رمان پوکر پارت یک

4.3
(14)

 

عنوان کتاب:پوکر

نویسنده: Havva7(م.فراهانی)

ژانر: پلیسی ، هیجانی ، عاشقانه

فصل اول

گفتند حکم ؟ ورق دست گرفتیم و خندیدیم

قرار شد حکم آفتابگردان باشد / تمام سر ها دست خورشید بود

زمین دست از ما گرفت … دو به دو / دل دادیم…

آسمان ، آس ِ /مان را برید

دو به / تک … باختیم

بازی روبروی چشم های تو /عاقبت ندارد

“هومن شریفی”

هر چی می گردم نیست . نیست که نیست . مثل من که این روزها دیگه نیستم . وای میستم میون اتاق و آشفتگی هاش , میون آشفتگی هام شاید راحتتر بتونم همه چیز رو ببینم . اما فایده ای نداره . نگاهم میفته به بی بی که شاید شبیه به منه . به شاه که شاید شبیه به اونه . اما نه بین باقی ورق ها نه بین کتابهام نه توی قفسه ها هیچ جا نمی تونم آس دل رو پیدا کنم . انگار آسَم گم شده . یا شاید هم جایی جا گذاشتمش . به جای اتاق توی خودم و خاطراتم می گردم شاید این دل لعنتی پیدا شد . شاید …

***

به نفس نفس افتادم اما کوتاه نمیام .

– تو غلط زیادی کردی . وایستا ببینم .

– اخلاق گندتو می دونستم .که بهت نگفتم تا الان دیگه .

– اخلاق گند من ؟؟؟!!!

خم میشم و از کنار در آشپزخونه دمپایی رو بر میدارم و می افتم دوباره دنبالش .

– آخه الاغ بی شعور . تو خجالت نکشیدی ؟ کم خودت خرابکاری میکنی . حالا پای من رو بی خود باز کردی تو گند کاری خودت ؟

هر چی میدوم بهش نمی رسم . یه خونه ی نیم وجبیه 100 متری بیشتر نیست اما اینقدر دور چرخیدیم که سر گیجه گرفتم . نمی دونم شاید هم حال بدم بیشتر از دست هادی باشه و کاراهاش .بر میگرده تا نگاهم کنه .

– بابا چرا بزرگش می کنی بی خود . همش یه بازی که بیشتر نیست . این همه بیخود با بچه های فک فامیل وقت تلف کردی . یه بارم دست منو بگیر . نمی میری که .

– توی بی غیرت دهنت رو ببند تا خودم نبستمش .

حالا که تو چند قدمیم وایستاده دق دلیم رو سرش خالی می کنم و توی یه خیز پایین تی شرتش رو می چسبم . با دمپایی توی دستم چند تا ضربه بهش می زنم که خودش رو کنار می کشه و از زیر دستم در میره .

– نفهم . تو کی می خوای بزرگ شی ؟ کی می خواد عقل بیاد تو اون مغز پوکت ؟

خسته از این همه کش مکش روی زمین ولو می شم . مثل همیشه که وقتی خیلی عصبانیم گریم می گیره , بغض میکنم . هادیم از روی حال نزارم می فهمه که دعوا تموم شده . میاد و تو یه قدمیم زانو میزنه .

– به جون تو دفعه ی آخره . نمی خواستم این جوری بشه . جون هادی می فهمم چی میگی . اما تو بگو چه کار کنم . یه قرون دوزار نیست که . 25 میلیونه . تو داری از جای دیگه جورش کنی ؟

– آخه من از کجا چنین پولی بیارم ؟اون موقع که داشتی همچین گهی میخوردی باید فکر اینجاهاش رو هم می کردی .

– هما , جون مامان اگه پولشون رو ندم تیکه بزرگم گوشمه . جون من نه نیار .همش یه شبه دیگه . یه شبم نه دو ساعته . به خاطر من .

پلکام رو که تا حالا روی هم فشار میدادم تا اشکم درنیاد باز میکنم و چشم میدوزم بهش که حالا چونه اش رو به نشون قسم گرفته توی دستش . به برادری که مثلا 17 سالشه اما قد بچه ی هفت ساله عقلش کار نمیکنه . نفسم رو مقطع میدم بیرون و خودم رو با بدبختی از روی زمین جمع و جور میکنم و میرم سمت اتاقمون .

– بالاخره چی کار میکنی هما ؟ گیرم به خدا …

دلم میخواد خودم رو بندازم توی اتاق و صداش رو نشنوم . نه این که نشنوم اصلا فکر کنم وجود نداره . فکر کنم … اما در اتاق رو باز نکرده به صدای در خونه بر میگردم عقب . هیوا ست که داره با صدای موزیک ام پی تری پلیرش سر تکون میده و بندهای آل استار آبیش رو از دور مچش باز میکنه . در رو ول میکنم و یه قدم میرم جلو تا ساعت دیواری توی حال رو بهتر ببینم .

– کدوم گوری بودی تا الان بچه ؟

جوابم رو نمیده . با حرصی که نمی دونم از حرف های هادیه یا دیر کردن هیوا سریع میرم سمت در ورودی و یکی از سیم های هندزفری رو از توی گوشش میکشم بیرون . هیوا هم با ابروهای بالا پریده و کفش به دست وای میسته و خیره میشه بهم .

– با تو بودم گمونم . ساعت هشته کجا بودی تا الان ؟

بر میگرده وبه ساعت دیواری که بیست دقیقه به هشت رو نشون میده نگاهی میندازه .

– هشت نشده که هنوز .

– تو نیم وجبی نمی خواد ساعت یاد من بدی . قرار بود تا شش خونه باشی .

– گیر نده دیگه هما .

– این از طرز حرف زدنت , این از سر و شکلت ,اینم از خونه اومدنت . جلوی تو رو هم نگیرم لابد می خوای فردا یکی بشی لنگه ی اون یکی .

– به خدا هما با بنفشه رفته بودیم کفش بخره طول کشید خب ! می خواستم با اتوبوس برگردم معطل شدم .

یه نگاه خیره به چشماش میندازم که ببینم راست میگه یا نه . نمی فهمم . دیگه هیچ چی نمی فهمم . بی خیال میشم و میرم توی اتاق و در رو روی خودم می بندم .روی زمین ولو میشم و به تخت فرفورژه دو طبقمون تکیه میدم .هنوز نفسم در نیومده هادی در رو باز میکنه و می پره تو .

– چی شد ؟ بالاخره چی کارمی کنی ؟

حرصی نگاهش می کنم و از کنار دستم بالشت روی تخت رو میکشم و پرت می کنم طرفش .

– از جلو چشمم گمشو که دیگه تحملت رو ندارم .

هدف گیریم افتضاحه . زورم از اون هم افتضاح تر . زورم حتی به یه بالشت نمیرسه که دو قدم جلوتر روی زمین می افته . چطور می خوام … ؟؟؟

– به جون تو اون جوریام که فکر میکنی نیست . همشون آدم حسابین هما .

– آهان لابد مثل خودت دیگه ؟؟!!

– آخه …

– آخه و کوفت میری یا نه ؟

اون با سری پایین افتاده میره بیرون از اتاق و من با سر روی زانو افتادم میرم توی دنیای فکر و خیال .

***

پله های ساختمون رو با هن هن میرم بالا. دو طبقه بیشتر نیست اما بالا رفتن از همین پله ها هر روز داره واسم نفس گیر تر میشه . نمی دونم دارم پیر میشم یا انگیزه ی بالا رفتن رو از دست میدم که این طوری شدم !

از در که میرم تو سیم های هندزفری رو از توی گوشم بیرون می کشم و با سر به رشیدی سلام میکنم . میرم پشت میز کارم و کیفم رو میزارم روی میز و نفس تازه میکنم . سیستمم هنوز کامل بالا نیومده که سر و کله ی سهرابی پیدا میشه .

– بازم که تاخیر داشتین خانم به منش .

با یه لبخند بدقواره زل زده بهم و منتظره پاچه خواریه . توی دلم شروع میکنم به فحش دادن . سعی میکنم یه لبخند آروم بزنم که از قیافم نفهمه که چقدر حرص میخورم از دستش .

– بله . سلام .

یعنی سلام نکرده شروع کردی باز ؟ اما به روی خودش نیاورد .

– چرا آخه ؟ این جوری که کلی از حقوقتون کم میشه .

– مهم نیست .

– مهم نیست؟

– نه برام مهم نیست .

خدا رو شکر که این دفعه فهمید این حرفم یعنی زودتر شر رو کم کن و رفت . صبحی که با دیدن قیافه ی نحس اون شروع بشه به کجا می خواد ختم بشه !سعی میکنم بد نباشم . حداقل بداخلاق نباشم . پس سر گرم کار میشم و بیخیال عالم و آدم . تا یه جای کد نویسیم گیر میکنم . دستام رو از روی کیبورد بر میدارم و به جاش با ناخن هام روی میز ضرب می گیرم . اون قدر دارم توی کد ها چشم چشم میکنم و ریتم ضربه هام رو تکرار میکنم که صدای آرزو درمیاد .

– اَه . نکن دیگه هما دیوونم کردی.

سر بلند میکنم و بیخیال گیر کارم میشم . صدام رو کلفت میکنم .

– منم دیوونتم عزیزم . چرا زودتر نگفتی هانی؟؟؟ غصه نخوری ها خودم تا آخر هفته میام خواستگاری در خونتون ، حرف بزنم با ننتون ، بگم شدم عاشق ضعیفتون ، میخوام بشم من غلومتون .

همین جوری که میخونم گردنم رو هم با ریتم داغون آهنگ تکون میدم . به ابرو بالا انداختن آرزو به خیال اینکه کسی پشت سرمه رو بر میگردونم که صدای خنده ی آرزو میزنه تو پرم . این دفعه ناز و عشوه غلیظ میریزم توی صدای نازک شدم .

– گمشو . بی عاطفه . از اولم میدونستم تو لیاقت عشق پاک منو نداری . توی بیشرف من رو فریب دادی . حالا من با یه بچه چه خاکی تو سرم بریزم .

این دفعه صدای خنده اش اتاق رو برمیداره . از ترس این که جدی جدی سهرابی نیاد سر وقتمون , آشغال شکلات هایی رو که دیروز خورده بودم و هنوز رو میز بود مچاله کردم و پرتشون کردم طرف آرزو.

– خفه بی حیا .

– جون آرزو باید هنرپیشه می شدی نه مهندس استعدادت هدر رفته تو این کار .

– تو که میدونی من توانایی هام بالاست . های پرفرمنسم دیگه . گفتیم تو اینجا دست تنها نمونی یه گندی بالا بیاری.

همین طوری که دارم باهاش حرف میزنم نگاهی به ساعت گوشه ی دسکتاپم میندازم که 11.10 دقیقه رو نشون میده . به حواس پرت خودم لعنت میفرستم و زود شماره ی خونه رو میگیرم . بوق ها رو میشمرم و دعا میکنم از خونه نرفته باشه بیرون .

– سلام مامی خوشگلم .

– سلام .

– چطوری ؟ خوبی ؟ کجا بودی دیر گوشی رو برداشتی ؟

– به تو هم باید جواب پس بدم ؟

– اِا ِ! داشتیم مهناز خانم ؟ دخترم تو که خوش اخلاق بودی . من فقط گفتم حالت رو بپرسم نه که شما حال ما رو بگیری .

– خوبم .

– قرصات رو خوردی ؟

یک دفعه صداش از کلافگی درمیاد و به جاش آتیشی میشه .

– من بچم یا دیوونه که هر روز زنگ میزنی بهم یادآوری میکنی؟

– من غلط میکنم همچین حرفی بزنم . فقط گفتم حالا که تلفن مفت گیر آرودم دوزار ازش استفاده کنم . چه کار کنم که دوست پسر ندارم زنگ بزنم باهاش بحرفم ؟

انگار یه کم آروم میشه .

– قرصام رو خوردم .حالم هم خوبه شبم خونه ی مهین دعوت داریم تونستی از اون ور بیا .

– باش . بلا مواظب خودت باش .نری تو خیابون بدزدنت ها !

– مزه نریز بچه . خداحافظ .

خیالم که راحت میشه یه نگاه به صفحه گوشیم میندازم ببینم چه خبر . یه پوزخند هم همزمان روی لبم میشینه مامان اینقدر حالش خوبه که نفهمید داشتم با گوشی خودم باهاش حرف میزنم نه با خط شرکت ! همزمان که دارم اس ام اسی رو که وحید فرستاده میخونم یه گوشم هم پیش آرزواه که میخواد سر از این تلفنای هر روز من دربیاره. منم که پایه !!!

” امشب دوره فیناله. جا نزنی پیدات نشه ! ”

صدای پا که میشنوم سر بلند میکنم و جواب نصفه نیمه ای رو که تایپ کردم همون جوری برای وحید می فرستم .

” برو واسه خودت یه بسته ایزی لایف بگیر !!!”

سهرابی بی خیال ما از کنارم میگذره و میره توی حسابداری . هر چند خیلی هم باورم نمیشه که بی خیال بوده باشه . این رفتن اومدن هاش خیلی هم بی خود نیست .

– هما باتوام . مشکوک .تو اون گوشیت چیه سرت رو کردی توش ؟ جواب بده دیگه .

دلم نمی خواد به کسی چیزی بگم . به آرزو چه ربطی داره که مامان من برای بار اِنُم با بابام دعواش شده . که می ترسم باز هم برای لجبازی باهاش داروهاش رو نخوره . که اگر دوباره قرصاش رو قطع کنه باز اعصابش به هم میریزه و افسردگیش عود می کنه . که باز دعواهاشون میرسه به کتک کاری و دادگاه. با چشم و ابرو اشاره ای به حسابداری میکنم که مثلا به خاطر سهرابی نمیخوام حرف بزنم و به جاش میگم .

– برو پی تیله بازیت بچه !

برای اینکه نزارم پی بحث رو دوباره بگیره هندزفریم رو توی گوشم میزارم و صدای موزیک رو بلند میکنم . فکر میکنم نکنه این ترانه رو من گفتم و یادم نیست !

در این خونه رو همه بازه ، آدما از هجوم سرریزن

حال اون آدمی رو دارم که ، زندگیشو تو کوچه میریزن

***

– به جون خودم هما تو یه کلکی سوار میکنی .

– تو بازی بلد نیستی به من چه ؟

– مگه میشه همیشه تو دست به اون خوبی بهت بیفته . همای سعادت که بالا کلت نیست که هما جون.

– اتفاقا فامیل ننه آق بزرگ جد بزرگوارم سعادت بوده .

نگاهم رو از بهنام میگیرم همزمان بهرام که تا حالا مات ورق های توی دستش بود بالاخره رضایت میده و ورق های باقی مونده رو میریزه وسط روی زمین و بلند میشه . نفسش رو میده بیرون و میگه .

– من بعد این همه مدت هنوزم نفهمیدم تو چطور این کار رو می کنی جقله .

– جقله بودیم . پیر شدیم دیگه دادا .

نگام میکنه و به جای جواب سری تکون میده و میره . نیم خیز میشم و صداش میکنم .

– کجا ؟

– میرم باختم رو بگیرم بیام …

– بی خود . من می خوام بیرون شامم رو بخورم .

صدای اعتراض وحید بلند میشه .

– مامان شام پخته .

– اگه بخوام شام مامان تو رو بخورم باید تا نصفه شب منتظر بمونم وحید جون . پاشو قربونت که دسر شما رو یادم نرفته .

– بی خیال هما .

خودش رو عقب میکشه تا به پشتی تکیه بده . نیم نگاهی بهش میندازم که داره از زیر آستین کوتاه تی شرتش عضلات تازه بیرون زده اش رو با غرور ورانداز میکنه . یه لبخند میزنم و فکر میکنم این باشگاه رفتن های مداومش داره نتیجه میده ظاهرا !

– زیرش نزن وحید . همین کارا رو میکنی که این خاله خانم ما میگه هنوز دهنت بو شیر میده دیگه .

در حال بلند شدن از رو زمین رو میکنم به بهنام و آستینش رو میکشم .

– پاشو بهی .

– بهی و کوفت .

اخم هاش میره تو هم . میدونم چقدر از مخفف کردن اسمش بیزاره . اما خب چه کنم که گاهی هوس میکنی اونی رو که بیشتر دوست داری بیشتر اذیت کنی . مثل مواقعی که هوس میکنی لپ بچه ها رو گاز بگیری .

– اِاِ ! باختن گریه نداره پسر خوب .

– یکی نیست به من الاغ بگه چرا هر دفعه خام تو میشم معلومه تو میبری دیگه .بر من لعنت اگر دیگه با تو بازی کنم اونم پوکر .

– عهد کردم که دگر می نخورم بهنام خان البته به جز امشب و فردا شب و شبهای دگر .

– اصلا من نمی فهمم مگه حکم خودمون چشه ؟ از دفعه دیگه تخته میزنیم که تو هم بلد نباشی !

– فرق نمی کنه . تو منچم بازی کنی می بازی .

مانتوم رو از اتاق ویدا برمیدارم که بهناز هم برای حاضر شدن میاد توی اتاق .

– هما بچه ها رو خبر کنم ؟

– نه جان من . بزار یه امشب بی سر خر زندگی کنیم .

– ویدا و هیوا بفهمن شر به پا می کنن .

– منم که شر خر !!! اوه اوه . بیا بریم بشر .

دستش رو میکشم و با خودم همراهش میکنم .تازه از توی اتاق دراومدیم که چشمم میفته به هادی که دم در ورودی با بهرام سینه به سینه در اومده .تا من رو میبینه شروع میکنه .

– به به . برنده بزرگ . صاحب تاپ استریت تو خیابون وال استریت .

– علیک سلام .

– میگم هما اگه جای قاقا لی لی سر پول بازی کرده بودی تا حالا خونه خریده بودیم ها !!!

منظور حرفش رو میگیرم اما نمی خوام تو جمع به روی خودم بیارم . از حرص دندون هام رو رو هم فشار میدم و دنبال جوابی میگردم که بی سر و صدا نطقش رو کور کنه .

– همین بنز و بی ام و هایی که تو خریدی رو می فروشیم واسه خونه خریدن بسه .

بهناز که فهمیده اوضاع عادی نیست سریع می پره وسط .

– هادی تو هم بیا . داریم شام میریم بیرون اونم با مخلفاتش .

همون جور که خیره خیره دارم هادی رو نگاه میکنم جواب بهناز رو می دم .

– هادی تازه رسیده . اومده مهمونی مثلا بزار یه خورده باشه . بعد قرنی با خانواده باشه !!! بیرون هم اونقدر ته بندی کرده لابد که تا شام خاله مهین بکشه .

هادی پی حرفم رو نمی گیره و ما هم با یه خداحافظی جنگی از خونه میزنیم بیرون .میشینیم توی ماشین دایی که بهرام استارت نزده صدای وحید بلند میشه .

– هادی هم راست میگه ها. هما اگه اهلش بودی تا الان برا خودت یه قمارخونه تاپ زده بودی .

– پسر خالم بود پسر خاله ی کلاه قرمزی . معرفتت رو شکر وحید .

فکر میکنم این غیرتی که توی فیلما نشون میدن چی شد که حالا فقط پسر خاله های توی کارتون ها دارنش ؟؟؟

***

به کارت عروسی توی دستم همچنان نگاه میکنم که باصدای نسترن بالاخره سر بلند می کنم .

– هما بیای ها حتما .

سری تکون میدم و شروع میکنم دوباره به حساب کتاب . اگر بخوام برم عروسیش باید کادو بخرم . کلی هم باید بابت کرایه آژانس پیاده بشم . اگر آرایشگاه و چیزای دیگه رو بی خیال بشم تازه . دوباره به کارت نگاه میکنم و خیره میشم به آدرسش . اوه تا الهیه کلی راهه . یه دلم تنوع میخواد و جشن و یه ذره خوشی . یه دلم میگه این پولا رو با بدبختی جمع کردی مثلا واسه کلاس کنکور فوق و آینده نداشته و… . کلیش خرج یه شب بشه ؟ دوباره به خودم میگم خسیس نشو هما . صدای آرزو افکارم رو بهم میریزه .

– قرار بزاریم با هم بریم یا هر کی خودش بره ؟

– هوم ؟

– کجایی ؟ عروسی یکی دیگه است تو رفتی گل بچینی ؟

جوابش رو نمیدم و دوباره میرم تو فکر . بخوام برم یه کفش مجلسی پاشنه بلند هم میخوام . بی خیال نمیرم . بعد فکر می کنم چند وقته از خونه درنیومدی ؟ البته اگر دورهمی های خونه دایی و خاله رو فاکتور بگیریم که یه شامه و ته تهش یه دست بازی . بعد تو دلم میخندم و فکر میکنم همه ی هنر دخترونه ی منم همین بازی ورقه !!! رقص و آرایشگری و طنازی رو ول کردم چسبیدم به چی ؟؟؟ بعد خودم جواب خودم رو میدم .” نه که خیلی هم پایه ی عشق عاشقی و دوستی بودی شکر خدا .” خود درگیریم میزنه بالا .” برو بابا ! تو چه فکری هستی ؟ دختر با بیست و پنج , شش سال سن دیگه باید فکر آینده ات باشی ” به این جا که میرسم دوباره یاد عروسی نسترن می افتم .

– چه کار میکنی ؟ با هم بریم یانه ؟ می خوام اگه بشه ماشین امیر رو قرض بگیرم . میای ؟

بالاخره دل از دل دل کردن های بی سرانجامم میگیرم و جوابش رو میدم .

– تو هم یه کاری کن این امیر هم ولت کنه .

– جهنم ! تا هست بزار مفید باشه .

– ماشین مفت اگر بیاری چرا که نه ؟ میام .

پیش خودم فکر می کنم همیشه نگران آینده بودم و زندگیم این شد . بزار یه شبم که شده بی خیال این آینده کوفتی بشیم شاید مثل مهمون ناخونده بلاخره سر و کلش پیدا شد .

***

چراغ سقف دویست و شش امیر رو روشن میکنم و توی آینه ی دستی ، دستی به صورتم میکشم . اون قدر عرق کردم که پن کیک روی بینیم ماسیده . چقدر از این غوز کوچیک روی بینیم بدم میاد . تا دو سال پیشم هنوز تو سرم فکر عمل کردنش بود اما حالا دیگه این قدر توی زندگیم غوز بالای غوز دیدم که این یکی پیششون هیچه . با پد پن کیکم یه کم روش رو تمیز میکنم اما بقیه صورتم خوبه .قیافه ی معمولیم , پوست سفید و لبای متوسطم با همون آرایش معمولی جلوه ی بهتری پیدا کردن . واسه هر چی خرج نمی کردم لااقل لوازم آرایش نسبتا خوبی می خریدم . آرزو هم بالاخره دل میکنه و سوار میشه . بلافاصله بهش می پرم .

– خیلی بی شعوری به خدا . با ماشین امیر اومدی داری ازیکی دیگه شماره میگیری؟

– بی خود جوش نزن . امیرم الان یه جایی داره مخ یکی دیگه رو می زنه .

قبل از بستن آینه ام دوباره به خودم نگاهی میندازم که آرزو کمربندایمنیش رو بی خیال میشه و آینه رو از دستم میکشه بیرون .

– نمی خواد خودت رو نگاه کنی بابا . اون که باید بپسنده پسندید .چشمای سیاهت سگ دارن لامصب . این همه پول لنز و آرایشگاه دادم قد این چشای شیطون تو کارایی نداشت .

– تو که راست میگی با اون پسر خوش تیپه من داشتم الان لاس میزدم .جای چرت و پرت استارت بزن که دیرم شد .بابام کفری میشه .

– عیب نداره . حامد جون همین روزها از هفت دولت آزادت میکنه .

– آره حتما .

– شک نکن . آرزو جونتو ترک نکن .

چیزی نمیگم و سرم رو برمیگردونم طرف پنجره که حامد , پسر عموی داماد با یه بوق و چراغ از بغل ماشین ما رد میشه . صورتم رو جمع میکنم و رو میکنم به آرزو که داره با یه لبخند موذی نگاهم میکنه .

– چه کار کردی ورپریده که باز این جوری داری نگاهم میکنی؟

– هیچی جون تو .فقط وقتی داشتی با بچه ها خداحافظی میکردی, داشتم دنبالت میگشتم موبایلمم که شارژ نداشت . منم نگران !!! مجبور شدم با گوشی حامد بهت زنگ بزنم که یه دفعه دیدمت .

چشمام از ناباوری گشاد میشن . همون جوری که زیر خرت و پرت های توی کیفم دارم دنبال گوشیم میگردم به آرزو میگم .

– شوخی نکن .

اما میس کال غریبه ای که روی صفحه نمایش روشن شده یه حرف دیگه میزنه . وا میرم .

– خدا بگم چی کارت کنه دختر . اگه می خواستم که وقتی گفت خودم بهش شماره میدادم .

– بس که خری . از تنهایی شدی فسیل . الاغ تو احساس نمیکنی یه کم تنوع لازم داری تو این زندگی کوفتی ؟

– الان تنوع زندگی خودت به حد کفایت رسیده گیر دادی به مال من ؟ به نظرت اینم زندگیه تو داری؟

– چشه ؟ خرج مانتو و شالم که در میاد . هر از گاهی هم که یه کافی شاپی رستورانی چیزی تنگش میزنم .شب به شبم یکی هست با اس ام اس بازی باهاش خوابم ببره. نه این که مثل تو تنهایی برا خودم غو غو کنم .

بعد با یه چشمک اضافه می کنه .

– تفریحات مفیدم هم که به جاست .

دهن باز میکنم بگم پسری که تو بخاطر لباست بخوایش اونم تو رو برای تختخوابش میخواد اما زود حرفم رو تغییر میدم . نمی خوام شیرینی جشن امشب و به کامش زهر کنم .

– مفیدت منو کشته ! تازه حرص خوردن هات هم به جاست . گریه کردن هات رو هم دیدم .از اون گذشته تو که میدونی من مشکل بابام رو هم دارم .

– اول یه نگا به شناسنامت بنداز بعد نطق کن . پیر شدی هنوز بابام بابام میکنی . یکی رو هم که خر نکردی بگیردت . هنوزم منتظری یه شاهزاده سوار بر الاغ بیاد دنبالت ؟

– نه ممنون کسی از ما آزرا نخواد ما چشممون دنبال جیگر کسی نیست .

– پس چه مرگته ؟

اون اخلاقش برگشته و من از این بحث همیشگی خسته شدم . دیگه یاد گرفتم بقیه رو همون طوری که هستن بپذیرم . اما نمی فهمم چرا دیگران این رو در مورد من یاد نمی گیرن . پوفی میکشم و آروم میگم .

– هیچی فقط دنبال دردسر نیستم . به اندازه کافی همین الانش مشکل دارم .

– این مشکل تو چیه که همیشه خدا ناله میزنی؟

– بی خیال . بریم تا دیر نشده .

– بی خود من می خوام برم عروس کشون .

پاش رو میزاره رو گاز و ماشین از جا میپره . فکر میکنم مال خودش نیست که دلش بسوزه دیگه ! بعد یه نفس عمیق میکشم و تصمیم میگیرم این یه شب رو لااقل بی خیال بشم . صدای ضبط ماشین رو تا ته زیاد میکنم و آهنگها رو رد میکنم تا میرسم به چیز مناسب حال امشب . با آرزو شروع میکنیم به قر دادن در جا .اما وسط راه که چشمم میفته به حامد که زوم کرده رو ما تو جام خشک میشم . آرزو یه کم جلوتر پشت سر چند تا از ماشین ها نگه میداره . همه میریزن پایین و وسط خیابون شروع میکنن به رقص و بزن و بکوب . نمی خوام پیاده شم . میترسم گیر گشت بیفتم . اما آرزو کشون کشون منو با خودش میبره کنار معرکه . سعی میکنم یه گوشه وایستم و فقط نگاه کنم که حضور کسی رو پشت سرم حس میکنم . می خوام برگردم که صداش رو کنار گوشم میشنوم .

– با هم بریم وسط ؟

یه کم میچرخم و یه نیم نگاه به حامد میندازم . پیش خودم فکر میکنم چرا من نمی تونم شبیه اینا باشم ؟ چرا نمی تونم بزنم به فاز الکی خوشی ؟

– خیلی ممنون قبلا صرف شده .

– به نظرت من خیلی بدم یا تو نازت زیاده ؟

یه نظر به آرزو و دوست جدیدش میندازم و تو دلم میگم به خودت زهرش نکن و به اون میگم.

– هیچ کدوم . پاشنه ی کفشام زیادی بلنده . خستم کرده .

با یه لبخند دستش رو جلو میاره تا بندازه دور کمرم . اون قدر بهم نزدیکه که این جوری کاملا تو بغلش فرو میرم .

نمی دونم با این همه عقاید ضد و نقیض چرا از اینکه کسی اینجوری لمسم کنه بدم میاد . این جز اون مرزاییه که همیشه ناخواسته رعایت کردم . روسری سر کردنم به اجبار باباست بیشتر ، اما چیزهای دیگه رو چه بابا بوده چه نبوده حد نگه داشتم .فکر میکردم ارزشم بیشتر از فقط یه جسمه . بزار آرزو و بقیه بهم بگن فناتیک و امل . بزار این یکی هم مثل بقیه با یه پوزخند ولم کنه . نمی تونم واسه خاطر این چیزها بعد بیست و پنج سال روی شیشه ی باورهام خط بندازم .

قبل از این که گرمای تنش به تنم بشینه یه کم عقب میکشم و به هوای سرک کشیدن به اطراف میچرخم تا ازش دور شم.

– گشت نیاد بگیرتمون ؟ خیلی شلوغش کردن .

– نترس سر خیابون رو بچه ها میپان . یه دور دیگه بزنن هم جمع میکنیم میریم خونه عروس و داماد . میای که ؟

– هوم ؟ نمی دونم به دوستم بستگی داره . راننده اونه .

– خوب با ما بیا .

– اون موقع دیگه برگشتنم با خدا ست .

تو همین حرفا آهنگ که تموم میشه همه سوار ماشین هاشون میشن و راه میفتن . آرزو هم پشت سرشون .

– این همه ناله نزدم بازم بری خونه نسترن ها !!

– به تو که بد نمی گذره . نگی نفهمیدم ها .خوب با طرف گرم گرفته بودی .

جوابش رو نمیدم . مثل همیشه سعی میکنم تظاهر به بی خیالی بکنم . اما تو دلم آشوبه . خونه نسترن هم سعی میکنم جز جماعتی باشم که دور عروس و داماد رو میگیرن . بلکه حامد کمتر سمتم بیاد . بالاخره طرفای دوازده آرزو رضایت میده و برمیگردیم خونه .

تو دلم هر چی دعا بلدم رو میخونم بلکه در رو که باز میکنم همه خواب باشن . اون قدر دقیقه ها رو تا خونه شمردم که مطمئنم ساعت از یک گذشته . می ترسم بابا بهم چیزی بگه . تا الان هر کاری کردم که رومون توی روی هم باز نشه . نمی فهممش . دوستش دارم اما نمی فهممش . یعنی الان دیگه نمی فهمم . کفش هام رو میگیرم دستم و از پله های ساختمون میرم بالا . بی سر و صدا در رو باز میکنم که از چیزی که رو به روم میبینم وا میرم . بابا و مامان رو مبل ها نشستن و هیوا هم مثل یه جوجه اردک کنار اپن وایستاده .

– سلام

سر مامان که بلند میشه صورت خیسش زیر نور ته دلم رو خالی میکنه .

– چی شده ؟

– تا این وقت شب کدوم گوری بودی ؟

داد بابا از جا می پروندم . عصبانیه . بد جور هم عصبانیه . نا خودآگاه تن صدام رو میارم پائین تر.

– من به مامان گفته بودم میرم عروسی .

– همین دیگه . من تو این خونه آدم نیستم . مامانتون هم به امان خدا ولتون کرده که این وقت شب یکیتون با این سر و وضع میاد خونه , اون یکی هم آش و لاش برمیگرده .

برمیگردم سمت مامان و با ترس و بهت نگاهش میکنم . صدای هق هقش بلند میشه . میرم طرفش . دستم رو میزارم روی شونه اش و خم میشم توی صورتش .

– چی شده مامان ؟

– چه میدونم . از هیچ چی که شانس نیاوردم . نه از شوهر نه از بچه .

دوباره گریه رو از سر میگیره . هنوز گیجم که صدای هادی از پشت سرم میاد .

– چیه ؟ چی کار کردم ؟ مگه شما برام چه کار کردین که همش ازم توقع دارین . برین ببینین پدر و مادرای مردم براشون چه کارایی میکنن

با دیدن ظاهرش جا میخورم . موهایی که همیشه مدل فشن سیخ سیخشون میکرد در هم برهمن . گوشه ی لبش پاره شده و زیر چشم چپش یه هاله ی کبوده .

– چه بلایی سر خودت آوردی ؟

– من یا تو ؟ تو هم بدتر از اینایی . تو هم فقط فکر خودتی .

بابا دود سیگارش رو با حرص بیرون میده و میپره تو حرفش.

– هر کاری از دستم بر می اومده براتون کردم . هر چی هستی از صدقه سری منه .خرجتو دارم من میدم . خودت هیچ غلطی نمی تونی بکنی .

هادی از کوره درمیره میاد بره طرف بابا که از ترسم آستینش رو میچسبم و با آخرین توانم عقب میکشمش . برمیگرده و بعد از یه نگاه به من دندون هاش رو روی هم فشار میده . بعدش مثل فشنگ میره سمت در و همون طوری هم داد میزنه .

– هر چی هست ارزونی خودتون .

بعد میره بیرون . توی خونه انگار همه چیز آوار شده و هادی رفته بیرون , بیرون بین همون آدمهایی که این بلا رو سرش آوردن .

***

صبح بازم دیر میرسم . با سلام و صلوات از پله های شرکت میرم بالا اما خدا هم ظاهرا سر صبحی خواب مونده و جواب دعاهام رو نمیده . از در تو نرفته با سهرابی چشم تو چشم میشم . یه سلام بی حال که به زور به گوش خودم هم میرسه میدم و می رم انگشت بزنم .

– میگم خانم به منش اگه سختتونه می خواین من جای شما صبح ها انگشت بزنم ؟

کی به این گفته گوله ی نمکه من نمی دونم ؟

– چه اشکالی داره به شرط اینکه حقوق شما رو هم به من بدن ؟

یه کم مات منو رو نگاه میکنه و بعد کوتاه میاد .

– ماشاءا… جواب همه چی رو تو آستینتون دارید شما .

تو دلم میگم با این که پ ن پ قدیمی شده اما پ ن پ انتظار داشتی بیام از تو جواب قرض بگیرم.

امروز از اون روزهاست که حال هیچ کاری رو ندارم . یه کم برنامه ام رو باز می کنم و دو خط از کدها رو می نویسم و بعد دو ساعت زل میزنم بهش . یه کم بعد مولتی مدیای تبلیغاتی شرکت رو باز میکنم و یه کم عکس ها رو جا به جا می کنم و دوباره قضیه زل زدن تکرار میشه . اون قدر بی حوصله ام که به جای کار صفحه ی مسنجرم رو باز میکنم و توی آی دی هایی که از سایت آموزش انگلیسی پیدا کردم دنبال یه آی دی روشن می گردم .چشمم میفته به یه آی دی آَشنا . این یکی ترکه می گه توی استامبول دانشجواه . تا به حال جز توریسم و آنتالیا حرف دیگه ای نزده که بن شه . دلم میخواد یه چیزهایی یاد بگیرم . مشخصه انگلیسیش خوبه . متعجبم چطور حوصله اش از جمله های پر از کلمات تکراری و بدون خلاقیت من سر نمیره . منتظرم دوباره ازم بخواد بریم توی یکی از سایت های بازی آنلاین و با هم یه دست پوکر بزنیم . همین که فهمیده بود بلدم بهم پیشنهادش رو داده بود . چند دفعه ای با هم بازی کرده بودیم . کارش خوب بود .نمی گفت اما می دونستم دوست داره یه کازینو بزنه .لابد اون جا کار و بارش سکه است دیگه .

انتظارم بی خوده . یه کم از شروع چتم نگذشته که همون سوال تکراری روی صفحه بهم چشمک میزنه.

– اهل س.ک.س هستی ؟

چرا همه میرن سر همین بحث ؟ خیر سرشون مگه اینا نیومدن تو چت روم که زبان یاد بگیرن ؟ میخوان موقع این کار از زبان چه بهره ای ببرن ؟ بیا اینم از گل پسرمون !

سر و ته قضیه رو به هم میارم و صفحه مسنجرم رو می فرستم پائین . ظاهرا به موقع هم هست چون همون موقع سهرابی یه صندلی از پشت میز کناری برمیداره و میشینه کنار دست من . مار از پونه بدش میاد پونهه کنار دستش نمایشگاه گل و گیاه راه میندازه . من نمی دونم پونه است یا علف هرز . هیچی نمیگم تا خودش به حرف بیاد .

– به کجا رسیدید ؟

– پیچ شمرون رو رد کردم الان دروازه دولتم . اونم دولت خدمتگزار .

این رو از سر حرص میگم اما ظاهرا یه جور دیگه برداشت میکنه که نیشش تا بنا گوش باز میشه .

– با اتوبوس نرید خسته میشید . میخواید براتون تاکسی بگیرم ؟

نخیر این از منم دیوونه تره . خدا رو شکر یاد گرفتم جلوی هر کس و ناکسی کوتاه نیام .

– ممنون زمان شما امکانات محدود بوده زمان ما علم پیشرفت کرده مترو اومده .

لحنم یه جوری هست که این دفعه لبخندش رو جمع می کنه .

– منظور من کار مولتی مدیای شرکت بود .

کارم رو باز میکنم یه کم پلی میکنم تا ببینه.

– این رنگ حاشیه ها خوب نیست . برش دور عکس های این قسمت هم تمیز در نیومده . تا عصر تمومش کنید که باید تحویل آقای قدرتی بدیمشون .

– تا عصر که تموم نمیشه . خود آقای قدرتی گفتن برای روز نمایشگاه لازمش دارن .

– اگه من جانشین ایشونم دارم الان میگم امروز باید کار بسته بشه . میخوایم از روش کلی کپی کنیم باید زودتر حاضر باشه.

خوب بابا فهمیدم مدیر داخلی شرکتی .کارت اگه تموم شده بفرمائید . کاش میشد اینا رو بلند بلند بهش بگم حیف که خوشم نمیاد باهاش کل کل کنم .یکی نیست بگه اگر پسر خاله ی زن قدرتی نبودی توی شرکت تو رو راهم نمی داد چه برسه به کار. توهم برش داشته که چون با طراح های قبلی رو هم میریخته با من هم می تونه همون کار رو بکنه .پسره ی بور نچسب چندش! همه ی سعیم رو می کنم که بی توجه بهش حواسم رو جمع کارم بکنه و به روی خودم نیارم که جای مانیتور زل زده به من . توی همین درگیری ها صفحه ی مسنجرم با یه PM باز میشه.

” امروز عصر بچه ها خونه ی من جمعن .خونه مکانه . بساط بازی هم براست . حتما بیا ”

چشمای خشک شده ی سهرابی رو روی مانیتورم میبینم . ای خدا خفت کنه آزاده . میمردی اون ه کوفتی ته اسمت رو تو آی دیت میزاشتی . آزاد 57 هم شد آی دی .تا دوباره مامانت رفت شهرستان سراغ خواهرت خونه مکانه ؟؟!! کوفت و مکانه.

حرص میخورم و توی دلم بد و بی راه میگم اما نمی خوام به روی خودم بیارم . گوشیم رو برمیدارم و شماره میگیرم بلکه این سهرابی فضول ادب به خرج بده و بره . اما فایده نداره . شماره ی هادی رو برای بار صدم توی این دو سه روز میگیرم با همون جمله ی تکراری خاموش می باشد رو به رو میشم . سهرابی اما همچنان به صندلی چسبیده . اون قدری که می ترسم آدامس دیروزی رو روی صندلی انداخته باشم ! آخر سر من گوشی به دست بلند میشم و میرم طرف آبدارخونه . بیخودی دوباره شماره هادی رو میگیرم . توی دلم میگم من لا اقل چند تا دوست خوب دارم . به هیچ کس اون قدرا نزدیک نمیشم , طوریکه هر وقت خواستم بدون دلتنگی بزارمشون کنار اما دوستای خوبی دارم .کاش هادی هم چند تا دوست خوب داشته باشه واسه این موقعیت . چند تا نه لااقل یه دوست خوب داشته باشه . فکر میکنم خدایا یعنی ما چقدر بدیم که وقتی دست دوستی تو رو رد میکنیم ازت توقع یه دوست خوب دیگه داریم ؟

***

گوشیم رو گذاشتم روی سایلنت که حواسم رو پرت نکنه . به ورق های توی دستم نگاهی میندازم و لبخند پهنی می زنم . دیگه آخرهای کاره . به کارتی که سما وسط میزاره نگاه می کنم .برمیگردم و به آزاده زل میزنم که مثل همیشه خودش رو باخته و همه چیز از وجناتش پیدا ست . می زنم پشتش .

– بی خیال بابا . مگه ته تهش چقدره . نمی کشیمت که .

– برو بابا تو هم . چون همیشه میبری این رو میگی .

– جان تو در راستای بالا بردن سطح هوشی شماها این کار رو میکنم اگر خدایی نکرده خواستین با کسی بازی کنین آبروی خودتون رو نبرین .

– خف می دونی یعنی چی عزیزم یا نه .

می خندم و به دیوار پشت سرم لم میدم و صبر میکنم به وقتش تا برگ برنده ی خودم رو رو کنم . هنوز یه کم دیگه مونده تو همین حال و احوالم که گوشیم شروع میکنه به لرزیدن . محلش نمی زارم اما وقتی بار دوم به لرزیدن میفته جیغ سما بلند میشه .

– یا جواب بده یا به کل خاموشش کن . اعصابم رو به هم ریخت.

– اعصاب شما که کلا از جای دیگه خراب بود.

ناچار گوشیم رو بر میدارم . شماره ی باباست . دست بلند میکنم و جلوی بچه ها که سرشون رو کردن توی ورقای توی دستشون تکون میدم ، که یعنی صداتون در نیاد .

– جانم بابا ؟

اما به جاش صدای گرفته ی مامان روی نروم خط می کشه .

– هما . کجایی ؟

– چی شده مامان ؟

جیغش بلند میشه .

– پا شو بیا ببین چی شده ؟ از پشت تلفن می پرسی ؟

– آخه دوباره چی شده ؟ باز با بابا بحثتون شده ؟

– نه پا شو بیا کلانتری . ببین هادی چه غلطی کرده که گرفتنش .

– کلانتری واسه چی ؟

– چه میدونم ! بابات که عین خیالش نیست . میگه بزار نگهش دارن تا آدم شه . بیا بهت میگم .

– باشه کدوم کلانتری باید بیام ؟

– همون که اون سری آخری بابات رو برده بودن . اومدی ها !

تلفن رو قطع میکنم .یه لحظه گیج میشم که به حال گرفته ی خودم فکر کنم ، به بابا فکر کنم که خودش بابت معامله ی خونه های بی سند و ماشین های معلوم الحال سالی چند بار گیر کلانتری و دادگاهه و می خواد حالا هادی رو آدم کنه یا به مامان که انگار جاش با من عوض شده .

– چی شده هما ؟

می دونم حرف هام رو شنیدن و حالا کنجکاو شدن . آبرو برای من نذاشتن که دیگه . نفسم رو با حرص میدم بیرون . بیا اینم از تفریح امروزم .

– هیچی . نمی دونم هادی دعوا کرده چی شده باید برم .

– پس بازیمون چی میشه ؟

عقل آزاده بیشتر میکشه اما تو این موقعیت .

– چیو چی میشه ؟ بازی المپیک که نیست . بزار بره به کارش برسه . لااقل ما هم یه باخت دیگه نمی افتیم .

توی دلم پوزخند میزنم . آره بزارین به کارم برسم . به چیزی که تبدیل شده به کار همیشگیم .

***

از کلانتری که برمیگردم کیفم رو یه گوشه پرت میکنم . اونقدر خستم که دلم میخواد خودم هم همون جوری یه جا ولو شم اما مگه غرغر بابا میزاره .

– مهناز مگه نگفتم برگرد خونه . فایده داشت موندنت حالا ؟ برگشته بودی لااقل بالا سر این یکی بودی که پس فردا هیوا هم نشه لنگه ی اون شازدت .

– بهمن خان باباشون رو برو ببین کی بوده که این در اومدن . مگه فقط من باید تربیتشون می کردم ؟

– نه من باید کار و زندگیم رو ول میکردم ادبشون می کردم . نیست تو همیشه سر گرم خونه داریت بودی .

– چه کار مهمی هم داشتی . چطور مملکت داریتون اجازه داده امشب زود بیاین خونه؟

– هر چی که هست هر چی سگ دو میزنم واسه خاطر شماهاست .

رگ گردن بابا بیرون زده و صورت مامان هم کبود شده . چشمای قرمزش از حال خرابش خبر میده . میاد جواب بابا رو بده که جلوش رو میگیرم . هر دوشون خرابن . هر دوشون نگرانن اما راه بهتری از پریدن به همدیگه به ذهنشون نمی رسه .

– مامان جان من کوتاه بیا .جان من! بیا برو قرصات رو بخور یه کم بخواب .

– نمی خواد . میخوام شام درست کنم .

– من درست میکنم . شما بیا برو استراحت کن .

می فرستمش بره و خودم دست به کار میشم . اما عوض حساب و کتاب پیمانه های برنج , حواسم به حساب و کتاب دو سه تا تیکه طلا و پس انداز توی بانک و طلاهای مامانه . هر چی حساب میکنم روی هم 16 ,17 میلیون هم نمی شه چه برسه به بیست و پنج میلیون .خونه ی اجاره ای و اعصاب خراب بابا هم که معلومه روشون نمیشه حسابی باز کرد .زاهدی رو امروز توی کلانتری دیده بودم همون چند دقیقه که اومد نشون میداد آدمی نیست که بشه ازش مهلت گرفت چه برسه به حرف قسط . بخشش که اصلا فکرش رو هم نکن . وام هم که تا بخواد جور شه …

اون روزی که هادی داشت میگفت چه گندی زده فکر نمی کردم قضیه این قدر جدی باشه . ماشین مدل بالای زاهدی رو با یکی از دوستاش وقتی روشن میزارتش تا بره سیگار بخره از کنار خیابون بلند کرده بود و دو تا کوچه بالاتر تصادف کرده بودند . بیست و پنج میلیون خسارت دو تا خط و یه چراغ شکسته !!! نمی فهمم اون موقع چطور ولش کرده بود ولی الان پولش رو میخواست . پولی رو که جور کردنش آسون نبود .به فامیل های بابا که نمی شد حتی فکر کرد .توی دردسر که می افتادیم همشون یک دفعه از ما گرفتارتر میشدن . دایی محمود هم که بعد از دفعه قبل که ضامن بابا شده بود با ما سرسنگین شده . می مونه خاله مهین که مطمئنم نه مامان و نه بابا هیچ کدوم راضی نیستن جلوی اون یا شوهرش کم بیارن . میرم سراغ همون پس انداز کذایی خودم و خیال جهیزیه و دانشگاه و رویاهایی که برای همون یه قرون دوزار داشتم . فرقی نمی کنه هر جور که حساب میکنم حتی اگه رویاهام رو هم بفروشم این جمع و تفریق لعنتی رو هیچ چرتکه ای درست از آب درنمیاد . فکر میکنم چه دنیایی شده که تمام زندگی من بعد از این همه کار کردن , تمام صرفه جویی هام , تمام اون خوشی هایی که به خودم حروم کردم حتی قدر پاک کردن دو تا خط از روی ماشین زاهدی و سرنوشت برادرم هم نمی ارزه.

***

دست و دلم به کار نمی ره . اون قدر بی حوصله ام که کل شرکت خبردار شدن امروز از اون روزهای سگ اخلاقیمه . صبح که با سهرابی بحثم شد و بعد یقه ی آرزو رو برای حاضر نبودن چند از عکسای وب سایت گرفتم بعدم … . آرزو راست میگه من فقط زبونم درازه و ادعام زیاد وگر نه وقتی یه مشکلی پیش میاد مثل چی توش می مونم .

حسابم رو چک کردم . حساب قرون به قرونش رو دارم . دلم نمیاد . دروغ چرا دلم نمیاد . این پول میشه پول خون رویاهام . اما مجبورم . هر چند چیزی نمیشه . بیست و پنج میلیون !!! خدایا چه کار کنم ؟ پس انداز مامان ، حقوق این ماهم ، مساعده . ریاضیم ضعیف شده . به ماشین حساب کامپیوتر اعتماد نمی کنم . با انگشت هام میشمرم . نه کمه . بیست و پنج میلیون !!! به خاله رو بندازم . خاله وضعش خوبه . این پولا براش پول خرده .اما بابا بفهمه قیامت به پا میکنه . بیست و پنج میلیون !!! شاید بهنام بتونه یه کم پول جور کنه . ضامن معتبر ، چک کارمندی ، پول نزول . نه نمیشه . بیست و پنج میلیون !!! به سهرابی بگم شاید بتونه یه کاری بکنه . اصلا چرا من از این بدم میاد ؟ از نگاه های هیز روز مصاحبه شروع شد ؟ بیست و پنج میلیون !!!

ظاهرا دارم کدهای برنامه ام رو می نویسم اما حواسم همه جا هست الا اون جایی که باید باشه . خط های برنامه ام شدن بیست و پنج تا !!! اونقدر گنگم که نسترن برای صدا زدنم مجبور میشه دست روی شونه ام بزاره و تکونم بده .

– کجایی تو ؟ چند دفعه صدات کردم .

– چی شده ؟

– یه نفر دم در کارت داره .

– کی؟

– نمی دونم . یه پسر کم سن و سال . وایستاده پیش میز رشیدی . برو تا رشیدی آمار پسر رو زودتر در نیاورده .

این یکی رو دیگه باید خود خدا به خیر بگذرونه . میرم اون طرف از پشت براندازش می کنم . کم سن میزنه شاید به زور بیست سالش بشه .

– با من کاری داشتین ؟

– سلام هما خانم .

صورتش آشناست اما ذهن در هم ریخته من به یاد نمیارتش . یه کم میرم اون طرفتر تا اونم مجبور شه دنبالم بیاد بلکه از رشیدی و آنتنش دور شیم .

– به جا نمیارم.

– فرنودم .

نفس خسته ام آه میشه و میاد بیرون .تازه میشناسمش . همون رفیق شفیق هادیه که باهم اون شیرین کاری رو کردن . یاد هادی میفتم . دو روزه گرفتنش . دو روزه نیست . بازهم اون بیست و پنج میلیون لعنتی !!!

– چطور تو بیرونی ؟ نگو هادی تنها تنها یه همچین شکری خورده بوده که باورم نمیشه.

به تته پته میفته . دهن باز میکنه که جوابم رو بده اما فکر میکنم حالا ما و خانوادمون وسط آتیشیم اگر اونم بیاد چیزی تغییر نمی کنه .

– ولش کن . اومدی اینجا چه کار ؟

– با هادی یه بار اومده بودیم این جا . اومدم بگم آقای زاهدی هنوزم سر اون جریان هست .

بیست و پنج میلیون پول بی زبون چه جریانی داره که فرنود باید بهم یادآوری کنه . اصلا مگه یادم رفته که یادآوری بخواد ؟

– کدوم جریان ؟ پولش رو باید بدیم که میدیم بالاخره .

– نه این نه . هادی که میگفت بهتون گفته ! قضیه بازی دیگه . این قدر از شما تعریف کرده که آقای زاهدی راضی شده بود جای خسارت شما هم برید توی بازی . اما هر چی بردید مال آقای زاهدی باشه . اگرم که باختید که باید همه ی خسارتش رو بدین .

هاج و واج نگاهش میکنم . بازی ؟ کدوم بازی ؟ کدوم برد ؟ یه کارت میگیره سمتم و بی توجه به حال من ادامه میده .

– آقای زاهدی کارتش رو داد بدم بهتون . گفت اگر تصمیمتون رو گرفتین نهایت تا فردا شب بهش زنگ بزنین . خدافظ .

یه جرقه توی ذهنم یه چیزهایی رو کنار هم میزاره . اصرار هادی ، بدهی ای که باید صافش میکرد .

چی میگفت ؟ گفت بیا و یه بار هم که شده سر پول بازی کن . با آدم های بزرگ سر یه میز بزرگ .گفت طرف میخواد ببره به هر قیمتی .گفت که بهش گفتم تو می تونی.

این جریان هر چی به نظر من مسخره است به نظر اونا جالبه .کی با یه بازی چنین چیزی رو معاوضه میکنه ؟

برمیگردم پشت میزم به آرزو نگاه میکنم . سر تکون میده .

– چیه ؟ نامرد من به تو اعتماد کردم که نشستم کنار دستت .حالا به من هم نظر داری ؟

شاید بشه از اون پول قرض بگیرم .

– آرزو پول داری؟

– چقدر می خوای ؟

– هر چقدر داری ؟

– یه دوست سیصد تایی ته حسابم هست .

فکر میکنم سیصد هزار تومن نه . بیست و پنج میلیون .

– وضع من با این حساب از تو بهتره که . پول هات رو چه کار میکنی ؟ خرج تو رو که دوست پسرات میدن .

یه لبخند تلخ میزنه و همون جور که سرش رو توی مانیتورش میبره میگه .

– خرج خونه رو هم من می دم .

چرایی رو که نوک زبونم میاد قورت میدم و فکر میکنم چرا هیچ وقت از زندگی آرزو نپرسیدم ؟ فکر میکردم وضع من از اون بدتره .به کارت توی دستم نگاه میکنم و فکر میکنم واقعا تنها کارت برنده من اینه ؟

***

بعد هزار بار نوشتن و خط زدن , بعد از هزار تا راه حل بیراه تراشیدن بالاخره به شماره ی روی کارت زنگ زدم . مردی که نمی شناختمش توی دو تا جمله ی کوتاه بهم گفت که مدیر دفتر زاهدیه و باید برای پنج شنبه شب محل قرار باشم .اما در مورد پول ،در مورد برد و در مورد اهمیت بازی زیاد حرف زد . حتی تهدید کرد .

محل بازی رو ساعت آخر با اس ام اس بهم اطلاع داد و امشب همون پنج شنبه شب کذاییه .

پاهام قفل کردن . جلوی باشگاه محل بازی ایستادم و دل دلای آخر رو میکنم . باید پا توی جایی بزارم که نمی دونم کجاست . بین آدمایی که هیچ چی ازشون نمی دونم . اول پاییزه و من مثل بید می لرزم . می دونم کارم حماقت محضه اما چاره ی دیگه ای به ذهن فلج شدم نمی رسه . این چند روزه رو انگار توی دیوونه خونه سر کردم . بابا که معلوم نیست شب ها تا دیر وقت کجاست . بیشتر فکر میکنم دیر میاد تا چشم تو چشم ما و مامان نباشه . مامانی که از بعد از اون روز کلانتری یا زیر سرمه یا به زور آرام بخش خوابیده . این چند روز آخر رو دیگه سر کارم نتونستم برم . چه جوری می شد برم سر کار وقتی هیوا مدرسه رو می پیچونه و مامان بی تابی میکنه ؟

هر چقدر هم که این قصه ها رو برای خودم مرور میکنم فرقی نداره . هنوز می ترسم پا توی باشگاه بزارم . حتی میترسم از عرض خیابون رد بشم . توی دلم میگم ولش کن . یه راه حل دیگه پیدا می کنم . بالاخره همیشه یه راهی هست . نمیشه که نباشه .

عقربه ی ساعتم رو نگاه میکنم که نزدیک نه داره میشه . امشب رو به بهونه ی استراحت یه شبه , مثلا دارم توی جشن تولد سما می گذرونم . وقتی به مامان گفتم با اخم نگاهم کرد . گفت ” خودت میدونی و بابات .” .بابا !!! الان کمترین نگرانیم بابا و جوابیه که باید بهش پس بدم .

در حالی رو به روی یه باشگاه بیلیارد بالای شهر وایستادم برای تو رفتن با خودم کلنجار میرم که نه از شرایط این بازی چیزی میدونم نه حتی از زاهدی . حتی قیافه اش رو درست به یاد نمیارم . یه لحظه تصور میکنم افکارم شدن شبیه انیمیشن های بچگیم یه فرشته خیر و یه جن شر , هر کدوم من رو سمت خودشون می کشن . فقط مسئله اینجاست که نمی تونم تشخیص بدم کدوم یکی خیره . ساعت درست نه شده و من هنوز رو به روی تابلوی پر زرق و برق این کلوپ لعنتی به زمین چسبیدم .

***

همیشه توی زندگی در حال تصمیم گرفتنیم . تا لحظه ای که زنده ایم . هر قدمی که بر میداریم ، هر نفسی که می کشیم . گاهی این تصمیمات پلکان آینده رو می سازه و گاهی هم ما رو به دروازه های جهنم می رسونه بی اون که حتی خودمون بدونیم . حالا وقت تصمیم منه .

هر چی دعا از بچگی یاد گرفتم توی دلم پشت سر هم ردیف میکنم . باز هم خدا رو شکر بچگی ای داشتیم که توش دعا یاد بگیریم .ناخن های بلندم رو کف دست هام فشار میدم تا نشون ندم چقدر استرس دارم . بی توجه به نگهبان غول تشن باشگاه که کت و شلوارش داره توی تنش از هم می پاشه و با یه دست مچ دست دیگه رو گرفته و نگاهش روم قفل کرده ، این ور و اونور چشم می چرخونم بلکه یه کم آروم شم . بالاخره ی نگهبان دوم بر می گرده .پاهاش رو به اندازه عرض شونه اش باز میکنه و با ژستی شبیه همکارش بی حرف رو به روم می ایسته .

یعنی چی ؟ چی شد ؟ نکنه اشتباه اومدم ؟ یه لحظه آرزو میکنم کاش اشتباه اومده باشم . اما آدرس همونه که بهم دادن . تازه اگر اشتباه بود که این یارو اسم من رو نمی پرسید و غیب شه . مات و گیج نگهبان رو نگاه میکنم که سایه ی یه مرد از راهروی کنار پله ها بیرون میاد . جلوتر که می رسه سایه تبدیل میشه به شبح کابوس های این چند وقت من . تازه می شناسمش . زاهدیه . برای بار اول به ظاهرش دقت می کنم . سی و هفت هشت ساله نشون میده . قد متوسط و چهره ی سفیدی داره . کت و شلوار مارکدار و آرایش موی فوق العاده اش خوش تیپ تر از چیزی که هست نشونش میده . چشمای قهوه ای زیرکش زل زده به من .

– پس بالاخره اومدی . امیدوارم کارت به همون خوبی که برادرت ادعا می کنه باشه .

لحنش خیلی تیز و گزنده است . نفس عمیقی میکشم و به روی خودم نمیارم . نیومدم که مهمونی . اومدم تاوان خریت هادی رو بپردازم .

– منم امیدوارم بعد از بازی سر حرفتون بمونید .

پوزخندی میزنه و جوابم رو نمی ده . یه قدم عقب میره و سر تا پام رو با نگاهش دوبار بالا و پایین میکنه . لبهاش رو به حالت عجیبی جمع میکنه و میگه .

– میدونی که باید چه کار کنی ؟

یه لحظه ته دلم خالی میشه . چه کار باید بکنم ؟

– بله .

– مطمئن ؟ در مورد پول و بازی همه چیز رو میدونی ؟

– توضیح دادن برام .

– خوبه . حواست رو جمع کن اشتباه نکنی .

اشتباه !!!نکنه اشتباه من اومدن باشه ؟

با دست به همون راهروی کناری اشاره می کنه و خودش هم زودتر راه میفته . من این پا و اون پا میکنم . اگر همین الان برگردم و بدوم طرف خونه چی میشه ؟ به خونه که فکر میکنم پاهام برای برگشتن سست میشن . مگه نه این که ما هممون زیر یه سقف زندگی میکنیم ، یه خانواده ایم ؟ حتی اگر سقفش سوراخ باشه ؟ اگر این سقف نمور پائین بریزه روی سر هممون آوار میشه . هی هما پشت این در بیست و پنج میلیون پول کذائی منتظرته که مثل یه سطل آب روی آتیش زندگیت بریزیش .

چه بد وقتیه برای تردید کردن !!! زاهدی بدون این که سر برگردونه محکم میگه .

– از این طرف .

ناخودآگاه یه لحظه برمیگردم و به پشت سرم , به در باشگاه و دنیای بیرون از این بازی آخرین نگاه رو میندازم . چاره ای نیست هما . تا خطر نکنی به هیچ چی نمی رسی .

دنبالش میرم . وارد یه سالن بزرگ میشه که چند تا میز بیلیارد این ور و اون ورش دیده میشه . یه گوشه ی دیگه ی سالن یه بار هست که پشتش قوطی های دلستر و کوکا رو ردیف چیدن . توی سالن به اون بزرگی جز چند نفر که از روی لباس های یه شکلشون میشه فهمید جز پرسنل کلوپن کس دیگه ای نیست . یه لحظه ترس برم میداره . بیشتر از قبل . فکر میکنم اگر تمام این جریان بازی باشه چی ؟ بعد به خودم نهیب میزنم که همین حالا هم برای بازی اومدی .نکنه بلایی سرم بیارن ؟ بعد میگم تو برای این آدم چه چیز جذابی داری ؟ حور و پری نیستی که می ترسی بدزدنت .

این آدم ها بازی با زندگی بقیه کار هر روزشونه . تو هم فقط قراره بری ، بشینی و باهاشون بازی کنی . اونم سر یه چیز با ارزش . بیست و پنج میلیون پولی که هیچ جور دیگه ای جور نشد . آخ وسوسه !!! امان از وسوسه !!! بیست و پنج میلیون !!! آدم رو هم وسوسه از بهشت بیرون کرد .

یه کم عقب تر کنار بار یه میز شبیه میز ناهار خوری هست و چند تا مرد دورش نشستن . همه کت شلوار پوش و خوشتپ . لباس این آدم ها بیست و پنج میلیون بیشتر می ارزه . لباسی که زیرش نه فقط تنشون که شخصیتش رو پنهان کردن . روی میز چند تا گیلاس دیده میشه و یه ظرف بزرگ میوه خوری پر از میوه های رنگارنگ هم وسطه میزه . دو نفر هم گیلاس به دست یه طرف دیگه ایستادن . شیشه های مشروبی که فقط یکی دو بار توی مهمونی های بزرگ بچه های دانشگاه دیدم رو به راحتی می تونم تشخیص بدم . با رسیدنم چند تا از نگاه ها به سمت من برمیگرده . معذبم . خیلی معذب . نگاه هاشون سرد و یخزده است . لرز میکنم .

نمی خوام خطا کنم . نمی خوام خودم رو ببازم . نمیدونم الان باید چی کارکنم . فقط سعی میکنم آروم باشم .این یه بازیه و منم هنرپیشه اشم . سرم رو بالا میگیرم . با قدم های آخر پاشنه های کفشم رو طوری روی زمین می کوبم که یعنی قدم هام محکمن . سینه ام رو جلو میدم و سیخ می ایستم . زاهدی به حرف میاد .

– این هم از طرف من .

سری تکون میدم که هم معنی سلام میده هم خوشبختم و شاید هم بدبختم . یکی دو نفری کار من رو تکرار میکنن و بقیه حتی به روی خودشون هم نمیارن که من رو دیدن .

– پس آرش که بیاد می تونیم بازی رو شروع کنیم.

به طرف مردی که داره حرف میزنه برمیگردم . یکی از اونائیه که من رو ندید گرفتن . بلند قامته و با وجودی که با یه نگاه خیره ی مته ای زل زده به چشمای من اما معلومه طرف صحبتش زاهدیه . توی نور کم اون گوشه ای که ایستاده چیزی جز برق عجیب نگاهش چشمم رو نمی گیره . انگار منتظر طعمه اش بوده و حالا می خواد افکار من رو از توی چشمام بخونه . خودم رو جمع و جور میکنم و با تظاهر به خونسردی نگاهم رو به افراد سر میز می دوزم .

چیزی که میبینم اصلا شبیه به اون چه که انتظارش رو داشتم نیست . قبلا فکر میکردم با یه قمارخونه ی زیر زمینی شبیه به اون چیزی که توی فیلم ها می دیدم طرف میشم . ناخود آگاه یاد سریال های ترکیه ای و آدم هاش می افتادم . اما الان با صحنه ی متفاوتی طرف بودم . اگر شیشه های مشروب و گیلاس ها رو جمع میکردن ، هیچ چیز مشکوکی جز چند تا آدم ظاهرا باکلاس که انگار برای یه جلسه ی کاری دور هم جمع شدن دیده نمی شد . حتی فضای کلوپ هم عادیه . نورهای رنگی کمی که از هالوژن های اطراف توی سالن پاشیده میشن فضا رو گرم کردن .

تنها دختر جمع منم . یه نگاه به سر و وضع خودم میندازم . نمی دونستم چطور باید لباس بپوشم . اما حالا کم و بیش از ظاهرم راضیم .با این که روزهای اول پاییزه اما بوت پاشنه بلندم رو پوشیدم که فقط برای مهمونی های خاص از کمد بیرون می کشیدمش . بارونیم رو جلوی در تحویل نگهبان داده بودم . حالا با یه پیراهن سبز کله غازی تا زیر زانوهام که از نزدیک کمر کلوش میشد و کت یه کم پر رنگترش که بلندیش تا زیر باسنم رو می پوشوند و فقط با یه گل سینه ی پر نگین دو طرفش به زحمت به هم می رسید جلوی این جمع ایستاده ام .شال گیپور مشکی مامان رو که کش رفته بودم , محکم یه مدل عجیب که صبح از اینترنت در آورده بودم دور سرم بستم . درسته مسلما به پای مارک های معروف لباس ها و عطرهای اونا نمی رسم اما مرتبم . وقتی میبینم کسی چیزی به روی مبارکش نمیاره یه صندلی برای خودم بیرون میکشم و میشینم . صدای پوزخند مرد قد بلند رو میشنوم و تعجب بقیه رو میبینم ,اما سعی میکنم بی خیال باشم .

تو همین موقع یه مرد دیگه هم وارد میشه …

تو همین موقع یه مرد دیگه هم وارد میشه که اون هایی که نشسته بودن به احترامش بلند میشن . اون هایی که ایستاده بودند ، جلوتر میان . سر تا پاش رو برانداز میکنم . بهش میخوره سی و پنج رو لااقل داشته باشه . قد متوسطی داره و هیکلی که اگر یه کم ورزش کنه و شکمش سفت بشه ورزیده به نظر میاد . کت و شلوار کرم قهوه ایش بیشتر از حقوق چند ماه من می ارزه . باید هم شیک باشه .چشم های قهو ه ای تیره اش توی نور کم سالن برق ترسناکی داره . توی جمع مردهای سالن فقط دو سه نفر جرات می کنن به نگاهش چشم بدوزن .

چشم مرد به من که می افته ابرویی بالا میندازه و فقط یه لحظه سر تا پام رو برانداز میکنه . همون یه لحظه کافیه برای به لرزه درآوردن چهار ستون بدنم .

سنگینی نگاه یه جمع حالا روی شونه های منه . این رو از هوای سنگینی که به سختی به ریه هام میکشم ، می فهمم . اما من محکم به صندلیم می چسبم . دو نفر شبیه همون غول تشن های بی قواره ای که دم در باشگاه ایستاده بودند یه قدم عقب تر دو طرف مرد رو گرفتن . مرد به یکی از اون دو تا بادیگاردش اشاره میکنه تا صندلی کناری من رو براش بیرون بکشن . بعد انگار اصلا اون جا وجود ندارم , جلو میاد و میشینه روی صندلی . نگاه من روی صورت اون می چرخه و نگاه اون دور سالن که حالا به طرز عجیبی ساکت به نظر میرسه .

– خوب , همه هستن ؟

صدای گرفته ای داره . انگار با حرف زدنش به بقیه اجازه ی نفس کشیدن میده . زاهدی خودش رو جلو میندازه .

– بله همین طوره . اگه همه چیز درسته شروع کنیم دیگه آرش خان ؟

پس آرشی که همه منتظرش بودن اینه ! بی اختیار بر میگردم و دوباره نیم رخش رو نگاه میکنم . پوست آفتاب سوخته ی صورتش رنگ قهوه ای مردونه ای به چهره اش داده . هر چند بینی نسبتا بزرگ و لب های کلفتش خشن نشونش میدن اما بوی عطر فوق العاده اش و نوع برخورد خاص ، جذابش می کنه .

– مثل این که خیلی عجله داری شهرام . بی تابی نکن بالاخره میبینیم این جوجه ات چه کاره است .

تازه میفهمم اسم این زاهدی فلان فلان شده شهرامه لابد منظورش هم از جوجه منم . جوجه ای که وقتی داشت تخمش رو میشکست و ازش سر بیرون می آورد باید به این هم فکر میکرد که این دنیای نا دیده شاید اون قدر ها هم جای خوبی نباشه .

از مردهای توی سالن سه نفر دیگه هم سر میز میشینن . توی جام کمی جا به جا میشم و نگاهی به چهره ی رقبا میندازم . اولین قدم روانشناسی چهره است . یه ارزیابی کلی از قیافه هاشون می کنم .

بین چهار نفری که رو به روی منند اون مرد قد بلند اولی رو تشخیص می دم . حالا زیر نور چراغ بالای میز صورتش بیشتر مشخصه . توی تیپ دست کمی از آرش نداره . یه کت و شلوار خیلی خوش دوخت تنشه که هیکل عضلانیش رو به رخ میکشه . معلومه باید اهل ورزشی شبیه به شنا باشه . پوست تافی رنگش حدسم رو تقویت میکنه . بینی کشیده و نوک تیزی داره که مرموز نشونش میده , انگار یکی با دست حسابی کشیدتش . بر عکس چهره ی جدی آرش یه پوزخند روی لبشه شاید به خاطر این که از آرش چند سالی کوچکتر میزنه . دست آخر چشمای سیاهشه که زیر اون ابروهای پر و مشکی بد جور زیرک نشونش میده . دو نفر دیگه قیافه های معمولی دارن . هر دو نزدیک چهل ساله اند . یکیشون قد کوتاه و فربه است و اون یکی که در آستانه ی تاس شدنه لاغر و بلند بالاست . از روی چهره هاشون هم می تونم بگم که رقبای قدری دارم .

نگاه آرش برای بار اول از لحظه ی ورودش توی جمع دور می چرخه و لب باز میکنه .

– شروع کنیم ؟

لبم رو با نوک زبون خیس میکنم . حس می کنم تمام مجاری تنفسیم خشک شدن . یه لحظه هوس میکنم از جا بلند شم و با آخرین توانم از جو سنگینی که توش گیر افتادم فرار کنم .اما همین که طعم رژ رو توی دهنم حس میکنم می فهمم دارم بد شروع میکنم به خودم تشر می زنم . ” هما خودت رو جمع کن . تو که ترسو نبودی ! ”

می دونم هر چقدر هم که اضطراب دارم نباید چیزی نشون بدم . تو همین احوال چشمم میفته به نگاه تیز جوونترین مرد سر میز . گوشه ی لبش بالا میره و صدای اون نفسی رو که با پوزخند بیرون میده میشنوم . ابرویی بالا میندازم و و به ورق های توی دستم نگاهی می کنم . توی دلم به خودم دلداری میدم که حتما برنده ام . تا الان رو دست نداشتم . فقط کافیه مثل همیشه بی دغدغه بازی کنم . من که چیزی برای باختن ندارم پس بزار پاکباز و راست باز باشم . توی دلم اسم خدا رو میارم . میدونم کارم مسخره است . می دونم وقتی دارم قمار میکنم بردن اسم خدا مسخره است اما وقتی هیچ کمک دیگه ای نیست اون آخرین امید میشه و صداش می کنم . خدایا خودت کمکم کن .

گرم بازی میشم . سعی میکنم فکر کنم بازم با بچه های دایی و خاله مشغولم . اون قدر به خودم تلقین میکنم که یادم میره این آدم ها رو نمی شناسم . یادم میره دارم سر چی بازی میکنم . حالا دیگه مردهای همبازیم رو میشناسم . طبق حدسم یکی از اون دو تا مرد مسن تر زود جا رفت . اما آرش و مردی که حالا میدونم اسمش کاوه است هنوزم قدر دارن ادامه میدن . مرد سوم ، همون لاغره عین کوه یخ می مونه . از روی ظاهرش هیچی بروز نمیده و فقط شرط روی شرط میزاره .

می دونم چطور باید از پسشون بربیام .فقط کافیه همه ی وجودم چشم بشه و مثل باز تک تک حرکات رقبا رو شکار کنم .

دیگه چیزی به آخر کار نمونده . آرش که معلومه داره عصبی میشه سیگار پنجمش رو هم روشن میکنه و دودش رو توی حلق من بدبخت میده . هر چند نمی فهمم چرا هنوز به همون سردی اول بازیه .

به عقب تکیه میدم و نگاهی به زاهدی میندازم که معلومه داره با دمش گردو می شکنه . شرط ها به جایی رسیده که مغزم داره سوت میکشه . حرف از پولیه که با زندگی ده تا مثل من بازی میکنه و این آدم ها دارن فقط باهاش بازی می کنن . هر چقدر مردد به زاهدی نگاه میکنم , بهم اشاره میکنه کم نیارم . کاوه نمی خواد به روی خودش بیاره و لبخند میزنه . اما داره گیلاسش رو توی دستش می چرخونه این یعنی اوضاع اون ، خیلی هم خوب نیست . به پول وسط میز که فکر میکنم برای بار اول توی زندگیم من هم از باخت می ترسم .

تا بازی به آخرش نزدیک شه حس میکنم کلی وزن کم می کنم . دل و جرات ای که داشتم آب میشه و من سبک میشم .

نفس های آخر بازیه و من حالا آرومم . از خوشی برای این که خودم رو لو ندم گوشه ی لبم رو به دندون میگیرم . دست خوبی دارم . به آرش نگاه میکنم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده خیلی شیک و خونسرد میکشه کنار . حق داره البته . وقتی مدیر دفتر زاهدی حرف پول رو میزد فکر نمیکردم واقعا کار تا این جاها جلو بره . می دونم با این همه پول اگر ببازم زاهدی جنازم رو هم از این دخمه بیرون نمی فرسته . کاوه توی چشمهام خیره میشه . میخواد ببینه دارم بلوف میزنم یا واقعا چیزی توی چنته دارم . نگاهش عین میخ می مونه . نمی فهمم چی میفهمه که نگاهی به مرد لاغر ، سیامک میندازه که اخم هاش درهم رفته ان . بوی شکش رو من هم می تونم حس کنم اما لامصب نمی خواد شکست رو بپذیره و شرط رو قبول میکنه .

صدای پوزخند آرش نگاه همه رو به سمتش میکشونه .

– سیا ! تو یه یه قرونی دیگه ته جیبت نمونده الان . داری سر چی قمار میکنی مرد ؟

سیامک داره زور میزنه تا از انقباض عضلات صورتش جلوگیری کنه اما رنگش برگشته .

– اون قدر دارم که پول باختم رو بدم .

– رو کن ببینیم .

– تو که من رو میشناسی آرش .

– راجع به نسیه حرف نمیزنیم اونم سر میز . می دونی که .

– این قدر رو اعتبار دارم که ازش خرج کنم .

– چقدر ؟ مثلا اندازه ی باغ کوله سنگی ؟

این دفعه فک منقبض شده ی سیامک که هیچ ، صدای قرچ قرچ دندون هاش نگهبان های دم در رو هم متوجه کفری بودنش کرد .

– آره . اندازه کوله سنگی .

صداش بیشتر به غرشی می مونه که به زور صدا خفه کن آروم گرفته باشه . نمی دونم این چیزی که ازش حرف میزنن چیه یا چقدر می ارزه ؟ یا این دیگه چه جورشه ؟ اصلا مگه من چند دفعه پای یه میز جدی بودم که از این چیز ها سر در بیارم ؟ فقط ساکت و آروم برای بار آخر یه نگاه زیر چشمی به زاهدی میندازم که با بالا بردن گیلاسش بهم اشاره میکنه ادامه بدم .

***

دونه های درشت عرق روی پیشونی سیامک نشسته . یه لحظه می ترسم نکنه من هم همین شکلی شده باشم . این رو خیلی وقته یاد گرفتم که توی بازی حتی توی بازی زندگی باید حفظ ظاهر کرد .

به انعکاس چهره ی خودم توی چشم های خیره شده به میز که نگاه میکنم بد به نظر نمیام اما کاش تصویر یه آدم همون چیزی بود که واقعا هست . فقط خودم میدونم که چه ولوله ای توی وجودم به پا است . من حق باختن ندارم . پس نمی تونم به چیزی که حقی ازش ندارم حتی فکر کنم .

بالاخره این دقیقه های کشدار هم میگذرن . سخت مثل همه ی چیز های سخت زندگی اما میگذرن . کاوه با بی خیالی گیلاسش رو به لب میبره . سیامک دست می بره و گره ی کرواتش رو شل می کنه . من اما سر جام به زور بند شدم . بالاخره کابوس تموم میشه . هورا . هادی رو خیلی زود دوباره میتونم تو خونه ببینم . این مصیبت تموم شد . دمت گرم خدا جونم . دلم میخواد بالا و پائین بپرم و بردم و جشن بگیرم . دلم میخواد چند دور ، دور خودم بچرخم اما فقط از سرخوشی به افتخار خودم دست می کوبم و با لب هایی که دیگه جلوی خندشون رو نمی گیرم به قیافه ی درهم سیامک و چشمای سرد کاوه زل میزنم .

– خوب آقایون بازی خوبی بود . ببخشید که من بردم !

کاوه فقط گوشه ی لبش رو بالا میبره . هر چند خیلی هم ناراحت به نظر نمیاد . حداقل نه اون قدری که انتظارش رو داشتم . انگار داره به یه بچه ی بازیگوش نگاه میکنه . آرش باز هم من رو ندید میگیره و به جاش به سمت زاهدی برمیگرده . زاهدی لبخند دندون نمایی میزنه و رو به سیامک میگه .

– کارای مقدماتی رو انجام میدم . قرار آخر رو هم بگو سرمست بهم اطلاع بده .

سیامک سعی میکنه هیکل وارفته اش رو تکون بده . به سختی چشمش رو از روی میز میگیره و روی پا می ایسته .

– این لقمه برای همتون زیادی بزرگه . مطمئن باشید .

صداش اما هنوز صلابت خودش رو حفظ کرده . بعد از گفتن همین یه جمله ، نگاه پر از خشمش روی آرش میشینه .سری تکون میده . اشاره ای به دو تا از مردهای درشت هیکل توی قسمت تاریک سالن میکنه و بعد هم میره سمت خروجی .

آرش هم به محض خروج سیامک بی اعتنا به بقیه از پشت میز بلند میشه .نگاه رضایتمندی به زاهدی میندازه و برای بقیه هم سری تکون میده و میره . چند نفری هم پشت سرش راه میفتن .نمی تونم درک کنم این ها چرا این جورین . با اون همه پولی که باختن اما فقط سیامک در حال سکته بود . یعنی این قدر مایه دارن که این پول ها براشون چیزی نیست ؟ زل زدم به مسیر رفتنش که صدای کاوه بلند میشه.

– چه کلکی سوار کردی ؟

– هوم؟؟؟

سرم رو میچرخونم سمتش . شبیه به علامت سوال نگاهش میکنم .

– عمرا بچه ای مثل تو بتونه سر من رو کلاه بزاره . یه کلکی تو کارت بود .

– ببخشید بابا بزرگ . باشگاه تاریک بود عصاتون رو ندیدم .

– غیر از حقه بازی زبونت هم که درازه . باید از اول چشمم بهت می بود , ببینم چه حقه ای سوار میکنی.

– دفعه ی دیگه عینکت یادت نره شاید چیزی دیدی .

– بی خود مزه نریز . مالی نیستی که چشم من بگیرتت .

– جانم ؟؟؟!!!

– ذوق مرگ نشو حالا . اشتباه از من بود زیادی دست کم گرفتمت وگرنه عددی نیستی که این جوری خودت رو تحویل گرفتی جوجه.

– میدونی سقف اینجا کوتاه ست این حرفا رو میزنی نگرانت میشم .

– نگران خودت باش .من دلنگران زیاد دارم .

قیافه ی کاوه حالا رنگ بیشتری از شیطنت گرفته . نمی فهمم چطور این قدر پر انرژیه اون هم بعد از چنین باختی اما من اون قدر سرخوشم که می تونم تو روی عالم و آدم بایستم .

– اون که معلومه . منتها دلنگران های جنابعالی ظاهرا فقط دل دارن از نعمت مغز بی بهره ان .

– اون جور که از ظاهر قضایا معلومه تنها نعمتی هم که به تو دادن پر روییه .

– ظاهر بینی خصیصه ی زشتیه . سعی کنید خودتون رو اصلاح کنید .

– حکایت گربه و گوشت رو که شنیدی لابد !!!

یه نگاه به سر تا پاش میندازم و با شیطنتی درخور برخورد باهاش ابرو هام رو بالا میبرم .

– شما هم حکایت سیر و پیاز رو شنیدید حتما !

– چطور تا قبل از اینکه امیدت رو از خودم قطع کنم دوم شخص مفرد بودم یک دفعه جمع شدم ؟؟؟

– آخه جمع آقایون این مشکل رو دارن .

– حالا تو باید مواظب سقف باشی . زیادی به خودت مطمئنی .

بقیه سکوت کردن و انگار که اومده باشن تماشای مسابقه ی پینگ پونگ فقط از روی صوت من به صورت کاوه می پرن و به عکس . من هم که با بردم حسابی شارژ شدم و می تونم تا خود صبح اره بدم و تیشه بگیرم . اما وقتی به ساعتم نگاه میکنم می فهمم بهتره این بازی رو هم زودتر تموم کنم . پس نگاهم رو از کاوه میگیرم و میرم سمت زاهدی . هر چند نمی تونم وسوسه ی جواب دادن رو پس بزنم .

– اعتماد به نفس کاذب ندارم . فقط به خودشناسی رسیدم .

کاوه تا میاد جوابی بده زاهدی خودش رو وسط میندازه . معلومه که نمی خواد عیشش تیش بشه . از ذوقش روی پا بند نیست .

– بی خیال بچه ها بیاین میخوام به افتخار بردم همتون رو مهمون کنم .

زاهدی به یکی از پرسنل اشاره میکنه تا یه بطری رو از لابه لای یخ ها بیرون بکشه و گیلاس های سینی توی دستش رو پر میکنه . کاوه که معلومه نمی خواد به این زودی کوتاه بیاد با تمسخر نگاهش میکنه .

– از جیب خودمون داری مهمونمون می کنی ؟؟؟

– این یکی فرق میکنه . سفارشی سفارشیه به جان تو . یه لب بزن تا بفهمی .

– همین که تو اون قدر زدی که توهم برت داشته بسه .

– بخیل نباش . از این سفره یه لقمه اش هم به ما برسه بسمونه . هر چند حالا حالاها مونده تا به گرد پای توبرسم.

از حرف هاشون چیزی متوجه نمیشم . از نگاه های مرموزشون هم همین طور .گیلاس های پر بین جمع می چرخه . حس میکنم دیگه کاری اون جا ندارم و می تونم برم . کنار زاهدی می ایستم و زمزمه میکنم .

– فکر میکنم دیگه میشه برم .

اون قدر سرخوشه که با لبخند نگاهم میکنه . معلومه برد امشب بیشتر از هر نوشیدنی ای مستش کرده . چشماش از ذوق برق میزنن . دیگه شباهتی به اون هیبت یخی اول شب نداره .

– چرا به این زودی ؟ بمون یه لبی تر کن بعد برو .

– نه . ممنون . فقط قرارمون رو که فراموش نکردین ؟

– معلومه که نه . در اولین فرصت وکیلم رو می فرستم دنبال کارهاش .

– میشه از این جا یه ماشین بگیرم ؟

– آره حتما .

به یکی از همون نگهبان های غول پیکر اشاره ای میکنه و دم گوشش چیزی میگه . هنوز خیالم راحت نیست . یه لحظه از ذهنم می گذره . ” عجب غلطی کردم . نکنه بهش سفارش کرده ببره سرم رو زیر آب کنه ” . نگهبان دور میشه و زاهدی هم یه گیلاس از روی میز کوچک کنار دستش بر میداره و طرفم میگیره .

– تا آژانس برسه یه پیک بزن . همچین چیزی دیگه گیرت نمیاد .

– نه تشکر . اهلش نیستم . الانم دیگه ترجیح میدم برم دم در تا ماشین برسه یه کم هوای آزاد بخورم .

– هر جور راحتی.

دستش رو دراز میکنه سمتم . اول مرددم اما تو یه لحظه فکر میکنم با یه دست دادن چیزی رو از دست نمیدم . تازه هنوزم کارم پیش این یارو گیره . دستش رو برای چند ثانیه می گیرم و زود هم عقب گرد میکنم که برم ,که یک دفعه بازوم محکم از عقب کشیده میشه . برمیگردم که کاوه رو می بینم .سرش رو میاره یه کم جلوتر و میگه.

– نمی دونم از این بازی چیش به تو میرسید اما هر چی بود نوش جونت . هر چند هنوزم مطمئنم با تقلب بردی .

– کافر همه را به کیش خود پندارد .

– لابد تو هم احمقی که منو احمق فرض کردی .

این بازی دیگه داره آزاردهنده میشه . دلم می خواد سرش داد بزنم ” معلومه یه آدمی شبیه تو هیچ وقت نمی تونه بفهمه به من توی این بازی چی رسید . ” تلخی فکرم دامن لحنم رو هم می گیره .

– عددی نیستی که بخوام فرضی در موردت داشته باشم .

– چون میدونی حریف من نمی شی همچین چیزی میگی .

– از من به تو نصیحت دوستات رو عوض کن . مگسانند دور شیرینی.

– پس قبول داری که شیرینم .

– آره منتها شیرینی داریم تا شیرینی . تو شکرکی .

– خر چه داند قیمت نقل و نبات .

مثل این که زیادی به این شبه آدم رو دادم . عصبی یه کم هولش میدم عقب که البته از جاش تکونم نمی خوره. از لای دندون های چفت شدم میگم .

– دوزار ادبم نداری . به چیت مینازی من نمی دونم .

– میخوای یه کم امتحان کن ببین به چی مینازم به قول تو .

خم میشه سمتم . جوری که نفس هاش به صورتم میخوره . سردی عطر و گرمی نفس هاش با هم قاطی شدن . مثل حال خودش که معلوم نیست خوبه یا بد . قبل از اینکه وا بدم خودم رو جمع و جور میکنم .

– ممنون من عادت ندارم غذای دست خورده و دهنی بخورم .

بازوم رو که هنوز توی دستشه محکم فشار میده و پوزخند میزنه .

– اوی !!! چته ؟؟؟ این دسته ها وحشی .

– وحشی شدن منو هنوز ندیدی . خوش ندارم یه نیم وجبی خیال کنه ازش رو دست خوردم .

– فعلا رو دست که نه اما شکر زیادی خوردی .

دهن باز میکنه که یه چیزی بگه اما یک دفعه دستش رو روی بازوم به حالت نوازش گونه ای بالا و پائین میبره و با دست دیگه از توی جیبش یه کارت ویزیت بیرون میکشه . صدای زاهدی رو که میشنوم میفهمم چی شده .

– آژانس اومده . نمیری؟

تو همین لحظه کاوه کارتش رو میگیره طرفم .

– امشب که نشد دیگه , اما دوست داشتی ادامه بدی باهام تماس بگیر .

بعدم چاشنی لبخند کجش چشمکی هم حواله ام میکنه و میگه .

– حالا چه این بازی رو چه بازی دیگه ای رو !!!

میام جوابش رو بدم که لحظه ی آخر جلوی چشمای کنجکاو زاهدی بیخیال میشم . توی دلم میگم ” بذار تموم شه هما . بذار امشب تموم شه” . کارت رو میگیرم که بحث رو تموم کنم . فقط یه چشم غره بهش میرم و راهم رو میگیرم و میرم . پام رو که از توی باشگاه بیرون میزارم , چشمم به ماشین آرم دار آژانس که میفته ته دلم دعا میکنم دیگه هیچ وقت مجبور نشم با سرنوشتم بازی کنم .

***

نشستم پشت سیستمم و چسبیدم به کار . بعد از گند کاری این چند وقت و دعوام با سهرابی ,صبح قدرتی یه اتمام حجت اساسی باهام داشت که شکر خدا حالا که اوضاع زندگیم ظاهرا روی روال قبل برگشته می تونم بهش قول بدم کارم رو درست انجام میدم .

بابا سرسنگینه هنوز اما آروم شده . این رو میشه از خونه اومدنش برای شام فهمید . مامان هم از دیروز که هادی برگشته جز اون معدود وقت هاییه که خوشحاله . آشپزی میکنه . حتی دیشب آرایش قشنگی روی صورتش بود . هیوا هم برای چند ساعتی خودش رو مشغول درس هاش نشون میده . هر چند میدونم با بنفشه قهر کرده که به موقع تو خونه پیداش میشه اما باعث و بانیش هر چی که هست خدا رو شکر . حالم خوشه . خدا رو شکر . داریم کمی شبیه به یه خانواده ی واقعی میشیم . باز هم خدا رو شکر.

سهرابی رو که از دور میبینم هول میشم و سیم های هندزفری رو توی گوشم فرو می برم . هر چند نمی تونم به موقع گوشیم رو از توی جیبم در بیارم و مجبور میشم انتهای سیم رو از زیر مانتوی کوتاهم بفرستم لا به لای پاهام تا معلوم نباشه که معلق روی هوا چرخ می خوره . می خوام کارمند خوبی بشم و باهاش بحث نکنم . ترجیح میدم اصلا باهاش همکلام نشم پس سرم رو با آهنگ پر سر و صدای فرضی که گذاشتم تکون های خفیفی میدم و همون جور انگشت هام روی دکمه های کیبورد می رقصن . میاد چیزی بهم بگه که به روی خودم نمیارم . مثلا صدای بلند موزیک نمیزاره صداش رو بشنوم . بهم اشاره میکنه تا سی دی کار قبلی شرکت رو بهش بدم که توی بالاترین قسمت پارتیشن های کنار میزه . راهی برای برداشتنش ندارم مگر اینکه از جا بلند شم . تو اون وضعیت هم مطمئنا نمی تونم انتهای سیم هندزفری رو کنترل کنم . بلند شدن همان و لو رفتن همان . یک دفعه رینگتون ملایم موبایلم توی گوشم می پیچه . یه لبخند کج گشاد شده تحویل سهرابی میدم . می مونم گوشی رو چه جوری از جیبم دربیارم . به هوای برداشتن سی دی خودم رو روی صندلی چرخون حسابی به سمت میز می کشم و همزمان از قصد نوک پای سهرابی رو به طور کاملا نا خودآگاهی !!! لگد میکنم . سهرابی که از درد خم میشه , بالا میپرم و گوشی رو توی یه حرکت به دست میگیرم و آخ آخ ببخشیدی چاشنی رفتارم میکنم . سهرابی که با حرص از کنارم میگذره می تونم با خیال راحت نگاهی به صفحه ی موبایلم بندازم . شماره رو نمیشناسم .

– بله

– سلام .

– سلام بفرمائید

– نشناختی ؟؟؟

مرد یه جور صمیمی میگه نشناختی که مطمئن میشم اشتباه گرفته . غیر از پسرهای فامیل خیلی وقته مرد دیگه ای شماره ی من رو نداره که صدای اون ها رو از ته چاهم که باشن تشخیص میدم .

– فکر کنم اشتباه گرفتین آقا .

– حامدم .

– گفتم که اشتباه گرفتین .

– مثل اینکه راستی راستی دیر زنگ زدم . حامدم برادر هانی , شوهر نسترن . توی عروسی همدیگه رو دیدیم .

یه آه از اعماق دلم بلند میشه .بعد دو هفته , ده روز تازه میگه دیر زنگ زدم !!! کاش اصلا زنگ نمی زدی . کاش جز جگر میزدی . البته تو چرا ؟ کاش این آرزوی ورپریده جز جگر میزد . حالا من به تو چی بگم ؟

– بله !!! ببخشید نشناختم . خوبین ؟

– خواهش . من که خوبم . از بقیه هم خبر ندارم .

تیکه توی کلامش رو ندید می گیرم . نمی دونم دیگه چی رو باید ندیده بگیرم .

– چه خبر ؟

– خبری نیست . تو خوبی ؟

– ممنون .

آرزو که از سر جاش نمی تونه چیزی بشنوه و حس فضولیش رو ارضا کنه پا میشه میاد میچسبه به من . با ایما و اشاره میخواد از کارم سر دربیاره .

– دوست داشتم زودتر زنگ بزنم اما درگیر یه موضوعی شدم نشد . میشه یه قراری بذاریم همدیگه رو حضوری ببینیم .

نمی دونم باید چه جوابی بدم . دوست ندارم قبول کنم . خاطره ی خوبی از این دست ملاقات ها ندارم . اما روی نه گفتن هم ندارم به کسی که یه جورهایی آشناست اون هم وقتی این طور مودبانه حرف میزنه . نگاهی به آرزو میندازم که هنوزم گیجه . سری تکون میدم و پیش خودم میگم اینم مثل اون های دیگه اما به جهنم .

– آره . موافقم . کی باشه ؟

– امروز خوبه ؟

– امروز رو نمی تونم بیام راستش . فردا بهتره .

– اکی . پس فردا ساعت شش , پارک آب و آتش چطوره ؟

– خوبه .

– می بینمت . خداحافظ .

گوشی رو میذارم و فکر میکنم یعنی یه روز خوش به من نیومده ؟؟؟!!! نفسم رو میدم بیرون و برمیگردم طرف آرزو که داره از فضولی خفه میشه .

– تو بگو من از دست تو چه کار کنم آخه ؟

– مگه چی شده ؟ کی بود ؟

– حامد

– چه عجب !!! دیگه داشتم ازش ناامید میشدم .

– حالا با این آشی که تو دوباره برام پختی . یه مرخصی ساعتی موند روی دستم .

– خره . به خودت باشه که از آدمیزاد به دوری . من نمی دونم تو می خوای با این زندگیت چه کار کنی ؟ نه اهل بی اف و عشق و حالی نه اهل دوست فابریک .

– اینایی که من دیدم یا به درد معاشرت هم نمی خورن چه برسه به ازدواج یا اینکه دفعه دوم سوم نرسیده حرف س . ک .س رو پیش میکشن .

– همه که پی این چیزها نیستن .

– پس به خاطر چیه که تو هر ماه یه دوست پسر عوض می کنی ؟ بیخیال آرزو قبلا شاید دنبال تفاهم و دوست داشتن و این مسخره بازی ها بودم اما الان دیگه برای این دروغ های قشنگ زیادی بزرگ شدم.

– تو دیگه خیلی بد بینی .

– نه عزیزم واقع بینم .تازه خودم به حد کافی توی زندگیم دردسر دارم .

– مگه زندگی شما چشه ؟

به اینجای بحث که میرسیم مثل همیشه خفه خون میگیرم . زندگی هر کسی مثل دریاست که دورنمای قشنگی داره فقط خودشه که توی این دریا شبانه روز داره دست و پامیزنه تا غرق نشه .

***

حامد رو که محل قرارمون میبینم دستی براش تکون میدم .تا میام از خیابون رد شم یواشکی نگاهی به ساعتم میندازم . یه ربعی از شش گذشته . برعکس بقیه دخترها برای کلاس گذاشتن و کاشتن طرف مقابلم دیر نیومدم . از دیر کردن خوشم نمیاد طرف هر کی میخواد باشه و هر فکری میخواد بکنه .اما هر کاری کردم دلم نیومد تاکسی بگیرم . این همه راهم با اتوبوس اومدن خوب معلومه نتیجه ی بهتری نمیده . به حامد که میرسم دست دراز میکنه تا باهام دست بده . دستش رو واسه چند ثانیه کوتاه میگیرم.

– سلام . ببخشید دیر شد .

– سلام عیب نداره . خوبی ؟

– ممنون .

– بریم توی پارک ؟

– بریم .

توی دلم غرغر میکنم . بیا از شانس من این یکی هم اهل کافی شاپ نیست . نمیدونم چرا هر کی به من بدبخت میرسه خسیس میشه .

میریم توی پارک یه کم قدم میزنیم به همراه همون حرف های همیشگی . چی خوندی؟ کجا کار میکنی ؟… بعد از یه مدت به هوای یه شوخی بی مزه دست میندازه پشتم و دورکمرم رو میگیره . خودم رو یه کم کنار میکشم و بعد من هم به هوای خستگی ازش جدا میشم و روی یکی از نیمکت های پارک میشینم . حالا که پاییزه هوا زودتر تاریک میشه . زیر نور چراغ های توی محوطه تازه میتونم یه نگاه دقیق بهش بندازم . همه چیزش معمولیه هم قیافه اش هم تیپش . درست مثل خودم معمولی . یه لیسانس داره که مجبور شده بزاره در کوزه و بزنه توی خط کار آزاد جهت غم نان و یه خانواده که شاید از مال من یه کم معمولی تر باشن . اما نمی دونم چرا حس نمی کنم شباهتی با هم داشته باشیم . شاید به خاطر این که هر آدمی یه دنیای جدایی برای خودش داره ، که توی دنیای درونی خودش زندگی میکنی .

وسط اون همه حرف بهم نزدیکتر میشه و دستش رو میذاره روی شونه ام . سعی میکنم به روی خودم نیارم . اما وقتی انگشت هاش روی بازوم میشینه و من رو سمت خودش میکشه نمی تونم آروم بشینم .

نه برای خودم نه برای اعتقادات نیم بندی که مامان جون ، مادربزرگ خدا بیامرزم توی بچگی توی گوشمون می خوند به خاطر بابام که می دونم با همه ی بد اخمی ها و کج خلقی هاش جونشه و بچه هاش . برای اون وقت هایی که همای کوچولو رو با وجود اخم های عموهام می نشوند کنارش تا بازی یادش بده . برای اون وقت هایی که یواشکی مامان رو به هوای بازی با بچه های توی کوچه می پیچوندم و با هم می رفتیم سلمونی سر خیابون تا آقا یوسف موهای من و بابا رو یه مدل کوتاه کنه و من ذوق کنم . بابام اون موقع هایی که هنوز این قدرها خودش رو درگیر روزمرگی هاش نکرده بود هما رو مردتر از این حرف ها بار آورده بود که اجازه بده هر کسی پاش رو از گلیمش درازتر کنه .

خودم رو کنار میکشم . به جای حرکتم لحنم رو نرم می کنم .

– بد نگذره .

– مرسی . راحتم .

– من یه کم ناراحتم .

قیافش در هم میره . به روی خودم نمیارم . سکوت میکنه و به مردم خیره میشه . به جهنم . دوست پسر های دو هفته ای ، دوست داشتن های دو هفته ای که آخرش یا یکیمون می فهمید از اون یکی هزار سال نوری دوره یا می رسید به ” عزیزم تو دنیای امروز حتی اگر به ازدواج هم بخوای فکر کنی باید بفهمیم از لحاظ جن.سی هم باهم کنار میایم یا نه ” ، یادم داده به این دیدار ها به چشم یه اپیزود از سریالی نگاه کنم که هر جور باشه بالاخره تموم میشه .

یه کم که میگذره از جا بلند میشم .

– خوب دیگه دیر وقته . بهتره دیگه برم . خوشحال شدم از دیدنت .

تو دلم میگم چقدر هم که خوشحال شدم واقعا!!!! چقدر خوب یاد میگیریم که به اسم تعارف دروغ بگیم!!

– منم همین طور .مواظب خودت باش .

همین ؟؟؟!!! قد یه تعارف شعور نداری یعنی تو ؟؟؟ تا یه جایی لااقل منو میرسوندی . راه میفتم سمت خروجی پارک . اون هم هم قدمم میاد .

– مسیرت کدوم طرفه ؟ تا یه جایی اگه اشکال نداره برسونمت .

– نه نمی خوام مزاحم شم .

– مزاحم چیه . بریم فعلا تا هر جا هم مسیر بودیم با همیم دیگه .

خدا رو شکر دیگه در اون حدم نیست . سوار پرایدش میشیم و راه میفته . یه موزیک لایت هم میزاره . بی قراره معلومه میخواد یه چیزی بگه . فقط دعا میکنم دوباره نزنه توی حالم .

– ببین من آدم زودجوشیم . شاید به خاطر همین بعضی کارا رو میکنم که دست خودم نیست . در هر حال اگر کاری کردم که رنجیدی معذرت میخوام .

نه بابا یعنی آدم فهمیده هم پیدا میشه ؟؟؟!!! ناخواسته لبم به یه لبخند کش میاد . دلم می خواد حتی پیش خودم هم انکار کنم ، وانمود کنم عاقلم و مستقل اما ته ته وجودم باز هم یه دخترم با احساسات پروانه ای دخترونه .

– بر عکس من ظاهرا زود با دیگران می جوشم اما دیر صمیمی میشم .

– اکی پس میشه بازم همدیگه رو ببینیم ؟

– آره .چرا که نه ؟

راه میفتیم توی خیابونها . از کوچه و پس کوچه میره تا به ترافیک این موقع روز نخوریم . توی یکی از کوچه ها گیر میفتیم . سر کوچه پر از پلیسه . از پشت چند تا ماشینی که جلومون گیر افتادن چشمم میفته به چند تا جوونی که با دست های دست بند زده شده به زور مامورها دارن میرن توی ماشین های پلیس . دل شوره میگیرم . یاد حال و روز خودمون میفتم وقتی هادی رو گرفته بودن. نمی دونم چرا اما تا دم مترو هر چی که حامد میگه دیگه چیزی نمی فهمم . خودم رو سرزنش میکنم . چرا یه روزم که دارم آروم زندگی میکنم خودم آرامش خودم رو بهم میزنم ؟

***

فصل دوم

گرگ

شنگول را خورده است

گرگ

منگول را تکه تکه می کند…

بلند شو پسرم !

این قصه برای نخوابیدن است

” گروس عبدالمالکیان ”

چقدر خوش خیال بودم که فکر میکردم بالاخره زندگی منم روی آرامش به خودش میبینه . دوباره چند روزه که از هادی خبری نیست . باز حال مامان به هم ریخته . اون قدر که مجبور شدم امروز رو مرخصی بگیرم و ببرمش دکتر . داروهاش رو عوض کرد و یه لیست از نصایح همیشگی زد زیر بغلمون . یکی نیست بگه دکتر جان اگر میشد آروم بود اگر میشد دور از استرس زندگی کرد اگر میشد این نصایح زرورق پیچ رو صبح به صبح مثل یه قرص سفید آرامبخش بالا انداخت که دیگه نیازی به امثال تو نبود . دیگه اون وقت به این دنیا نمی گفتن دنیا می گفتن بهشت !!!

سر راه کلی خرید میکنم به اضافه بستنی زعفرانی که هم خودم دوست دارم هم مامان . تا میرسیم خونه می خوام توی بستی خوری های مامان که به قول بابا برای عزیز کرده هاش فقط از توی بوفه بیرون میاردشون بریزمش تا شاید کام دود گرفته و تلخمون کمی شیرین بشه اما مامان نمی ذاره . چشم براهه شاید هادی امشب بیاد و باهم بستنی بخوریم !

روی مبل نشستم و دارم فکر میکنم چقدر خونه بهم ریخته است . از کجا باید برای مرتب کردنش شروع کنم . که صدای در زدن بهم میگه باید اول در رو باز کنم . صدای در ورودیه یعنی دوباره یکی از همسایه هاست . از چشمی که نگاه میکنم یه مرد غریبه رو پشت درمیبینم . لابد مهمون این طبقه بالایی هاست که تازه اومدن و در رو اشتباه زده .

چادر نماز رو همین جوری از چوب لباسی برمیدارم و روی سرم میندازم . ظاهر خسته و آشفته ام که زیرش پنهان میشه توی دلم میگم ، یه دقیقه که بیشتر طول نمیکشه . هنوز فرصت نکردم دو دو تام رو به چهار تا برسونم که همراه در کوبیده میشم به دیوار .استخون دستم از شدت ضربه ی دستگیره ی در صدا میده . هاج و واج به سه تا مرد درشت هیکلی که ریختن توی خونه نگاه میکنم .

– آهای دارین چه غلطی میکنین ؟

مردی که از چشمی دیدم میاد تو . کارتش رو از توی جیبش بیرون میاره و نشونم میده .

– ما پلیسیم خانم . حکم قضایی داریم که خونه رو تفتیش کنیم .

بعد یه برگه میگیره طرفم . هنوز گیجم . نگاهم گنگ از مرد به کاغذ توی دستش میره و بر میگرده . مرد یه سر و گردن از من بلند تره و طوری از بالا نگاهم میکنه که توی جام یخ میبندم . اما صدای جیغ مامان نمی ذاره خیلی توی این حال بمونم .

– تو خونه من چی کار میکنین ؟ دست نزن به اون ! مرتیکه با توام . هما !!!

فکر میکنم عجب آرامشی آقای دکتر !!! کجایی که ببینی ؟؟؟

کاغذ رو از توی دست مرد میکشم و بهش نگاه میکنم . چیزی ازش سر درنمی آرم . فقط آرم بالای صفحه رو تشخیص میدم .

– نمی فهمم چی شده ؟ گمونم اشتباه شده .

– هادی به منش با شما چه نسبتی داره ؟

تا الان امیدوار بودم همه چیز یه خواب بد باشه . اما حالا انگار همه چیز بدتر از یه کابوسه ! حس میکنم همه ی خون توی بدنم یک دفعه متوجه حضور جاذبه ی زمین شده . سرد و بی حس میشم .

– برادرمه . چطور ؟ مگه چه کار کرده

جیغ های مامان روی اعصابم خط میکشه اما دارم سعی میکنم محکم سر جام وایستم و به چشم های مرد رو به روم زل زدم . مرد هم از رو نمیره و خیره و سرد نگاهم میکنه .

– چند روزه ازش خبر نداریم . کجاست ؟ چه بلایی سرش اومده ؟

– پیش ماست . بلایی هم سرش نیومده . بلایی سر دیگران آورده .

– کی ؟ مگه چی کار کرده که این جوری ریخیتین توی خونه ما ؟

پوزخند بی رنگی میزنه و ازم رو میگیره . نگاهش دور سالن میچرخه . با حرص لبه ی چادر رو که حالا روی شونه هام افتاده میگیرم و روی سرم میکشم . مثل مرد نگاهم کلافه اطراف دودو میزنه . سعی میکنم بفهمم دنبال چی می گردن . چشمم میفته به یکی از اون دو مرد دیگه که کشوهای میز تلویزیون رو در میاره و محتویاتش رو کف سالن میریزه . یه لحظه توی دلم میگم “وای رسیور !!! ” اما مرد که انگار دنبال چیز مهمتری میگرده بی خیال از کنار میز بلند میشه .

– با شمام آقا مگه برادر من چی کار کرده ؟ چی می خواین توی خونه ی ما ؟

– بی خود که این کار رو نمی کنیم خانم . حتما دلیل موجهی داره .

– میشه بگین این دلیل موجه چیه منم توجیه شم .

بدون این که به روی خودش بیاره که دارم باهاش حرف میزنه بهم پشت میکنه و میره سمت اتاق خواب ها . پشت سرش راه میفتم . مامانم همین لحظه از توی اتاق میاد بیرون . یه مانتوی کهنه رو همین جوری توی تنش کشیده و موهاش در هم و برهم از گل سرش بیرون ریختن . میرم طرفش که داره میلرزه و سر درگم این ور و اون ور میره .

– هما اینا کین ؟ چی میگن ؟ دارن چه کار می کنن ؟

جوابی ندارم که بهش بدم . چی بگم وقتی خودم هم هیچی نمی دونم . به جاش بغلش میکنم . سنگینی سایه مردی که ظاهرا مافوق بقیه است رو حس میکنم .

– جواب من رو که ندادین . لااقل جواب مادرش رو میدادین . با شمام حق داریم بدونیم چی شده که دارین زندگیمون رو زیر و رو میکنین یا نه ؟

– با داد و بیداد به جایی نمی رسین . خیلی نگرانش بودین تو این چند روز دنبالش میگشتین .

یکی از سه مرد نزدیکش میشه و چیزی رو دم گوشش زمزمه میکنه . مرد سری تکون میده و بعد بر میگرده طرف ما . با یه سر تکون دادن روز خوشی زیر لب میگه و از خونه میرن بیرون . همین ؟؟؟ روز خوشمون رو شما خراب کردین .

من هنوز مامان رو که عصبی میلرزه توی بغلم دارم . چادر دوباره از روی سرم لیز میخوره و پائین میفته . نگاهم دور خونه می چرخه . فکر میکنم احمق بودم که تا نیم ساعت پیش به نظرم خونه به هم ریخته بود . حالا خونه و زندگیمون به هم ریخت !

***

اوضاع آشفته ی خونه کلافه ام کرده . بابا دو روز توی این کلانتری و اون آگاهی رفت و اومد تا تونست از هادی خبر بگیره . دیدن که هیچ .

صبح با کلی خواهش و تمنا تونستم قدرتی رو راضی کنم تا یه مدتی کارهام رو بیارم خونه انجام بدم و نتیجه رو براش بفرستم . کلی اخم و تخم کرد اما چون کارم رو خیلی قبول داره رضایت داد .

بابا داغون شده . مامان بهم ریخته . منم … کی تا حالا من مهم بودم که این دفعه ی دوم باشه ؟ دلم میخواد از همه ی این جریانات فرار کنم . یه وقتایی فکر میکنم دیگه نمی تونم تحمل کنم . اما اگه من تحمل نکنم کی تحمل کنه ؟ مامان که دیشب دو بسته آرامبخشش رو با هم خورده بود ؟ هر چند میدونم قصدش جای خودکشی جلب توجه باباست که مجبورش کنه کاری کنه . یا بابا که شبها تا صبح توی سالن راه میره ؟ هیوا هم این چند وقت به هر بهانه ای شده از خونه فراریه . امشب دیگه اصلا خونه نیومد . هیوایی که حتی الان یه گوشی نداره بهش زنگ بزنم و ازش خبر بگیرم .به مامان گفته میره خونه ی بنفشه . بنفشه ای که مامان حتی شماره ی خونشون رو نداره . حالا خوبه یه بار شماره ی بنفشه رو از خودش گرفتم . بهش زنگ میزنم تا ببینم خواهر 13 سالم کجاست . وقتی باهام حرف میزنه خیالم راحت نمی شه . یه فکر موذی بهم میگه نکنه داره دروغ میگه ؟ بهش میگم گوشی رو بده مامانش تا مثلا ازش عذرخواهی کنم و تشکر .

بعد از اینکه با مادر بنفشه هم حرف میزنم فکرمیکنم کاش اون موقع ها که هادی بچه تر بود عقلم می رسید تا هواش رو بیشتر داشته باشم . شاید دیگه تو همچین گره ای گیر نمی افتادیم .

صدای تلویزیون رو تا حد ممکن کم میکنم تا مامان که به زور آرامبخش خوابیده بیدار نشه , تا بابا که میدونم توی جاش داره غلت میزنه کلافه تر نشه .

یاد صبح میفتم .

این بار خودم هم میرم دنبال کارهای هادی . میدونم بابا خوشش نمیاد اما حریفم نمیشه و همراهش میشم . بار اول نیست میام این جور جاها. به لطف بابا و هادی چند باری قبلا توفیق کلانتری اومدن نصیبم شده اما این دفعه فرق میکنه . اینجا یه جور دیگه است . دست و دلم عجیب میلرزه .مثل جوجه اردک دنبال بابا راه میفتم . بعد یه مدت انتظار میریم توی دفتر افسر مسئول پرونده اش . در رو که باز میکنم با دیدن مردی که برای تفتیش خونه اومده بود یه لرز خفیف میگیرم . به پلاک زرکوب روی میزش نگاهی میندازم . ” سروان امیر علی قلیچ خانی ”

این بار دقیق تر نگاهش میکنم سی ساله نشون میده . با چشم های قهوه ای سوخته ای که ابروهای درهم فرو رفته و پر پشتش ریز نشونشون میدن . همراه اون بینی عقابی شبیه شکارچی های در کمین نشسته شده . چونه ی مربعی شکلش رو یه ریش نیمچه پروفسوری پوشونده . چرا همیشه فکر میکردم این جور آدما باید ریش و سبیل کامل داشته باشن ؟؟؟

– آقای به منش بار قبل هم که اومدین بهتون گفتم کاری از دست من براتون برنمیاد .

تازه به خودم میام که زل زدم بهش و اصلا یادم رفته سلام علیک کنم . اما حوصله ی این مقدمات رو هم ندارم . ب

– یعنی ما حتی نباید بدونیم کجاست ؟ کجا بردینش ؟ تو چه وضعیه ؟

یه نگاه یخی بهم میندازه و بی توجه رو میکنه به بابا . انگار نه انگار که داشتم باهاش حرف میزدم . این بشر چرا اینقدر نچسبه ؟ هر چند اون حضور من رو نادیده گرفته اما من آماده ام تا هر چی گفت جوابش رو بدم و کوتاه نیام .

– در هر حال تا روشن شدن وضعیت پروندش نمی تونم کمکی بیشتر از این بهتون بکنم .

– آدم که نکشته جناب سروان ! قاتل هم بود به خانوده اش اجازه ملاقات میدادن .

ملاقات ؟؟؟ بعد از حرف زدن با سروان فهمیدم ملاقات کمترین درده . سرم رو تکون میدم تا افکار در هم برهمم رو بیرون بریزم و شاید بتونم تو این موقعیت بهترین کار رو بکنم .

یه سرک میکشم تا مطمئن بشم در اتاق مامان بسته است بعد میام توی آشپزخونه و با حداکثر فاصله از اتاق ها یه گوشه می ایستم .با بهنام تماس میگیرم و مشکل رو باهاش در میون میذارم. دیگه آبرو داری و پنهان کاری ، کاری از پیش نمی بره .

بعد از قطع کردن تلفن یه سرک دوباره میگه همه چیز ظاهرا آرومه . برای فرار از افکار ناخوشایند بی هدف تو کانال ها پرسه میزنم . اما یک دفعه دلم میخواد روی این کانال صبر کنم . دلم میخواد بذارم خواننده برام بخونه اما از ترس مامان و حال خرابش زود عوضش میکنم . به جاش خودم زیر لب زمزمه میکنم .

کلاف سرنوشت من

سر در گمه همیشه

طلسم کور این گره

یه لحظه وا نمیشه

***

از پیش بهنام و دوست وکیلش داریم برمیگردیم .توی ماشین فقط صدای تق تق آزار دهنده ی موتور پیچیده . هم من هم بابا سکوت کردیم .اون به خیابون های شلوغ خیره شده و من به آتش سیگاری که نیم سوخته توی دستش خاکستر میشه . با اون حرف هایی که از وکیل شنیدم می دونم به این زودی ها هادی از این هچل خلاص نمیشه .

توی یه لحظه من و بابا همدیگه رو صدا میزنیم . بهش نگاه میکنم که انگار روی صورتش رو یه گرد پوشونده . یه گرد تیره و خاکستری . منتظر میشم تا اول اون حرف بزنه .

– بهتره فعلا به مامانت چیزی نگیم .

توی سر بابا هم ظاهرا افکاری شبیه به فکرهای من می چرخه .به جاده خیره میشم و میذارم اون فکری که تا الان پسش زدم ذهنم رو پر کنه . اگر … . به خودم که میام ناخن بلند انگشت شصتم رو با دندون تیکه تیکه کردم . به بابا نگاه میکنم که چند دقیقه است ماشین رو رو به روی خونه پارک کرده و به در زل زده . نمی دونم چندمین سیگاریه که روشن کرده . انگار پاش نمیکشه که بخواد بیاد توی خونه . میدونم که بابا هم هر کاری میکنه به خاطر ماست . سهمش رو ازمکانیکی به سودای پیشرفت فروخت . به هر آب و آتیشی زد تا ما راحت زندگی کنیم . اگر کج رفت, اگرخلاف هم کرد به خاطر ما بود . حالا اونم دیگه نمی دونه باید چی کار کنه .همه ی این چیزها یعنی چاره ای جز ریسک کردن ندارم . پیاده میشم و میرم توی آپارتمان . در رو هنوز پشت سرم نبستم که محتویات کیفم رو روی زمین برمیگردونم و زیر و رو میکنم . چند لحظه ی بعد کارت ها رو توی دستم میگیرم . حالا زندگی چند تا آدم توی دستای منه .

***

توی کافی شاپ نشستم و دارم عصبی پام رو تکون میدم . فکر میکنم نکنه نیاد ؟ بعد خودم رو مسخره میکنم . واسه چی باید نیاد ؟ احمق اون که نمی دونه تو چه فکری توی سرته . البته اگر خودت ،خودت رو لو ندی . آیینه ی دستیم رو از توی کیف بیرون میکشم و یه نگاه به خودم میندازم .

از هر وقتی دیگه ای توی زندگیم بیشتر آرایش کرده بودم . می خواستم خودم رو جای آدمی جا بزنم که نبودم .پس این رنگ و لعاب لازم بود . پس نقاب لازم بود . اگر قرار بود خودم نباشم ، قرار بود هما نباشم ، پس باید اول ظاهر هما رو نداشته باشم .هر چند با وجود این همه آرایش پوست سفیدم از همیشه رنگ پریده تر به نظر میاد .

به موقع آیینه رو توی کیف برمیگردونم . از در کافی شاپ تو میاد و با تردید میاد سمتم . بالای سرم می ایسته و کمی نگاهم میکنه منم فقط نگاهش میکنم . بعد که میبینه از رو نمیرم صندلی رو به رویی رو بیرون میکشه و میشینه .

– خب ! دلیل این ملاقات غیر منتظره چیه خانوم خانوم ها؟

– اول سلام می کنن معمولا .

اخماش میره توی هم اما نمی تونه اعتراضی بکنه چون گارسون کنارمون می ایسته تا سفارشمون رو بگیره .

– باهات دیت نذاشتم که بخوام احوالپرسی کنم .

– منم عمرا با آدمی مثل شما دیت نمیذارم . پشت تلفن که یه چیزایی گفتم .

– میشه واضحتر بگی ؟

– آقای زاهدی .از قرار اون روز و اون بازی باید فهمیده باشین که کارم خوبه . اون مجلس هم معلوم بود جمع رفقا نبود . بازی بود ولی جدی بود . اون بار که چیزی به من نرسید .من پول لازم دارم . میخوام بازم باشم .

چشم هاش رو تنگ میکنه و سرش کمی کج میشه . هر کاری کردم دستم به گرفتن شماره ی کاوه نرفت . زاهدی تنها کسیه که می تونم ازش استفاده کنم .

– خوب به من چه ؟

– منظور من واضحه . شما هم فهمیدید .

– چرا باید این کار رو بکنم ؟ اون آدم ها تو رو نمیشناسن . آدم ناشناسم نمی زارن از دم سالن رد شه چه برسه به اینکه تو خودشون راهش بدن .من اگر تو رو وارد بازی کنم میشم معرف تو .

– گفتم که کارم رو خوب بلدم .هر چی بردم هم نصف نصف .

– این در صورتیه که ببری و اگر ببازی چی؟

این جمله یعنی راضی شده . هر چند هنوزم نمی فهمم مگه برد اون بار که بازی کردیم چقدر می ارزید ؟ اما معلومه ازش حسابی راضیه . به باختن فکر نمی کنم .نمی تونم فکر کنم . چون اگر ببازم زندگیم رو باختم .

***

می ترسم . خیلی می ترسم حتی بیشتر از اون بار . اون دفعه نمی دونستم دارم کجا میرم و چه کار میکنم . اما این بار می دونم . یه جایی خونده بودم آدم ها از ناشناخته هاشون وحشت دارن . اما حالا میدونم که ناشناخته ها حتی اگر ترسناک باشن اما حداقل یه جای امیدواری برات میذارن . اما دانسته هات نه .

برای بار هزارم همه چیز رو چک میکنم . نمی دونم امشب اونم میاد یا نه . فقط می تونم دعا کنم که بیاد . یه کت و شلوار پوشیدم این دفعه . اگر پای پلیس این وسط باز شه نمی خوام ناجور به نظر بیام . به دلگرمی احتیاج دارم . از توی برنامه های روی گوشی فال حافظ رو اجرا و نیت میکنم . میدونم کارم مسخره است . من از قبل تصمیمم رو گرفتم . دوباره برنامه رو میبندم . نگاهی به اطراف میندازم . اَه . لعنتی ها چرا جای قرار رو عوض کردن ؟ خودم جواب فکرم رو میدم . مثل اینکه پاتوقشون لو رفته ها خانم !

دستی توی موهایی که جلوی پیشونیم از شال بیرون ریخته میکشم و مرتبشون میکنم . این دفعه از سر در و زرق و برق خبری نیست . فقط از روی آدرسی که زاهدی داده معلومه که باید همین جا باشه . جلو میرم . جای قرار عوض شده اما فرق چندانی نکرده . جلوی در ورودی بازم دو تا قل چماق ایستادن . خودم رو معرفی میکنم . یکیشون میره تو و من تازه یاد میاد که آدامسم رو هنوز از توی دهنم در نیاوردم . یه قدم عقب گرد میکنم که آدامس رو توی جوب بیرون بندازم . عقب گرد من همان و از جا پریدن قل چماق دوم همان . مثل گرگ آماده ی حمله خم شده سمت من و منتظر یه حرکته . از ترسم توی جام خشک میشم و به جاش عین چی دست میبرم توی دهنم و آدامس رو بیرون میکشم .نگاه نگهبان روم قفل شده و من رو هم قفل کرده . نگهبانی که داخل رفته بود برمیگرده و با صدای کلفتی فقط یه کلمه میگه .

– بفرمائید تو .

با سلام و صلوات میرم تو . پشت سر نگهبان از یه راهروی تنگ رد میشم و یه سری پله رو که به زیرزمین میرسه پایین میرم . سالن اون پایین شباهتی به زیر زمین نداره اما . بزرگ و روشنه ! با آباژورهای فلزی بلندی که نور ملایمشون سالن رو شبیه کارت پستال نشون میده . چند تا مبل راحتی این طرف و اون طرف , یه بار جمع و جور اما پر و پیمون و دست آخر یه میز گرد مخصوص گردهمایی مهممون فضای سالن رو تزئین کردن . به محض ورودم زاهدی جلوم رو میگیره .

– چرا این قدر دیر کردی دختر ؟

– ببخشید خوب مثل شما ماشین زیر پام نیست که . اما با برد امشب دیگه میتونم دست به جیب بشم .

میدونم دارم دری وری میگم تو این موقعیت . اما همین حرف ها هم خودم رو آروم میکنه هم زاهدی رو . یه نگاه نه چندان دلچسب بهم میندازه و زیر و زبرم و زیر و رو میکنه . بعد دستش رو میذاره پشتم و هدایتم میکنه سمت میز . برعکس دفعه ی پیش یکی از صندلی ها رو برام بیرون میکشه و عقب می ایسته . سر میز سه نفر دیگه نشستن که برام غریبه ان . فقط می مونه یه نفر . یه نفر که دعا میکنم آشنا باشه . یه نفر که کاش … .

یه صدای پا بهم میگه اونی که منتظرشیم هم رسیده و پشت سرمه . برنمیگردم اما حضورش هوا رو هم برای نفس کشیدن سنگین میکنه .

با این که همه ی حواسم به مرد پشت سرمه اما وقتی یکی از اون هایی که سر میزه مبلغ پایه رو میگه می فهمم یه چیزی درست نیست . یه چیزی …

یه صدای آشنا نمیذاره به بعدش فکر کنم .

***

یه صدای آشنا نمیذاره به بعدش فکر کنم . صدای قدم های محکم و مطمئنی که شبیه به راه رفتن آرشه . اما سایه ای که روی میز افتاده اون قدر بلنده که باید متعلق به سیامک باشه . یه عطر سرد با سردی ترس من آمیخته میشه و تنم رو می لرزونه . این عطر اما …

– می بینم که خیلی زود دلت برای من تنگ شد خانم کوچولو .

کاوه !!!

سر می گردونم و با یه ابروی بالا رفته نگاهش میکنم . جا میخورم . اما اون حالتم رو میذاره به پای چیز دیگه ای .

– آه . ببخشید یادم رفته بود از کوچولو بودن خوشت نمیاد . سعی کن غذات رو خوب بخوری تا زود بزرگ شی .

نیشخندی تحویلم میده و روی صندلی رو به روم میشینه . چی فکر میکردم چی شد ! اَه . لعنتی . لعنتی . لعنتی ! همه ی انرژیم با دیدنش تحلیل میره . اون قدر حالم گرفته است که جواب خوشمزگی های کاوه رو نمی دم . حتی وقتی از زیر چشم میبینم من رو گذاشته زیر ذره بین ، توجهی بهش نمی کنم . اعصابم کلا به هم ریخته است جوری که روی بازیم هم اثر گذاشته

– چی شده ؟ استعداد خارق العاده ات دود شده رفته هوا خانم خوش دست یا هنوز فرصت طلایی برای تقلب پیدا نکردی ؟

با اخم نگاهش میکنم و صورتم رو درهم میکشم . صدای پوزخندش رو میشنوم .

– این یعنی از حرفم خوشت نیومد ؟ اگر از من و بودن کنار من خوشت نمی اومد الان اینجا نبودی .

خیلی آروم یه کم خودش رو به سمت من خم میکنه . نفسش رو روی صورت من خالی میکنه . بچه پر رو هی من هیچی نمی گم هی این روش رو زیاد میکنه . خودش هوس کرده بزنم تو پرش ها . سرم رو میندازم پایین که چیزی بهش نگم . اونم ادای من رو درمیاره و حواسش رو میده به ورق های توی دستش .

– از ظاهرت معلومه مال همچین مجالسی نیستی . معلوم نیست اینجا چه کار میکنی .

– میگم قمار رو بزار کنار به جاش برو سراغ غیب گویی .

از اینکه بالاخره نمی تونم زبونم رو نگه دارم و جوابش رو میدم یه لبخند محو موذی روی صورتش میشینه .

– ترجیح میدم برم سراغ ذهن خوانی . می تونم بگم الان توی سرت چه فکری می چرخه .

وقتی سکوتم رو میبینه خودش ادامه میده .

– تو فکری که چطوری جای بازی, دل من رو ببری .

– هاها ! زیادی میخوری بهت نمی سازه . توهم زدی .

یکی از اون هایی که سرمیزن و از اول تا حالا لالمونی گرفته بودن زبون باز میکنه .

– کاوه با جوجه ها نمی پریدی ؟

– الانم نمی خوام باهاش بپرم . می خوام پرهاش رو قیچی کنم .

برمیگردم رو به مردی که این حرف رو زد .

– راست میگن کاوه . شتری مثل تو رو چه به جوجه ها . شما برو پی همون خواب و پنبه دانه ات .

– تجربه ام میگه اونایی که بیشتر جفتک میندازن راغب ترن .

– لازم نیست تجارب گوهربارت رو به رخ بکشی . ناگفته هم پیداست چه دختربازی هستی .اما اون هایی که تو تا حالا باهاشون بودی آدم نبودن .

سر و گردنش رو با یه جالت مسخره تکون میده و از روی قصد صدای پوزخندش رو بلند میکنه .

– اون وقت شما دخترها رو آدم حساب نمی کنین ؟

– نه همشون رو . هر جنس مونثی که آدمیزاد نیست . اما ظاهرا شما به جنس مونث رحم نمیکنین حالا هر جور موجودی میخواد باشه .

– آخه من خودم رو معطل امر محال نمیکنم . اگر قرار بود دخترها آدم بشن خدا از اول اسم مرد رو آدم نمی ذاشت .

یه نفس عمیق میکشم تا بتونم زبون و خونسردیم رو حفظ کنم . برای ادامه ی بازی به همه ی حواسم احتیاج دارم . تمرکز ندارم . هیچ چیز اون جوری که فکر میکردم پیش نمیره . دو نفر کنار کشیدن اما کاوه و یه مرد دیگه با آرامش دارن ادامه میدن . آرامشی که از من و زندگیم خیلی وقته فرار کرده .

– شرط میبندم خیلی زودتر از اون چیزی که ادعا میکنی وا میدی .

می دونم که با همه ی تلاشم کاوه فهمیده که اوضاعم چندان خوب نیست .به خاطر همین این حرف های دو پهلو رو تحویلم میده و بعد میزنه زیر خنده . کفری میشم حسابی ! به ردیف دندون های سفیدی که به نمایش گذاشته نگاه میکنم .

– حرفم رو پس میگیرم . ببخشید بهتون توهین شد . شتر چرا ؟ معمولا اسبه که دندون هاش رو قبل از فروش چک میکنن .

رد نگاهم رو که روی دندون هاش قفل شده میگیره و این دفعه اون کفری میشه . بالاخره اون قیافه ی خونسرد حرص درآرش در هم میره . یک ، یک مساوی !

– زیادی بهت خندیدم پر رو شدی .بهتره حواست به عواقبش باشه . پات رو دیگه زیادی داری از گلیمت درازتر می کنی .

– اون شما فقیر فقرائید که گلیم دارین . ما تو خونمون فرش ابریشم پهن میکنیم .

– پول باخت امشبت رو نداری بدی . حالا کی فقیره ؟

– فقر فرهنگی رو گفتم .

آتش خشم یه لحظه توی چشم هاش شعله میکشه . اما فقط یه لحظه .با کارتی که رو میکنه می مونم دیگه باید چه کارکنم . همون لال سابق شروع میکنه به خندیدن . با اشمئزاز نگاهش میکنم که شکم گنده اش با خندیدن تکون تکون میخوره . یه نگاه به ورق هام میندازم . دلم میخواد زار بزنم . آخه دست بدتر از اینم میشه ؟

یاد حرف های بابا می افتم . اون موقع ها که با هم بازی میکردیم , اون موقع ها که هنوز برای بازی با من وقت و حوصله داشت , میگفت برنده ی یه بازی رو ورق ها تعیین نمی کنن . اون هایی که با اون ورق ها بازی میکنن برنده رو رقم میزنن . نمی دونم چرا خودش توی بازی زندگی چشمش فقط به دست هاش بود ؟ شاید هم بابا آدم برنده شدن نبود .

میخوام من لااقل به توصیه ی بابا عمل کنم . با این فکر تو جام یه کم جا به جا میشم . ابرویی بالا میندازم و یه لبخند کج روی صورتم می شونم . به عقب تکیه میدم و سعی میکنم مطمئن ترین حالت ممکن رو به چهره ام بدم . یه نگاه سریع به آدم های دور میز میندازم . همشون چشم دوختن به من . زیر چشمی زاهدی رو می پام که دندون هاش رو داره روی هم فشار میده . معلومه منتظره تا یه نظری بهش بکنم و واسم خط و نشون بکشه . اما نمیخوام خودم رو به این زودی ببازم .

دل و روده ام داره زیر و رو میشه . به گیلاس های روی میز خیره میشم . لعنتی ! یه لیوان آب توی این خراب شده پیدا نمیشه . کاوه گیلاس خودش رو روی میز سمتم میکشه . بیخیال من مشروب بخورم ؟ اونم دهنی تو رو ؟

دارم کم میارم . نه کم آوردم و دارم دیوونه میشم . شرط ها از دفعه ی پیش کمتره خیلی کمتر اما بازم برای من زیاده خیلی زیاد . نفسم درست در نمیاد . دونه های ریز عرق حالا روی تیره ی پشتم راه گرفتن و دارن پائین میان .

حواسم رو میدم به کارم . میدونم اگر این جوری پیش برم , پای منم گیره .اگر ببازم باید برم بغل دست هادی ! دیگه جواب متلک های کاوه رو نمی دم . همه ی تلاشم رو میکنم تا بهترین بلوف هام رو بزنم . به قول آرزو باید از استعداد بازیگریم استفاده میکردم . یکی ! یکی دیگه هم کنار میره و من می مونم و کاوه . کاوه ای که میدونم به این راحتی ها فریب نمی خوره . بازی میده و بازی نمی خوره .

به غلط کردن افتادم. به معنای واقعی کلمه به غلط کردن افتادم . ناخودآگاه چشمم میفته به زاهدی . با نگاه دریده اش دلم توی سینه فرو میریزه . جلوی چشم هام فقط سفته هایی که به زاهدی دادم می رقصن . پولی که برای امثال کاوه معنی یه شب سرگرمیه برای من یه عمر زندگیه . یاد جمله ی زاهدی میفتم وقتی سفته ها رو امضا میکردم . ” من همیشه هر جور شده طلبم رو میگیرم . می فهمی که ؟ ” نه نمی فهمیدم . من احمق تازه دارم می فهمم . اون موقع فقط بی قراری های مامان رو میفهمیدم و سردرگمی های بابا رو . اون موقع فقط همهمه ی صدای وکیل و افسر پرونده ی هادی رو می فهمیدم و الان می فهمم اگر گیر بیفتم خودم میشم یه درد دیگه . اصلا من رو چه به قهرمان بازی ؟

کاوه فهمیده که دیگه چیزی توی چنته ندارم . صدای پوزخندش توی سرم هزار بار تکرار میشه . بی انصاف بهترین کارت ها رو با یه حالت نمایشی رو میکنه و من توی ذهنم یه نمایش از بدترین اتفاقات ممکن در حال اجرا است .

نمی خوام اما دوباره نگاهم لیز می خوره و توی کاسه ی چشم های به خون نشسته ی زاهدی قفل میشه . انگار توی چشم هاش مسلخ من رو آماده کرده . دوباره نگاهم رو به سمت کاوه برمی گردونم . این بار اشک توی چشم هام خیمه زده و آماده ی فرو ریختنه . به زور دهنم رو باز میکنم و سعی میکنم نفس بکشم . سعی میکنم خیسی چشم و التماس نگاهم رو پس بزنم .

زاهدی دو قدم جلو میاد . میز رو دور میزنه و پشت من می ایسته . دست هاش رو روی شونه های افتاده ام میذاره . گوشه ی چشم هام چین می خورن . مثل جوجه ای که توی چنگ گرگ افتاده باشه ، نه می تونم تکون بخورم چون چنگال گرگ زخمیم می کنه نه می تونم بمونم و جیک نزنم چون می دونم چه عاقبتی درانتظارمه .

مثل بچه ای که به محض زمین خوردن یاد مادرش میفته و صداش میزنه خدا رو صدا میزنم . می دونم احمقانه است اما ته دلم صداش میکنم . می دونم همه چیز دیگه تموم شده اما صداش میزنم . همه چیز برای من تموم شده اگر اون خداست برای اون هیچ پایانی وجود نداره پس صداش میزنم .

توی نگاه کاوه حل میشم . توی انعکاس تصویر نگاهش حل میشم . نمی فهمم چی میشه اما یک دفعه نگاهش سخت میشه . سنگ میشه . نمی دونم چی میشه اما توی لحظه ی آخر کاوه تصمیمش عوض میشه . من مطمئنم تصویر کارت برنده رو توی تیله چشم های کاوه دیدم اما اون چیزی که روی میز میذاره … .

بردی رو که حقم نیست می برم .

سر میشم . تا چند دقیقه گیجم . درست مثل موقعی که حس میکنی داری از یه بلندی سقوط میکنی اما وقتی چشم باز میکنی توی تخت خوابت فرود اومدی . طول میکشه تا به خودم بیام اما بالاخره از سر اون میز کوفتی بلند میشم .

زاهدی که اخلاقش برگشته نامردی رو در حقم تموم میکنه و به بهانه ی ریسکی که کرده 70 درصد از پول رو برمیداره . به جهنم . سگ خور . میخواد برای بار بعد همین الان باهام هماهنگ کنه . می پیچونم . بسه دیگه . خریت یه دفعه اش بسه . تا زاهدی بهم پشت میکنه یه دست مثل مار دورم حلقه میشه .احتیاجی به برگشتن نیست . بوی سرد و تلخ عطرش میگه که کاوه است .

– اگر تو پیچ دستت هرز شده من هنوز هرزه نشده ام . دستت رو بکش .

– اعصابت ضعیفه ها . امشب بدجور ترسیده بودی . به خاطر همین بهت آوانس دادم .

می دونم که راست میگه . می دونم که در هر حال من بازنده بودم پس چیزی نمیگم .تو همین احوال دارم سعی میکنم خودم رو از چنگش بیرون بکشم . تقلام به این میرسه که سینه به سینه توی آغوشش می افتم .

– کوچولو دخترا دو دسته بیشتر نیستن , اون هایی که احمقن و اسم حماقتشون رو میذارن احساسات و عشق . دسته ی دوم شبیه توان . اون هایی که فکر میکنن خیلی زرنگن اما فقط فکر میکنن . فکر میکنن من شکارم و اونا شکارچی اما دست آخر توی دامی که خودشون تنیدن گیر می افتن .

– تو برای من دام نذار من هیچ جا گیر نمی کنم حتی تو ترافیک تهران .

– اما امشب که داشتی بدجور خودت رو گیر می انداختی نه ؟

از تصورش هم حالم بد میشه . از تصور اینکه ممکن بود چه اتفاقی بیفته همه ی عضلات بدنم به پرش عصبی میفتن . تازه عقلم برمیگرده و شروع میکنه به سرزنشم . ” داشتی با خودت و خانواده ات چه کار میکردی هما ؟ توی کم عقل می خواستی این جوری مواظب بقیه باشی ؟”

هر چند طرف مغرور ذهنم هنوزم نمی خواد جلوی کاوه کوتاه بیاد . با دست محکم به تخت سینه اش می کوبم . ضربه ی من از جا تکونش هم نمیده اما به خنده می افته و ازم فاصله میگیره .

– ظاهرا اهل ریسکی . چرا باهام شرط نمیبندی ؟

– که چی ؟

– که اونی که نشون میدی نیستی . که اونی که فکر هم میکنی نیستی .کمتر از یه ماه می تونم به التماس بندازمت . تو هم وا میدی تا ته خط هم باهام میای! میای به گیر افتادنت اعتراف میکنی .

برای شاید چند ثانیه شبیه به مجسمه های یونانی به نظر میرسه . شبیه خدایانی که هم سحرت میکنن هم می خوای تا جایی که میشه ازشون دور باشی اما مکثم رو که میبینه خیلی زود به قالب مزخرف و لوده ی همیشگیش برمیگرده .

– هر چی باشه لطفش از بودن با زاهدی که بیشتره .

به حرف های بی مزه ی خودش با صدای بلند میخنده . فکر میکنم این پسر دیوانه است ؟ اصلا انگار کل این جمع یه چیزیشون میشه . جمع؟؟؟!!! با خودم درگیر میشم . تا همین جا بست نبود ؟ تا خودت رو هم بدبخت نکنی کوتاه نمیای ؟

دندون هام رو روی هم فشار میدم و فقط یه نگاه خصمانه نثارش میکنم .

– اوه اوه !!! الان با این نگاهت خیلی ترسیدم .

– برو گمشو . وگرنه یه کار میکنم که از خوشمزگی هات پشیمون شی .

– به نفعته که طرز حرف زدنت رو لااقل با من درست کنی . هر چی باشه بهم مدیونی .

گوشه یقه ی کت مارکدارش رو میگیرم و یه کم سمت خودم میکشم . تراول های دست خوش امشب رو توی جیب کتش میذارم و بعد با دست یقه ی کت رو می تکونم .

– حالا دیگه بی حساب شدیم .

– واقعا ؟؟؟ به همین سادگی ؟؟؟ بقیه اش چی میشه پس ؟؟؟

هنوز سنسورهای مغزم درست راه نیفتادن . به چشم هاش خیره میشم شاید بفهمم چی از جونم می خواد.

– این خیلی کمتر از اون چیزیه که سر میز گذاشتیم . نه ؟ حداقل در مورد تو یکی که این طوره .

راست میگه من خودم رو مثل گوسفند قربونی سر میز گذاشته بودم .

– التماست نکرده بودم که ببازی . می تونستی کارت برنده ات رو رو می کردی .

لب هاش رو جمع میکنه . مثلا میخواد جلوی خندش رو بگیره اما معلومه حرکتش نمایشیه .

– با زاهدی هم می خواستی همین جوری بی حساب بشی ؟

ناخودآگاه نگاهم کشیده میشه سمت زاهدی که زل زده به من و کاوه . زیر نگاهش آب دهنم رو به سختی قورت میدم .

– می ترسی نه ؟

– از کی ؟ لابد از تو ؟

– نه از خودت . از خودت مطمئن نیستی که توی دام من نیفتی . حق داری جوجه . بترس !!!

خنده ی سرخوشش نگاهم رو بند خودش میکنه .کاوه انگار نمی دونه که ناخواسته و ندونسته داره بخش دیوونه و ریسک طلب وجودم رو قلقلک می ده . فکر میکنم راست میگه شاید بهتر از زاهدی بتونه کمکم کنه . گرفتن شماره اش که ضرر نداره . بعدا می تونم به درست و غلطش فکر کنم .

– اگر باختی چی ؟

از قهقه ی مستانه اش یه پوزخند باقی می مونه و یه ابروی بالا پریده . معلومه انتظار نداشته به همین راحتی قبول کنم .

– هر چی !

– قبول !

حالا هر دو تا ابروهاش از تعجب بالا میپره اما خیلی زود به جاش یه لبخند موذی میشینه روی صورتش که دلم میخواد با مشت بکوبم توی دهنش . دستش رو روی شونه ام میندازه و با سرانگشت سبابه اش گونه ام رو نوازش میکنه .

– پس یه ماه میشی دوست دختر من . البته برات افتخاریه برای همین یه ماهم اما جهنم و ضرر . بعد از این یه ماه اگر هنوزم این غرور خرکیت سر جاش بود سه برابر برد امشب رو بهت میدم .

زانوهام رو خم میکنم و از زیر دستش جا خالی میدم .

– به یه شرط . حق دست درازی به من رو نداری .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x