رمان پوکر پارت 9

4.3
(6)

چشمم به ویترین مغازه ها هست و نیست .

مردی که داره یه کم جلوتر قدم برمیداره . دود سیگارش رو سخاوتمندانه به ریه های بدبختم میفرسته و من حتی اون قدر حواسم نیست تا ازش فاصله بگیرم .

به سرفه که میفتم تازه متوجه میشم چه بی احتیاطی ای کردم . سرفه ، سرفه . شش هام درمونده میشن از گرفتن اکسیژن . خون به جای ریه ها انگار توی چشمم راه میگیره که دیدم تار میشه .

کیفم رو از روی شونه ام پائین میکشم تا یه دستمال پیدا کنم .

یهو یه شک ، روح و جسمم رو باهم درگیر میکنه . سرطان هم غافلگیر میشه و سرفه هام بند میان .

نگاه تارم پی کیفی که دیگه روی شونه و توی دستم نیست کشیده میشه . کیف بزرگ چرمیم توی چنگ یه جوونک داره توی پیاده رو میدوئه .

تازه به خودم میام . داد میکشم .

– کیفــم .

جوون که کلاه بافتنی مشکی رنگی روی سرش کشیده و اندام خیلی ریزی داره ، جمعیت رو کنار میزنه تا خودش رو به یه موتوری که یه کم جلوتر منتظرشه برسونه .

دست و پاهام از خشکی در میان و دنبالش میکنم . اتفاق برام جا میفته و فریادم به آسمون بلند میشه .

– آی دزد ! کمـک . … بگیرینش .

به مردمی که سر راهم رو گرفتن تنه میزنم . به روی خودشون نمیارن که دارم بال بال میزنم و به جاش با نگاهای عصبانی فقط از ضربه ای که خوردن شکایت می کنن . حتی برای عذرخواهی هم وقتم رو تلف نمی کنم و قدم هام رو بلند تر و سریع تر برمیدارم .

– یکی به دادم برسه . کیفم رو زد … دزد .

جوون بالاخره به موتور میرسه و روی ترکش پریده و نپریده راننده گاز میده اما گذشتن از بین جمعیت توی پیاده رو و رد شدن از روی جوی عریض کنار خیابون خیلی هم کار ساده ای نیست .

بخت یارم نیست . هر چی گام هام رو سریعتر برمیدارم ، اون ها هم سرعت بیشتری میگیرن .

هنوز دارم میدوم که یه مرد جوون که داره در جهت مخالف من جلو میاد با دیدنم توی این شرایط به عقب می چرخه . کمی سرک میکشه و با دیدن جوونک که کیفم رو به یه دست گرفته و کناره ی موتور رو با دست دیگه چنگ زده مسیرش رو عوض می کنه . جلوتر از من دنبالشون میدوئه که سر یه تقاطع ، توی کوچه می پیچن و از دیدرسم خارج میشن .

پاهام رو به زور روی زمین میکشم و چند تا قدم خسته تا سر کوچه برمیدارم اما ردی از هیچ کدومشون نیست .

خسته و داغون خم میشم و دستم رو به زانوهام میگیرم تا نفسم جا بیاد . حالا درد بدجوری توی سینه ام ریشه گرفته .

فکرم هنوز پیش کیفمه . سعی می کنم به خاطر بیارم، چقدر پول توش داشتم .

با اون چیزی که قبل از رفتن به مطب از عابر بانک گرفته بودم چیز کمی نبود . حداقل برای من . نمیذارم اشک توی چشم هام نم بزنه . لبم رو به دندون میگیرم و با خودم زیر لب حرف میزنم .

” لعنت به این حق ویزیت های عجیب و غریب که از ترسم کلی پول گرفتم و توی کیف نازنینم گذاشتم . پولم که رفت هیچی ، کیف نوم هم رفت . ”

دوباره سرفه ام میگیره . دیگه کیفی هم ندارم که زیر خرت و پرت هاش دنبال پیدا کردن دستمال باشم.

قامتم رو صاف میکنم . یه نگاه درمونده به دور و برم میندازم و فکرم رو روی این متمرکز میکنم که حالا باید چی کار کنم ؟

انگشت هام از استیصال مشت میشن و مشتم مدام روی لب هام میره و میاد . یک دفعه یه صدا از جا می پروندم .

– ببخشید !

به عقب برمیگردم و پشت سرم مردی رو میبینم که دنبال دزد ها رفته بود . با دیدنش قبل از اینکه به حرف هاش گوش کنم ،ناخودآگاه دست هاش رو از زیر نظر می گذرونم . کیفم توی پنجه راستش فشرده میشه . یه لبخند از سر رضایت روی لب هام میشینه . یه نفس آسوده از سینه ام بیرون میاد .

خیالم که راحت میشه تازه بهش نگاه میکنم . قیافه اش آشفته شده و توی این سرما از سر و روش دونه های درشت عرق می چکه . شرمنده میشم که فقط به فکر کیفم بودم . حالت خجالت زده ای به خودم میگیرم و قبل از اینکه چیزی بگه شروع میکنم .

– واقعا ممنون . خیلی خیلی لطف کردین آقا .

در جوابم لب هاش رو مودبانه کش میده و زمزمه می کنه .

– خواهش میکنم . کاری نکردم .

– نه . واقعا متشکرم . اگر نبودین کیفم رو برده بودن . نمی دونم باید چی کار میکردم .

مرد که ظاهر موجهی داره ، نگاهش رو از صورتم برمیداره و پائین میدوزه . دستش همراه کیف به طرف دراز میشه . تن صداش پائین تر میاد .

– وظیفه بود . نگاه کنین ببین چیزی از توش کم نشده باشه . چون یه کم که دنبالشون رفتم ، خودشون پرتش کردن روی زمین .

کیفم رو میگیرم و بی اون که درش رو باز کنم میگم .

– مهم نیست . همین که کمکم کردین ، نمی دونم چطور باید تشکر کنم .

یه کم این پا و اون پا میکنم تا فکر کنم چطور باید ادامه بدم . مرد یه نگاه گذرا بهم میندازه و قبل از اینکه عکس العمل دیگه ای نشون بدم با گفتن ” با اجازه ” ترکم میکنه .

سرم رو رو به آسمون بلند میکنم و توی دلم میگم ” خدایا بازم شکرت ” .

چشمم رو می چرخونم تا جائی برای نشستن پیدا کنم . هنوز حالم سر جا نیومده . چند تا خونه جلوتر توی کوچه ، تن خسته ام رو روی پله های جلوی یه ساختمون رها میکنم .

با دست هایی که از استرس و شک وارده میلرزن ، زیپ کیف رو میکشم و وسائلم رو بیرون میریزم . کیف پولم هست . درش رو باز میکنم . گواهینامه و پول هام سرجاشونن . کیف پول رو برای یه لحظه روی سینه ام میگیرم . شوکر و عینک دودیم هم توی کیفه . حتی لوازم آرایشی که همیشه ته کیفم میندازم هم دست نخوردن . یه برگ از دستمال کاغذی هام رو جدا میکنم و با خیال راحت خرت و پرت هام رو دوباره توی کیف برمیگردونم .

می خوام پاکت های آزمایشم رو توی کیف جا بدم که از لا به لاشون چیزی بیرون میفته .

انگشت هام با تردید جلو میرن . یه صفحه روزنامه است !

یادم نمیاد همچین چیزی توی کیفم داشته باشم . تاش رو باز میکنم . یکی از روزنامه هاییه که نسخه های اینترنتیشون رو می خونم . چشمم گوشه ی روزنامه به تاریخ همین امروز میخوره . دوباره به تیتر خبرها نگاهی میندازم .دور یکی از خبرها با خودکار قرمز خط کشیدن . این خبر شوکه ام میکنه . شدت شوکش حتی از دزدی چند دقیقه ی پیش هم بیشتره .

” عامل ترور سید محمد حسن مرتضوی دستگیر شد ”

کلمه ها بی اون که بفهمم از جلوی چشمم با سرعت رد میشن . نوشته شده که قاتل از روی مدارک مستدلی که جرمش رو ثابت میکنه ، دستگیر شده !

خوب یادمه که صبح وقتی این روزنامه رو می خوندم همچین خبری توش نبود .

محض اطمینان گوشیم رو از توی جیب مانتوم بیرون میارم و روی مرورگرم صفحه ی سایت روزنامه رو باز میکنم . دوباره و دوباره دو تا روزنامه ی جلوی روم رو مقایسه میکنم .

توی نسخه ای که روی گوشیم هست هیچ اثری از این خبر دیده نمیشه . این خبر رو کسی مخصوصا لا به لای اخبار جا داده تا چیزی رو بهم بفهمونه . نمی دونم هشداره یا تهدید .

دلم آشوب میشه . آشفتگی ذهنم رو پر میکنه .

حالا توی ذهنم دزدها دیگه دو تا کیف قاپ معمولی نیستن . حتی اون مرد جوون هم که کمکم کرد دیگه یه همراه نیست .

چرا یادم نبود این روزها هیچ کس بی طمع ، شریک درد آدم نمیشه !

***

هرگز نگو هر گز ! این رو زیاد شنیده بودم اما بهش عمل نکردم .

همین دو رو پیش ، وقتی داشتم از این دفتر می رفتم ، پیش خودم گفتم ” با این شرایط دیگه هرگز به این جا بر نمی گردم ” . حالا حتی دو روز هم نشده دوباره توی این شرکتم .

وقتی یه نفر سایه به سایه ام میاد و مدام برام چشمه های تازه رو میکنه ، وقتی پلیس توی مضیقه میذارتم تا مجبور شم خودم رو توی بازی دخالت بدم ، چاره ای جز اینجا بودن ندارم .

این دکور مدرن سرد برام غیر قابل تحمل تر از قبله و من از هر بار بی قرار ترم . به منشی کاوه زل زدم و منتظرم تا تلفنش تموم بشه . صبح اول وقته و معلوم نیست مخاطبش کیه . حس میکنم از روی قصد مکالمه اش رو کش میده . صبرم سرریز میکنه . به طرف در اتاق هجوم می برم و دستگیره رو قبل از این که پشیمون بشم پائین می کشم .

زودتر از اون چیزی که بخوام به چطور شروع کردن فکرکنم وسط اتاق ایستادم .

کاوه پشت میزش نشسته و داره یه سری کاغذ رو مطالعه میکنه . با وجود ورود ناگهانیم حتی سر بلند نمی کنه تا من رو ببینه .

صدای قدم های منشی رو که پشت سرم توی دفتر اومده می شنوم اما انگار اون هم جرات حرف زدن نداره و سکوت میکنه .

خودم رو پیدا میکنم و چند قدم جلو می رم . اومدم تا تکلیف مهرنوش و اون تیکه روزنامه ای رو که دیروز گرفتم روشن کنم . اومدم تا ببینم برای چی و به چی دارم تهدید میشم .

محکم جلوش می ایستم اما بازم توجهی نمی کنه . می خوام دهن باز کنم که خودش پیش قدم میشه .

– ساعت کاری شرکت از 8 صبح تا 5 بعد از ظهره .

هنوز نمی تونم معنای حرفش رو درک کنم اما اون مکث نمی کنه .

– شما تاخیر داشتین و مسلما این تاخیر از حقوقتون کسر میشه . اگر می خواین این جا کار کنین باید وقت شناس باشین .

چیزهایی که میگه برام هضم شدنی نیست . درسته بار پیش حرفش رو زده بود اما جدیت الانش ، حتی فعل های جمعش در جا خشکم کرده .

همه ی تلاشم رو به کار میگیرم تا خودم رو کنترل کنم . اما اون دست بردار نیست .

– در ضمن می بایست از دیروز سر کارتون حاضر میشدید که نشدید .

یه نفس عمیق میکشم و شروع میکنم .

– من برای کار دیگه ای اومدم .باید حرف بزنیم . من …

بی توجه وسط حرفم می پره .

– من و شما فقط می تونیم درباره ی کار حرف بزنیم .

حتی حاضر نیست از برگه های رو به روش چشم بگیره . این رفتارش برام آشناست . می خواد کاوه ی دور از دسترس باشه .

گره ی افتاده به حلقم رو قورت میدم . پلک هام رو برای چند ثانیه روی هم فشار میدم تا بتونم آروم بمونم . بعد در همون حالی که دستم رو به دنبال اون تیکه ی روزنامه داخل کیفم میبرم ، میگم .

– من برای خاطر چیز دیگه ای اینجام . این رو اگر ببینی …

بالاخره از پرونده ی روی میزش دل میکنه و ناگهانی سرش رو بلند میکنه . نگاه نافذش رو سرد و سخت به من می دوزه و کلامش شمرده شمرده میشه .

– ظاهرا هنوز متوجه نشدید خانم به منش . یا اینجائید برای کار یا هیچ دلیل دیگه ای نیست برای حضورتون توی این شرکت .

افعال جمعش در عین محترمانه بودن بهم دهن کجی میکنن . یه لحظه توی ذهنم خانم گفتن هاش رو همراه جوجه رنگی های سابق توی کفه های ترازو میذارم . دلم سنگین میشه . دلگیر میشم .

دندون هام رو روی هم فشار میدم و فاصله ی کوتاهم با میزش رو توی یه قدم طی می کنم . چشم هام قفل شدن توی نگاهش اما دستم ورقه ی روزنامه رو روی میزش میذاره . دستم رو به طرفش سر میدم اما حتی زحمت دیدن بریده ی کاغذ رو به خودش تحمیل نمی کنه .

با انگشت اشاره ام چند ضربه به کاغذ میزنم و دور خبر یه خط فرضی میکشم . ملایم و نرم خواهش میکنم .

– یه لحظه ، به این یه نگاه بنداز .

– وقت من ارزش داره خانم . بی خود تلفش نکنید .

نمی فهمم باهاش چه کردم که این طور برخورد میکنه . توی این بازی اگر اون برنده نبود من هم نبودم . اما وقتی به حرف هام توجه نمی کنه ، شک توی دلم جوونه میزنه . انگار از قبل میدونسته که برای چی سراغش میرم . انگار این بریده ی روزنامه رو از قبل دیده که حالا حتی برای یه ثانیه هم کنجکاو دیدنش نیست .

– مهمه . من فقط میخوام بدونم تکلیف …

به پشتی صندلیش تکیه میده و نگاهش رو از من میگیره . این بار مخاطبش منشی ایه که هنوزم بلاتکلیف پشت سر من ایستاده .

– خانم ، ایشون رو راهنمایی کنید بیرون .

داشت از دفترش بیرونم میکرد . خیلی راحت عذرم رو خواست بی اون که اجازه ی حرف زدن بهم بده . بیشتر از این نمی تونستم بمونم . می دونم میخواد سخت باشه و زیادی از حد روی خواسته اش پافشاری میکنه .

گوشه ی کاغذ روزنامه توی دستم مچاله میشه و برمیدارمش . چند قدم به عقب برمیگردم و روی پنجه ی پا می چرخم . رو به روی منشی که مابین در اتاق ناظر مکالمه ی ماست می رسم که صداش به گوشم می رسه .

– اگر تصمیم گرفتید که اینجا مشغول به کار بشید خانم صدر راهنمایتون میکنه در غیر این صورت دیگه هرگز دلیلی برای برخورد مجدد ما وجود نداره .

با حرص خوابیده پشت آرامش ظاهریم منشی رو از چارچوب در کنار میزنم . توی سالن انتظار مستاصل ایستادم که خانم صدر رو به روم قرار میگیره و از سر تا پام رو وارسی میکنه .

از نگاهش خوشم نمیاد . توی افکار در هم و برهم خودم دست و پا میزنم و فکر میکنم چرا هر راهی رو انتخاب می کنم به بن بست می رسم ؟ جوری شده که نمی دونم از کدوم طرف باید برم . چه راهی رو باید انتخاب کنم . می ترسم حتی راه خونه مون رو هم گم کنم .

دوباره به طرف دفتر چرخ میزنم که قبل از اینکه گامی بردارم منشی سد راهم میشه . با نگاه طلبکارش جلوم قد علم میکنه و دستش رو به طرف گوشه ای از سالن میگیره .

– آبدارخونه از اون وره .

دلم میخواد محکم توی صورتش بکوبم و تمام خشمم رو سرش خالی کنم اما چه فایده ؟ ناخن هام کف دستم رو هدف میگیرن و کیفم رو با خشونت از شونه ام پائین میکشم تا این تیکه روزنامه ی نحس رو که حالا لا به لای انگشت های عرق کرده ام نمناک شده توش برگردونم . دستم توی کشمکش با خرت و پرت های توی کیف شوکر رو لمس میکنه .

دلم به درد میاد . چرا نمیشه مثل اون موقع ها مواظبم باشه ؟ الان که دیگه کم آوردم . چرا نمیشه حتی اگر شده باز هم به دروغ خوب باشه ؟ من الان به دروغ هاشم محتاجم . به حس حمایتش نیاز دارم .

یاد کابوسی میفتم که دیشب برای بار دوم تکرار شد . یاد خودم و کاوه و کیمیا صدا زده شدنم . نمی فهمم چطور یه روزی محرم دردودلهاش بودم و امروز حاضر نیست به دردم گوش بده .

روم رو از منشی میگیرم و راهی راه پله ها میشم . عادتم شده هر وقت توی این شرکت پا میذارم ، خسته تر از قبل از این پله ها پائین برم .

به طبقه ی سوم که میرسم یاد درهای قفل شده ی اتاق ها میفتم . انگار این قفل هایی که به زندگی من خورده به این راحتی ها باز نمیشن . یه کلید ساز ماهر میخوان تا بشکنن .

پاهام سست میشن . عقلم دیگه به جایی قد نمیده . نمی تونم خودم رو بیشتر از این بشکنم . هر چند یه حسی بهم میگه محکومم به اینجا موندن .

دوباره از پله ها برمیگردم بالا . بی توجه به منشی که جلوم میپره با قدم های محکم و مصمم باز توی دفتر کاوه پا میذارم . این بار یه مرد میانسال نیمه طاس هم توی دفترشه و داره مدارکی رو بهش نشون میده .

به صدای در هر دو به طرفم برمیگردن .

مرد مبهوت من رو نگاه میکنه و کاوه دست هاش رو روی میز بهم گره میزنه .

تا پیش پای مردی که جلوی میز کاوه پوشه هاش رو همون طور نیمه باز توی دست گرفته جلو میرم. به حرف های کاوه هم محلی نمیذارم .

– خانم صدر ، گمانم بهتره با نگهبانی تماس بگیرین .

رگبار کلمه ها رو بی وقفه روی سرش آوار میکنم .

– می خوای خوردم کنی ؟ می خوای تحقیرم کنی ؟ می خوای غرورم رو جای غرورت بگیری ؟ باشه حرفی نیست اما …

یه نفس عمیق میکشم تا حرص زدگی صدام رو بگیرم .

– برای همه این کارها باید زنده باشم .

می خواد همچنان سنگی باشه اما حریف برق نشسته توی چشم هاش که نمیشه . شونه هام افتاده تر شده و این یعنی وزن نگاهش بالاتر رفته . ادامه میدم .

– یکی هست که با این زنده بودنِ مشکل داره .

باریک شدن چشم هاش رو که میبینم . کمرم رو صاف میکنم و به مرد کنار دستم خیره میشم . مرد هم همه ی حواسش رو روی من متمرکز کرده .

منتظرم تا مرد بفهمه حضورش الان مزاحمه و از اتاق خارج شه یا حداقل کاوه ازش چنین چیزی بخواد .

انتظارم که طولانی میشه میفهمم تازه بحث برای مرد جذاب شده و کاوه هم تصمیم گرفته سکوتش رو حفظ کنه .

پرسشگر به سمت کاوه برمیگردم تا برای ادامه دادن تشویقم کنه اما ظاهرا توقع بی جائیه . حتی در برابر تردیدم هم عکس العملی نشون نمیده تا بفهمم در حضور مرد دوم می تونم راحت حرف بزنم یا نه اما حالا که دل به دریا زدم اجازه نمیدم چیزی مانعم بشه .

– مهرنوش … تهدیدم کرده …

– در این صورت باید می رفتید سراغ پلیس .

خونسردیش با اعصابم بازی می کنه . بی اختیار جلو میرم . کف هر دو دستم رو روی میز تکیه میدم و به طرفش خم میشم . تلاش

میکنم تا لحنم به حد کافی گویا و گیرا باشه .

– تو باید بهتر بدونی که نمی تونن ازش ردی گیر بیارن .

– این مشکل من نیست .

اون قدر آرومه که شک میکنم یه روز توی رابطه مون ردپای یه احساس کمرنگ دیده میشده . صدام اوج میگیره .

– مشکل من لعنتیه و راه حلی هم براش ندارم . تو بگو چه کار کنم ؟

اون هم متقابلا روی میز خم میشه و با ابروهایی در هم کشیده جمله ای رو که قبلا شنیدم تکرار میکنه.

– من و شما فقط می تونیم درباره ی کار باهم دیگه مراوده داشته باشیم . در غیر این صورت چیزی بین ما نیست .

توی لحنش ، توی کلمه کلمه ی حرف هاش یه چیزی هست . حتی توی نگاهی که به مردمک های لرزونم دوخته هم یه حسی هست که نمی تونم معنی ای براش پیدا کنم . نمی دونم شاید هم دچار توهم شدم . اون قدر توی گرداب این روزهام چرخ خوردم که گیج شدم . شاید هم نه .

از مرد توی اتاق شرم میکنم که یقه ی کاوه رو نمی چسبم تا گله کنم . به جاش همه ی شکوه هام رو همراه آب دهنم می بلعم .

عقب نشینی میکنم . ناخودآگاه نفسم تنگ میشه . با همون شتابزدگی ورودم از در بیرون میام . دستم روی گلوم بند میشه و ماساژش میدم ، شاید بغضم رو بتونم فرو ببرم و راحتتر نفس بگیرم .

منشی دست به سینه بهم زل زده . پوزخندی روی صورتم میشینه . نمایش ما همیشه تماشاچی ها رو جذب میکنه .

وقتی حالتم رو میبینه ، برمیگرده پشت میزش و بهم میگه .

– اگر موندنی شدی ، انتهای راهرو در آخر آبدارخونه است . هر دو طبقه یه آبدارچی داره . این یعنی توی این طبقه و طبقه ی پائین تو مسئولی .

دندون هام رو روی هم می کشم و به صدای ناهنجارش گوش میدم . می چرخم سمت راهرو . صدر پی حرفش رو میگیره .

– رئیس عادت داره هر روز ، راس هشت و نیم صبح یه اسپرسوی تلخ می خوره . غیر از اون تا خبرت نکردم چیزی براش نمی بری .

چرا این قدر مطمئنه که ناچارم بمونم ، وقتی هنوز خودم هم نمی دونم تصمیمم چیه ؟

مفصل انگشت هام رو میشکنم و دنبال یه راه بهتر می گردم . خودم از پسش برنمیام ، پلیس توپ رو انداخته توی زمین کاوه و کاوه هم روی خوش نشون نمیده . چه کار دیگه ای میشه کرد ؟

ناامیدانه به خودم میگم انگار این بازی تمومی نداره . اگر اون ها میخوان بازی کنن من هم مجبورم ادامه بدم . لااقل تا وقتی نزدیک کاوه ام احساس امنیت بیشتری می کنم . اصلا انگار من و کاوه شدیم دو تا جذامی توی یه شهر . هر چقدر از هم فرار کنیم بی فایده است . هر کاری هم که بکنیم باز هم ، به هم ، به درد هم ، مبتلائیم .

پاهام قبل از اینکه مغزم فرمانی بده من رو میکشونن سمت راهرو . به خودم مدام دلداری میدم که کار که عار نیست . فقط بذار این مدت هم بگذره . فقط بگذره . فقط اگر بگذره … .

گاهی وقت ها آدم با خودش مسابقه می ده . تلاش میکنه تا از خودش ، از اون چیزی که بوده ، توی کاری بهتر باشه و ببره .

به فاصله ی یک دقیقه بعد از آماده باش مسابقه ، فاصله ی دفتر کاوه تا آبدارخونه رو طی کردم . یک دقیقه به خودم وقت دادم تا به خودم ثابت کنم این هما است . شاید شبیه بقیه به نظر برسه اما با همه یه فرق بزرگ داره . هما وقتی بخواد از پس هر کاری برمیاد . اصلا با خودم قرار گذاشتم اول از پس کاوه بربیام بعد به سرطان بگم تو که دیگه هیچی نیستی .

نگاهم رو دور آبدارخونه می چرخونم و به میدون مسابقه ام دقت میکنم . یه آشپزخونه ی کوچیک مستطیل شکل که در ورودیش توی یکی از اضلاع انتهایی قرار گرفته . دور آشپزخونه رو کابینت های فلزی کرم با دونه های رنگی پاشیده شده ی روش پوشونده .

شبیه برزخی می مونه که از بهشت بهش تبعید شده باشی اما به چه گناهی رو نمی دونم .

نگاهم روی اسپرسو ساز گوشه ی آشپزخونه خشک میشه .

ذهنم برای خودش این طرف و اون طرف بال بال میزنه . گاهی جلو میره و به فردا و روزهای بعدش میپره و گاهی عقب برمیگرده و مثلا روی شونه ی دیشب میشینه .

دیشبی که باز هم من رو کشوند پای میز بازی با کاوه .

دیشب با تن خسته و روح خسته تر از یه کشمکش بی حاصل برگشتم خونه . لرز کیف قاپی یه طرف و ترس پیامی که مفهمومش رو نمی فهمیدم یه طرف دیگه .

پی آرامش خونه بودم و دلم فقط یه گوشه ی دنج می خواست . اما چشم های گریون مامان ساز دیگه ای کوک کرده بودن .

فکر کردم کاش وقتی به بهنام زنگ زدم و گفتم میخوام باهاش مشورت کنم ، اصرارش رو برای اینکه شب رو خونه ی اون ها بگذرونم ، قبول کرده بودم . شاید اون جا می تونستم یه کم به اعصابم استراحت بدم .

حوصله ی دلداری دادن نداشتم و خودم سنگ صبور میخواستم . نمیشد که بشینم کنار مامان و نقش دخرتهای خوب رو بازی کنم .

رفتم توی اتاق و روی تخت نشستم . هیوا که از لای در نیمه باز سرک کشید خواستم خودم رو به خواب بزنم اما دیر بود .

اومد و گزارش روز رو داد .

هادی عصر زنگ زده بود . پشت تلفن بغضش رو شکونده و بعد از کلی بی تابی سراغم رو گرفته بود و سفارش کرده بود حتما باهاش یه تماسی بگیرم .

توی این مدت فقط یه بار رفته بودم ملاقات هادی و بعد هم اون قدر گرفتار بودم که سراغی ازش نگیرم . اون هم سابقه نداشت بخواد من رو ببینه .

شور به دلم افتاد . حالت نیمه درازکشم دوباره به نشستن ختم شد .

یاد حرف های امیر علی افتادم و اون همدستی که توی بازداشتگاه کشته شده بود .

وقتی من رو این طور تهدید میکردن ، آزار دادن هادی توی کانون که کاری نداشت . کافی بود یه کم پول خرج میکردن .

چیزی توی سینه ام مچاله شد . یه صدایی توی سرم شروع کرد به وز وز کردن . ” تقصیر تو بود هما . تقصیر این استعداد به درد نخور و مزخرف تو بود . همه چیز تقصیر تو و حماقتته .”

سینه ام از یاد آوریش میسوزه . سرفه ، سرفه .

جلوی سینک ظرفشویی می ایستم و یه مشت آب خنک توی صورتم می پاشم . به خودم میگم ” حالا که تو خرابش کردی خودت هم باید هر جوری شده درستش کنی . ”

دوباره برمیگردم و به ماشین اسپرسوساز نگاه میکنم . این بار بلندتر از یه صدای ذهنی ناله میکنم .

– خدایا ! این دیگه چه جور امتحانیه ؟

گوشی ای که دم در از دیوار آویزون شده به صدا درمیاد . وقتی جواب میدم منشی کاوه سفارش یه اسپرسو رو برای دفتر مدیریت میده و قطع میکنه .

یادم نمیاد تا به حال اسپرسو درست کرده باشم . اینم یه مصیبت تازه .

ساعت از هشت و سی دقیقه خیلی گذشته و این سفارش به نظرم بیشتر برای اینه که ببینه می مونم یا نه .

گوشیم رو برمیدارم تا از روی نت طرز تهیه ی قهوه رو پیدا کنم . چشمم میفته به تماس بی پاسخ بهنام . دوباره باید بهش زنگ بزنم و قرار دیدنش رو عقب بندازم .

اون قدر توی سرم فکر هست که نمی فهمم دارم چه کاری میکنم . خودکار مثل ماشینی که برنامه ریزی شده جلو میرم و وقتی به خودم میام که با یه فنجون قهوه توی دستم ایستادم و مابین تلفن آویخته از دیوار و گوشیم که همزمان زنگ میخورن مستاصل ایستادم .

دست آخر به هیچ کدوم جواب نمیدم و فنجون رو توی سینی سیلور مخصوص مدیریت که توی یه کابینت شیشه ای جدا گذاشته میشد قرار میدم .

سینی به دست میرم سراغ دفتر کاوه که منشی به دیدنم پشت چشمی نازک میکنه و غر میزنه .

– معلوم هست کجا موندی ؟ الان صداش در میاد .

جواب اون رو هم نمیدم و بعد از چند تا ضربه در دفتر رو باز میکنم .

کاوه به مونیتور ال سی دی روی میزش خیره شده و سیگار نیمه سوخته ای لا به لای انگشت هاش دود میکنه .

یاد اون موقعی میفتم که به خیال خودم یواشکی وسائلش رو زیر و رو کرده بودم . گفته بود سیگار رو ترک کرده !

مکثم دم در که طولانی میشه ، سر بلند میکنه و با اخم بهم خیره میشه . از نگاهش میلرزم و جلو میرم . فنجون رو بی حرف روی میزش میذارم و عقب گرد میکنم . نمی خوام چشمم به نگاهش بیفته و کنترلم رو همین اول کاری از دست بدم .

نیم متر مونده تا در که صدای شرشری در جا میخکوبم میکنه .

نرم نرمک روی نوک پا می چرخم . چشمم به کاوه میفته که فنجون رو توی دستش گرفته . فنجون لا به لای انگشت های کشیده اش کج شده و قطرات سیاه قهوه روی زمین می چکه . جوی باریک و سیاهی از قهوه روی سرامیک های سفید راه باز میکنه . انگار کسی داره با همون ریتم کشدار خون به دل من میریزه . قطره ، قطره … تا یه جام بشه . یه جام شوکران .

توی قطره های سیاه غرقم و نمی تونم ازشون چشم بگیرم که صداش ، طعم تلخ و زهرآگین این جام رو هم به حلقم میچشونه .

– تا فردا فرصت دارید یاد بگیرید چطور باید اسپرسو درست کنید . جوری که طعم بادوم تلخ نداشته باشه.

پلک هام رو روی همدیگه فشار میدم و نفس حرص زده ام رو از بینیم بیرون میفرستم .

به خودم میگم . این هم شلیک استارت مسابقه . حالا برو جلو ببینم چند مرده حلاجی !

برای فرار از این موقعیت و حرف هایی که تا پشت لب های بسته ام هجوم آوردن ، بی اون که برای برداشتن فنجون برم به سمت در ورودی قدم برمیدارم . دستم به دستگیره نرسیده دوباره نیش زبون کاوه روی اعصابم خط میکشه .

– اگر به اندازه ی قهوه آورنتون طولش نمیدین ، این لکه ها رو از روی زمین تمیز کنید .

این دیگه خارج از تحملمه . بیرون میام و در اتاق رو محکم پشت سرم میبندم . چشمم که به نگاه های کنجکاو مردی میفته که منتظر ورود به اتاقه دوباره نقاب خونسردیم رو به چهره میزنم .

ظاهر مرد میگه نباید از کارمندهای شرکت باشه . شیک و اتو کشیده است و کیف پرادای اصلی هم توی دستش داره .

با دیدن مرد ، تصمیم میگیرم زودتر برای اجرای اوامر کاوه اقدام کنم .

یه لبخند شیک توی صورت مرد می پاشم و به آشپزخونه برمیگردم . دنبال چیزی که بتونم ازش کمک بگیرم ، این طرف و اون طرف رو با سرعت زیر و رو می کنم و باز پشت در دفتر برمیگردم .

به نگاه های صدر که از پشت میزش برای کاری بلند شده توجه نمی کنم . بی اون که حتی ضربه ای به در بزنم داخل دفتر می پرم .

حتی به سمت کاوه نمی چرخم مبادا چشمم به نگاه شماتت بارش بیفته اما مرد دومی که چند دقیقه ی پیش دیده بودمش اول متعجب نگاهم میکنه و بعد سعی میکنه حتی حضورم رو نادیده بگیره .

خیلی آروم به سمت اون چند تا سرامیک مرطوب از قهوه میرم و سطل آبی رو که همراهم آوردم کنار پام میذارم . گوش هام تیز شدن برای شنیدن مکالمه ی دو تا مردی که روی مبل های چرمی دفتر ، حالا رو در روی هم نشستن .

دسته ی زمین شویی رو توی دستم می چرخونم و آروم توی آب فرو میبرمش .

صحبت مردها حول نوع جدیدی از کیت های الکترنیکی می چرخه که چیزی ازش سر درنمیارم .

زمین شوی رو با خشم محکم روی سرامیک ها میکشم . بعد از اینکه هیچ ردی از اون مایع روی اون قسمت نمی مونه ، آب زمین شوی رو توی سطل همراهم میچلونم . همزمان حواسم هست که کاوه از جا بلند میشه و خطاب به مرد رو به روش از وضعیت پیش اومده عذرخواهی میکنه و ازش میخواد تا برای باقی صحبتشون دعوتش رو برای ناهار بپذیره .

هر دو بلند میشن و کاوه مرد رو تا دم در همراهی میکنه . دیگه چیز جالبی برام نیست . دسته ی سطل رو به دست میگیرم و کمر راست می کنم تا من هم از اتاق بیرون برم که کاوه به بهانه ی برداشتن چیزی دوباره برمیگرده .

بی اون که حتی سرم رو بلند کنم چند قدم برای خروج برمیدارم اما یه صدای ناهنجار خش خش باعث میشه به پشت سرم نگاهی بندازم .

کاوه روی سرامیک های تازه تمیز شده ایستاده و کف کفشش رو روی خیسی زمین میکشه .

لک های سیاه رنگی از خاک کف کفشش روی سرامیک های سفید کفپوش نقش میگیره . لکه ها تا روی دلم و ذهنم امتداد پیدا میکنن .

کاوه انگار خیالش از خط زدن مشق صبر من راحت شده باشه دوباره به سمت در میره .

من هم به همون سمت رو میگردونم که صداش رو میشنوم.

– ظاهرا درست تمیز کردن رو هم باید یاد بگیرید .

بیرون میره و نمیبینه اون قدر دسته ی زمین شوی رو توی دست هام فشار دادم که انگشت هام در عوض سرامیک ها سفید شدن .

بالاخره وقتی سنگینی حضورش کم میشه می فهمم از فشاری که به دندون هام وارد کردم فکم درد گرفته .

به لکه های سیاه و گل آلود خیره میشم و فکر میکنم لکه های چسبیده به در و دیوار ذهن کاوه کی قراره تمیز شه …

***

روز اول گذشت . مثل برداشتن قدم اول که همه میگن سخت ترین قدمه . سخت بود ، خیلی سخت ، اما بالاخره گذشت .

نگاه های متعجب و دریده ی بقیه ی کارمند ها ، دستورات راه و بیراهشون ، تحقیرشون … دندون روی جگر گذاشتم تا درست مثل تمام بلایای طبیعی و غیر طبیعی این دنیا از سرم گذشتن .

نگاهی به ساعت مچیم میندازم . از هشت هم زودتر رسیدم . حالا با یه جعبه ی بزرگ توی دستم جلوی در شرکت ایستادم .

دیروز با همه ی خستگی و کلافگیم ، به جای اینکه بعد از شرکت برم خونه ، مسیرم رو دور کردم و تا شیرینی فروشی گل سنگ رفتم . از بچگی عاشق شیرینی های تر خوشمزه اش بودم که انگار یه تیکه از بهشت بودن .

مثل همیشه شلوغ بود و انگار شیرینی هاش توی همه ی شهر طرفدار داشت .

با دو تا جعبه ، یکی نیم کیلویی و یکی دو کیلویی از مغازه بیرون اومدم .

جعبه ی کوچیک تر رو طبق یه قرار نانوشته با خودم بهونه کردم تا شب خانواده ام رو کنار هم جمع کنم و همزمان هم با بهنام حرف زدم . هر چند پشت تلفن فقط ازش برای یه دوست مریض کمک خواستم .

جعبه ی بزرگ رو توی یخچال نگه داشتم تا امروز صبح بتونم با خودم بیارم شرکت .

پا توی آشپزخونه میذارم و زیر کتری رو روشن میکنم . برای چند بار با دستگاه قهوه درست میکنم تا بتونم چیزی عمل بیارم که دیگه حرفی توش نباشه . فنجون آخری که میریزم رو مزمزه میکنم . مطمئنم طعمش مثل اسپرسوی بهترین کافه های تهران از آب دراومده .

راس هشت و بیست و هفت دقیقه ، فنجون های مخصوص رو از کابینت شیشه ای بیرون میکشم و از قهوه پر میکنم .

سینی رو که به دست میگیرم و تا پشت در دفتر میرم ، منشی کاوه با یه پوزخند بهم میگه .

– خودت رو بی خود خسته نکن امروز صبح نیومده . دیرتر میاد .

درهم از تلاش بی حاصلم سینی رو به آبدارخونه برمی گردونم . یه کم دور خودم میگردم و بعد دو تا فنجون چای خوش رنگ تازه دم میریزم و شیرینی هایی رو که خریدم توی پیش دستی میچینم .

سینی چای و شیرینی رو روی میز صدر میذارم و با لبخندی که سعی میکنم طبیعی به نظر بیاد باهاش احوالپرسی میکنم .

– صبح به خیر خانم . بفرمائید چای و شیرینی .

ناباور از محبتم ، دنبال قصد و غرضی توی چشم هام میگرده و شکش رو به زبون میاره .

– نگهبان شرکت ، آقا صادق ، خودش صبح به صبح برای شرکت ، از کافی شاپ پائین ، کیک یخچالی میگیره . شرکت باهات این

شیرینی ها رو حساب نمی کنه .

– خوب نکنه . منم که برای شرکت نخریدم .

– پس این شیرینی مناسبتش چیه ؟

یکی از فنجون ها رو خودم برمیدارم و از پشت بخاری که ازش بلند میشه به چهره ی با نمک بزک شده اش با اعتماد به نفس تمام خیره میشم .

– شیرین کام شدن خودمون . من خودم دوست دارم . گفتم شاید شما هم بدتون نیاد .

باور نمیکنه اما یکی از شیرینی های خوش آب و رنگ رو جدا میکنه و توی نعلبکیش میذاره . با چنگال که میفته به جون خامه و میوه های روی شیرینی ، توی سکوت نگاهش میکنم . با به دهن گذاشتن اولین تیکه ، چهره اش در اثر طعم خوبی که می چشه بازتر میشه .

بهش نزدیک تر میشم و می پرسم .

– حالا این آقای رئیس سر نرسه این شیرین کامی رو کوفتمون کنه ؟

با دهن پر جوابم رو میده .

– نه امروز رفته یه شرکت دیگه . جلسه داره . تا دو سه ساعتی برنمی گرده .

میام دهن باز کنم که بی توجه ادامه میده .

– این شیرینی ها رو از کجا خریدی ؟ خیلی تازه و خوشمزه است . توی دهن آب میشه .

– قنادیش سر راهمه خواستی بگو برات میخرم .

یه کم جا به جا میشم و حرفم رو مزمزه میکنم .

– رفته شرکت مهرنوش حسن پور؟ اسمش چی بود ؟

حواسش بیشتر پی وسوسه ی یه شیرینی دیگه است تا سوال من .

– نه . اون جا نرفته .اسم شرکتش رو نمیدونم . یکی دو بار بیشتر نیومده . خودش هم کاراش رو هماهنگ کرده بود .

دوباره دستش توی پیش دستی میره و یه شیرینی دیگه برمیداره . نمی دونم خودش رو زیر لبی میخواد توجیه کنه یا من رو .

– نمیذاری آدم به رژیمش وفادار بمونه که . حالا باید یه برنامه جور کنم این کالری های اضافه رو بسوزونم .

فنجون رو توی دستم می چرخونم و می مونم چطور ازش چیزهایی رو که میخوام بپرسم اما امان نمیده.

– تو چرا نشستی بغل دست من ؟ مگه کار نداری ؟

با یه ” چرا ” بساطم رو تا پیدا کردن یه راه خوب برای نزدیکتر شدن بهش جمع میکنم . باید سر از رفت و آمد مهرنوش یا هر آشنای دیگه ای به شرکت دربیارم . بی خود که قرار نیست به خودم این همه سختی رو تحمیل کنم .

سینی توی دستم رو از چای های عنابی رنگ پر میکنم و دفترچه ی ذهنیم رو برای به خاطر سپردن بعضی چیز ها بیرون میکشم .

توی همین چای بردن ها باید بفهمم به کی می تونم نزدیک بشم و از کی باید فاصله بگیرم . آشنایی با کی به دردم میخوره و کی میتونه برام درد بشه .

تا آخر وقت خوشبختانه احضار نمیشم و کاوه رو نمی بینم .

وقتی همه ی کارمندها آماده ی رفتن میشن ، خودم رو گوشه و کنار راهرو ها سرگرم میکنم . همین طور که دور خودم می چرخم چشمم میفته به کاوه که با یه پوزخند نگاهم میکنه .

یکی از دست هاش رو توی جیب شلوارش فرو برده و یه پالتوی نیم تنه رو توی دست دیگه اش گرفته و منتظره تا نگاهم رو شکار کنه . همین که میفهمه متوجه اش شدم ، با ابروهاش بهم اشاره ای میزنه و میگه .

– خوبه ! ظاهرا توی این کار هم استعداد خوبی دارید . زود راه افتادید .

بی اون که برای گرفتن جواب کنایه اش صبر کنه شرکت رو ترک میکنه .

دستی به پیشونیم میکشم و زیر لب با خودم غر غر میکنم که لابد این حرف هاش هم از همون عقده های عفونی ای که ازشون حرف میزد سرچشمه میگیره .

وقتی مطمئن میشم دیگه کسی توی شرکت باقی نمونده ، جعبه ی نیمه پری رو که صبح آورده بودم ، برمیدارم و میام سراغ آقا صادق ، نگهبان شب ساختمون .

آقا صادق با اون هیبت درشتش پشت استیشن نشسته و یک چشمش به صفحه ی تلویزیون و یک چشمش هم روی مونیتورهای پیش روشه .

چند تا ضربه به شیشه استیشن میزنم که متوجه ام میشه .

جلو میاد و ابروهاش رو توی هم میکشه .

– شما هنوز نرفتید ؟

– نه . دیگه دارم میرم . امروز شیرینی گرفته بودم .سهم شما رو هم نگه داشتم آقا صادق .

جعبه رو به طرفش میگیرم که گره ی روی پیشونیش باز میشه اما هنوز هم جدیه وقتی آروم تشکر میکنه .

حرکتی نمی کنه و من اجبارا سرکی توی اتاقک میکشم . چشمم میفته به قاب عکس کوچیکی که یه گوشه ی میز جا داده شده .

– وای آقا صادق ! چه بچه کوچولوی نازی ! دخترتونه ؟

برمیگرده و به قاب نگاه پرمحبتی میندازه و جوابم رو در همون حالت میده .

– نه نوه امه .

– آقا صادق اصلا بهتون نمیاد نوه داشته باشین ! خدا حفظش کنه .

سری تکون میده و من ادامه میدم .

– خب من دیگه برم . ببخشید من دیگه هنوز آبدارچی درست درمونی نشدم . یادم رفت براتون چای بیارم . فعلا.

نگاهی بهم میندازه و ابروهای پرپشت و بلند خاکستریش رو بالا میبره . یه کم دل دل میکنه تا بگه .

– یه دو دقیقه جای من بمون تا دو تا چایی بیارم باهم بخوریم .

بی تعارف لبخند پهنی میزنم و پشت میزش جا میگیرم .

همین که دور میشه . مونیتورهایی رو که تصاویر دوربین های مداربسته ی ساختمون رو پخش میکنن زیر و رو میکنم .

یه نسخه از فیلم ها روی دی وی دی و یه نسخه هم جایی روی سرور شرکت ضبط میشن . سریع تصاویر دوربین های طبقه ی آخر شرکت رو میارم و نگاهی به داخل دفتر مدیریت میندازم اما قبل از اینکه بتونم کاردیگه ای بکنم صدای پای آقا صادق رو میشنوم . اون قدر سنگین وزن هست که تکون های ملایم زمین زیر پام حضورش رو یه کم زودتر اعلام کنه .

تصاویر رو برمیگردونم و وقتی بالای سرم میرسه وانمود میکنم شبیه آدم های وسواسی با ناخن هام در حال بیرون کشیدن ذره های گرد و غبار لا به لای کیبورد ها ی رو به روم بودم .

یه نصفه استکان چای تلخ رو به زور سر میکشم و بعد هم به هوای تاریکی هوا زود از شرکت بیرون میزنم . این کنجکاوی فعلا تا همین جا بسه .

با خودم عهد کردم این بار دیگه حواسم رو حسابی جمع کنم . باید سر قولی که به خودم دادم بمونم که از هر قول و قراری مهمتره .

***

چرا زندگی دکمه ی توقف نداره تا یه جای خوب ، روی یه صحنه ی خوب ، نگهش داری و نذاری جلو بره ؟

اگر دکمه ای در کار بود هیچ وقت به امروز نمی رسیدم .

امروز هم که مثل روز قبل کاوه صبح رو نیومد نفس راحتی کشیدم و فکر کردم هر چی ازش دورتر باشم راحتترم . فکر کردم بقیه ی کارمندهای شرکت که من رو نمی شناسن ، پس مهم نیست چطور نگاهم میکنن . همین که کاوه رو تبر به دست بالای سر ریشه های ضعیف و آفت زده ی خودم نبینم کافیه .

کارهای روزمره رو که انجام میدم ، درست وقتی که صدر همزمان درگیر جواب دادن به گوشی موبایل و پیدا کردن یه سری مدرک از توی فایل های پشت سرشه ، توی سینی چند تا استکان چای میذارم و پاورچین پاورچین و بی اون که طرف آسانسور برم تا صدای دینگش توجهی جلب کنه از پله ها به سمت پائین سرازیر میشم .

به طبقه ی سوم که میرسم یه نفس عمیق میکشم و فکر می کنم از کدوم در شروع کنم ؟

اون بار دو تا در رو توی این طبقه امتحان کردم و هر دو قفل بودن . این بار چی ؟

دقیقا پشت یکی از همون دو در می ایستم و سینی رو توی دستم جا به جا میکنم . وقتی سنگینیش روی کف دستم متعادل میشه دست دیگه ام روی دستگیره فلزی میشینه . یه نفس عمیق دیگه با چشم های بسته به ریه هام می فرستم و بعد یک دفعه در رو باز میکنم .

برخلاف انتظارم ، با فشاری که به دستگیره وارد میکنم در تا نیمه با صدای نا هنجار قژ قژی باز میشه و همین که پلک هام رو بلند میکنم با کاوه که رو به روی یکی از دو تا میز توی اتاق ایستاده و روی پاشنه ی پا چرخیده ، چشم تو چشم میشم .

انتظار دیدن نگهبان یا کارمندها یا هر کسی رو داشتم جز اون .

همه ی آماده سازی های ذهنیم در یک صدم ثانیه دود میشه و میره هوا . هول میکنم .

کاوه دستش رو از بدنه ی چوبی میز رو به روش برمیداره و به جیب میبره . با گردنی که به طعنه کج شده سرتا پام رو وارسی میکنه .

سینی چای رو مثل یه سپر محافظ جلوم میگیرم و وانمود میکنم برای آوردن چای این جام .

برای اینکه تعجب و ترسم رو مخفی کنم به جای کاوه به مرد هایی که پشت اون دو میز با زاویه ی نود درجه از هم نشستن خیره میشم . هر دو مثل بقیه ی آدم های توی شرکت لباس رسمی به تن دارن و سرشون توی مونیتور های رو به روشونه .

یه قدم به داخل برمیدارم و سمت میزی که حالا کاوه پشت بهش داره براندازم میکنه رو می گردونم . صدام رو قبل از حرف زدن صاف می کنم .

– نمی دونستم شما هم این جا تشریف دارید وگرنه برای شما هم یه اسپرسو میاوردم .

از گوشه ی چشم میبینم که دهن باز میکنه تا چیزی بگه اما آشکارا حرفش رو می خوره .

چند تا نفس پشت هم بیرون میده و بعد از کمی مکث جمله ی مناسب رو پیدا میکنه .

– وظیفه شناسیتون قابل تقدیره اما انگار هنوز درست تفهیم نشده بهتون . توی این شرکت شما مسئولیت دو طبقه رو دارید . پنجم و ششم . این جا دقیقا دو طبقه پائین تر از اون هاست . فکر میکردم شرط داشتن سواد رو توی مقررات استخدامی گذاشته بودم .

طعنه اش رو که می شنوم خیالم راحت میشه که چیز بدتری در انتظارم نیست . استکان چایی رو که دو ثانیه پیش رو به روی مرد میانسال پشت میز گذاشته بودم ، دوباره برمیدارم و به سینی برمی گردونم .

برای خالی نبودن عریضه زیر لب زمزمه میکنم .

– هر جور شما بفرمائید .

خنده ام رو فرو می خورم و از در بیرون میرم .

پیش خودم فکر میکنم گاهی اوقات یه در باز خودش به معنی خوردن به در بسته است ! اما مهم نیست این فقط یه در بود . هنوز میشه در های دیگه ای رو امتحان کرد .

خودم رو با کارهای عادی سرگرم میکنم اما همچنان گوش به زنگ می مونم . رفت و آمد دفتر کاوه رو رصد می کنم .

از ظهر یک ساعتی می گذره که می فهمم کاوه باز مهمون داره . تو یه حرکت خودجوش دو تا فنجون قهوه میریزم و با کمی از کیک های یخچالی مخصوص مهمون ها به سمت دفترش به راه میفتم .

صدر باز هم پشت میزش نیست . انگار امروز گرفتار تر از اونیه که بخواد به کارش برسه .

از موقعیت استفاده میکنم و بعد از زدن دو تا ضربه ی کوتاه به در ، وارد اتاق کاوه میشم .

مردی روی مبل چرمی پشت به در نشسته و کاوه هم کنارش ایستاده .

خودم رو جمع و جور میکنم و جلو میرم که کاوه برمیگرده و نگاهم میکنه . فکش منقبض میشه و دندون هاش رو از سر حرص روی هم میکشه .

می فهمم که امروز دارم روی اعصابش راه میرم . یه لبخند دندون نما به روش می پاشم و دوباره مرد رو از همین فاصله زیر نظر می گیرم . مهمون خوش تیپش جوری روی مبل لم داده که چاقی اندامش رو حتی از پشت مبل های بزرگ چرمی هم میشه دید . هیبتش به نظرم آشنا میاد .

می خوام بیشتر سرک بکشم که یک دفعه سکندری می خورم . می سوزم . آتیش میگیرم . صدای ناله ام بلند میشه .

– هـوف ! وای !

حواسم رو که جمع میکنم ، پای کشیده ی کاوه رو سر راهم می بینم .

فنجون های توی سینی برگشته و قهوه ی داغی که روی مانتوی ساده ی مشکیم پاشیده می سوزونتم . با یک دست سینی رو نگه میدارم و با دست دیگه مانتوم رو به جلو میکشم تا از برخوردش با تنم جلوگیری کنم .

خشمگین توی صورت کاوه که رو به روم می ایسته زل می زنم که یه پوزخند غلیظ در جواب ، تحویلم میده .

مرد مهمونش با شنیدن صدای سیهه ام تکیه اش رو از مبل می گیره اما از پشت کاوه نمی تونم ببینمش و خوشبختانه اون هم دیدی روی من که خیس و در هم ریخته شدم نداره .

نفسم رو حبس میکنم تا از شدت التهاب ، آه و ناله به راه نندازم .کاوه که ظاهرا از ضربه اش راضی نشده ، به عنوان چاشنی اضافه می کنه .

– از پس یه قهوه آوردن هم برنمیای ؟ تا بیشتر از این خرابکاری نکردی برو بیرون .

پوست دستم از داغی قهوه گزگز میکنه اما سوزش دلم نمیذاره بهش توجهی بکنم . با بغض و سوال چشم های سیاه کاوه رو زیر و رو میکنم اما دستش که گوشه ی آستینم رو می چسبه و وادارم میکنه به طرف در برگردم اجازه نمیده گلایه هام رو تو روش بزنم .

بیرون که میام تازه صدر داره روی صندلیش جا میگیره . تا من رو توی اون وضع میبینه دلش به رحم میاد و به طرفم قدم برمیداره . سینی رو ازم میگیره و روی میزش میذاره . با دیدن دستم که دارم توی هوا تکونش میدم ، دلسوزیش رو نثارم میکنه .

– وای حسابی خودت رو سوزوندی ؟ ببینم !

انگشت هام رو با ملایمت لمس میکنه و دلداریم میده .

– عیب نداره ، پماد ویتامین همراهم دارم . واسه سوختگی هم خوبه . الان برات میزنم .

پمادی رو از توی کیفش بیرون میاره و آروم روی پوستم رو باهاش چرب میکنه .

دلم بیشتر میگیره .

صدر دلش برای من می سوزه و کاوه خودش این بلا رو سرم میاره . ما چمون شده ؟

انگار اون قدر کینه ها رو توی سینه هامون کاشتیم که دیگه جایی برای گنجشک های بارون خورده ی احساسمون نذاشتیم .

حسی گلوگیرم میشه .اشکم رو پس میزنم اما با لرزش صدام کاری نمی تونم بکنم .

– مهمونش کی بود ؟

– چه میدونم . یکی از دوست هاش . اون که قهوه نخواسته بود … خوبه ! فکر نکنم تاول بزنه .

– این چه جور دوست جونی بود که جلوش این طوری کرد ؟

صدر که داره پماد رو به کیفش برمی گردونه متعجب میخکوب صورتم میشه .

– مگه مهندس چی کار کرد ؟

شونه ای بالا میندازم و باز هم مانتوی خیسم رو می چسبم . وقتی کنجکاویش بی جواب می مونه محض هم دردی میگه .

– ولش کن . امروز این یارو امکانیان ، فردا یکی دیگه . اینا تا چشمشون میفته به هم دیگه …

– من فکر کردم صائب اومده .

– کامران صائب ؟ نه اون رو انگار مهندس دمش رو چیده ، این ورا پیداش نمیشه . اخلاقش همینه دیگه . عین …

تازه می فهمه داره پشت سر رئیسش جلوی یه غریبه حرف میزنه و لب میگزه . من هم که حوصله ندارم توی خودم مچاله میشم .

بهتر از هر کسی می دونم کار کاوه یه جور عکس العمل نسبت به فضولی صبحم بود . خوش خیال بودم که فکر میکردم نادیده میگیرتش .

سرخورده و درهم شکسته ، بر میگردم توی سنگر کوچیک خودم و تا آخر وقت خودم رو از دید کاوه دور نگه میدارم .

***

از کاوه فاصله میگیرم . به دفترش تا حد ممکن نزدیک نمیشم . سراغش رو نمی گیرم . سراغم نمیاد . دور می مونیم از هم . میذاریم دوری دل هامون روی فاصله ی فیزیکمون حکم فرما بشه .

طبق یه قانون نانوشته وقتی مهمون داره حتی از توی آبدارخونه بیرون هم نمیام .

الان هم به همین قانون احترام گذاشتم و خودم رو توی چهادیواری تنگ آشپزخونه حبس کردم .

دیگه بعد از این چند روز فهمیدم این جا نه می تونم کامران رو ببینم نه از مهرنوش خبری بگیرم .

با بهنام تلفنی حرف میزنم و هر کدوممون سعی داریم تا اون یکی رو قانع کنه .

یه متخصص درجه یک پیدا کرده و می خواد برای اون دوستم وقت بگیره . اصرار میکنم تا فقط آدرسش رو بهم بده اما میگه این دکتر به این راحتی ها مریض جدید قبول نمی کنه .

حسم بهم میگه حدس زده ماجرای دوست مریض یه دروغ شیک گولزنک بیشتر نیست اما دنبال تائیدیه میگرده .

میرم طرف تقویم بزرگ دیواری ای که انتهای آشپزخونه و پشت به در نصب شده .

ماژیکم رو از روی کابینت کناری برمیدارم و روی تاریخ امروز هم خط می کشم .

هم دارم به نصایح در لفافه ی بهنام گوش میدم هم روزهای گذشته رو میشمرم .

وسط آشفتگی راضی کردن بهنام ، ناغافل ،جریان هوای خنکی کنار صورتم می خوره که از جا می پرونتم .

به عقب که برمیگردم با هوروش رو در رو میشم که یه نیشخند پهن روی صورتش ولو شده و داره از شیرین کاریش لذت میبره .

تازه میفهمم روی پنجه ی پا راه افتاده دنبالم و نفسش رو توی گوشم فوت کرده تا کمی تفریح کرده باشه .

با ته ماژیک توی دستم تخت سینه اش می کوبم و دهنی گوشیم رو روی شونه ام میگیرم تا صدام اون طرف خط نره .

– فاصله ی ایمنی رو رعایت کن . بکش کنار .

صدای قهقه اش حالم رو آشوب میکنه .

بحث با بهنام رو با کمترین جملات تموم میکنم تا بعد باهاش تماس بگیرم .

بی پروایی هوروش پای کاوه رو هم به آبدارخونه ای که فکر نکنم تا به حال دیده باشه باز میکنه .

نگاهش بین من و هوروش می چرخه و با لبخند فقط یه قدم به داخل برمیداره .

– من رو بگو از کی منتظر توئم ! کجایی پسر ؟

هوروش بالاخره نگاه چسبناکش رو از روی من برمیداره و کمی عقب می کشه .

– شنیده بودم هما اینجاست اومدم ببینم شایعات تا چه حد درسته . یه سلامی هم عرض کرده باشم .

کاوه در جوابش فقط هوم بلند بالایی میکشه و یه پوزخند میزنه که نمی دونم مخاطبش منم یا هوروش . هوروش دوباره به طرفم برمیگرده و یه تعظیم نمایشی میکنه .

– بانو . شغل شریفتون رو تبریک میگم . یه چای دیشلمه خدمتتون هست ؟

دوباره شروع میکنه به قهقه زدن . نمی خوام جلوی کاوه جوابش رو بدم تا باز هم بهانه ای برای آزارم به دستش داده باشم . فقط سکوت میکنم و توی دلم به خودم دلداری میدم که بذار با حماقت خودش خوش باشه .

سکوتم به کاوه اجازه میده تا اون هم همپای هوروش بشه .

– هوس آب زیپو کردی هوروش ؟ سلیقه ات قبلا بهتر بود !

– چه کنیم ؟ تو که نمیذاری از خوب هاش چیزی به ما برسه . قرار بود کارت تموم شد ردش کنی این ور .

نگاه سنگی کاوه روی صورت درهمم میشینه و با صدایی که گرفته ادامه میده .

– میبینی که کارم هنوز باهاش تموم نشده .

هوروش تا جلوی کاوه که حالا به چارچوب در تکیه زده پیش میره . سینه به سینه اش می ایسته و کمی روی نوک پاش بلند میشه تا بتونه چیزی رو توی گوش کاوه زمزمه کنه .

صورت کاوه روی شونه ی هوروش قرار میگیره و نمی تونم حالتش رو ببینم اما از ریز ریز خندیدن های هوروش مور مورم میشه . حال بدی بهم دست میده .

همه ی زن ها یه حس مشترک دارن ، حسی که شماره ای براش تعریف نشده اما خوب می شناسنش . وقتی کسی نگاه بد و قصد ناجوری داره بهتر از هر چیزی لمسش میکنن . همون حس مثل یه حشره ی موذی توی رگ هام میخزه .

ته دلم آرزو میکنم هر چی که گفته ،هر چی که میگه ، کاوه جوابش رو با یه مشت بده . کبودی لب هاش رو با کبودی زیر چشمش تکمیل کنه .

اما وقتی هوروش سرش رو بلند میکنه آرامش چهره ی کاوه بیشتر از هر چیز دیگه ای آزارم میده .

کاوه بی اون که نگاهی بهم بندازه دستی روی شونه ی هوروش میذاره و با گفتن یه جمله ما رو تنها میذاره .

– خود دانی ! فقط حواست باشه گند نزنی به کار من .

ازش دلگیر میشم . نگاه های هرزه ی هوروش رنگ میبازه . حس دلگیریم بزرگ و بزرگتر میشه و سایه میندازه روی تمام حواس دیگه ام .

هوروش رد رفتن کاوه رو میگیره و بعد نگاه خریدارش رو روی من بالا و پائین میکنه . رگه های لزج صداش گوش هام رو پر میکنن .

– بهتره این گپ دوست داشتنی مون رو یه وقت دیگه ادامه بدیم .

دو تا انگشت ابتدایی دست راستش رو کنار پیشونیش میبره و بعد شبیه نوعی خداحافظی ، به سمت من میگیره . کمی به طرفم خم میشه و با ته خنده ی صداش زمزمه میکنه .

– نترس ! بهت قول میدم ازت نپرسم کارت با کاوه چطور پیش رفته که به این جا رسیدن .

به مزخرفات خودش میخنده و از آبدارخونه بیرون میره .

به هوروش فکر نمی کنم چون کاوه تمام ذهنم رو اشغال کرده . فکر میکنم کارم مسخره است . فایده ی این خودآزاری چیه جز روز به روز بیشتر زخم خوردن . زخم هایی که نمی دونم خودم به خودم میزنم یا کاوه .

کارم که تموم میشه زودتر وسائلم رو جمع میکنم تا بتونم توی تخت گرم و نرم خودم کمی بیشتر استراحت کنم . فکرم رو آزاد کنم و دو دو تا چهار تام رو به جایی برسونم .

پالتوم رو به تن خسته ام میکشم و با سری سنگین از فکرهای بی حاصل به طرف ایستگاه اتوبوس به راه میفتم .

پا به پا اومدن ماشینی رو کنارم حس میکنم اما سر بلند نمی کنم و فکر میکنم این هم مثل همه ی مزاحم ها ، بی محلی که ببینه راهش رو میگیره و میره .

فقط بیشتر توی خودم مچاله میشم . دست هام رو توی جیب پالتوم فرو میبرم و حواسم رو جمع میکنم توی گل وشل برفی که ازعصر شروع به باریدن کرده لیز نخورم . هنوز یه کم بیشتر جلو نرفتم که سرفه هام بهم یادآوری می کنن این برف هر چقدر هم قشنگ باشه برای من خوب نیست . یقه ی پالتوم رو بالا میکشم و قدم هام رو بلند تر برمیدارم .

تو همین حال صدای بوق متدد ماشینی از کنارم صورتم رو جمع میکنه . تا به خودم بیام خیس آب میشم .

چشمم که توی خیابون می چرخه ، ماشین کاوه رو که با سرعت در حال عبور از من و همه ی خاطرات مشترکمونه می بینم .

هنوز به پالتویی که با هم خریدیم نگاه نکردم تا ببینم خشمش چقدر بهش صدمه زده که هیوندایی که تا الان تعقیبم میکرد کنارم روی ترمز می زنه .

هوروش شیشه ی ماشینش رو پائین میده و لنگی رو به طرفم پرتاب میکنه . دوباره صدای قهقه اش رو آزاد میذاره تا خط بکشه روی هر چی برف و شب برفیه .

قبل از اینکه اون فحش هایی که تا سر زبونم رسیده نثارش کنم پاش رو روی پدال گاز میذاره و ماشینش از جا کنده میشه .

من که هنوز فرصت نکردم تا عقب بکشم دوباره توی گل و لایی که روم می پاشه فرو میرم .

کمی دنبالش میدوم و قبل از این که از دیدرسم خارج شه شماره ی پلاکش رو به ذهن میسپرم .

دستم اگر به مهرنوش نمیرسه هنوز هوروش اون قدر عاقل نشده که بفهمه دور و بر من نباید بپلکه .

***

یک وقت هایی به وسط راه که می رسی اصلا نمی دونی برای چی شروع کرده بودی . همه چیز اون قدر ازت دور میشه که فراموششون میکنی . انگیزه هات کمرنگ که هیچ ، محو میشن . جوری که انگار از اول هم وجود نداشتن .

دیگه نمی دونم این بازی مسخره رو برای چی شروع کرده بودم . برای گرفتن رد رفت و آمد های کامران ؟ برای نرم کردن دل رسوب گرفته وآهکی کاوه و گرفتن نشونی از مهرنوش ؟ یا برای کم کردن عذاب وجدانی که نمی دونم از کجا و چرا گریبان گیرم شده بود ؟

این روزها حتی خودم رو توی تصویر های روشن آینه هم نمی تونم پیدا کنم . انتظار بی جاییه که بتونم جواب چراها رو بدم .

اسم هوروش و پلاک ماشینش هیچ دردی از من دوا نکرد . جز رد عیاشی هاش هیچ چیز دیگه ای ازش توی اسناد پلیس نبود . یکی دو مورد رانندگی در حال عدم تعادل هم چیزی نبود که بشه اسمش رو سابقه گذاشت .

هر چند این رو فهمیدم که طبق اطلاعات پلیس ، مهرنوش از مرز رد شده و ردش رو تا یونان هم گرفتن . در کنارش کلی هم توبیخ شنیدم که اگر برای لو دادنش دست دست نمی کردم ، دستگیر شده بود .

دارم کم کم شک میکنم که شاید این پلیسه که می خواد همه چیز رو این قدر پاک جلوه بده . مگر میشه هیچ کدوم این آدم ها ردی از خودشون به جا نذاشته باشن ؟

به زبون آوردن فقط قسمت دوم از تردید هام نتیجه اش این بود که شاهین پوزخند صداداری پشت تلفن تحویلم بده و بگه ” اگر من مشکل دارم و انگشت اتهامم رو سمت هر هرزه ای که جلوم سبز میشه میگیرم ، دلیلی وجود نداره که اون ها هم همین کار رو بکنن .”

از همه چیز بریدم .

سرم رو به کارهای همیشگی گرم میکنم تا شب ، خستگی به آغوش خواب بندازتم نه به کام گرداب افکارم .

مثل مرغ پر کنده بین اتاق های شرکت میرم و میام . دیگه نه با بچه های حسابداری گرم میگیرم ، نه به حرف های آقای بیگی در مورد خرابی سیستمش گوش میکنم . استکان های چای رو زیر نگاه های سنگین کارمند ها میذارم و به اتاقک امن خودم پناه میبرم .

ننشسته ، دوباره سرفه هام ریتم میگیرن . مسافت طولانی ای که پریشب توی سرما و با لباس خیس طی کردم ، مریضیم رو شدت بخشیده و حالا ناتوانیم حسابی رخ نمایی میکنه .

دلم نمی خواد از جام تکون بخورم . سّر و کرخت شدم . دلم می خواد سرم رو به جایی تکیه بدم و پلک های ملتهبم رو ببندم . بعد کسی ، دستی ، یه لیوان نشاسته ی داغ بهم بده تا سینه ام آروم بگیره .

حتی فکر کردن بهش هم باعث میشه دلم بهانه گیر شه .

آدم که مریض میشه حساس تر میشه . دل نازکتر میشه . دلش نازکش می خواد .

یه وقت هایی درد جسمش اذیتش نمی کنه . اگر ناله میزنه از سر درد دلشه . دلش میخواد کسی نگرانش بشه . حالش رو بپرسه .

دلم همه ی این ها رو میخواد و هیچ کدومش رو ندارم . پشتی سخت صندلی کنج آشپزخونه شده تکیه گاهم و فقط می تونم درباره ی هو.س های دلم خیالپردازی کنم .

تلفن دیواری آبدارخونه که زنگ می خوره عزا میگیرم که چطور با این حال ، باید خورده فرمایش های کاوه رو هم تاب بیارم .

بی حال خودم رو از صندلی چوبی رنگ و رو رفته ی توی آبدارخونه بالا میکشم و به صدر گوش میدم که سفارش یه فنجون قهوه رو میده .

با دست هایی که کمی لرزش دارن قهوه رو آماده میکنم و توی سینی میذارم . وقتی به سالن جلوی دفتر میرسم ، قبل از اینکه بی توجه به اطراف ، راهی اتاق بشم ، صدای صدر متوقفم میکنه .

– کجا میری ؟ مهندس نیست . از مهمونشون فعلا پذیرایی کن تا بیان .

به زنی که روی مبل های رو به روی میز صدر تکیه زده بی حوصله نگاه میکنم . یه زن توی اوائل سی سالگی .

ظاهرش نمیذاره فقط قهوه رو بذارم و به خلوت خودم پناه ببرم .

لباس های مارکداری اندامش رو در بر گرفته . استخون بندی درشتی داره . شالش رو آزادانه روی سرش انداخته و موهای ِهای لایت شده اش رو با سخاوت از اطراف باز گذاشته تا صورتش رو قاب بگیرن . صورتی که زیر آرایش ماهرانه ای پوشونده شده .

بهش نمیاد که برای کار این جا اومده باشه .

وقتی فنجون رو جلوش میذارم با نخوت چشمهاش رو بهم میدوزه و چیزی نمیگه . نگاهش از پشت لنزهای عسلی عجیب به نظر میاد .

از نگاهش خوشم نمیاد . انگار یه سری کرم روی پوست بدنم میخزن . انگار نگاهش به پوست تنم چسبیده .

قبل از اینکه مژه های مصنوعیش باز روی بدنم بالا و پائین برن ، خودم رو جمع و جور میکنم و کنار می کشم . از جلوش رد میشم و راه خودم رو به طرف انتهای راهرو در پیش میگیرم .

صدای خنده های زنگدار صدر نمیذاره زیاد دور شم .

برمیگردم و از سر راهرو به داخل سالن سرک می کشم . زن از جا بلند شده و کنار میز صدر ایستاده.

با وجود کفش های عروسکی بی پاشنه اش ، باز هم قد بلندی داره . روی میز خم شده و چیزی برای صدر میگه که اون هم انگشت هاش رو جلوی دهنش حائل قرار داده تا دوباره صدای خنده اش بلند نشه.

روی بینی ام ناخودآگاه چین میخوره از دیدنشون . چشم هام رو میبندم و به خودم میگم ” چته هما ؟ اینم یه زنه مثل بقیه ” اما هر چقدرهم که به خودم تلقین کنم یه صدایی توی سرم پچ پچ میکنه که اون با بقیه فرق داره . انگار برای صدر هم آشناست ، که این طور دوستانه با هم کنار میان !

توی آبدارخونه دور خودم می چرخم و سعی میکنم با فکر کردن به چیزهای دیگه حواسم خودم رو پرت کنم ، مثلا امتحان آخر هفته ی هیوا ، وقت ویزیت دکتر مامان ، ملاقات آینده با هادی یا هر چیزی که به کاوه وصل نباشه . ولی تصویر مه گرفته ی زن مدام توی ذهنم تاب میخوره . فکرش مثل خوره میفته به جون ذره ذره ی روحم .

یه کم که میگذره ، ضعف و بی حالی عاقبت به بی تابی هام غلبه می کنن ، طوری که حتی نمی فهمم کاوه کی برمی گرده . هر چند همین که من رو احضار نمی کنه برام کافیه.

آخر وقت اداری درست وقتی کارمندها در حال آمده شدن برای خروجند و من به کارهایی فکر میکنم که هنوز انجام ندادم ، صدای داد و بیداد کاوه روز ناخوشم رو تکمیل میکنه .

فریادش حتی دیوارها رو هم میلرزونه . پا به سالن نذاشته پس لرزه های این زلزله ای که به جون آرامش دم رفتن همه افتاده دامن من رو هم میگیره.

قبل از اینکه بتونم بفهمم چه خبر شده کاوه که رو به روی میز صدر ایستاده و داره خشمش رو سر دو تا مرد رو به روش خالی میکنه ، روی نوک پا چرخی میزنه و به محض اینکه چشمش به من میفته ، گوش های من رو هم از غرش هاش بی نصیب نمیذاره .

– فردا تا قبل از ظهر باید یه جوری این خرابکاری رو پوشونده باشین ، مفهومه ؟

مات و منگ نگاهش میکنم که بدون گرفتن جواب از من ، دستش بند درستگیره ی در اتاقش میشه و در همون حالم دستوراتش رو برای صدر دیکته میکنه .

– خانم صدر! شما هم می مونین و کنترل می کنین که همه چیز درست بشه .

نگاه سردرگمم رو تا صورت گرفته ی خانم صدر میکشم که داره سعی میکنه با نفس های پشت سر هم به حالت عادی برگرده .

– چی شده خانم صدر ؟

– نمیبینی ؟ لوله ترکیده . گند زده به نمای دفترش .

صداش شبیه یه جیغ خفه ای شده که هنوز هم سعی داره ملایم نشونش بده .

تازه اطراف سالن رو برانداز میکنم . می بینم گچ یکی از دیوار ها روی زمین فرو ریخته و و آب و گل و لای هم زمین رو تا حدی پوشونده . دیوار سمت راست میز منشی و درست کنار در دفتر با وجود لکه های زرد و قهوه ای روش ، نمای چندش آوری پیدا کرده .

دارم سرک میکشم و جلوتر نمیرم تا دوباره با کاوه برخوردی نداشته باشم اما غرغرهای زیر لبی صدر موزیک متن اعصاب خورد کنی به نظر میرسه توی این لحظه .

– به من چه ؟ فردا جلسه دارم … .مهمون دارم . مهمون هات …

به محض اینکه کاوه از دفترش بیرون میاد اون هم مطیعانه ساکت میشه .

کاوه بی حرف شرکت رو ترک میکنه و صدر هم پشت سرش بی توجه به وضعیت پیش اومده ، کیفش رو به چنگ میگیره . جلوش رو میگیرم .

– خانم صدر کجا ؟ من چی کار کنم ؟ این لوله کش و بنا میخواد .

– من چه میدونم . یه کاری کن . سفیدکننده ای ، شوینده ای ، چیزی که این طوری زرد و زار نباشه فردا ، تا بعد .

– آخه این که با این چیزها جمع و جور نمیشه . خودتون که می بینید .

میره سمت آسانسور و با صدایی که به گلو انداخته ادای کاوه رو درمیاره .

– فردا مهمون خارجی داره . باید یه فکری به حال کلاسش بکنی . دیگه خود دانی .

با صدای باز شدن در آُسانسور ، صدر هم میره و من می مونم واین اوضاع درهم ریخته .

خودم رو لعنت میکنم که وقتی داشتم همچین تصمیمی می گرفتم به این روزهاش دیگه فکر نکرده بودم .

خستگی و دردم تازه دارن خودنمائی میکنن و هوس های سر صبحم رو به سخره میگیرن .

رو به روی دیوار فرو ریخته می ایستم . مستاصل ، دست به کمر میزنم و شرایط رو وارسی میکنم . هر چند با آشفتگی ای که گریبانم رو گرفته هیچ چیز معقولی به نظرم نمیرسه .

برمیگردم توی آشپزخونه و کابینت زیر ظرفشویی رو دنبال یه راه حل میگردم . در قوطی شوینده ها رو که باز میکنم تمام سینه ام آتیش میگیره . تو شعله های سرکش درد می سوزم . جلوی سرفه هام رو نمی تونم بگیرم . کف زمین میشینم و با کف دست قفسه ی سینه ام رو ماساژ میدم .

گلایه هام سر خدا آوار میشن . نمی دونم اصلا من رو میبینه ؟ حواسش بهم هست ؟ کاش میشد یه دل سیر باهاش دردودل کنم البته اگر برای من وقت داشته باشه !

یک دفعه چیزی توی ذهنم جرقه می زنه .

در قوطی رو میبندم و دو تاش رو همراه یه سطل آب به دست میگیرم .

برمیگردم توی سالن خالی و از سطل یه کم فاصله میگیرم و بعد کمی از محتوای قوطی ها رو توی آب خالی میکنم . همزمان گردنم می چرخه و تمام زوایای شرکت رو زیر و رو میکنم .

دستمالی برمیدارم و کنار دیوار میشینم . سعی میکنم به یاد بیارم دوربین ها توی کدوم جهت کار میکنن.

یه دوربین ، نمای در دفتر رو میگیره . یکی بالای فایل های سمت چپ میز صدره که تا جلوی میزش رو تحت پوشش داره و یکی هم از دم در آسانسور تصویر برمیداره .

زانو میزنم . دستمالی رو که هنوز مرطوب هم نکردم کمی روی دیوار خیس و بدنمای کنار در میکشم و بعد تا زیر میز صدر ، جلو میرم از همون زیر کیس رو به طرف خودم برمیگردونم و دکمه ی پاورش رو فشار میدم .

کابل گوشیم رو به کیس وصل میکنم و منتظر می مونم .

چند روز پیش که یه ویروس مزاحم ، مانع از کار کردن درست سیستم صدر شده بود تا رسیدن مسئول آی تی شرکت مشکل رو بر طرف کرده بودم و البته کنارش یه برنامه ی کوچیک هم نصب کردم که نمی دونستم اصلا می تونم ازش استفاده کنم یا نه.

حالا برنامه به کارم می اومد .

تصویر سیستم صدر روی صفحه ی کوچیک لمسی گوشیم میفته . پسورد سیتسمش رو برمیدارم . وارد شبکه ی شرکت میشم و فایل های دوربین های مداربسته رو پیدا میکنم .

اگر کسی پائین در حال بررسی تصاویر باشه ، مونیتوری روشن نیست تا جلب توجه کنه و اگر بعدا بخوان رد ترافیک شبکه رو بگیرن ، قاعدتا حضور صدر توی روزی که قرار بوده شرکت بمونه مشکوک به نظر نمیاد .

پس الان بیشتر از توی دفتر نگهبانی وقت دارم تا ببینم کجاها دوربین هست و فیلم ها دقیقا توی چه آدرسی ذخیره میشن .

همزمان یه چشمم به صفحه ی کوچیک گوشیه و یه چشمم به سمت آسانسور . این طوری نمی تونم تمرکز کنم . اجبارا فلشم رو هم وصل میکنم و یه سری چیز ها رو روی اون منتقل میکنم .

گشتی توی قسمت های مختلف شبکه میزنم . هر چند بیشتر قسمت ها با رمز محافظت میشن و الان نمی تونم توشون سرک بکشم . به جاش یه برنامه ی مانیتورینگ روی سیستم صدر نصب میکنم .

توی چشم چشم کردن هام ، نور قرمز نمایشگر آسانسور بهم چشمک میزنه . یک نفر داره بالا میاد .

خیلی نمی تونم معطل کنم . چند تا از فایل ها رو به آدرس ایمیل جدیدم میفرستم . آخر کار یه کپی از دفتر قرارملاقات های کاوه برمیدارم . شاید بتونم بفهمم زن امروزی کی بود یا مثلا مهمون های فرداش کین.

دستم میلرزه . لبم رو به دندون میگیرم و زیر لب فقط به نوار سبز رنگ روی صفحه التماس میکنم . زود باش ! زود باش !

هنوز آسانسور دو طبقه باهام فاصله داره که صدای پایی رو از پشت سرم میشنوم . بالافاصله کابل رو از گوش جدا میکنم و یه نیم چرخ نا محسوس روی سر پنجه ی پاهام میزنم .

از زیر چشم ، یه جفت کفش چرم مشکی رو که بهم نزدیک میشن میبینم .

نفسم حبس میشه . با تعلل سر بلند میکنم که جا میخورم .

کاوه کنارم ایستاده و با ابروهای درهم کشیده اش بهم زل زده .

از جا بلند میشم و حواسم هست که کفش هام رو روی دنباله ی کابل که هنوز زیر پاهامه بذارم .

نگاه کاوه روی دستم امتداد پیدا میکنه .

دکمه ی پاور موبایلم رو فشار میدم تا تصویر گوشی خاموش شه .

هنوز مصرانه داره دست هام رو می پاد . دهن که باز میکنه ، از قبل خودم رو آماده میکنم . توی ذهنم جواب ها حاضره . ” داشتم با تلفن صحبت میکردم . نه ! نه ! داشتم پیام میدادم . این بهتره . ”

بر خلاف انتظارم عمل میکنه و می پرسه .

– صدر کجاست ؟

یه مکث کوتاه اعتماد به نفسم رو برمیگردونه .

– همین الان رفت . کاری براش پیش اومد .

پیش خودم فکر میکنم باید فردا اول وقت با صدر هماهنگ کنم . می تونم یه منت هم سرش بذارم که به خاطر خودش دروغ گفتم .

چشم های ریز شده ی کاوه نشون میده قانع نشده اما راهی دفترش میشه .

صدای باز و بسته کردن کشوها رو میشنوم . سریع خم میشم وبا پام کامپیوتر رو خاموش میکنم و به حالت اولیه درمیارم .

از لای در سرک میکشم شاید بفهمم کاوه چرا برگشته که یک دفعه از توی دفترش بیرون میاد . با دیدن ابروهای درهم کشیده و چهره ی تیره شده اش یه قدم عقب میشینم .

حالت بی تفاوتی به خودم میگیرم و شونه ای بالا میندازم .

دوباره روی زمین زانو میزنم و یه کم دیگه با دستمال ، گچ و خاک ریخته شده روی زمین رو تمیز میکنم .

یه قدم به طرفم جلو میاد . تازه یادم میفته هنوز کابل و فلشم رو جمع نکردم . عضلاتم رو به زحمت ثابت نگه میدارم تا حرکت بی جایی ازشون سرنزنه.

کاوه یکی از پاهاش رو بلند میکنه تا باز هم بهم نزدیک شه اما صدای دینگ آسانسور متوقفش میکنه . صدای آقا صادق هم پشت سرش میشه حکم نجاتم .

– آقا شما هنوز این جائید ؟

روگردوندنش رو حس میکنم . کمی سرم رو بالا میارم .

از صداش نمیشه چیزی خوند .

– چیزی جا گذاشتم . دارم میرم . طبقات رو چک کردی ؟

– بله آقا .

کاوه سری تکون میده و وارد آسانسور میشه . در فلزی که به روشون بسته میشه نفس آسوده ای میکشم .

دستمال رو توی سطل پرت میکنم و وسائلم رو برمیدارم . دیگه وقت رفتنه .

فصل هشتم

نه

همیشه برای عاشق شدن

به دنبال باران و بهار و بابونه نباش

گاهی

در انتهای خارهای یک کاکتوس

به غنچه ای می رسی

که ماه را بر لبانت می نشاند

“گروس عبدالملکیان ”

فقط چند لحظه …

نگو لحظه چی رو عوض میکنه . فقط چند لحظه … چند لحظه کافیه تا یه زندگی تغییر کنه . یه خط سرنوشت شکسته بشه . کافیه تا جون کسی رو نجات بدی ، یا آدمی رو بکشی . فقط چند لحظه کافیه تا از پل صراط پائین بیفتی … پرت شی میون آتیش … شعله بکشی … بسوزی …بسوزونی …

لحظه هایی که معلوم نیست کجا کمین کردن .

دیشب توی چند لحظه یه فکر خوب به سرم زد . وقتی راننده اتوبوس داشت درها رو می بست تا راهی ایستگاه بعد بشه چشمم خورد به ویترین مغازه و تصمیم گرفتم تا خواست کاوه رو برآورده کنم . اما فقط یه کم متفاوت .

سخت بود با اون تن کوفته خودم رو از جا بکنم و از راننده بخوام تا دوباره درها رو باز کنه اما تصور قیافه ی کاوه بعد از دیدن ابتکارم ، به اندازه ی کافی انرژی بخش بود .

خریدهام رو کشون کشون با خودم بردم خونه . داشتم دنبال یه توضیح مناسب براشون میگشتم که دم در خونه با بهنام مواجه شدم .

داشت می رفت اما با دیدن من نظرش عوض شد . دیدنش و برگشتنش توی اون لحظه ها خوب بود چون حواس مامان رو از خریدهای عجیبم پرت می کرد .

بهنام چای دومش رو همراه من خورد و هر بار که صدام در می اومد با شنیدن صدای گرفته ام چهره در هم میکشید . گفت از دکتری که حرفش رو زده بوده به اسم خودش برای پس فردا وقت گرفته و خودش هم همراهمون میاد .

اون قدر سماجت به خرج داد تا مجبور شدم دور از چشم بقیه اعتراف کنم این مرض لعنتی به سلول سلول بدن خودم چسبیده . با اینکه مشخص بود حدسش رو میزده اما باز هم جا خورد . مثل وقتی به خودت دروغ میگی و منتظری تا معجزه ای این دروغ رو به واقعیت تبدیل کنه .

نمی خواستم با اوضاع احوال خونه فعلا همین نیمچه آرامش هم به خطر بیفته پس پای رازداری پزشکیش رو پیش کشیدم تا هر چی هست بین خودمون بمونه . دلخور شد و گفت ” حق پسر دائی بودنش بیشتر از این حرف هاست ” .اما بالاخره به زحمت ازش قول گرفتم تا فعلا قبل از نمونه برداری و تکمیل آزمایشاتم به کسی چیزی نگه .

حالا که این مسئله رو یه نفر دیگه هم می دونه احساس سبکی میکنم . انگار مجبور نیستم همه ی بارش رو به تنهایی به دوش بکشم .اصلا انگار همدردی یه نفر ، درد آدم رو کم میکنه .

شاید به خار همین امروزصبح با وجود بدن کوفته ام ، راحت تر از خواب بیدار شدم .

چند دقیقه زودتر از همیشه خودم رو به شرکت رسوندم . همه چیز رو مرتب کردم .

برای همه ی کارمندهایی که اومدن ، زودتر چای میبرم . خوش اخلاق شدم و به همشون لبخند میزنم . حتی اون هایی که نگاهم نمی کنن تا چهره ی بشاشم رو ببینن .

همه ی کارها رو انجام دادم و منتظرم تا وقتی کاوه وارد میشه بتونم عکس العملش رو ببینم .

از آسانسور که میاد بیرون ، کنار میز صدر ایستادم و اول از همه چشمش به من میفته . همون نگاه مشکوک دیشب توی صورتش هست .

لبخندم که پهن میشه می فهمم به خودش فشار میاره تا مانع بالا پریدن ابروهاش بشه . سلام من و روز به خیر صدر رو مثل همیشه بی جواب میذاره . سرش می چرخه طرف در دفتر و بالاخره شاهکارم رو میبینه .

چند لحظه سرجاش ثابت می مونه و وقتی هم راه میفته قدم هاش کند شدن . جلوی میز متوقف میشه . دستی به رومیزی تور اکلیلی می کشه و برمیگرده طرف ما .

صدر که از اول هم خیلی موافق طرح من نبود سرش رو به سرعت پائین میندازه و وانمود میکنه داره برنامه ی امروز رو مرور میکنه . نمی دونم بیشتر می خواد از عواقب نوآوری من دور بمونه یا از توبیخ بابت خروج زودهنگام دیروز عصرش .

اما من با اعتماد به نفس تمام زل میزنم به خطوط چهره ی کاوه که علی رغم میلش ، ناباوری رو فریاد میزنن .

دوباره میز گردی رو که درست کنار دیوار فروریخته ی دیروز گذاشته بودم از زیر نظر می گذرونه . یه میز گرد با تخته سه لایی که روش رو با پارچه ی ساتن و تور پوشونده بودم . کاسه های طرح نقره با نگین های فیروزه روی میز چیده شده بودند و توی هر کدومشون رو از آب و یه سیب سرخ یا انارهای خوشرنگ و گل و… چیزهای این چنینی پر کرده بودم . کتاب حافظ با نقاشی های مینیاتوری و آیینه و شمع هم چیدمانم رو کامل کرده بودند . نتیجه ی کارم بیشتر شبیه یه کارت پستال خوش آب و رنگبه چشم میخورد .یه طرح سنتی چشمگیر که البته اون قسمت از دیوار رو به خوبی پوشونده بود . عطر عود هایی هم که روشن کرده بودم ، بوی نای حاصل از ترکیدگی لوله رو از بین میبرد .

با لذت به نتیجه ی کار خودم خیره موندم که کاوه بالاخره به حرف میاد .

– این چه بساطیه ؟

– دستور خودتون رو اجرا کردم مهندس . خودتون دیروز گفتید اون دیوار بدنما رو بپوشونم . من هم پوشوندمش .

عصبانی نیست و این یعنی فقط میخواد رضایتش رو نشون نده . دوباره به طرفم رو میکنه و دستش رو توی جیب شلوارش فرو میبره . کمی به عقب خم میشه و طلبکار میگه .

– این جوری ؟ این چه مدلشه ؟

شونه ای بالا میندازم و سرخوش جواب میدم .

– مدل شب یلدا . اگر مهمون هاتون خارجیند گمونم از احترام به سنت های ملی بدشون نیاد . تازه وقتی با چند تا بسته پسته و گز

صادراتی تکمیل هم شده باشه دیگه چه بهتر .

سری تکون میده و بی هیچ حرفی وارد دفترش میشه .

من هم میرم تا قهوه اش رو آماده کنم . فاکتور خرید هام رو هم کنار سینی جا میدم .

وقتی وارد اتاقش میشم درحال بررسی یه سری برگه است . سیگار نیم سوخته ای هم لا به لای انگشت هاش روشنه . چشمم روی سرخی سیگارش دوخته میشه . برای چند لحظه یه چیزی ته ذهنم میسوزه . یه حرف نگفته شاید .

یه نفس عمیق میکشم . فنجون رو روی میزش میذارم و فاکتور رو کنارش جا میدم . یه قدم عقب میرم و منتظر می مونم .

فاکتور ها رو به دست میگیره و زیر و رو می کنه . ناراضی و کلافه غرمیزنه .

– یادم نمیاد همچین سفارشاتی داده باشم که بخوام پولش رو بدم .

– اگر بخواید می تونم جمعشون کنم اما لکه ها اون قدر بزرگن که با بنر های تبلیغاتی و این جور چیز ها مخفی نمی شن .

نفس حرص زده اش رو بیرون میده اما من امانش نمیدم .

– تازه اگر با شوینده ای چیزی دیوار رو تمیز می کردم که بازم البته ناهمواری هاش توی ذوق میزد ، پول شوینده ها رو نمی دادین ؟

امضایی پشت فاکتور ها میزنه و در حالی که به طرفم میگیرتشون زیر لب زمزمه میکنه .

– ببرشون حسابداری .

یه کم احساس پیروزی ته دلم رو خنک میکنه . فاکتور ها رو به دست میگیرم اما اون گوشه ی کاغذ ها رو همچنان نگه داشته . سر بلند میکنم که هشدار میده .

– امروز رو توی دخمه ی خودت بمون که اصلا حوصله ندارم . مفهومه ؟

توی یه لحظه همه ی حال خوشم دود میشه و میره هوا .

دستم شل میشه . نگاهم باز روی خاکستر سیگارش میشنه که داره کنار فنجون می تکوندش . حالا یه چیزی ته دلم میسوزه .

بیرون میام و به توصیه اش عمل میکنم . تا آخر وقت مقابلش آفتابی نمیشم . حتی نمیرم تا ببینم مهمون های خارجی مهمش اومدن یا نه .

سرم رو با اطلاعاتی که دیروز از سیستم صدر کپی کردم گرم میکنم . هر چند هیچ چیز خاصی توشون نیست . حتی اسم اون زن خوش پوش دیروزی رو هم نمی تونم پیدا کنم .

بی حوصله فیلم دوربین ها رو بالا و پائین میکنم و تمام زوایا رو میگردم . همه چیز عادیه . اون قدر عادی که حوصله ام رو سر میبره .

وقت اداری که داره تموم میشه صدر بهم زنگ میزنه . میگه برای فردا با یه شرکت تاسیساتی هماهنگ کرده تا لوله و دیوار رو تعمیر کنن .

حتی حس این رو هم ندارم تا ازش راجع به چیزی بپرسم . خودش میگه که کارم برای مهمون های کاوه جالب بوده اما بهتره فردا تا بعد از ظهر جمعش کنم که مزاحم کارهای تعمیراتی نشه . تازه یادم میاد برای فردا باید مرخصی بگیرم . مرخصی که نه در حقیقت با کاوه هماهنگ کنم تا بتونم به وقت دکتر صبحم برسم . یادم میاد فردا روز ملاقات هادی هم هست .

دلم نمی خواد برم سراغ کاوه . یه کم دل دل میکنم اما چاره ای ندارم . پیش خودم فکر میکنم اگر مخالفت کرد میزنم زیر همه چیز و دیگه نمیام . مهرنوش هم که دیگه نیست . اصلا انگار هیچ چیز دیگه نیست . لااقل دیگه مثل قبل نیست .

به خودم که نمی تونم دروغ بگم . می دونم حالم ناخوشه و دنبال بهانه می گردم . این طوری دیدن کاوه از هر شکنجه ای سخت تره .

میرم دم دفترش و رو به صدر منتظر می مونم تا مکالمه ی تلفنیش تموم شه . اون هم با دیدن من کنار دستش ، ناراضی خداحافظی میکنه .

– کسی پیش مهندس نیست ؟ یه دقیقه باهاش کار دارم .

– نمیشه ببینیش .

دلم میخواد همه ی خستگی هام رو روی سرش آوار کنم . اما دندون روی جگر تکه تکه شدم میذارم و فقط مثل همیشه کلافگیم رو با شکستن مفصل انگشت هام بیرون می ریزم .

– خیلی خوب ! پس خودتون بهش بگید من فردا نمی تونم بیام .

– خودت بگو . ولی هر وقت برگشت . فعلا نیست .

یه کم آروم میگیرم . همین که با یکی از دستورات عجیب و غریبش طرف نیستم خوبه .

ساعت مچیم رو بالا میارم و برای اطمینان دوباره چکش می کنم . می خوام بدونم میشه منتظرش بمونم یا نه .

– کجاست ؟ امروز برمیگرده ؟

– برگشتنش که حتما برمیگرده چون از شرکت بیرون نرفته . فکر کنم رفته یکی از بخش ها سرکشی . کیفش هم هنوز توی دفتره .

نگاهی به میز میندازم و تصمیم میگیرم تا قبل از برگشتن کاوه جمعش کنم . کاسه ها رو می برم آبدارخونه اما میز رو نمی تونم اون جا، جا بدم . رومیزی رو مرتب جمع میکنم و روی دوشم میندازم . پایه ی میز رو هم تا میزنم و صفحه ی گرد روش روهر جوری هست زیر بغلم جا میدم . وزن زیادی نداره اما برای من با ضعفی که توی تنم پیچیده حملش ساده نیست .

میخوام بذارمش یه گوشه تا بعد به آقا صادق سفارش کنم یه جایی براش پیدا کنه .

پائین پایه اش روی زمین کشیده میشه . صدای زیر ناهنجاری ایجاد میکنه که ابروهای صدر با شنیدنش در هم میره . بهم غر میزنه .

– کجا میبریش ؟ با آسانسور ببرش انبار این رو .

دندون هام رو روی هم میکشم اما اعتراضی نمی کنم . توی دلم میگم مهم نیست . حداقل فردا نمی بینمش . شاید هم دیگه اصلا ندیدمش .

میز رو توی آسانسور میبرم و دکمه ی پارکینگ رو فشار میدم . بدن خسته و خوردم رو به بدنه ی فلزی اتاقک تکیه میدم و جمله هایی رو که میخوام به زبون بیارم توی ذهنم بالا و پائین می کنم .

با صدای باز شدن در از روی تصاویر ذهنیم از فیلم دوربین ها سعی میکنم به یاد بیارم انبار کدوم طرفه .

پایه ی میز رو یه گوشه میذارم و صفحه ی روش رو فقط برمیدارم تا بارم سبکتر بشه . یه لحظه از تصور حالت خودم با این تیکه پارچه های روی شونه و چوب گردی که مثل میز زیر بغل زدم خنده ام میگیره . باید شبیه کاریکاتورهای مجله ی گل آقا شده باشم . زندگی توی چند لحه با آدم چه کاری که نمی کنه !

میرم ته پارکینگ تا انبار رو پیدا کنم .

همین طور از کنار ماشین های پارک شده می گذرم و توی ذهنم درباره ی اینکه صاحبشون کی میتونه باشه خیالپردازی میکنم .

به انبار که می رسم با دیدن قفل بزرگ روی در آه از نهادم بلند میشه . شونه هام پائین میفته .

باید عقلم می رسید که در رو همین طوری باز نمیذارن و قبلش با نگهبان هماهنگ می کردم . هر چند از مردی که نگهبان این شیفته خوشم نمیاد و دلم نمی خواست باهاش هم کلام بشم .

یه کم این پا و اون پا میکنم . یه نگاهی به اطراف میندازم شاید جایی باشه که فعلا بتونم میز رو اون جا بذارم . روی دیوار ته انباری چشمم میفته به در دیگه ای که برام آشنا نیست . توی فیلم هایی که از دوربین ها دیده بودم این قسمت ضبط نشده بود . از سر کنجکاوی جلو میرم و دستم رو به دستگیره ی فلزی زنگ زده ی در بند می کنم اما قبل از فشار دادنش پشیمون میشم و عقب می کشم . مسلما باید این در هم قفل باشه مگر اینکه چیزی پشتش نباشه که پس دیدن هم نداره .

برمی گردم و نا امید به پایه ی چوبی کنار در آسانسور زل میزنم . نه می تونم دوباره ببرمشون بالا نه اعصاب رو انداختن به نگهبان رو دارم تا در انبار رو باز کنه . فکر میکنم یه میز چوبی به درد نخوره دیگه . کسی نمی برتش . همین که یه جا بذارمش تا بعد کافیه .

می خوام برگردم اما یه گوشه از ذهنم کنار در گوشه ی پارکینگ جا مونده . محض آرامش خیال هم که شده برمیگردم و دستگیره رو دوباره میگیرم . در کمال تعجب در باز میشه . حالا که در باز شده مرددم که برم تو یا نه . برمیگردم و با نگاه توی کل فضای پارکینگ چرخ میزنم . باز به در رو میکنم و پیش خودم دلیل میارم که فقط یه نگاه میندازم ببینم میشه میز رو این جا بذارم یا نه .

با احتیاط در رو باز میکنم .از چیزی که رو به روم می بینم تعجب میکنم . دوباره به عقب می چرخم و پارکینگ رو بررسی میکنم .

انگار یه قسمت از فضای پارکینگ رو با یه دیوار جدا کردن و این در راهیه به قسمت کوچیک دوم . این قسمت فقط به اندازه ی دو تا ماشین و دو تا اتاق نه چندان بزرگ جا داره . توی نظر اول از بیرون اصلا به چشم نمیاد .

دوباره و دوباره این فضای تازه رو با پارکینگ مقایسه میکنم . یه در از سمت کوچه بهش میخوره که الان بسته است .

صفحه ی چوبی توی دستم رو به کنار دیوار تکیه میزنم و یه قدم داخل میذارم . در هر دو اتاقک بازه . از لای یکی از درها نوری بیرون میزنه . پاورچین پاورچین جلو میرم . اتاقک اول شبیه به انباریه . پر از خرت و پرت به نظر میاد اما به علت نور کم دقیقا معلوم نیست توش چیه . به اتاق دوم نزدیک میشم که صدای مکالمه ی چند نفر از داخل اتاق دوم به گوش می رسه .

سر جام خشک میشم .

یه کم هوا رو به داخل ریه هام میفرستم و روی پنجه ی پا به سمت اتاق خم میشم تا از لای در نیمه بازش بتونم داخل رو ببینم .

چند تا صندلی اداری توی اتاق هست و یه میز .

دو تا مرد درشت هیکل یکی پشت به در و اون یکی در جهت مخالف ایستادن . کت و شلوار مشکی هر دو روی پلیورهایی به همون رنگ نمای عجیبی داره .

دو تا مرد هم روی صندلی های اتاق نشستن . نمی تونم درست ببینمشون . بوی خوبی از این کشف تازه به مشامم نمی رسه . این دورهمی مشکوک خاطرات ناخوشایندی رو برام تداعی میکنه .

یکی انگار سرم داد میکشه ” بسه هما . بسه هر چی فضولی کردی و پاش رو هم خوردی . خودت هم دنبال دردسر بو میکشی . عاقل باش و تا می تونی از این جا دور شو .”

همه ی بدبختی هایی که گذروندم از خاطرم میگذرن .

به توصیه ی طرف عاقل وجودم عمل میکنم و پا میکشم تا از این محیط فاصله بگیرم . بسه دیگه . کلکسیونم تکمیله . دیگه ظرفیتی برای یه ماجرای تازه ندارم .

اما لحظه ی آخر یه صدا بهم اجازه نمیده راهم رو بکشم و برم . استرس توی رگ هام راه میگیره و تمام وجودم رو پر میکنه . گوش هام ناخودآگاه تیز میشن برای شنیدن .

نمی دونم چطور اما صدای کاوه رو از بین هیاهوی جنگ هم که باشه تشخیص میدم .

لعنتی ! صدای کاوه است که داره یه مسیری رو توضیح میده انگار . لعنتی ! جایی که برای سرکشی اومده این جاست ؟

دستی چنگ میزنه ته دلم . حالم آشوب میشه . یه بعد ناشناخته از روحم شورش میکنه و نمیذاره اون کاری رو بکنم که باید .

میخوام برم . میخوام . می رفتم اگر هر کسی بود جز کاوه . اما پاهام دیگه از مغزم فرمان نمی گیرن . بی اختیار برمی گردم و تا حد ممکن نزدیک در می ایستم . از جایی که هستم به داخل سرک می کشم . فقط اون قدری که توی دید غول تشن ها نباشم .

یکی ازمردهایی که نشسته بعد از جمع کردن کاغذهایی که روی میزه به نیم رخ می چرخه . از دیدنش وا میرم . خشک میشم . تمام علائم حیاتیم تحلیل میره .

نمی تونم اون چیزی رو که میبینم باور کنم .دستم چنگ میزنه به گلوی کویر شده ام .

خدایا ! این آدم …این جا… چه کار میکنه ؟

قامت کشیده اش حتی وقتی روی صندلی نشسته ، پر صلابته . اما نمی دونم از هیجانه بحثشونه یا هوای بسته ی این زیر که روی پیشونی بلندش باز هم دونه های درشت عرق راه گرفته ان .

پنجه ام توی گوشت و پوست گردنم فرو میره . چیزی گلو گیرم شده که نفسم رو بند آورده . چیزی شبیه اولین برد لعنتیم !

گفته بود ” این لقمه زیادی بزرگه ”

این جا چه کار میکنه ؟ اومده تا لقمه ای رو که برای آرش از چنگش درآوردم از حلقوم من بیرون بکشه؟

صدا ها انگار تاب میخورن ، موج برمیدارن تا به من برسن . توی ذهنم درهم می پیچن تا معنا پیدا کنن.

– فقط به خودی ها مسیر جدید رو بده . بذار موش های آرش خیال کنن هنوز گیت کوله سنگیه .

سیامک در جواب کاوه سری تکون میده و فندک روشنش رو زیر کاغذهای توی دستش میگیره . برگه ها می سوزن و نگاهش رو مال خود می کنن حتی وقتی از کاوه می پرسه .

– با موش خودت چه کار میکنی ؟

کاوه از جا بلند میشه . به عادت همیشگیش یکی از دست هاش رو توی جیب شلوارش فرو میبره . لحنش مثل نگاه از بالا به پائینش ، آمرانه است و محکم .

– خودم حواسم هست . فعلا لازمش دارم .

– قانون سازمان میگه هر کی بیشتر از حدش بدونه باید خفه اش کرد . قانون ، قانونه .

خشم صدای کاوه توی هوا پخش میشه ، به من میرسه و تن بی جونم رو می لرزونه .

– آره . اما قانون زمانش رو مشخص نمیکنه . وقتش رو من تعیین میکنم .

روی ” من ” تاکید میکنه . با این حال سیامک نه برای تهدید اما کوتاه نمیاد .

– سر آرش رو زیر آب کردیم تا سرکلاف گم شه ، کاری نکن که سرت رو به باد بدی .

از این فاصله هم صدای روی هم کشیده شدن دندون های کاوه رو میشنوم قبل از اینکه پر نفس ادامه بده .

– تو به جای این کارها قرار بود ، رد مهرنوش رو برام بزنی .

– دوباره رنگ عوض کرده اما همین دور و بره . دنبال اون هم هستم .

با خودم حساب میکنم ، یونان چقدر دوره ؟ همین دور و بر اون قدرها نباید دور باشه .

حالم بده . حالم بده . زانوهام توان نگه داشتنم رو ندارن و حالم بده . ریه هام توی سینه مچاله شدن . قلبم از ضربان افتاده . دلم میخواد با آخرین سرعتم بدوم و از این جا دور شم . اما جایی نمی تونم برم . میخکوب شدم .

پوزخند کاوه رنگ میگیره .

– مثل اون موقع که دنبال این بودی که پدرخوانده رو از این جا دور کنی ؟

معده ام می جوشه . حال تهوع دارم . حال سیامک هم انگار با بردن اسم پدر خوانده بهم میریزه که تلخ میشه .

– عوضی ! چند تا از آس هامون رو روی هوا زده ! هیچی هم نمیشه بهش گفت !

– ازش رد مهرنوش رو بگیر . میدونم که داره روی اون شاخه هرز میپره . اما حواست باشه امکانیان نفهمه من دنبالشم . حاضر نیستم

در قبال مهرنوش بهش هر جور باجی بدم .

یه کم اکسیژن ، برای یه کم اکسیژن به تقلا میفتم . سرفه های بی موقع راه می گیرن توی سینه ام . دست هام رو روی دهنم فشار میدم تا صدام بلند نشه . عقب عقب میرم .

صداها ازم دور میشن . اما هنوز هم تشخیصشون میدم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x