رمان چشم مرواریدی پارت ۶۳

4
(12)

امیر : حالم دیگه ازت بهم میخوره اصلا برام مهم نیستی لیاقتت همون اشغاله تفی توی صورتش انداختم

صدای پایی اومد که همون موقع چسبوندم به دیوار و زوری لبای کثیفشو روی لبام گذاشت خشکم زد انگار که مغزم هنوز نتونسته بود فرمان بده با حرکت لباش با تمام توانم هولش دادم و محکم خوابوندم زیر گوشش

حالم داشت بهم میخورد دستمو محکم روی لبام کشیدم هنوز شوکه بودم با خشم گفتم : اگه فقط یک بار دیگه انگشتت به من بخوره کاری میکنم ارزوی مرگ کنی

امیر : وای ترسی…

صداش با مشتی که دایان به دهنش کوبید خفه شد

دایان : کثافط لجن

با دیدن دایان حالم بدتر شد چشماش قرمز شده بود تمام رگ های گردن و پیشونیش برجسته شده بود دایان افتاده بود روش و کتکش میزد با بغض اسمشو صدا میزدم که گوش نمیداد از ته راه پله با جیغ دنیل صدازدم که خودشو رسوند و سعی کرد جداشون کنه دیوید و دیانا هم با عجله اومدن اما مگه کسی زورش به دایانی که چشماش سرخ شده بود و مشتش خونی میرسید انگار صدای هیچ کس نمیشنید اشکام دیدمو تار کرده بودن هر چقدر باهاش حرف میزدم گوش نمیکرد دنیل و دیوید سعی داشتن جداشون کنن قلبم تیر کشید وبه شدت درد گرفت زانو هام بی حس شدن و افتادم زمین و دستمو روی قلبم فشار دادم و با تمام توانم گفتم : دیانا قرصم

قلبم داشت کنده میشد دیانا با عجله به سمت اتاق دیوید و دایان که حال منو دید  ولش کرد اومد سمتم که صدای بابا توی راهرو پیچید

بابا : اینجا چه خبره؟

دیانا با سرعت قرصمو اورد و خوردم و به سختی چشمامو باز کردم دایان با موهای بهم ریخته و دست خونی و لب خونی دیدم اشکام بیشتر شد از طرفی دردم هنوز اروم نشده بود

بابا جلو اومد و بعد از نگاه به دایان و امیر پرسید : گفتم اینجا چه خبره ؟ میدون جنگه ؟

امیر سرفه ای کرد خداروشکر کردم که زنده بود دنیل به سختی بلندش کرد و بردش پایین

بابا که تازه منو دید سریع به سمتم اومد و گفت : کارن ؟ چی شده ؟ زنگ بزنم به دکتر ؟

نه … نه بهت…رم بابا ..قرص ..خورد..م

 بابا : مطمعنی ؟

سرمو تکون دادم که با صدای سرفه های امیر نگاهی به دایان کرد و گفت : بیا دفترم دایان

اینو گفت و منتظر جواب نموند قلبم هنوز درد میکرد دایان دستشو پریشون توی موهاش فرو برد و فحشی زیر لب  داد  نگران نگاهم کرد چشماش هنوز قرمز بود اروم گفتم : خوبم

نفسشو کلافه بسرون داد و مشتی به دیوار کوبید دیوید : بیا داداش اروم باش دستتو ببین همینجور داره خون میاد نابود کردیش

 دایان توجهی نکرد و پایین رفت

دیانا : خدای من کارن چرا انقدر میلرزی اروم باش تموم شد همه چی

بغلم کرد و با نگرانی پرسید : قلبت خوبه ؟

با گلوی خشک شده گفتم : اره اب میخوام دیوید برام اب اورد که به زحمت رفتم پایین مامان و خاله ها دورم جمع شدن

مامان : الهی بمیرم مادر چرا انقدر رنگت پریده

خوبم دایان کجاست ؟

مامان : پیش منوچهر

برم پیششون

عمو احمد : نه بهتره تنها حرف بزنن

خاله دلبر با نگرانی کمکم کرد بشینم که خاله لعیا گفت : رضا سریع لباساتو بپوش بریم امیر ببریم تا بیشتر از این ابرومونو نبرده سر راه ببرش بیمارستان

عمو نفس کلافه ای کشید و گفت : شرمندم من نمیدونم این به کی رفته

عمو احمد : جوونن پیش میاد ما که نمیدونیم چی شده هیچ وقت به عمرم دایان اینجوری ندیده بودم

خاله دلبر : دایان حتی به یه مورچه هم ازار نمیرسونه

اشکام دوباره جاری شدن سریع پاکشون کردم که

همه بهم نگاه کردن و منتظر موندن تا تعریف کنم

همون موقع بابا با عصبانیت بیرون اومد دایان هم پشت سرش دایان با نگرانی نگاهم کرد بابا گفت : امیر کجاست ؟

مامان : رفته صورتشو بشوره

امیر بیرون اومد که بابا گفت : بیا کارت دارم

وقتی به بابا رسید بابا سیلی محکمی بهش زد جوری که پرت شد اون طرف صدای جیغ مامان و خاله منو از شوک در اورد میدونستم دایان به بابا گفته بابااومد بازم بزندش که مامان جلوشو گرفت و گفت : منوچهر چیکار میکنی ؟ اروم باش به حرمت مهمون به خاطر رضا

بابا دستش پایین اورد و نگاهی به من و عمو رضا که خشکش زده بود کرد و امیر کشید یه گوشه و چیزی بهش گفت بعد از اون عمورضا امیر برد خونشون با حال بدم رفتم سمت دایان و به خدمتکار گفتم : کمک های اولیه بیار

خاله اومد پیشمون توی اشپزخونه و گفت : دایان چیکار کردی تو !

دایان شقیقه هاشو فشار داد خدمتکار جعبه اورد دستشو دستام میلرزید وقتی خواستم باند پیچی کنم دستشو نگاهی بهم کرد و چیزی نگفت اومدم چسبو بزنم که بلند شد

کجا میری لبت مونده ؟

 دستشو از دستم بیرون کشید با عصبانیت کلید ماشینشو برداشت هر چی صداش زدم جواب نداد دنبالش رفتم که با عجز گفت : کارن خواهشا حالم بده

با چشمای اشکی نگاهش کردم که لحظه ای مردد شد اما سوار ماشینش شد

دویدم داخل و گفتم : دیوید میشه دنبالش بری حالش بده

دیوید با عجله اومد بیرون و دایان به زور اونور ماشین هدایت کرد و پشت فرمون نشست و رفتن بیرون خیالم یکم راحت شد که بابا گفت : کارن بهتره تنها باشه . تو حالت خوبه؟

به زور سرمو تکون دادم که اشکام سرازیر شد و زانوهام خالی کرد

خاله دلبر گفت : دیانا ببرش دراز بکشه من اب قند بیارم  دنیل گفت من میبرمش

دنیل اومد بلندم کرد و بردم سمت اتاق و گفت : تا حالا دایان اینجوری ندیده بودم کارن مگه چه اتفاقی افتاد ؟

چیزی نبود

دنیل : اذیتم نکن بگو تا بتونم به دایان کمک کنم

به سختی گفتم : اون … اون  اشغال.. به زور ….. بوسیدم …

دنیل با داد گفت : چی ؟ چه گوهی خورد ؟

با عجله اومد به سمت در بره که دستش گرفتم و گفتم : تو رو خدا حالمو بد تر نکن دیگه تموم شد کتک هاشو خورد ولش کن

دنیل باشه ای گفت وعصبی بیرون رفت خاله دلبر و مامان و خاله لعیا و دیانا پشت سرش اومدن داخل

 خاله بهم اب قندی داد وگفت : خدامرگم چقدر یخ کردی تو

میشه بهم قرص سردرد بدین ؟

مامان : مگه تازه قرص قلبتو نخوردی نمیشه که مامان

دیانا نشست کنارم و گفت : خوبی ؟

به زور سرمو تکون دادم و دوباره چشمامو بستم سرم گیج میرفت و قلبم تند میزد اما سوزش قلبم بهتر شده بود از طرفی دلم برای دایان شور میزد

خاله لعیا : ببخشید خاله اینجوری شد

این .. چه حرف..یه خاله شما که…. مقصر نیستین

مامان : کارن چی شد که دایان انقدر بهم ریخت ؟ منوچهر چرا اینطوری کرد ؟

به زور و خجالت با صدای اروم گفتم : با امیر دعوام شد خیلی بی ادبی کرد همون موقع صدای اومدن دایان که شنید به زور …

دیانا : خب ؟!

به زور …. بوسیدم .

 مامان و خاله لعیا با چشمای گرد شده به هم نگاه کردن

خاله دلبر گفت : دایان و منوچهر خان بی جهت ‌عصبانی نشدن

مامان : باورم نمیشه

خاله لعیا بلند ‌شد و شماره ای گرفت و رفت بیرون

مامان پشت سرش بلند شد و گفت : لعیا لعیا

دیانا هم دنبالشون رفت خاله دلبر بغلم کرد و گفت : ناراحت نباش عزیزدلم دیگه تموم شد دایان هم  یکم دیگه اروم میشه و میاد میدونی که چقدر دوست داره منم جای اون بودم همینکارو میکردم

میدونم خاله اما نگرانم دستش و لبش خونی بود خیلی اسیب دیده بود اجازه نداد  درست پانسمان کنم کاش نرفته بودم طبقه بالا

خاله : دیوید پیششه نگران نباش عزیز دل من ، از کجا میدونستی تو

( از زبان دایان 👱🏻‍♂️ ) چند ساعت قبل

 

با تحسین به لباس هاش نگاه کردم عمدا به خاطر من پوشیده لباس پوشیده بود لبخندی از سر خوشحالی زدم چقدر دلم میخواست محکم بغلش کنم وقتی به بابا گفت میاد خونمون انگار دنیارو به من دادن اما چند دقیقه نگذشت بود که همه چیز بهم ریخت وقتی اومدن از سر اجبار بهش دست دادم وقتی حرکت کارن دیدم که دستاشو پشتش برد و وانمود کرد کرمی هستن یه بار دیگه از ته دلم به داشتنش افتخار کردم از حرف زدن امیر هیچ کس راضی نبود وقتی گفتم کارن نامزدمه  قیافشو دیدنی بود کارن که اومد و انگشترامونو‌ نشون داد انگار دلم خنک شد ،  اب پرتقال که ریخت دلم میخواست لهش کنم اما وقتی صورت نگران کارن دیدم  بی خیال شدم با ارامش رفتم اشپزخونه که پاکش کنم چند دقیقه نشد که پاکش کردم و رفتم توی سالن با دیدن جای خالی کارن و امیر به شدت نگران شدم حدس زدم طبقه بالا باشن توی راه پله ها بودم که صداشونو شنیدم

امیر : برای من معصوم و پاک بودی نگاهمم نمیکردی حالا برای اون بچه خوشگل ه*ر*ز* ه شدی؟

کارن : اصلا لیاقت نداری باهات حرف بزنم

امیر : حالم دیگه ازت بهم میخوره اصلا برام مهم نیستی لیاقتت همون اشغاله

باورم نمیشد انقدر بی شرم و پرو باشه چطور جرئت داشت اینجوری باهاش حرف بزنه ؟

به سرعت از پله ها بالارفتم که با دیدن صحنه روبه روم مغز از سرم پرید خون جلوی چشمامو گرفت حتی خوابوندن کارن زیر گوشش اروم نکرد جلوی چشمام کارن بوسید! جلوی چشمام عشق منو بوسید !!! تمام حرص این مدتم سر او خالی کردم در حد مرگ زدمش نه به جیغ های کارن و دیانا محل گذاشتم نه به دیوید و دنیل که تمام تلاششونو میکردن که جدامون کنن مشتم درد گرفته بود دیگه انرژی نداشتم اما اون صحنه جلوی چشمام مدام تکرار میشد و قدرت میگرفتم تا اینکه با صدای افتادن کارن و خواستن قرصاش به خودم اومدم رنگش مثل گچ سفید بود و دستش روی قلبش فشار میداد من چیکار کرده بودم؟

چطوری کنترلمو از دست داده بودم این سوالا توی ذهنم تکرار میشد با صدای عمو به خودم اومدم قدرت جواب دادن به سوالشو نداشتم کارن وحشت زده به دستم نگاه کرد و اروم گفت : خوبم

حال خوبی نداشتم اما رفتم اتاق عمو

عمو : دایان من انتظار دیگه ای از تو داشتم تو تحصیل کرده و توی یه خانواده عالی به دنیا اومدی این چه رفتاری بود ؟ در حد مرگ کتک خورده بود

به کارن نگاه کردی ؟ مگه قول ندادی نزاری اب توی دلش تکون بخوره این بود قولت ؟ مگه نمیدونی هر بار که این حمله پیش بیاد خطرناک تر از قبل میشه وضعیتش ؟

سرم انداختم پایین و با صدای گرفته جواب دادم : معذرت میخوام دست خودم نبود حق با شماست

عمو : سرتو بالا بگیر و قشنگ بگو چه اتفاقی افتاد ؟

با لکنت گفتم : خیلی بی ادبی کرد و به کارن فحش داد وجلوی چشمام کارنو ….

عمو : خب ؟

کارنو به زور بوسید

عمو دستشو روی میز کوبید و گفت : چی؟

یهو خیلی عصبی بلند شد و رفت توی سالن پشت سرش رفتم محکم توی گوشش خوابوند

خاله : منوچهر اروم باش به حرمت مهمون به خاطر رضا

عمو رضا امیر برد خونه

نگاهی به کارن کردم دلم تیکه تیکه شد چقدر بهش استرس وارد کرده بودیم به جای اینکه کنارش باشم بیشتر اذیتش کردم وقتی لرزش دستاشو موقع پانسمان دیدم خودمو لعنت کردم و عصبی کلید برداشتم انگار هوای خونه داشت خفم میکرد کارن دنبالم میومد که گفتم : کارن خواهشا حالم بده

میدونستم نگران ترش میکنم اما واقعا حالم بد بود وقتی با اون چشمای طوسی اشکیش بهم خیره شد قلبم کنده شد پاهام قفل کرد اما نیاز داشتم تنها باشم مدام اون صحنه جلوی چشمام تکرار میشد باید عصبانیتم خالی میکردم وگرنه سکته میکردم دیدم دوید داخل و با دیوید برگشت توان مخلفت باهاش نداشتم بهتر بود چون توان رانندگی هم نداشتم دیوید نشست و در سکوت ماشین روند …..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

واییی من تو این چند وقته که نبودم چه اتفاقاتی افتاده🙃🍄

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x