چه میدانستند که تمام قصد و نیت حاج سعید از نگه داشتن به اصطلاح آتش و پنبه کنار هم، همین ایجاد کشش بود…
بعد آمده بودند از شرعیات برای کسی حرف میزدند که بین رفقای بازاری و کسَبه، توضیحالمسائل سیار صدایش میزدند؟! هه… خنده دار بود!
اردلان مثل دیگ زودپز که سوتش به صدا در میآید زبان باز کرد.
– ببخشید عمه جان، ولی معلوم هست چی دارین میبافین به هم؟! اصلا نمیفهمم منظورتون از این حرفای صد من یه غاز چیه!
عمه فاطمه با ناراحتی رو به برادرش کرد.
– بفرما داداش تحویل بگیر… همین مونده بود بچه برادرم منو بیحرمت کنه…
شوهرعمه توبیخ گرانه گفت:
– دست شما درد نکنه اردلان خان! حالا دیگه حرفای ما شد صد من یه غاز؟!
حاج سعید مستأصل بود و این حاضر جوابیهای اردلان هم کار را بیشتر پیچ میداد.
نفسش را پوف مانند بیرون فرستاد و او را خطاب نمود.
– اردلان با عمهت درست صحبت کن! بزرگتره… مهمان ماست… حرمت مهمان این خونه رو نگه دار.
اردلان با سگرمههای در هم دستانش را به سینه زد.
فرخ به پیشانیاش دست میکشید و سعی میکرد کلا حرفی نزند و عکس العملی نشان ندهد. در این اوضاع فقط همین کم بود که بخواهند روی او هم حساس شوند!
آن وقت دیگر گند اخلاقیهای پدرش را تمام ملائک آسمان هم نمیتوانستند جمع و جور کنند!
پس فقط در سکوت حرص میخورد.
#پینار
#پارت202
یگانه عصبی شده بود، از وقتی که دختربچهی ترسو و ناکام در عشق بود که، هر که هر چه میگفت تحمل میکرد و دم نمیزد، زمان زیادی میگذشت!
نمیتوانست بنشیند تا هر چه میخواهند به او ببندند.
دو سه بار نفس عمیقتری کشید و وقتی مطمئن شد بغضش آرام گشته و لرزش صدایش برطرف شده است، گفت:
– اگه مسئله منم، پس راه حلش دست خودمه.
همهی نگاهها سمتش چرخید و او غم درون صدایش را پشت لبخند مات و سردش پنهان نمود و ادامه داد:
– من خودم خونه دارم، خداروشکر پدر مادر خدابیامرزم اونقدری برام گذاشتن که تو خیابون نمونم! پس لازم نیست کسی نگران من باشه.
یکی دو روزی فرصت بدین وسایل ضروری خونه رو بخرم، بعدش دیگه میرم، جوری که اصلا نبینین منو.
حاج سعید و اردلان یکصدا شدند.
– یگانه!
اردلان ساکت شد تا پدرش صحبت کند.
حاج سعید گفت:
– این عمارت همون قدر که مال اردلانه، مال تو هم هست! فقط یک بار دیگه حرف از رفتن بزن، به وَلای علی دیگه اسمتو نمیارم!
یگانه نتوانست کنترل احساساتش را در دست نگه دارد… عشق و محبتی که نسبت به پدرانههای حاج سعید داشت، آهسته روی گونههای رنگ گرفته از حرصش سرازیر شدند.
حاج آقا محمدی دست روی شکمش کشید و چپ چپ به یگانه نگریست.
– کجای قانون کشور و شرع خدا نوشته که عروس مطلقه رو توی خونهت نگه داری مؤمن؟!
فقط مضحکه عام و خاص شدیم و اعتبارمون زیر سؤال رفته! نشستی گوشهی خونه از چیزی خبر نداری، بیا ببین اهل بازار چیها که نمیگن پشت ما و شما!
#پینار
#پارت203
فاطمه خانم فورا دنبال حرف شوهرش را گرفت.
– آره، حاجی راست میگه داداش… به خدا نه درسته نه به صلاحه.
ماشالله یگانه هم که جوونه، بر و رو داره… نمیشه باز کنم بیشتر از این داداش… نمیشه… شما خودت میدونی منظورم چیه!
زن مطلقه و هزار حرف و حدیث… از قدیم گفتن از دو چیز دوری کن، یکی دیوار شکسته، یکی زن مطلقه!
و آهستهتر زمزمه کرد:
– هر دوش آوار میشه رو سر آدم!
حوض آبی چشمان یگانه از اشک پر شده بود و مردمک چشمانش بِسانِ ماهی ترسیدهای که در میان حوضی کوچک اسیر گشته میلرزید.
اردلان با عصبانیت ایستاد و فریاد زد.
– آقاجون نمیخواین چیزی بگین واقعا؟! دیگه حرمت نگه داشتن هم حدی داره!
فرخ به سرعت وارد عمل شد. برخاست و بازوی اردلان را گرفت و چیزی در گوشش پچ زد.
اردلان نشست و این بار فرخ مادرش را سرزنشگر خطاب قرار داد.
– مامان!
– چیه؟ دروغ میگم مگه؟
فرخ با دست به یگانهی بُغ کرده اشاره زد.
– این همون دختریه که تا قبل از این جریانا سرش قسم میخوردینا… همونی که صد دفعه به من گفتین کاش خواهر داشت، خواهرشو برای من میگرفتین!
حالا شده آوار….؟! اصلا متوجه هستین چی دارین میگین؟
حاج سعید که بحث را جدیتر از این حرفها دید، با اینکه قصدی برای گفتن این موضوع نداشت ولی لب گشود:
– یگانه مطلقه نیست… بیوهست…
#پینار
#پارت204
در لحظه سکوتی وهم انگیز بر فضای عمارت سایه افکند. آنقدر سکوت عمیق بود که میشد تعداد دم و بازدم افراد حاضر را نیز شمرد!
در میان آن جو سنگین و مسموم، صدای تیک تیک کلیکهای کیبورد موبایل رامین از آن سر سالن به گوش میرسید!
یگانه با ناراحتی سر پایین انداخته بود، اردلان پای چپش را هیستریک تکان میداد. فرخ ابروهایش آهسته داشتند دست به هو میرساندند و گره میخوردند.
عمه خانم و شوهرش نیز با دهانی باز مانده به حاج سعید خیره بودند!
سکوت که ادامه دار شد، رامین سر بلند کرد و چشمانش گرد شد. نمیدانست چه گفته شده و چه اتفاقی افتاده، فقط صدای جر و بحثشان را شنیده بود که آن هم به قدری هوش و حواسش پِی موبایلش و چت کردن بوده که اصلا هیچ چیز دستگیرش نگشته…
هر چه که شده قطعا دلخواه همه نبود! چرا که همه با هم چشمانشان متعجب بود و چهرههایشان ناراحت.
رامین بیچارهی از همه جا بیخبر سکوت را شکست.
– چی شده؟ چرا یهو همه با هم ساکت شدین؟
و تک خندی زد.
– نکنه باطری تموم کردین؟
فرخ بدون اینکه به طرفش بچرخد صدایش را بلند کرد.
– تو یکی خفه شو رامین!
– دیوار کوتاهتر از من نیست فرخ؟
فرخ این بار عصبانیتش را فریاد کرد.
– گفتم خفه خون بگیر رامین!
رامین ولی مگر تمام میکرد!
– واسه من بزرگتری نکن فرخ! من خودم میدونم کی حرف بزنم کی نه! تو لازم نکرده واسه من فتوا صادر کنی!
فرخ به ضرب از جا برخاست که اردلان مچ دستش را اسیر کرد.
– بنشین فرخ، ولش کن.
رامین بیچاره که چیزی نگفت
لطف کردی قاصدک خانم💟
سپاس 🙏🙏🙏