رمان چشم مرواریدی پارت ۶۰

4.8
(6)

وقتی رفتن با ذوق رفتم بالا ماجراهارو برای دیانا تعریف کردم دیانا میدونست اما نگفت چون میخواست سوپرایز بشم

دیانا : وای چه قشنگه انگشتره ! سلیقش خییلی خوبه

ارهههه ،ما که رفتیم چیزی نگفت کسی ؟

دیانا : خاله دلبر میگفت دایان از ذوق چند شبه نخوابیده دنیل هم یکمی بداخلاق بود اما چیزی نمیگفت‌ همه دوست داشتن میومدن باشما

وای هنوز باورم نمیشه دیانا

دیانا : منم موقعی که فهمیدم خیلی شوکه شدم اما واقعا برات خوشحالم

لبخندی زدم که بغلم کرد و گفت : دید گفتم همه چیز درست میشه

اره واقعا چند ساله که اینو میگی

دیانا : دیدی شد

لبخندی زدم که گفت : برو بخواب از چشمات خستگی میباره عروس خانوم

اوووو تا کجا رفتی

بعد از کلی خنده و شوخی ارایشمو پاک کردم و خوابیدم صبح روز بعد طبق معمول گذشت عصرش اماده شدم برم خونه مامان اینا وقتی رسیدم بابا و دنیل تازه رسیده بودن دنیل تازگی پیش بابا کار میکرد بعد از خوردن شام همه نشسته بودیم که بالاخره بابا گفت : خب کارن دیگه چه خبر ؟ دیشب خوش گذشت

 بله بابا مرسی خیلی سوپرایز قشنگی بود

بابا : قربونت منظورم اخر شب بود

مامان با خنده گفت : چرا اذیتش میکنی بچمو خب حرفتو بزن دیگه

بالاخره با خجالت گفتم : دایان گفت از شما اجازه گرفته برای همین من قبول کردم

بابا : بله گرفته دوهفته پیش بود اومدن

اهان

بابا نگاهی به انگشترم کرد و گفت : گفت که فعلا …

بله بله ، حتی انگشتر هم هنوز نگرفته تا شما اجازه بدین ، اینم که دستمه نمادینه

مامان : اخی خیلی ناره

دنیل خیلی جدی نگاهم میکرد که گفتم : دایان از تو هم اجازه گرفته بود نه ؟

دنیل : اره

بابا : به هر حال من یه سری شروط گذاشتم براش ببینم چی میشه

مرسی بابا که قبول کردین

بابا لبخندی زد و گفت : خوب میدونی که چقدر گزینه های زیادی داشتی کارن اما خب دل که این حرفا حالیش نیست منم به هیچ عنوان نظرتو زیر پا نمیزارم

بابارو بغل کردم و تشکر کردم و گفتم : واقعا ممنونم که به نظرم احترام میزارین

مامان : راستی دلبر دعوتمون کرده ها این جمعه

بابا : اوکیه

یکم دیگه صحبت کردیم که بابا گفت : بریم توی اتاقش یکم خصوصی صحبت کنیم

وقتی که نشستیم توی دفتر بابا گفت : شرطی که گذاشتم میدونی ؟ دایان گفت ؟

خجالت زده گفتم : خیلی اسرار کردم دایان گفت

بابا : اهان کارن من این شرط گذاشتم تا دایان بسنجم گفتم بهت بگم که بدونی من فکر نمیکنم تو هنوز بچه ای بلکه از نظرم خیلی هم بالغی اما خب باید مطمعن بشم از خواستنش

میدونم بابا جون

بابا : ببینیم چه میکنه

با خجالت لبخندی زدم

بابا : کارن تو واقعا فکر میکنی که الان میخوای ازدواج کنی؟ یعنی اماده زندگی متاهلی هستی ؟

من واقعا دایان دوست دارم بابا اینجوری رسمی بشه خیالم راحت تره اما فکر میکنم فعلا زود باشه برای اون مراحل

بابا : متوجه شدم

راستی بابا یه چیزی میخوام بگم نمیدونم چجوری بگم

بابا : چی ؟ راحت بگو

راستش من این مدت متوجه شدم واقعا خیلی سختمه دو تا کارو با هم انجام بدم هیچ وقت ازادی ندارم حتی یه صفحه کتاب هم نمیتونم بخونم و این خیلی به من فشار میاره

بابا : من بهت گفتم کارن نمیشه . خب کدومشونو انتخاب کردی ؟

از کجا فهمیدن چی میخوام بگم

بابا : دخترمو خوب میشناسم

لبخندی زدم و گفتم : راستش پزشک شدن رویای

بچگی منه و من خیلی دوست دارم کنار دایان کار کنم اما انگار من برای یه کار دیگه ای به دنیا اومدم از لحاظ درامد کاملا خیالم راحته همین الان از طریق پیجم و یوتیوبم در امد نسبتا خوبی دارم حتی در اینده میتونم با خوندن اهنگ و دادن اهنگ  پیشرفت بیشتری کنم

بابا کامل به صحبت هام گوش داد و گفت : میدونم هر کاری که انجام بدی موفق میشی من خیلی بهت افتخار میکنم هر کاری هم که انجام بدی همیشه پشتتم برو سمت اون چیزی که قلبت میگه واقعا صدایی که تو داری حیفه و جدا از اون مهم علاقته از لحاظ مالی هم نمیخواد فکر کنی اصلا

ممنونم بابا خیلی دوست دارم بی نهایت ممنونم تموم این سال ها مراقبم بودی و همه جوره حمایتم کردی

بابا : منم دوست دارم عزیز بابا ، وظیفست

از بابا خداحافظی کردم و ‌برگشتم پیش مامان اینا برای اونا هم گفتم‌ مامان حرفی نداشت اما دنیل خیلی موافق نبود

مامان : کارن فکر کنم جمعه میخوان مراسم نامزدی برگزار کنن

جدی ؟! باید چیکار کنم مامان ؟ چجوریه ؟

مامان : وا هیچی کار خاصی نمیخواد بکنی

چی بپوشم ؟

مامان : یه پیراهن ساده به نظرم

اهان باشه

اروم در گوش مامان گفتم : مامان دنیل چجوری راضی شده هنوزم باورم نمیشه

مامان : نمیدونم والا من و بابات خیلی حرف زدیم یه بارم با دایان رفتن بولینگ حرف زدن از خودش بپرس

اره حتما میپرسم ، خاله دلبر به شما گفته بود ؟

مامان : اره همون روز که اومدن اجازه بگیرن گفت

خب ؟

مامان : خب کی بهتر از دایان ؟ میدونی که چقدر دوستش دارم

خیالم راحت شد رفتم پیش دنیل روی مبل کنارش نشستم و دستمو انداختم دور گردنش

رزا جون چطوره ؟

دنیل : خوبه سلام میرسونه

منو اشنا نمیکنی باهاش ؟

دنیل : سرت خیلی شلوغه که

نه دیگه استعفا بدم دانشگاه شلوغ‌ نیست

دنیل : به دایان گفتی ؟

نه هنوز

دنیل : اهان

قهری ؟

چیزی نگفت پوکر نگاهش کردم و گفتم : میشه حرف بزنیم ؟ تنهایی

دنیل : بریم اتاق من

رفتیم اتاقش نشست روی صندلی میزش منم نشستم روی تخت

دنیل میدونم صلاح منو میخوای . باور کن من عاشق دایانم اونم عاشق منه اینجوری که رسمی باشه از همه لحاظ بهتره

دنیل : میدونم برای همین قبول کردم اما کارن خودت فکر نمیکنی سنت کمه ؟

مگه قراره ازدواج کنیم یه نامزدیه حتی عقد هم به این‌ زودی نمیکنیم

چیزی نگفت فکر کنم قانع شده بود

میگم شنیدم باهم رفتین بولینگ

دنیل : اوهوم

نترکی خب بگو چیشد راضی شدی ؟

دنیل خندید : از اول چرا حرفتو نمیزنی خب

حالا زدم

دنیل : هیچی حرف زد منم قانع شدم مثل الان

به به چه داداش خوبی تازه فهمیدی دایان چه پسر ماهیه؟

دنیل : پرو ،  اره خوشم اومد ازش

یکم دیگه حرف زدیم و کم کم اماده رفتن شدم شب وقتی برگشتم به دایان پیام دادم فردا عصر بریم جایی صحبت کنیم وقتی رفتیم کافه براش از تصمیمم گفتم خیلی پوکر و ناراحت شد اما گفت : به نظرت احترام میزارم کارن میدونی که سلبریتی شدن چقدر دردسر داره ؟

اوهوم من حاضرم تو هم حاضری توی این راه بریم ؟

دایان گونمو بوسید و گفت : من همیشه حمایتت میکنم

خوشحال شدم فکر میکردم دایان قبول نکنه اینکه هم بابا و هم دایان و بقیه اینجوری پشتم بودن باعث میشد فکر کنم خوشبخت ترین ادم دنیام

دایان‌: راستی با بابات اینا حرف زدی ؟

حرفامونو تعریف کردم و گفتم : دنیل هم خیلی ازت خوشش اومده

 خندید با خنده گفتم : چیکار کردی ؟

دایان : جادو

دایان بریم برای جمعه لباس بگیریم ؟

دایان : اره حتما مامانم میگفت یه روز قبلش هم با خاله بریم حلقه بگیریم مامانم گفت مامانت از بابات بپرسه گفتن اجازه دادن

خوشحال نگاهش کردم که گفت : قربون اون چشمای خوشحالت برم کاش همیشه همینجور باشه

مطمئن باش کنار تو همیشه همینجوره

دستم گرفت و بوسید

وارد پاساژ بزرگی شدیم دایان اکثر لباس هارو چون باز یا کوتاه بودن نمیپسندید

دایان انقدر سخت نگیر دیگه مگه فقط خودمون نیستیم؟

دایان : خاله لعیا اینا و دیوید هم هستن چشم سخت نمیگیرم اخه نگاه یه تیکه پارچن

دستشو گرفتم ورفتیم طبقه بالا دستمو محکم فشار داد و کنارم اومد همینطور که میرفتیم یدفعه ایستاد مسیر نگاهشو گرفتم که با دیدن چیزی که نگاه میکرد تعجب کردم !

دایان : کارن بیا بریم اینو ببینیم

دایان خیلی کوتاه و باز نیست ؟ عین لباس خوابه !

دایان : نه دیوونه برای خونمون که نه همینجوری برای اینده وقتی خودمونیم فقط

منظورشو گرفتم با خجالت گفتم : اخه ….

دایان : اخه نداره بیا بریم ببینیمش خیلی بهت میاد

‌ دستم و گرفت به سمت مغازه رفتیم …….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x