رمان چشم مرواریدی پارت ۶۵

4.2
(11)

( از زبان کارن 👱🏼‍♀️ )

بعد کلاس ها با شور و شوق رسیدم خونمون و ماجرا برای دیانا گفتم اونم مثل من ذوق کرد . عصرش رفتیم تا لباس قشنگی برای فردا بگیرم بعد از چند ساعت گشتن و خرید کلی خرت و پرت ، توی رستورانی غذا خوردیم و برگشتیم خونه زمان برام به کندی میگذشت منی که این همه سال دوریشو تحمل کرده بودم الان طاقت این چند روز نداشتم . رفتم بخوابم که یاد دیشب افتادم استرس گرفتم دایان این مدت به خاطر من نیاز هاشو سرکوب کرده بود اما تجربه دیشب باعث شد حس کنم اماده نیستم دایان این مدت نهایتا میبوسیدم حتی یک بار کار متفاوتی نکرده بود و حتی من هنوز بدون تیشرت ندیده بودمش حتی از فکر کردن بهش هم خجالت میکشیدم و این باعث شده بود بترسم چطوری بهش میگفتم ؟ نکنه ناراحت و عصبانی یا پشیمون بشه؟

مغزم دیگه داشت از این فکر ها منفجر میشد که بالاخره خوابم برد.

روز بعد زود از خواب بیدار شدم و به مامان زنگ زدم و یکم باهاش حرف زدم به قول مامان بهتر بود میرفتم اونجا ، یه جورایی خواستگاریم بود البته ما نامزد بودیم نمیشد گفت خاستگاری !

 مامان میخواست ظهر هم اونجا باشم ساکمو جمع کردم و لباس شبم و لباس راحتیمو توش گذاشتم لوازم ارایش و عطر و تمام چیز های مورد نیازمو هم برداشتم و از دیانا خداحافظی کردم بغلم کرد خیلی برام ‌خوشحال بود دیانا جوری بود که انگار همیشه میدونست این روز ها میرسه اونم مثل روز های دیگه میخواست بره خرید عروسیش با دیوید ، مامان میگفت خاله لعیا اینا نمیان به هر حال یه جورایی رسمی بود با ماشین راه افتادم سمت خونمون وقتی رسیدم بوی خیلی خوب خورشت سبزی میومد مامان بغل کردم و احوالپرسی کردیم بابا و دنیل نبودن خدمتکار هم مشغول تمیز کردن خونه بود لباسمو به مامان نشون دادم مامان خیلی خوشش اومد پیراهن مشکی کوتاهی

با سر شونه های باز بود که کمربند پاپیونی جلوش بسته میشد

لباسامو گذاشتم اتاقم و رفتم پایین پیش مامان خدمتکار برامون چایی اورد مامان انگار هی میخواست چیزی بگه اما نمیگفت

مامان چیزی میخوای بگی ؟

مامان : اره نمیدونم چطوری بگم

چیزی شده؟

مامان : نه

خب ؟

مامان : میدونی کارن بابات این مدت شرط برای دایان گذاشته بود از این به بعد فکر نکنم دایان به شرط

پایبند باشه البته شرط تا زمانیه که محرم بشین

خجالت کشیدم منظور مامان گرفتم لپام سرخ شد

مامان جدی اما مهربون گفت : به عنوان مادرت وظیفمه باهات حرف بزنم میدونم خجالت میکشی کارن اما لازمه بدونی که باید عمیقا احساساتتو بهش بگی اگه میخوای یا نمیخوای هر زمانی ، باید روراست بهش بگی مطمعنم حواسش به خوبی بهت هست اما اونم مرده کارن نیازاتی داره تو هم همینطور اصلا نباید بترسی هیچ اتفاق خاصی نیست و اممم میدونی دردناک هم نیست شاید اولش سخت باشه اما بعدش همه چیز خوب پیش میره

از مامان ممنون بودن که ارومم کرد روم نمیشد که بگم اصلا نمیدونم باید چیکار کنم تا همینجاش هم از خجالت اب شدم پس فقط بغلش کردم و تشکر کردم  ظهر بابا و دنیل اومدن . بابا بغلم کرد و پیشونیمو بوسید و گفت : باورم نمیشه داری ازدواج میکنی

خودمم باورم نمیشه

دنیل پکر بود که بغلش کردم و گفتم : تو رو که یادم نمیره داداشیییی

خندید و گفت : لوس ، بیچاره دایان

خندیدیم و ناهار خوردیم عصرش رفتم حموم و همه

مشغول اماده شدن شدیم موهامو اتو زدم و باز گذاشتم و جلوشو بافت تلی زدم ارایش نودی کردم و رژ قرمزی زدم کارم که تموم شد توی ایینه نگاه کردم لباس خیلی بهم میومد و نازم کرده بود از طرفی یلندی موهام کوتاهی لباس پوشش داده بود رفتم بیرون که مامان و بابا هم اماده شده بودن بغلشون کردم و گفتم : اوووو چه تیپییی

بابا خندید و گفت : ما اینو باید بگیم

دنیل اومد که با تعجب نگاهش کردم پیراهن و شلوار ست مارک و شیکی پوشیده بود و موهاشو یه ور سشوار کرده بود

دنیل مطمعنی نمیان تورو بگیرن ؟

مامان : ماشالا قربون جفتتون برم من که انقدر ماه و خوشگلین وایسین اینجا یه عکس بگیریم

با اصرار مامان چند تا عکس گرفتیم هر چقدر میگذشت استرسم بیشتر و بیشتر میشد

بابا که انگار متوجه حالم شده بود گفت : استرس چیو داری اخه دختر ؟

مامان : به هر حال ادم شب خواستگاریش استرس داره

دنیل : میترسه نگیرنش

اروم گفتم : وقتی چایی ریختم روت دیگه نتونستی بابا بشی

خندید و دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد

باباخره زنگ زدن با استرس زیاد پشت مامان اینا ایستادم بعت از احوالپرسی عمو بغلم کرد و اروم گفت : چه عروس خوشگلی داریم

با خجالت گفتم : چشماتون قشنگ میبینه

خاله هم بغلم کرد و قربون صدقم رفت

منم تشکر کردم بالاخره دایان اومد جلو گل خیلی بزرگ و قشنگی داد دستم و اروم گفت : از منم خوشگل تر شدی چشم مرواریدی

خندیدم کت و شلوار رسمی پوشیده بود که خیلی بهش میومد و جذاب تر شده بود دلم براش ضعف رفت نشستن توی سالن یکمی حرف های روزمرگی زدن که پاشدم و چایی ریختم جلوی همه گرفتم به دایان که رسیدم گفت : چادرت کو پس

خندم گرفت دنیل سریع سینی گرفت تا نریزم اروم به دایان گفت : خدا به داد برسه هنوزم دیر نیستا

لگدی به دنیل زدم که دایان خندید رفتم کنار مامان اینا نشستم، مگه میرفتن سر اصل مطلب !

 بالاخره خاله که دید منو دایان کلافه شدیم گفت : خب احمد جان برو سر اصل مطلب

عمو : ای به چشم ، منوچهر جان با اجازه از همگیتون‌ اومدیم دخترتونو برای بار دوم خواستگاری کنیم

بابا و عمو زدن زیر خنده انگار این مدل حرف زدن با

همدیگه براشون خنده دار بود خاله و مامانم خندیدن اما من انقدر استرس داشتم که توان خندیدن نداشتم

بابا : بهتره تا جوونا میرن بالا حرف بزنن ما هم یه سری تصمیمات بگیریم کارن جان دایان راهنمایی کن

اروم بلند شدم که دایان کنارم اومد وقتی از پله ها بالا رفتیم و به اتاقم رسیدیم محکم بغلم کرد و چرخوندم و گفت : عروسک نازم

خندیدم و گفتم خیلی خوش تیپ شدیا

نشست رو تخت و گفت به پای شما نمیرسیم خانوم

نشستم کنارش که با لحن بامزه ای گفت : بفرمایید کارن خانوم شرط هاتونو بفرمایید

خندیدم و گفتم : شرط خاصی ندارم میدونی که همچیو

دستشو انداخت دور گردنم و گفت : نه نمیدونم نمیگی که بگو دیگه کلا هر چی داره اذیتت میکنه بگو

سرمو روی شونش گذاشتم و گفتم : همه چیو با هم میسازیم دایان نگران نباش فقط اینو میخواستم بگم

میدونستم این چند وقت که هنوز مطبش راه نیفتاده خیلی نگرانه پس خواستم یکم ارومش کنم

سرمو بوسید و گفت : مطمعن باش کارن مطمعن باش محاله بزارم اذیت بشی

لبخندی زدم و چیزی نگفتم که گفت: خب ؟ بقیش

دیگه چی بگم ؟ ما که این چند وقته کلی حرف زدیم در این موارد

لبخندی زد و گفت : دیگه چیزی نمیخوای بگی ؟

سرمو به نشونه منفی تکون دادم که گفت : خب پس حالا که حرفامون تموم شد و زمان داریم وقت عشق و حاله

خندیدم که شونه های لختمو بوسید ته دلم یه حالی شد که بغلم کردو نشوندم روی پاهاش و لبامو بوسید و جدا شدیم استرسمو فهمید چون در گوشم زمزمه کرد : خوشگلم تا تو اماده نباشی هیچ اتفاقی نمیوفته پس استرس نداشته باش قول میدم کم کم خجالتت بریزه

بغلش کردم واقعا بهترین انتخاب زندگیم بود یکم که

توی اون حالت موندیم بلند شدیم خواستیم بریم بیرون که با دیدن لبای رژیش خندیدم اونم خودشو توی ایینه نگاه کرد زد زیر خنده بعد از پاک کردن اثار ‌جرم رفتیم بیرون ، همه منتظر نگاهمون کردن لبخندی زدم که همه دست زدن خاله بلند شد و گردنبند خیلی قشنگی دور گردنم بست تشکر کردم که عمو گفت : نظر شما در مورد تاریخ عروسی چیه؟ ما فکر کردیم ۷ ژانویه بگیریم

یعنی ۶ ماه دیگه ؟

خاله : اره کارهارو باید شروع کنیم اگه با این تاریخ موافق باشین

دایان : به نظرم عالیه

منم سرمو به معنای موافقت تکون دادم فکر نمیکردم

به این زودی باشه اما از طرفی بهتر بود چون واقعا نامزدی طولانی داشتیم

عمو : در مورد مهریه …..

بابا : گفتم که احمد

عمو : اینجوری که نمیشه منوچهر

دایان سوالی نگاهشون کرد که عمو گفت : منوچهر راضی نمیشه بیشتر از ۵ تا سکه

دایان با تعجب به بابا نگاه کرد که بابا گفت : اصلا هر چقدر که کارن گفت همه به من نگاه کردن که گفتم : به نظر من ۵ تا هم زیاده من اصلا این رسم قبول ندارم

دایان : اما

مامان : اخه چرا انقدر اصرار دارین ؟ ما اصلا اعتقادی نداریم

بالاخره بعد کلی بحث به ۱۰ تا سکه راضی شدن اما خاله میگفت اصلا به دلم نیست

من واقعا برام اهمیتی نداشت این موضوع

شام که خوردیم عمو گفت : تاریخ عقد مشخص نکردیم

با دقت حواسمو دادم به عمو

بابا : بهتره خودشون بگن به هر حال باید امادگیشو داشته باشن

دایان توی فکر فرو رفت از یه طرف بهتر بود زود بگیریم از استرسش در بیام از یه طرف میترسیدم دایان گفت : جمعه این هفته چطوره ؟

خاله : میرسیم به کارا ؟

به من نگاه کردن که گفتم : راستش میشه عقد ساده بگیریم؟ یعنی بریم محضر فقط ؟

همه با تعجب نگاهم کردن که عمو گفت : یعنی جشن عقد نمیخواین ؟

نه دیگه عروسی هست من دوست دارم عقد ساده باشه

بابا : هر جور خودت دوست داری

دایان نشست پیشم و گفت : کارن ؟!

دایان باور کن همیشه دلم میخواست خیلی ساده و شیک باشه اصلا دوست ندارم شلوغش کنیم عروسی میگیریم دیگه

دایان : هر جور که تو دوست داری اما مطمعنی …

بله عزیزم مطعنم به جاش یه ماه عسل خیلی خفن میریم

نیشش باز شد و گفت : خب پس موافقم

عمو خندید و گفت : خدا میدونه چجوری راضی شدی

همه خندیدن اون شب به خوبی گذشت شب همونجا خوابیدم و زنگ زدم و ماجرا برای دیانا تعریف کردم اونم خیلی خوشحال شد .…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x