رمان چشم مرواریدی پارت ۶۲

3.8
(14)

صبحونه خوردیم و مشغول اماده شدن شدیم.

خیلی خوش گذشت انگشتری که با دایان خریده بودیم دستم کرد یه جشن کوچولوی ساده نامزدی بود یکم دور هم خندیدم و رقصیدم . اخر شب خاله دلبر بغلم کرد و گفت : واقعا خوشحالم کارن واقعا برای جفتتون خوشحالم امیدوارم که خوشبخت بشید

ممنونم خاله خیلی دوستون دارم

خاله : منم دوست دارم عشق خاله

اون شب به خوبی گذشت و شد یه خاطره قشنگ توی ذهنم

طی این مدت طولانی که نامزد بودیم همو زیاد میدیدیم دنیل و بابا هم حساسیت هاشون کم شده بود ولی بابا به شدت هنوز سخت گیری داشت . هر روز دایان بی صبر تر میشد و استرس منم بیشتر . بیشتر وقتا با رزا و دنیل و دیانا و دیوید کاپلی بیرون میرفتیم توی این مدت دیوید هم از دیانا خواستگاری کرد وعقد کردن عمو رضا به اندازه بابا سخت گیر نبود پس با پادرمیونی عمو احمد راضی به عقدشون شد

منم بیشتر مشغول تمرین و کار کردن روی یه اهنگ جدید بودم بالاخره قرار بود اهنگی که خودم نوشته بودم بخونم و به طور جدی توی سایت ها قرار بگیره جدا از اون گاهی به بابا بزرگ اینا سر میزدیم ، بابابزرگ هم دایان خیلی دوست داشت ؛ گاهی هم پیش عمو چارلی میرفتیم عمو بیشتر از قبل حمایتم میکرد و این انگیزه بزرگی برای من بود . من هم تمام سعیمو میکردم اصلا پیش دایان جوری نباشم که اذیت بشه میدونستم چه شرط سختی بود برای هر دومون علاوه بر اون بابا سخت گیری های بیشتری هم میکرد اما با این حال همه چیز اروم بود تا اینکه با خبری که شنیدم فهمیدم طوفان سهمناکی توی راهه قرار شده بود امیر پسر عموی دیانا برای یک هفته بیاد اینجا

و این هفته وحشتناکی برای من بود تقریبا کلاس چهارم که بودم چند باری باهاشون رفت و امد داشتیم رابطه امیر و دایان افتضاح بود حتی دیانا هم ازش خوشش نمیومد بدتر اینکه به من گیر داده بود تا قبل از مهاجرتم پنج باری خاستگاری کرده بود کم مونده بود دنیل بکشتش از بس که پررو و پیله بود مونده بودم به دایان چجوری بگم قراره بیاد اینجا

( از زبان دایان 👱🏻‍♂️ )

قرار بود عصر من و دیوید بریم خونه کارن اینا هوف کلافه ای کشیدم این مدت از بس سرکوب کرده بودم  کسل شده بودم کارن هم تمام تلاششو میکرد تا حالمو بهتر کنه اونم بین یه دوراهی سخت بود اما عمو هم خیلی جدی بود و شرط هارو سخت تر میکرد هر چی هم که میشد باید تا ساعت ۱۱ کارن میرسوندم خونه علاوه بر اون اصلا اجازه نمیداد که خونه ما بخوابه یا من اونجا بمونم میدونم که اینا همش امتحان های طاقت فرسایی بود که عمو سعی داشت باهاشون منو امتحان کنه منم که به خاطر عشقم حاضر بودو هر کاری کنم

اماده شدم و دنبال دیوید رفتم

داداش خداییش راحتی عقدی ها

دیوید : فکر میکنی بابا منم مثل تو

عه چه شانسی داریما

دیوید : اره بابا تا نامزدی میگن عقد،  تا عقد میگن

ازدواج

خندیدیم وقتی رسیدیم کارن بغلش کردم و لپشو بوسیدم مثل همیشه خواستنی و جذاب بود هر چند که خیلی مراعات میکرد و لباس خیلی پوشیده میپوشید یکم بازی کردیم و حرف زدیم ظهر بود که دراز کشیده بودم و چشمام بسته بود صدای پچ پچ کارن و دیانا توجهمو جلب کرد

دیانا : پس چرا نمیگی کارن ؟

نمیدونم میترسم

دیانا : وا چه ترسی اخه

اخه میدونم خاله گفته جریان خواستگاری هاشو میدونی که مامان برای خاله تعریف میکرد میخوای تو بگی ؟

دیانا : باشه بگم امیر میخواد بیاد؟

با شنیدن اسمش دیوونه شدم همونی که گیر داده بود به کارن و چندین بار ازش خواستگاری کرده بود و همش مزاحمش میشد در حال انفجار بودم اصلا نمیتونستم حضورشو تحمل کنم یه جورایی از بچگی دشمن خونی من بود

چشمامو باز کردم و با اخم گفتم : برای چه کاری میاد ؟

کارن ترسید و دستشو روی قلبش گذاشت و گفت :

سکته کردم دایان بیداری ؟

دیانا : همینجوری یه هفته میاد و میره

شقیقه هامو فشار دادم که کارن گفت : چرا حرص میخوری مگه چیه من الان نامزد دارم کاری نداره بهم

من حرص گفتم : اگه میخواست کاری نداشته باشه نمیومد

غمگین نگاهم کرد

دیانا : من و دیوید میریم برای شام یه چیزی بگیریم

وقتی رفتن دوباره دراز کشیدم کارن اومد کنارم و گفت : توروخدا خودت اذیت نکن دایان

چیزی نگفتم که گفت : من اگه قرار بود محلش بزار همون موقع که ایران بودم از همه جا بلاکش نمیکردم و تهدیدش نمیکردم که نزدیکم نشه تو که میدونی منم ازش متنفرم حتی بابا و دنیل هم ازش خوششون نمیاد

میدونم کارن

سرش گذاشت کنارم و بغلم کرد خودشو لوس کرد که خندیدم و بغلش کردم خیالش راحت شد

شام که خوردیم و یکم دیگه دور هم بودیم برگشتم خونه مامان هم میدونست که داره میاد یکم حرف زد و گفت ارامشمو حفظ کنم و به خاطر عمو رضا هم که شده مراعات کنم ، دو روز بعد بود که از طریق مامان فهمیدم اومده کلافه و نگران بودم دائم به کارن پیام میدادم اونم به سرعت جواب میداد سه روز از اومدنش میگذشت و همه چیز اروم بود تا این که عمو منوچهر دعوتمون کرد خونشون شاید هنوزم میخواست صبر منو بسنجه اما اینبار صبرم مثل قبل نبود

 مامان و بابا یک ریز سفارش میکردن اروم باشم و جلوی عمو رضا زشته و مهمونه قرار بود فردا بریم اونجا عصرش یه پاساژ رفتم و یه ست اسپرت خفن گرفتم سرراه ارایشگاه هم رفتم مامان با خنده میگفت : از الان شروع شد

از بابت کارن مطمعن بودم اما نگاه های ناپاک اونو هم بلد بودم زنگ زدم به کارن صداش پر استرس بود

فردا کی میان ؟

کارن : نمیدونم فکر کنم ساعت ۶

 صدات چرا اینجوریه

کارن : چه جوریه ؟

کارن چیزی شده ؟ پر از استرسه صدات

کارن : نه

استرس چیو داری ؟ نکنه میترسی ازش ؟

کارن : نه نگرانم تو دعوات بشه

نگران نباش عزیزدلم

یکم دیگه که حرف زدیم قطع کردم روز بعد به سرعت شروع شد مشغول اماده شدن برای رفتن به خونه عمو اینا شدم

( از زبان کارن 👱🏼‍♀️ )

دیانا : اماده ای ؟

اوهوم خوبه ؟

دیانا خندید و گفت : اره

کوفت همینم زیاده میترسم ارایش خیلی کمی در حد یه رژ و ریمل و خط چشم کم با تیشرت استین نصفه گشاد و شلوار ساده ای پوشیدم

موهامو هم بالا بسته بودم و  یه ور زده بودم وقتی رسیدیم دیوید و دایان و خاله دلبر اینا فقط اونجا بودن از در که وارد شدیم دایان سرتاپامو برانداز کرد و با تحسین نگاهم کرد سلام و احوال پرسی کردیم پیش خاله دلبر و مامان نشسته بودم که خاله گفت : چطوری خوشگلم ؟ اکادمی خوب پیش میره ؟

عالی خاله مرسی شما خوبین ؟

خاله : شکر خدا

مامان : دیدی دایان چه تیپی زده ؟

راست میگفت لباسای مارک و موهای ژل زده و عطری که کل خونه گرفته بود

خاله : وای خیلی نگرانم خدا به داد برسه

منم نگرانم

مامان : اروم باشین بابا مگه بچن کارن میخوای دوباره قلبت درد بگیره؟

خوبم مامان

بابا : خب دخترا چه خبر کم پیدا شدینا مخصوصا شما دیانا خانوم شوهر کردی مارو یادت رفت؟

دیانا با خنده گفت : نه عمو مگه میشه یادم بره یکم مشغول خرید و این چیزها هستیم

عمو احمد : والا تا شما نیومده بودین چند باری به ما سر میزدن حالا که ما کارن خانومو هم نمیبینیم

شرمنده عمو جون انقدر مشغول کارای اهنگم بودم که نرسیدم حتما میام

عمو : قول دادیا

خندیدم و گفتم : چشم

همون موقع بود که زنگ در زدن استرس تمام وجودمو فرا گرفت اول عمو رضا و خاله لعیا اومدن دست دادیم و احوالپرسی کردیم بعد امیر اومد با همه دست داد و سلام کرد به دایان که رسید سرتاپاشو برانداز کرد و گفت : به به رفیق قدیمی

دایان لبخند زورکی زد و چیزی نگفت به سردی باهاش دست داد

من اخرین نفر بودم همه نگاه میکردن با لحن کش داری گفت : اوووو کارن خانوم خارجی ، خوشگل تر هم شدی

محلش نزاشتم و سلام کردم که دستشو دراز کرد

دستامو پشتم گذاشتم و گفتم : ببخشید تازه کرم زدم

لبخند دایانو از اینجا هم میدیدم

امیر ابرویی بالا انداخت

خاله لعیا با حرص گفت : امیر حوصلش سر رفته بود همراه ما اومد

خاله هم از امیر خوشش نمیومد

امیر رو به دیانا گفت : دختر عمو شنیدم عقد کردی معرفی نمیکنی؟

دیانا : چرا پسر عمو یکم صبر کنی میکنم

دیوید معرفی کرد مشخص بود دیوید هم حس خوبی بهش نداشت

عمو ها و بابا رفتن توی حیاط هوا خوب بود  خاله ها هم رفتن خاله دلبر نگران به دایان نگاه میکرد

وقتی همه رفتن امیر گفت : دایان تو ازدواج نکردی ؟

دایان : انشالله به زودی

امیر : اووو کیه این خانم خوشبخت ؟

دایان : روبه روت نشسته

امیر نگاهی به من کرد و دستشو مشت کرد وگفت : کارنو که نمیگی؟

دایان : چرا دقیقا کارن میگم

سوالی به من نگاه کرد که بلند شدم و کنار دایان نشستم و دستشو گرفتم و حلقه هامونو نشون دادم

اخماش تو هم رفت و گفت : پس خوشگل و چشم رنگی دوست داشتی

دایان دستاشو مشت کرد که دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم : نچ ادم حسابی دوست داشتم

پوزخندی زد و رو به دنیل گفت : فقط ما جیز بودیم برای خواهرت نه ؟

دنیل : خیلی حرف میزنی حرف دهنت بفهم امیر از حدت خارج نشو

دیگه چیزی نگفت دایان دستشو دور کمرم گذاشت، از بیرون  معلوم بودن بقیه هر ازگاهی نگاهمون میکردن اما از بغل دایان تکون نخوردم بابا مدام زیر نظرمون داشت میدونستم که چرا امروز همه رو دعوت کرده بود البته همه میدونستن‌ که اینم جز ء امتحان های دایانه دیانا و دیوید عین کبوترای عاشق ویز ویز میکردن و حواسشون نبود دیدم کسی حواسش نیست لپ دایان بوسیدم و گفتم : خیلی جذاب شدی

اونم سریع بوسیدم و گفت : تو بیشتر

 امیر که همش مارو زیر نظر داشت متوجه شد و پوزخندی زد .

 

 رفتم اتاقم طبقه بالا تا ارایشمو تمدید کنم و شارژر گوشیمو بیارم توی راه پله بودم که امیر یکمی از اب پرتقال روی شلوار دایان ریخت و شروع به معذرت خواهی کرد دایان پوزخندی زد و چیزی نگفت وقتی کارمو انجام دادم و از اتاقم بیرون اومدم امیر جلوم سبز شد .

امیر : برای من معصوم و پاک بودی نگاهمم نمیکردی حالا برای اون بچه خوشگل ه*ر*ز* ه شدی؟

اصلا لیاقت نداری باهات حرف بزنم

امیر : حالم دیگه ازت بهم میخوره اصلا برام مهم نیستی لیاقتت همون اشغاله تفی توی صورتش انداختم

صدای پایی اومد که همون موقع چسبوندم به دیوار و به زور لبای کثیفشو روی لبام گذاشت ….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x