یگانه عمیقا ناراحت شده بود. اصلا توقع نداشت عمه خانم و شوهرش درمورد او چنین افکاری را بپذیرند.
– ولی من…
فرخ سریع میان حرفش آمد.
– میدونم، هم شما رو میشناسم هم اردلانو. ولی قدیمیا این چیزا سرشون نیست. فقط میگن دختر و پسر جوون نامحرم که با هم یه جا باشن میشن حکایت آتش و پنبه.
یگانه با صدایی گرفته از بغض گفت:
– داییتون اصرار داشتن من بمونم… وگرنه من خودم خونه دارم. اتفاقا تنهایی راحتتر هم هستم.
فرخ دلش به حال او میسوخت… شده بود چوب دو سر طلا!
– مطمئن باشین اگه تنها هم زندگی میکردین باز میاومدن میگفتن آره دختر جوون مطلقه رفته خونه مجردی گرفته، معلوم نیست چی کار میکنه.
شما هر کار کنی پشتت حرف هست.
– خب الان چه کنم من؟! نشستم اینجا میگن پررو و دریدهس! برم خونه خودم میگن معلوم نیست تنها چی کار میکنه.
فرخ گفت:
– اگه نظر منو بخواین، من میگم به حرفا بیتوجه باشین و هرجا راحتین زندگی کنین. کسی نمیتونه مجبورتون کنه کاری که نمیخواینو انجام بدین.
ولی بازم ب نظرم اینجا موندن بهتره، اینجا موندن یه حرفه، خونهی مجردی و تنهایی هزار حرف!
یگانه کمی اندیشید. صحبتهای فرخ منطقی و عاقلانه بود.
– ممنون… ببخشید معطلتون کردم.
– نه بابا این چه حرفیه.
ناریه آمد و صدایش زد.
– خانم جان تموم شد، غذاها آمادهست.
یگانه رو به فرخ گفت:
– بفرمایید سر میز.
#پینار
#پارت198
شامشان را در سکوت خوردند و این بار رامین هیچ گونه حرکت اضافهای جهت کمک به یگانه انجام نداد. تمام مدت هم با لبخند میگفت:
( اگه دلتون میخواد دوباره و این بار واقعا بسوزین از من بخواین براتون غذا بکشم.)
اردلان تمام مدت گره ابروانش باز نشد. عمه خانم نرمتر شده و شوهرش هم که طبق معمول با دیدن غذا و خوراکی از خود بی خود بود و مشغول لُمباندن!
حاج سعید در فکر بود و فرخ در تلاش بود مودِ خوش اخلاق و طنزش را حفظ نماید. به نظرش میآمد که اردلان دارد کم کم دچار حالتهای ده سال قبلش میشود!
پس از اتمام غذا، همه از دور میز رفتند و روی کاناپه های پذیرایی نشستند.
اردلان هم فقط نگاهشان میکرد حتی بدون پلک زدن!
عمه خانم سر حرف را باز کرد.
– داداش فکراتو کردی؟
یگانه گلو صاف نمود و گفت:
– از اونجایی که موضوع منم، اجازه بدین منم صحبت کنم و نظرمو بگم.
عمه خانم مثلا خودش را به تعحب زد
– ولی عزیزم…. چی میگی؟
اردلان به حرف آمد.
– شما اصلا در جریان نیستین یگانه خانم.
نمیشناسین احتمالا این روندو.
حتی نمیدونین در مورد چه کسی یا چه چیزی؟!
بعد میخواین رد پا!
یگانه گفت:
– این کاری نداره، الان که توضیح بدین متوجه بشم!
#پینار
#پارت199
عمه خانم ابرو بالا انداخت.
– اردلان، عمه، چی دارین میگین؟
یگانه در پاسخ دادن پیشدستی نمود.
– عمه خانم من نمیدونم چی شنیدین و چی دیدین از من که اینجوری درموردم قضاوت میکنین، اما میخوام بدونین که من فقط به اصرار آقاجون اینجام و بس!
فاطمه خانم که دیگر فهمید، یگانه از قصد و نیتش مطلع شده، خود را از کوچه علی چپ بیرون آورد.
– لازم نیست چیزی بشنوم از کسی! خودم چشم دارم، میبینم!
حاج سعید به خواهرش توپید.
– فاطمه!
عمه خانم با اخم برای یگانه پشت چشم نازک کرد.
– چیه داداش؟ دروغ میگم؟!
یگانه بغضش را به هر ضرب و زوری بود قورت داد.
– چی دیدین؟! لباس ناجور تنم دیدین؟! حرف ناجور زدم؟ کار ناشایستی انجام دادم؟!
خشم داشت از درون مثل خوره اردلان را میخورد. با تحکم گفت:
– یگانه…
و نگاه خیره و اشارهی ابروی فرّخ را که دید دوزاریاش افتاد و اضافه کرد:
– خانم…
رامین که جو را سنگین یافت، ترجیح داد حضورش را کمرنگ کند. پس برخاست، با اجازهای گفت و به آن طرف سالن رفت تا در همان گوشه روی کاناپه لم بدهد و فارغ از جریانات این سوی سالن، به قول فرخ سرش را تا مُنتها اِلیه گردنش در گوشی فرو ببرد.
#پینار
#پارت200
حاج آقا محمدی آخرین دندانش را هم خلال کرد و آن خلال صد بار مصرف شده را مجدد در جیب کتش گذاشت، سپس لب گشود.
– حاجی، بحث آبرو اعتباره! این وضعیت درست نیست.
فاطمه خانم در تأیید حرفهای شوهرش برآمد.
– حاج آقا راست میگه داداش.
یگانه نفسهایش منقطع شده بود و داشت تمام تلاشش را میکرد بغضش نترکد.
اردلان در شرف انفجار بود و فرخ دیگر فرخ چند دقیقه قبل نبود… ابروهای در همش کاملا موضعش را مشخص میکرد!
حاج آقا گنجی جدی و پر صلابت گفت:
– یگانه اگه تا چند ماه پیش عروس این عمارت بوده، حالا ولی بچهی این عمارته، دختر منه!
و من به کسی اجازه نمیدم به بچهی این خونه توهین کنه!
سرمای گزندهی جملات حاج سعید، برای یگانه گرمابخشترین بود و خانهی تاریک دلش را روشن نمود. یگانه از این بابت ممنون پدرشوهرش بود.
عمه خانم که متوجه شد اوضاع بر وفق مراد نیست، لحنش را تغییر داد.
– داداش کی به یگانه جان توهین کرد؟! به خدا ما هم یگانه رو مثل دخترمون دوست داریم.
ولی برای من و شما مثل دخترمونه… برای بچهی دیگهی این خونه هم خواهر میشه؟
مگه با حلوا حلوا گفتن دهان شیرین میشه؟! نمیشه داداش… نمیشه!
نامحرم نامحرمه… خودی و غریبه نداره.
میخواد بقال محل باشه، میخواد برادرشوهر باشه… نامحرم نامحرمه! شما خودت بهتر از من شرع و دینو بلدی و میدونی داداش…
ممنون قاصدک جان لطفا فردا شبم بذار اینو