رمان چشم مرواریدی پارت ۵۵

4.5
(11)

درست انگار داشتم توی اینه نگاه میکردم پیرمردی که انگار از روی من کپی گرفته بودن با لبخندی داشت نگاهم میکرد چند بار پلک زدم که با خنده گفت : خیلی شبیه هستیم نه؟

شما کی هستین ؟

پیرمرد :  فکر کردم بشناسیم گفته بودم به زودی همو میبینیم

شما همونی هستین که جعبه رو فرستاد ؟

پیرمرد : بله من بودم

خب شما کی هستین من .. من گیج‌ شدم ؟

پیرمرد : من .. اروم باش باشه

ارومم

پیرمرد : من .. آندره هستم پدربزرگت

شکه شدم با چشمای گشاد شده خیره اش شدم قلبم تیر کشید دستمو روی قلبم فشار دادم و اخی گفتم سریع دارویی در اورد بهم داد دقیقا مثل داروهای خودم بود سریع خوردم

با چشمای اشک الود نگاهم کرد دستی توی موهام کشید بغض کردم اگه انقدر شبیه نبودیم عمراً باورم نمیشد

با بغض بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : چی شد یادتون اومد نوه  دارین ؟ بعد از این همه سال چطو..ری ..

نتونستم ادامه بدم سرمو توی دستام گرفتم که

گفت : من هیچ وقت یادم نرفت نوه دارم هیچوقت از وقتی که به دنیا اومدی تا همین الان از کوچک ترین اتفاقاتی که برات افتاده تا بزرگترینش خبر دارم تمام مدت از دور نگاهت میکردم و مراقبت بودم تو از

همه خاص تر بودی چون دقیقا من بودی نه فقط ظاهارت بلکه همه چیزت نمیدونی که من هر روز از دور تماشات میکنم بزرگ شدنت دیدم عاشق شدنت مستقل شدنت همش تحت نظر من بوده من اصلا نمیخواستم اینجوری بهت بگم واقعا اما دیگه نتونستم تحمل کنم

باورم نمیشه

پدربزرگ : میدونم سخته باور کنی نمیخواستم به قلبت فشار بیارم میدونم مدتیه داروهاتو نمیخوری

م..من…اصلا نمید..ونم چی… ب..گم

بطری اب گرفتم از دستش و خوردم

چطور تونستین توی همه این سال ها خودتونو مخفی کنین؟ در حالی که منتظر بودم مثل همه بچه ها یه روز پدربزرگم از مهدکودک دنبالم بیاد؟

بابابزرگ : غرورم اجازه نداد فکر میکنی من دلم نمیخواست در اغوش بگیرمت ؟ کارن این مدته اتفاقاتی افتاده بود که نمیتونستم بیام پیشتون

مسخرست خیلی مسخرست چه اتفاقی ؟  به خاطر این غرور مسخره تموم این سال ها …

اشکام اجازه ندادن حرف بزنم

بلند شد و کنارم نشست بغلم کرد و گفت : خواهش میکنم گریه نکن من معذرت میخواهم کارن میتونیم از نو شروع کنیم

من اصلا نمیدونم چی بگم فقط قلبم درد میکنه

رو به راننده گفت سریع بریم خونه زنگ بزن دکتر راجر

راننده : بله قربان

خطاب به اون مرد ها هم گفت : برین سمت خونه احمد این پاکت بدین به منوچهر‌ یکیتون هم بره دم خونشون به دیانا بگین کارن با منه بره خونه احمد اینا کارن میارم خودم

انقدر قلبم تیر میکشید که قدرت مخالفت نداشتم همه به سرعت به دستور هاش گوش کردن

بابا بزرگ : دکتر گفته بود نباید خبر ناگهانی بدم

مشت محکمی روی پاهاش کوبید و گفت : لعنت به من

دستمو روی قلبم فشار دادم و گفتم : اشکالی نداره زود خوب میشم

با چشمای اشکی گفت : چند سال پیش توی پارک هم همینو بهم گفتی

نمیدونستم راجب چی حرف میزنه با دقت بیشتر برسیش کردم ابهت زیادی داشت و اینجور که مشخص بود همه ازش حساب میبردن و از اونم واضح تر اوضاع عالی مالیش بود از ماشین ها و افراد و لباس ها و ساعت و عطر و همه چیزش میشد به راحتی فهمید

به سرعت رسیدیم زیر بغلم گرفت که از دور یه عالمه خدمه اومدن که اجازه نداد بهم دست بزنن با دیدن

عمارت که نه کاخ روبه روم ابرویی بالا انداختم وارد خونه شدیم روی یکی از مبل های سلطنتی سالن نشستم همون موقع دکتر پیری اومد

دکتر : در خدمتم قربان

اومد جلو معایتم کرد و گفت : حمله عصبی کوچک زود خوب میشن اما تکرار مکررش خطرناکه

بابابزرگ : متوجه شدم میتونی بری

با رفتن دکتر بابا بزرگ کسی به اسم لوسی صدا زد تا اب میوه بیاره

چیزی نمیخورم ممنون

بابابزرگ : یه چیزی بخور حالت جا بیاد

بابا اینا نگرانمن؟

بابابزرگ : نه خیالت راحت

من هنوز گیجم چرا من ؟ چرا اولین نفر به من گفتین؟

بابابزرگ : چون تو شبیه منی همیشه برام خاص بودی چون یه تیکه از وجودمو توی تو میبینم

اگه خاص بودم تنهام نمیذاشتین

بابابزرگ : پدرت بدون اجازه من ازدواج کرد همه چیزو بهم زد عصبانی بودم و غرورم اجازه نمیداد  کاری کنم

پس چرا حالا …؟

بابابزرگ : چون طاقت نیاوردم مگه چقدر دیگه عمر میکنم ؟ وقتی بزرگ شدنت دیدم طاقت نیاوردم کارن من .. من واقعا پشیمونم من اومدم که جبران کنم برای همتون خواهش میکنم کارن منو میبخشی؟

سکوت کردم قطره اشکی از چشمام چکید

چشمای اونم اشکی شد دلم براش سوخت از طرفی نمیدونم چرا اما میتونستم درکش کنم اروم گفتم :  باشه

بابابزرگ : واقعا؟!

اوهوم

نفسشو اسوده بیرون داد خدمتکار شربت به من داد قرصی هم به اون داد حس عجیبی داشتم بعد از این همه سال اولین بار بود پدربزرگمو از نزدیک میدیدم اومد نشست کنارم و در آغوشم گرفت منم بغلش کردم خیلی بوی خوبی میداد بوی عطر گرون قیمتش توی کل خونه پیچیده بود یکمی نشستم که دردم اروم شد با یاداوری دایان ناخوداگاه گفتم : دایان نگرانم میشه

پدربزرگ خندید . فهمیدم باز‌ چه سوتی دادم خجالت کشیدم که گفت : سلیقت خوبه رنگ چشماشو دوست دارم همچنین تربیت خانوادگی خوبی داره چند وقت دیگه هم که دکتر میشه

اینارو از کجا میدونین ؟

بابابزرگ : من همه جا گوش دارم

با تعجب نگاهش کردم گوشیش زنگ خورد معلوم بود عصبانی شد بعد از قطع کردن گوشیش گفت : بریم میبرمت خونه بعدا دوباره همو میبینیم دستبند هم دستت کن نه از طرف رافائل نه کس دیگه ای

چی ؟! رافائل ؟! میشناسینش؟!

بابابزرگ : فکر میکنی پدرش فرستادس خارج ؟! باید یاد میگرفت سر به سر نوه آندره گذاشتن چه عواقبی داره

هم ترسناک بود و هم مهربون نمیدونستم دقیقا باید چیکار میکردم یا چی میگفتم فقط با تعجب نگاهش کردم بالاخره بلند شدیم بریم بدون اینکه ادرسی بپرسن به سمت خونه عمو اینا رفتیم

ساکت نشستم و چیزی نگفتم گوشیمو جا گذاشته بودم وگرنه بهشون زنگ میزدم وقتی رسیدیم عمارت  پیاده شدم بابابزرگ توی ماشین نشسته بود

شما نمیاین ؟

بابابزرگ : نه وقتش نیست تو برو بازم بهت سر میزنم

اینو گفت و به سرعت رفتن شاید هنوز امادگی مقابله با بابارو نداشت خداروشکر ارایش و ظاهرم بد نبود رژم کامل پاک شده بود به خاطر گریه هم پای چشمام سیاه بود اما زنگ زدم همون لحظه در باز شد رفتم تو که همه هجوم اوردن سمتم مامان محکم بغلم کرد و همه جامو نگاه کرد بعد از اون بابا همه یک ریز میپرسیدن : خوبی؟

خوبم خوبم نگران نباشین

مامان : سکته کردیم

از بغل بابا بیرون اومدم که یهو توی بغل گرم و اشنایی فرو رفتم دایان بود که جلوی همه منو اینجوری بغل کرده بود و سرشو توی موهام فرو کرده بود و محکم فشارم میداد اول خجالت کشیدم اما منم بغلش کردم و خیلی اروم در گوشش گفتم : خوبم دایان خوبم عشقم

انگار قصد ول کردن نداشت که با سرفه عمو احمد به خودش اومد ببخشیدی گفت و سر تا پامو برانداز کرد و گفت : چی شد ؟ کجا بودی ؟

بابا چیزی نگفت فقط نگاهمون میکرد انگار فکرش خیلی مشغول بود

همه خیره نگاهم کردن که خاله دلبر گفت : اجازه بدین بشینه یه ابی بخوره

نشستم روی مبل اب خوردم و همه اتفاقات تعریف کردم

گفتن به شما نامه دادن نگران نشین

بابا : اره دادن اما باورش سخت بود

دنیل : الان قلبت خوبه ؟

اره خوبم دقیقا یکی از قرص های خودم داد بهم

مامان : مطمعنی کارن ؟

مامان با من مو نمیزدن

بابا : خودشه گفتم دستخطش اشناست

بابا چطور انقدر اطلاعات داشتن حتی اسم دیانا و خیلی چیزای دیگه میدونستن

مامان : اره دیانا گفت بهش چی گفتن

دیانا با نگرانی نگاهم میکرد

نگران نباش دیانا حالم خوبه

با بغض اومد سمتم و بغلم کرد و گفت : کاش باهات اومده‌ بودم

بغلش کردم و گفتم : چیزی نشد که

بعد از چند دقیقه که همه مطمعن شدن حالم خوبه مشغول صحبت شدن مامان و خاله ها اروم اونور سالن حرف میزدن دیانا هم چسبیده بود بهم دایان هم از اونور چسبیده بود بهم‌ انگار میخواستم فرار کنم خندم گرفت  میخواستم دایانو بغلش کنم اما بابا دائم نگاهم میکرد بیخیال شدم و یواشکی دستشو گرفتم خیلی سرد بود

حتما خیلی نگران شده بود

اروم گفتم : چرا انقدر دستات یخه عزیزم

دایان : سکته کردم کارن سکته! وقتی نامه رو بابات خوند، وقتی دیانا اونجور سراسیمه اومد مردم

بمیرم برات حالم خوبه ببین ، اروم باش

نگاهم کرد و لبخندی بهم زد انگار که هنوز اروم نشده بود رو به دیانا گفتم : لاک و رژ توی کیفمه برم بزنم و این قیافه داغونو درست کنم

سرشو تکون داد که بلند شدم و گفتم الان میام رفتم سمت اینه و ارایشمو درست کردم برگشتم پایین اینبار خاله دلبر بغلم کرد و گفت : اخیش ترسیدم

بغلش کردم و چیزی نگفتم بابا صدام کرد با هم رفتیم توی حیات خونه عمو اینا

بابا : چی گفت ؟ چرا بعد اینا همه سال برگشته ؟

اصلا نرفته بود  از همه چیزخبر داشت بابا !همه چیز ! حتی داروهام و بیماریم و بقیه چیزا ! میگفت همه جا گوش داره میگفت الان که دیگه اخرای عمرشه غرورشو کنار گذاشته

بابا : چرا اولین نفر سراغ تو اومد؟

گفت من شبیهشم و اونو یاد خودش میندازم

بابا با لبخند غمگینی : مرد عجیبیه نه؟

خیلی مرموزو ترسناکه

بابا : حالا قلبت خوبه ؟ ‌

اره بابا خیالت راحت دکتر هم معایتم کرد

بابا : تو خونه خودش بودی ؟

بله خونه که نه توی کاخ خودش بودم

بابا خندید و گفت : همیشه به تجملات علاقه داشت

بابا من دلم خیلی سوخت وقتی با گریه ازم خواست ببخشمش منم بخشیدم

بابا با چشمای از حدقه بیرون زده پرسید : با گریه !!!!! ببخشیش؟!!!! خدای من اندره بزرگ که تا حالا جز اخم کسی چیزی ازش ندیده جلوی تو گریه کرد ؟ و درخواست بخشش کرد؟

اوهوم جدی میگم

بابا : خیلی فرق کرده از من چیزی نگفت ؟

هنوز نمیتونه ببینتتون اما مطمعنم به زودی اینکارو میکنه . خیلی نگرانم شدین ؟ میخواستم زنگ بزنم موبایلم نبرده بودم

بابا : همیشه موبایلتو ببر اره نگران شدیم نامه رو که دیدم خیالم راحت شد بهت گفتم خطش اشناست

اره اون جعبه رو هم اون داده بود

بعد کمی سکوت بابا گفت : دایان خیلی نگرانت بود تا حالا اینجوری ندیده بودمش حتی هزار برابر بیشتر ما یک ثانیه نمیشست همینجوری راه میرفت و دستشو میبرد توی موهاش یه قرص خورد تونست اروم بگیره

جدی؟! انقدر؟

بابا : اره تازه فهمیدم اینقدر دوستت داره

خجالت کشیدم و چیزی نگفتم .

بابا ادامه داد : مطمعنم اگه ما اینجا نبودیم هنوزم ولت نمیکرد اینجوری که محکم بغلت کرده بود

لپام سرخ شد بیشتر خجالت کشیدم

بابا خندید یکم دیگه کنار هم توی حیاط ستاره هارو تماشا کردیم که بابا گفت : من میرم بعد بیا

باشه ای گفتم چند دقیقه نگذشته بود که یهو پتویی دورم پیچیده شد با تعجب برگشتم ،دایان بود پتو صاف کرد و گفت : سردت نشه

مرسی عشقم

دایان : حالا حالت خوبه؟ قلبت که درد نمیکنه؟

خوبم خیالت راحت یکم شوکه شدم هنوز نمیدونم چه واکنشی باید نشون بدم

از پشت بغلم کرد و منو چسبوند به خودش سرمو بوسید و گفت : طبیعیه عشقم همه چیز درست میشه

برگشتم و منم بغلش کردم و سرمو گذاشتم روی سینش و گفتم : بابا گفت خیلی نگرانم بودی

دایان : اره خیلی نگرانت بودم

توی چشماش نگاه کردم بعد لباشو کوتاه بوسیدم و گفتم : الان حالت خوبه؟

دایان : عالی برگشتم به تنظیمات کارخونه

خندیدم

ستاره هارو ببین چه خوشگلن

دایان : تو خوشگل تری

خندیدم و گفتم : بریم تو الان همه میگن چیکار میکنن

دایان : باورت میشه بابات خودش گفت پتو برات بیارم ؟ یواشکی گفت البته

جدی؟! بابا گفت ؟!

دایان : اوهوم

خب فکر کنم کم کم داره همه چیز درست میشه

لبخندی زد و محکم فشارم داد و گفت : دیگه هیچوقت بی خبر جایی نرو

برگشتم سمتش و توی چشمای قشنگش زل زدم و اروم و با خنده گفتم : بابابزرگ هم رنگ چشماتو دوست داره

با تعجب نگام کرد که خندیدم و گونشو بوسیدم

سرشو نزدیک اورد و پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد و گفت : خب شاید برای این قشنگه که فقط تورو میبینه

خندیدم و گفتم : خوب بلدی چی بگیا

خندید که بی اختیار دوباره بوسیدمش مشتاق همراهیم کرد جدا که شدیم  ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت : حیف که اینجاییم

با شیطنت زبونی روی لب هام کشیدم و گفتم : چرا ؟ دوست داشتی کجا باشیم

خندید و اروم در گوشم گفت : تو تخت من

ابرویی بالا انداختم و گفتم : بی ادب

خندید و محکم بغلم کرد و گفت : بریم‌ تا خطرناک‌ نشدم و دنیل نیومده پارمون کنه

خندیدم و گفتم : موافقم

بعد از چند دقیقه ای رفتیم داخل اون شب به خوبی با ارامش گذشت طی دو روز بعد سرگرم دانشگاه و اکادمی بودم خبری از بابابزرگ نبود اما روز سوم بهم زنگ زد قرار شد دنبالم بیاد منم اماده شدم با هم به کافه ای رفتیم تا صحبت کنیم بعد از کلی حرف زدن

از بابابزرگ خواستم بابارو ببینه هر دو انقدر مغرور بودن که راضی نمیشدن بالاخره به خاطر من قبول کرد که توی خونه من همو ببینن دلش میخواست دنیل هم ببینه

وقتی برگشتم خونه اتفاقات برای بابا تعرف کردم و قرار گذاشتیم پس فردا شبش بیان خونه ما ،  من دیانا رفتیم

خونه عمو رضا  اینا تا راحت و تنها باشن ……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

مرسییی باورت نمیشه چقدر منتظر بودم🤍⚓

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x