رمان پینار پارت ۴۹

4.4
(136)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یگانه سپاسگزار بود که او در این مورد لااقل قصد لجبازی ندارد.

 

– ممنون.

 

اردلان جوابی نداد و از اتاق بیرون رفت و در را بست.

 

یگانه چند ثانیه به در می‌نگریست مبادا اردلان بازگردد. وقتی مطمئن شد که رفته است، از حمام بیرون آمد و جلوی آیینه ایستاد.

 

نگاه به قفسه‌ی سینه‌اش کرد و بی آنکه پوستش را لمس نماید دستش را نزدیک محل به اصطلاح سوختگی برد.

زیر لب زمزمه کرد:

 

– ولی واقعا چیزی نشده… خوب شد سریع درآوردم لباسام‌و.

 

به رفتار اردلان فکر می‌کرد… اینکه بلافاصله و سراسیمه دنبالش به طبقه بالا آمده بود.

اینکه کوتاه بیا نبود و می‌خواست هرطور شده معالجه‌اش نماید.

لحن نگرانش…

چهره‌ی مضطربش…

 

– چی کار داری می‌کنی با من مرد…؟ حواست هست…؟ منم آدمم‌ها… دل دارم….

 

نفس عمیقی کشید و سعی کرد فکر کردن به اردلان و تحلیل رفتارهایش را به بعدا موکول نماید.

بعد هم از کشوی دراورش لباس زیر برداشت و مشغول پوشیدن شد.

 

– مرتیکه دست و پا چلفتی. یه ظرف خورشت و نتونست مثل آدمیزاد بده دستم. نزدیک بود به فنا برم!

 

تاپی یقه باز هم برداشت و از سرش رد کرد و دستانش را هم داخل برد.

 

– خوبه باز رو سر و صورتم نریخت!

 

مانتویی جلوباز از کمد برداشت و تن زد و یک شال نخی نسبتا نازک هم روی سرش انداخت.

قبل از اینکه قضیه جدی شود باید پایین می‌رفت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به طبقه پایین که برگشت، همه را ماتم زده نشسته دور میز یافت.

 

– چرا ناهارتون‌و میل نکردید؟ از دهان افتاد.

 

همه‌ی سرها به سمت او برگشت الا اردلان!

رامین سراسیمه برخاست.

 

– خوبین یگانه خانم؟ بیاین ببرمتون درمونگاهی جایی…

 

یگانه با اینکه در آن هنگام دلش می‌خواست سر به تن رامین نباشد اما لبخندی اجباری بر لب آورد.

 

– خوبم، چیزی نشده نگران نباشین.

 

حاج سعید لب گشود.

 

– راست می‌گه دخترم یه درمونگاه ببرتت بد نیست.

 

یگانه پاسخ داد:

 

– نیاز نیست آقاجون، گفتم که خوبم چیزی نشده.

 

عمه خانم هم بر خلاف چند دقیقه قبل که لحنش مهربان شده بود.

 

– پس خدا رو شکر به خیر گذشت. مطمئنی خوبی یگانه جان؟ اگه نه که رامین ببرتت درمونگاه.

 

– ممنون عمه خانم، خوبم.

 

فرخ گفت:

 

– خب شکر خدا یگانه خانم هم که خوبن. این وسط ما گشنه تشنه موندیم.

 

عمه خانم چشم غره رفت.

 

– فرخ…!

 

– کارد بخوره اون چاه بی‌انتهای تو که هیچ وقت هم پر نمی‌شه!

 

رامین مثلا آهسته گفت اما همه شنیدند و زیر خنده زدند.

همه به جز اردلان…

 

او دست به سینه نشسته و با جدیت و ابروهایی در هم رفته بقیه را می‌نگریست.

 

 

 

 

 

 

 

حاج آقا محمدی دست روی شکم بزرگش نهاد.

 

– رامین پاشو بشقاب من‌و بده گرم کنن.

 

یگانه فوری گفت:

 

– اجازه بدین الان می‌گم بیان غذاها رو گرم کنن دوباره بیارن.

 

سپس به آشپزخانه رفت.

 

ناریه و دو خدمتکار دیگر پشت میز نشسته بودند. ناریه تا یگانه را دید برخاست و با عجله جلو رفت.

 

– خدا مرگم بده خانم جان… خوبین؟

 

یگانه لبخند به رویش پاشید تا خیالش را راحت کند.

 

– آره عزیزم خوبم، نگران نباش.

 

یکی از دو خدمتکار که نامش صفورا بود گفت:

 

– نسوختین خانم؟

 

یگانه با مهربانی جواب داد:

 

– نه عزیزم، فقط یه کمی قرمز شد پوستم که اونم چیزی نیست خوب می‌شه.

 

هر سه گفتند:

 

– خدا رو شکر.

 

یگانه دست روی بازوی ناریه گذاشت.

 

– ناریه جان لطفا بیاین غذاها رو بیارین دوباره گرمشون کنین. سرد شدن از دهان افتادن.

زشته همه گرسنه نشستن سر میز.

 

ناریه فوری جواب داد:

 

– چشم خانم جان، الان اطاعت امر می‌شه.

 

و رو به صفورا و عالیه کرد.

 

– پاشین بریم. مهمونا منتظر نشستن، بده.

 

 

 

 

 

 

 

 

یگانه از یخچال بطری آب سرد را برداشت و جرعه‌ای نوشید. با شنیدن صدای رامین به پشت سر چرخید.

 

– واقعا متأسفم…

 

یگانه سر بطری را بست.

 

– گفتم که چیزی نشده.

 

ناریه، صفورا و عادله در همان حین با در دست داشتن ظروف حاوی غذا به آشپزخانه آمدند.

 

رامین کمی نزدیک‌تر رفت تا در دست و پای آن‌ها نباشد.

 

– اوقات همه رو تلخ کردم.

 

یگانه واقعا حوصله‌ی ادا و اطوار ندامت گونه را نداشت!

بطری را در یخچال گذاشت و باز به سمت او برگشت و نرم خندید.

 

– اوقات هر کی تلخ شده باشه، مامان باباتون لااقل اخماشون باز شد.

 

رامین دست پشت گردنش کشید.

 

– چیزی تو دلشون نیست به خدا… تقصیر این حاج آقا کاویانی و پسرشه.

 

گوش‌های یگانه تیز شد.

 

– کاویانی؟

 

رامین که دیگر تقریبا لو داده بود قضیه از چه قرار است، ادامه‌اش را هم پِی گرفت.

 

– آره، حامی… رییست…

 

چشمان یگانه گرد شد. پس اردلان درست می‌گفت!

 

– توی شرکت حامی کار می‌کنی دیگه درسته؟

 

رامین پرسید و یگانه پاسخ داد:

 

– آره… درسته..

 

لَختی سکوت برقرار شد و سپس یگانه با نگرانی سکوت را شکست.

 

– چطور مگه؟ چی شده؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 136

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
5 روز قبل

ممنون قاصدکی که امشبم پارت دادی😍🙏

نازنین مقدم
5 روز قبل

یک دنیا سپاس

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x