رمان پینار پارت ۵۱

4.4
(128)

 

 

یگانه عمیقا ناراحت شده بود. اصلا توقع نداشت عمه خانم و شوهرش درمورد او چنین افکاری را بپذیرند.

 

– ولی من…

 

فرخ سریع میان حرفش آمد.

 

– می‌دونم، هم شما رو می‌شناسم هم اردلان‌و. ولی قدیمیا این چیزا سرشون نیست. فقط می‌گن دختر و پسر جوون نامحرم که با هم یه جا باشن می‌شن حکایت آتش و پنبه.

 

یگانه با صدایی گرفته از بغض گفت:

 

– دایی‌تون اصرار داشتن من بمونم… وگرنه من خودم خونه دارم. اتفاقا تنهایی راحت‌تر هم هستم.

 

 

فرخ دلش به حال او می‌سوخت… شده بود چوب دو سر طلا!

 

– مطمئن باشین اگه تنها هم زندگی می‌کردین باز می‌اومدن می‌گفتن آره دختر جوون مطلقه رفته خونه مجردی گرفته، معلوم نیست چی کار می‌کنه.

شما هر کار کنی پشتت حرف هست.

 

– خب الان چه کنم من؟! نشستم اینجا می‌گن پررو و دریده‌س! برم خونه خودم می‌گن معلوم نیست تنها چی کار می‌کنه.

 

فرخ گفت:

 

– اگه نظر من‌و بخواین، من می‌گم به حرفا بی‌توجه باشین و هرجا راحتین زندگی کنین. کسی نمی‌تونه مجبورتون کنه کاری که نمی‌خواین‌و انجام بدین.

 

ولی بازم ب نظرم اینجا موندن بهتره، اینجا موندن یه حرفه، خونه‌ی مجردی و تنهایی هزار حرف!

 

یگانه کمی اندیشید. صحبت‌های فرخ منطقی و عاقلانه بود.

 

– ممنون… ببخشید معطلتون کردم.

 

– نه بابا این چه حرفیه.

 

ناریه آمد و صدایش زد.

 

– خانم جان تموم شد، غذاها آماده‌ست.

 

یگانه رو به فرخ گفت:

 

– بفرمایید سر میز.

 

#پینار

#پارت198

 

 

 

 

شامشان را در سکوت خوردند و این بار رامین هیچ گونه حرکت اضافه‌ای جهت کمک به یگانه انجام نداد. تمام مدت هم با لبخند می‌گفت:

 

( اگه دلتون می‌خواد دوباره و این بار واقعا بسوزین از من بخواین براتون غذا بکشم.)

 

اردلان تمام مدت گره ابروانش باز نشد. عمه خانم نرم‌تر شده و شوهرش هم که طبق معمول با دیدن غذا و خوراکی از خود بی خود بود و مشغول لُمباندن!

 

حاج سعید در فکر بود و فرخ در تلاش بود مودِ خوش اخلاق و طنزش را حفظ نماید. به نظرش می‌آمد که اردلان دارد کم کم دچار حالت‌های ده سال قبلش می‌شود!

 

پس از اتمام غذا، همه از دور میز رفتند و روی کاناپه های پذیرایی نشستند.

اردلان هم فقط نگاهشان می‌کرد حتی بدون پلک زدن!

 

عمه خانم سر حرف را باز کرد.

 

– داداش فکراتو کردی؟

 

یگانه گلو صاف نمود و گفت:

 

– از اونجایی که موضوع منم، اجازه بدین منم صحبت کنم و نظرم‌و بگم.

 

عمه خانم مثلا خودش را به تعحب زد

 

– ولی عزیزم…. چی می‌گی؟

 

اردلان به حرف آمد.

 

– شما اصلا در جریان نیستین یگانه خانم.

نمی‌شناسین احتمالا این روندو.

حتی نمی‌دونین در مورد چه کسی یا چه چیزی؟!

بعد می‌خواین رد پا!

 

یگانه گفت:

 

– این کاری نداره، الان که توضیح بدین متوجه بشم!

 

#پینار

#پارت199

 

 

 

 

 

 

 

عمه خانم ابرو بالا انداخت.

 

– اردلان، عمه، چی دارین می‌گین؟

 

یگانه در پاسخ دادن پیش‌دستی نمود.

 

– عمه خانم من نمی‌دونم چی شنیدین و چی دیدین از من که اینجوری درموردم قضاوت می‌کنین، اما می‌خوام بدونین که من فقط به اصرار آقاجون اینجام و بس!

 

فاطمه خانم که دیگر فهمید، یگانه از قصد و نیتش مطلع شده، خود را از کوچه علی چپ بیرون آورد.

 

– لازم نیست چیزی بشنوم از کسی! خودم چشم دارم، می‌بینم!

 

حاج سعید به خواهرش توپید.

 

– فاطمه!

 

عمه خانم با اخم برای یگانه پشت چشم نازک کرد.

 

– چیه داداش؟ دروغ می‌گم؟!

 

یگانه بغضش را به هر ضرب و زوری بود قورت داد.

 

– چی دیدین؟! لباس ناجور تنم دیدین؟! حرف ناجور زدم؟ کار ناشایستی انجام دادم؟!

 

خشم داشت از درون مثل خوره اردلان را می‌خورد. با تحکم گفت:

 

– یگانه…

 

و نگاه خیره و اشاره‌ی ابروی فرّخ را که دید دوزاری‌اش افتاد و اضافه کرد:

 

– خانم…

 

رامین که جو را سنگین یافت، ترجیح داد حضورش را کم‌رنگ کند. پس برخاست، با اجازه‌ای گفت و به آن طرف سالن رفت تا در همان گوشه روی کاناپه لم بدهد و فارغ از جریانات این سوی سالن، به قول فرخ سرش را تا مُنتها اِلیه گردنش در گوشی فرو ببرد.

 

#پینار

#پارت200

 

 

 

 

 

 

 

 

حاج آقا محمدی آخرین دندانش را هم خلال کرد و آن خلال صد بار مصرف شده را مجدد در جیب کتش گذاشت، سپس لب گشود.

 

– حاجی، بحث آبرو اعتباره! این وضعیت درست نیست.

 

فاطمه خانم در تأیید حرف‌های شوهرش برآمد.

 

– حاج آقا راست می‌گه داداش.

 

یگانه نفس‌هایش منقطع شده بود و داشت تمام تلاشش را می‌کرد بغضش نترکد.

اردلان در شرف انفجار بود و فرخ دیگر فرخ چند دقیقه قبل نبود… ابروهای در همش کاملا موضعش را مشخص می‌کرد!

 

حاج آقا گنجی جدی و پر صلابت گفت:

 

– یگانه اگه تا چند ماه پیش عروس این عمارت بوده، حالا ولی بچه‌ی این عمارته، دختر منه!

و من به کسی اجازه نمی‌دم به بچه‌ی این خونه توهین کنه!

 

سرمای گزنده‌ی جملات حاج سعید، برای یگانه گرمابخش‌ترین بود و خانه‌ی تاریک دلش را روشن نمود. یگانه از این بابت ممنون پدرشوهرش بود.

 

عمه خانم که متوجه شد اوضاع بر وفق مراد نیست، لحنش را تغییر داد.

 

– داداش کی به یگانه جان توهین کرد؟! به خدا ما هم یگانه رو مثل دخترمون دوست داریم.

ولی برای من و شما مثل دخترمونه… برای بچه‌ی دیگه‌ی این خونه هم خواهر می‌شه؟

 

مگه با حلوا حلوا گفتن دهان شیرین می‌شه؟! نمی‌شه داداش… نمی‌شه!

نامحرم نامحرمه… خودی و غریبه نداره.

 

می‌خواد بقال محل باشه، می‌خواد برادرشوهر باشه… نامحرم نامحرمه! شما خودت بهتر از من شرع و دین‌و بلدی و می‌دونی داداش…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 128

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 روز قبل

ممنون قاصدک جان لطفا فردا شبم بذار اینو

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x