مامان گفته بودم با چند تا از همکارهام میرم بیرون .

اما انگار همین یه جمله کافیه برای شعله ور شدن دوباره ی آتیش خشمش . کلافه دوری توی خونه میزنه و در همون حال سیگاری از جیب پیراهنش بیرون میکشه .

– هه !!! مامان !!! مامانتون ولتون کرده به امان خدا که این شدین .

بابا دنبال زیر سیگاری میگرده و من دنبال مامان . صدای هق هق ظریفش از توی آشپزخونه میاد . میرم تو و میبینم زیر کانتر آشپزخونه روی زمین نشسته . به کابینت ها تکیه داده و داره گریه میکنه . با رسیدنم سر بلند میکنه . موهاش آشفته توی صورتش ریختن و چشم هاش از شدت گریه سرخ شدن . با سر اشاره ای میکنم که یعنی چی شده . اون هم با صدای گرفته نیمچه جیغی میکشه که ” چه میدونم ” .

صدای قدم های بابا که محکم پاهاش رو به زمین میکوبه توی گوشم میپیچه . بابا پشت سرم کنار در آشپزخونه می ایسته .

– چیه ؟ دوباره من شدم آدم بده ؟ به جهنم که هزار تا مشکل هوار شده روی سرم . از صبح تا شب سگ دو میزنم واسه خاطر کی ؟

مامان براق میشه برای جواب دادن که خم میشم و شونه اش رو توی دستم فشار میدم بلکه اون کوتاه بیاد .

معلوم نیست باز سر چی بحثشون شده که عواقبش دامن من رو هم گرفته . همین طور توی فکر پیدا کردن راه حل به صورت تیره شده ی بابا خیره موندم که یک دفعه بهم میپره .

– چیه ؟

– بابا با داد و بیداد مشکلاتتون حل میشه ؟

– نه . منتظرم شما بیاین حلش کنین .

دلم میگیره از حرفش . میدونم عصبانیه . می فهمم ناراحته اما از صبح اون قدر شنیدم که ظرفیتم تکمیل باشه . سر کار یه جور . توهین های کاوه یه جور . سر و کله زدن با کامران هم که دیگه ضربه ی آخر بود . هر کاری میکنم نمی تونم جلوی زبونم رو بگیرم .

– اگر نمی تونم کمک کنم حداقل همه ی سعیم رو کردم که مشکلات خودم رو خودم حل کنم . یه مشکل تازه واستون نتراشم .

– شاهنامه آخرش خوشه . با این بساطی که من می بینم … .

باقی حرفش رو میخوره و دستش رو کلافه لای موهای کم پشتش میبره .

سیگار نیم سوخته اش رو توی ظرف کریستال تزئینی روی کانتر خاموش میکنه و میره سمت در . پشت سرش راه میفتم با حال بدی که داره نگرانش میشم . اگر با این وضع بخواد پشت فرمون بشینه … .

بازوش رو میچسبم . خسته و درهم برمیگرده تا نگاهم کنه . هنوز هم صداش گرفته است .

– دیگه چیه ؟

– کجا میری ؟

پوزخندی میزنه و بازوش رو از پنجه ام بیرون میکشه .

– کار دنیا برعکس شده دیگه ؟ بچه ها هر کار دلشون میخواد می کنن بعد باباها باید به بچه ها جواب پس بدن .

چشم هاش پر از درد و گلایه است . از نگاهش شرمنده میشم . شرمنده میشم که یه مدته همه ی دغدغه ام شده کاوه . یه مدته یادم رفته اولین اولویت برای هر کسی خانوادشه . باید باشه . گور پدر هر چی بازیه .

در ورودی رو باز میکنه و کفش هاش رو توی راهرو میندازه . قبل از این که بتونم چیز دیگه ای بگم . میره بیرون و در رو محکم به هم می کوبه . درمونده برمیگردم توی آشپزخونه سراغ مامان که حالا هق هقش خونه رو برداشته . کنارش میشینم و دستم رو آروم روی کمرش می کشم .

– دوباره واسه چی زدین به کاسه و کوزه ی هم ؟

مامان یک دفعه خودش رو کنار میکشه . حرص زده جوابم رو میده .

– تو دیگه هیچی نگو . لابد دوباره میخوای طرف اون باباتو بگیری . بچه های من که نیستین .

یه کم سکوت میکنم میذارم آرومتر بشه . بعد خودم رو سمتش میکشونم . بغل میگیرمش و موهاش رو مرتب میکنم . خودش دهن باز میکنه برای درد و دل کردن .

– مهین ایناها میخوان هفته ی دیگه دو روزی برن کیش . برای من هم بلیط گرفته . به خرج خودش دعوتم کرده برم .چند ساله پام رو از این شهر نذاشتم بیرون . اما ببین بابات چه الم شنگه ای به پا کرده.

بهش حق میدم . به مادری که به آرزوهای رنگی زندگیش نرسیده و حالا میخواد از وضعیتش فرار کنه حتی اگر شده برای دو روز ، حق میدم .

به بابا هم حق میدم . به بابا که هر چی میدوه انگار کمتر میرسه حق میدم . بهش حق میدم که بخواد غرورش رو جلوی شوهر خاله حفظ کنه .

دستم رو نوازشگونه روی بازوش میکشم . توی بغلم مثل بچه ها تکونش میدم تا نفس هاش مرتب شن . خش خشی لابه لای خس خس سینه ی مامان توجهم رو جلب میکنه . سربرمیگردونم و هیوا رو بالای سر خودم میبینم .

روکش شکلاتی رو که خورده توی دستش می پیچونه . بی توجه به وضعیت غرغر میکنه .

– با این وضع حالا شام امشب چی میشه ؟

– کوفت !

لبم رو میگزم تا ادامش چیزی نگم . نگاهم دور آشپزخونه چرخ می خوره و روی اجاق گاز خالی میشینه . بی حال تر از اونیم که بلند شم و چیزی برای خوردن رو به راه کنم . سرم رو به کابینت پشت سرم تکیه میدم ومامان رو نگاه میکنم که داره صورتش رو با کف دست از اشک خشک میکنه .

– یه چیزی پیدا کن بخور دیگه . تو این وضع فکر شکمتی ؟

نگفته خودم هم پشیمون میشم . هیوا ازم رو میگیره و میره تا دوباره خودش رو توی اتاق حبس کنه اما صدای اعتراضش رو میشنوم .

– نیست همیشه همه چیز مرتبه همین یه شب این جوریه . بله دیگه ! خودت رفتی با رفقا حال و هول و یه شام خوبم خوردی حالا به ما که رسید باید هم کوفت بخوریم .

هیوا هم حق داره . اون هم مثل من وسط یه میدون جنگ گیر افتاده و حالا من هم حرصم رو سر اون خالی می کنم .

دارم فکر میکنم اگر خودت رو جای دیگران بذاری هر کسی یه جوری حق داره . اصلا کی میدونه . شاید کاوه هم حق داره !

**

گاهی آدم از چیزهایی فرار میکنه که حتی تجربه شون نکرده حتی تستشون نکرده . چیزهایی که ممکنه نتیجه ی خوبی داشته باشه . شبیه یه غذای نو , یه طعم جدید .

تمرکزم رو گذاشتم روی زندگی خودم . به مامان اصرار کردم پول بلیط و چیزهای دیگه رو من میدم اگر دلش میخواد بره سفر اما دلش نیومد ازم قبول کنه . الان هم نمی خواستم تنهاشون بذارم اما خاله که زنگ زد تا با ویدا بیاد خونه ی ما خیالم راحت شد .

تمام دیروز هر چی به ذهنم میرسید ردیف کردم اما فایده نداشت .کلی با هانیه حرف زدم اما بهانه ی خوبی برای در رفتن از زیر کاری که فقط یه تعارف روش زده بودم پیدا نکردم . آخه من رو چه به نقاشی دیواری ؟ اون هم توی مهد کودک ؟ باید یه آگهی میدادم تا یکی بیاد کودک درون خودم رو پیدا کنه .

نمی خواستم با کاوه رو به رو بشم . همین که هانیه گفت زودتر بهش زنگ زده و نتونسته برای اومدن راضیش کنه خیالم راحت شد . میدونستم از اول هم تمایلی برای اومدن نداشت .

البته توی این یکی دو روز نه از کاوه خبری شده نه از کامران . اصلا نمی دونم دلم میخواد خبری ازشون بشنوم یا نه . نمی دونم میخوام چه کار کنم . حتی با خودم هم درگیرم .

هر چند بعد از گذشت چند روز دیگه از اون طوفان خشمم خبری نیست اما هنوز به شدت از کاوه دلگیرم . از خودم هم همین طور . حالا به این نتیجه رسیدم که خودم موقعیت رو به اون واگذار کردم .

پرسون پرسون ساختمون قدیمی ای رو که هانیه میگفت ، توی یه خیابون فرعی پیدا میکنم . دوباره به آدرس توی دستم نگاهی میندازم . باید خودش باشه . جلو میرم تا زنگ کنار در رو بزنم که صدای قدم هایی رو که بهم نزدیک میشن میشنوم . تو خلوتی کوچه حتی صدای سنگ ریزه های زیر کفش هاش رو تشخیص میدم . خاطره ی خوبی از این صداها ندارم .

ناخودآگاه دستم رو مشت میکنم . برگه ی آدرس بین انگشت هام مچاله میشه .نفسم رو به آرومی بیرون میدم و به پشت برمیگردم . با دیدن کاوه که توی یک قدمیم ایستاده وا میرم . پلک هام رو میبندم تا شاید مثل یه توهم بد ناپدید بشه اما به جاش بهم نزدیکتر میشه . خودم رو عقب میکشم .

دو دلم بین موندن و رفتن . رفتن بچه گانه است و موندن آزار دهنده . اون هم توی سکوت منتظر عکس العمل من مونده .

نادیده میگیرمش و رو میگردونم . دستم رو بلند میکنم تا زنگ قدیمی رو فشار بدم اما قبل از نشستن انگشتم روی زنگ مچم توی پنجه ی کاوه گیر میفته .

با حالتی طلبکارانه برمیگردم و نگاهش میکنم . هنوز دستم رو نگه داشته . یه لبخند شیطون روی لب هاش میشینه و خودش رو به سمتم خم میکنه . همچنان دهنم رو بسته نگه می دارم . خنده اش پررنگ میشه .

– قهری الان ؟

پوزخندی میزنم و بالاخره لب وا کنم .

– حالت خوبه دیگه ؟

نگاهش رو ازم میگیره و دست آزادش رو توی جیب جینش فرو میبره . اما من همچنان خیره به صورتش موندم . صورتی که با لبخند دیدنی تر از همیشه شده . این مهربونی های گاه گاهش رو باید ذره ذره جذب کرد . دارم پیش خودم فکر میکنم اگر تا آخر امروز همین طور خوش اخلاق بمونه ، شاید بشه تحملش کرد . یک دفعه رد یه خنکی رو روی مچ دستی که اسیر کرده حس میکنم . به دستم که نگاه میکنم یه دستبند ظریف نقره به شکل برگ های پیچک به دورش پیچیده شده . کاوه هنوز داره با قفل دستبند سر و کله میزنه . دستم رو بالاتر میارم تا کارش راحتتر بشه . کاوه هم ریز ریز میخنده و میگه .

– خوب من که نمی دونستم قهر نکردی اینه که با خودم کادوی آشتی کنون آورده بودم . ضرر کردم دیگه . حالا عیب نداره یکی بود میگفت نقره آرامش بخشه . بذار ببینیم قدرتش روی تو چقدره .

از طعنه هاش و این که مثل همیشه از حرف های خودم علیه ام استفاده میکنه خنده ام میگیره . لبم رو گاز میگیرم تا خودم رو قبل از اینکه متوجه خنده ام بشه کنترل کنم . دست مخالفم رو مشت می کنم و به بازوش می کوبم . سعی می کنم لحنم جدی باشه حتی یه کم تهدید مخلوطش میکنم .

– حواست رو از این به بعد جمع کن چی میگی ها !!! وگرنه یه کاری میکنم کیلو کیلو نقره هم برات بی ثمر باشه .

بی توجه به جدیت من خودش رو یه کم کنار میکشه و میگه .

– اوخ اوخ !!! عجب دست سنگینی داری . واسه درد چی موثره ؟

چیزی نمیگم و به دستی که هنوز نگه داشته زل میزنم .

نوازش سرانگشت هاش روی دستم خاطرات خوبی رو برام تداعی میکنه . نفس عمیقی میکشم و به خودم میگم بی خیال حرف هایی که ازش شنیدم ، بی خیالی سیاهی های دنیا ، باید توی لحظه زندگی کرد . نمی خوام امروزم رو خراب کنم . همه ی آدم های دنیا که قرار نیست مطابق میل ما رفتار کنن . یادم میاد فکر میکردم شاید اون هم حق داشته .

کاوه آویز کوچیکی رو به دستبند وصله توی دست میگیره و می چرخونه . برق آویز که شبیه یه لنگه کفش زنونه ی پاشنه بلنده و جداگانه به دستبند وصل شده توی چشمم میشینه .

– این هم لنگه کفش سیندرلات . درش نیار که اگر گم شدی بتونم پیدات کنم .

بعد دست ظریفم رو توی دست بزرگ خودش گم میکنه و فشار میده . لبخندش رو به روم می پاشه . توی چشم هاش تمام حرف هایی رو که به زبون آودنشون براش سخته می بینم .

– این دفعه زنگ بزن که دیر شد .

سری تکون میدم و دستم رو از دستش بیرون میکشم . نمی خوام تلخ باشم اما صمیمیت زیاد هم ظاهرا دردسرسازه .

– اگه اجازه بدی می خوام همین کار رو بکنم .

بعد از زدن زنگ بی اون که کسی چیزی بپرسه در به رومون باز میشه .

حیاط کوچیکی که یه گوشه اش یه باغچه ی مستطیل شکل خالی از گل و گیاهه به ساختمون قدیمی دو طبقه ای ختم میشه .

از پله های جلوی ساختمون بالا میرم که در ورودی باز میشه و هانیه یک دفعه خودش رو توی بغلم میندازه .

– چقدر دیر کردی دختر گفتم دیگه نمیای .

– سلام .

میاد جواب سلامم رو بده که چشمش به کاوه میفته که پشت سرم همراهیم میکنه و آوا ها توی دهنش گم میشن . ابروهاش از تعجب بالا میپرن .

– چیه کاوه ؟ ترسیدی هما رو تنها بفرستی ؟

– آره دیگه . به شما که اطمینانی نبود . گفتم یه دفعه یه بلایی سرش میارین …

به ادامه ی مکالمشون گوش نمیدم و میرم تو .

امید و بهار هستند . خواهر هانیه هم با دو قلوهای پنج ساله اش اومده . یه جفت بچه ی ناز کوچولو که گوشه ای سنگر گرفتن . انگار از بودن توی یه جمع غریبه خجالت میکشن . همه با شنیدن صدای ما توی سالن کوچیک جلوی ورودی جمع شدن . بعد از یه سلام و احوالپرسی هر کس برمیگرده سر کارش.

امید برق کاری های ساختمون رو چک میکنه و خانم ها هم به در و دیوار ها رنگ تازه ای میزنن . رنگ دنیای شاد بچگی .

لباس بیرونم رو با یه مانتوی کهنه ی آبی فیروزه ای عوض میکنم و یه شال نخی همرنگش رو هم روی سرم میندازم و ادامه ی شال رو ضربدری از پشت گردنم رد میکنم . آماده ی کار میام توی فضای راهرو . هانیه یه قسمت هایی رو طرح می زنه و بقیه رو به کودک درون هر کدوممون واگذار میکنه . کاوه دست هاش رو توی جیب شلوار جینش فرو کرده و سلانه سلانه قدم میزنه .

– تو نمی خوای لباس عوض کنی ؟

– نه . همین که تو خودتو رنگ میکنی بسه .

لحنش شوخه اما من هنوز باهاش سرسنگینم . صورتم رو کج و کوله میکنم و ازش رد میشم . دنبال هانیه میگردم . بدون اینکه ببینمش مخاطب قرار میدمش .

– هانی ! هانی رنگ و قلم مو میخوام .

صدای پر شورش از یکی از اتاق ها میاد .

– از گوشه ی کلاس اولی بردار .

– از کجا شروع کنم ؟

– از هر جا که دوست داری .

– بی برنامه خراب کاری میکنم ها .

– فی البداهه هنر درونیت رو بریز بیرون دیگه .

کنار چارچوب در اتاقی که هانیه داره توش کار میکنه می ایستم اما قبل از اینکه چیزی بپرسم صدای کاوه پشیمونم میکنه .

– هنر این اگر قرار باشه بیرون ریخته بشه اینجا تبدیل میشه به نمایشگاه ماشین .

از روی شونه یه نگاه چپ چپ به کاوه میندازم و میرم سمت کلاس . تا جایی که میتونم قوطی های کوچیک رنگ رو زیر بغل میزنم و سه تا قلم مو با اندازه های مختلف هم انتخاب میکنم . میام توی راهرو و گوشیم رو از توی جیبم در میارم . با مداد اول طرح گربه سگ رو از توی گوشیم روی دیوار میندازم . طراحی با فوتوشاپ یه چیزه و روی دیوار یه چیز دیگه . هر کاری میکنم بعضی از جاها خوب درنمیاد . ضعیف بودن دستم توی طراحی یه دلیلشه و حس سنگینی نگاه کاوه دلیل مهمتریه که نمی خوام بهش اعتراف کنم .

کاوه بدون هیچ کمکی پشتم می ایسته و شروع میکنه به بحث های کارشناسانه .

– میدونی نقاشی آدم ها حالت های روحیشون رو نشون میده . در حقیقت مثل برون ریزی روانی عمل میکنه .

نمی خوام محل کنایه های کاوه بذارم . مدام نفس عمیق میکشم تا خونسرد بمونم اما حدس های خوبی که میزنه مانعم میشه .

– نقاشی تو داره میگه احتمالا الان یه جور خود درگیری داری . دقیقا مثل شخصیت گربه سگ ، دو قطب مختلف وجودیت …

یکی از قوطی های رنگ رو باز میکنم . قلم مو رو به رنگ نارنجی آغشته میکنم . یک دفعه برمیگردم سمت کاوه و سر قلم مو رو روی نوک بینیش میکشم بعد تمام دندونهام رو براش به نمایش میذارم .

– دستمال نداشتم قلم موم رو باهاش پاک کنم . دیدم چرا راه دور برم تو هم بالاخره باید به یه دردی بخوری .

صورت برنزه اش با یه بینی نارنجی بامزه به نظر میرسه . خودم هم از کاری که کردم تعجب میکنم چه برسه به کاوه . از چند ثانیه مکثی که میکنه تا از شوک بیرون بیاد استفاده میکنم و با یه اقدام پیشگیرانه میرم پشت هانیه سنگر میگیرم . هانیه که تازه از اتاق یا به قول خودش کلاس بیرون اومده بین ما مونده .

نمی دونم تاثیر رنگ و قلم و به قول کاوه برون ریزی های روحیه که احساس نشاط میکنم یا بلند بلند خندیدن ها و حرف زدن های بچه ها ست که من رو به شور وادار میکنه .

کاوه برخلاف انتظارم به جای تلافی دستی به کمرش میزنه و بزرگترمابانه نگاهم میکنه .

– حالا چرا رفتی اون پشت؟

– پیشگیری بهتر از درمانه !!!

خودم از لحنم تعجب میکنم . لبم رو به دندون میگیرم تا کمی از خنده و ذوق نشسته توی صدام رو بگیرم .

– تو بچه شدی . من که نشدم .

– خوب تو هم کودک درونت رو آزاد بذار یه کم ورجه وورجه کنه . به من چه ؟

– حتما ! بزرگ شو جوجه رنگی . بچه ها زود زخمی میشن ها.

– به جاش زودم یادشون میره .

سری تکون میده و میره گوشه ی سالن به دیواری که هنوز رنگی روش نشسته تکیه میده .

میخوام برگردم سر کارم که یه جفت چشم عسلی ناز حواسم رو پرت میکنه . پسر فهیمه و خواهر زاده ی هانیه است . توی اون لباس های کوچولو شبیه نقاشی های روی پوستره . دستهاش رو پشتش قایم کرده و زل زده به من . بدون هیچ شباهتی من رو یاد بچگی های هادی میندازه . دلتنگی هام رو با حرف زدن باهاش تسکین میدم .

– دوست داری تو هم نقاشی بکشی ؟

چشم هاش برق میزنه اما صداش درنمیاد .

– بیا اینجا .

سر جاش ثابت ایستاده . مجبور میشم روی زانو بشینم و یه قدم برم سمتش که خودش رو جمع میکنه . گوشه ی پلیورش رو میگیرم و میکشمش سمت جلو . دست هاش رو از پشتش بیرون میارم و آستین هاش رو بالا میزنم . یه کم از رنگ قوطی کنار دستم رو روی درش خالی میکنم . دست های کوچولوی پسرک رو مشت میکنم و از کناره ها توی ظرف میذارم . بعد مشت کوچیکش رو از سمت انگشت کوچیک روی دیوار فشار میدم . پسرک مبهوت به کارم چشم دوخته . مشتش رو باز میکنم و نوک انگشت هاش رو به رنگ آغشته میکنم . یه کم بالاتر از جای مشتش رو با سرانگشت هاش روی دیوار رنگی میکنم . از دیدن نتیجه ی کار که شبیه رد یه پا شده ذوق میکنه . دست دیگه اش رو خودش مشت میکنه و جلو میاره . ظرف رو طرفش میگیرم و اجازه میدم تا با انگشت هاش رو دیوار هنرنمایی کنه .

– اسمت چیه مرد کوچولو ؟

– آدرین .

از دیدن جای پاها روی دیوار ذوق زده میشه و صدای قهقه اش توی سالن خالی طنین میندازه . با بچه ها راحت ارتباط برقرار میکردم . مامان بودن رو مدت ها تمرین کردم . هادی و هیوا هر دو کوچکتر از من بودن و من تمام تلاشم رو کرده بودم تا حواسم بهشون باشه . هر چند شاید ایراد کارم همین بود . به جای این که خواهر خوبی براشون باشم سعی کردم مادری کنم .

– منم همام . آدرین دوست داری باهم نقاشی بکشیم و شعر بخونیم ؟

– آره .

– یه روز یه آقا خرگوشه , دوید دم لونه ی موشه

موشه پرید تو سوراخ , خرگوشه گفت آخ !!!

با هم میخونیم و ریتمیک تکون تکون میخوریم . یه کیسه زباله ی تمیز رو پاره میکنم . سر کوچیک پسرک رو از سوراخ رد میکنم تا کیسه به پیش بند تبدیل بشه . بعد با جای دست هامون روی دیوار نقاشی میکشیم . نمی دونم اون بیشتر خوشش میاد یا من .

– خاله هما ! میشه بلندم کنی تا اون بالا جای پا بذارم ؟

زیر بغلش رو میگیرم و بلندش میکنم . از چیزی که فکر میکردم سنگین تره . کمرم به سمت پشت خم شده و دارم تلاش میکنم تا تعادلم رو حفظ کنم . یک دفعه حس لرزشی بدنم رو میگیره . قبل از این که بتونم حواسم رو جمع کنم صدای زنگ موبایلم بلند میشه .

حواس پرتی و لرزش گوشی توی جیب مانتوم به علاوه ی سنگینی آدرین که حالا بیشتر از قبل هم به نظر می رسه نمیذاره درست بایستم . تلو تلو میخورم و امیدوارم پهن زمین نشم اما آدرین قهقه میزنه انگار همه چیز براش شبیه بازیه .

یکی از پاهام ناخودآگاه از روی زمین بلند شده و اتکام فقط روی پای راستمه . در حال بال بال زدنم که یک دفعه یه جفت دست آدرین رو از توی آغوشم بیرون میکشه . شونه ام رو به دیوار تکیه میدم و به کاوه که آدرین رو روی دوشش گذاشته لبخند میزنم . هر کسی که پشت خطه ظاهرا سمج تر از اونیه که بخواد با تاخیرم نا امید شه . گوشی رو از توی جیبم بیرون میکشم . اسم کامران روی صفحه ی گوشیم در حال چشمک زدنه و من به بد شانسیم ایمان میارم . بعد از این چند روز درست همین الان باید تماس بگیره ؟

زیر نگاه های خیره ی کاوه بین جواب دادن و ندادن مرددم . اما برای رد تماس مسلما باید به دو نفر جواب پس بدم . هم به کنجکاوی کاوه و هم بعدا به کامران .

اون قدر دل دل میکنم که زنگ گوشی قطع میشه . کامران یه تصمیم آنی بود . تصمیمی که حالا توش مونده بودم .

قبل از این که بتونم نفس حبس شدم رو بیرون بدم اما صدای زنگ ها دوباره توی فضای خالی سالن می پیچه . دیگه جواب ندادنم زیادی مشکوک به نظر میرسه . گوشی رو کنار صورتم نگه میدارم و با عادی ترین لحن ممکن سلام میدم .

– سلام بانو . دیگه داشتم نگرانت میشدم .

صدای کامران برعکس من که آروم حرف میزنم بلند و پر از انرژیه .

– ببخش . گوشیم در دسترس نبود . چه خبر ؟

– خبرهای خوب . یه برنامه ی عالی دارم برای روز تعطیلمون . تو که می دونی . من توی برنامه ریزی حرف ندارم .

– آ ! کاش زودتر میگفتی برای امروز با دوست هام برنامه ریخیتم .

همون طور که حواسم هست هیچ اسم یا چیز مشکوکش توی حرف هام نباشه نگاهم کشیده میشه سمت کاوه . کاوه پسر کوچولو رو روی دوشش نگه داشته و خودش رو ظاهرا سرگرم اون کرده .

– آدرین موافقی یه کم مردونه کار کنیم ؟

– اوهوم .

ازم یه کم فاصله میگیرن ولی امواج قوی که از طرف کاوه به سمتم میاد بهم این حس رو میده که هر چی بیشتر ازم فاصله میگیره ، بیشتر روی حرف هام دقیق میشه .

صدای کامران از فکر بیرون میکشدم .

– با منی هنوز هما ؟

– جانم ؟

فقط یه کلمه ، یه جانم حواس پرت که به زبون میارم صدای قهقه ی کامران رو بلند میکنه و اخم های کاوه رو در هم میکشه . زیر لب خودم رو بابت این گیجی لعنت میکنم . کامران سرخوش جواب میده .

– هما جان . گفتم اگر منظورت از این دوستات کاوه نیست ، میشه بعد از تموم شدن قرارتون حداقل یه قهوه با هم بخوریم ؟

من که فقط میخوام از این وضعیت عذاب آور خلاص بشم . هول زده قبول میکنم .

– آره . خوبه . پس باهات تماس میگیرم .

بعد از قطع مکالمه گوشی رو توی جیبم سر میدم . سر میچرخونم که موقعیت کاوه رو ببینم اما اون با آدرین بی توجه از کنارم رد میشه . یکی از صندلی هایی رو که کنار من گوشه ی دیوار روی هم چیده شدن با دست آزادش برمیداره و دوباره سر جای قبلیش برمیگرده . دو قوطی رنگ روی صندلی میذاره و خودش رو با آدرین سرگرم میکنه . با یه دست طرح میکشه و با دست دیگه بازوی آدرین رو گرفته مبادا پرت شه پائین .

نمی دونم فهمیده مخاطبم پشت خط کیه یا نه . ناخودآگاه یاد اوائل آشنائیمون میفتم . یاد اون بار که توی کافی شاپ بودیم و برخورد حامد . نمی تونم بفهمم چه فکری توی سرشه اما میخوام عادی برخورد کنم . عادی بودن یعنی قبول این که اشتباهی نکردم . پس من هم سرم رو به شوخی های بهار و هانیه گرم میکنم . هر از گاهی یه رنگی هم به روی هم می پاشیم .

وقتی امید میاد برای گرفتن سفارش بچه ها از بین انواع ساندویچ ! برای ناهار , نتیجه کار کاوه و وردست کوچولوش , یه جیمبوی آبی رنگ و اشکالیه که قراره هواپیما باشن به علاوه ی دو تا مرد رنگی ! لعنتی هنوز هم نگاهش رو ازم میدزده .

نفس صدادارم رو فوت میکنم و دوباره میرم سراغ هانیه که دست های رنگیش رو توی آشپزخونه میشوره .

– کاش به امید میگفتی لیوان یه بار مصرفم بگیره .

– تو مهد لیوان داریم . میخوایم تو برنامه غذایی بچه ها شیر بذاریم . به همین دو تا وروجک هم که نگاه کنی شیر دوست ندارن . یه سری لیوان سفالی خریدیم ، بچه ها خودشون روشون نقاشی بکشن بلکه ترغیب شن برای شیر خوردن .

– حالا کجاست لیوان ها برم بیارم ؟

با دست به یکی از کابینت ها اشاره میکنه . چند تا لیوان بزرگ سفالی رو برمیدارم و برمیگردم توی سالن .

آذین که بالاخره دل از عروسک هاش میکنه و توی راهرو میاد آدرین نتیجه ی کارش رو با افتخار به خواهرش نشون میده و دلش رو میسوزونه که باهاش همبازی نشده . از ظهر خیلی گذشته و بچه ها گرسنه اند . آذین بهانه گیر کار برادرش رو مسخره میکنه و آدرین موهای خواهرش رو به تاوان میکشه .

بچه ها رو می شونم کنار دستم و به هر کدوم یکی از لیوان های سفالی رو میدم تا روشون نقاشی بکشن . اسمش رو هم میذارم مسابقه ی نقاشی .

– جایزش چیه ؟

موندم جواب هوش این بچه ها رو چی باید بدم که کاوه به دادم میرسه . کنارم روی زانو هاش میشینه و آدرین رو بغل میزنه .

– هر کی برنده بشه ، اجازه داره روی صورت اون یکی نقاشی بکشه .

خوبه ! حالا با جایزشون هم سرگرم میشن .

آدرین که راضی به نظر میرسه نگاه شیطونی به خواهرش میندازه و یکی از لیوان ها رو به دست میگیره . آذین اما از پیشنهاد کاوه خیلی خوشش نمیاد . یکی از لیوان ها رو توی دستش میذارم و قلم مو رو هم به طرفش میگیرم . ناراضی لب برمیچینه .

– ولی من گشنمه !

– تا کارمون تموم بشه ساندویچ هامون هم میرسه . تازه میخوایم اون موقع مسابقه بدیم کی زودتر ساندویچشو میخوره .

اون قلم مو رو از دستم میگیره و من خودم رو روی کف موزائیکی سالن رها میکنم . به دیوارهای رنگی هم که نمیشه تکیه داد . انگشت هام رو توی هم قفل میکنم و دست هام رو تا حد ممکن میکشم تا خستگی در کنم . سکوت کاوه دیگه داره آزار دهنده میشه . نگاهم روی کاوه قفل میشه که داره یکی از لیوان ها رو همراه آدرین نقاشی میکنه . دوباره ماحصل کارمون رو از نظر میگذرونم .

احمقانه است اما تحمل این که کاوه این طوری آروم و دلگیر باشه رو ندارم .

– حاصل برون ریزی روانی تو هم بد از آب درنیومده ها !

کاوه با شنیدن صدام فقط یه لحظه مکث میکنه اما جوابی نمیده .

– دوست داشتی خلبان شی ؟

سرش رو بلند میکنه و اول یه نگاه به من میندازه بعد به دیوار و جیمبوی آبی روش !

– من رشته ام رو دوست داشتم . با وجود اینکه کسی ازش راضی نبود .

توی صداش گره ایه که دلم میگیره از شنیدنش .

– چرا ؟ مکانیک که رشته ی خوبیه . مهندسی هم هست .مامان بابات پسر دکتر می خواستن ؟

– نه پسر حرف گوش کن میخواستن . میخواستن من حقوق بخونم یا … . هما نمی خوام درباره ی گذشته حرف بزنم .

– پدر و مادرت گذشته ان ؟

طوری نگاهم میکنه که تا مغز استخونم میسوزه از آتیش نگاهش . انگار ناخواسته همپاش درد میکشم . صدای امید زنجیر این اتصال رو پاره میکنه .

– بدوئین که غذا رسید .

بچه ها عین موشک از جا میپرن و طرفش میدون . همین که دستشون به ساندویچ ها میرسه برمیگردن و لیوان هاشون رو به طرف هانیه میبرن تا به عنوان هنرمند کارشون رو قضاوت کنه . کاوه وسط جیغ جیغ های برتری طلبشون دخالت میکنه.

– من میگم خاله هماتون باخته چون اصلا هیچی نکشیده . می تونین صورت اون رو نقاشی کنین .

بچه ها که تا الان باهم سر جنگ داشتن نگاه خبیثی به هم میندازن و ساندویچ هاشون رو نصفه ول می کنن تا دنبال رنگ و قلم مو بدون . وقتی برمیگردن حتی اجازه نمیدن آخرین لقمه رو فرو بدم . اعتراض میکنم .

– بابا من که اصلا بازی نبودم .

کاوه در قوطی های رنگ رو برای بچه ها باز میکنه و زیر لب میگه .

– نچ نچ ! زشته جلو بچه ها . آدم که زیر قولش نمیزنه .

ناچارا هیچی نمیگم و میذارم هر بلایی که دوست دارن سر صورت بیچاره ام بیارن . کاوه اول آدرین رو یه گوشه میکشه و توی گوشش چیزی زمزمه میکنه . چند ثانیه بعد آدرین همین کار رو با خواهرش تکرار میکنه و بعد دو تایی دست به کار میشن . هانیه درحال خنده هم دلداری دادن رو فراموش نمیکنه.

– نترس . رنگ هاش مخصوص همین کارن .

کاوه هم در حین کار بچه ها توی لیوانی که خودش نقاشی کرده برام چای میاره .

– دختر خوبی باشی میگم هانیه این لیوان رو بده به خودت . مگه نه هانیه ؟

– لیوان توئه . به هر کی میخوای بدش .

با تائید هانیه لیوان رو توی دستم محکم تر میگیرم . روی لیوان عکس یه مک کوئین قرمز خندان خودنمائی میکنه . ماشین قرمز کارتنی رو که میبینم لیوان انگار گرم تر میشه . با حرارتی که از توجه کاوه میگیرم ، سرمای موزائیک هایی رو که روشون نشستم فراموش میکنم .

وقتی بعد از چهل دقیقه بالاخره دوقلوها رضایت میدن و بلند میشم صدای خنده ی همه ی بچه ها شبیه یه همخوانی سالن رو بر میداره . یه نگاه توی شیشه ی در ورودی کافیه تا بفهمم شبیه کلاغ شدم.

طلبکار هر دو دستم رو به کمر میگیرم و سمت کاوه میچرخم .

– نقشه ی جنابعالی بود دیگه ؟

کاوه دوربین گوشیش رو روی من تنظیم میکنه و ازم عکس میگیره .

– انگار خیلی خوشت اومده ! نکن !

سمتش میرم تا گوشی رو ازش بگیرم . دست هاش رو بالا میکشه و دیگه دستم به گوشی نمی رسه . نگاهم روی لبخندی که بالاخره به لب هاش برگشته خیره می مونه . یادم میره توی چه موقعیتی هستیم . چشم هاش رو روی صورت رنگ شدم میدوزه تا یه بار دیگه بهم ثابت کنه چقدر می تونه خوب باشه . به صدایی که نمی دونم چیه به خودم میام . عقب میکشم و وانمود میکنم همه چیز عادیه .

– تو که همیشه میگی جوجه ای چطور به این جا که رسید کلاغ شدم ؟

با نوک انگشت دو ضربه روی بینیم میزنه و صدای قهقه اش رو آزاد میکنه .

– هنوزم جوجه ای منتها جوجه کلاغ . نکنه انتظار داشتی جوجه اردک زشت باشی ؟ این جور قصه های خوب فقط برای بچه های ! خوبه .

– تا الان جوجه رنگی بودم حالا شدم کلاغ . آخه من بدبخت به این سفیدی کجام شبیه این چیزهاست؟

– عین این جوجه رنگی های ماشینی ضعیفی اما جیغ جیغ زیاد میکنی .

دستش رو پشتم میذاره و به سمت سرویس گوشه ی راهرو هلم میده .

– جای این حرف ها بیا برو صورتت رو بشور .

چند تا نفس عمیق و آب خنک توی این هوای سرد حالم رو جا میاره . هر چند صورتم رو نتونستم کاملا پاک کنم و هنوز پوستم تیره است . با این صورت که جای لکه های رنگ روش مشخصه قید قرار با کامران رو هم باید بزنم .

وقتی به سالن برمیگردم به جمع دوستانه مون یه نفر دیگه هم اضافه شده . یه جوون هم سن و سال خودم با یه ته ریش مرتب شده روی صورتش و پالتوی نیم تنه ی مشکی رنگی که روی پیراهن مردونه اش پوشیده . قد بلند به نظر میاد و سبزه . با یه لبخند پهن روی صورتش وسط سالن میاد .

– سلام بر دوستای گرام .

– خانواده ی سنتی همینه ها ! آدم پیشرفت نمی کنه . جای سی دی تو دوره ی گرام مونده .

وقتی بهار که معمولا همیشه ساکته به حرف میاد متوجه میشم که اوضاع طبیعی نیست . متلک بهار مانع نمیشه تا گرفتگی صورت کاوه رو نبینم . پسر بی خیال کنایه ای که شنیده اول از همه میاد سمت کاوه و دست دراز میکنه طرفش .

– سلام .

– از ولیت اجازه گرفتی اومدی اینجا ؟

لحن کاوه تلخ شده اما نگاهش شفافه . بی توجه به دستی که سمتش دراز شده عقب میکشه .

امید دست پاچه میاد و دستش رو روی شونه ی پسر میذاره .

– من زنگ زدم کیوان هم بیاد . گفتم دور هم جمعیم اونم باشه یه کمکی بکنه بد نیست .

کاوه با حرص نگاهش میکنه و یه نفس عمیق میکشه تا خودش رو کنترل کنه .

– گمان نمی کنم با عروسک های کشور لی لی پوت به مشکل بر خورده باشی که حقوق بین الملل به کارت بیاد .

کیوان نمیذاره امید ادامه بده .

– داداش اومدم تو رو ببینم . تو که دیگه یادت نمیاد برادری هم داری .

به این حرف میخکوب میشم روی صورت کیوان . چطور از روی شباهتشون حدس نزدم که برادرن ؟ هر چند تیپ لباس پوشیدن و حتی حالت صورت و چشم هاشون فرق میکنه اما منکر شباهتشون نمیشه شد.

– تا جایی که میدونم خانواده ای ندارم . بابا اسم من رو از شناسنامه اش خط زده .

– اما هنوز داداش بزرگه ی منی .

– با چه جراتی داری این رو میگی ؟ دیدن من حرومه . حکم حرف زدن باهام هم که دیگه گفتن نداره .

– خودت هم میدونی که این طوری که میگی نیست .

– در هر حال بهتره من و تو یه جا نباشیم . تو که دیگه باید با سیاست های روابط توی دانشگاه خوب آشنا شدی باشی . به نفعت نیست با من دیده بشی داداش کوچیکه . برای آیندت هم خوب نیست .

کاوه ، برادرش رو پشت سر جامیذاره و با قدم های بلند میره سمت حیاط . در همون حال بدون این که نگاهم کنه میگه .

– هما منتظرتم .

میدونم اون قدر عصبیه که جای حرف نیست . حال الان کاوه رو میفهمم . نمی تونم به ناامیدی کیوان فکر کنم ، یا ناراحتی امید . فقط میدونم مواقعی که دعوای مامان و بابا بالا میگیره من هم دوست ندارم کسی دخالت بکنه .

میرم سمت کلاسی که لباس هام رو توش گذاشتم تا مانتوم رو عوض کنم . هانیه هم پشت سرم میاد .

– ببخش هما . به امید گفتم نکنه این کارو .

– نه بابا . تو باید ببخشی وگرنه برای من که روز خوبی بود . فقط کاش میفهمیدم مشکل کاوه با خانوادش چیه ؟

هانیه همین طور که توی چارچوب درایستاده سرکی به بیرون میکشه و بعد میگه .

– دعواهای همیشگی پدرا و پسرا . کاوه از اول دوست داشت راهش رو خودش انتخاب کنه . با کارهای پدرش مشکل داشت . بعد از یه دعوای اساسی دیگه نتونست با پدرش کنار بیاد . وقتی رفت انگلیس هم باباش کلا طردش کرد . حالا که مامانش هم مریض احواله باباش رو میشه راضی کرد اما کاوه کوتاه نمیاد .

دوست دارم بپرسم چرا اما وقت نیست . میام بیرون و بعد از یه خداحافظی سریع جمعی میرم سمت حیاط . توی آخرین لحظه لیوان مک کوئین اهدائی کاوه رو چنگ میزنم و با خودم میبرم .

کاوه دستم رو محکم میگیره و با خودش میکشونه سمت در . لحظه ی آخر مکث میکنه . دل دل کردنش رو میفهمم . نمی دونم چطور کیوان زمزمه اش رو میشنوه .

– مامان چطوره ؟

– مثل همیشه .

بعد راهی خونه میشیم . خونه ای که خونه هست اما مقصد نیست . کلاغ ها آخر هیچ قصه ای به خونشون نمی رسن .

**

گاهی اوقات مغزت بدون فکر تصمیم میگیره و قبل از اینکه تو بخوای به مرحله ی عمل رسیدی .اون وقت تازه میفهمی خودت رو وسط چه ماجرایی انداختی .

اسمش روی گوشی کافیه تا قدم هام نا خودآگاه کند شن . چشم هام روی فاصله ی کم بین خودم و خونه میره و برمیگرده . پاهام توی بوت های پاشنه بلندم ذوق ذوق میکنن اما دوباره مسیر کوچه رو به سمت عکس در پیش میگیرم و میرم سمت خیابون . نمی دونم الان جو خونه چه جوریه . میشه باهاش راحت حرف بزنم یا نه .

از خلوتی کوچه خوشم نمیاد اما ذهنم بیشتر درگیر تماسیه که هنوز وصلش نکردم .

از مهد که برگشتم خونه ، باز افتادم به جون صورتم . اون قدر کرم و لوسیون خرجش کردم تا رنگش به حالت طبیعی برگشت . حتی روشن تر از مواقع دیگه شد . دیگه به جای کلاغ شبیه قوی سپید شده بودم . حالا قو نه ولی دیگه به کبوتر بودن برگشته بودم .

کامران دوباره زنگ زد . تا جایی که یادم بود بهش گفته بودم خودم تماس میگیرم اما انگار بی طاقت تر از این بود که بخواد منتظر زنگ من بمونه !

خسته بودم و حوصله ی دیدنش رو نداشتم اما قولی بود که داده بودم . فکر کردم فقط یه قرار . میرم و وقتی سرد برخورد کنم اون هم دیگه پیگیر نمیشه . بعد می تونم پرونده ی این حماقتم رو لااقل ببندم .

کاوه هم هر کی هست حق داره رازهایی برای خودش داشته باشه . هر کسی توی زندگیش چیزهایی هست که دوست نداره با بقیه تقسیمشون کنه . حتی دوست نداره برای خودش یادآوریشون کنه . این باور از وقتی برادرش رو دیده بودم توی وجودم پررنگ شده بود . مشکلات خانوادگی هم بخشی از زندگی کاوه بود که ظاهرا روی شخصیتش تاثیر زیادی گذاشته بود .

با کامران توی یه کافی شاپ قرار گذاشتم و فقط به اندازه ی خوردن همون قهوه براش وقت گذاشتم . این بار سعی کردم به جای اینکه شبیه دخترهای لوس برخورد کنم موقر جلوه کنم تا حساب کار دست اون هم بیاد .

اصرارش رو برای نزدیکی بیشتر ناکام گذاشتم و حتی دعوتش برای بازی با چند تا از دوست هاش رو بی جواب گذاشتم . فکر کردم خودش پیام رو میگیره .

حالا داشتم برمیگشتم خونه . در حقیقت خودم رو سمت خونه میکشوندم که دیدن اسم کاوه روی صفحه ی گوشیم متعجبم کرد .

نمی فهمم ما که تمام صبح تا عصر رو با هم گذروندیم زنگ زدنش الان به من چه معنی می تونه داشته باشه ؟

با چیزهایی که پیش اومد ، با اون حالی که کاوه من رو رسوند خونه انتظار داشتم تا یکی دو روزی توی لاک خودش بره و سراغی ازم نگیره .

نمی دونم باید نگران حالش باشم ؟ نگران حال خودم باشم یا نگران چیز دیگه . اصلا باید نگران باشم یا نه .

بعد از کلی زنگ خوردن توی آخرین لحظه ها دستم روی صفحه ی گوشی میلغزه و جوابش رو میدم .

– سلام .

مثل همیشه سلامم بی جواب می مونه . منتظرم چیزی بگه اما فقط صدای نفس های بلندش توی گوشم میشینه . دیگه این قدر شناختمش که بفهمم عصبیه . بی اون که بفهمم دلم تصمیم میگره نگران اون بشم.

– کاوه ؟؟؟ خوبی ؟؟؟

هنوز هم ساکته اما نفس صدادارش رو توی گوشی خالی میکنه .

– کاوه ؟؟؟ صدام رو میشنوی ؟

بالاخره سکوتش رو میشکنه اما با چیزی که میگه من رو به سکوت میکشه .

– من میشنوم اما انگار تو توی شنیدن مشکل داری یا شاید هم تو گرفتن پیام مشکل داری ؟ یادمه که قبلا بهت هشدار داده بودم از اون بیبی مو خرمایی فاصله بگیری .

خشکم میزنه . بی اختیارمی چرخم و به اطرافم نگاهی میندازم . بعد از چند ثانیه تازه مغزم راه میفته . بیبی موخرمائی ! من که با کامران نیومدم . همون دم در کافی شاپ ازش جدا شدم . اگر حتی تعقیبم هم کرده باشه باید زودتر از این ها بهم زنگ میزد . همون وقتی که هر کدوم راه خودمون رو در پیش گرفتیم نه الان .

اولین راهی که معمولا وقتی توی دردسر میفتی ، وقتی یه مشکلی پیش میاد ، بهش چنگ میزنی رو انتخاب میکنم . انکار میکنم .

– معلوم هست چی میگی ؟

هر کاری میکنم اما هنوزم توی صدام رگه های لرزش هست . صدای اون هم بلندتر و سردتر میشه .

– بهت گفتم و تو میری باهاش طعم های مختلف رو دوره میکنی ؟ یه دورآناناس شیرین ، یه دورقهوه ی تلخ ؟ دفعه ی بعد نوبت چیه ؟

طعم تلخ قهوه ی ترکی که خوردم به گلوم برمیگرده . اون قدر محکم حرف میزنه که جای هیچ انکاری نمیذاره . انگار با چشم های خودش من رو همراه اون دیده باشه .

به خودم دلداری میدم که کاری نکردم که بخواد به خاطرش بازخواستم کنه . این همه تلخی حقم نبود برای یه قهوه خوردن اون هم بی هیچ میلی . گوشی رو از صورتم دور می کنم تا صدای نفس عمیقی که برای آروم کردن خودم میکشم به گوشش نرسه . بعد صدام رو میبرم روی موج شوخی .

– هی ! تو دیوونه شدی یا من واقعا دارم بوی حسادت میشنوم ؟

این بار بدون مکث با برنده ترین حالت ممکن میگه .

– نه جوجه رنگی . به این نمی گن حسادت . میگن حس مالکیت. تا پایان قرار چهل روزمون تو مال !!! منی و بعد از اون هر غلطی ! بخوای می تونی بکنی . اما قبلش ، پس خورده ی کس دیگه رو قبول نمی کنم . هیچ خوشم نمیاد بهم به چشم کالای جایگزین نگاه کنن . بهتره حدت رو بدونی وگرنه مجبورم جور دیگه ای بهت بفهمونم.

قبل از این که مهلت عکس العمل نشون دادن بهم بده تلفن رو قطع می کنه . هر چقدر سعی میکنم درکش کنم ، فایده نداره . همیشه توی آخرین لحظه خودش همه چیز رو خراب میکنه . داشتم احساس گناه میکردم ولی با جمله های آخرش دوباره اون همای سرکش توی وجودم رو فراخوانی میکنه.

از سر حرص با پا به سنگ ریزه ای که روی زمین افتاده محکم لگد می زنم و خودم رو پیش وجدانم تبرئه می کنم . من که کاری نکردم که این بخواد باهام این طوری تا کنه . حتی اگر پیشنهاد کامران رو برای بازی هم قبول می کردم کارم ایرادی نداشت . تنها که نیستیم . اصلا خودش رو هم بار اول سر یکی از همین بازی های نحس دیدم . قبل از این که فکر کنم دستم روی صفحه ی گوشی میلرزه و و وقتی صدای دلیوری پیامم میاد تازه می فهمم از کامران روز و جای قرار بازی رو پرسیدم .

بلافاصله پشیمون میشم . محاکمه ذهنیم دوباره شروع میشه . ” این پسره ی احمق نفهمید چی میگه . تو چرا لج میکنی هما؟ ”

حالا باید به حال تصمیم بی فکرم ، فکری بکنم .

**

حیرون وسط خونه ای که با خرده شیشه فرش شده ایستادم .یه خونه ی غریبه ،یه فضای سرد . یه خونه ی بزرگ دوبلکس که همه چیزش بوی ترس میده .

با صدای در که محکم پشت سرم بسته میشه قلبم توی سینه فرو میریزه . نفسم سنگین میشه . من با چه جراتی توی این خونه پا گذاشتم ؟ فقط یه لحظه , توی یه لحظه تمام امروز جلوی چشمم رژه میره .

توی ماشین کاوه نشسته بودم . قرار بود با هم بریم ناهار بخوریم .

نه اون به روی خودش آورد که دو شب پیش سر چه چیزی بحثمون شده و نه من دوست داشتم دنباله ی یه بحث بی مورد رو بگیرم . عقلم دوباره برگشته بود سرجاش و نمی خواستم جنگ اعصاب راه بندازم . خوشبختانه کامران هم اون قدر سرگرمی های شیرین داشت که مزاحم من نشه .

همه چیز خوب شروع شد مثل هر شروع دیگه ای . البته سعی کردیم خوب شروع کنیم . احوالپرسی معمول و یه قرار برای نشستن توی کافی شاپی که موسیقی زنده داشت . اما همه چیز خوب پیش نرفت.

کاوه زیادی آروم بود . بیشتر انگار فکرش درگیر بود . بعد هم در عرض چند دقیقه یه تلفن که نمی دونم از کجا بود و کی بود کاوه رو ریخت به هم . میونه ی راه ماشین رو حاشیه ی خیابون کشید و بیرون از ماشین با کسی اون طرف خط بحث کرد . شاید مکالمه اش یک دقیقه طول کشید اما آرامش عاریه ای ما هم دود شد .

کاوه مستاصل هر دو دستش رو توی موهاش کشید و چند قدم دور شد . یه کم دور خودش چرخید بعد تازه انگار یادش بیاد که من هم هستم به سمت ماشین برگشت . از شیشه ی جلو نگاه عجیبش رو برای مدتی به من دوخت . بعد انگارتصمیمش رو گرفته باشه با دو قدم بلند و محکم اومد و سوار شد . پاش رو روی گاز فشار داد و ماشین از جا پرید . صدای قاطع بود وقتی گفت .

– باید برگردم خونه .

خراب شدن یه قرار خیلی خوشایند نیست اما من که حس میکردم سکوتش بعد از اون ماجراها یه کم عجیبه فکرکردم شاید هنوز یه کم فاصله لازم داشته باشیم . قبول کردم و گفتم .

– باشه من رو هر جا سر راهت بود پیاده کن .

– نه . تو هم باید با من بیای .

غافلگیرم کرد . یک دفعه برگشتم سمتش . تا به حال طبق قرارمون ازم هیچ توقعی نداشته اما حالا یک دفعه این پیشنهاد چیزی نبود که عادی بدونمش . نمی خواستم ترسیده به نظر بیام . سعی کردم توی انتخاب کلمه ها بیشتر دقت کنم .

– لزومی نداره من باهات بیام .

– به کمکت احتیاج دارم .

نه می خواستم برم نه می تونستم مستقیم بهش نه بگم . حرفم رو مزه مزه کردم و لحنم رو ملایم .

– فکر نمی کنم هیچ مسئله ای باشه که تو , توش به کمک من احتیاج داشته باشی .

این بار اون تعجب کرد . ماشین رو دوباره کشوند گوشه ی اتوبان و به ماشین های دیگه که با بوق وحشتناکی از بغلمون رد میشن هیچ توجهی نکرد . ازم رو گرفت . از توی آینه ی بغل نگاهی به ماشین های پشت سر انداخت که بیشتر یه نگاه خالی بود تا دیدن . توی فکرش پرسه میزد تا توی اتوبان . به سمتم برگشت و چشم هاش رو به چشم های من دوخت تا تاثیر حرفش رو بیشتر کنه .

– هما ! من آشغال و عوضی و پست هستم . اما روی قولی که دادم می مونم . قول دادم بهت دست درازی نکنم . تا حالا این کار رو نکردم , از این به بعد هم نمیکنم . پس بهم توهین نکن لطفا .

چشم هاش اون قدرتی رو که میخواست داشت . مثل کسی که در مقابل یه مار ایستاده ، افسون شدم . اعتمادی ناخواسته وجودم رو به نسبت آروم کرد و گفتم .

– بریم زودتر . بد جایی وایستادی .

نمی دونم چاره ای داشتم ؟ نداشتم ؟ داشتم و نخواستم ببینمش ؟

بعد از حرفی که نمی دونم از کجای ذهنم به روی لبهام اومده بود پلک هاش رو برای یه لحظه روی هم فشار داد و بعد راه افتاد .

برای بار اول بود که می اومدم دم خونه اش , حتی توی خونه اش .

از حیاطی که یه باغچه ی بزرگ یک طرفش و یه استخر هم بعد از اون رو به روی ساختمون قرار داشت رد شدیم و ماشین رو رو به پله هایی که به خونه میرسدن پارک کرد .

من ر پشت سر جا گذاشت و سریع وارد شد . من هم پشت سرش آروم و کنجکاو داخل اومدم .

خونه عجیب به هم ریخته بود . انگار توش درگیری بوده . هیچ کس نبود هیچ صدایی هم به گوش نمیرسید .

وسط سالن خونه حیرون ایستادم .

کف خونه با سنگ های سفید پوشیده شده و دیوارها هم همرنگش در اومده بودن . یه طرف سالن بزرگ خونه یه دست مبل کرم طلایی با طرحی عجیب و طرف دیگه یه دست راحتی بزرگ با رویه های قرمز و مشکی گذاشتن . کف خونه فقط یه فرش کرم با پرزهای بلند انداختن .

حالا من وسط این همه آشفتگی ایستادم . فضای غیر عادی خونه برای تبدیل دوباره ی نگرانیم به ترس کافیه .

می ترسم . من با چه جراتی توی خونه ی این مرد پا گذاشتم ؟ ناخواسته بهش اعتماد داشتم ولی چقدر ؟ اون قدر که باهاش بیام به خونه ای که ظاهرا هیچ کس دیگه ای توش نیست ؟ نکنه اشتباه میکردم و قضیه ی کامران هنوزم تموم نشده . نکنه همه چیز یه نمایش بوده برای کشوندنم به این جا ؟ تا قبل از این همیشه حس میکردم هر جایی که بریم بالاخره یه شخص سومی حضور داره اما توی این خونه ی بزرگ در صورتی که مشکلی پیش بیاد صدام حتی به هسایه ها هم نمی رسه .

صدای در رو که پشت سرم میشنوم قلبم از جا کنده میشه . نیمه لرزون به طرف خروجی ساختمون حرکت میکنم که یه زن حدودا چهل ساله رو به روی خودم میبینم که با ظاهر نفوذناپذیری زل زده به من . بی اختیار یه قدم به عقب برمیگردم .

– هما !

– هیـــی !

صدای کاوه است که از بالای پله های سنگی بدون حفاظ گوشه سالن توی خونه پیچیده .

دستم روی سینه ام که به طور محسوسی بالا و پائین میره جا خوش کرده . کاوه پله ها رو به سرعت پائین میاد .

– کجا موندی پس دختر ؟

بهم نزدیک میشه و دستم رو میگیره . میخوام دستم رو از لابه لای انگشت های قویش بیرون بکشم که محکم تر میچسبدش . حتی نگاهم نمیکنه تا نارضایتیم رو یه جوری اعلام کنم .

– نسرین خانم . اینجا رو مرتب میکردی لااقل .

بالاخره زن لب باز میکنه . صداش از چهره اش هم سردتر و بی روحتره .

– نشد آقا . بسکه این دختر سرتق بازی درآورد .

– خوبه صد دفعه سفارش کردم کلید رو روی در جا نذاری .

منتظر جواب زن نمی مونه . من رو همراه خودش میکشه و از پله ها بالا میبره . توی دلم پر از ترسه و توی سرم پر از سوال . کدوم دختر ؟ کدوم کلید ؟ طبقه ی بالا یه سالن کوچیک هست که در چند تا اتاق بهش باز میشه . به پشت یه در بسته میرسیم و کاوه مکث میکنه . آروم میاد نزدیکم و سینه به سینه ام می ایسته . نفسم رو حبس میکنم و عضلاتم رو منقبض تا جلوی لرزششون رو بگیرم . سرش رو پائین میاره و آروم پچ پچ میکنه .

– مهم نیست ستاره رو از کجا می شناسم یا کجا پیداش کردم . مهم اینه که به کمک احتیاج داره . منم دیگه از پسش برنمیام . وضع پائین رو که دیدی ! گمونم تو بهتر زبونش رو بفهمی . در رو روی خودش قفل کرده . نمی خوام حماقت کنه . ببین می تونی رامش کنی ؟

گیجم . هیچ چیز نمی فهمم . مات و مبهوت توی چشمهاش خیره میشم بلکه از نگاهش بتونم به افکارش پی ببرم . چشم هاش شفاف و صادق به نظر میرسن . توی نگاهش برقی هست که من رو جادو میکنه . تپش های نامنظم قلبم آروم میگیره . نفسم رو آروم و بی صدا آزاد می کنم .

– هما از اون زبونت که عین مار ، هم می تونه خوب نیش بزنه ، هم خوب سحر کنه ، کمک بگیر و به یکی دیگه کمک کن .

میره . همین ! من رو پشت یه در بسته جا میذاره و میره .

نمی دونم چند دقیقه طول میکشه تا به خودم میام . نمی دونم باید چه کار کنم . فقط بی هیچ منطقی به کاوه اعتماد میکنم . شاید هم نه خیلی بی منطق . اگر قصد سوئی نسبت به این دختر داشت فقط یه در مانعش بود که راحت شکسته میشد .

قبل از این که تجزیه و تحلیلم به جایی برسه در میزنم اما جوابی نمی شنوم .

– من همام . میشه در رو باز کنی ؟

هیچ صدایی نمی آد .

– کاوه میگفت اسمت ستاره است . ستاره جان میشه بیام تو و با هم حرف بزنیم .

اصلا به نظر نمیاد کسی توی این اتاق باشه .

– کاوه من رو پشت این در ول کرده و رفته . میشه تو من رو اینجا ول نکنی ؟

صدام رگه های ضعف گرفته بلکه دلش رو به رحم بیاره . حالا صدای نفس هایی رو از توی اتاق میشنوم . صدام رو یه کم بالا میبرم تا راحتتر شنیده بشه .

– بابا یکی نیست به داد من بدبخت برسه . گناه دارم این طوری ویلون و سیلون .

نمی دونم چطور گوش هام اون قدر تیز شده که صدای قدم هایی رو که به در نزدیک میشن می شنوم . سعی میکنم تمام مهارت های ارتباطیم رو به کار بگیرم . هر چند سخته .

– من تو رو نمیشناسم , تو هم من رو نمیشناسی . بین همه ی آدم ها یه در هست که یکی بالاخره باید یه روزی بازش کنه .

فکر میکردم دارم خوب پیش میرم اما جوابی که می گیرم فقط سکوته . سکوت . سکوت . میشینم پشت در و به چار چوبش تکیه میدم . اصلا شاید حرف هام زیادی سنگین بود . نمی دونم .

از دختری که به قول کاوه باید رامش کنم فقط یه اسم می دونم . نه می دونم توی چه محدوده ی سنیه نه می دونم مشکلش چیه ، نه هیچ چیز دیگه . مسخره است . درست مثل حل کردن یه مسئله ی ریاضی که مفروضاتش رو نداری .

تنها راهی که به ذهنم میرسه رو امتحان میکنم . اگر از اون هیچی نمی دونم می تونم از خودم بگم . این جوری شاید یه کم احساس نزدیکی بتونه کمکم کنه .

– آخ چقدر کمرم درد میکنه امروز . این صندلی های کوفتی شرکت نیست خیلی استاندارد بودن حالا این اهرم تنظیم ارتفاعش هم خراب شده . امروز پدرم رو درآورد . حالا تازه شانس آوردم امروز تو خونه دیگه مجبور نیستم سرپا وایستم وگرنه فاتحه ام خونده بود .

صدای نفس هاش راحت از پشت در به گوش میرسه . معلومه نفس به نفسیم .

– میدونی ستاره , دیشب دوباره مامانم و بابام با هم دعوا کردن , شدید !!! همه ی همسایه ها جمع شدن پشت در . آبروریزی شد . البته آبرو که دیگه نذاشتن برامون . بعد هم باهم قهر کردن . حالا سر چی ؟ هیچی . “چرا فلانی توی فلان مراسم به ما این قدر کادو داده ؟ ما هم باید جبران کنیم .” حالا خوبه مامان دوباره بار و بندیل نبست بره خونه ی مامانش وگرنه باید امشب زود می رفتم خونه شام درست می کردم . بابام هم که وقتی مامانم نیست بهانه گیر میشه . بعد از کلی زحمت لابد دوباره می خواست از دست پختم ایراد بگیره . جالبیش اینجاست که وقتی باهم خوبن اگر همون غذا رو درست کنم بَه بَه و چَه چَه داره . البته فرقی نمی کنه بازم باید زود برم خونه و گرنه باید به بابام جواب پس بدم . قهر که هستن از بیکاری دقیقه های تاخیر من رو روی چرتکه بالا و پائین می کنه.

صدای چرخیدن کلید توی قفل بلند میشه . سربرمی گردونم . از لای در نیمه باز اتاق قامت یه دختر که قد بلند و هیکل تو پری داره ، دیده میشه . دخترکی که به زحمت بیست سال داشته باشه و موهای بلندی رو که عسلی رنگ کرده ، دورش پریشون ریخته . با لبخند میگم .

– چه عجب . داشت کم کم توهم برم میداشت که دارم با خودم حرف میزنم .

دستم رو دراز میکنم و به طرفش میگیرم تا برای ایستادن رو پاهایی که دیگه خواب رفتن ، کمکم کنه . با تردید پیش میاد و دستم رو میگیره . میپرم توی اتاق و خودم رو روی تخت چوبی یک نفره ای که کنار دیوار هست ولو میکنم .

– آخیش . نجاتم دادی .

– من میخوام برم . تو رو کاوه فرستاده که چی ؟

برعکس اندامش صدای ظریفی داره . از این که طلسم سکوتش رو شکسته خوشحال میشم .

– که هیچی . من اصلا نمی دونم تو کی هستی .

– پس برای چی اومدی ؟

نمی تونم بهش بگم که حتی خودمم نمی دونم این جا چه کار میکنم . می خوام از ابر و باد و فلک کمک بگیرم و یه توجیهی بسازم .

-اِم!!! به سرنوشت اعتقاد داری ؟

– نه .

– خوبه . منم جواب دیگه ای ندارم بدم .

یه لبخند روی لبم میشونم و نگاهم رو دور اتاق می گردونم . غیر از تخت ، فقط توی اتاق یه آینه ی قدی با قاب سرامیکی هست که شیشه اش خورد شده . روتختی آبی نفتی وسط این همه سفیدی اتاق چشمم رو میزنه .

دختر هنوز وسط اتاق بلاتکلیف ایستاده . بی اون که به روی خودم بیارم ادامه میدم .

– کاوه هم عجب سلیقه ی مزخرفی داره . این دیگه چه جور دکوریه ؟ همش سفید و بی روح .

دو قدم بهم نزدیک میشه و میپرسه .

– تو دوست دختر کاوه ای ؟

نمی دونم باید چی جواب بدم یا بهتره چی جواب بدم . سعی میکنم چیزی بگم که خیلی تند و تیز نباشه . ترسیم یه رابطه ی مختصر مسالمت آمیز بهترین چیزه.

– دوست کاوه که تقریبا هستم . دختر هم که ناچارا هستم . اما درصدشون اون قدر نیست که روی هم بشه گفت دوست دخترشم . تو چی ؟

– من ؟ هیچی … می خوای چه کار کنی ؟

– هیچی بشینم با تو یه کم گپ بزنم . البته اگر تو اجازه بدی .

میشینه لبه ی تخت و موهاش رو توی صورتش میریزه . می فهمم سختشه بخواد حرفی بزنه . باز هم خودم شروع میکنم .

– تو از کجا کاوه رو میشناسی ؟

– من نمیشناسمش .

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x